آنقدر این پا و آن پا کرد که بالاخره توانست از زیر سوال علی در برود. با اینکه اورا پیچاند؛ اما علی زیرکانه جواب سوالش را پیدا کرد.
گلاب هم غرق افکار خودش، پس از اینکه برنج را دم گذاشت از آشپزخانه بیرون رفت. علی هم به سمت حوض رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقهی دیگر نماز جماعت در مسجد بر پا میشد. مردی که همیشه در صف اول نماز جماعت جای میگرفت، حال تبدیل به پیرمردی مثل لاک پشت فرو رفته در لاک خودش شده بود که قصد داشت در دورترین نقطه ی ممکن دور از توجه کسی، بایستد و نمازش را بخواند. گاهی هم حوصله اش به نماز جماعت نمیرفت. تنبلی میکرد و در همان زیرزمین خانه نمازش را میخواند. زیر زمینی که کابوس بچگی هایش بود و حال میتوانست نامش را همدم هر لحظهاش بگذارد...
علی که از خانه بیرون رفت، محمد امین تمام حواسش را جمع کرد. صدای زمزمه های گلاب میآمد. انگار سعی داشت متن مصاحبه را آماده کند. هر جمله را حداقل ده بار تکرار میکرد تا خوب در ذهنش نقش ببندد. نجوایی در درون محمد امین سرزنشش کرد. « به نامردی ردش کردی... حقش نبود.»
حتی خودش هم متوجه دم و بازدم های صدادار و عمیقش نشده بود. حقیقت نه تلخ است نه شیرین. بسته به ذائقه ی فرد دارد. اگر به مزاج کسی خوش بیاید، حقیقت از شهد عسل هم خوش گوار تر خواهد بود؛ اما اگر به نفع کسی نباشد، میشود زهر مار و تلخ و بد مزه. مثل حالی که آن لحظه محمد امین داشت.
آب دهانش را قورت داد و از گلاب پرسید:
- تحصیلاتت چیه؟
مثل اینکه دختر چندان هم از مزاحمت ایجاد شده توسط محمد امین راضی نبود. حتی کم مانده بود بهتوچه ای نثارش کند؛ اما بالاخره کوتاه گفت:
- ارشد.
- اون چرت و پرت ها رو نخون. هیچکدوم توی مصاحبه بدردت نمیخورن.
محکم و با حرص جزوه را روی زمین کوبید.
- عجب! ممنونم از راهنماییت استاد! ولی من به این شغل نیاز دارم. نمیخوام از دستش بدم.
محمد امین بی معطلی جملات را پشت سر هم ردیف کرد و تحویلش داد. میدانست این دختر سر زبان دار در جواب دادن کوتاه نمیآید برای همین از عمد روی دور تند زده بود تا جلوی هر گونه فرصتی جهت حاضر جوابی را از او بگیرد.
- وقتی طرف مقابلت حرف میزنه مستقیم به چشمهاش نگاه کن؛ اما نه طلبکارانه. لبخند بزن، نه آنقدر زیاد که بی بند و بار به نظر بیای، نه انقد کم که سرد و غیر قابل انعطاف باشی. لبخند خوب حس اعتماد رو به طرف مقابلت میده. ظاهر آراسته مهمه. اینکه لباس هات چقدر گرون قیمت باشن فرقی نداره، ظاهر لباس تو نظم و شخصیتت رو تو اولین برخورد نشون میده. وقتی ازت سوالی میپرسن تا سه بشمر بعد جواب بده. حتی اگر جواب رو میدونستی اینکارو انجام بده.
جیک از گلاب بیرون نمی آمد. حتی لحظه ای به حضورش شک کرد؛ اما از بین پلک های نیمه بازش هاله ی محو او را که دید بی مکث ادامه داد:
اگه خیلی زود جواب بدی، عجول، ناوارد و حتی ممکنه بی ادب جلوه کنی، اگر دیر جواب بدی مثل کسی هستی که اهمیتی به حرف های طرف مقابلش نمیده و تو افکار خودش غوطه ور شده. جمله ات رو قبل از به زبون آوردن توی دهنت بجو و شمرده شمرده حرف بزن. اینطوری اعتماد به نفس و کارامد بودنت مشخص میشه...
دهان گلاب از تعجب باز مانده بود. لب های رنگ انارش را با زبان تر کرد و دستی به موهای قهوهای روشن اش کشید.
- حرفایی که میزنی درست؛ اما اینها جواب سوالات مصاحبه نمیشن. تحصیلات، مشخصات، سابقه کار نمیشن.
محمد امین با خونسردی جوابش را داد.
- وقتی یه کمپانی آگهی میده، از بین تمام متقاضیها کسانی رو برای مصاحبه دعوت میکنه که تحصیلات و شرایط نسبتا خوبی دارن. پس اگه قراره برای مصاحبه، یعنی تمام رقیب های تو شرایط نسبتا هم سطحی باهات دارن.
- اما از کجا معلوم چیزی که میگی جواب بده؟ یه پارتی داشته باشی تموم هفت جد و ابادت تضمیته.
بعد آهسته و تحلیل رفته ادامه داد:
- حتی سو پیشینه هم ازت نمیخوان...
محمد امین شانه بالا انداخت و گفت:
- شاید از بین این همه آدم، یه کله خر پیدا شد که هنوز این چیزها براش مهم باشه.
بعد هم زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت:
- یه کله خر مثل من...
گلاب ظاهرا سر تکان داد و چیزی نگفت؛ اما معلوم نبود که در دلش چه میگذشت. صدای قل قل برنج که بلند شد، گلاب مثل فشنگ از جایش پرید. انگار فراموش کرده بود زیر برنج را کم کند. آخر این حواس پرتی ها کار دستش میداد.
محمد امین آهسته از جایش بلند شد. انعکاس نوری که از جسمی فلزی به چشمانش میخورد، حسابی آزارش میداد. میخواست منشا آن را بفهمد. آنقدر جلو رفت که بالاخره جسم با شکل عجیب و غریب برایش واضح تر شد. نمیدانست چیست یا لااقل در آن لحظه از آن چیزی به یاد نداشت. شاید شبیه به تیر و کمان بود. شاید هم...
دستهایش را درون جیب شلوار سه خطاش فرو کرد. با پول قرضی اش از سعید، چند دست لباس قراضه از روستا خریده بود. ظاهرشان بدک نبود؛ اما ترجیح میداد چیزهای بهتری بپوشد. و در آخر هم خودش را با این نهیب قانع کرده بود: « اینجا که هتل پنج ستاره نیست. تا تموم شدن اوضاع فقط باید تحمل کنی.»
سنگینی حضور گلاب را که حس کرد پرسید:
- این چیز فلزی چیه؟
گلاب مثل مادربزرگ ها غر زد:
- زیاد نزدیک نرو چشمهات آسیب میبینن.
بعد متفکرانه جواب سوالش را داد.
- سوهان روح علی... نمیدونم چرا آویزونش کرده به طاقچه. که هر روز چشمش بهش بیوفته و دلشو تکون بده.
سوهان روح؟ آن دیگر چه وسیلهای بود؟
گلاب هم غرق افکار خودش، پس از اینکه برنج را دم گذاشت از آشپزخانه بیرون رفت. علی هم به سمت حوض رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقهی دیگر نماز جماعت در مسجد بر پا میشد. مردی که همیشه در صف اول نماز جماعت جای میگرفت، حال تبدیل به پیرمردی مثل لاک پشت فرو رفته در لاک خودش شده بود که قصد داشت در دورترین نقطه ی ممکن دور از توجه کسی، بایستد و نمازش را بخواند. گاهی هم حوصله اش به نماز جماعت نمیرفت. تنبلی میکرد و در همان زیرزمین خانه نمازش را میخواند. زیر زمینی که کابوس بچگی هایش بود و حال میتوانست نامش را همدم هر لحظهاش بگذارد...
علی که از خانه بیرون رفت، محمد امین تمام حواسش را جمع کرد. صدای زمزمه های گلاب میآمد. انگار سعی داشت متن مصاحبه را آماده کند. هر جمله را حداقل ده بار تکرار میکرد تا خوب در ذهنش نقش ببندد. نجوایی در درون محمد امین سرزنشش کرد. « به نامردی ردش کردی... حقش نبود.»
حتی خودش هم متوجه دم و بازدم های صدادار و عمیقش نشده بود. حقیقت نه تلخ است نه شیرین. بسته به ذائقه ی فرد دارد. اگر به مزاج کسی خوش بیاید، حقیقت از شهد عسل هم خوش گوار تر خواهد بود؛ اما اگر به نفع کسی نباشد، میشود زهر مار و تلخ و بد مزه. مثل حالی که آن لحظه محمد امین داشت.
آب دهانش را قورت داد و از گلاب پرسید:
- تحصیلاتت چیه؟
مثل اینکه دختر چندان هم از مزاحمت ایجاد شده توسط محمد امین راضی نبود. حتی کم مانده بود بهتوچه ای نثارش کند؛ اما بالاخره کوتاه گفت:
- ارشد.
- اون چرت و پرت ها رو نخون. هیچکدوم توی مصاحبه بدردت نمیخورن.
محکم و با حرص جزوه را روی زمین کوبید.
- عجب! ممنونم از راهنماییت استاد! ولی من به این شغل نیاز دارم. نمیخوام از دستش بدم.
محمد امین بی معطلی جملات را پشت سر هم ردیف کرد و تحویلش داد. میدانست این دختر سر زبان دار در جواب دادن کوتاه نمیآید برای همین از عمد روی دور تند زده بود تا جلوی هر گونه فرصتی جهت حاضر جوابی را از او بگیرد.
- وقتی طرف مقابلت حرف میزنه مستقیم به چشمهاش نگاه کن؛ اما نه طلبکارانه. لبخند بزن، نه آنقدر زیاد که بی بند و بار به نظر بیای، نه انقد کم که سرد و غیر قابل انعطاف باشی. لبخند خوب حس اعتماد رو به طرف مقابلت میده. ظاهر آراسته مهمه. اینکه لباس هات چقدر گرون قیمت باشن فرقی نداره، ظاهر لباس تو نظم و شخصیتت رو تو اولین برخورد نشون میده. وقتی ازت سوالی میپرسن تا سه بشمر بعد جواب بده. حتی اگر جواب رو میدونستی اینکارو انجام بده.
جیک از گلاب بیرون نمی آمد. حتی لحظه ای به حضورش شک کرد؛ اما از بین پلک های نیمه بازش هاله ی محو او را که دید بی مکث ادامه داد:
اگه خیلی زود جواب بدی، عجول، ناوارد و حتی ممکنه بی ادب جلوه کنی، اگر دیر جواب بدی مثل کسی هستی که اهمیتی به حرف های طرف مقابلش نمیده و تو افکار خودش غوطه ور شده. جمله ات رو قبل از به زبون آوردن توی دهنت بجو و شمرده شمرده حرف بزن. اینطوری اعتماد به نفس و کارامد بودنت مشخص میشه...
دهان گلاب از تعجب باز مانده بود. لب های رنگ انارش را با زبان تر کرد و دستی به موهای قهوهای روشن اش کشید.
- حرفایی که میزنی درست؛ اما اینها جواب سوالات مصاحبه نمیشن. تحصیلات، مشخصات، سابقه کار نمیشن.
محمد امین با خونسردی جوابش را داد.
- وقتی یه کمپانی آگهی میده، از بین تمام متقاضیها کسانی رو برای مصاحبه دعوت میکنه که تحصیلات و شرایط نسبتا خوبی دارن. پس اگه قراره برای مصاحبه، یعنی تمام رقیب های تو شرایط نسبتا هم سطحی باهات دارن.
- اما از کجا معلوم چیزی که میگی جواب بده؟ یه پارتی داشته باشی تموم هفت جد و ابادت تضمیته.
بعد آهسته و تحلیل رفته ادامه داد:
- حتی سو پیشینه هم ازت نمیخوان...
محمد امین شانه بالا انداخت و گفت:
- شاید از بین این همه آدم، یه کله خر پیدا شد که هنوز این چیزها براش مهم باشه.
بعد هم زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت:
- یه کله خر مثل من...
گلاب ظاهرا سر تکان داد و چیزی نگفت؛ اما معلوم نبود که در دلش چه میگذشت. صدای قل قل برنج که بلند شد، گلاب مثل فشنگ از جایش پرید. انگار فراموش کرده بود زیر برنج را کم کند. آخر این حواس پرتی ها کار دستش میداد.
محمد امین آهسته از جایش بلند شد. انعکاس نوری که از جسمی فلزی به چشمانش میخورد، حسابی آزارش میداد. میخواست منشا آن را بفهمد. آنقدر جلو رفت که بالاخره جسم با شکل عجیب و غریب برایش واضح تر شد. نمیدانست چیست یا لااقل در آن لحظه از آن چیزی به یاد نداشت. شاید شبیه به تیر و کمان بود. شاید هم...
دستهایش را درون جیب شلوار سه خطاش فرو کرد. با پول قرضی اش از سعید، چند دست لباس قراضه از روستا خریده بود. ظاهرشان بدک نبود؛ اما ترجیح میداد چیزهای بهتری بپوشد. و در آخر هم خودش را با این نهیب قانع کرده بود: « اینجا که هتل پنج ستاره نیست. تا تموم شدن اوضاع فقط باید تحمل کنی.»
سنگینی حضور گلاب را که حس کرد پرسید:
- این چیز فلزی چیه؟
گلاب مثل مادربزرگ ها غر زد:
- زیاد نزدیک نرو چشمهات آسیب میبینن.
بعد متفکرانه جواب سوالش را داد.
- سوهان روح علی... نمیدونم چرا آویزونش کرده به طاقچه. که هر روز چشمش بهش بیوفته و دلشو تکون بده.
سوهان روح؟ آن دیگر چه وسیلهای بود؟