- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS]
شب، بعد از اومدن مامان اينا، خوردن شام، گپ زدن با بابا و كمى كمك به مامان، بلاخره با خستگى تصميم گرفتم كه به اتاقم برم.
بابا هم با من همراه شد، اما مامان با اشاره اى از سمت مامان خورشيد، كه من هم متوجهش شدم؛ موند و بهونه ى مرتب كردن آشپز خونه رو كرد و به بابا گفت كه كمى ديرتر مياد.
من هم كه متوجه شدم مامان خورشيد مى خواد راجع به من صحبت كنه؛ از هيجان و كنجكاوى خواب از سرم پريد، ولى به خاطر اينكه مى دونستم جلوى من حرفى نمى زنن، با بابا تا بالا همراهى كردم و منتظر موندم كه بابا به اتاقش بره.
بعد خودم هم الكى در اتاقم رو باز كردم و دوباره بهم كوبيدم. دمپايى هاى رو فرشيم رو كندم و آروم و آهسته، بدون هيچ صدايى از پله ها پايين رفتم.
مامان و مامان خورشيد توى آشپزخونه، پشت ميز اپن نشسته بودن و از اونجايى كه بودن، تا نيمه هاى راه پله رو بيشتر ديد نداشت.
روى آخرين پله اى كه مى دونستم از آشپز خونه مشخص نيست، كنار ديوار نشستم و به حرفهاى مامان و مامان خورشيد، كه مشخص بود تازه شروع شده و خيلى آروم بود، گوش سپردم و شنيدم كه مامان خورشيد گفت:
-كار از كار گذشته صنم، قطار سرنوشت به راه افتاده، نمى شه كه با تقدير جنگيد عزيز من!
مامان هم با عصبانيت و در حالى كه تن صداش رو كنترل مى كرد، گفت:
-يعنى چى مامان جان؟ يعنى من آينده ى يه دونه دخترم روبه يه مشت خرافات... ببازم؟ ...مى فهمين چى ميگين؟ چطور مى تونم رها رو دست يه ... بسپرم كه، با يه انگ... عاشق شده و بعد از با... شدنش ولش مى كنه؟
اينجا مامان صداش رو خيلى پايين اورده بود و من يه جاهايى از حرفهاش رو نمى فهميدم.
مامان خورشيد دوباره آروم گفت:
-سيس! چته صنم؟ آروم تر! اصن مگه حامد يا بابات ما رو ول كردن؟ بعدم خيلى امكانش ضعيفه كه رها رو ول كنه! پسره خيلى وقته عاشق رهاست!
مامان عصبى غريد:
-از كجا معلوم مادر من؟ شايد مثل اقاجون خدا بيامرز شد و بچمو بدبخت كرد! اصن اگر بچشون پسر شد و اون خرافات به حقيقت پيوست چى؟ مگه نمى بينى داره خودشو به رها نشون مى ده؟
مامان خورشيد با ناراحتى گفت:
-بميرم براى بچم رها! كاش اين داستان يه جا تموم مى شد! رها طاقتشو نداره! بچم خيلى ضعيفه! بعد از اون شكست، يه شكست ديگه از بيخ و بن نابودش مى كنه! اميدوارم اون پسر، لايق و شايسته باشه! مگرنه...
مامان كه عصبى تر شده بود، جواب داد:
-شما كه اينا رو مى دونيد، چرا اصرار به اين رابـ ـطه ى از بيخ و بن اشتباه مى كنيد؟ من مطمئنم يه چيزى شده كه من ازش بى خبرم، اما شما مى دوني، براى همين اصرار مى كني! مگرنه براى ازدواج من با حامد اصرارى نداشتي! قضيه چيه مامان؟
مامان خورشيد غمگين گفت:
-قطار سرنوشت سالهاس كه به راه افتاده صنم! اين پيمان شوم، سالهاست كه بسته شده و ازش گريزى نيست عزيز من! هيچى جلودارش نيست! اگر ما مخالفت كنيم و يا مانعشون بشيم، ممكنه اون عفريت... به رها آسيب بزنه! رها الان اسيب پذيره و من نمى دونم اون گردنبند، چقدر ديگه مى تونه جلودارش باشه! واسه همين بايد زودتر اين قضيه تموم شه، تا شر اون ... منحوس كم بشه! اون از اين ازدواج فقط يه بچه مى خواد! ما مى تونيم به رها بگيم كه سالها جلوى اين اتفاق رو بگيره و فعلا بچه دار نشه! تا بعد هم خدا بزرگه! شايد يه راهى پيدا شد!
مامان مستاصل، با ناخن هاش روى ميز ريتم گرفت و ديگه حرفى نزد، اما نفسهاى تند و سريعش نشون مى داد كه عصبيه.
من كه كاملا از حرفهاشون گيج شده بودم و سرم از درد سنگين شده بود، وقتى سكوتشون رو ديدم، آروم از جام بلند شدم و پاورچين به سمت اتاقم رفتم.
در اتاقم رو به آرومى باز كردم و به داخل اتاقم رفتم و دوباره در رو بستم. شقيقه هام از درد نبض مى زد و فكرم درگير صحبتهاى مامان بود.
روى تخت سردم دراز كشيدم و به سقف اتاقم زل زدم و توى افكارم غرق شدم.
منظور مامان چى بود؟ چرا اشكان بايد ولم مى كرد؟ ماجراى اون خرافاتى كه مى گفت چى بود؟ منظورشون از عفريت كى بود و اصلا اون از من چى مى خواست؟ اصلا من چه شكستى خورده بودم؟ يعنى كسى ديگه اى توى زندگيم بوده؟
هزار سوال بى جواب توى سرم مى چرخيد و سر دردم رو شديد تر مى كرد. اينقدر حالم بد بود كه از شدت سردرد تهوع گرفته بودم و ديگه نمى تونستم بخوابم.
بلاخره تهوع شديدم كار دستم داد و من رو از جام بلند كرد. با دو به سمت سرويس اتاق رفتم و هرچى كه خورده بودم رو با شدت برگردوندم.
بعد از چند بار بالا اوردن، حالم كمى بهتر شد، اما از شدت سردرد و تهوع، اشكم سرازير شده بود. توى دستشويى، لرزون به تصوير رنگ پريده و گريانم زل زدم و آروم از خودم پرسيدم:
-چرا؟ چرا من؟ اينهمه عذاب و بلا كم نبود؟ حالا اين چه داستانى بود كه اسيرش شده بودم؟ خدايا بسمه! ازت ديگه فقط آرامش مى خوام! خسته ام از اين عذاب بى پايان! چرا نمى تونم مثل دخترهاى ديگه زندگى كنم؟ چرا هر لحظه از زندگيم، يه داستان و راز پشتش داره و من از همه چيز بى خبرم! حالا بايد چيكار كنم؟ بايد به ديدن اشكان برم و پا بذارم توى داستان سختى كه همه ازش با خبرن، جز من! يا بيخيال اين رابـ ـطه بشم و بچسبم به درس و زندگيم؟ اگر قبلا هم شكست خورده بودم، مطمئنا طاقت يه شكست ديگه نداشتم! چون ظاهرا از عذاب اون شكست ايست قلبى كردم و به اين حال و روز افتادم! حالا هم براى همينه كه همه ازم همه چيز رو پنهان مى كنن!
درمونده، مشتى ديگه آب به صورتم زدم و دوباره سرم رو بلند كردم، كه با وحشت متوجه شدم حجمى از نور پشت سرمه!
با سرعت به عقب برگشتم و در حالى كه قلبم وحشتناك مى زد و بدنم از ترس مى لرزيد، به اون حجم نور بى شكل چشم دوختم.
نمى دونستم چيه و بايد منتظر چى باشم. دلم مى خواست از سرويس بيرون مى زدم و از اتاقم فرار مى كردم، اما ترس خشكم كرده بود و با چشمهايى درشت به اون حجم نور، كه حالا داشت شكل اندام يه زن رو مى گرفت؛ زل زدم.
[/HIDE-THANKS]
شب، بعد از اومدن مامان اينا، خوردن شام، گپ زدن با بابا و كمى كمك به مامان، بلاخره با خستگى تصميم گرفتم كه به اتاقم برم.
بابا هم با من همراه شد، اما مامان با اشاره اى از سمت مامان خورشيد، كه من هم متوجهش شدم؛ موند و بهونه ى مرتب كردن آشپز خونه رو كرد و به بابا گفت كه كمى ديرتر مياد.
من هم كه متوجه شدم مامان خورشيد مى خواد راجع به من صحبت كنه؛ از هيجان و كنجكاوى خواب از سرم پريد، ولى به خاطر اينكه مى دونستم جلوى من حرفى نمى زنن، با بابا تا بالا همراهى كردم و منتظر موندم كه بابا به اتاقش بره.
بعد خودم هم الكى در اتاقم رو باز كردم و دوباره بهم كوبيدم. دمپايى هاى رو فرشيم رو كندم و آروم و آهسته، بدون هيچ صدايى از پله ها پايين رفتم.
مامان و مامان خورشيد توى آشپزخونه، پشت ميز اپن نشسته بودن و از اونجايى كه بودن، تا نيمه هاى راه پله رو بيشتر ديد نداشت.
روى آخرين پله اى كه مى دونستم از آشپز خونه مشخص نيست، كنار ديوار نشستم و به حرفهاى مامان و مامان خورشيد، كه مشخص بود تازه شروع شده و خيلى آروم بود، گوش سپردم و شنيدم كه مامان خورشيد گفت:
-كار از كار گذشته صنم، قطار سرنوشت به راه افتاده، نمى شه كه با تقدير جنگيد عزيز من!
مامان هم با عصبانيت و در حالى كه تن صداش رو كنترل مى كرد، گفت:
-يعنى چى مامان جان؟ يعنى من آينده ى يه دونه دخترم روبه يه مشت خرافات... ببازم؟ ...مى فهمين چى ميگين؟ چطور مى تونم رها رو دست يه ... بسپرم كه، با يه انگ... عاشق شده و بعد از با... شدنش ولش مى كنه؟
اينجا مامان صداش رو خيلى پايين اورده بود و من يه جاهايى از حرفهاش رو نمى فهميدم.
مامان خورشيد دوباره آروم گفت:
-سيس! چته صنم؟ آروم تر! اصن مگه حامد يا بابات ما رو ول كردن؟ بعدم خيلى امكانش ضعيفه كه رها رو ول كنه! پسره خيلى وقته عاشق رهاست!
مامان عصبى غريد:
-از كجا معلوم مادر من؟ شايد مثل اقاجون خدا بيامرز شد و بچمو بدبخت كرد! اصن اگر بچشون پسر شد و اون خرافات به حقيقت پيوست چى؟ مگه نمى بينى داره خودشو به رها نشون مى ده؟
مامان خورشيد با ناراحتى گفت:
-بميرم براى بچم رها! كاش اين داستان يه جا تموم مى شد! رها طاقتشو نداره! بچم خيلى ضعيفه! بعد از اون شكست، يه شكست ديگه از بيخ و بن نابودش مى كنه! اميدوارم اون پسر، لايق و شايسته باشه! مگرنه...
مامان كه عصبى تر شده بود، جواب داد:
-شما كه اينا رو مى دونيد، چرا اصرار به اين رابـ ـطه ى از بيخ و بن اشتباه مى كنيد؟ من مطمئنم يه چيزى شده كه من ازش بى خبرم، اما شما مى دوني، براى همين اصرار مى كني! مگرنه براى ازدواج من با حامد اصرارى نداشتي! قضيه چيه مامان؟
مامان خورشيد غمگين گفت:
-قطار سرنوشت سالهاس كه به راه افتاده صنم! اين پيمان شوم، سالهاست كه بسته شده و ازش گريزى نيست عزيز من! هيچى جلودارش نيست! اگر ما مخالفت كنيم و يا مانعشون بشيم، ممكنه اون عفريت... به رها آسيب بزنه! رها الان اسيب پذيره و من نمى دونم اون گردنبند، چقدر ديگه مى تونه جلودارش باشه! واسه همين بايد زودتر اين قضيه تموم شه، تا شر اون ... منحوس كم بشه! اون از اين ازدواج فقط يه بچه مى خواد! ما مى تونيم به رها بگيم كه سالها جلوى اين اتفاق رو بگيره و فعلا بچه دار نشه! تا بعد هم خدا بزرگه! شايد يه راهى پيدا شد!
مامان مستاصل، با ناخن هاش روى ميز ريتم گرفت و ديگه حرفى نزد، اما نفسهاى تند و سريعش نشون مى داد كه عصبيه.
من كه كاملا از حرفهاشون گيج شده بودم و سرم از درد سنگين شده بود، وقتى سكوتشون رو ديدم، آروم از جام بلند شدم و پاورچين به سمت اتاقم رفتم.
در اتاقم رو به آرومى باز كردم و به داخل اتاقم رفتم و دوباره در رو بستم. شقيقه هام از درد نبض مى زد و فكرم درگير صحبتهاى مامان بود.
روى تخت سردم دراز كشيدم و به سقف اتاقم زل زدم و توى افكارم غرق شدم.
منظور مامان چى بود؟ چرا اشكان بايد ولم مى كرد؟ ماجراى اون خرافاتى كه مى گفت چى بود؟ منظورشون از عفريت كى بود و اصلا اون از من چى مى خواست؟ اصلا من چه شكستى خورده بودم؟ يعنى كسى ديگه اى توى زندگيم بوده؟
هزار سوال بى جواب توى سرم مى چرخيد و سر دردم رو شديد تر مى كرد. اينقدر حالم بد بود كه از شدت سردرد تهوع گرفته بودم و ديگه نمى تونستم بخوابم.
بلاخره تهوع شديدم كار دستم داد و من رو از جام بلند كرد. با دو به سمت سرويس اتاق رفتم و هرچى كه خورده بودم رو با شدت برگردوندم.
بعد از چند بار بالا اوردن، حالم كمى بهتر شد، اما از شدت سردرد و تهوع، اشكم سرازير شده بود. توى دستشويى، لرزون به تصوير رنگ پريده و گريانم زل زدم و آروم از خودم پرسيدم:
-چرا؟ چرا من؟ اينهمه عذاب و بلا كم نبود؟ حالا اين چه داستانى بود كه اسيرش شده بودم؟ خدايا بسمه! ازت ديگه فقط آرامش مى خوام! خسته ام از اين عذاب بى پايان! چرا نمى تونم مثل دخترهاى ديگه زندگى كنم؟ چرا هر لحظه از زندگيم، يه داستان و راز پشتش داره و من از همه چيز بى خبرم! حالا بايد چيكار كنم؟ بايد به ديدن اشكان برم و پا بذارم توى داستان سختى كه همه ازش با خبرن، جز من! يا بيخيال اين رابـ ـطه بشم و بچسبم به درس و زندگيم؟ اگر قبلا هم شكست خورده بودم، مطمئنا طاقت يه شكست ديگه نداشتم! چون ظاهرا از عذاب اون شكست ايست قلبى كردم و به اين حال و روز افتادم! حالا هم براى همينه كه همه ازم همه چيز رو پنهان مى كنن!
درمونده، مشتى ديگه آب به صورتم زدم و دوباره سرم رو بلند كردم، كه با وحشت متوجه شدم حجمى از نور پشت سرمه!
با سرعت به عقب برگشتم و در حالى كه قلبم وحشتناك مى زد و بدنم از ترس مى لرزيد، به اون حجم نور بى شكل چشم دوختم.
نمى دونستم چيه و بايد منتظر چى باشم. دلم مى خواست از سرويس بيرون مى زدم و از اتاقم فرار مى كردم، اما ترس خشكم كرده بود و با چشمهايى درشت به اون حجم نور، كه حالا داشت شكل اندام يه زن رو مى گرفت؛ زل زدم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: