رمان نژادگان | "Giiilass" کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • "Giiilass"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/29
    ارسالی ها
    231
    امتیاز واکنش
    7,848
    امتیاز
    562
    محل سکونت
    esfahan
    پارت ۹۳

    تازه صورت ماهش را دیده بود، با اینکه می توانست یک دل سیر نگاهش کند و گونه های گندمی اش را بـ..وسـ..ـه باران؛ اما آن دختر تازه وارد تمام خیالبافی اش را محکم به در بسته ی کج خلقی و تلخ کامی کوبید و چیزی از آغـ*ـوش دخترانه اش او را مهمان نکرد.
    چطور هیبت و شوکت کور کننده اش را ندید چطور دلفریب آن همه وقار و شکوه نشد؟
    حالا درمانده و وامانده میان سالن مجللش ایستاده و انگشت حسرت و نا امیدی به دندان گرفته و چاره ای برای بیچارگی اش نمی داند.
    هماندم خدا را شاکر شد کسی از زیردست و نوکر و کلفت و مابقی مستخدمین همراهش نبود؛ تا فریادهای این دختر نیم وجبی را نبیند و نشنود و همه جا پهن نکند؛ وگرنه تمام هیبت و مکنتش از هم پاشیده بود، باید همه را از دم مرخص می کرد و آدم جدید می گرفت؛ چه بسا بعد از این بند و بساط بعدظهری دیگر حنایی نمی ماند که رنگی بدهد.
    خودخوری می کرد و قدم می زد، خرنش می کرد و لب می جوید، دندان قروچه می رفت و مشت به کف دست می کوبید.
    یک آن ایستاد. با تمام حاضرین تومنی صَنار توفیر داشت. قامت بلند و خوش لباسش جفت پا و باشکوه میان شلوغی و همهمه ی حاضرین با برتری و وقار خاصی جلوه می کرد.
    خدمه مرد و زن هر کدام به سمت و سویی می دویدند و سرگرم سر و سامان دادن به باقی ملازمات و معوقات مجلس، سر از پا نمی شناختند.
    موج خنده و مزاح مهمان ها تمامی نداشت و انعکاس سقف بلند و پر نقش و نگار سالن دَنگال شده بود.
    و او همچنان بی توجه به باقی مخلوقات خدا همان جا رو به روی پله های منحنی پهن و مشرف به سالن ایستاده بود، مغرور ، مُصر و منتظر فقط برای همان یک نفری که خوب با داد و دعوا، خُرد و خمیرش کرده بود.
    گویی مهمان های اشرافی و گران جانش هم از احوال او با خبر بودند؛ به طوری که نیم ساعتی می شد هیچ کدام جرات هم کلام شدن نداشتند و از یک متری اش رد نمی شدند.
    همه ی اعضای خانواده اعم از تجار، اشراف و سیاست مدار از اخلاقیات خاص و روحیه ی خشن و غیر قابل نفوذ آستیاگ خبر داشتند، همینطور از تمام حد و حریم هایی که در لحظاتی خاص و حساس، پررنگ تر از همیشه می شود.
    مردی با گلدانی بزرگ و پر شده از رُزهای سرخِ وحشی هنا هن از کنارش رد شد.
    آستیاگ با لحن خشک و خشنی تشر زد:
    《 هی تو》
    مرد گلدان به دست، رنگ پریده هین بلندی کشید. جان از بدن به در کرد و به زمین میخ شد. کله ی تاسش صد و هشتاد درجه چرخید و چشمان از حدقه درآمده اش منتظر به آستیاگ چشم دوخت. شک داشت او را صدا کرده باشد.
    《 بیا اینجا.》
    مرد مفلوک سر تکان داد. لب های نازکش را با نوک زبان خیس کرد و دستپاچه فاصله ی یک متری با رئیس خانواده را پر کرد. مردمک های لرزانش به نیم رخ پر اخم او بی حرکت ماند.
    《بله قربان!》
    صدای نفس نفس زدن های مرد خدمتکار آزار دهنده بود. عرق خستگی تیغه ی بینی اش را رد کرد و به چانه رسید. آب دهان قورت داد و مثال ناله زده های ظلم دیده لب زد:
    《 امری داشتین جناب آستیاگ!》
    حتی نیم نگاهی به آن مادر مرده نینداخت و طلبکار پرسید:
    《لوازمی که خواسته بودم... آماده اس؟》

    با اضطراب، گلدان سنگین و قیمتی را میان دو دست جا به جا کرد و به جان کندنی جواب داد:
    《 بله جناب... نگران نباشین چیزی از قلم نیفتاده! خیالتون راحت!》
    آستیاگ نگاه تلخی به رزهای وحشی انداخت.
    《خوبه.》
    نفس عمیقی گرفت، دوباره به عادت همیشه جفت دستش را به کمر چسباند و درهم چفت کرد.
    《به کارت برس.》
    مرد خدمتکار که انگار بلیط طلایی بـرده باشد، لبخند پهنی لب های نازکش را کش داد و دندان های نامرتبش نمایان شد.
    《 بله آقا!》
    معطل نکرد و با نفسی آسوده گلدان را سفت به شکمش چسباند و پی کارش رفت.
    آستیاگ مستبد و آمرانه باز به رو به رو خیره شد. از لجبازی و یک دندگی او خبر داشت، تنها ویژگی که طی یک هفته اخیر این دختر به رخ کشیده بود و تمام اوقات شیرین شده اش را تلخ و ناخوش می کرد. خوب می دانست محال ممکن است با زبان خوش پا به این مهمانی بگذارد.
    نگرانی خوره جانش شد و سیر و سرکه بود که غل غل کنان از معده به دهان و از دهان به معده اش هجرت می کرد.
    اضطرابش دلیل داشت، جدا از کاسه ی چه کنم چه کنم برای نافرمانی و کله شق بودن همان مخلوق دردانه و زیبا، سر و کله زدن با نجیب زادگان و اشراف انجمن هم به چه کنم هایش اضافه شد. آدم های فوق افراطی، مقید و عملگرا به قوانین سخت و حاد خانواده که هیچ راهی فراری هم از آنها نداشت.
    سـ*ـینه اش سفت شده بود و راه برای نفس نمی داد، کلافه دستی به ته ریش مرتبش کشید‌. نگاه به زیر انداخت و گوشه ی لبش را به دندان گرفت.
    《 قربان بالاخره تشریف آوردند!》
    جمله رئیس خدمه و ملازمان، برق فشار قوی شد و تمام جانش به لرزه افتاد. چشمان سرخ و منتظرش برقی زد و معطوف به رو به رو شد.
    ثانیه پشت ثانیه در هم گره خورد و لحظه در لحظه ثابت ماند.
    آستیاگ، زیبای یگانه ای را دید؛ که در پیراهن بلندی به رنگ آبی کاربنی تیره و بی نظیر همچون الماسی آبی رنگ یا نه! به مانند همان الماس معروف "امید" که سالیان دراز میان حاکمان و سارقان و تاجران دست به دست شد و سرانجام به موزه واشنگتن رسید؛ حالا او تبدیل به گران بهاترین الماس شهر شده بود. نگاه نافذ و برنده اش خیره خیره به استقبال او نشست. بعد از مدت ها انتظار اینجا رو به رویش چه باشکوه از پله های مرمرین پایین می آمد و جان او را طلب می کرد. قلب بی رحم و سنگی آستیاگ دردم رقیق شد، عجیب دل دل می زد و نفس های همیشه منظم ریتم دارش می رفت و برنمی گشت. از این همه وقار و متانت حظ برد و در دلش بازار قند و نباتی به راه افتاد.
    اما نمی دانست چرا چشمان سرد و فتانه اش باز شمشیر از رو بسته و هیچ اعتنایی به او ندارد.
    همهمه خوابید. مزاح و خنده از طاق بلند سالن پخش زمین شد. از مهمان گرفته تا خدمه همه محو تماشای همان دلربای پردردسر شدند.
    و تمام زمزمه ی آستیاگ.

    《 خوش اومدی طیلای من!》
     
    آخرین ویرایش:

    "Giiilass"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/29
    ارسالی ها
    231
    امتیاز واکنش
    7,848
    امتیاز
    562
    محل سکونت
    esfahan
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا