رمان پهلوان | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
هرکه عقل خود را کامل بداند، بلغزد.
حضرت علی علیه السلام.


با اینکه لحن مجید چندان دوستانه به نظر نمی‌رسید؛ اما گویی علی حسابی از لفظ «پهلوان» کیفور شده و انرژی ده برابر پیدا کرده بود.
- برو با عین خودت دعوا کن. زور گفتن به ضعیف تر از خودت نامردیه.
مجید ادایش را با شکلک خنده داری در آورد.
- نامردیه نامردیه. برو بابا! همش می‌خوای ادای آدم بزرگ ‌ها رو در بیاری ولی حتی بلد نیستی بند کفش‌هاتو ببندی!
نگاهی به بند های شل و وارفته‌ی کفش هایش انداخت که گویی روی زمین غش کرده بودند. لب و لوچه‌اش آویزان شد؛ اما انگار نیت مجید را فهمیده بود که بیخیال کفش هایش شد.
- همین‌طوری خوبه. به توچه اصلا!
مجید که گویی آتش به ترقه‌اش خورده باشد، طوطی وار شروع به خواندن کرد:
- به توچه، تربچه، خونه ات کجاست تو باغچه، چند تا بچه داری به تو چه؟
علی و مهدی طوری به او چشم دوخته بودند که انگار به جای مجید، درختی چاق و کوچک را نگاه می‌کردند. کم مانده بود به چهره ی عاقل اندر سفیه مجید دهان کجی کنند. مجید بالاخره پایش را برداشت و علی سریع مشغول جمع کردن کاغذ ها شد. در همین فاصله مجید از فرصت استفاده کرد و پنهانی بند های کفش علی را به هم گره زد. علی هنوز متوجه مجید نشده بود. همین که سرچرخاند و او را نشسته روی زمین دید، وانمود به محکم کردن کفش های خودش کرد.
شک از چشم‌هایش فوران می‌کرد؛ اما هر چه فکر کرد، باز هم متوجه نشد. بلند شد تا برگه ها را به مهدی بدهد که مهدی یکباره داد زد:
- مراقب‌ کفش‌هات باش.
این جمله را وقتی شنید که صورتش با زمین خاکی کف خیابان مماس شده و درد در شانه‌اش پیچیده بود.
مجید هر هر کنان در حالی که به علی می‌خندید، سریع تر از مهلکه گریخت تا به دست علی نیوفتد.
علی با بغض از جایش بلند شد و نشست. مهدی بازویش را گرفت و کمکش کرد.
- حالت خوبه؟ درد نداری؟
به علامت نه سر تکان داد و مچ پاهایش را دو دستی چسبید. مجید نامرد آنقدر محکم گره زده بود که به این راحتی‌ها باز نمی‌شد.
مهدی با ناراحتی و ابروهای از هم فاصله گرفته گفت:
- همش تقصیر من بود. ببخشید؛ ولی من به حرفای شما گوش نمی‌کردم. خونه مون کوچه بالاییه. همونجا که یه درخت بزرگ از وسط کوچه در اومده.
بعد هم مشغول باز کردن گره کفش علی شد.
علی با ستاره های ریز و درشت چشمانش به او خیره شد. به نظر پسر خوبی می‌آمد. سرش را کج کرد تا بهتر بتواند او را ببیند، بعد با صدایی محکم و مطمئن گفت:
- دوست بشیم؟
مهدی با خجالت نگاهی به دست دراز شده ی علی انداخت. دیگر کار گره سمج را ساخته بود. دستش را در دست کوچک علی گذاشت:
- دوست.
دوستی به همین سادگی ها شروع می‌شود. با یک دست دادن ساده و یک لبخند بی شیله پیله و نگاهی که برق می‌زند.
مهدی با هیجان گفت:
- من بهت یاد می‌دم چطوری بند کفش هات رو ببندی. تازه، بابای من کفاش خیلی بزرگیه. بهت یاد می‌دم چطوری گره های کور رو باز کنی. خیلی آسونه ولی هیچ کس به جز بابام بلد نیست. تازه بابام گفته یه عالمه چیز بلده که وقتی بزرگتر شدم بهم یاد می‌ده. اون وقت منم می‌تونم به تو یاد بدم.
علی هم با خنده‌ی بزرگ روی لب هایش جواب داد:
- خب عوضش منم همیشه تو تیله بازی اول می‌شم. راز هام رو بهت یاد می‌دم. تازه یه خواهر کوچیک دارم، مرضیه، می‌تونه نقاشی تو بکشه. نمی‌دونی چقد قشنگ نقاشی می‌کشه...
همزمان که با هم حرف می‌زدند، از کوچه رد شدند و نگاه حسرت زده ی مجید از پشت درخت کاج سر به فلک کشیده ای روی آن‌ها جا ماند. او هم علی را دوست داشت؛ اما جز آتش سوزاندن بلد نبود طور دیگری رفاقت کند. همیشه یاد گرفته بود به همه زور بگوید، حتی برای ابراز محبتش!
همین که آن ها دور شدند، از پشت درخت بیرون آمد. نگاهی به مداد نیم شکسته ی درون مشتش انداخت. همان موقع که خم شده بود تا بند کفش های علی را گره بزند، مداد خودش را که با مداد علی مو نمی‌زد، عوض کرده بود. می‌دانست پدرش هزارتای دیگر هم می‌تواند از آن مداد ها بخرد؛ اما بابا رحمان علی نه! و حتما سخت دعوایش می‌کرد.
مداد شکسته را درون کیفش انداخت و داستانی که می‌خواست برای پدرش تعریف کند را برای بار چندم زیر لب مرور کرد:
- پسره دوتای من بود. می‌خواست به زور مدادم رو بگیره. منم مدادم رو سفت گرفتم، ولی زورش خیلی زیاد بود، برای همین مداد شکست ولی مداد رو ول نکردم...
حتما این داستان ساختگی حسابی پدرش را تحت تاثیر قرار می‌داد. چرا که همیشه پسرش را باعرضه و با جنم می‌دید.
صدای تمسخر آمیز چند بچه از گذشته ناخودآگاه در گوشش پیچید.
- مجید خپله، هی هی، مجید کچله، هی هی...
کاش آن موقع ها خوش شانس تر بود. کاش دوستی مثل علی پیدا می‌کرد. کاش کسی بود که از او حمایت کند تا مجبور نباشد برای کوچک و بزرگ قلدری کند. آن وقت شاید اوضاع طور دیگری می‌شد. شاید همه چیز تغییر می‌کرد و اهل محل، او را هم مثل علی دوست می‌داشتند.
لگدی به قلوه‌ سنگ درشت زیر پایش زد. قطره اشک سمج گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. صدای پدرش را هم می‌شنید، آنقدر گویا و زنده که انگار درست همین حالا در حال رخ دادن بود، نه در سه سال پیش.
- پسره‌ی بی عرضه ی احمق. حریف چهار تا دونه بچه نمی‌شی؟ تو هیچ وقت نمی‌تونی یه آجیل فروشی رو بچرخونی. حتی نمی‌تونی از پس خودت بربیای. احمق نادون!
نگاهی به سر تا پای کوچه انداخت. بازوهایش را بغـ*ـل زد و به مخفی‌گاهش که پشت بوته های شمشاد بود پناه برد.
***



بچه‌ها گزینه اشتراک رو بزنین تا اطلاعیه ی‌پارت های جدید براتون بیاد.
دیگه مثل گذشته کم کار نیستیم (:
ولی خدایی کم کار هم نبودیما،
نگاه کنین نزدیک شصت پارت نوشتم ازین رمانو ^-^
لطفاً صفحه ی نقد رمان رو که لینکش تو اولین پست هست، با نقد های قشنگتون پر کنین🙃😍
 
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    هر که با دانش خلوت کند،
    از هیچ خلوتی احساس تنهایی نکند.
    حضرت علی علیه السلام.

    (خیلی حدیث پر مفهومیه ها! ♥️😑🍫)



    تلفن را به سختی در دست نگه داشته بود. حس می‌کرد گلاب ماموری پاره وقت است که علی استخدام کرده تا او را زیر نظر بگیرد! برای همین هم آنقدر سنگینی نگاه او را روی خودش حس می‌کرد و معذب جواب های چپ اندر قیچی به سعید می‌داد.
    - پس گفتی امروز دیگه حتما به دستم می‌رسه؟
    - آره دیگه محمد امین حواست کجاست؟ ده دفعه همین سوال رو پرسیدی.
    - شک نکنن بهت؟
    - نه خیالت راحت. به همون آدرس و کد پستی که دادی فرستادمش. مشکلی پیش نمی‌آد.
    - گفتی یکی دوهفته طول می‌کشه برسه دستم، یعنی دقیقا چند روز گذشته از...
    - وای پسر! می‌گم زنگ زدم اداره پست پیگیری کردم امروز دستت می‌رسه دیگه! کاری نداری؟ حواست باشه نامه رو فقط خودت بخونی. قطع کنم؟
    غر غر کنان تلفن را روی زمین کوبید. حتی نمی‌توانست گوشی را ببیند که آن را لاقل درست سرجایش بکوبد تا قطع شود. آنقدر زمین را لمس کرد تا بالاخره تلفن را پیدا کرد و آن را سرجایش گذاشت.
    غرغر کنان زیر لب گفت:
    - انگار نوبرشو آورده. جونش در می‌آد دو دقیقه به سوالای آدم جواب بده مرتیکه!
    گلاب سخت مشغول تکان دادن تلفن همراهش بود. یک خط آنتن هم این‌طرف ها پیدا نمی‌شد! باید هر طور شده علی دایی را راضی می‌کرد که یک مودم اینترنت برایش بخرد. هر چند راضی کردن یک مرد قدیمی که نهایت پیشرفتش، گوش دادن به گرامافون و گوشی صفر یازده دکمه دار که نهایتا یک مار بازی دارد، امری حسابی سخت و حتی ناممکن به نظر می‌رسید.
    نیم ساعت تمام گوشی را در دستش مثل بادبزن تکان می‌داد و بالا و پایین می‌کرد بلکه بتواند آنتن گیر بیاورد! آنتن هم گویی بازی‌اش گرفته باشد، مثل ماهی کوچکی که دور طعمه ی درون قلاب میچرخد، مدام می‌آمد و قطع می‌شد.
    تا اینکه صدای زنگ بلند شد. درست سه مرتبه پشت سر هم. گلاب زیر لب متفکرانه گفت:
    - این یا طلبکاره یا همسایه‌است.
    سلانه سلانه حینی که دمپایی هایش را روی زمین می‌کشید، به سمت در رفت.
    - بله؟
    - از پست اومدم. این نامه ی آقای ...
    نگاهی به نشانی و آدرس روی پاکت انداخت. خودش آدرس و کد پستی را به محمد امین گفته بود، البته به اجبار دایی علی جانش!
    امضا کرد و نامه را تحویل گرفت. در واقع آقای پستچی هم عجله داشت وگرنه حتما خود علی باید پای دفترش را امضا می‌کرد. پاکت را با کنجکاوی زیر و رو کرد. چیزی سرش نشد. ترجیح داد اینبار را فضولی نکند. برای همین یک راست به سمت خانه رفت و پاکت را به محمد امین داد.
    - بیا نامه ات رسید.
    آن را گرفت و به یاری در و دیوار، بالاخره توانست گوشه ای بنشیند. اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. حال چگونه نامه را می‌خواند؟ پاک یادش رفته بود به سعید بگوید چشم‌هایش آسیب دیده اند... ولی نه! اگر می‌گفت بعید نبود دهن لقی کند، برود و صاف بگذارد کف دست امید!
    اصلا شاید تا الان به امید گفته باشد که زنده است و آن مراسم خاکسپاری...
    صدای آرام گلاب را شنید:
    - می‌خوای من برات بخونم؟
    این نامه محرمانه بود. نمی‌دانست محتوایش چیست. اگر چیزی درون آن بود که...
    افکارش را مثل طره مویی سمج به عقب هل داد و سرد و کوتاه گفت:
    - نه!
    - خب می‌خوای صبر کن دایی علی بیاد برات بخونه.
    - نه!
    - خب کور خدا، چطوری می‌خوای توی نامه رو بفهمی؟ علم غیب داری؟
    زیادی پسر خاله نشده بود؟ کورخدا؟! پوفی کرد و محکم به دیوار پشت سرش تکیه داد. انگار که به جای دیوار می‌خواست گلاب را پشت سرش له و لورده کند. کاسه های چه کنم چه کنم در ذهنش روی هم ردیف شدند. دوباره گلاب رشته ی افکارش را از هم گسیخت:
    - اگه بخوای من می‌تونم که...
    صاف سرجایش نشست و حینی که سعی می‌کرد سرش را به سمت صدا بچرخاند محکم و تلخ گفت:
    - ببینم تو کار و زندگی نداری؟
    گلاب انگار به خودش گرفته بود که با لحنی ماتم زده گفت:
    - قرار بود داشته باشم. دوازدهمین جایی بود که می‌رفتم ولی یه از خدا بی خبر خیر ندیده اومد الکی امیدوارم کرد، بعدم انگار تو دریا غرقم کنه، نا امیدم کرد. الان نه کار دارم، نه زندگی!
    بعد هم بی توجه به حضور محمد امین، غرهایش را زیر لب ادامه داد:
    - پسره ی ایکبیری. از دماغ فیل افتاده بود انگار.
    کمی مکث کرد و چند ثانیه ی بعد ادای مرد را در آورد:
    - خانوم حمیدی شما بی مسولیتی، بی نظمی، بی انظباطی! خودت بی انظباطی مردک دراز بی‌قواره. من همیشه تو مدرسه انظباطم عالی بوده.
    جرقه های کوچکی در ذهن محمد امین روشن شدند. این صدای نسبتا آشنا، وراجی و پر حرفی یک بند پشت سر هم...
    اسمش چه بود؟ اسمش؟ ذهنش را برای پیدا کردن این سوال زیر و رو کرد تا آنکه صدای تق باز شدن در آمد:
    - گلاب دایی، این میوه ها رو از دم در بردار تا من بیام. بریزشون تو حوض دستت درد نکنه.
    دوباره در بسته شد. اسم دختر در گوشش منعکس می‌شد. انگار که یکی از عمد اسم گلاب را در گوشش صدا می‌کرد. گلاب... گلاب... خودش بود.
    مثل لشکر شکست خورده و بستنی که جلوی حرارت سشوار یکباره آب شود، سست از روی دیوار لیز خورد و یک دستش را به سرش گرفت. حالا مطمئن شده بود که خدا قصد کرده به جای گرفتن جانش، ذره ذره از او انتقام بگیرد!
    گلاب حمیدی... آخ از گلاب حمیدی!
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    این پارت تقدیم به
    @هیلدایا
    @Fatemeh_M
    :aiwan_light_girl_pinkglassesf: :aiwan_light_dance2:

    و دوست عزیییییزم
    @لیلی محمودی
    ::nerd:aiwan_light_bluffffgm::aiwan_light_dance2:


    صدای تپ پخش شدن اشیای سبکی را در آب شنید. صدایی که گوشش را نوازش داد و برای لحظه ای حواسش را پرت کرد. صدای زمزمه ی آرامی به گوشش خورد. انگار گلاب مشغول شعر خواندن بود. میوه ها را مثل قایق هایی فرضی روی آب قل داد و همه جای حوض پخش و پلایشان کرد. مراقب بود که همه ی میوه‌ها به اندازه‌ی کافی جا برای خودشان داشته باشند! انگار که به جای حوض، به یک سفر دریایی در کشتی آمده بودند.
    صدا کم کم برایش واضح شد. هنوز هم به نجوا می‌مانست؛ اما با این چشم های بسته گویی شنوایی اش چند برابر شده بود که به خوبی می‌توانست آواز زیر لبی گلاب را بشنود. ابرویی بالا انداخت که چشم‌هایش درد گرفتند. صدایش زیاد هم بدک نبود!
    « دلم تنگه، پرتقال من، گلپر سبز قلب زار من،
    منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم،
    اتل و متل، بهار بیرونه، مرغابی تو باغش می‌خونه،
    باغ من سرده، همه ی گل هاش،
    پژمرده دونه دونه... بارون بارونه...»
    لبه‌ی حوض نشسته بود و همان طور که آب را با دست هایش جا به جا می‌کرد و در تقلا برای ساختن موج هایی کوچک بود، آرام شعر می‌خواند. نگاهی دقیق به تک تک میوه ها انداخت و بالاخره از آن ها دل کند. برای یک لحظه به سیب و پرتقال و نارنگی و خیار های شناور روی حوض حسودیش شد.
    کاش او هم همین قدر آزاد بود. همین‌قدر رها. مثل همین میوه ها آرام و روی آب. آن وقت شاید می‌شد زندگی را طور دیگری دید.
    با دیدن تصویر خودش در آب حوض، چشم از کاشی های آبی دور آن گرفت و زیر لب به خودش نهیب زد:
    - پاک خل شدی گلاب! جای میوه بودن دیگه چیه! یذره عقلی که داشتی رو هم آب برد.
    صدای خش خش توجهش را جلب کرد. سرش را به سمت محمد امین چرخاند. در تقلا بود تا پاکت را باز کند. «گیج» محکمی به او گفت و از جایش بلند شد.
    - انگار نیروی ماورایی داره که با چشم بسته اون نامه رو بخونه! نگاهش کن! یه دنده‌ی لجباز. شبیه رالف خرابکار می‌مونه. شبیهش که نه، کپ خودشه اصلا! همه جا رو هم همیشه خراب می‌ذاره.
    ناخودآگاه نگاهش مثل بچه ای که سوار سرسره شده باشد، روی دست هایش سر خورد. دست هایش هم مثل دست های رالف بزرگ بودند!
    بسم الله محکمی گفت و چند بار تند پلک زد تا این فکر های عجیب و غریب از سرش بیرون بروند. چند قدم بلند برداشت و خودش را به خانه رساند. سرفه ی الکی کرد و گفت:
    - مطمئنی که نمی‌خوای من بخونمش؟
    مثل بچه ها نامه را سریع بین دست هایش مخفی کرد و دست هایش را پشتش برد.
    - نه!
    - حوصلت سر نمیره؟ تمام روز همین‌طوری نشستی و با انگشتات بازی می‌کنی؟ من که به جای تو دیوونه می‌شم.
    - می‌شه تنهام بذاری؟
    سعی کرد این جمله را با لحنی دوستانه ادا کند، بلکه از دست این موجود سیریش مزاحم خلاص شود.
    به دیوار تکیه زد و حینی که مستقیم محمد امین را زیر نظر گرفته بود آهسته گفت:
    - اگه حالا حالا ها چشم‌هات خوب نشه چی؟ حوصله ات سر نمی‌ره؟
    - از سرک کشیدن تو زندگی مردم چی؟ حوصله ات سر نمی‌ره مدام یه کارو تکرار کنی؟
    صورتش را جمع کرد. لب‌هایش را بهم فشرد و زیر لب گفت:
    - گندالو!
    - هی، چشمام مشکل دارن، گوش‌هام که معیوب نشدن. هرچی گفتی خودتی.
    قیافه‌ای حق به جانب گرفت و دست به سـ*ـینه حاضر جواب گفت:
    - نه اتفاقا این یه مورد خود خودتی. هم گنداخلاق، هم اخمالو. ترکیبش می‌شه گندالو.
    دستش را روی دهانش گذاشت و به چهره‌ی هاج و واج محمد امین خندید. برای اینکه بنزین روی آتش را هم در مرحله‌ی آخر اضافه کرده باشد، گفت:
    - البته اشاره ی محسوسی هم به گنده بودنت داره.
    آخ که هنوز نمی‌دانست او در ذهن گلاب چه شکلی است! درست در قد و قواره‌ی رالف خرابکار. با آن موهای عجق‌وجق و سیخ کرده اش. جدا به یک حمام نیاز داشت.
    محمد امین پوفی کرد و چیزی نگفت. حداقل قسمت دوم ترکیب، کمی دلنشین به نظر می‌رسید. چرا که او از بچگی عاشق آلو های سرخ و طعم ترش و گس آن بود.
    گلاب سکوت را اصلا دوست نداشت. حس می‌کرد ممکن است در این میان ارواح و اشباح خبیث فرصتی برای حمله و شبیخون پیدا کنند.
    فکری به ذهنش رسید، برای همین گفت:
    - دایی علی یه عالمه کتاب با خط بریل داره تو انبار. دلت می‌خواد اون ها رو بخونی؟ اینطوری حوصله ات هم سر نمی‌ره!
    کتاب با خط بریل؟ مرگ علی هم مانند او...
    دست از تلخ بودن برداشت و کنجکاو پرسید:
    - خط بریل؟ مگه علی هم نمی‌تونه ببینه؟
    به قالی روی زمین چشم دوخت. هرچند محمد امین نمی توانست چشم هایش را ببیند؛ اما خجول نگاهش را می‌دزدید.
    - خودش نه، ولی یکی که خیلی براش عزیز بود، نمیتونست ببینه. امم، ببین واقعا دلت نمی‌خواد یاد بگیری؟ وقت‌هایی که سوار آسانسور می‌شدی، تاحالا به نقطه های کوچیک کنار عدد ها دقت کردی؟ یا مثلا نوشته ی روی بعضی از بسته بندی های آدامس؟
    مکثی کرد تا عکس العمل محمد امین را ببیند. کمی بعد برای مطمئن کردنش گفت:
    - ضرر که نداره! یه نوع علمه دیگه، مثل یاد گرفتن حروف الفبا.
    محمد امین حینی که با انگشت هایش بازی می‌کرد، کوتاه و مختصر پرسید:
    - مگه تو بلدی؟
    همین جمله‌ی کوتاه اشتیاقش را رساند، هرچند کم و مبهم. و حتی ضعیف!
    - بله که بلدم. دایی علی یادم داده.
    لبخند مطمئن روی صورتش، محکم تر از ستون بتنی به لب هایش چسبیده بود.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به رسم همیشه،
    این پارتو تقدیم میکنم به مخاطب جدیدمون،
    @fereshteheskandari
    امیدوارم که تا آخر رمان همراهمون باشی:aiwan_light_give_heart2:



    من من کنان با تردید گفت:
    - خب حالا این حروف دریل رو چطوری می‌خوای یادم بدی؟
    گلاب بی‌پروا خندید. صدای خنده‌اش انگار با دستگاه تقویت صدا، محکم‌تر و بلند تر می‌شد تا به گوش محمد امین برسد و در ذهنش حک شود.
    - دریل نه، بریل! با دریل دیوارو سوراخ می‌کنن.
    کمی فکر کرد و بعد متفکرانه با حالت پچ پچ گونه ای گفت:
    - خب البته بریل و دریل هم می‌تونن یه شباهت هایی داشته باشن.
    با صدای بلندتری گفت:
    - الان میام.
    و بعد مشغول گشتن خانه شد تا تکه ای کاغذ و سوزن پیدا کند. صدای تق و توق همه جای خانه را برداشته بود. صداهای بم و ریز و درشت که به گوش محمد امین از همه جا بی خبر می‌رسید و فکر می‌کرد که زلزله ای چیزی به جای گلاب در خانه مشغول چرخیدن است.
    چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. صدای تق مهیبی که شنید با تحیر و تعجب پرسید:
    - هی، خوبی؟
    گلاب سرش را از زیر میز بیرون آورد. غرغر کنان نگاه چپی به محمد امین انداخت و زیر لب گفت:
    - هی رو به اسب می‌گن. مرتیکه بی‌شعور.
    بعد از کمی فکر دوباره زمزمه کرد:
    - الان خودم رو تخریب کردم یا اون رو؟ شایدم اسب رو؟ خل شدی دختر خل! بسم الله الرحمن الرحیم...
    صلواتی فرستاد و به دور خودش فوت کرد. این‌طوری خیالش از بابت نیروهای نامرئی خبیث راحت می‌‌شد.
    به زحمت از زیر میز بیرون آمد و کنار محمد امین روی زمین نشست. نفسش را با کلافگی به بیرون فوت کرد‌.
    - هوف. خب الان بهت میگم.
    پیکسل روی‌کوله پشتی جین آبی رنگش‌را جدا کرد تا با سوزن آن کاغذ را سوراخ کند. دستش را خم کرد تا کاغذ را سوراخ کند که محمد امین بی حواس دستش را تکان داد و سوزن به جای کاغذ در پوست او فرو رفت. جای سوزن به آن کوچکی طوری درد می‌کرد که انگار برق سه فاز از سر بدنش گذشته بود.
    - میشه به جای سوراخ کردن من کاغذ رو برداری؟ فکر می‌کردم من کورم فقط!
    دوباره گندالویی نثارش کرد و روی کاغذ خم شد. سه تا نقطه روی کاغذ درست کرد. مثل یک مثلث کوچک شده بود.
    - خب دستت رو بذار اینجا. این یعنی صفر.
    انگار که دستش بادبزنی برای جابه جا کردن هوا باشد، آن را در هوا بالا و پایین می‌کرد بلکه بتواند کاغذ را پیدا کند.
    - می‌شه لاقل کاغذ رو بدی دستم؟ من که علم غیب...
    همین که پشت دست محمد امین به دست او خورد، انگار که اتو به دست گلاب خورده باشد سریع خودش را عقب کشید.
    - آهای چی‌کار می‌کنی؟ تو مثلا نا محرمی ها!
    محمد امین کلافه دستش را به سرش گرفت تا دیوار پشت سرش را لمس کند. بلکه بتواند از دست گلاب سرش را به دیوار بکوبد!
    گلاب دستش را زیر چانه اش زد و متفکرانه گفت:
    - نه اینطوری نمی‌شه!
    جرقه ای به ذهنش خورد. مثل فنر از جایش بلند شد و به سمت آشپز خانه دوید. چند دقیقه ی بعد با دستکش های نارنجی و زرد بزرگ ظرفشویی برگشت. دستکش هایش را دستش کرد. طوری احساس غرور می‌کرد که انگار به جای دستکش سلاحی اتمی برای حمله دارد.
    دست محمد امین را گرفت و درست روی نقطه های برجسته گذاشت.
    - ببین، سعی کن لمسشون کنی. این سه تا نقطه عدد صفر رو نشون می‌ده.
    یک نقطه قسمت دیگر کاغذ گذاشت. دستش را به آن سمت حرکت داد.
    - این یعنی آ بی کلاه.
    دو نقطه ی دیگر قسمت چپ پایین همان تک نقطه گذاشت.
    - حالا این آ، آ با کلاهه.
    یکی از کتاب های قدیمی علی با خط بریل را برداشت. آن را باز کرد و جلوی محمد امین روی زمین گذاشت.
    - خب حالا ببین می‌تونی آ و ا رو از توی این صفحه پیدا کنی.
    انگشت اشاره‌ اش را تند روی نقطه ها حرکت داد. حسابی گیج شده بود. دنیایی از نقطه های کوچک که کنار هم ردیف شده بودند، زیر انگشت اشاره اش حس می‌شد. هیچ چیز از آن ها نمی‌فهمید.
    - بابا هنوز اول راهی، این‌طوری که انگشتت رو تکون می‌ی نمی‌تونی هیچی بفهمی! با حوصله آروم انگشتت رو تکون بده، کاری نداره.
    دست دیگرش را گرفت و روی برگه ی خودش گذاشت.
    - ببین، این آ بود، این ا بی کلاه. حالا یه بار دیگه پیداشون کن بشمر ببین تو این صفحه چند تا از این آ کلاه دار و بی‌کلاه هست.
    گلاب کتاب کوچک دیگری برداشت. چشم‌هایش را بست و سعی کرد با لمس نقطه ها اسم کتاب را بفهمد. من و من کنان مثل بچه‌ی اول ابتدایی که تازه الفبا را یاد گرفته، از رویش خواند:
    - آ... آهن... رب...ربا، و ... ال...ک ت...ری...سی‌... ته. آهن ربا و الکترسیته، ایول تونستم بخونم!
    کتاب را در دست محمد امین کنجکاو گذاشت.
    - خب ببین تو این اسم می‌تونی آ رو پیدا کنی.
    انگشت هایش را لاک پشت وار روی نقطه ها حرکت داد. هیچ چیز دستگیرش نشد. انگار همه ی نقطه ها شبیه به هم بودند! یکباره سه تا نقطه کنار هم پیدا کرد. به شکل مثلث. انگار که اتم کشف کرده باشد هیجان زده گفت:
    - پیدا کردم! این یعنی صفر.
    گلاب متحیر کتاب را از دستش کشید. کجای آهن ربا و الکتریسیته صفر داشت آخر؟
    جایی که انگشت محمد امین ثابت شده بود را با دقت نگاه کرد. در اصل چهار نقطه آنجا بود. یک نقطه ی دیگر بالای مثلث سه نقطه ای قرار داشت که نشان ‌دهنده‌ی حرف «ت» بود.
    کم مانده بود بگوید:
    - مجید دلبندم، این صفر نیست، تِ عه، تِ!
    به جایش با حوصله روی کاغذ خودش چهار تا نقطه عیناً شبیه آن را کشید.
    - ببین، این یعنی تِ. یکم شبیه صفر هست، ولی یه نقطه بالاش داره.
    بعد با خودش گفت:
    - عجب اشتباهی کردم خواستم از اعداد شروع کنم ها!
    محمد امین مثل بچه های پنج شش ساله هومی زمزمه کرد و انگشتش را چند بار روی نقطه ها کشید تا جایشان را به خوبی در ذهنش حک کند. و زیر لب تکرار می‌کرد:
    - ت... ت... ت...
    کتابی که در دست دیگرش بود را لمس کرد. آنقدر دستش را چرخاند تا بالاخره توانست ت و آ بی کلاه را پیدا کند؛ اما هنوز در پیدا کردن« ا» مشکل داشت.
    دو نقطه زیر هم گذاشت و انگشت محمد امین را به آن سمت هدایت کرد.
    - این یعنی ب.
    محمد امین مصمم زیر لب تکرار می‌کرد:
    - دو نقطه ب، دو نقطه ب...
    بعد از یک ساعت کلنجار رفتن، بالاخره تا حرف پ را یاد گرفت. دیگر مثل دستگاهی خودکار انگشتش را حرکت می‌داد تا حرف هایی که یادگرفته را پیدا کند و هرجا که نقطه هایی شبیه به آن حروف را پیدا می‌کرد، انقدر انگشتش را تکان می‌داد تا تفاوتش را بفهمد.
    خودش هم نمی‌دانست که چرا یاد گرفتن الفبای بریل برایش جذاب شده بود! او که قرار نبود تا آخر عمرش نا بینا بماند! اما انگار از سختی کار خوشش می‌آمد. همیشه دشوار ترین چیزهارا انتخاب می‌کرد، انگار عادت داشت به همه ثابت کند که همه کاری را می‌تواند انجام دهد.
    چند دقیقه‌ی بعد گلاب با خنده گفت:
    - شاگرد خوبی هستی‌آ!
    این حرف از او خیلی عجیب بود؛ اما با ته لبخندی مبهم گفت:
    - تو هم معلم خوبی می‌شی ها!
    این را از ته دلش گفت؛ اما با یاد آوری موقعیت و شرایط و نام گلاب حمیدی، دوباره غم در دلش جوانه زد و تبدیل به نهالی محکم شد.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ***
    صبح با صدای دریل و انواع اقسام ماشین های سنگین مخصوص ساخت و ساز از خواب بیدار شد. شب و روز که برایش فرقی نداشت! حتی نمی‌توانست بفهمد که شب است یا روز. چقدر خوابیده، و چند روز است که می‌گذرد. فقط می‌دانست که سی و یک حرف‌ را به خوبی یاد گرفته. هرچند گاهی "ح" و "د" و "ج" و "ش" را که سه نقطه داشتند، با هم قاطی می‌کرد؛ اما خب کم و بیش از روی دیگر کلمات می‌توانست آن ها را تشخیص دهد. مثل بچه های اول ابتدایی کتاب را دستش می‌گرفت و من من کنان شروع به خواندن می‌کرد. شاید تا حالا نزدیک به ده خط را توانسته بود بخواند! اما این ده خط عجیب به دهانش مزه کرده بود. حتی خیلی بیشتر از وقتی که در ابتدایی حروف الفبا را یاد گرفته بود.
    کلافه پتو را برداشت و بیشتر روی سرش کشید. فایده ای نداشت، صدای دریل و تکه تکه کردن ساختمان ها مثل این بود که دارکوبی درست مغزش را بکوبد. بالش را هم برداشت و روی سرش گذاشت. صدا کمی کمتر شد؛ اما هنوز وند ثانیه نگذشته سرش تیر کشید. هنوز جراحت بزرگ روی سرش که دوازده تا بخیه داشت، درست و حسابی خوب نشده بود.
    یک دفعه سوز شدیدی به کف پاهایش خورد. فهمید که پتو از روی پاهایش کنار رفته. بیشتر در خودش مچاله شد؛ اما پتو بیشتر کشیده شد.
    غرغرکنان با صدای دورگه گفت:
    - اه! ول کن دیگه امید، امروز جمعه اس بذار بخوابم.
    - پاشو خودتو جمع و جور کن مرد گنده. اینجا همچین مفتکی هم نیست ها، همین که چشمات خوب بشه باید بهمون شام بدی. پاشو که عصر شد هنوز نرفتیم پیش دکتر.
    صدای بشاش و پر انرژی علی را بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن سرش تشخیص داد. فکر امید از سرش پر کشید و بر قلبش نشست. چقدر دلتنگی کارش را خوب بلد است، می‌تواند یک فیل را هم از پا در بیاورد.
    تازه معنی حرف هایش را فهمیده بود که مثل فنر از جایش بلند شد و نشست.
    - دکتر؟
    دست پر قوت علی به شانه‌اش خورد:
    - ساعت خواب شازده.
    ساعت خواب؟ اصلا ساعت چند بود؟ سوالش را عینا پرسید و علی جواب داد:
    - یازده و نیم.
    یازده و نیم صبح دیگر؟ کاش زودتر از دست این باند ها با بوی عجیب و غریبشان خلاص می‌شد. باید فقط چشم‌هایش را پوشش می‌دادند؛ اما جهت جلوگیری از ورود هرگونه پرتو نوری، نیمی از صورتش را باند گرفته بود. با خودش فکر کرد هر طور شده با تهدید دکتر یا هر بهانه ی دیگری از دست این باند ها خودش را خلاص کند. وقت‌هایی که سر کار می‌رفت، حدود بیست دقیقه صرف مرتب کردن سر و وضعش می‌کرد و حال مجبور بود بدون دیدن موهای مشکی مرتب، یقه ی اتو خورده و لباس های خوش ترکیبش بیرون برود. آن هم با چه سر و وضعی؟ با لباس های کوچک شده ی علی.
    به هر ترتیب که بود، لباس های خودش را از علی گرفت و داخل اتاقی آن ها را عوض کرد. او نمی‌توانست ببیند، بقیه که چشم دیدن داشتند!
    سُر و مُر و گنده مثل بچه هایی که قرار است برای اولین بار با پدرشان به مدرسه بروند، دم در منتظر علی ایستاده بود. صدای نا هنجار و گوش خراش دریل هنوز به گوشش می‌خورد. انگار که سوهانی بر سطح شیشه می‌کشیدند، همان قدر اعصاب خرد کن بود.
    علی بازویش را گرفت و راه افتادند. از راهی که طی می‌کردند، فقط صدای سنگ ریزه هایی که زیر کفشش قل می‌خوردند را می‌شنید، همین و بس. دلش حتی برای دیدن هم تنگ شده بود.
    جلوتر که رفتند، صدای ساخت و ساز شدید تر شد. مرد عصبانی و بد صدایی هم مرتب داد می‌کشید و کارگر ها را زیر کتک حرف هایش می‌گرفت.
    - احمق کله پوک هیچ می‌دونی اون سیمان ها چقدر برامون آب خورده که مثل نمک شرشر می‌ریزیش رو آجر؟ ... لندهور! مگه ارث باباته پرتش می‌کنی؟ درست ببر تیر آهن رو... د بذار من حال این خرس عوضی رو بگیرم، پول گرفته بخوابه! مرتیکه...
    چقدر صدایش آشنا بود. سر جایش ایستاد. قلبش قلپ قلپ به سـ*ـینه می‌کوبید. این صدا... حداقل یکبار هم که شده در عمرش این صدا را شنیده بود.
    - چی‌شد بابا جان؟
    صدای نگران علی بود که مستقیما او را نشانه می‌رفت.
    دست علی را محکم در انگشت های یخ کرده اس فشرد:
    - اونجا چی می‌بینی؟
    - کجا؟ چی شده پسر؟
    آب دهانش را قورت داد. شقیقه هایش نبض گرفته بودند.
    - همون سمتی که ساخت و ساز می‌کنن، اون مردی که داد می‌کشه چه شکلیه؟
    علی با تعجب به آن سمت خیره شد. با دیدن چهره ی آن پسر جوان یه لاقبا صورتش را با حرص جمع کرد. زیر لب غرید:
    - یه پست فطرت!
    بی‌راه هم نمی‌گفت! در عرض همین سه چهار ماه، بیش از نیمی از روستا را همین موجود خدا نشناس با زبان چرب و نرمش خریده و به باد فنا داده بود. خانه ها و زمین ها و حتی قنات هایی که تاریخچه ای چندین و چند ساله داشتند.
    محمد امین درست صدایش را نشنیده بود، برای همین دوباره پرسید:
    - چی؟
    علی به سختی نگاه بُرنده و تند و تیزش را از او گرفت.
    - هیچی، بیا باباجان دیرمون شد.
    درست وقتی یک قدم مانده بود تا کاملا از آن ها دور شوند، مردی با لباس های خاکی به سمت سرکارگر غرغرو دوید و صدایش کرد:
    - کجایی تو پسر؟ آرش با توئم، جای خراب شدن سر اینا وایستا سر تلفن این مرتیکه مامور مالیاتی ول کن نیس!
    آرش به سختی سر چرخاند. نگاهش را از روی پیرمرد و پسر نابینایی که در حال دور شدن بود برداشت.
    غرق در فکر دستی به ته ریش روی صورتش کشید.
    - کجایی تو؟
    - هیچی. توهم زدم. می‌گن از هر آدمی شیش تا شبیه هم تو دنیا وجود داره، مگه نه؟
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سال جدید برای همتون به قشنگی و لطافت برگ های گل رز باشه، با عطر خوش گل های محمدی، و طعم خوش دونه های انار.
    انشالله هر روز ی پارت داشته باشیم تا دوازده روز ^^
    قول نمیدم ها😁 ولی سعیمو میکنم.
    :aiwan_light_girl_pinkglassesf: :aiwan_light_girl_hide: خدا دل همتونو شاد کنه ^^
    جلد جدیدمونم صفه اول ببنین



    آب را درون ظرف سفالی ریخت. آستین های بلوز بلند کنفی اش را بالا زد و شروع کرد. اول از همه یک مشت گردویی که در دستمالی قایم کرده بود، با دست تا جایی که می‌شد خرد کرد و درون آب ریخت. بعد نوبت مویز های درشتی بود که از خوشه‌ی انگور خشک شده روی دیوار آشپزخانه خانه شان برداشته بود، شد. آن ها را هم درون آب ریخت. یواشکی خم شد و کمی از پودر کشک های سابیده شده ی مجید برداشت و درون آب اضافه کرد.
    عقب ایستاد و نگاهی به معجونش انداخت. آخر همین؟ آن وقت مجید نمی‌گفت که این رشید پلوی معروف که باعث قوی شدن و پیدا کردن ابهتی مثل پهلوان رشید مردی است، این مایع سفید رنگ با گردو و کشمش های شناور است؟
    چشمش را دور تا دور زیر زمین چرخاند. نگاهش به فلفل های خشک شده ی آویخته به نخ روی دیوار افتاد. بابا رحمان همیشه در مورد حلال و حرام و حق الناس به او هشدار می‌داد و خیلی روی این موضوع حساس بود. مثلا اینکه حتی یواشکی و پنهان از دید مغازه دار ها، از تخمه های مشهدی که چشمک می‌زنند کِش نرود، یواشکی از خوشه ی انگور میوه دار حبه ی انگور یاقوتی را جدا نکند و ...
    اما هرچقدر فکر می‌کرد، کمی فلفل برای ادب کردن یک پسر فضول قلدر لازم و ضروری بود. از طرفی به خودش قول داد که حتی به اندازه ی نوک زبان هم به آن لب نزند تا حق الناس محسوب نشود. چون فلفل خانه ی مجید بود، زیاد گـ ـناه نداشت.
    با این فکر ها به سمت نخ رفت و دو فلفل را با دو انگشت گرفت. سایه ی مجید را که دید، هل شد و دستش را تند کشید. نخ پاره شد و دو فلفل در دست او جا ماند. بقیه ی فلفل های پاره شده را سریع با پا پشت کوزه ی ترشی قایم کرد و سر جایش پرید. فلفل های خشک را پودر کرد و درون محلولش ریخت. حتم داشت که مزه‌ی زهرمار می‌دهد! البته ظاهر خوبی هم نداشت، اصلا امکان نداشت مجید به آن لب بزند.
    با حسرت نگاهی به پیاله‌ی آش رشته اش انداخت. دو دل بود؛ اما بالاخره دو قاشق از آشش را درون ظرف ریخت و هم زد. رنگ سفید محلول کمی سبز شده بود. سر و کله ی مجید پیدا شد. دیگر فرصتی برای فکر کردن نماند. نگاهی به ظرف علی انداخت و هیجان زده با صدایی که کلفت شده و می‌لرزید گفت:
    - بالاخره رشید پلو درست شد! همه‌اشو می‌خوام. می‌شه همشو من بخورم؟
    علی پشت چشمی نازک کرد و دست‌هایش را روی قفسه ی سـ*ـینه‌ گره داد.
    - پس من چی؟ عوضش چی بهم می‌دی؟
    مجید فکری کرد و شیشه ی تیله هایش را از زیر پله برداشت‌. سه تا تیله ی ایراد دار بیرون آورد.
    - این خوبه؟
    چشم‌های علی که زیاد راضی به نظر نمی‌رسید. دوتا تیله ی خط دار دیگر پیدا کرد که کمی کج و معوج هم بودند. مشتش را به سمت او گرفت.
    - نگیری از دستت رفته.
    علی تیله ها را قاپید و در جیب گشاد شلوارش ریخت. قاشق را برداشت و یک پیاله ی کوچک از معجونش به مجید داد. صورت گوشت آلود و چشم‌های ریز عسلی مجید در هم رفت.
    - همین؟ پس بقیه اش چی؟
    علی با شیطنت ابرو بالا انداخت.
    - بقیه‌اش اون‌جاست.
    اشاره اش دقیقا به شیشه ی تیله های خوش رنگ و نگار سبز- آبی بود. مجید که حسابی وسوسه شده بود ته و توی ظرف را هم در ییاورد، به سختی از تیله هایش دل کند و آن را جلوی علی گذاشت. بعد بی معطلی ظرف را به سمت خودش کشید و قاشق را کناری پرت کرد. می‌خواست یک دفعه همه‌اش را سر بکشد. در این فاصله علی از فرصت استفاده کرد، تیله ها را برداشت و با دو از پله ها بالا رفت. برای اینکه مجید دنبالش نیوفتد تند گفت:
    - بابا رحمان صدام کرد من باید برم.
    انگار مجید هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود. چند ثانیه طول کشید تا فلفل تند و قرمز خشک شده در او اثر کند. یکباره حس کرد تمام بدنش گر گرفته و گرمای شدیدی او را احاطه‌ کرده است. زبانش را بیرون آورد و در حالیکه له له می‌زد با چشم های اشکبار داد کشید:
    - سوختم! سوختم خدا!
    علی آوردن قابلمه ی همسایه را بهانه کرد و سریع از آنجا گریخت. شاید حتی در نبودش با کلی بازی های مجید جنگ به پا می‌شد؛ اما از قبل تصمیم خودش را گرفته بود. شیشه ی تیله ها را سفت چسبید تا از دستش نیوفتد و همزمان با خوشحالی عرض کوچه را لُکه می‌دوید. بالاخره می‌توانست در ازای تیله ها، برای مرضیه مداد رنگی بگیرد.
    ابرهای افکارش در حال پرو بال گرفتن بودند که باد تندی آمد و همه‌شان را پخش و پلا کرد. این باد تند چیزی نبود به جز ماه ثنا! علی از سرعتش کم کرد و ایستاد. چند قدم بزرگ به سمت دیوار برداشت و پشت آن قایم شد تا ماه ثنا را دید بزند. ماه ثنا سبد حصیری نسبتا بزرگی در دست داشت و فارغ از همه جا برای خودش شعری از حافظ را می‌خواند. دیگر بزرگ شده بود و دامن و روسری بزرگتر بر تن می‌کرد. موهای گیس شده ی بلندش گاهی با شیطنت از زیر لباس بیرون می‌زدند؛ اما حواسش بود که آن ها را پنهان کند.
    به دنبال ماه ثنا آنقدر رفت و رفت که به باغی پر از گل محمدی رسید. گل های صورتی و سفید خوش رنگ که عطرشان آدم را به عالمی دیگر می‌برد. نفس عمیقی کشید. آنقدر عمیق که ریه هایش تا آخرین جایی که می‌شود، عطر گل های محمدی را در خودشان جای دهند. دیدن باغی به آن بزرگی، دیگ های در حال غل غل کردن کنار رودخانه ی کوچکشان، و مردها و زن‌هایی که سخت مشغول کار بودند حسابی او را به وجد آورده بود. آنقدر که برای لحظه ای حتی از ماه ثنا هم غافل شد.
    کاش بابا رحمان هم یک باغ پر از گُل داشت. گل های خوشبو. آن وقت کسی جریت نمی‌کرد او را مسخره کند و اسم رحمان کله پز را در صورتش بکوبد. از دست بوی بد کله پاچه و سیرابی هم خلاص می‌شد.
    آن وقت بود که علی با خودش فکر کرد:
    « کاش می‌شد خاطره ها و چیزاییی که می‌بینم و نمی‌تونم داشته باشمشون، توی شیشه بریزم. مثل این تیله های رنگی. اون وقت هر وقت دلم براشون تنگ می‌شد می‌تونستم نگاهشون کنم، اون وقت دیگه مال خودم بودن»
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ماه ثنا سبد حصریش را روی تکه سنگی گذاشت و مشغول چیدن گل های صورتی خوش رنگ و لعاب محمدی شد. وقتی دامنش پر از گل می‌شد، یه سمت سبد می‌رفت و گل ها را خالی می کرد. بعد دوباره به سمت بوته های دیگر گل راه می‌افتاد. علی هم هـ*ـوس لمس گل های صورتی را کرده بود. حتی دلش می‌خواست چندتایی از آن ها را بچیند.
    آسه آسه کمی جلوتر رفت و پشت درخت تنومندی پناه گرفت. تازه حرارت تند برخاسته از دیگ های بزرگ که مخصوص گلاب گیری بود، بر تنش می‌نشست. دانه های درشت عرق از روی تیغه ی ستون فقراتش سر می‌خورد و تا پایین می‌رفت. گرما بدجور هلاک کننده بود. چشمش به چند نفری افتاد که مشغول درست کردن شربت زعفرانی بودند. صدای قار و قور شکمش بلند شد و از تشنگی زیاد، آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. می‌شد یک لیوان شربت هم سهم او باشد؟
    دستی محکم بر شانه‌اش خورد.
    - فال و تماشا با هم پسر جان؟ چرا یه دستی نمی‌رسونی؟ ثواب هم داره. بیا پسر غریبی نکن. درسته بینشون سوسک های ریز هست، ولی کندنشون زیاد سخت نیست.
    بعد هم اشاره ای به سبد کرد و قول داد که اگر سه تا از آن ها را پر از گل محمدی کند، در آخر یک شیشه گلاب به او پاداش بدهد. یک شیشه گلاب؟ خان جون حتما بخاطر اینکار حسابی قربتنعقد و بالایش می‌رفت و تحسینش می‌کرد. بد هم نبود ها!
    به نشانه ی تایید سر تکان داد، در حالی که هنوز چشمش بر روی شربت خوش رنگ زعفرانی جا مانده بود. مرد جوان که شلوار محلی گشاد خاکستری و عبایی به همان رنگ با پیراهن سفید بر تن داشت، دستار روی سرش را مرتب کرد و به دوستش گفت:
    - احمد، یه لیوان شربت بیار.
    چشم‌های علی برق زدند. بالاخره به خواسته اش رسیده بود! انگار نه انگار که به دنبال ماه ثنا این همه راه را تا باغ آمده. از طرفی گویی برای جمع آوری گل ها به کمک نیاز داشتند که برای دزدگی نگاه کردن، دعوایش نکرده بودند.
    لیوان شربت را که دستش گرفت، چند دور با بال های درآمده از خوشی اش در آسمان چرخید و بعد برای چیدن گل محمدی های صورتی روی زمین آمد. شربتش را تا آخرین قطره نوشید. حتی یک قطره هم ته لیوان نمانده بود. بعد سبد را برداشت و بین بوته های گل راهی شد. صدای هشدار وار مرد به گوشش خورد:
    - مراقب باش رو بوته های جوون و کوچیک پا نذاری!
    دستی تکان داد و برگشت. دور تا دورش را گل فرا گرفته بود. یاد حرف خان جون افتاد و از خودش پرسید: « پس بهشت پر از گل این شکلیه؟ » البته اگر گرمای نفس گیر را نا دیده می‌گرفت.
    ماه ثنا دوباره در قاب چشم‌هایش جا گرفت. خودش را مشغول چیدن گل ها نشان داد؛ اما در عین حال به سمت او می‌رفت. وقتی نزدیکش رسید، گفت:
    - تو هم می‌خوای گلاب درست کنی؟
    ماه ثنا گیج نگاهش کرد. سبد در دستش را که دید، دلیل حضورش را فهمید. هرچند هنوز به او شک داشت.
    - من که بلد نیستم‌. من فقط کمک می‌کنم.
    با خوش زبانی گفت:
    - خب منم کمک می‌کنم.
    دیگر چیزی نگفتند و مشغول کارشان شدند. بوی خوش گل محمدی ها بینی‌اش را قلقلک می‌داد. سوسک های ریز سیاه هم که کلافه کننده بودند! وگرنه چیدن گل های محمدی آن قدر کار نداشت. نیمی از سبدش را پر کرده بود که سوسک بدقواره ای روی پایش شروع به رژه رفتن کرد. آنقدر تکان خورد که علی را به قلقلک انداخت. وقتی سوسک را روی پایش دید، سبد گل بی هوا از دستش افتاد و گل های چیده شده روی زمین پخش شدند.
    ماه ثنا چرخید تا به علی کمک کند، که پایش به سبد او گیر کرد و در یک ثانیه تمام گل های چیده شده اش را روی هوا دید. زحمات هر دویشان بر باد هوا رفته بود.
    خسته و با قیافه هایی عبوس همانجا روی زمین، مین گل های صورتی خوش رنگ پخش زمین شدند. انگار که آن ها هم مثل گل های چیده شده بودند!
    چند گل روی سر و صورتشان فرود آمد. زیر چشمی نگاهی به هم انداختند و ناخودآگاه با دیدن همدیگر خندیدند. خنده ای صمیمانه و یک‌دفعه ای. بی هیچ بهانه ای، بی هیچ دلیلی! فقط می‌خواستند همانجا بین گل های روی زمین دراز بکشند و رها مثل قاصدکی در دست باد بخندند.
    یکی از گل ها لابه لای موهای علی گیر کرده بود. گل سمجی که انگار قصد داشت قایم باشک بازی کند. با صدای خش خش قدم هایی میان بوته ها سریع از جا بلند شدند. نگاه معناداری به هم انداخته و بعد تند و فرز مشغول جمع کردن گل های ریخته روی زمین شدند.
    بالاخره دو سبد را پرکرد. عطر گل ها خوب بود؛اما کم کم بدنش به خارش افتاده بود. کمرش هم از جابه جا کردن آن سبد ها به قیژ و قیژ افتاده بود. درست مثل لولای روغن کاری نشده ی در!
    ماه ثنا اما همین که یک سبدش را پر کرد، راهش را کشید و رفت. علی ماند و سبدش! کم کم به این نتیجه رسید که تنبیه بابا رحمان برای کاری که با مجید کرده، خیلی هم بهتر از پر کردن سه سبد گل محمدی است. آن هم در ازای یک شیشه گلاب که پس از چهار ساعت جوشاندن و مراحل مختلف به ثمر می‌آید.
    البته مرد جوان بدقولی نکرد. بعد از آنکه سومین سبد سنگین را روی گل های دیگر که روی پارچه ی بزرگی پهن شده بودند ریخت، یک شیشه گلاب به دستش داد. شیشه ای که گویا محصولی از کار دیروزشان بوده.
    بالاخره لبخند روی لب هایش نشست و گرد خستگی را از روی تنش تکاند. مرد دوباره به او گفت که می‌تواند در ازای چند سبد دیگر باز هم از آن شیشه ها داشته باشد؛ اما به قول قدیمی ها، شما را به خیر و ما را به سلامت! حتی اگر در آن لحظه قول ده تا شیشه تیله را له او می‌دادند، باز هم راضی نمی‌شد.
    راستی، اصلا ظرف تیله هایش چه شده بود؟ وقتی می‌آمد که همراهش بود!



    این پارتو انصافا نظر بدین.
    چون خیلی تو ذهنم بود بنویسمش و اونی ک میخواستم نشد.
    باز هم سال جدیدتون مبارک.
    این پارت امروزتونه ها! روزی یه پارت😁
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    دل به دریا زد و مورچه وار در حالیکه تا کمر خم شده بود، به سمت بوته های گل رفت. هرجا که فکرش می‌رسید را گشت‌. حتی پای تمام درخت های قطور و تنومند چندین ساله را. هیچ اثری از شیشه ی تیله ها نبود. شیشه ی گلاب را با بغض به خودش چسباند. انگار از شیشه ی به آن کوچکی توقع داشت که به حرف بیاید و برای داغ از دست دادن تیله ها با او هم‌دردی کند!
    نه خیر! خبری نبود که نبود. نا امید برای آخرین بار نگاهی به همه جای باغ انداخت. چیزی پیدا نکرد. راهش را کشید و سر به زیر مثل بچه گربه‌های مظلوم، روانه‌ی کوچه های خاکی ده خودشان شد.
    ***
    ۱۳۹۶* محمد امین
    لای پلک هایش را باز کرد که داد و قال گلاب بلند شد.
    - قرار نشد جر بزنی! چشم‌هات رو باز نکن. باید با نوک انگشت هات تک تک نقطه ها رو حس کنی. یالا ببینم تنبل خان.
    کتاب سنگین مثل بچه ای که روی مبل لم می‌دهد، تمام وزنش را روی دست های محمد امین انداخته بود. نفس کلافه ای کشید و دوباره انگشت هایش را روی نقطه های برجسته حرکت داد. چشم هایش آن قدر پیشرفت کرده بودند که بتواند اجسام را هرچند کج و معوج و تار ببیند. گـه گاهی به سرش می‌زد کتاب را به چشم هایش نزدیک کند، بلکه بتواند از صفحه ی سمت راست، اصل جمله را که به خط معمولی نوشته شده بود بفهمد.
    اما گلاب بدتر از تمام دکترهای بداخلاق جهان بود. حتی شاید سختگیر تر از مسوولین زندان. من و من کنان سعی کرد نوشته ای که لمس کرده بود را بخواند.
    - آهن رباها... دو قجب... قطب... مثبت...
    صدای خنده ی گلاب بلند شد. خنده اش ریتم عجیبی داشت. مثل خمیازه ای بود که تا نگاهت به آن بیوفتد خود به خود دهانت باز می‌شود. همان‌قدر مصری، بطوری که کافی بود تنها صدایش را بشنوی تا لب هایت مثل خمیر پیتزا برای لبخند زدن کش بیایند.
    با صدایی که امواج ضعیف خنده در آن می‌رقصید گفت:
    - به چی می‌خندی؟
    - به زرنگ بازی های تو. یه هفته اس که همین خط تکراری رو می‌خونی. خسته نشی بابا! چایی هم می‌خوای برات بیارم؟
    حرص خوردن در صدایش به وضوح صد در صد مشخص بود؛ اما دلش می‌خواست سر به سر دخترک بگذارد.
    - آره قربون دستت، یه چیکه چایی بده از تشنگی هلاک شدم.
    گلاب دست به زانویش گرفت و بلند شد.
    - روت رو برم... رو نیست که، سنگ پا ست.
    به سمت آشپزخانه رفت. در همین فاصله محمد امین از نبود او سو استفاده کرد. چشم هایش را باز کرد و کتاب را نزدیک تر گرفت. چند بار پلک زد. محکم و پی در پی. خطوط سیاه روی کاغذ مثل حرف های کج و معوجی بودند که به او دهان کجی می‌کردند. چیزی از آن خط ها هم نفهمید. مثلا آن صفحه را جهت راهنما به زبان فارسی نوشته بودند و صفحه ی کنارش به خط بریل بود؛ اما به هر حال برای او که فرقی نداشت.
    صدای دورگه و خسته ی علی مستقیم گلاب را نشانه رفته بود:
    - فردا چطور می‌خوای بری سر مصاحبه؟ مگه ماشینت خراب نبود؟
    صدای چق و چق به هم خوردن قوری و کتری می‌آمد.
    - چرا دایی، کلاه قرمزی هنوز تو تعمیرگاهه. ولی گفتن فردا برم برش دارم تعمیر شده.
    ادامه ی حرفش را خورد و نگفت که کلاه قرمزی جانش، هنوز در شاگرد ندارد. در راه آمدن به روستا تصادف کرده و یک سمت از کلاه قرمزی کاملا له و لورده شده بود. از شانس خوبش قسمت مخالف راننده بود. وگرنه الان باید پیش فرشته های نکیر و منکر حساب و کتاب تمام کارهای انجام داده در طول عمرش را پس می‌داد.
    - خوب تحقیق کردی؟ باز یه از خدا بی خبر اتو کشیده سرکارت نذاره باباجان!
    اشاره اش به دعوت مجدد مصاحبه ی شرکت افرازه بود. شرکتی که برای استخدام شدن در آن سر و دست می‌شکستند و گویی برای استخدام شدن گلاب در آن، آسمان تپیده بود! یاد پسر کت و شلواری خوش پوش پشت میز افتاد. با نگاه جدی و خرمایی چشم های تند و تیزش که درست مثل عقاب می‌مانست.
    آهی کشید. می‌مرد اگر او را استخدام می‌کرد؟
    این را گلاب در ذهنش گفت و بی حواس از روی حرص مشت محکمی بر روی اپن زد. آنقدر محکم که برنج های درون سینی بالا و پایین شدند. نگاه چپی به آن ها انداخت. انگار که باید بخاطر به هم زدن افکارش، برنج های بیچاره از خودشان خجالت بکشند.
    زیر لب با حرص زمزمه کرد:
    - نه واقعا می‌م‍ُرد؟ از داراییاش کم می‌شد؟ یا ساختمون شرکتش لنگ می‌زد؟
    و خبر نداشت مردی که در دل نفرینش می‌کند، یکبار تا دروازه های مرگ رفته ‌و برگشته. خسته و درمانده مثل چک برگشت خورده ای که هزار بار تا و مچاله شده باشد. سینی برنج را برداشت و با انگشت مشغول پاک کردن آن شد تا خرده سنگ های احتمالی را به دام بیندازد.
    سینی را که پاک کرد، چرخید تا برنج ها را درون قابلمه بریزد که قهوه ای های نگران چشمان علی را دید.
    سرش را کج کرد.
    - دایی نزدیک کاشانه دیگه چرا نگرانی؟
    - مسولیت رو دوشت نبوده ببینی این بار نامرئی چقد سنگینه دایی جان! مامانت تورو به من سپرده.
    اخم های گلاب در هم رفتند. نگاه نگران علی رنگ کنجکاوی به خود گرفت. پس حدسش درست بود. حتما خبری شده بود که گذر ناردانه را به این اطراف انداخته بود.
    - حرفتون شده؟ دعوا کردین؟
    گلاب به هر دری می‌زد نا نگاهش را بدزدد. قهوه ای چشم های علی مثل تار عنکبوت برای گلاب چسبنده و به دام انگیز بود. آنقدر که با یک نگاه، چشم های پریشانش را اسیر کند. تیز و برنده مثل کارآگاه های ماهر.


    عید خوش میگذره با این پارت های هر روز؟ 😁
    دیگع از پارت بعدی خیلی خیلی جدی میشیم 😁
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا