رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS]
شب، بعد از اومدن مامان اينا، خوردن شام، گپ زدن با بابا و كمى كمك به مامان، بلاخره با خستگى تصميم گرفتم كه به اتاقم برم.
بابا هم با من همراه شد، اما مامان با اشاره اى از سمت مامان خورشيد، كه من هم متوجهش شدم؛ موند و بهونه ى مرتب كردن آشپز خونه رو كرد و به بابا گفت كه كمى ديرتر مياد.
من هم كه متوجه شدم مامان خورشيد مى خواد راجع به من صحبت كنه؛ از هيجان و كنجكاوى خواب از سرم پريد، ولى به خاطر اينكه مى دونستم جلوى من حرفى نمى زنن، با بابا تا بالا همراهى كردم و منتظر موندم كه بابا به اتاقش بره.
بعد خودم هم الكى در اتاقم رو باز كردم و دوباره بهم كوبيدم. دمپايى هاى رو فرشيم رو كندم و آروم و آهسته، بدون هيچ صدايى از پله ها پايين رفتم.
مامان و مامان خورشيد توى آشپزخونه، پشت ميز اپن نشسته بودن و از اونجايى كه بودن، تا نيمه هاى راه پله رو بيشتر ديد نداشت.
روى آخرين پله اى كه مى دونستم از آشپز خونه مشخص نيست، كنار ديوار نشستم و به حرفهاى مامان و مامان خورشيد، كه مشخص بود تازه شروع شده و خيلى آروم بود، گوش سپردم و شنيدم كه مامان خورشيد گفت:
-كار از كار گذشته صنم، قطار سرنوشت به راه افتاده، نمى شه كه با تقدير جنگيد عزيز من!
مامان هم با عصبانيت و در حالى كه تن صداش رو كنترل مى كرد، گفت:
-يعنى چى مامان جان؟ يعنى من آينده ى يه دونه دخترم روبه يه مشت خرافات... ببازم؟ ...مى فهمين چى ميگين؟ چطور مى تونم رها رو دست يه ... بسپرم كه، با يه انگ... عاشق شده و بعد از با... شدنش ولش مى كنه؟
اينجا مامان صداش رو خيلى پايين اورده بود و من يه جاهايى از حرفهاش رو نمى فهميدم.
مامان خورشيد دوباره آروم گفت:
-سيس! چته صنم؟ آروم تر! اصن مگه حامد يا بابات ما رو ول كردن؟ بعدم خيلى امكانش ضعيفه كه رها رو ول كنه! پسره خيلى وقته عاشق رهاست!
مامان عصبى غريد:
-از كجا معلوم مادر من؟ شايد مثل اقاجون خدا بيامرز شد و بچمو بدبخت كرد! اصن اگر بچشون پسر شد و اون خرافات به حقيقت پيوست چى؟ مگه نمى بينى داره خودشو به رها نشون مى ده؟
مامان خورشيد با ناراحتى گفت:
-بميرم براى بچم رها! كاش اين داستان يه جا تموم مى شد! رها طاقتشو نداره! بچم خيلى ضعيفه! بعد از اون شكست، يه شكست ديگه از بيخ و بن نابودش مى كنه! اميدوارم اون پسر، لايق و شايسته باشه! مگرنه...
مامان كه عصبى تر شده بود، جواب داد:
-شما كه اينا رو مى دونيد، چرا اصرار به اين رابـ ـطه ى از بيخ و بن اشتباه مى كنيد؟ من مطمئنم يه چيزى شده كه من ازش بى خبرم، اما شما مى دوني، براى همين اصرار مى كني! مگرنه براى ازدواج من با حامد اصرارى نداشتي! قضيه چيه مامان؟
مامان خورشيد غمگين گفت:
-قطار سرنوشت سالهاس كه به راه افتاده صنم! اين پيمان شوم، سالهاست كه بسته شده و ازش گريزى نيست عزيز من! هيچى جلودارش نيست! اگر ما مخالفت كنيم و يا مانعشون بشيم، ممكنه اون عفريت... به رها آسيب بزنه! رها الان اسيب پذيره و من نمى دونم اون گردنبند، چقدر ديگه مى تونه جلودارش باشه! واسه همين بايد زودتر اين قضيه تموم شه، تا شر اون ... منحوس كم بشه! اون از اين ازدواج فقط يه بچه مى خواد! ما مى تونيم به رها بگيم كه سالها جلوى اين اتفاق رو بگيره و فعلا بچه دار نشه! تا بعد هم خدا بزرگه! شايد يه راهى پيدا شد!
مامان مستاصل، با ناخن هاش روى ميز ريتم گرفت و ديگه حرفى نزد، اما نفسهاى تند و سريعش نشون مى داد كه عصبيه.
من كه كاملا از حرفهاشون گيج شده بودم و سرم از درد سنگين شده بود، وقتى سكوتشون رو ديدم، آروم از جام بلند شدم و پاورچين به سمت اتاقم رفتم.
در اتاقم رو به آرومى باز كردم و به داخل اتاقم رفتم و دوباره در رو بستم. شقيقه هام از درد نبض مى زد و فكرم درگير صحبتهاى مامان بود.
روى تخت سردم دراز كشيدم و به سقف اتاقم زل زدم و توى افكارم غرق شدم.
منظور مامان چى بود؟ چرا اشكان بايد ولم مى كرد؟ ماجراى اون خرافاتى كه مى گفت چى بود؟ منظورشون از عفريت كى بود و اصلا اون از من چى مى خواست؟ اصلا من چه شكستى خورده بودم؟ يعنى كسى ديگه اى توى زندگيم بوده؟
هزار سوال بى جواب توى سرم مى چرخيد و سر دردم رو شديد تر مى كرد. اينقدر حالم بد بود كه از شدت سردرد تهوع گرفته بودم و ديگه نمى تونستم بخوابم.
بلاخره تهوع شديدم كار دستم داد و من رو از جام بلند كرد. با دو به سمت سرويس اتاق رفتم و هرچى كه خورده بودم رو با شدت برگردوندم.
بعد از چند بار بالا اوردن، حالم كمى بهتر شد، اما از شدت سردرد و تهوع، اشكم سرازير شده بود. توى دستشويى، لرزون به تصوير رنگ پريده و گريانم زل زدم و آروم از خودم پرسيدم:
-چرا؟ چرا من؟ اينهمه عذاب و بلا كم نبود؟ حالا اين چه داستانى بود كه اسيرش شده بودم؟ خدايا بسمه! ازت ديگه فقط آرامش مى خوام! خسته ام از اين عذاب بى پايان! چرا نمى تونم مثل دخترهاى ديگه زندگى كنم؟ چرا هر لحظه از زندگيم، يه داستان و راز پشتش داره و من از همه چيز بى خبرم! حالا بايد چيكار كنم؟ بايد به ديدن اشكان برم و پا بذارم توى داستان سختى كه همه ازش با خبرن، جز من! يا بيخيال اين رابـ ـطه بشم و بچسبم به درس و زندگيم؟ اگر قبلا هم شكست خورده بودم، مطمئنا طاقت يه شكست ديگه نداشتم! چون ظاهرا از عذاب اون شكست ايست قلبى كردم و به اين حال و روز افتادم! حالا هم براى همينه كه همه ازم همه چيز رو پنهان مى كنن!
درمونده، مشتى ديگه آب به صورتم زدم و دوباره سرم رو بلند كردم، كه با وحشت متوجه شدم حجمى از نور پشت سرمه!
با سرعت به عقب برگشتم و در حالى كه قلبم وحشتناك مى زد و بدنم از ترس مى لرزيد، به اون حجم نور بى شكل چشم دوختم.
نمى دونستم چيه و بايد منتظر چى باشم. دلم مى خواست از سرويس بيرون مى زدم و از اتاقم فرار مى كردم، اما ترس خشكم كرده بود و با چشمهايى درشت به اون حجم نور، كه حالا داشت شكل اندام يه زن رو مى گرفت؛ زل زدم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    با قلبى پرتپش و نفس زنون، پاهام شل شد و كنار دستشويى نشستم. راستش منتظر يه موجود ترسناك بودم، اما اون حجم كه نورى آبى رنگ داشت، شكل يه زن زيبا رو به خودش گرفت؛ كه با محبت بهم خيره شده بود و چهره ى زيبا و پرنورش من رو به آرامش دعوت مى كرد.
    دور اون زن زيبا رو هاله اى از نور آبى گرفته بود و اون هاله از خودش آرامشى بى نظير پخش مى كرد. طورى كه من سردردم كاملا خوب شد و تهوعم از بين رفت و قلبم آروم و قرار گرفت.
    مثل كسى كه توى خلسه بود، به اون آرامش مطلق زل زده بودم و محو زيبايش شده بودم كه روبه روم دو زانو روى زمين نشست و شروع به صحبت كرد:
    -درود خداوند بر تو اى برترين مخلوق!
    و سجده اى طولانى به من كرد. شوكه به خودم اومدم. با من بود؟ اصن كى بود اين زن زيبا؟ چرا سجده مى كرد به من؟ زير لب زمزمه وار جواب سلامش رو دادم و دوباره با گيجى بهش خيره شدم. زن اما با آرامش، بلند شد و به بهت من لبخندى زد و جواب داد:
    -مى دانم كه از ديدن من شگفت زده ايد بانو، اما من روزهاست شما را زير نظر دارم و در كنارتان هستم. امشب به من وحى شد كه خودم را به شما بنمايم تا دلتان آرام گيرد و يارى گرتان باشم.
    دوباره به من كه با دهنى از تعجب باز، بهش خيره بودم؛ لبخندى زيبا زد و ادامه داد:
    -عذر مرا بپذيريد، فراموش كردم كه خودم رو معرفى كنم. من هاميل هستم! فرشته ى يارى گر زنان و مادرانى كه باردارن يا تازه وضع حمل كردن. من به دستور پروردگار منان به ديدار شما آمده ام، تا شما را مژده اى دهم! شما از ازدواجتان ثمره اى نيكو به دست خواهيد آورد، كه يارى گر منجى عالم خواهد بود! من نيز يارى گرتان در اين دوران خواهم بود. هر زمان كه به من احتياج داشتين، كافيست نام مرا فرا بخوانيد تا به ياريتان بشتابم.
    شوكه از حرفهاى هاميل، با شگفتى زمزمه كردم:
    -ازدواج؟ كدوم ازدواج؟ بچه؟!
    هاميل دوباره لبخند شيرينى زد و گفت:
    -به زودى همه چيز برايتان مشخص و واضح خواهد شد! اين ازدواج براى شما مقدر شده و بسيار نيكوست. من بيش از اين اجازه ى سخن ندارم؛ اما هر زمان كه نياز بود، به كمكتان خواهم آمد و به هنگامش، همه چيز را برايتان روشن خواهم كرد. فقط براى اين ازدواج، شتاب كنيد كه دير هنگام است و ابليس در حال چيدن نقشه اى بزرگ است. دعاى خير من و ديگر فرشتگان درگاه خداوند، به همراه شما خواهد بود. سپاس از صبوريتان در برابر زياده گويى هايم. بدرود بانوى زيبا! دوباره شما را خواهم ديد!
    و دوباره ايستاد، تعطيمى كرد و بعد بالهاى زيباش رو باز كرد و با درخشش نورى آبى رنگ، از جلوى چشمهام ناپديد شد و من رو شوكه، توى دستشويى جا گذاشت.
    يك ربعى با بهت به جاى خالى فرشته خيره بودم كه با صداى در دستشويى به خودم اومدم.
    به سختى بلند شدم و در دستشويى رو باز كردم كه مامان خورشيد رو با چشمهايى نگران پشت در ديدم. مامان خورشيد با ديدنم نفس راحتى كشيد و دستم رو گرفت و از دستشويى به بيرون راهنماييم كرد و گفت:
    -خوبى رها جان؟ نگرانم كردى مادر! چندبارى اومدم توى اتاقت اما از دستشويى بيرون نيومدى. ديگه ترسيدم، گفتم شايد حالت بد شده!
    نگاه گنگى به مامان خورشيد انداختم و بى حرف روى تختم نشستم و سرم رو ميون دستهام گرفتم. نمى دونستم بايد چى بگم! گيج شده بودم از ديدن اون فرشته.
    اصلا نمى دونستم واقعيت بود يا رويا! مگه مى شد يه فرشته به ديدنم بياد و بهم بگه با اشكان ازدواج كنم! حتما خواب ديده بودم. احتمالا ضعف كردم، آره! اين منطقى تره تا ديدن يه فرشته توى دستشويى كه بهم نويد يه فرزند مى داد، اونم فرزندى كه يارى گر منجى باشه!
    با شدت سرم رو تكون دادم و بى اختيار بلند گفتم:
    -آره، خواب بودم، خواب ديدم!
    مامانى كه از كارهام گيج شده بود، كنارم نشست و با تعجب پرسيد:
    -خوبى مادر؟ خواب چى ديدى؟ چرا اينقدر رنگت پريده؟
    يهو ياد مامان خورشيد افتادم و سرم رو بلند كردم و با گيجى بهش گفتم:
    -من...هيچى. خوبم مامانى! كارم داشتين؟
    مامان خورشيد نگاه نافذى بهم انداخت. انگار مى خواست از چشمهام بخونه حقيقت رو، اما من نمى تونستم به كسى حرفى بزنم؛ چون صد در صد فكر مى كردن ديونه شدم.
    مامان خورشيد بعد از كمى سكوت، به آرومى گفت:
    -من رضايت مامانت رو گرفتم. فردا مى تونى به ديدن اشكان برى، اما قبلش شماره اشكان رو به من بده. البته اگر مشكلى نداره.
    نگاه متعجبى به مامان خورشيد انداختم و گفتم:
    -نه! چه اشكالى؟ فقط، فقط براى چى مى خوايد؟
    مامان خورشيد چشمهاش غمگين شد. كمى دوباره سكوت كرد و بعد گفت:
    -اگر اجازه بدى اين سوالت رو جواب ندم، باشه؟
    سردرگم سرم رو به علامت باشه تكون دادم و با خودم فكر كردم كه چقدر اين روزها همه چى عجيبه. مامانى بعد از گرفتن شماره ى اشكان و ذخيره كردنش توى موبايلش، با شب بخيرى از اتاقم بيرون رفت.
    منم با سرى كه داشت از حجم اونهمه فكر مى تركيد، روى تخت دراز كشيدم و پتوى سردم رو روى خودم كشيدم و به سقف اتاقم زل زدم.
    نمى دونستم بايد چيكار مى كردم! بابد به ديدن اشكان مى رفتم، يا از حرفهاى مامان مى ترسيدم و بى خيال اين ازدواج مى شدم؟ اصلا من اشكان رو دوست داشتم؟ آره، ازش خوشم مى اومد، اما عشق نه! هنوز عشقى از اشكان توى دلم نبود.
    انگار اون تيكه ى قلبم كه حس مى كردم نبود؛ مال عشق كس ديگه اى بود، كه من فراموشش كرده بودم و همين نمى ذاشت من عاشق اشكان بشم.
    اخ از اين حافظه ى نامرد! كه من رو يارى نمى كرد تا بتونم يه تصميم درست بگيرم و با خيال راحت جلو برم. چيزى توى ذهنم مدام بهم اخطار مى داد، كه اين همه ى ماجرا نيست رها! تو از خيلى چيزها بى خبرى!
    از طرفى ديگه اين اتفاقات عجيب اخير، من رو مى ترسوند. اون زن سياهپوش، اين فرشته و حرفهاى عجيبش، همه باعث شده بود كه من گيج و سردرگم بشم و يا حتى با خودم فكر كنم كه نكنه من هنوز توى كما هستم و دارم همه ى اين ها رو خواب مى بينم!
    گيج و خسته، به پهلو چرخيدم و چشمهاى سوزانم رو روى هم فشردم و سعى كردم حداقال كمى بخوابم. به قول اسكارلت، فردا، فردا بهش فكر مى كنم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    اشكان:
    صبح با صداى زنگ موبايلم، از يه خواب نا آروم بيدار شدم. ديشب بعد از اون اتفاق به سختى خوابم بـرده بود و حالا منگ به صفحه ى موبايلم كه شماره اى نا آشنا روش بود، خيره شده بودم.
    بلاخره به خودم اومدم و گيج از خواب، تماس رو وصل كردم. زنى پشت خط گفت:
    -سلام! آقاى فهيم؟
    با صدايى خش دار جواب دادم:
    -سلام، بله خودم هستم! بفرماييد؟
    با خودم فكر مى كردم كه احتمالا از بيمارستانه، اما جواب زن من رو شوكه كرد:
    -من شريف هستم، مادر بزرگ رها!
    با شتاب سر جام نشستم و خواب تمام و كمال از چشمهام پريد. صدام رو صاف كردم و جواب دادم:
    -سلام خانم شريف! خوب هستين؟ خانواده خوبن؟
    مادربزرگ رها، با همون جديت هميشگيش جواب داد:
    -همه خوبن آقاى فهيم، ممنون! راستش در رابـ ـطه با قرار امروزتون با رها و رابـ ـطه شما و رها تماس گرفتم. آقاى فهيم، همونطور كه مى دونيد، من از همه چى با خبرم! از همه ى اتفاقاتى كه بين شما و رها افتاده! درسته رها فراموش كرده، اما من ظلمتون رو فراموش نكردم! البته خوشحالم كه مى خوايد كارتون رو جبران كنيد و داريد مردونه ميايد جلو و پاى اشتباهتون وايستادين، اما به خداوندى خدا قسم، اگر از احساسات رهاى من و پاك شدن حافظه اش سواستفاده كنيد و يا بخوايد اذيتش كنيد، آبروتون رو همه جا مى برم! پاى همه چيزش هم مى ايستم! متوجه ايد؟
    شوكه از حرفهاى مادر بزرگ رها، از تخت اومدم بيرون و دور اتاقم شروع به راه رفتن كردم. عصبى، دستى به پيشونيم كشيدم و عرق شرمى كه روش نشسته بود رو پاك كردم و به سختى جواب دادم:
    -من...من مردونه دارم ميام جلو خانم شريف! اگر مى خواستم نامردى كنم، اصلا جلو نمى اومدم! من پاى كارى كه كردم... ايستادم! من... من حتى اين ماجرا رو به پدرم هم گفتم! يعنى مى خوام بدونيد من واقعا... من واقعا عاشق رهام و دوستش دارم! تا آخر عمرم هم نوكرشم! مى خوام، مى خوام شما هم اينو باور كنيد!
    مادر بزرگ رها، پشت خط كمى سكوت كرد و بعد با صدايى لرزون گفت:
    -آقاى فهيم، رها زخم خوردست! رها، رها شكست بدى خورده...
    حرفش رو شكستم و گفتم:
    -بله، مى دونم و كاملا از جريان ياشار با خبرم! نپرسين از كجا، اما بدونيد كه مى دونم و به رها زخم نمى زنم! من براى خوشبختيه رها دارم پا جلو مى ذارم، نه بدبخت كردنش! خانم شريف، مى دونم سخته اما لطفا بهم اعتماد كنيد!
    مادر بزرگ رها، كه مشخص بود كمى گريه كرده، با صدايى خش دار جواب داد:
    -اطمينان مى كنم پسرم و پشتت مى ايستم! فقط، فقط رو سفيدم كن! خداحافظ!
    و بعد قطع كرد.
    عصبى دستم رو به گردنم كشيدم و توى دلم از خدا خواستم كه كمكم كنه تا سربلند بشم.
    بعد از كمى فكر كردن و قدم زدن توى اتاقم، نگاهم به ساعت افتاد كه حدود يازده بود. يك بايد مى رفتم دنبال رها! سريع به حمام رفتم تا زودتر آماده بشم و به ديدن زندگيم برم!
    سر ساعت يك با يه تيپ نيمه اسپرت سفيد و مشكى، و دم خونه ى رها اينا بودم و بهش زنگ زدم تا بياد پايين. رها هم بعد چند دقيقه، از در خونشون، فرشته وار بيرون اومد.
    وقتى توى اون پالتوى طوسى هم رنگ چشمهاش ديدمش، دلم براى اونهمه لطافت و زيبايى ضعف رفت. رها واقعا زيبا بود. خصوصا امروز كه متفاوت تر از هميشه مى ديدمش.
    از در كه بيرون اومد، سريع از ماشين پياده شدم و سلامى دادم و در ماشين رو براش باز كردم. رها هم جوابم رو با لبخند شرمگينى داد و گونه هاش سرخ شدن و با ظرافت سوار ماشين شد.
    منم چند نفس عميق كشيدم تا قلب هيجان زده ام آروم بگيره و بعد سوار ماشين شدم.
    فضاى ماشين از عطر مليح رها پر شده بود و من مـسـ*ـت از عطرش، به چشمهاى طوسيش كه برعكس هميشه، آرايش مليحى داشت، خيره شدم.
    رها كه زير نگاه هاى من معذب شده بود، مدام نگاهش رو مى دزديد و انگشتهاى باريك و ظريفش رو بهم مى پيچوند.
    وقتى يه دل سير و با آرامش نگاهش كردم، بلاخره سكوت رو شكستم و گفتم:
    -خوب هستين رها خانم؟
    رها معذب دوباره لبخندى شرمگين زد و جواب داد:
    -ممنون، بهترم! شما خوبين؟ خانواده خوبن؟
    تشكرى كردم و باز پرسيدم:
    -كجا بريم؟
    رها بدون فكر جواب داد:
    -فرق نداره! هرجا دوست دارين بريم.
    عينكم رو زدم و ماشين رو روشن كردم. كمربندم رو بستم و به راه افتادم و در همون حين گفتم:
    -پس مى برمت رستوران مورد علاقه ام، البته زمانى كه رودخونه باز بود، بيشتر دوستش داشتم. ، اما خوب غذاش و محيطش هنوزم عاليه.
    رها سر به زير گفت:
    -باشه، عاليه! ممنون!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    زير چشمى نگاهى به اون همه زيبايى كردم و گفتم:
    -در داشبورد رو باز كنيد اگر ميشه!
    رها نگاهى بهم انداخت و با ترديد، در داشبورد رو باز كرد.
    از ديروز براش يه دستبند طلا خريده بودم و كادوش كرده بودم تا بهش هديه بدم. دوست داشتم براش يه حلقه بخرم تا بدونه توى تصميمم جدي ام، اما ترسيدم خوشش نياد و ناراحت بشه.
    رها با ديدن جعبه ى كادو، نگاه متعجبى بهم انداخت و پرسيد:
    -اين... براى منه؟
    لبخندى زدم و جواب دادم:
    -غير از شما، خانم زيباى ديگه اى توى اين ماشين هست؟
    رها شگفت زده جعبه رو از داشبورد در اورد و گفت:
    -آقاى فهيم؟ چرا اين كار رو كردين؟
    جواب دادم:
    -آقاى فهيم كه بابامه! من اشكانم! بعد هم كارى نكردم. براى دختر مورد علاقه ام، يه هديه ناقابل خريدم؛ ايرادى داره؟ فكر كنم همه اين كارو مى كنن.
    رها خجالت زده خنديد و گفت:
    -بازم ممنون، سوپرايزم كردين!
    پشت چراغ قرمز ايستادم. عينكم رو در اوردم و لبخند گرمى به صورت زيباش پاشيدم و به چشمهاش خيره شدم و صادقانه گفتم:
    -يكى ديگه هم هست، صندليه عقبه! البته قابلتو نداره! همين كه به زندگيم اومدى، بهترين اتفاق دنيا بوده! راستش، اصلا نمى دونم تا قبل از ديدن تو، چطورى زندگي مى كردم؟ خوش اومدى به زندگيم رها خانوم!
    رها شوكه به صندلى عقب نگاه كرد. يه جعبه ى بزرگ پر از گل رز قرمز براش خريده بودم. رها دستش رو جلوى دهنش گرفت و با چشمهايى كه مى درخشيد؛ گفت:
    -واى! واقعا شوكه ام كردين! نمى دونم چى بايد بگم! ممنون! من عاشق گل رزم! بازم ممنون!
    چراغ سبز شد و من باز عينك دوديم رو زدم و به راه افتادم و گفتم:
    -قابلت رو نداره! ناقابله واقعا. ارزش شما بيشتر از اين حرفهاست.
    رها دوباره تشكر كرد و من خوشحال از اينكه تونستم سوپرايزش كنم، با هيجان به سمت رستوران رفتم.
    وقتى رسيديم، زودتر پياده شدم و در رو براى رها باز كردم و دستم رو براى كمك كردم بهش، دراز كردم. رها كه توى چشم هاش ستاره بارون بود، با خجالت دستم رو گرفت و از ماشين پياده شد.
    منم از موقعيت استفاده كردم و دست نرمش رو محكم توى دستم فشردم و رهاش نكردم و رها رو به دنبال خودم كشوندم. رها هم با گونه هاى سرخ تر از قبل، دنبالم روانه شد.
    رستوران ناژلند، توى منطقه ى ناژوان و كنار رودخونه ى خشك ساخته شده بود و رستوران فوق العاده زيبايى بود و غذاهاش هم عالى بود. به همراه رها به داخل محوطه رستوران كه يه باغ بزرگ بود؛ رفتيم و بعد به داخل سالن رستوران رفتيم.
    از قبل ميزى كه دوست داشتم و جاى همشگيم بود رو؛ رزرو كرده بودم و يه راست به سمت همون ميز رفتيم.
    وقتى نشستيم، بلاخره دست رها رو با ناراحتى ول كردم. راستش دوست نداشتم ازش جدا بشم. هر لحظه كه كنارش بودم، از خود بى خود تر مى شدم و دلم مى خواست رها رو هميشه كنارم داشته باشم.
    من كه غرق رها بودم، اما بلاخره رها سكوت رو شكست و گفت:
    -واقعا رستوران قشنگيه! ممنون! تا حالا اينجا نيومده بودم.
    لبخندى زدم و گفتم:
    -من زياد اومدم و اين ميز يه جورايى مال من شده ديگه! هر وقت پيدام نكردى، بيا اينجا و من رو پشت اين ميز و در حال قهوه خوردن پيدا كن! اينجا كافه هم هست راستى و قهوه هاى محشرى داره.
    رها خنده اى كرد و شال مشكيش رو روى سرش جا به جا كرد. دستى به موهاى مشكى و حالتدارش، كه دورش رها شده بود؛ كشيد و قيافه اى بامزه به خودش گرفت و گفت:
    -اوه، پس واجب شد قهوه هاى من رو بخورين! همه طرفدارشن!
    ابرويى بالا انداختم و گفتم:
    -ااا! چه خوب! پس ديگه جاى اينجا، احتمالا خونه ى شما ميشه پاتوقم!
    رها خنده ى دلربايى كرد و جواب داد:
    -حالا يك بار امتحان كنيد، شايد من تبليغ زيادى كردم، بعد مشترى بشين.
    با خنده و شوخى، ناهار رو سفارش داديم و دوباره با هم كلى صحبت كرديم تا ناهار رو بيارن. من از خودم و خانواده ام گفتم و رها از خودش و خانواده اش.
    اينقدر سرگرم گفتگو شديم كه نفهميديم ناهار رو چطورى خورديم و من دوباره به پيش خدمت سفارش قهوه و كيك دادم.
    وقتى به خودمون اومديم كه ٤ بعد از ظهر بود. رها يهو نگاهش به ساعت نقره اى رنگش افتاد و هينى كشيد و سريع از جاش بلند شد و گفت:
    -واى! خيلى دير شد!
    منم به تابعيت از اون، بلند شدم و گفتم:
    -نگران نباش! زود مى رسونمت!
    بعد هم سريع ميز رو حساب كردم و باهم به سمت ماشين رفتيم و سوار شديم و به سمت خونه ى رها، راه افتاديم.
    توى راه دوباره كلى صحبت كرديم و از برنامه هايى كه براى آينده داشتيم حرف زديم و ديگه توى صحبت كردن، فلعها رو جمع نمى بستيم و با هم راحت صحبت مى كرديم.
    وقتى رسيديدم دم خونشون، ماشين رو خاموش كردم و ايستادم. دست رها رو با اجازه، توى دستم گرفتم و صادقانه گفتم:
    -اين چند ساعت، بهترين ساعات زندگيم بودن. نمى دونم چطورى بگم! راستش رها، من نمى تونم ازت دل بكنم و يا فراموشت كنم. ديگه حتى طاقت جدايى رو ازت ندارم. مى خوام ازت اجازه بگيرم و همراه خانواده ام، به خواستگاريت بيام. اجازه مى دى رها؟
    رها دوباره سرخ شد و سرش رو پايين انداخت. كمى سكوت كرد و بعد آروم گفت:
    -نمى دونم! چى بگم آخه؟ راستش، راستش اول بايد با خانواده ام صحبت كنم! نظر اونا برام واقعا مهمه! من يكم گيج شدم! همه چيز خيلى داره تند پيش مى ره! يكم، يكم بهم فرصت بده، باشه؟ راستش، راستش اينقدر اتفاقات عجيبى اين چند وقت افتاده كه نمى دونم بايد چيكار كنم! اون بخش از حافظه ام كه پاك شده.... واقعا داره اذيتم مى كنه و من رو توى همه چيز مردد كرده!
    از حرفهاش شوكه شدم و به دستهامون خيره شدم. فكرش رو مى كردم كه زمان بخواد، اما فكر نمى كردم كه دنبال اتفاقات گذشته باشه! گذشته چيزى بود كه واقعا نبايد به يادش مى اومد! و اتفاقات عجيبى كه ازشون حرف مى زد! مطمئنن كار شيرين يربوع بود! اون رها رو ول نمى كرد، منم همينطور!
    مستاصل بهش نگاهى كردم و دستش رو فشردم و غمگين گفتم:
    -من بهت زمان مى دم رها، اما دنبال گذشته نباش! چيز جالبى توش نيست! گذشته از اسمش مشخصه، گذشته! نبايد دنبالش باشى! به فكر آينده باش. آينده اى كه قراره با هم بسازيمش. اون قشنگ تره از گذشته اى كه آزارت داده، بيمارت كرده و رفته و تموم شده! بيا و با هم يه آينده ى خوب و شيرين بسازيم. آينده اى كه توش هيچ خبرى از گذشته هامون و اون اتفاقات عجيب نباشه! باشه رها؟
    رها با چشمهاى درخشانش، نگاه غمگينى بهم كرد و گفت:
    -توام مثل همه از گذشته ام مى دونى و حرفى نمى زنى، درسته؟ اين، اين اتفاقات عجيبم يه ربطى به گذشته دارن، نه؟
    دلم براى مظلوميتش سوخت، اما چيكار مى تونستم بكنم؟ اگر رها از گذشته چيزى مى فهميد، اولين كسى كه اين وسط نابود مى شد، من بودم!
    هرچند كه من ربط اين اتفاقات عجيب رو به رها نمى دونستم، اما مطمئن بودم كه رها هم يه سر اين جرياناته! واسه همين شيرين يربوع اذيتش مى كنه و رهاش نمى كنه!
    رها وقتى سكوت من رو ديد، آهى كشيد و گفت:
    -اذيتت نمى كنم. توام نگو! اما بلاخره يه روزى همه چيز يادم مى ياد و اميدوارم كه اينقدر بد نباشه كه آسيبى به رابطمون بزنه! من با پدر و مادر صحبت مى كنم و خبرش رو بهت مى دم. ممنون بابت هديه هات و ممنون بابت ناهارت. خيلى خوش گذشت.
    وبعد لبخند عميقى زد و من تازه متوجه چالهاى لپش شدم. جالب بود كه وقتى واقعا و عميقا مى خنديد، چالهاش مشخص مى شد.
    هر چند دلم از حرفهاش ريخت، اما براى خنده هاش ضعف رفت و بى اختيار دست سردش رو بوسيدم و گفتم:
    -قابلت رو نداشت بانو! تو بخواه، من دنيا رو به پاهات مى ريزم.
    رها دوباره سرخ شد ودستش رو پس كشيد. با عجله در رو باز كرد و گفت:
    -بازم ممنون، من بايد برم ديگه. خداحافظ!
    منم پياده شدم و يادم به جعبه ى گل افتاد. صداش كردم و جعبه رو از صندلى عقب در اوردم و به دستش دادم.
    رها خجالت زده و با تشكر جعبه رو از دستم گرفت و سرش رو پايين انداخت و به چكمه هاى ساق بلند مشكيش زل زد. من هم طره اى از موهاش رو نوازش كردم و آروم گفتم:
    -دوستت دارم رها!
    لپهاى رها، دوباره همرنگ لبهاى سرخش شد و با عجله خداحافظى زير لب كرد و به سمت خونشون رفت. در رو با كليدش كه از كيف مشكيش در اورد، باز كرد و با عجله به داخل خونه رفت و در رو پشت سرش بست.
    نگاهى به ساختمونشون كردم و دوباره چشمم به پنجره ى رها خورد. سايه اى رو پشت پنجره ديدم و فكر كردم كه حتما مامان يا مادر بزرگشه، اما پرده آروم كنار زده شد و زنى مشكى پوش، با چشمهايى زرد، به من خيره شد.
    از ترس قدمى به عقب برداشتم و قلبم توى سينه فرو ريخت. زن، كه خود شيرين يربوع لعنتى بود، پوزخندى زد و بعد ناپديد شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رها:
    امروز يكى از بهترين روزهاى زندگيم بود. اشكان يه جنتلمن واقعى بود و داشت با كارهاش حسابى از من دلبرى مى كرد.
    شخصيت شوخ و مهربون و حاميش، دست و دلبازيش و از همه مهم تر، عشق خالصانه اش به من، من رو تا حدودى به اين رابـ ـطه و ازدواج راضى كرده بود.
    طورى كه دلم يه جورايى پيشش جا مونده بود و همه انفاقاتى كه از سر گذروندم، ديگه برام بى اهميت شده بود.
    توى همين فكرها بودم و مسير در ورودى تا در ساختمان رو طى مى كردم كه حركتى سريع كنار يكى از درختهاى حياط، من رو از فكر بيرون اورد.
    نا خوداگاه ايستادم و به اون قسمت خيره شدم، كه گربه اى سياه از كنار درخت به روى ديوار جهيد. از حركت ناگهانيش جا خوردم و به عقب پريدم.
    گربه ى سياه اما با چشمهاى زردش، نگاه شومى به سمتم انداخت و طرح پوزخندى انگار روى صورتش نقش بست و از سمت ديگه ى ديوار به داخل كوچه پريد و رفت.
    من مبهوت از حركات عجيب اون گربه، به جاى خاليش خيره بودم كه صداى زنگ پيامك موبايلم من رو به خودم اورد. تازه متوجه شدم دستم از سنگينى جعبه ى گل به درد اومده، پس بدون نگاه كردن به موبايلم، فحشى روانه ى گربه كردم و سريع تر به سمت ساختمون قدم برداشتم، تا به اتاقم برسم و خستگى در كنم.
    تازه هنوز داخل جعبه ى هديه ى اشكان رو هم نديده بودم و براى ديدنش هيجان داشتم. به در ورودى كه رسيدم، سميه خانم كه آماده ى رفتن بود، از داخل در رو باز كرد و با ديدن من، هين بلندى كشيد و به عقب رفت.
    شوكه از رفتار سميه خانم پرسيدم:
    -اوا، سميه خانم چتون شد؟
    سميه خانم كه حسابى رنگ و روش پريده بود، به تته و پته افتاد و هى عقب عقب رفت.
    من كه از رفتارش گيج شده بودم، بازوش رو با دست آزادم گرفتم و به داخل بردمش و روى مبل راحتى نشوندمش.
    بعد هم وسايلم رو روى اپن گذاشتم و به داخل آشپزخونه رفتم و سريع ليوان آبى براش ريختم و بردم و به دستش دادم و كنارش نشستم و دوباره پرسيدم:
    -سميه خانم پس چى شدين يهو؟ منو هم دارين مى ترسونيد به خدا! قضيه چيه؟
    سميه خانم ليوان آب رو يه نفس سر كشيد و با دست لرزونش ليوان رو روى ميز جلومون گذاشت و بعد دستم رو گرفت و گفت:
    -رها خانمم، به خدا اگه بگم باور نمى كنى! فقط هول نكنى مادر، اما همين ٥ دقيقه پيش، در ساختمون، همين، همين در چوبيه رو زدن. من اومدم در رو باز كردم، ديدم شماييد! يعنى به خدا خودتون بودين! با همين لباس و شكل و شمايل! فقط، فقط اون جعبه ى گل دستتون نبود. بعد، بعد بدون حرف از كنار من رد شدين و رفتين بالا، تو اتاقتون و در رو محكم بهم كوبيدين! به خدا راست ميگم مادر! خودت بودى، نه؟ اخه اگه بودى پس الان پشت در چيكار مى كردى؟ نكنه، نكنه رفتى بيرون من حواسم نبود؟ اما، اما اخه منم تمام مدت همين جا بودم و جايى نرفتم كه رفتنت رو نبينم!...
    سميه خانم همينطور داشت حرف مى زد، اما من شوكه با دهنى باز بهش خيره مونده بودم. واقعا نمى فهميدم چه خبره! دوباره گيج شده بودم و ذهنم مثل همه ى اين چند روز كه با هر اتفاق عجيب و غريبى، دست به انكار مى زد، داشت همه ى اين مسائل رو رد مى كرد و سميه خانم رو متوهم نشون مى داد.
    هرچند كه قلبم گواه مى داد كه اتفاق شومى در راهه و اينها همه پيش درامد اون اتفاقه و فقط ذهنم داره گولم مى زنه تا همه چيز رو انكار و فراموش كنم.
    بين دل و عقل، سردرگم مونده بودم و يه مسئله ى ديگه هم من رو نگران مى كرد، اشكان چه ربطى به اين قضايا داشت كه با هربار ديدنش، يه اتفاق عجيبى رخ مى داد؟
    اين از همه مسائل عجيب تر بود!
    مستاصل، نگاهى به سميه خانم كه همچنان داشت حرف مى زد، انداختم و بعد سرم روميون دستهام گرفتم و آهى از ته دل كشيدم.
    خوشى به من نمى اومد، هميشه چيزى بود كه بهترين لحظه هام رو خراب كنه. كلكسيون خوش شانسى هام زمانى تكميل شد، كه سميه خانم ميون حرفهاى بى سر و تهش اعلام كرد؛ كه امشب مهمون داريم، اونم چه مهمونى، خانواده ى محترم آقاى تابان!
    بلاخره سميه خانم رو آروم كردم و به خونشون فرستادم. البته خودمم از ترس، به اتاقم نرفتم و منتظر موندم تا مامان خورشيد يا مامان و بابام به خونه بيان.
    بعد از رفتن سميه خانم، براى اينكه ذهنم رو مشغول كنم، به سراغ كيفم رفتم تا جعبه ى هديه ى اشكان رو در بيارم كه چشمم به موبايلم خورد و پيام روى صفحه اش رو ديدم.
    بيام از طرف اشكان بود كه فقط يه جمله نوشته بود:
    -رها، مراقب خودت باش!!!
    مطمئن بودم كه اشكان، به اين جريانات ربطى داشت و اين اس ام اس، اين موضوع رو ثابت مى كرد.
    بى اختيار شماره ى اشكان رو گرفتم، اون بهم يه توضيح بدهكار بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    به محض گرفتن شماره ى اشكان، در خونه باز شد و مامانم وارد خونه شد. من هم سريع تماس رو قطع كردم. بعدا با اشكان صحبت مى كردم، بهتر بود. درواقع از مامانم خجالت مى كشيدم.
    مامان در حالى كه شال بافت كرميش رو در مى اورد، با سلامى به سمتم اومد و من هم سريع از جام بلند شدم و جوابش رو با لبخند دادم. مامان از ديدنم با لباس بيرون تعجب كرد و پرسيد:
    -تازه رسيدى؟
    چون مطمئن بودم سميه خانم بعدا ماجرا رو براى مامان تعريف مى كنه، با صداقت جواب دادم:
    -نه، نيم ساعتى هست كه رسيدم. خوبى؟ خسته نباشى!
    مامان كه نگاهش به گلهاى روى اپن پرت شده بود، بى حواس جواب داد:
    -ممنون! چرا پس هنوز لباسهات رو عوض نكردى؟ اين گلها كجا بوده؟
    خجالت زده سرم رو پايين انداختم، كه مامان يهو يادش اومد و با هيجانى مصنوعى گفت:
    -اى بابا! ببخشيد امروز خيلى سرم شلوغ بوده، همه چيز از ذهنم رفت. خوش گذشت؟ پسره خوبى هست؟ كجا رفتين؟
    پالتوى مشكيش رو كند و روى مبل انداخت و باز به سمت گلها رفت و دستى به روشون كشيد و ادامه داد:
    -چه خوش سليقه هم هست!
    و بعد خنديد و روى مبل كنارم نشست و دست من رو هم گرفت و نشوندم. حس كردم خنده اش و حتى رفتارش مصنوعيه و از كل اين جريانات ناراضيه و فقط داره نقش بازى مى كنه.
    من هم با جديت به چشمهاى عسلى رنگش زل زدم و دستهاى شفيد و ظريفش رو توى دستم گرفتم و گفتم:
    -اين كه هنوز چرا نرفتم بالا رو بهت ميگم، همه چي هم خوب بود مامان جان! فقط نمى دونم چرا حس مى كنم شما از اين جريانات ناراضى هستى، درسته؟
    مامان نگاهش رو از من دزديد و اشك توى چشمهاش حلقه زد و دست من رو فشرد و خيره به رو به روجواب داد:
    -من، من مثل هر مادرى نگرانم رها! احساس مى كنم هنوز براى تو ازدواج زوده! من، من اصلا مى ترسم كه اين پسر برات مناسب نباشه! تو كيس هاى بهترى هم خواهى داشت. اين پسره تازه قرار انترن بشه، تا بياد و درسش تموم بشه، طرح بره، تخصص بخونه و ... تو كلى سختى مى كشى...
    با تعجب حرف مامان رو قطع كردم و گفتم:
    -مامان! مگه من قراره به اين زودى ازدواج كنم! حالا تا باهم آشنا بشيم، شماها باهم آشنا بشين، اوه! كلى طول مى كشه! بعدم كه من بدون رضايت شما و بابا بهش بله نمى دم! اصلا تازه اول راهيم. اگر شما فكر مى كنيد كه اشكان براى من مناسب نيست، من اين رابـ ـطه رو بهم مى زنم!
    مامان مستاصل دستش رو از دستم كشيد و دستهاش رو روى صورتش گذاشت و ناليد:
    -نمى دونم مامان جان، نمى دونم! خودمم گيج شدم كه چى درسته و چى غلط!
    كمى سكوت كرديم كه مامان كمى به خودش مسلط شد و به سمت من چرخيد و با بغض گفت:
    -اشكان پسر خوبيه! خانواده اش هم عالين! فقط، فقط يه چيزهايى هست كه تو ازشون بى خبرى رها! الانم با اين وضع و اوضاعت نمى تونم چيزى بگم! تو فقط آروم پيش برو و اگر چيز عجيبى ديدى، بهم بگو. اگر هم از اشكان چيزى ديدى، بهم بگو، باشه؟
    دوباره راز، دوباره پنهانكارى، دوباره حرفهاى ناگفته! تا كى مى خواستن من توى بى خبرى بمونم، خدا مى دونست.
    نگاه مغمومى به مامان انداختم و جواب دادم:
    -فعلا كه همه ى اتفاقات دور و برم عجيب و غريبه! اتفاق نرمال بيفته عجيبه! همه هم در حال پنهان كردن همه چيزن از من! باشه مامان! من اگر كوچك ترين خطايى از اشكان ديدم، اين رابـ ـطه رو تموم مى كنم، فقط اميدوارم اين ناگفته هاتون به ضرر مون تموم نشه!
    پكر از جام بلند شدم تا به اتاقم برم كه مامان صدام كرد و با لحن غمگينى گفت:
    -رها جان، مامان! اين پنهان كارى ها به نفع خودته! ما نگران اوضاع قلبتيم! تازه داريم تو رو شاد و سلامت مى بينيم. دلمون نمى خواد ديگه اون رهاى غمگين و مريض احوال رو ببينيم. توام با اشكان رابـ ـطه ات رو ادامه بده، اميدوارم كه اگر صلاح و قسمت هميد، باهم به آرامش برسيد و خوشبخت بشيد. آرزوى من فقط و فقط خوشبختيه يه دونه دخترمه!
    چى بود اين گذشته كه خنده رو از من دزديده بود و من رو اونطور مريض و غمگين رها كرده بود؛ طورى كه همه از برگشتم به اون حال واهمه داشتن؟
    نمى دونستم! پس لبخند غمگين به صورت مهربون مامان زدم و وسايلم رو برداشتم و به سمت اتاقم راه افتادم، كه يهو ياد حرف سميه خانم افتادم و برگشتم سمت مامان؛ كه افسرده و غمگين پاهاش رو بغـ*ـل گرفته بود و به صفحه ى سياه تلويزيون زل زده بود.
    دلم نمى خواست خلوتش رو بشكنم، اما راستش مى ترسيدم. پس دوباره به سمت مبل برگشتم و وسايلم رو روى اپن گذاشتم و دوباره روى مبل نشستم و دستم رو دور گردن مامان انداختم و بغلش كردم.
    مامان هم با شوق من رو توى آغوشش گرفت و با محبت فشردم و پرسيد:
    -پس چرا برگشتى؟
    نمى دونستم چى جواب بدم، پس گفتم:
    -هيچى همينجورى! راستى بذار امروز رو برات تعريف كنم.
    بعد هم با آب و تاب تمام ملاقاتم رو با اشكان، براى مامان شرح دادم و رسيدم به قسمت سخت قصه ى سميه خانم و با كمى سانسور و كم كردن التهاب قضيه و متوهم نشون دادن سميه خانم، به مامان توضيح دادم كه چى شده.
    مامان كمى شوكه شد و به من گفت كه باهام تا اتاقم مياد. اون هم وسايلش رو برداشت و با هم به طبقه ى بالا رفتيم.
    دم اتاقم مامان كمى مكث كرد و دعايى زير لب خوند و آروم در اتاق رو باز كرد و جلوتر از من رفت توى اتاق و همه جا رو چك كرد، اما خبرى نبود. فقط پنجره باز بود و من هم مطمئن بودم كه قبل از رفتنم، پنجره بسته بود!
    مامان پنجره رو بست و گفت:
    -اوف، اتاقت يخ كرده! چرا پنجره رو باز گذاشتى؟ خدا رو شكر خبرى نيست! احتمالا سميه خانم خسته بوده، يه لحظه رو مبل خوابش بـرده! بارها اين اتفاق براش افتاده.
    بعد هم خنديد. از به ياد اوردن زمانهايى كه سميه خانم رو خواب، گوشه و كنار خونه پيدا كرده بود، خنده اش گرفته بود.
    مامان بهم گفت كه براى شب و اومدن خانواده ى تابان حاضر باشم و بعد با خيال راحت به اتاقش رفت، اما من دلشوره اى عجيب داشتم.
    به كنار پنجره رفتم و به حياط خالى و تاريكمون خيره شدم. راستش از ته دل مطمئن بودم كه سميه خانم خواب نديده و موجودى غير ارگانيكى توى خونه ى ما رفت و آمد داره!
    نگاهم رو از پنجره گرفتم و دور اتاق چرخوندم كه يهو چشمم به ميزم افتاد كه تيكه ى كوچيكى از يه عكس، روش بود. با تعجب به سمت ميزم رفتم و عكس پاره رو برداشتم.
    عكس من بود توى پذيرايى خونمون، كنار يه مرد؛ اما قسمت سر اون مرد، پاره شده بود. با تعجب نگاهى به عكس كردم. خيلى عجيب بود. اون مرد، هيكلش و مدل لباسش به هيچ كدوم از مردهايى كه مى شناختم، نمى خورد.
    روى صندلى نشستم و به عكس زل زدم. اين عكس از كجا اومده بود؟ اين مرد كى بود؟ سردرگم از اين همه مجهولات سرم رو روى ميز گذاشتم و به فكر فرو رفتم.
    اين مرد با همه غريبگيش، برام حس آشنايى داشت. حس مى كردم با همه ى وجود مى شناسمش اما فراموشش كردم. نمى دونم چطور، اما نا خوداگاه زمزمه كردم:
    ما چون دو دريچه رو به روى هم
    آگاه ز هر بگو مگوى هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آينده
    اكنون دل من شكسته و خسته است
    زيرا يكى از دريچه ها بسته است
    نه مهر فسون نه ماه جادو كرد
    نفرين به سفر كه هرچه كرد، او كرد

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    غروب بعد از اومدن بابا و مامان خورشيد به خونه، آماده شدم و بى حوصله به طبقه ى پايين رفتم. ديگه به اشكان زنگ نزدم، چون اون هم ديگه پيامى نداد و من با خودم فكر كردم كه شايد فقط يه پيام ساده "مراقب خودت باش" داده بوده كه همه بهم ميدن.
    راستش خيلى بى حوصله بودم و اون عكس پاره، حسابى بهمم ريخته بود. مثل كسى شده بودم كه گمشده اى داره و نمى دونه بايد كجا دنبالش بگرده.
    توى پذيراى، مامان خورشيد و مامانم دو طرف بابا، اماده نشسته بودن و در حال بحث راجع به موضوع داغى به صورت اروم بودن.
    بابا با اخم هايى گره كرده و سر به زير، دست به سينه نشسته بود و از استايلش مشخص بود كه از موضوع بحث خوشش نمياد و حتى ناراضيه!
    من سعى كردم بى سر و صدا به سمت تلويزيون برم تا صحبتهاشون رو قطع نكنم اما بابا با ديدنم، صحبت مامانم رو قطع كرد، سريع از جا بلند شد و به سمتم اومد و با اخم جواب سلامم رو داد و گفت:
    -رها جان، بابا! بايد با هم صحبت كنيم، ميشه بريم توى اتاق من؟
    من بى خبر از علت ناراحتى بابا، نگاهى مستاصل به مامان و مامان خورشيد نگران انداختم و پشت سر بابا روانه شدم.
    دم اتاق بابا كه رسيديم، زنگ خونه به صدا در اومد. بابا نگاهى جدى به سرتا پام انداخت و گفت:
    -خانواده ى آقاى تابان رسيدن! ظاهرا بايد صحبتمون رو بذاريم براى آخر شب. فقط ازت مى خوام يه لباس بلندتر بپوشى و روسرى هم سرت كنى! دوست ندارم خانم تابان صحبت اضافه اى بكنه و بخواد راجع به پوششت نظر بده، باشه؟
    نگاهى به بوليز و دامن زرد و مشكيم انداختم. كوتاه نبود اما لباس مد نظر بابا هم نبود. احساس كردم كه بابا بى حوصله است، پس باهاش بحثى نكردم و چشمى گفتم و به سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم.
    بابا هم سريع به سمت پايين رفت تا به استقبال خانواده ى تابان بره.
    داخل اتاقم كه شدم، نگاهى به كمدم انداختم و به سمتش رفتم. بعد از كمى گشتن، بلندترين و گشاد ترين پيرهنم رو كه يه پيراهن صورتى بود، انتخاب كردم و بعد لباس هام رو عوض كردم.
    جلوى آينه خودم رو مرتب كردم. موهام رو بافتم و پشتم انداختم و بعد روسرى سورمه اى، صورتى رو سرم كردم و صندل هاى روفرشى سورمه ايم رو به پا كردم و خواستم از اتاق بيرون برم كه چشمم به دستبند هديه ى اشكان افتاد.
    يه دستبند نسبتا سنگين طرح كارتيه بود و واقعا زيبا بود. سليقه اش حرف نداشت. دستبند رو دستم كردم و تصميم گرفتم تا آخر شب بهش زنگ بزنم و ازش تشكر كنم.
    بلاخره از اتاقم بيرون رفتم و از پله ها با آرامش به سمت پايين رفتم. سر و صداي زيادى از پايين مى اومد. تعجب كردم، خانواده ى تابان اينقدر سر وصدا نداشتن!
    پايين پله ها كه رسيدم و به سمت پذيرايى كه پيچيدم، از ديدن مهمونها شوكه شدم. آقاى تابان به همراه پدر و مادرش و مادر خانمش و همسر و پسرش، آراز خان، اونجا نشسته بودن و يه تاج گل بزرگ هم كنارشون بود.
    همه ى مهمونها با ديدنم از جا بلند شدن و مادر بزرگهاى آراز شروع به كل كشيدن كردن و به سمت من اومدن. من مبهوت به مامان و مامان خورشيد كه رنگشون از ناراحتى قرمز شده بود، نگاهى انداختم و دوباره با وحشت به مامان بزرگهاى آراز كه حالا من رو غرق بـ..وسـ..ـه مى كردن و عروس زيبا مى خوندن، خيره شدم.
    بلاخره بابا به كمك اومد و من رو از اون مهلكه نجات داد و به كنار خودش برد و روى صندلى نشوندم.
    به معناى واقعى شوكه شده بودم و نمى دونستم بايد چيكار كنم. نمى فهميدم اين كارهاشون چه معنى ميده. كم كم داشتم از شوك در مى اومدم و عصبانيت داشت به جاى تعجب وجودم رو پر مى كرد.
    حالم داشت از اين نمايش مسخره بهم مى خورد. از پوزخندهاى آراز، از نگاه متنفر مامانش، حتى از نگاه هاى خريدارانه ى مادر بزرگهاش.
    فقط به احترام بابا بود كه نشسته بودم، مگرنه بلند مى شدم و يه عالمه حرف بارشون مى كردم و به اتاقم مى رفتم.
    آقاى تابان با اومدن من، مجلس رو به دست گرفته بود و مدام از من و خانواده ام تعريف مى كرد و زنش هم مدام براش پشت چشم نازك مى كرد.
    آراز هم با نگاهش بهم مى فهموند كه بلاخره كار خودش رو كرده و فكر مى كرد كه مى تونه من رو اينطورى به دست بياره.
    با اعصابى متشنج كنار بابا از عصبانيت مى لرزيدم و مدام نفسهاى عميق مى كشيدم تا نفسم نگيره و بهونه به دست كسى ندم.
    وقتى كه آقاى تابان بعد از كلى مقدمه چينى رسما من رو از بابا خواستگارى كرد و بابا به سمتم برگشت تا نظرم رو بدونه، ديگه تحمل نكردم و از جام بلند شدم و با صورتى بر افروخته، مستقيما توى چشمهاى آراز زل زدم و گفتم:
    -با اجازه ى بابا و مامانم و با تمام احترامى كه براتون قائلم، نظر من منفيه. شرمنده! من قصد ازدواج ندارم آقاى تابان!
    از جواب من، سكوتى ناگهانى فضا رو پر كرد و من بى طاقت از درد قلب و سوزش ريه ام، بدون تامل به اتاقم فرار كردم.
    مامان پشت سرم صدام زد، اما من نمى تونستم بايستم و با سرعت به اتاقم رفتم. به محض رسيدن به اتاقم، روسريم رو كندم و به سراغ داروهام رفتم.
    قرص صورتى قلبم رو خوردم و اسپريم رو زدم و با بدنى لرزون خودم رو روى تختم انداختم.
    سرم از درد نبض مى زد و همش نگران بودم كه با رفتارم، به همه بى احترامى كرده باشم، اما ديگه تحمل رفتار زشت خانواده ى تابان، كه براى خودشون بريده بودن و دوخته بودن رو، نداشتم.
    چند دقيقه بعد، صداى چند ضربه به در اتاقم اومد. با خودم فكر كردم كه لابد مامانه، بفرماييدى گفتم و روى تختم نشستم كه در باز شد و آراز وارد اتاقم شد.
    شوكه، سريع از جام بلند شدم و با عصبانيت به سمت آراز غريدم:
    -تو اينجا چه غلطى مى كنى؟ من همون پايين جوابت رو دادم! براى چى، اصلا با اجازه ى كى اومدى توى اتاقم؟
    آراز دستهاش رو به علامت تسليم بلند كرد و آروم گفت:
    -شش! آروم باش رها! من با اجازه ى بابات اينجام! خواهش مى كنم بهم فرصت بده كه حرفهام رو بزنم، باشه؟ اين آخري تلاشمه، واسه به دست اوردنت! اين فرصت رو ازم نگير رها!
    عصبى به چشمهاى روشن و صادقش چشم دوختم و بعد از كمى مكث، نفس عميقى كشيدم و بى حرف لبه ى تخت نشستم.
    با اينكه اصلا حوصله اش رو نداشتم، اما نخواستم به قول خودش، فرصت آخرين تلاشش رو ازش بگيرم، كه بعد دوباره بهونه اى براى ديدنم بهش بدم. دلم مى خواست اين آخرين ديدارمون باشه!
    آراز كه سكوتم رو ديد، صندلى ميزم رو جلو كشيد و با اجازه اى گفت و رو به روم نشست. بهد از كمى سكوت، بلاخره شروع به صحبت كرد:
    -اولين بارى كه فهميدم عاشقت شدم، ١٤ سالم بود. تو ده سالت بود و از همون موقع، بى نهايت زيبا و جذاب و لجباز بودى. عيد بود و شما اومده بودين خونمون عيد ديدنى. خانواده ى عموى من هم بودن. تو توى حياط با دختر عمو و پسر عموى من كه همسنت بودن، مشغول بازى بودى. موهات رو دورت ريخته بودى و مثل يه الهه ى زيبايى دور حياط مى دوييدى و مى خنديدى. من خودم رو بزرگ و عقل كل مى دونستم و با اينكه دلم پيش شما و بازيهاتون بود، اما غرورم رو حفظ كرده بودم و از دور نظاره گرتون بودم و از اينكه پسر عموم هم مى تونست موهاى زيباى شفق گونت رو ببينه، حسابى عصبى بودم. يادمه اون روز بعد از بازيتون، تو رو كنار كشيدم و بهت گفتم كه خوب نيست كه بى حجاب مى گردى، تو به سن تكليف رسيدى، بايد روسرى سرت كنى! توام رك بهم گفتى كه حجاب يه موضوع اختياريه و فضوليش به تو نيومده بچه حزب الهى!
    آراز خنده اى كرد و ادامه داد:
    -اون روز از حاضر جوابيت لجم گرفت، اما از شجاعتت خوشم اومد. اينكه توى اون سن اينقدر اعتماد به نفس داشتى و خودت راهت رو انتخاب كرده بودى، برام جذاب بود. از همون روز توى ذهنم موندگار شدى رها. البته يادمه از وقتى تو به دنيا اومدى، بابا تو خونه مون، تو رو عروس خودش مى خوند و همش بهم مى گفت كه بايد تلاش كنم تا تو رو به دست بيارم، منم سر همين موضوع، روى تو غيرت داشتم و حتى وقتى كتكم مى زدى، دلم نمى اومد بزنمت! مامانم هم همش سر اين قضيه ازم شاكى بود و من رو بى عرضه مى خوند! نمى دونست كه دلم با توعه و نمى خوام كه بزنمت! خلاصه من هميشه تو رو همسر خودم مى ديدم رها، حتى وقتى...
    آراز پوفى كرد و با دستهاش صورتش رو پوشوند زير لب گفت:
    -حيف به عمو قول دادم!
    بعد از چند لحظه دوباره سرش رو بلند كرد و با جديت ادامه داد:
    -مى خوامت رها! اين بار ديگه نمى بازمت! اينقدرمى رم و ميام كه توام من رو بخواى!
    با جديت نگاهش كردم. هيچى راجع به خاطره اش به ياد نداشتم. راستش حرفهاش يه جورايى روم تاثير گذاشت، اما من دلم باهاش نبود. ديگه مثل يه ربع قبل ازش نفرت نداشتم، ولى نمى تونستم دوستش هم داشته باشم.
    يه جورايى انگار نمى تونستم هيچ كس رو دوست داشته باشم. حتى نسبت به اشكانم احساس عشق نداشتم، فقط تعلق خاطر داشتم و يه جورايى حس مى كردم كه برام آشنا و عزيزه.
    حس مى كردم اشكان اون كسيه كه مى تونه خوشبختم كنه و اون خيلى از ملاك هايى رو كه توى ذهنمه و برام مهمه رو داره، پس توى چشمهاى منتظرش زل زدم و با جديت گفتم:
    -اولا ازت خيلى شاكيم، كه بدون هماهنگى، براى خواستگارى اومدى و اينهمه آدم با خودت اوردى و من رو تو شرايطى قرار دادى كه مجبور شدم احترام همشون رو بشكنم...
    آراز سريع خواست توضيح بده، كه دستم رو به نشونه ى سكوت بلند كردم و ساكت شد و دوباره ادامه دادم:
    -دوما آراز خان، ممنون كه اينهمه به من لطف دارى، من رو دوست دارى و برام ارزش قائلى، اما به خداوندى خدا، من هيچ حسى بهت ندارم! باور كن! و اين يعنى جواب من، از الان تا هميشه، منفيه!
    چشمهاى روشن آراز لحظه اى پراز درد و غم و بعد پر از خشم شد. با شتاب ايستاد و نگاه پريشونش رو دور اتاق چرخوند.
    چشمش به جعبه ى گل هاى اهدايى اشكان، كه روى ميز تحريرم بودن؛ خورد، پوزخند بلند و تلخى زد. به سمت گلها رفت و دستى بهشون كشيد و عصبى به چشمهام خيره شد و تلخ گفت:
    -يعنى مى خواى بگى دير رسيدم؟ اونم دوباره؟ نه رها! اشتباه نكن! من ازت نمى گذرم! الان مى رم، اما بى خيالت نمى شم! اينقدر منتظر مى مونم، كه از اين جوجه دكتر هم نا اميد بشى و بلاخره به سمتم برگردى! اون روز مى فهمى كه هيچ كس اندازه ى من توى اين دنيا دوستت نداره! اون روز قدرم رو مى دونى رها!
    بعد با دستش محكم به جعبه گل كوبيد و اون رو روى زمين پرت كرد و با قدمهاى بلند و سريع از اتاقم خارج شد و در رو محكم پشت سرش كوبيد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    اشكان:
    گوشم رو سوت ممتدى پر كرده بود و كسى آروم صدام مى زد. به زور پلك هاى دردناكم رو باز كردم. همه جا تاريك و سياه بود.
    به زحمت بلند شدم و نشستم. دستم هنوز ذوق مى زد، اما از اون درد وحشتناك خبرى نبود. حس مى كردم كه توى دنيايى سياه و بى انتها اسير شدم و تنها منبع نورم، تسبيح پيرمرد، دور مچم بود؛ كه با نور آبى فيروزه اى مى درخشيد و كمى دور و اطرافم كه خالى از هر چيزى بود رو، روشن مى كرد.
    واقعا نمى دونستم كجام! با خودم فكر كردم كه شايد مرده ام، اما اگر مرده بودم، حداقل درد دست و سرم خوب شده بود.
    عصبى، با صدايى خشدار و گرفته گفتم:
    -كمك! كسى توى اين خراب شده نيست؟
    صدام بازتابى داد، اما جوابى به گوشم نرسيد. لعنتى فرستادم و سعى كردم كه از روى زمين بلند بشم، اما پاهام از ضعف، باهام يارى نمى كردن.
    تلاش مسخره ام رو تموم كردم و همونجا روى زمين نشستم و سرم رو ميون دستهام گرفتم. توى دلم براى پرهام كه اونطور بى هوش شد و حتى قاسم كله خر با اون كارهاش نگران بودم، اما كارى از دستم بر نمى اومد. خودم جايى گير كرده بودم كه اصلا نمى دونستم كجاست!
    چشمهام رو بسته بودم و زير لب از خدا كمك مى خواستم، تا حداقل از اين جهنم دره خلاص بشم؛ كه نورى پشت پلكهام تابيد.
    اول فكر كردم نور همون تسبيحه، اما آروم آروم نور زياد شد. از خوشحالى چشمهام رو با سرعت باز كردم و در كمال تعجب همون پيرمرد رو سرحال و درخشان، جلوى روم ديدم.
    هرچند كه ديگه پير نبود و بيشتر از ٥٠ سال بهش نمى اومد، اما از فرم صورت و چشمهاى سياهش و مدل ريش و سبيل و موهاش و شباهت عجيبش با خودم، شناختمش.
    ظاهر پيرمرد، شبيه آقا جون بود و حالا توى اين سن، حتى با اون ريش و سيبيل و موهاى بلند مشكى، شباهتش به من غير قابل انكار بود.
    اون مرد كه لباس و ردايى سفيد پوشيده بود، بهم لبخندى زد و حسى توى پاهام دويد و همه ى درد هام خوب شد. بى اختيار جلوى پاش بلند شدم.
    توى دلم احساس عجيبى بهش داشتم. حس مى كردم كه واقعا دوستش دارم و براش احترام زيادى قائل هستم و بيشتر از يك بار ديدنش، مى شناسمش.
    ناخوداگاه به آغوشش رفتم و عطر بى مثالش رو به مشام كشيدم.
    مرد آروم به كمرم زد و من رو از آغوشش در اورد و دستى به سر و صورتم كشيد و با چشمهاى مهربونش توى چشمهام زل زد و گفت:
    -خوبى بابا جان؟ بهت گفتم نرو، دردسر مى شه! توى دين ما، يعنى دين اسلام، جنگيرى نكوهش و حتى رد شده است. در واقع در صورت لزوم اين كارها بايد توسط عالم دينى انجام بشه كه تجربه ى زيادى داره، نه يه پسر جوون و كم تجربه، كه تا حالا با موجودات قوى اى مثل شيرين يربوع و دار و دسته اش رو به رو نشده! خدا رو شكر كه صدمه ى جدى نديدى! دوستهات هم خوبن، نگرانشون نباش!
    دوباره لبخند گرمى زد به صورت متعجبم زد و گفت:
    -مى دونم! دارى فكر مى كنى كه من كيم، نه؟ راستش شوكه نشو، اما من جدتم پسرم! البته قدمتم مى رسه به شش نسل پيش از طرف پدريت. تو در حال حاضر يه جورايى آخرين فرزند از نسل منى! حالا دارى فكر مى كنى كه چرا هنوز زنده ام، نه؟
    خنده اى كرد و به من بهت زده نگاه شيطنت وارى كرد و گفت:
    -من عمرم خيلى طولانيه! هرچند علت اين موضوع رو بعدا متوجه ميشى، اما بدون اين عمر طولانى خيليم جالب نيست. چون ديدن مرگ فرزند، نوه، نتيجه، نبيره و نديده ات واقعا دردناكه! و من فقط به اميد تموم كردن اين ماموريت، دارم ادامه مى دم. حالا لابد دارى فكر مى كنى كدوم ماموريت؟! اونم بعدا متوجه مى شى. فقط بدون كه از تسخير در اومدى و اون جن احمقى هم كه توى وجودت رفته بود، كشته شد...
    با اينكه از حرفهاى عجيبش شوكه بودم، اما از خبر سلامتى بچه ها و رهايى خودم، داشتم با خوشحالى، نفس راحتى مى كشيدم؛ كه همون لحظه صداى جيغ وحشتناكى به گوش رسيد.
    اينقدر اون جيغ ترسناك و بد بود كه موهاى تنم از ترس بلند شد و ناخوداگاه، گوش هام رو گرفتم و دولا شدم. جدم من رو در آغـ*ـوش گرفت و استوار ايستاد.
    طورى كه انگار هيچ صدايى نمى شنيد. بلاخره صداى جيغ قطع شد و اينبار باد وحشتناكى بلند شد. جورى كه مى خواست ما رو از جا بكنه.
    بلاخره باد كه نه،گردباد هم قطع شد و دوباره جهان اطرافمون توى سكوت و سياهى فرو رفت. تنها منبع روشنايى، وجود آرام بخش و روشن جدم بود كه با قدرت ايستاده بود.
    با نفسى راحت، خودم رو از جدم جدا كردم، كه ديدم صدها چشم براق دورمون حلقه زدن. ضربان قلبم بى اختيار بالا رفت و دوباره ناخواداگاه به جدم نزديك شدم.
    جدم، بازوم رو گرفت و من رو به پشت سرش كشيد و گفت:
    -چشمهاتو ببند!
    بى حرف، سريع چشمهام رو بستم كه نورى قرمز و آتشين، پشت پلك هام تابيد و صورت و بدنم رو داغ كرد. هرچند كه پشت جدم پنهان بودم و صورتم رو با دستهام پوشنده بودم، اما احساس كردم گرماي آتشى سوزان، همه جا رو فرا گرفت.
    بلاخره از شدت آتيش و گرما كم شد و من با فرياد گوشخراش زنى، چشم هام رو باز كردم و زن شنلپوش خشمگينى رو جلوى جدم ديدم.
    خودم رو كمى جلو كشيدم. زن برام آشنا بود. صورت سفيد و چشم هاى مشكى يكدستى داشت و لبهاى درشت سرخش و موهاى مواج مشكى رنگش، من رو به ياد رها مى انداخت.
    جدم، پوزخندى زد و با نفرت گفت:
    -شيرين يربوع! چه افتخارى كه بعد از اينهمه سال، اينجا ديدمت! توى دنياى اجنه! كم اينجا پيدات مى شه! آمارت رو دارم. همش توى دنياى انسانها در حال خرابكارى هستى! با اين بچه چيكار دارى؟ چه نقشه ى شومى توى سرته، هان؟ براى چى بنى سعلات رو توى كثافتكارى هاى خودت وارد كردى؟ تا كى مى خواى بـرده ى ابليس باشى، هان؟
    زن با صورتى كه مدام موج مى انداخت و از كريه و ترسناك، به زيبايى بى مثال تبديل مى شد؛ با صدايى دورگه دوباره فرياد زجه آلودى كشيد، كه زوزه ى سگها و جيغ گربه ها به همراهش بلند شدن و به سمت جدم هجوم اورد، كه با اشاره ى دست جدم، سر جاش متوقف شد و خشم آلود گفت:
    -خفه شو سعلات! لعنتى! مى فهمى چه كردى؟ تو بچمون رو كشتى عوضى! يعنى اين ته مونده ى نسل ضعيف و دورگه ات، اينقدر با ارزش و مهم بود كه دوباره يكى ديگه از بچه هامون رو از بين ببرى؟ آتيش ميندازم به نسلت سعلات! يه عمر عبادتت رو به فنا مى دم! حالا مى بينى! نمى ذارم آب خوش از گلوى هيچ كدومتون پايين بره! تو، توى لعنتى دوباره يكى از بچه هامو ازم گرفتى! لعنت ابليس به تو سعلات!
    سعلات با خشم به شيرين گفت:
    -دستت بهشون نمى رسه! ديدى كه يه عمر مراقب تك تكشون بودم تا پيداشون نكنى! نمى دونم از كجا هفتمين نواده ام رو پيدا كردى و چطور، اما نمى ذارم به نقشه ى شومت برسى! به موقع اش بنى سعلات ناخلف رو كه هيچ، خودت رو هم از روى زمين بر مى دارم عفريته، مى بينى!
    شيرين يربوع، با ديوانگى خنده اى كرد و دور خودش چرخيد و به سمت چشم هاى نورانى و خشمگين دور و برمون گفت:
    -مى بينيد! پدرتون ازتون بيزاره! مى خواد از بين ببرتتون، همونطور كه برادر هاتون رو كشت و نابود كرد! هه! اما نمى دونه من ازش جلوترم! سعلات احمق! من ازت خيلى جلوترم. من و اربابم پيروز مى شيم و اين جنگ رو مى بريم! دنيا مال ماست سعلات! حالا مى بينى چطور نواده ات رو رام خودم مى كنم و دنياش رو از بين مى برم. هر چقدر تو همدم خوبى نبودى و دنبال اون نور لعنتى و بعد زرين تاج دزد رفتى و ما رو تنها گذاشتى، نواده ات همدم بهترى مى شه و با رها، تنها فرزند دختر از نسل من، برام فرزندى مياره كه باهاش توى جنگ آخر پيروز مى شيم!
    و بعد خنده ى شومى كرد كه زمين زير پامون لرزيد و شروع كرد به چرخشى رقـ*ـص وار و قهقه اى ديوانه وار از ته دل و همراه با اون بنى سعلات كه توى جلد گربه و سگ و كلاغ بودن، شروع به سر و صدايى ديوانه وار كردن.
    مات به شيرين يربوع ديوانه، كه حالا شناخته بودمش؛ مونده بودم و نمى تونستم حرفهايى رو كه مى شنوم باور كنم. واقعا اينجا دنياى اجنه بود؟
    من توى چه داستانى گير كرده بودم؟ يعنى من از نسل يه جن بودم؟ سعلات؟ و رها، رها هم از نسل يه جن به اسم شيرين يربوع بود؟
    چشمهام رو ماليدم و ضربه اى به صورتم زدم و سعى كردم خودم از اين كابوس ديوانه وار نجات بدم، كه سعلات بى توجه به اون هياهو، آروم كنار گوشم گفت:
    -نترس پسرم! تو خواب نيستى و اين يه كابوس نيست. اين فقط يه جنگه كه هزاران سال بين بدى و نيكى در جريان بوده. حالا نزديك جنگ آخريم! تو و رهاييد كه مى تونيد به طرف برنده توى اين جنگ كمك كنيد. نمى تونم بگم رها رو فراموش كن! چون نمى شه و نمى تونى و حتى مى ترسم كه كار از كار گذشته باشه... فقط، شبى كه رها رو به همسرى گرفتى، اين دعا رو كه توى جيبت گذاشتم بخون و گردنبند مادرت رو به گردن بنداز. حواست باشه رها هم گردنبندش گردنش باشه. بعد انگشتر اهريمن اثرش از بين مى ره. اون موقع مى تونى با رها باشى. فقط مراقب باش شب اول و وسط و آخر ماه، يا قمر در عقرب، يا شنبه نباشه. سرنوشت اين جنگ به شما بستگى داره پسرم. دعا مى كنم كه همه چيز ختم به خير بشه. اگر ازم كمك خواستى، من توى ده هستم. توى عمارت اجدادى رها! اونجا پيدام مى كنى! حالا دستم رو بگير و با شماره ى سه چشم هات رو ببند. بايد برگرديم.
    دستش رو محكم گرفتم و با شماره ى سه چشم هام رو بستم كه صداى جيغ زن، دوباره بلند شد و همه ى بنى سعلات باهاش هم نوا شدن و انگار به سمت ما هجوم اوردن، كه حس بى وزنى بهم دست داد.
    بعد از چند لحظه دوباره وزنم رو روى زمين حس كردم. وحشت زده و نفس زنان از جام بلند شدم و چشم هام رو باز كردم و متوجه شدم كه همش يه خواب بوده و من توى تختم هستم.
    بلاخره به ياد اوردم! اون شب تو خونه ى قاسم، بعد از مراسمهاى جنگيرى مسخره اش اين اتفاقات افتاده بود و من از ياد بـرده بودمشون و حالا همه اش رو به ياد اوردم!
    نفس زنون، ليوان آب رو از رو پاتختى برداشتم و يك نفس سر كشيدم. ليوان خالى رو روى پيشونى مرطوب از عرقم چسبوندم و سعى كردم با نفس هاى عميق، خودم رو آروم كنم.
    باورم نمى شد كه اين جريان به اين ترسناكى رو پشت سر گذاشته باشم و سالم مونده باشم. رسما از دست يه سپاه جن فرار كرده بودم!
    سعلات، سعلات جدم به دادم رسيد! با چشم هايى باز شده از وحشت و تعجب به رو به روم زل زدم و قطعات اين پازل رو يكى يكى كنار هم چيدم.
    سعلات همسر شيرين يربوع بود و بنى سعلات فرزندانشون بودن. سعلات ظاهرا به خاطر نورى كه مى تونست نور ايمان باشه، شيرين يربوع رو كه جنى كافر بود و بنده ى شيطان رو رها كرده بود و عاشق يه انسان شده بود و با اون ازدواج كرده بود.
    سالها از دست شيرين يربوع، فرزند و نسلش رو پنهان كرده بود و ازشون محافظت كرده بود، تا از آسيب اون در امان بمونن و حالا شيرين يوبوع، من رو كه ظاهرا آخرين نواده و هفتمين نسل بودم رو، پيدا كرده بود و مى خواست انتقام بگيره.
    هرچند هنوز اين پازل كامل نبود و من نمى دونستم چرا از من و رها كه ظاهرا اون هم از نسل شيرين يربوع بود، بچه مى خواست؟
    اصلا بچه ى ما به چه كارش مى اومد؟ يا اصلا مگه رها از نسل خودش نبود، چرا عذابش مى داد و مدام تهديدش مى كرد و بهش آسيب مى رسوند؟
    نگاهم رو از رو به رو گرفتم و به انگشتر توى دستم انداختم. اين انگشتر، اين انگشتر لعنتى نفرين شده و مال شيطان بود!
    سعلات بهم راهى داده بود تا نفرينش رو باطل كنم و بعد با رها باشم، اما چرا؟ هنوز خيلى از تيكه هاى اين داستان مبهم و گم شده بود.
    سردر گريبون، سرم رو با دو دستم گرفتم و لعنتى فرستادم به اين اوضاع و اين داستان.
    اصلا چرا امروز بايد اين ها رو به ياد مى اوردم؟ امروزى كه بعد از كلى فراز و نشيب، روز خواستگاري رسميم از رها و خانواده اش بود و شب قرار بود به خونشون بريم!
    يك هفته اى از ديدارم با رها گذشته بود و تمام اين هفت روز توى تكاپو بودم كه رها رو براى خواستگارى راضى كنم و اونم خانواده اش رو راضى كنه.
    عجله اى كه داشتم همه رو به خنده انداخته بود، اما كسى نمى دونست چرا اينقدر عجله دارم. خودم هم از شتابم واسه اين ازدواج در تعجب بودم، اما انگار چيزى از درون من رو به هول مى انداخت و وادارم مى كرد كه زودتر جلو برم و سريع تر با رها ازدواج كنم.
    حالا اما با ديدن اين خواب و به ياد اوردن اون شب و فهميدن اين حقايق كمى دو دل شده بودم! اصلا اين ازدواج درست بود؟ اين دقيقا همون چيزى بود كه شيرين يربوع مى خواست!
    كلافه سرم رو رها كردم و مشتى محكم روى پتو زدم تا حرصم رو خالى كنم، اما فايده نداشت و من هر لحظه عصبى تر مى شدم.
    چرا حالا كه داشتم به عشقم مى رسيدم اين جريان به يادم اومده بود؟ راستش، راستش ديگه از اين ازدواج مى ترسيدم و از كارم مطمئن نبودم.
    گيج و كلافه از جام بلند شدم و دور اتاق دورى زدم كه ياد فيلم توى دوربين قاسم افتادم. بايد فيلم رو مى ديدم. ديدن فيلم من رو از خيلى چيزها مطمئن مى كرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا