هرکه عقل خود را کامل بداند، بلغزد.
حضرت علی علیه السلام.
با اینکه لحن مجید چندان دوستانه به نظر نمیرسید؛ اما گویی علی حسابی از لفظ «پهلوان» کیفور شده و انرژی ده برابر پیدا کرده بود.
- برو با عین خودت دعوا کن. زور گفتن به ضعیف تر از خودت نامردیه.
مجید ادایش را با شکلک خنده داری در آورد.
- نامردیه نامردیه. برو بابا! همش میخوای ادای آدم بزرگ ها رو در بیاری ولی حتی بلد نیستی بند کفشهاتو ببندی!
نگاهی به بند های شل و وارفتهی کفش هایش انداخت که گویی روی زمین غش کرده بودند. لب و لوچهاش آویزان شد؛ اما انگار نیت مجید را فهمیده بود که بیخیال کفش هایش شد.
- همینطوری خوبه. به توچه اصلا!
مجید که گویی آتش به ترقهاش خورده باشد، طوطی وار شروع به خواندن کرد:
- به توچه، تربچه، خونه ات کجاست تو باغچه، چند تا بچه داری به تو چه؟
علی و مهدی طوری به او چشم دوخته بودند که انگار به جای مجید، درختی چاق و کوچک را نگاه میکردند. کم مانده بود به چهره ی عاقل اندر سفیه مجید دهان کجی کنند. مجید بالاخره پایش را برداشت و علی سریع مشغول جمع کردن کاغذ ها شد. در همین فاصله مجید از فرصت استفاده کرد و پنهانی بند های کفش علی را به هم گره زد. علی هنوز متوجه مجید نشده بود. همین که سرچرخاند و او را نشسته روی زمین دید، وانمود به محکم کردن کفش های خودش کرد.
شک از چشمهایش فوران میکرد؛ اما هر چه فکر کرد، باز هم متوجه نشد. بلند شد تا برگه ها را به مهدی بدهد که مهدی یکباره داد زد:
- مراقب کفشهات باش.
این جمله را وقتی شنید که صورتش با زمین خاکی کف خیابان مماس شده و درد در شانهاش پیچیده بود.
مجید هر هر کنان در حالی که به علی میخندید، سریع تر از مهلکه گریخت تا به دست علی نیوفتد.
علی با بغض از جایش بلند شد و نشست. مهدی بازویش را گرفت و کمکش کرد.
- حالت خوبه؟ درد نداری؟
به علامت نه سر تکان داد و مچ پاهایش را دو دستی چسبید. مجید نامرد آنقدر محکم گره زده بود که به این راحتیها باز نمیشد.
مهدی با ناراحتی و ابروهای از هم فاصله گرفته گفت:
- همش تقصیر من بود. ببخشید؛ ولی من به حرفای شما گوش نمیکردم. خونه مون کوچه بالاییه. همونجا که یه درخت بزرگ از وسط کوچه در اومده.
بعد هم مشغول باز کردن گره کفش علی شد.
علی با ستاره های ریز و درشت چشمانش به او خیره شد. به نظر پسر خوبی میآمد. سرش را کج کرد تا بهتر بتواند او را ببیند، بعد با صدایی محکم و مطمئن گفت:
- دوست بشیم؟
مهدی با خجالت نگاهی به دست دراز شده ی علی انداخت. دیگر کار گره سمج را ساخته بود. دستش را در دست کوچک علی گذاشت:
- دوست.
دوستی به همین سادگی ها شروع میشود. با یک دست دادن ساده و یک لبخند بی شیله پیله و نگاهی که برق میزند.
مهدی با هیجان گفت:
- من بهت یاد میدم چطوری بند کفش هات رو ببندی. تازه، بابای من کفاش خیلی بزرگیه. بهت یاد میدم چطوری گره های کور رو باز کنی. خیلی آسونه ولی هیچ کس به جز بابام بلد نیست. تازه بابام گفته یه عالمه چیز بلده که وقتی بزرگتر شدم بهم یاد میده. اون وقت منم میتونم به تو یاد بدم.
علی هم با خندهی بزرگ روی لب هایش جواب داد:
- خب عوضش منم همیشه تو تیله بازی اول میشم. راز هام رو بهت یاد میدم. تازه یه خواهر کوچیک دارم، مرضیه، میتونه نقاشی تو بکشه. نمیدونی چقد قشنگ نقاشی میکشه...
همزمان که با هم حرف میزدند، از کوچه رد شدند و نگاه حسرت زده ی مجید از پشت درخت کاج سر به فلک کشیده ای روی آنها جا ماند. او هم علی را دوست داشت؛ اما جز آتش سوزاندن بلد نبود طور دیگری رفاقت کند. همیشه یاد گرفته بود به همه زور بگوید، حتی برای ابراز محبتش!
همین که آن ها دور شدند، از پشت درخت بیرون آمد. نگاهی به مداد نیم شکسته ی درون مشتش انداخت. همان موقع که خم شده بود تا بند کفش های علی را گره بزند، مداد خودش را که با مداد علی مو نمیزد، عوض کرده بود. میدانست پدرش هزارتای دیگر هم میتواند از آن مداد ها بخرد؛ اما بابا رحمان علی نه! و حتما سخت دعوایش میکرد.
مداد شکسته را درون کیفش انداخت و داستانی که میخواست برای پدرش تعریف کند را برای بار چندم زیر لب مرور کرد:
- پسره دوتای من بود. میخواست به زور مدادم رو بگیره. منم مدادم رو سفت گرفتم، ولی زورش خیلی زیاد بود، برای همین مداد شکست ولی مداد رو ول نکردم...
حتما این داستان ساختگی حسابی پدرش را تحت تاثیر قرار میداد. چرا که همیشه پسرش را باعرضه و با جنم میدید.
صدای تمسخر آمیز چند بچه از گذشته ناخودآگاه در گوشش پیچید.
- مجید خپله، هی هی، مجید کچله، هی هی...
کاش آن موقع ها خوش شانس تر بود. کاش دوستی مثل علی پیدا میکرد. کاش کسی بود که از او حمایت کند تا مجبور نباشد برای کوچک و بزرگ قلدری کند. آن وقت شاید اوضاع طور دیگری میشد. شاید همه چیز تغییر میکرد و اهل محل، او را هم مثل علی دوست میداشتند.
لگدی به قلوه سنگ درشت زیر پایش زد. قطره اشک سمج گوشهی چشمش را پاک کرد. صدای پدرش را هم میشنید، آنقدر گویا و زنده که انگار درست همین حالا در حال رخ دادن بود، نه در سه سال پیش.
- پسرهی بی عرضه ی احمق. حریف چهار تا دونه بچه نمیشی؟ تو هیچ وقت نمیتونی یه آجیل فروشی رو بچرخونی. حتی نمیتونی از پس خودت بربیای. احمق نادون!
نگاهی به سر تا پای کوچه انداخت. بازوهایش را بغـ*ـل زد و به مخفیگاهش که پشت بوته های شمشاد بود پناه برد.
***
بچهها گزینه اشتراک رو بزنین تا اطلاعیه یپارت های جدید براتون بیاد.
دیگه مثل گذشته کم کار نیستیم (:
ولی خدایی کم کار هم نبودیما،
نگاه کنین نزدیک شصت پارت نوشتم ازین رمانو ^-^
لطفاً صفحه ی نقد رمان رو که لینکش تو اولین پست هست، با نقد های قشنگتون پر کنین🙃😍
حضرت علی علیه السلام.
با اینکه لحن مجید چندان دوستانه به نظر نمیرسید؛ اما گویی علی حسابی از لفظ «پهلوان» کیفور شده و انرژی ده برابر پیدا کرده بود.
- برو با عین خودت دعوا کن. زور گفتن به ضعیف تر از خودت نامردیه.
مجید ادایش را با شکلک خنده داری در آورد.
- نامردیه نامردیه. برو بابا! همش میخوای ادای آدم بزرگ ها رو در بیاری ولی حتی بلد نیستی بند کفشهاتو ببندی!
نگاهی به بند های شل و وارفتهی کفش هایش انداخت که گویی روی زمین غش کرده بودند. لب و لوچهاش آویزان شد؛ اما انگار نیت مجید را فهمیده بود که بیخیال کفش هایش شد.
- همینطوری خوبه. به توچه اصلا!
مجید که گویی آتش به ترقهاش خورده باشد، طوطی وار شروع به خواندن کرد:
- به توچه، تربچه، خونه ات کجاست تو باغچه، چند تا بچه داری به تو چه؟
علی و مهدی طوری به او چشم دوخته بودند که انگار به جای مجید، درختی چاق و کوچک را نگاه میکردند. کم مانده بود به چهره ی عاقل اندر سفیه مجید دهان کجی کنند. مجید بالاخره پایش را برداشت و علی سریع مشغول جمع کردن کاغذ ها شد. در همین فاصله مجید از فرصت استفاده کرد و پنهانی بند های کفش علی را به هم گره زد. علی هنوز متوجه مجید نشده بود. همین که سرچرخاند و او را نشسته روی زمین دید، وانمود به محکم کردن کفش های خودش کرد.
شک از چشمهایش فوران میکرد؛ اما هر چه فکر کرد، باز هم متوجه نشد. بلند شد تا برگه ها را به مهدی بدهد که مهدی یکباره داد زد:
- مراقب کفشهات باش.
این جمله را وقتی شنید که صورتش با زمین خاکی کف خیابان مماس شده و درد در شانهاش پیچیده بود.
مجید هر هر کنان در حالی که به علی میخندید، سریع تر از مهلکه گریخت تا به دست علی نیوفتد.
علی با بغض از جایش بلند شد و نشست. مهدی بازویش را گرفت و کمکش کرد.
- حالت خوبه؟ درد نداری؟
به علامت نه سر تکان داد و مچ پاهایش را دو دستی چسبید. مجید نامرد آنقدر محکم گره زده بود که به این راحتیها باز نمیشد.
مهدی با ناراحتی و ابروهای از هم فاصله گرفته گفت:
- همش تقصیر من بود. ببخشید؛ ولی من به حرفای شما گوش نمیکردم. خونه مون کوچه بالاییه. همونجا که یه درخت بزرگ از وسط کوچه در اومده.
بعد هم مشغول باز کردن گره کفش علی شد.
علی با ستاره های ریز و درشت چشمانش به او خیره شد. به نظر پسر خوبی میآمد. سرش را کج کرد تا بهتر بتواند او را ببیند، بعد با صدایی محکم و مطمئن گفت:
- دوست بشیم؟
مهدی با خجالت نگاهی به دست دراز شده ی علی انداخت. دیگر کار گره سمج را ساخته بود. دستش را در دست کوچک علی گذاشت:
- دوست.
دوستی به همین سادگی ها شروع میشود. با یک دست دادن ساده و یک لبخند بی شیله پیله و نگاهی که برق میزند.
مهدی با هیجان گفت:
- من بهت یاد میدم چطوری بند کفش هات رو ببندی. تازه، بابای من کفاش خیلی بزرگیه. بهت یاد میدم چطوری گره های کور رو باز کنی. خیلی آسونه ولی هیچ کس به جز بابام بلد نیست. تازه بابام گفته یه عالمه چیز بلده که وقتی بزرگتر شدم بهم یاد میده. اون وقت منم میتونم به تو یاد بدم.
علی هم با خندهی بزرگ روی لب هایش جواب داد:
- خب عوضش منم همیشه تو تیله بازی اول میشم. راز هام رو بهت یاد میدم. تازه یه خواهر کوچیک دارم، مرضیه، میتونه نقاشی تو بکشه. نمیدونی چقد قشنگ نقاشی میکشه...
همزمان که با هم حرف میزدند، از کوچه رد شدند و نگاه حسرت زده ی مجید از پشت درخت کاج سر به فلک کشیده ای روی آنها جا ماند. او هم علی را دوست داشت؛ اما جز آتش سوزاندن بلد نبود طور دیگری رفاقت کند. همیشه یاد گرفته بود به همه زور بگوید، حتی برای ابراز محبتش!
همین که آن ها دور شدند، از پشت درخت بیرون آمد. نگاهی به مداد نیم شکسته ی درون مشتش انداخت. همان موقع که خم شده بود تا بند کفش های علی را گره بزند، مداد خودش را که با مداد علی مو نمیزد، عوض کرده بود. میدانست پدرش هزارتای دیگر هم میتواند از آن مداد ها بخرد؛ اما بابا رحمان علی نه! و حتما سخت دعوایش میکرد.
مداد شکسته را درون کیفش انداخت و داستانی که میخواست برای پدرش تعریف کند را برای بار چندم زیر لب مرور کرد:
- پسره دوتای من بود. میخواست به زور مدادم رو بگیره. منم مدادم رو سفت گرفتم، ولی زورش خیلی زیاد بود، برای همین مداد شکست ولی مداد رو ول نکردم...
حتما این داستان ساختگی حسابی پدرش را تحت تاثیر قرار میداد. چرا که همیشه پسرش را باعرضه و با جنم میدید.
صدای تمسخر آمیز چند بچه از گذشته ناخودآگاه در گوشش پیچید.
- مجید خپله، هی هی، مجید کچله، هی هی...
کاش آن موقع ها خوش شانس تر بود. کاش دوستی مثل علی پیدا میکرد. کاش کسی بود که از او حمایت کند تا مجبور نباشد برای کوچک و بزرگ قلدری کند. آن وقت شاید اوضاع طور دیگری میشد. شاید همه چیز تغییر میکرد و اهل محل، او را هم مثل علی دوست میداشتند.
لگدی به قلوه سنگ درشت زیر پایش زد. قطره اشک سمج گوشهی چشمش را پاک کرد. صدای پدرش را هم میشنید، آنقدر گویا و زنده که انگار درست همین حالا در حال رخ دادن بود، نه در سه سال پیش.
- پسرهی بی عرضه ی احمق. حریف چهار تا دونه بچه نمیشی؟ تو هیچ وقت نمیتونی یه آجیل فروشی رو بچرخونی. حتی نمیتونی از پس خودت بربیای. احمق نادون!
نگاهی به سر تا پای کوچه انداخت. بازوهایش را بغـ*ـل زد و به مخفیگاهش که پشت بوته های شمشاد بود پناه برد.
***
بچهها گزینه اشتراک رو بزنین تا اطلاعیه یپارت های جدید براتون بیاد.
دیگه مثل گذشته کم کار نیستیم (:
ولی خدایی کم کار هم نبودیما،
نگاه کنین نزدیک شصت پارت نوشتم ازین رمانو ^-^
لطفاً صفحه ی نقد رمان رو که لینکش تو اولین پست هست، با نقد های قشنگتون پر کنین🙃😍
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
تالار نقد نگاه دانلود