رمان نیمه شب | _EMEفاطمهFAT_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_FATفاطمهEME_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/04
ارسالی ها
66
امتیاز واکنش
810
امتیاز
246
سن
19
سلام دوستای خوبم :campeon4542:
اومدم پیشتون با یه رمان فوق العاده ترسناک! :biggfgrin:
که تا صبح از ترس بندری برین:campe45on2:
مواظب باشین شلوار مبارک رو عنایت نفرمایین:aiwan_lffghfdght_blum:
آیا این رمان کلیشه ایست؟ خیر!
کپی مپی هم ممنوع وگرنه به شخصیت ترسناک رمان می‌گم بیاد بخورتتون:NewNegah (9):
آماده این؟ اگه آماده این بکوبین اون لایک خوشگله رو!

[HIDE-THANKS]
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: نیمه شب
نویسنده: _EMEفاطمهFAT_ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک، تخیلی، عاشقانه
ناظر: @سمانه امينيان
خلاصه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
آن شب، همه چیز برایش فرق کرد. مجازی ها به حقیقی تبدیل شدند و همه ی عقاید، سرکوب شدند. آن نیمه شب سرد، کاری کرد که آرامش از میان برود و ترس، حکم فرما شود. خرافات ها دیگر خرافات نباشند و به چیزی واقعی تر از واقعیت تبدیل شوند. چیزی که دخترک را تا مرز مرگ و جنون، همراهی کند.
و این اتفاق از کجا شروع شد؟ از یک بازی مجازی!
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _FATفاطمهEME_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/04
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    810
    امتیاز
    246
    سن
    19
    [HIDE-THANKS]
    پارت ۱:
    بی حوصله دستم رو می‌ذارم زیر چونه م و به حرف های ژاسمین و کاترین درباره ی لاک هایی که خریدن گوش می‌دم. این دو خواهر چقدر به لاک علاقه دارن! من نمی‌دونم چی این لاک ها قشنگن؟ شاید هم من خیلی غیر عادی ام و دخترای هم سن و سال من، همه علاقه‌مند به لاک و اینجور وسایل هستن.
    خمیازه ای می‌کشم و به دو خواهر بور و خوشگل، خیره می‌شم. نگاهی به مو های بلوندشون می اندازم. بعد هم لب های کوچیک و غنچه ای شون. ابرو های کشیده و باریکشون و در آخر، چشم های عسلی رنگ و زیبا!
    قیافه‌شون خیلی شبیه همه و فقط از روی صدا می‌شه تشخیصشون داد. جوری که کاترین صداش یکم کلفت تر از ژاسمینه و این تنها کمکیه که می‌تونی برای تشخیص کاترین و ژاسمین داشته باشی.
    - هی بچه ها! اینجا رو داشته باشین.
    با صدای سوفیا، همه به سمتش بر می‌گردیم. از روی صندلی که پشت میز نهار خوری قهوه ای رنگ گذاشته شده، بلند می‌شه و به سمتمون میاد.
    اندام تپلش رو یه طرف می‌اندازه و عینک گردش رو صاف می کنه. با نهایت سرعتی که می تونه داشته باشه به سمتمون میاد.
    حالا ژاسمین و کاترین، دست از حرف زدن برداشتن و متعجب به سوفیا خیره شدن. چی باعث شده این دختر گوشه نشین و ساکت و دور از اجتماع، اینجوری با شوق و سرعت، به سمتمون بیاد و بخواد به ما یه خبر به ظاهر مهم، بده؟
    روی مبل آسمونی رنگی که به شکل ال، وسط سالن بزرگ ویلا، چیده شده، بین من و کاترین می‌شینه. گوشی توی دستش رو بالا میاره و به ما نشون می‌ده.
    من: چی شده سوفی؟ زود باش بگو.
    گوشی رو بهم نشون می‌ده.
    - این رو ببین. یکی از برترین بازی های ترسناک جهانه!‌ یکی از بهترین رتبه ها رو بین همه ی بازی های ترسناک جهان کسب کرده. فوق العاده نیست؟!
    با تعجب به حرف هاش که با صد تا تف انداختن و سرعت زیاد بیان می‌کنه، گوش می‌دم. بر می گردم و به صفحه ی گوشی اش خیره می‌شم.
    - بده ببینم.
    اخم ریزی می کنم و گوشی رو آروم از دستش می‌گیرم. به عکس های بازی خیره می‌شم. همشون یه زن قد بلند و استخونی، با مو های بسیار بلند و مشکی رنگ، چشم های قهوه ای درشت و در آخر پوزخند روی لبش نشون می‌دن.
    لباس بلند و سفید رنگ آستین کوتاه تا روی زانوش، پر از خونه و دست هاش هم خونی هست. بدون کفش و پا برهنه، توی نقاط مختلفی از عکس ها ایستاده و به ما بیننده ها، خیره شده.
    تقریبا پنج-شیش تا عکسش رو نگاه می‌کنم و به حرف هایی که بین اون دو تا دو‌ قلو و سوفی رد و بدل می‌شه، اهمیتی نمی‌دم.
    وقتی کل عکس ها رو با دقت نگاه کردم، بر می‌گردم بالای صفحه و اسم بازی رو زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - ملکه ی مرگ!
    سوفی: آره! اسمش همینه. به نظرم اسمش هم مثل خودش جذابه.
    پوزخندی می‌زنم و به صورت کک و مکی سوفی خیره می شم. آهسته می‌گم:
    - اینا یه مشت بازی مسخره ان. نکنه می خوای اینترنتت رو برای دانلود این بازی مسخره هدر بدی؟
    می خنده و می‌گـه:
    - نه! اینطور نیست. معلومه که دانلودش نمی‌کنم. فقط خواستم بهتون نشونش بدم.
    ابرویی بالا می‌اندازم.
    ژاسمین: چی کارش داری؟ بذار دانلود کنه. اونم آدمه. همیشه که نباید تو تصمیم بگیری.
    نفسم رو می‌دم بیرون و از سر جام بلند می‌شم. قبل از اینکه قدم بر دارم، رو به ژاسمین می‌گم:
    - ببخشید می گم ولی وقی با من حرف می زنی، دهنت رو ببند!‌
    بعد هم ابرویی رو به چشم های متعجب عسلی رنگش بالا می‌اندازم و به سمت آشپزخونه که دقیقا پشت سالن هست، راه می‌افتم. تقریبا بیست قدم بر می دارم تا به اپن آشپزخونه برسم. با تعجب به دو تا کیسه ی بزرگ روی اپن نگاه می‌کنم.
    یکی از اونا، پر از غذا هایی هست که برا صبحونه می‌خورن. نون باگت، کره ی بادم زمینی، پنیر ناچو، نون تست و مربای توت فرنگی. به کیسه ی بعدی خیره می‌شم. پر از تنقلاته. چند بسته چیپس، پاپ کورن، سس کچاپ و...
    - هی بچه ها، اینا چین؟
    به اون سه تا خیره می‌شم. سوفیا تندی بر می‌گرده سمتم و با لبخند شرمگینی بلند می‌گـه:
    - اونا مال منن. خب... می‌دونی که کلی وقت اینجاییم. من هم که گشنه ام می‌شه.
    بعد هم دندون های سفید ردیفش رو به نمایش می‌ذاره. سری تکون می‌دم و به سمت یخچال حرکت می‌کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    _FATفاطمهEME_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/04
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    810
    امتیاز
    246
    سن
    19
    [HIDE-THANKS]
    پارت ۲:
    درب یخچال سفید رنگ رو باز می‌کنم و با چیزی که می‌بینم جیغی از ته دلم می‌کشم. یه سر خونی بدون جسم وسط یخچاله و به خاطر هجوم مورچه ها به صورتش، شکل صورت معلوم نیست. بلند تر جیغ می‌کشم و روی زمین، رو به یخچال می‌شینم.
    مو های بلندش، تا پایین یخچال کشیده شده و خون ازش می‌چکه. چشم هام رو از سر خونی می‌گیرم و به مبل خیره می‌شم. سه تا دختر در حال حرف زدنن و به جیغ های متعدد من توجهی نمی‌کنن. اشک به صورتم هجوم میاره و هق، هق می‌کنم.
    پشت سر هم اسم هاشون رو صدا می‌زنم. شاید پنج بار، شیش بار یا شایدم صد بار. فقط آخرین باری که صداشون می‌زنم، دست از حرف زدن بر می‌دارن. متوقف می‌شن و وقتی با سرعت بر می‌گردن سمتم، هر سه صورت رو شکل سر توی یخچال می‌بینم. خدای من!
    - هی، راشل!
    با دستی که روی شونه م قرار می‌گیره و صدای ژاسمین، آروم بر می‌گردم و به صورت نگرانش نگاه می‌کنم.
    - دختر اتفاقی افتاده؟ ده بار صدات زدم ولی جواب ندادی!
    با بهت چند بار پلک می‌زنم. بر می‌گردم و به کاترین و سوفی خیره می‌شم. اونا هم با تعجب بهم نگاه می‌کنم. بر می‌گردم سمت ژاسمین و آروم و کلافه می‌گم:
    - نه. چیزی نیست. فقط یکم تو فکر رفتم.
    سرش رو کج می‌کنه و با نگرانی می‌گـه:
    - مطمئن باشم؟
    سری تکون می‌دم. د‌و تا می‌زنه رو شونه ام و قصد رفتن می‌کنه که با صدام متوقفش می‌کنم.
    - کاری داشتی؟
    با حرف من، وا می‌ره. چشم هاش رو می‌چرخونه و با خنده ای از سر ناچاری می‌گـه:
    - به کل یادم رفته بود چی می‌خوام بگم.
    بعد هم دستش رو تو هوا تکون می‌ده و می‌گـه:
    - هواس پرتیه دیگه!
    باز هم جوابم سکوت و سر تکون دادنه. میاد جلو و صندلی آبی رنگ پشت اپن رو می زنه کنار و روش می‌شینه. بر می‌‌گرده سمتم و می‌گـه:
    - من و سوفی و کی‌کی می‌خوایم امشب بریم کلوپ. نزدیک همینجاست. فقط دو خیابون فاصله داره. خواستیم تو هم بیای.
    با فکر اون چیز هایی که چند دقیقه ی پیش جلوی چشم هام دیدم و همه اش فکر و خیال بود، کلافه می‌شم. چطور امکان داره؟!‌من نیچوقت توهم نمی‌زدم. دستم رو می‌ذارم رو پیشونی ام و می‌گم:
    - خب، راستش... یکم سرم درد می‌کنه. شما می...
    وا می‌ره و می‌پره توی حرفم. با یه حالت ملتمسلانه ای قیافه اش رو مظلوم می‌کنه و می‌گـه:
    - اما خودت چند لحظه پیش گفتی حالت خوبه.
    چرا اینا دست بردار نیستن؟! نفسم رو عصبی می‌دم بیرون ‌و می‌گم:
    - اون چند لحظه پیش بود. الآن، الآنه! همین حالا سرم درد می‌کنه.
    بعد هم با پوزخند ادامه می‌دم:
    - فکر نمی کنم نبود من ضربه ای به خوشحالی تون بزنه. شما می تونید بدون من برید و خوش باشید! اینطور نیست؟!
    - اما...
    دستم رو می ذارم رو لبم و می‌گم:
    - هیس! هیچی نگو. برین و خوش باشین.
    بعد هم از آشپزخونه میام بیرون. صدای کاترین رو می‌شونم که پشت سر هم صدام می‌زنه. به راهم ادامه می‌دم و سمت پله ای که وسط ویلا هست، حرکت می‌کنم.
    - هی!, با تو ام!
    دستش رو می‌ذاره روی شونه م و من رو سمت خودش می‌چرخونه. خیلی سرد به چشم هاش خیره می‌شم و منتظر می‌مونم.
    - من می‌دونم که حالت خوبه. می‌شه لطفا امشب رو بیای؟ بدون تو به ما خوش نمی‌گذره. اکیپ ما با تو کامل می‌شه.
    بعد هم لبخندی می‌زنه. به ژاسمین که ملتمسانه به اپن تکیه داده و به من نگاه می‌کنه، خیره می‌شم. بعد هم سوفیا که ناخون هاش رو یکی، یکی می‌جوه. سری تکون می‌دم و کلافه می‌گم:
    - باشه. میام.
    با جواب من، هر سه خوشحال می‌شن و جیغی از سر شادی می‌کشن. لبخندی روی لبم میاد. کاترین من رو به آغـ*ـوش می‌کشه و سفت فشارم می‌ده. زیر گوشم با خوشحالی می‌گـه:
    - مرسی راشل. ازت ممنونم!
    * * *
    کلاه طوسی رنگ روی سرم رو صاف می‌کنم و به کاترین که توی چهار چوب در، با لبخند بهم خیره شده، نگاه می‌کنم.
    - این کلاه بهت میاد!
    لبخندی می‌زنم و به سمت تختم حرکت می‌کنم. همینطور که پالتوی مشکی رنگ پشمی ام رو می‌پوشم با لبخند جوابش‌ می‌دم:
    - ممنون. خب... بریم دیگه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    _FATفاطمهEME_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/04
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    810
    امتیاز
    246
    سن
    19
    [HIDE-THANKS]
    پارت ۳:
    تکیه اش رو از دیوار می‌گیره و رو به من می‌گـه:
    - من و سوفی و ژسی می‌ریم تو ماشین. تو هم زود بیا.
    سری تکون می‌دم. به سمت میز توالت می‌رم و کیف لوازم آرایشی ام رو می‌ذارم روش. بعد از زدن یه رژ قرمز کمرنگ به لب های قلوه ای ام و یکم ریمل به مژه های پرم، نگاهی آروم به خودم می‌اندازم.
    به نظر خودم که بد نشدم. تنها زیبایی صورتم، بدون جوش و کک مک بودنه. همینطور چشم های آبی رنگم که از مادرم به ارث بردم. لبخندی روی لبم میاد. چشمکی حواله ی خودم می‌کنم. خواستم رد بشم که یکهو...
    خدای من! این دیگه چی بود؟!‌ صاف می‌ایستم و برای بار دوم به گوشه ی آیینه خیره می‌شم. یه چیزی اونجا بود. من مطمئنم. یه زن. زنی که به همون شخصیت بازی ملکه ی مرگ شبیه بود. یا شاید هم...
    سرم رو به چپ و راست تکون می‌دم. باز هم توهم!‌ تو چت شده راشل؟ دیوونه شدی؟ یه زنجیره ای تیمارستانی؟! نفسم رو می‌دم بیرون و زیر لب می‌غرم:
    - لعنت بهت!
    یه نگاه به همون گوشه ای که یه زن ایستاده بود می‌کنم. گوشه ی چپ اتاقم، روبروی تخت. حالا هم که هیچی نیست. نمی‌دونم چه بلایی داره سرم میاد! به سرعت از اتاق می‌زنم بیرون. می‌پیچم سمت چپ و از پله های طویل و بلند وسط سالن میام پایین.
    بعد هم مستقیم می‌رم سمت در و از جا کفشی، کفش های پاشنه میخی مشکی رنگم رو بیرون میارم. بعد از دو، سه تا بوقی که توسط کاترین زده می‌شه، راهی در اصلی می‌شم و از حیاط بزرگ خونه رد می‌شم.
    مطمئنم کی‌کی یا همون کاترین راننده هست. چون جز اون، کسی بین ما رانندگی بلد نیست. می‌رم بیرون و سریع سوار ماشین می‌شم. طبق معمول باید عقب بشینم چون ژسی همیشه کنار خواهرش و جلو می‌شینه. سمت چپ، کنار شیشه می‌شینم.
    کی‌کی: هی دختر، دیر تر می‌اومدی. زود بود.
    به شوخی دستم رو می‌برم سمت در و می‌گم:
    - اگه دیره برم چند دقیقه دیگه بیام!
    بچه ها می‌خندن. منم یه نیمچه لبخند می‌زنم. به سه تاشون فکر می‌کنم. سوفی که یه دختر به ظاهر عادی و مایل به زشت ولی خیلی آروم. گوشه گیر و ساکت. دوست خوبی که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم. خیلی درسش خوب بود. یعنی عالی بود!
    بهم توی درس هایی که مشکل داشتم کمک می‌کرد و اگه اون نبود، نمی‌دونم چطوری می‌خواستم مدرکم رو بگیرم. من که بچه ی تک خانواده ام و مامان و بابام هم که از این چیز ها سر در نمیارن.
    سوفی توی دانشگاه هیچ دوستی نداشت چون همه اون رو به چشم یه کدو می دیدن! تپل و به ظاهر زشت اما هیچکس هیچوقت نفهمید که سوفی چه باطن زیبایی داره و البته چه قلب مهربونی!
    کاترین و ژاسمین که بهشون کی‌کی و ژسی گفته می‌شه، دو خواهر دو قلو با اخلاق و قیافه ی مثل هم هستن. همیشه لباس هاشون مثل همه. همینطور الان که هر دوشون لباس عروسکی صورتی رنگ پوشیدن.
    برعکس من که هر جا جز عروسی های مهم، تیپ اسپرت می‌زنم. مثل الان که جین و تاپ مشکی پوشیدم. روی تاپ هم چون زمستونه یه پالتو پوشیدم با یه کلاه هم رو سرم. اینطوری راحت‌ترم و راحت‌تر هم می‌تونم خودم رو تکون بدم. منظورم رقصه.
    یه نگاه به سوفی می‌اندازم. همیشه به بینی خوش قلمش حسودی ام می‌شه چون بینی خودم اصلا خوب نیست. از نیم رخ که افتضاحه! انحراف داره و مسخره اس! اما سوفی واقعا بینی خوشگلی داره.
    مو هاش کوتاهه و دو جفت چشم مشکی رنگ داره. با صورتی تپل و یه عینک دایره ای هم رو چشم هاش.
    - پیاده شین.
    چشم می‌چرخونم و اطرافم رو نگاه می‌کنم. چقدر زود رسیدیم!‌ شاید هم من خیلی تو افکارم غرقم. کسی چه می‌دونه؟
    سوفی: هی بچه ها! من اینجا رو می‌شناسم. یکی از بهترین کلوپ های لندنه.
    ژسی:‌ تو چقدر تو اینترنت درمورد اینا می‌خونی. چقدر حوصله داری.
    سوفی سرش رو می‌اندازه پایین و چیزی نمی‌گـه. دستم رو می‌ذارم پشت کمرش و راهی اش می‌کنم.
    - فراموشش کن. بیا.

    [/HIDE-THANKS]
     

    _FATفاطمهEME_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/04
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    810
    امتیاز
    246
    سن
    19
    [HIDE-THANKS]
    پارت 4:
    نگاهی با لبخند بهم می‌اندازه و راهی کلوپ می‌شه. ورودی کلوپ، دو مرد مشکی پوش با هیکلی فوق العاده ترسناک ایستادن. کت و شلوار هایی که از تمیزی برق می‌زنن و به نظر میان نو هستن.
    در آخر هم دو عینک دودی مشکی رنگ روی چشم هاشون. موقع ورود ما به کلوپ، زیر چشمی نگاهی بهمون می‌اندازن. این رو خودم تصور می‌کنم. شاید به این دلیل عینک می‌زنن که یواشکی بهمون نگاه کنن.
    شونه ای بالا می‌اندازم و وار می‌شم. پشت سر سوفی حرکت می‌کنم. اولش از یه راهروی طویل می‌گذریم. بعدش هم یه سالن خیلی بزرگ با کلی آدم. پسر و دختر هایی که تو بغـ*ـل هم می‌رقصن و بعضی ها هم نوشیدنی می‌خورن.
    رقـ*ـص نور رنگی باعث می‌شه نظرت جلب بشه. گروه ارکست هم روبروی مردم ایستادن و آهنگ می‌زنن. آهنگ دوبس، دوبسی که نوع آهنگ مورد علاقه ی من هست. صداش هم خیلی بلنده و این باعث می‌شه دلت بخواد بری وسط و خودت رو تکون بدی.
    تا به خودم میام، می‌بینم اون سه تا غیبشون زده و من تک و تنها این وسط ایستادم. چپ و راستم رو نگاه می‌کنم. محوطه خیلی شلوغه و همه ی دخترا و پسرا با جیغ کشیدن و بالا و پایین پریدن، می‌خوان خوش‌گذرونی کنن.
    با صدای مردی که ازم تقاضا می‌کنه، بر می‌گردم و عقب رو نگاه می‌کنم. یکی از همون مشکی پوش هاست ولی تیپ و اندامش بیشتر به خدمت‌کارای اینجا می‌خوره.
    من: بله؟
    سرفه ای می‌کنه و می‌گـه:
    - لطف کنین پالتو و کلاهتون رو به من بدین. براتون توی اتاق می‌ذارم.
    ابرویی بالا می‌اندازم.
    - شما می‌خواین ببرین؟! اما.... خب شاید اون موقع توی اون اتاق برای برگشت گمش کنم.
    نیمچه لبخندی می‌زنه و می‌گـه:
    - مثل اینکه تا حالا کلوپ نیومدین و با قوانین اینجا آشنا نیستین.
    سری به نشونه ی نهی تکون می‌دم.
    - هر اتاق کمد دیواری های زیادی داره. توی هر کدوم از کمد دیواری ها، وسایل افراد گذاشته می‌شه و کلیدش هم می‌دیم دست خودشون. حالا لطف کنین پالتو و کلاهتون رو به من بدین.
    سری تکون می‌دم. پالتو و کلاهم رو بهش می‌دم و تشکر می‌کنم. خب حالا کجا برم؟ نظرم به یه میز مثل اپن، که پشتش یه زن ایستاده و صاحب قفسه های خیلی پهن و بزرگ از شیشه های نوشیدنی مختلف هست، جلب می‌شه.
    به سمتش می‌رم. پشت اون میزی که مثل اپن هست، روی یه صندلی قهوه ای رنگ می‌شینم. نفسم‌رو می‌‌دم بیرون. سمت چپم صندلی خالی گذاشته اما سمت راستم یه دختر نشسته که پشتش بهم هست. احتمالا داره با پسر رو برویی اش حرف می‌زنه.
    همون زنی که به همه نوشیدنی می‌ده، سمت من میاد و با لبخند و صدایی دلنشین می‌گـه:
    - چی می‌نوشید بیارم؟
    لبخندش رو با لبخند جواب می‌دم و آروم می‌گم:
    - یه لیوان آب.
    سری تکون می‌ده و سمت قفسه هاش و فریزر شیکش می‌ره. نفسم رو می‌دم بیرون و به حرکات زن خیره می‌شم.
    - جای کسی که نیست؟!
    با صدای پسر جوونی، سرم رو می‌چرخونم و بهش خیره می‌شم. لبخندی می‌زنم و می‌گم:
    - اوه! نه. بفرمایین.
    صندلی رو می‌کشه عقب و روش می‌شینه. تو چشم های من نگاه می‌کنه که سرم رو می‌اندازم پایین.
    - تنهایی؟
    سرم رو میارم بالا و تو چشم های سبز رنگش خیره می‌شم. مو های بلوندم رو می برم پشت گوشم و می‌گم:
    - نه. با سه تا دوستام اومدم.
    "آهان" می‌گـه و سرش رو می‌چرخونه. زن پشت میز، لیوان آب بزرگم رو که پر از یخ هست جلوم می‌ذاره. تشکر می‌کنم و اون رو به لبم نزدیک می‌کنم. یه قلپ که می‌خورم، رو به پسر جوون می‌گم:
    - تو چی؟ تنهایی؟
    سرش رو به علامت "نه" تکون می‌ده. بعد هم به یه پسر قد بلند و چهار شونه که کنار یه دختر قد کوتاه با اندام خیلی قشنگی ایستاده، اشاره می‌کنه.
    - این پیتره. دوست صمیمی من و اون هم دوست دخترش، الن هست.
    بعد هم یه"اوه" می‌گـه و با تک سرفه ای، گلوش رو صاف می‌کنه. دستش رو میاره جلو و با لبخند می‌گـه:
    - من الکساندر هستم. الکس صدام کن. بیست و چهار سالمه. اهل لندن و شما؟
    - راشل ام. بیست ساله از سانفرانسیسکو.

    [/HIDE-THANKS]
     

    _FATفاطمهEME_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/04
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    810
    امتیاز
    246
    سن
    19
    [HIDE-THANKS]
    پارت ۵:
    دستم رو به آرومی توی دست بزرگش می‌ذارم و لبخندی رو به چشم های سبز رنگش می‌زنم. مثل اینکه کسی صداش می‌زنه چون از جاش می‌پره و خیلی سریع، یه کارت از تو جیبش در میاره و بهم می‌ده.
    - این کارت منه. بخونش. ببخشید که باید برم. شماره م هم اونجا توش هست و اگه خواستی بهم زنگ بزن.
    متعجب ابرویی بالا می‌اندازم و یه نگاه به کارت سفید رنگ توی دستم می‌اندازم. با دیدن جمله ی روی کارت، تعجبم بیشتر می‌شه. "متخصص جن‌گیری، احضار روح و بیرون راندن ارواح خبیث از محل سکونت"
    پس جن‌گیره! چه جالب. کارت رو بر می‌گردونم و شماره اش رو می‌خونم. بعد هم اون رو توی جیب شلوار جینم می‌ذارمش. بی‌خیال همه جا، مشغول خوردن آب یخم می‌شم و ازش لـ*ـذت می‌برم.
    * * *
    خسته و کوفته، پالتو ام رو همونجا روی مبل آبی رنگ می‌اندازم و روش لم می‌دم. وای خدا! چقدر رقصیدیم! یه نگاه به اون سه تا می‌اندازم که هر کدوم یه جا ولو ان. سرم رو تکیه می‌دم به پشتی مبل.
    خدایی الکس هم پسری خوبی بود ها! هم خوشتیپ و جذاب و هم خوش‌اخلاق و تو دل برو. یاد مو های قهوه ای رنگش می‌افتم با ته ریش خوشگلش. با به یاد آوردن اینکه یه سر و گردن ازش کوتاه تر بودم، لبخندی روی لبم میاد.
    قدش بلند بود و اندام زیبایی داشت. نمی‌دونم چرا لب به مشروبات الکلی نمی‌زد. چه پسر خوبی! پس مثل من مراقب سلامتی‌اش هم هست. سرم رو سمت اون سه تا، که از خستگی آه و ناله می‌کنن می‌گردونم و می‌گم:
    - من می‌رم بخوابم.
    شب‌بخیری می‌گم و راهی اتاقم می‌شم. پالتو ام رو بر می‌دارم و یه دور تکونش می‌دم. می‌رم سمت اتاقم و از خستگی و گیجی، یکی دو تا طیشون می‌کنم. به در اتاقم می‌رسم. دستم می‌ره سمت دستگیره و اون رو پایین می‌کشم.
    چرا باز نمی‌شه پس؟! باز هم همون کارم رو تکرار می‌کنم. دوباره و دوباره. اخمی می‌کنم. من کی این رو قفل کردم؟!‌صدام رو می‌ذارم روی سرم و با داد، کی‌کی رو صدا می‌زنم. تنها کسی که اتاقش مثل من طبقه ی بالاست.
    - هی کی‌کی! تو این رو قفل کردی؟
    با صدای داد من سمت پله ها میاد و یه گوشه می‌ایسته. با تعجب می‌گـه:
    - نه. مگه اتاق منه؟ تازه خودت آخرین نفر اومدی.
    با تعجب به دستگیره ای که هر کاریش کردم در باز نشد، خیره می‌شم.
    کی‌کی: بذار ببینم.
    از پله ها بالا میاد و کنارم می‌ایسته. خودم رو می‌کشم کنار. دستش رو می‌ذاره روی دستگیره و بعد در با یه تق باز می‌شه. دهنم از تعجب باز می‌مونه. خدای من! چه اتفاقی افتاد؟!‌ مگه این در قفل نبود؟!
    انگشتم رو رو به دستگیره می‌گیرم و با تته، پته می‌گم:
    - اما... اما.... این در....
    دستش رو می‌ذاره روی شونه ام و با لبخند می‌گـه:
    - مشکلی نیست. حتما خسته ات بوده و حواست جای دیگه ای بوده. حالا هم برو استراحت کن.
    به سمت اتاقش می‌ره و من رو با کلی بهت و تعجب ول می‌کنه. بعد از بیست ثانیه فکر کردن به همه ی این اتفاق ها و بعدش که هیچی سر در نیاوردم، نفسم رو می‌دم بیرون و با شونه هایی افتاده راهی اتاق می‌شم.
    لباس های بیرونی ام رو با لباس خواب نخی آبی رنگم، عوض می‌کنم. خودم رو پرت می‌کنم روی تخت و دراز می‌کشم. حس خوبی بهم دست می‌ده. پتوی نرم قهوه ای رنگم رو تا خرخره بالا می‌کشم و توش می‌خزم.
    حس خوبی بهم دست می‌ده. پنج بار این پهلو و اون پهلو می‌شم اما خوابم نمی‌بره. حتما بچه ها هم خوابیدن چون چراغ طبقه ی بالا خاموشه. حتما ژسی و سوفی هم خوابن. نفسم رو می‌دم بیرون و روی تخت به صورت نیم‌خیز می‌شینم.
    - اه! لعنتی! خواب از چشم هام پرید.
    روی پهلوی راستم دراز می‌کشم و سعی می‌کنم به یه چیز فکر کنم تا خوابم ببره. پلک هام رو روی هم می‌ذارم. بهتره به الکس فکر کنم. الکساندر! اسمش قشنگه. مثل خودش. مثل...
    - مسخره!
    با ترس چشم هام رو باز می‌کنم. به سرعت نیم‌خیز می‌شم. چپ و راستم رو نگاه می‌کنم. کی بود؟
    من: کی اینجاست؟
    با ترس و لرز به همه جای اتاق خیره می‌شم. کسی اینجا نیست! پس این چی بود؟!‌ هر چی می‌گذره، ضربان قلبم پایین تر میاد و کم‌کم بیخیال می‌شم. حتما دوباره توهم زدم! از بس خسته ام. اومدم نیم‌خیز بشم که صدای بعدی، بد جوری من رو ترسوند.
    - به زودی خواهی مرد!
    جیغی می‌کشم.
    من: تو کی هستی؟! با من چی‌کار داری؟ ولم کن!
    دستم رو می‌ذارم رو گوشم و با پا هام ضربه های محکمی به تخت می‌زنم. اشک به صورتم هجوم میاره و ترس بر من غلبه می‌شه. هر لحظه ضربان قلبم بالا تر می‌ره و صورتم خیس می‌شه. نفس کم میارم. چشم هام تار می‌شه.
    توی ذهنم هزار بار جمله ای که اون زن گفت رو تکرار می‌کنم. با صدایی پیر و وحشتناک. ناله کنان این رو می‌گفت. وسطاش صداش بلند تر می‌شد و آخرای جمله اش، صداش کوتاه می‌شد.
    پا هام رو محکم تر به تخت می‌کوبم و بیشتر هق‌هق می‌کنم. این ادامه پیدا می‌کنه تا اینکه در باز می‌شه و قامت یه دختر نمایان می‌شه. چشم هام کم‌کم خمـار می‌شن. پلک هام رو هم می‌افتن. سرم گیج می‌ره و تاریکی!
    * * *

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا