رمان پهلوان | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
آنقدر این پا و آن پا کرد که بالاخره توانست از زیر سوال علی در برود. با اینکه اورا پیچاند؛ اما علی زیرکانه جواب سوالش را پیدا کرد.
گلاب هم غرق افکار خودش، پس از اینکه برنج را دم گذاشت از آشپزخانه بیرون رفت. علی هم به سمت حوض رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقه‌ی دیگر نماز جماعت در مسجد بر پا می‌شد. مردی که همیشه در صف اول نماز جماعت جای می‌گرفت، حال تبدیل به پیرمردی مثل لاک پشت فرو رفته در لاک خودش شده بود که قصد داشت در دورترین نقطه ی ممکن دور از توجه کسی، بایستد و نمازش را بخواند. گاهی هم حوصله اش به نماز جماعت نمی‌رفت. تنبلی می‌کرد و در همان زیرزمین خانه نمازش را می‌خواند. زیر زمینی که کابوس بچگی هایش بود و حال می‌توانست نامش را همدم هر لحظه‌اش بگذارد...
علی که از خانه بیرون رفت، محمد امین تمام حواسش را جمع کرد. صدای زمزمه های گلاب می‌آمد. انگار سعی داشت متن مصاحبه را آماده کند. هر جمله را حداقل ده بار تکرار می‌کرد تا خوب در ذهنش نقش ببندد. نجوایی در درون محمد امین سرزنشش کرد. « به نامردی ردش کردی... حقش نبود.»
حتی خودش هم متوجه دم و بازدم های صدادار و عمیقش نشده بود. حقیقت نه تلخ است نه شیرین. بسته به ذائقه ی فرد دارد. اگر به مزاج کسی خوش بیاید، حقیقت از شهد عسل هم خوش گوار تر خواهد بود؛ اما اگر به نفع کسی نباشد، می‌شود زهر مار و تلخ و بد مزه. مثل حالی که آن لحظه محمد امین داشت.
آب دهانش را قورت داد و از گلاب پرسید:
- تحصیلاتت چیه؟
مثل اینکه دختر چندان هم از مزاحمت ایجاد شده توسط محمد امین راضی نبود. حتی کم مانده بود به‌توچه ای نثارش کند؛ اما بالاخره کوتاه گفت:
- ارشد.
- اون چرت و پرت ها رو نخون. هیچ‌کدوم توی مصاحبه بدردت نمی‌خورن.
محکم و با حرص جزوه را روی زمین کوبید.
- عجب! ممنونم از راهنماییت استاد! ولی من به این شغل نیاز دارم. نمی‌خوام از دستش بدم.
محمد امین بی معطلی جملات را پشت سر هم ردیف کرد و تحویلش داد. می‌دانست این دختر سر زبان دار در جواب دادن کوتاه نمی‌آید برای همین از عمد روی دور تند زده بود تا جلوی هر گونه فرصتی جهت حاضر جوابی را از او بگیرد.
- وقتی طرف مقابلت حرف میزنه مستقیم به چشم‌هاش نگاه کن؛ اما نه طلبکارانه. لبخند بزن، نه آنقدر زیاد که بی بند و بار به نظر بیای، نه انقد کم که سرد و غیر قابل انعطاف باشی. لبخند خوب حس اعتماد رو به طرف مقابلت می‌ده. ظاهر آراسته مهمه. اینکه لباس هات چقدر گرون قیمت باشن فرقی نداره، ظاهر لباس تو نظم و شخصیتت رو تو اولین برخورد نشون می‌ده. وقتی ازت سوالی می‌پرسن تا سه بشمر بعد جواب بده. حتی اگر جواب رو می‌دونستی اینکارو انجام بده.
جیک از گلاب بیرون نمی آمد. حتی لحظه ای به حضورش شک کرد؛ اما از بین پلک های نیمه بازش هاله ی محو او را که دید بی مکث ادامه داد:
اگه خیلی زود جواب بدی، عجول، ناوارد و حتی ممکنه بی ادب جلوه کنی، اگر دیر جواب بدی مثل کسی هستی که اهمیتی به حرف های طرف مقابلش نمی‌ده و تو افکار خودش غوطه ور شده. جمله ات رو قبل از به زبون آوردن توی دهنت بجو و شمرده شمرده حرف بزن. اینطوری اعتماد به نفس و کارامد بودنت مشخص می‌شه...
دهان گلاب از تعجب باز مانده بود. لب های رنگ انارش را با زبان تر کرد و دستی به موهای قهوه‌ای روشن اش کشید.
- حرفایی که میزنی درست؛ اما این‌ها جواب سوالات مصاحبه نمی‌شن. تحصیلات، مشخصات، سابقه کار نمی‌شن.
محمد امین با خونسردی جوابش را داد.
- وقتی یه کمپانی آگهی می‌ده، از بین تمام متقاضی‌ها کسانی رو برای مصاحبه دعوت می‌کنه که تحصیلات و شرایط نسبتا خوبی دارن. پس اگه قراره برای مصاحبه، یعنی تمام رقیب های تو شرایط نسبتا هم سطحی باهات دارن.
- اما از کجا معلوم چیزی که می‌گی جواب بده؟ یه پارتی داشته باشی تموم هفت جد و ابادت تضمیته.
بعد آهسته و تحلیل رفته ادامه داد:
- حتی سو پیشینه هم ازت نمی‌خوان...
محمد امین شانه بالا انداخت‌ و گفت:
- شاید از بین این همه آدم، یه کله خر پیدا شد که هنوز این چیز‌ها براش مهم باشه.
بعد هم زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت:
- یه کله خر مثل من...
گلاب ظاهرا سر تکان داد و چیزی نگفت؛ اما معلوم نبود که در دلش چه می‌گذشت. صدای قل قل برنج که بلند شد، گلاب مثل فشنگ از جایش پرید. انگار فراموش کرده بود زیر برنج را کم کند. آخر این حواس پرتی ها کار دستش می‌داد.
محمد امین آهسته از جایش بلند شد. انعکاس نوری که از جسمی فلزی به چشمانش می‌خورد، حسابی آزارش می‌داد. می‌خواست منشا آن را بفهمد. آنقدر جلو رفت که بالاخره جسم با شکل عجیب و غریب برایش واضح تر شد. نمی‌دانست چیست یا لااقل در آن لحظه از آن چیزی به یاد نداشت. شاید شبیه به تیر و کمان بود. شاید هم...
دست‌هایش را درون جیب شلوار سه خط‌اش فرو کرد. با پول قرضی اش از سعید، چند دست لباس قراضه از روستا خریده بود. ظاهرشان بدک نبود؛ اما ترجیح می‌داد چیزهای بهتری بپوشد. و در آخر هم خودش را با این نهیب قانع کرده بود: « اینجا که هتل پنج ستاره نیست. تا تموم شدن اوضاع فقط باید تحمل کنی.»
سنگینی حضور گلاب را که حس کرد پرسید:
- این چیز فلزی چیه؟
گلاب مثل مادربزرگ ها غر زد:
- زیاد نزدیک نرو چشم‌هات آسیب می‌بینن.
بعد متفکرانه جواب سوالش را داد.
- سوهان روح علی... نمی‌دونم چرا آویزونش کرده به طاقچه‌. که هر روز چشمش بهش بیوفته و دلشو تکون بده.
سوهان روح؟ آن دیگر چه وسیله‌ای بود؟
 
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    انگار سوالش را زمزمه وار تکرار کرده بود که گلاب با تعجبی که در صدایش مثل ژله می‌لرزید گفت:
    - تو عمرت تا حالا یه کباده ندیده بودی؟
    ذهنش گشت و گشت و بالاخره پس از جستجوهای فراوان یک اصطلاح ادبی را در مورد کباده تحویلش داد؛ « فلانی کباده ی ادب را می کشید...»
    کباده... پس آن کباده که دورا دور چیزهایی در موردش شنیده بود، همین جسم فلزی عجیب و غریبی بود که زیر پرتوهای کمرنگی که از بین پرده به درون طاقچه می‌خورد، برق می‌زد؟
    عجب چیز عجیبی! اما چرا یک پیرمرد همچین چیزی را باید در خانه‌اش نگه می‌داشت؟ شیء فلزی که قطع به یقین وزن زیادی داشت و گواه این ادعا، چند میخ درشتی بودند که سعی داشتند کباده را به دیوار نگه دارند.
    قبل از آنکه محمد امین را با کنجکاوی هایش تنها بگذارد گفت:
    - حالا که می‌تونی کم و بیش ببینی و راه افتادی، اینو بهت بگم که ابدا پات رو تو زیرزمین نذار. دایی علی اصلا خوشش نمیاد کسی تو خلوتش پا بذاره و فضولی کنه.
    چرا باید دلش بخواهد که به زیرزمین خانه ی کهنه ساختی درون یک روستا برود؟ ابدا! به هیچ وجه من الوجوه!
    البته میل سرکش درونش دهان کجی می‌کرد و با لبخندی موزیانه به محمد امین می‌گفت که زیاد هم مطمئن نباشد. چند دقیقه ی بعد صدای خش خش به هم خوردن چیزی به گوشش خورد. گلاب سوییچ به دست و آماده مشغول بستن بندهای کتانی‌اش بود. قبل از آنکه برود صدایش زد:
    - آهای! توفیق اجباری، من دارم میرم شهر. چیزی لازم نداری؟
    محمد امین سریع مثل دکل آنتن سیخ ایستاد و قد علم کرد. به سمت گلاب چرخید.
    - تو ماشین داری؟ مگه به علی نگفتی که...
    بند سمج کتانی‌اش را ول کرد و دست به سـ*ـینه طلبکار ایستاد.
    - فال گوش واستادن پی حرف مردم اصلا کار خوبی نیست جناب مهمون! آره دارم. آدم بعضی وقت‌ها لازمه دروغ مصلحتی بگه. دروغ مصلحتی گفتن که گـ ـناه نداره.
    کاغذ مچاله شده درون جیبش را بیرون آورد. با دست خط کج و کوله با چشم های نیمه باز و دید تار ناقصش، آدرس کوتاهی را نوشته بود. رو به روی دکل مخابرات، ساختمان نیمه کاره...
    مطمئن بود که حوالی شهر است.
    مردد پرسید:
    - می‌شه تا یه جایی منو برسونی؟ ممنونت می‌شم. یه سری لوازم نیاز دارم...
    پر رو بودن در این شرایط اصلا منطقی به نظر نمی‌رسید، برای همین به جمله‌اش اضافه کرد:
    - البته اگه دیرت نمی‌شه.
    شانه بالا انداخت طوری که صدای خش مانتو و برخوردش با کوله پشتی زرد طرح سنتی بلند شد.
    - جهنم. ولی مسافر زدن مفتی هم نیست‌ها!
    خندید. پول خودش که نبود! از کیسه ی خلیفه قرار بود ببخشد. خلیفه ی بدبختی به نام سعید.
    چند دقیقه ی بعد با آدرس دادن های ناحسابی گلاب سوار ماشین شد. نور آفتاب بد جور ارث پدرش را از محمد امین و گلاب طلب داشت که آنطور به صورتشان می‌تابید. به محض سوار شدن گلاب تند گفت:
    - چشم‌هات رو ببند تا نگفتم وا نکن.
    محمد امین سعی داشت خودش را با صندلی های داغ شده ی زیر نور خورشید وفق دهد. بدجورش زیرش می‌سوخت و نمی‌توانست درست و حسابی روی صندلی بنشیند؛ اما این چیزها برای گلاب عادی بود. برای همین تق و تق کنان در حالیکه معلوم نبود چه کار می‌کند، از محمد امین پرسید:
    - ببینم صندلیت میخ داره؟
    محمد امین تنها بازدمش را عصبی به بیرون شوت کرد و چیزی نگفت. شی فلزی به پیشانیش برخورد کرد.
    - عینک آفتابیه. بزن به چشمت.
    دنده را جابه جا کرد و بالاخره تر تر کنان راهی جاده شدند. کلاه قرمزی معروف! توفیق زیارتش را یکبار دیگر جلوی شرکتش پیدا کرده بود. درست وقتی که بسیار عجله داشت و می‌خواست سر قرار مهمی برود. اصلا مگر می‌شد آن را فراموش کند؟ هیچ فکرش را هم نمی‌کرد که دوباره روزی سوار آن شود.
    چشم هایش را با احتیاط باز کرد و آینه بغـ*ـل را نگاه کرد. حتی یک کور واقعی هم می‌توانست نگین های درشت و گل های ریز صورتی کار شده روی عینک را ببیند. بهت زده از آینه چهره اش را گرفت و سمت گلاب چرخید. هنوز از دهانش آوایی بیرون نیامده بود که گلاب با خنده گفت:
    - شرمنده! از این بهترشو نداشتم.درسته دخترونه اس ولی می‌تونه مراقب خوبی برا چشم‌هات باشه. تشکر لازم نیست می‌زنم به حساب.
    بعد از چند ثانیه سکوت با خنده اضافه کرد:
    - چقدر هم بهت میاد.
    با خودش زمزمه کرد:
    - خدایا صبرم بده!
    ماشین هنوز تکان های شدید می‌خورد و صدای تند موتورش کر کننده بود. انگار چندان هم تعمیر نشده بود. حرارت تند و گرما هم گویب مستقیما او را نشانه گرفته بود. شاید هم خورشید بیخیال آسمان شده و مثل بچه های فضول مستقیم آمده و روی صندلی پشت ماشین گلاب نشسته بود تا ببیند چه اتفاق مهمی ممکن است بین یک دختر و پسر غریبه رخ دهد!
    کلافه دستش را به یقه‌ی پیراهن بدون دکمه‌اش برد و چند بار آن را تکان داد بلکه اندکی خنک شود. گلاب روی جاده متمرکز شده بود ولی انگار زیرچشمی عکس العمل های محمد امین را زیر نظر داشت که به سمت چپش خم شد و شی نسبتا کوچکی را بیرون آورد ‌ بلافاصله آن را به سمت محمد امین گرفت.
    محمد امین در یک لحظه طی واکنشی ناخودآگاه له صندلی پشتش چسبید. برق شیء فلزی در وهله ی اول مثل چاقو می‌مانست. علی الخصوص که دید درست و حسابی هم نداشت! اما پس از چند دقیقه شکل آن کمی برایش واضح تر شد.
    صدای خندان گلاب باز در گوشش پیچید.
    - این یه آپشن خاصه که نصیب هرکسی نمی‌شه، گفته باشم بعدا دوبل حساب می‌کنم.
    دستگیره ی فلزی را در دست گرفت. کمی آن را چرخاند و درمانده نگاهش کرد. به نظر موجود سرسختی می‌آمد و به همین سادگی ها برای پایین بردن شیشه با او همکاری نمی‌کرد.
    پس از چند دقیقه تکاپو برای یافتن جای دستگیره خم شد تا آن را سر جایش بگذارد. باورش نمی‌شد که دکمه ی اتومات شیشه برای بالا و پایین رفتن ندارد!
    بالاخره موفق شد شیشه را پایین بدهد. باد به صورتش می‌خورد؛ اما باد گرم!
    این گلاب هم که دفتر و دستک محاسباتش را در دست گرفته بود و همه چیز را حساب می‌کرد. چقدر خدا رحم کرده بود که پیرمرد ساده لوح و تنهایی مثل علی پناهش داده بود، نه اسکروچ خسیس و حسابگری مثل گلاب!

    با خودش فکر کرد که تا هزینه هایش بالاتر نرفته همین اطراف پیاده شود. از طرفی نمی‌خواست آدرس دقیق جایی که قرار بود برود را صاف و پوست کنده در اختیار گلاب بگذارد.

    محمد امین و گلاب خوب پیش میرن؟ 😬 عید هم شد و جا عیدی هم ک شدع نمیاین نظر بدین 😬
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    از پشت شیشه‌های دودی عینک فضای نسبتا خاکی بیرون را نگاه کرد. درست همین اطراف بود؛ کمی جلوتر.
    - من اینجا پیاده می‌شم. ممنون که منو رسوندی.
    گلاب دنده را جابه کرد و ترمز گرفت.
    - مطمئنی؟ هنوز حتی نزدیک شهر هم نشدیم! اینجا می‌خوای چی‌‌...
    - کار دارم. بازم ازت ممنون.
    عینک را از چشمش برداشت که گلاب سریع گفت:
    - نه نه! بذار باشه. اگه ناقص بشی هفت خوان رستم دایی علی رو من پاسخگو نیستم! تو این ذل آفتاب ریسک نکنی بهتره.
    دستگیره ی در را کشید و پیاده شد. قبل از آنکه برود نگاهی قدر دان به گلاب انداخت. نگاهی که پشت شیشه‌های دودی عینک جا ماند و به کارامل عسلی چشم‌های گلاب نرسید. صدای گاز ماشین که بلند شد، چشم از آفرود نارنجی رنگ و رو رفته برداشت. کم کم می‌توانست جزییات را هم بییند. گاهی دیدش خوب می‌شد و گاهی مثل تلوزیون های برفکی، تار و نا واضح می‌دید. جزییاتی مثل کک و مک های قهوه‌‌ای روی گونه و طره ی سمج شکلاتی روشن که همیشه ی خدا از شال گلاب بیرون می‌زد.
    کلاه قرمزی! باید اسم ماشینش را کلاه نارنجی می‌گذاشت. نه کلاه قرمزی! انگار مثل نوشابه می‌مانست. رنگش نارنجی بود؛ اما به اسم نوشابه قرمز شهرت داشت. کارامل چشم‌های عسلی گلاب از پرده ی ذهنش پاک نمی‌شد. نگاهی نسبتا نگران... شاید هم با ستاره های کوچک و درشتی از جنس مهربانی در آن.
    با کفش های زهوار در رفته اش ضربه ای به قلوه سنگ جلوی پایش زد که گرد و خاک به پا کرد. به سرفه افتاد و قدم هایش را تند تر کرد. کتونی قدیمی سیاه شده از آتش در پاهایش زار می‌زد. باید هرطور شده یک دست لباس درست و حسابی گیر می‌آورد.
    چند قدم که جلوتر رفت، ساختمان نیمه کاره ی در حال ساخت در قاب چشم‌های تیره اش جا گرفت. کارگر ها مشغول داد و ستد تیرآهن و گچ و سیمان و آجر بودند. ضربان قلبش در یک لحظه مثل ترن هوایی تا آخرین حد ممکن بالا رفت و تند به سـ*ـینه اش کوبید. مطمئن بود جزییات را به خوبی خوانده. اگر درست محاسبه کرده باشد، ضلع جنوبی جایی در همین اطراف بود. محوطه را خوب نگاه کرد. انعکاس آفتاب که به ساختمان می‌خورد، دیدش را تار می‌کرد.
    چشم های دردناکش را از ساختمان گرفت و سعی کرد تمرکزش را روی آدم ها جمع کند. ماشین سمند سفید رنگی از کنارش گذشت و کمی جلوتر پارک کرد. گرد و خاک زمین خاکی روی هوا رفت. هیبت مردی که میان گرد و خاک ها بود را شناخت. بوی عطر مزخرفش... هنوز آن عطر را که با بوی خون خودش آمیخته شده بود در ذهن داشت. بوی بنزین و بوی آتش و بوی گوگرد... تمام چشمش را خون گرفت. بی معطلی چند قدم بزرگ برداشت تا به سمتش برود. آرش هنوز متوجه محمد امین نشده و دنبال قفل فرمان در صندوق عقب می‌گشت. فرصت خوبی بود. جلو رفت، بعد با تمام قدرت در صندوق عقب را کوبید که آرش متوجه حضور کسی در پشت سرش شد و به موقع از صندوق عقب بیرون آمد. قبل از آنکه سرش قطع شود! محمد امین به مرز دیوانگی رسیده بود. زیر پایی برایش گرفت که پخش زمین شد، روی قفسه ی سـ*ـینه‌اش نشست، دست هایش را روی گلویش قلاب کرد و صورت سرخ آرش در مقابل چشمانش برای ذره ای اکسیژه تقلا می‌کرد...
    نقشه‌ی بی نقصش آماده بود. آرش هنوز در صندوق عقب دنبال چیزی می‌گشت. با چند قدم بزرگ نزدیک تر شد. درست در دو قدمی‌اش، دو دست کشیده و قدرتمند جلوی دهانش را گرفت و با قدرت به عقب کشیده شد. حتی فرصت تقلا کردن یا دفاع و عکس العمل نشان دادن پیدا نکرد. چنان ناگهانی این اتفاق رخ داد که در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید. پشت کانتینر بالاخره روی زمین فرود آمد. هنوز دست های کشیده روی دهانش بود. اینبار به این سادگی ها جانش را دو دستی تحویل کسی نمی‌داد! تمام زورش را زد و تقلا کنان پاهایش را روی زمین خاکی می‌کشید که صدای بم و آشنایی کنار گوشش گفت:
    - دیوانه روانی دو دقیقه آروم بگیر منم! منم بابا!
    بی‌حرکت ماند. او اینجا چه می‌کرد؟ دست دور دهانش شل شد و بلافاصله به سمت سعید چرخید.
    - تو اینجا چی‌کار...
    سعید دوباره دستش را جلوی دهان او گرفت.
    - هیس!
    بعد از پشت کانتینر سرک کشید. آرش کنار ماشین ایستاده بود و کنجکاو دور و برش را سرک می‌کشید. می‌خواست منبع صدای عجیب و غریب پشت سرش را پیدا کند. چند قدم به سمت کانتینر برداشت. سایه ی غلیظی پایین کانتینر بود.
    - جناب مهندس خوب شد اومدین یکی از کارگرها تو طبقه ی سوم آسیب دیده...
    در لحظه به سمت مرد با سر و وضع خاکی و گچی چرخید.
    - احمق دست پا چلفتی! کدوم طبقه؟
    این را گفت و بیخیال سایه‌ی کانتینر شد. تند به دنبال مرد دوید تا وضعیت آشفته ای که بوجود آمده بود را مدیریت کند...
    سعید که خیالش از بابت آرش راحت شده بود، دستش را از روی دهان محمد امین برداشت.
    - عقل تو کله‌ی تو نیست؟ این تو چیه؟ گچ و سیمان؟ آکبند نگه داشتی که چی بشه؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ توی کله پوک اینجا چه غلطی می‌کنی؟ هیچ می‌فهمی این مرتیکه بی شرف کیه؟ هیچ حالیت هست داشتی چه غلطی می‌کردی؟
    دست اشاره ی سعید را که با عصبانیت بالا و پایین می‌شد، از جلوی صورتش پس زد و با صدایی که از فرط عصبانیت می‌لرزید، گفت:
    - اگه اون دین و ایمون حالیش نیست، من خیلی وقته تو جهنمم. واینمیستم تا راست راست رو زمین راه بره. من می‌رم جهنم ولی اون لامصب رو هم با خودم می‌برم تو آتیش.
    مکثی کرد و حینی که دندان هایش را به هم می‌فشرد گفت:
    - فقط یه قدم دیگه مونده بود تا کارو تموم کنم... فقط یه قدم! چه غلطی می‌کردم؟ همون غلطی که ده سال پیش باید انجام می‌دادم تا به این حال و روز نیوفتم!
    اشاره‌اش به لباس های درب و داغان و وضعیت الآنش بود. بغض مثل پادشاه تازه به دوران رسیده ای در گلویش حکومت می‌کرد.
    - د آخه پسره ی دیوونه ی کله خراب، همینطوری نمی‌شه که! این مرتیکه بی همه چیز خدا پیغمبر حالیش نیس، دین و ایمون نداره هزار بار دیگه هم بتونه بازم تو رو می‌کشه! هیچ به همه‌ی ضررهایی که کردی فکر می‌کنی؟ برو بکشش! د برو دیگه. برو همین الان بین اون همه شاهد جونش رو بگیر، بعدشم بیوفت گوشه ی زندون. امید و فریبا رو هم یه بار دیگه سیاه‌پوش کن. می‌خوام ببینم اون وقت می‌خوای چه غلطی کنی تا ثابت کنی تمام اموالت رو به نامردی ازت گرفتن وقتی که خودت یه قاتل روانی کنج میله های زندونی.


    این پارت طولانی هیجان انگیز قشنگ گنده منده تقدیم شما 😬♥️
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    این پارتو تقدیم میکنم به مخاطب جدیدمون:
    @M.jafary



    سعید نفس های تند و صدار دار می‌کشید. محمد امین هم همینطور. نگاه های تیز و برنده اشان مثل دو شمشیر روی هم کشیده شده بود. کم کم نگاه محمد امین رنگ باران گرفت. رنگ ابرهای خاکستری پر از باران و رعد و برق را. سعید باز با بی‌رحمی در حالی که به شانه‌ی محمد امین می‌کوبید ادامه داد:
    - دِ برو دیگه! چاقو می‌خوای؟ بیا. این هم چاقوی جیبی من. اینم با خودت ببر. مگه چی‌ می‌خواد بشه؟ تهش یا تو می‌میری یا آرش. که بازم به جرم قتل اعدامت می‌کنن. اتفاق خاصی نمیوفته که، فقط امید روانی می‌شه، فریبا هم از غصه دق می‌کنه یا میوفته تیمارستان.
    بازدم پر حرصش را بیرون فرستاد و با صدای بلند تری ادامه داد:
    - دِ برو دِ! اموال آرش هم که می‌رسه به خونوادش. اموالی که باید به اسم تو باشن و من هر روز دارم تموم تبصره ها رو زیر و رو می‌کنم که یه قانون لامصب درست درمون برای دفاع ازت پیدا کنم. که به موقعش تو دادگاه کوفتی بتونم حقتو بگیرم... توئه لامصب که عین خیالت نیست، داری زندگیتو می‌کنی. من هر روز امید رو تو کلانتری ها می‌بینم که به این در و اون در می‌زنه تا بفهمه کی پسرش رو کُشته و هربار یه جواب تحویلش می‌دن؛ این پرونده دیگه مختومه‌است پدر جان!
    نفسی گرفت و باز محکم روی شانه ی محمد امین زد. شیشه ی چشمان محمد امین لب به لب پر شده بود. قطرات اشک با تکان خوردن شانه‌ی سستش، روی گونه هایش جاری شد و راه خودش را گرفت.
    - وقتی جنازه‌ات رو تحویلش دادن، یه بار جون داد... چی میشه مگه؟ وقتی واقعا بمیری بازم جون می‌ده. بازم از غصه ی نبود تو جون می‌ده، میمیره و زنده میشه. برو ولی اگه رفتی دور من و امید و همه چیو خط بکش. جز آتیش انتقام هیچی تو چشمات نیست. من احمقم که فکر می‌کردم تو با آرش فرق داری. جنستون خوب با هم جوره! دِ برو...
    در تمام این مدت محمد امین هیچ نمی‌گفت. سرش را پایین انداخته بود و بی‌صدا لب پایینش را می‌گزید تا صدای گریه‌اش بلند نشود. تمام وجودش گویی ابر شده بود که این چنین تند و بی وقفه می‌بارید. قلبش آرام تر شده بود؛ اما با در به سـ*ـینه‌اش می‌زد. با سنگینی غمی که انگار هزاران سال وزنش را روی دل او انداخته بود. چاقوی جیبی سعید از بین انگشت های سست شده اش روی زمین افتاد. زانوهایش لرزیدند، شانه اش بالا و پایین شد، صدای نفس کشیدن های نامنظمش...
    سعید دستش را روی شانه‌ی محمد امین گذاشت. با لحن نرم و آرامی گفت:
    - خیلی خب حالا آبغوره نگیر. چشم هات تازه دارن خوب می‌شن. همین چهار تا دونه جسم گنده رو هم نمی‌تونی ببینی یه وقت به جای آرش منو می‌زنی لت و پار می‌کنی. منم که جوون، دم ازدواج، هزار تا هم آرزو دارم.
    انتظار داشت محمد امین با این لحن خنده دارش بخندد؛ اما هیچ عکس العملی نشان نداد. هنوز سرش پایین بود. سعید سرش را به سمت او پایین برد که چشم‌های سرخ بارانی اش را دید. لب‌هایش بی طاقت می‌لرزیدند. با دیدن چشم‌های مشکی نگران سعید دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و صدای ناله‌ی پر درد اما آهسته اش بلند شد. سعید بلافاصله او را در آغـ*ـوش کشید.
    - خجالت بکش مرد گنده! تا دو دقیقه پیش می‌خواست آدم بکشه الان عین زن ها داره گریه می‌کنه. نگاش کن تروخدا، این‌طوری می‌خواستی بری آدم بکشی؟ با این وضعیت زورت به سوسک هم که نمی‌رسه!
    خودش را عقب کشید و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، پرسید:
    - حالشون چطوره؟
    در دم فهمید که امید و فریبا را می‌گوید. نفس عمیقی کشید و با لحن خسته‌ای جواب داد:
    - امید اوایل زیاد خوب نبود... حال بد فریبا رو که دید یکم خودش رو جمع و جور کرد و ریخت تو خودش؛ ولی هنوز هم همون حال رو داره... بهش قول دادم قاتل پسرش رو پیدا کنم ... با این بهونه یکم آروم شده؛ ولی فریبا... فکرش رو می‌کردی انقد دوستت داشته باشه؟ همون فریبایی که ...
    محمد امین دست سعید را از روی شانه‌اش برداشت.
    - سخته از صفر شروع کردن... حاضرم تمام زندگیم رو بدم ولی کنارشون باشم. فکر می‌کنی من دلتنگ نمی‌شم؟ فکر می‌کنی اینجا خالم خیلی خوبه؟ سعید من الان یه آدم مرده ام که هیچ فرقی با جنازه ها نداره! نه از کارت اعتباری می‌تونم استفاده کنم نه حساب های بانکی. هیچ و هیچ. آس و پاس. انگار که هیچ وقت هیچ محمد امینی نبوده... بیست و هشت سال زندگی رو باید بیست و هشت سال دیگه زندگی کنی تا بتونی عینش رو بسازی! من دیگه نه جونشو دارم... نه توانشو.
    صدای دستگاه جرثقیل بلند شد.
    سعید می‌خواست جواب محمد امین را بدهد؛ اما نگاهش به آرش افتاد. زمزمه کنان گفت:
    - باید از اینجا بریم هر طور شده. ببین پسر، یه دویست شیش نقره ای اون جا پارکه. برو اونجا منتظرم بمون تا بیام. یه کارهایی هست که باید حلشون کنم.
    هنوز مطمئن نبود که بخواهد برود و آرش را به همین سادگی ها رها کند؛ اما سعید راست می‌گفت. باید حساب شده عمل می‌کرد. این را گفت و در دل به خودش قول داد که به محض گرفتن حقش، جبران تمام دردهایی که امید و فریبا کشیده بودند، شود.
    برای آخرین بار نگاه پر کینه ی شعله ورش‌ را به آرش انداخت. آرشی که با شلوار جین، پیراهن راه راه ابی و کلاه زرد ایمنی روی سرش از طبقه ی سوم پایین را نگاه می‌کرد. جایی نزدیک به کانتینر. اگر یک ثانیه دیگر می‌ماند، یا کار دست خودش می‌داد، یا سعید را بدبخت می‌کرد. برای همین به سختی نگاهش را برداشت و با قدم های تند از آنجا دور شد. بالاخره ماشین نقره ای سعید را پیدا کرد و زیر سایه اش نشست تا برگردد.
    تمام ذهنش را جمع کرد تا فکر درست و حسابی بکند. مثل بازی شطرنج، حتی یک حرکت را هم نباید بی فکر انجام می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بالآخره سر و کله ی سعید هم پیدا شد و سوار بر دویست و شش نقره ای سعید راه افتادند. گرمای خورشید در این ساعت از روز دیوانه کننده بود. سعید سکوت را شکست و گفت:
    - می‌دونم زیاده روی کردم، می‌دونم تند رفتم؛ ولی برادر من خیر و صلاحتو می‌خوام. اون لحظه باید قیافه‌ی خودتو می‌دیدی. من گفتم تموم! گفتم با زنجیر هم ببندمت حریفت نمی‌شم... مجبور شدم انقد تند باهات حرف بزنم که جلوت رو بگیرم.
    نگاهی به چهره ی گیج و پریشان محمد امین انداخت. درست مثل قایق کوچکی بود که میان دست امواج گم شده و بالا پایین می‌شد. دستش را زیر چانه اش زده بود و پوست لبش را می‌جوید.
    - حواست هست اصلا محمد امین؟ اینجایی؟
    محمد امین نگاهش را از جاده ی خاکی گرفت و یکباره به سمتش چرخید:
    - سعید مگه وقتی پسر کسی بمیره، اموال و حساب بانکیش به خونوادش نمی‌رسه؟
    سعید نگاهی به چشمان ستاره بارانش انداخت. برق امید همان ستاره‌های کوچک درون چشمان محمد امین بود.
    - بله، ولی تا وقتی که قبل از مرگش خریت نکرده باشه اموالشو به نام کس دیگه‌ای بزنه.
    مشتش را آرام روی در ماشین کوبید.
    - چرا لقمه رو می‌پیچونی، رک و صاف و پوست کنده بگو شامل تو نمی‌شه.
    نگاه محمد امین مثل چرخ ماشینی که روی میخ رفته و پنچر شده باشد، رنگ باخت. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
    - خودت هم می‌دونی کاری از دستم بر نمیومد. هنوزم نمی‌دونم چطور زنده موندم. بنده نبودم واسش، تو عمرم پنج شیش خط هم از کتاب قرآنش نخوندم... ولی نمی‌دونم چرا نجاتم داد. می‌تونست بذاره آتیش بگیرم بمیرم مگه نه؟
    چشم های سعید درشت شدند. محمد امین از این حرف ها نمی‌زد! و ندایی از درونش پاسخ داد « آرش هم بهش نمی‌خورد...» بازدمش را آرام به بیرون فرستاد. این مدت آنقدر چیزهای عجیب و غریب دیده بود که اگر روزی می‌فهمید آسمان شب پارچه ی مشکی بزرگی که رویش منجوق دوزی شده است، به راحتی باور می‌کرد.
    دست هایش روی فرمان کمی شل شدند. شانه بالا انداخت و گفت:
    - چی بگم والا... ولی دودو تای خدا چهار تا نیست. ی وقتا دو دوتاش میلیون تا جواب می‌ده.
    بعد با خنده اضافه کرد:
    - بگرد ببین تو تموم عمرت چه کار مفیدی انجام دادی.
    کمی بعد جدی شد و گفت:
    - محمد امین تو چقدر پول لازم داری؟ مگه رفیق به چه دردی میخوره؟ هر چقد که بخوای برات...
    محمد امین نچ محکمی کرد و دست از پوست لب بی‌نوایش برداشت.
    - بحث چند میلیون نیست. انقد که بشه باهاش ضلع آ و ب رو بخرم...
    سعید کنجکاو نگاهش کرد:
    - تو چشمای من نگاه کن درست حسابی بگو ببینم چی تو سرته؟
    - می‌خوام به به خاک سیاه بشونمش. هیچکی مثل من نمی‌تونه آرش رو بشناسه.
    سعید نگاه معنادار غلیظی به او کرد. انگار که می‌خواست بگوید « شناختنت هم دیدیم! »
    محمد امین قرص و محکم گفت:
    - اینبار فرق داره. وقتی دشمنت رو ببینی، هدف گیری برات آسونه. ولی وای از وقتی که نبینی و ضربه بخوری. زمین می‌چرخه... جای آدم ها عوض میشه. این دفعه آرشه که ضربه میخوره؛ اما چون نمی‌یینه هیچ وقت نمی‌فهمه از کی خورده.
    صدای خنده ی شیطنت بار سعید بلند شد.
    - نه بابا تو آدم بشو نیستی. ولی تو این یه مورد استثنایی تموم قانون های جهان رو دور می‌زنم تا هرطور که شده حقت رو بگیرم. ولی بهت گفته باشم ازین به بعد حتی اگه یه سانت هم کج بری اون یه سانت رو میلی متر به میلی متر با خط کش اندازه می‌گیرم خودم تو دادگاه پدرتو در میارم.
    محمد امین تای ابروی مشکی‌اش را بالا انداخت.
    - امید رو؟ منظورت امیده دیگه؟
    سعید لا اله الا الهی گفت و لبخندی که رو به پخش شدن می‌رفت را به سختی کنترل کرد. سید سعید طباطبایی بود و اعتقادات خاص خودش. زبانش تند بود؛ ولی قلبی به زلالی چشمه ای که از زمین می‌جوشد داشت.
    محمد امین در حال و هوای خودش می چرخید. نمی‌دانست از کجا؛ اما حتی اگر شده زیر سنگ را هم می‌گشت و زیر و رو می‌کرد تا به خواسته اش برسد. هر طور شده این پول را جمع و جور می‌کرد.
    نزدیکی روستا که رسیدند، از ماشین سعید پیاده شد. بهتر بود که کسی از کار او سر در نمی‌آورد. هیاهو و دردسری هم نداشت. فقط مدت کوتاهی مهمان اجباری روستا بود و بس.
    سعید تا آخرین لحظه نگاه نگرانش را از او برنداشت. آنقدر که بالاخره در پیچ و خم جاده های نیمه آسفالتی روستا گم شد.
    محمد امین غرق در فکر، در حالی که دست هایش را درون جیبش فرو کرده بود، یک ضربه به قلوه سنگ های زیر پایش می‌زد و یک سیخونک هم به افکار بلند و بالایش.
    « خیال کرده... بهتر بود از مردنم مطمئن می‌شد. حالا که موندم ولت نمی‌کنم آرش. می‌‌گن سگ زرد برادر شغاله، ولی از کی تاحالا سگ جزو شغال ها حساب شده؟ تا می تونی دم تکون بده...»
    پوزخندش با گذر آفرود نارنجی رنگ از کنارش همزمان شد. و صدای دختری که بی پروا برای خودش می‌خواند:
    - ماشین مشتی مندلی نه بوق داره صندلی، ماشین مشتی مندلی ...
    با دهان باز دور شدنش را نگاه کرد. گویی متوجه محمد امین نشده بود. محمد امین چند ثانیه سرجایش ایستاد و با چشم‌های گرد شده نگاهش کرد. لبخند کنج لب‌هایش یک قل دو قل بازی می‌کرد. الحق که گلاب همان مشتی مندلی معروف بود، علی الخصوص با آن ماشین قراضه اش.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به لطف فاطمه امروز دو تا پارت داریم 😁 چه میشه کرد دیگه.
    @Fatemeh_M
    عیده و عیدیش. اینم عیدی امروز. یه عیدی متفاوت که جنبه معنوی داره بیشتر. امیدوارم خنده به لب هاتون آورده باشم.
    بچه ها اگه ازتون بپرسن جای خالیو پر کنین، چطوری پرش می‌کنین؟
    رمان پهلوان اولین........ ...
    😌😁♥️



     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    پر حرفی های این دوتا پیرمرد خستتون نکرده باشه Hanghead


     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نیم ساعت بیشتر از آمدنشان نگذشته بود که علی سر و کله اش پیدا شد و سفره ی غذا را روی زمین انداختند. روی زمین چهار زانو نشستن برای محمد امین عالم خودش را داشت. انگار بیشتر از وقتی که روی میز ناهارخوری غذا می‌خورد با غذا احساس نزدیکی می کرد. ماکارانی های روغنی در سفره به محمد امین چشمک می‌زدند. مثل رشته هایی طلایی و ارزشمند بودند. سالاد شیرازی هم در سفره سالاری برای خودش بود.
    وقتی طعم ماکارانی زیر دندان هایش رفت، ناخودآگاه نیشش باز شد. گلاب زیر چشمی او را می‌پایید. طوری نگاهش می کرد که انگار در طول عمرش ماکارانی ندیده باشد!
    بالاخره به خودش آمد و ظرف چینی رو به رویش را خالی از ماکارانی دید. بهترین قسمت ماجرا ته دیگ های سیب زمینی بودند که بیشترشان سهم علی شد و نگاه حسرت زده ی محمد امین روی آن ها ماند. هرچند رویشان کمی سوخته و سیاه شده بود؛ اما چیزی از ارزش هایشان کم نمی‌کرد.
    ناهار که تمام شد، علی دست محمد امین را گرفت.
    - باید بریم جایی.
    بریم؟ فعل جمع؟ محمد امین و علی؟ کنجکاو ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت. سیوشرت مشکی‌اش را پوشید و دم در ایستاد. هوا خوب بود. چند تکه ابر پنبه ای برای خودشان آزادانه در آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند؛ اما حالا حالاها خبری از باران نبود. علی که کفش های پشت خوابیده اش را پوشید، با هم راه افتادند. از کنار خانه های آجر نما با پنجره های سبز تیره گذشتند. بیشتر خانه ها بازسازی شده بودند؛ اما هنوز تک و توک در میان آن ها خانه های کاه گلی دیده می‌شد. جلوی یک قهوه خانه ایستادند. روی شیشه ی در ورودی نوشته شده بود:
    « صبحانه‌ ناهار شام. چای قهوه قلیان»
    کمی آن طرف تر اسم قهوه خانه با لامپ نئونی نارنجی، روشن و خاموش می‌شد « حاج حیدر»
    علی تقه ای به در زد و وارد شدند. اولین چیزی که دید، کاشی های آبی روی در و دیوار، و نقاشی های بزرگ مینیاتوری بودند. چند تابلوی درشت با قاب های آهنی طلایی قدیمی هم بود. میزهای کوچک چوبی و صندلی های به شکل تنه ی درخت، یک حوض کوچک ماهی و دو تخت سنتی با پشتی های قرمز.
    جای چندان بزرگی نبود؛ اما حس خوبی داشت. پسر جوان بیست ساله که پیش بند سفیدی دورش بسته بود با دیدن علی کلاه از سرش برداشت و بعد از سلام کردن تند به سمت پشت قهوه خانه دوید. صدای حاج حیدر گفتنش را حتی از آن فاصله می‌توانستند بشنوند.
    در این میان محمد امین به سمت علی چرخید. نگاهش پر از قلاب های علامت سوال بود. قبل از آنکه چیزی بگوید علی با صدایی آهسته گفت:
    - تو پسر خوبی هستی. انقد پیرهن پاره کردم که فرق ادمی که خورده شیشه داره رو با ادم حسابی بفهمم؛ اما مردم این رو نمی‌دونن. اینجا روستای کوچیکیه. یک کلاغ چهل کلاغ هم توش مثل آب فراوونه. اگه قراره بمونی، قایم شدن تو سوراخ و در رفتن راهش نیست. باید مردم بییننت و بهت اعتماد کنن. یه خودی نشون بده پسر!
    هنوز معنی جمله ی آخرش را نفهمیده بود که پیرمردی با ریش سفید مرتب شده، کلاه گرد کف سرش، و لباس های محلی قهوه ای و سفید با قامتی کشیده و خوش قد و بالا نمایان شد. لبخند بزرگی روی لب هایش بود. با قدم های تند به سمت علی رفت و اورا در آغـ*ـوش گرفت. با لحن خاصی خواند:
    - باد آمد و بوی عنبر آورد، بادام شکوفه بر سر آورد!
    علی هم عجیب تر از پیرمرد، جوابش را با شعر داد:
    - دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
    عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی.
    حاج حیدر هنوز متوجه محمد امین نشده بود. پس از مکث کوتاهی تند گفت:
    - یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود، دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود. دال بده پهلوون!
    - دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
    پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
    حاج حیدر رو به محمد امین کرد و خواند:
    - شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
    هر که این هر دو ندارد عدمش بِه ز وجود.
    محمد امین مثل خنگ ها نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست چه باید بگوید! از این احوال پرسی عجیب و غریب این دو پیرمرد چیزی سر در نمی‌آورد. صدای خنده ی علی و حاج حیدر با دیدن چهره‌ی گیج او بلند شد و کل قهوه خانه را گرفت. حاج حیدر با صدای کلفت و دو رگه اش که مثل باز کردن در صندوق قدیمی می‌مانست، گفت:
    - امون ازین جوونای امروزی. پیر شدیم ها علی! جوونی کجایی که یادت بخیر.
    - پیرم نکن پیرمرد. (اشاره ای به قلبش کرد) من هنوز هیجده سالمه. تویی که سفید شدی برف نشسته رو بوم زندگیت.
    قهوه خانه سوت و کور بود. جز دو نفر که مشغول خوردن چای بودند، کس دیگری پشت میزهای چوبی به چشم نمی‌خورد. حاج حیدر با دلخوری گفت:
    - دیگه داشتم مطمئن می‌شدم سر قبرم ببینمت! رفیق گرمابه و گلستون بودی، رفتی حاجی حاجی مکه که اسم رفاقت از یاد زمونه بره؟
    علی ضربه ی محکمی به ران پای راستش کوبید:
    - دور از جونت، تنت سبز، دلت سرخ. هرچی می‌کشم از اینه مرشد! نا رفیقی کرد، وسط راه جام گذاشت.
    غم بدو بدو آمد و روی گنجه‌ی قدیمی دل‌ هر دو پیرمرد نشست. غم گذشته، غم اتفاق هایی که تمام شده؛ اما زخمشان هنوز بر دل‌هاشان سنگینی می‌کرد.
    علی اشاره ای به نقاشی رستم و سهراب روی دیوار که بین کاشی های آبی احاطه شده بود کرد و پرسید:
    - رستم که بدجور خاک می‌خوره، چند وقته دیگه نمی‌خونی؟
    لحن حاج حیدر تلخ بود، بدتر از بادام تلخی که زیر دندان می‌رود.
    - از وقتی تو رفتی، دیگه نه من مرشد شدم، نه نقال قهوه خونه. چشمای قهوه‌ایت نبودن که وقتی هیاهو می‌کردم نگام کنن پهلوون.
    علی هم تلخ شد. نگاهش را از حاج حیدر دزدید تا غبار غم و مه باران چشم‌هایش را نبیند.
    - پهلوون کجا بود حاج حیدر... جز یه پیرمرد زوار در رفته چیز دیگه ای می‌بینی رو به روت؟
    دهانش را باز کرد تا بگوید « جز پهلوون چیز دیگه ای جلوم نمی‌بینم»؛ اما چشمش که به محمد امین خورد با حواس پرتی گفت:
    - ادبم کجا رفته! بیا جوون، ما دو تا پیرمرد از کاشان تا قندهار حرف برا گفتن داریم. بیا اینجا بشین سرپا نمون.
    نفس حبس شده اش را رها کرد. به سختی نگاه کنجکاوش را گرفت و به سمت تخت سنتی که حیدر اشاره کرده بود، رفت. دلش می‌خواست بیشتر به حرف هایشان گوش کند. حرف های عجیب و غریبی بینشان رد و بدل می‌شد که کوله باری از گذشته همراه داشت. از طرفی میل تنبل وجودش می‌خواست زودتر بنشیند و از آن ها دور شود.
    حاج حیدر اشاره ای به جوان بیست ساله کرد:
    - رضا، بدو از آقا پذیرایی کن. از شیر مرغ تا جوون آدمیزاد رو وردار بیار که امروز قهوه خونه دربست مال این دو نفره.
    علی نیم نگاهی به محمد امین انداخت. بعد رویش را به حاج حیدر انداخت و گفت:
    - جوون مقبولیه. آزاری نداره، آسه می‌ره آسه میاد؛ ولی بدجور شاخش زدن یه سری ناکس لا ابالی.
    حیدر با خنده ی درشتش که باعث شد نبود دندان جلوییش مشخص شود، گفت:
    - هر کی که هست، دمش گرمه که تو رو کشونده به این‌جا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا