- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS]
مامان خورشيد، تكيه اش رو به در بسته زد و يه نفس عميق كشيد. بعد هم با سرعت دستم رو گرفت و من رو بدون حرف به سمت تخت كشوند روى اون نشوند.
از يخچال كوچيك اتاق كه كنار تختم بود، شيشه ى آب معدنى رو در اورد و با دست هايى لرزون براى خودش توى ليوان كمى آب ريخت و روى صندلى تختخواب شوى كنار تختم نشست و آب رو يك نفس سر كشيد.
متعجب از ترس و رفتار عجيب مامانى، سكوت كرده بودم؛ اما دلم بيرون و پيش اون صدا بود، كه چند دقيقه اى مى شد كه قطع شده بود.
چند لحظه كه گذشت، كلافه شدم و بلاخره سكوتم رو شكستم و پرسيدم:
-كى بود مامانى؟
مامانى، سرش رو كه توى دستهاش گرفته بود، بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. يكم مكث كرد و جواب داد:
-هيچ كس!...يعنى... همراه مريض اتاق بغلى بود... مريضشون حال خوب نبود، هى صداش مى كرد...ام... با ما نبود.
نگاهى نامطمئن به مامان خورشيد انداختم. مامانى اهل دروغ نبود، اما امشب به طرز عجيبى حس مى كردم حرفهاش صادقانه نيست. با ناراحتى گفتم:
-يعنى مريض اتاق بغلى هم اسمش رهاست؟ چرا حس مى كنم بهم راستش رو نمى گى؟ اصلا چرا رنگت پريده و دستهات مى لرزه؟ مامانى تو رو خدا راستش رو بگو! كى بود؟
مامانى عصبى شد و تند جواب داد:
-چى مى خواى بدونى رها؟ مگه دكتر نگفته كه استرس و ناراحتى برات سمه؟ بى خيال اين جريان ها بشو و بگير بخواب! هر كى بود ديگه رفته، اصلا فراموشش كن، فهميدى؟
ناراحت از برخورد تند مامانى، بى هيچ حرف ديگه اى، روى تخت دراز كشيدم و پشتم رو بهش كردم و عصبانى پتو رو روى سرم كشيدم.
نمى فهميدم چى بود كه مامانى رو اينقدر بهم ريخته بود كه اينطورى باهام برخورد كرد. مامان خورشيد هميشه باهام مهربون بود و خوش رفتار.
بغض گلوم رو پركرده بود و كنجكاوى، كلافم؛ اما جرئت پرسيدن سوال ديگه اى رو از مامانى نداشتم. پس با فكرى پريشون و پر از سوال، چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
هرچند تا اذان صبح خوابم نبرد. مامانى هم همينطور.
مدام به آرومى قرآن هميشه همراهش رو مى خوند و كلافه دور اتاق مى چرخيد.
اذان كه از بلندگو هاى مسجد نزديك بيمارستان پخش شد، فضاى سنگين اتاق سبك تر شد و مامانى هم آروم گرفت و من هم بلاخره خوابم برد و با فكرى درگير توى دنياى خواب، غرق شدم.
صبح زود پرستارها كه مى خواستن تعويض بشن، بيمارها رو بيدار مى كردن و با كلى سر و صدا و رفت و آمد، من رو هم از خواب بيدار كردن.
بعد از يك ساعتى كه من با چشم هايى پر از خواب و بى توجه به مامانى كه با ناراحتى نگاهم مى كرد، به حرف هاشون و رفت و آمدشون خيره بودم، بلاخره دوباره سكوت بخش رو پر كرد و به خواب فرو رفتم.
چند ساعتى بعد، صداى مامان و مامان خورشيد كه آروم بالاى سرم صحبت مى كردن، بيدار شدم، مى خواستم از جام بلند شم، اما جمله اى كه راجع به خودم شنيدم، كنجكاويم رو شدت داد.
شنيدم كه مامان روى دستش زد آروم و پرشيون به مامان خورشيد گفت:
-رها كه چيزى نفهميد؟ اى واى! راست مى گى مامان؟
چشم هام رو باز نكردم تا بفهمم راجع به چى صحبت مى كنن. مامان خورشيد، به مامان گفت:
-نه خدا رو شكر! اما راست مى گم به خدا! حتى با منم كه خيلى بد بود، اينقدر دشمنى نمى كرد. نمى دونم چى از جون اين بچه مى خواد! لعنتى نصفه شب با صداى اون پسره پشت در صداش مى كرد كه از اتاق بكشتش بيرون؛ چون نمى تونست بياد توى اتاق! از من يكم ترس داره. اين گردنبنده هم جلوش رو گرفته! خدايى بود كه بيدار شدم. نمى دونى وقتى رفتم توى راهرو چى ديدم صنم جان! داشتم سكته مى كردم از ترس! اگر رها ديده بودش، زنده نمى موند با اين اوضاع قلبش! خودش رو شبيه...
همون لحظه بابا داخل شد و صحبت مامان خورشيد رو قطع كرد. عصبى شده بودم! نمى فهميدم راجع به كى حرف مى زدن. كى بود كه اينقدر با من دشمنى داشت و مى خواست من رو بكشه؟
كلى سوال توى ذهنم شكل گرفته بود و عصبانيتم از ندونستن ماجرا هى شديد تر مى شد. دلم مى خواست سر همشون فرياد بزنم و مجبورشون كنم كه همه چيز رو برام تعريف كنن.
كلا از بچگى از پنهان كارى و گانگستر بازى نفرت داشتم. دلم مى خواست اين پسره كه من صداش برام آشنا بود رو ببينم و بشناسم و بپرسم كه چرا باهام دشمنى داره و مى خواد من رو بكشه؟!
كلافه از اينهمه سوال بى جواب، از جام بلند شدم و سلام كردم. مامان اينا كه در حال خوش و بش بودن، با بيدار شدنم سكوت كردن. بابا اولين كسى بود كه سكوت رو شكست وبه سمتم اومد و بغلم كرد.
دلخوريم از بابا كمتر بود، چون حس مى كردم اون هم يه سرى از چيزها رو نمى دونه. چون مامانى با ورودش به اتاق حرف رو عوض كرده بود.
به آغوشش فرو رفتم و به گرمى باهاش خوش و بش كردم. بعد از بابا، مامان به سمتم اومد و بغلم كرد و بوسيدم و پرسيد:
-بهترى مامان جان؟ خوب استراحت كردى؟
جواب دادم:
-ممنون، بهترم. آره بد نبود. ولى هيچ جا تخت و خونه ى آدم نمى شه. پس كى مرخص مى شم؟
مامان خورشيد با خوش رويى بهم لبخندى زد و جواب داد:
-احتمالا فردا عزيزم! خواب كه بودى، دكترت اومد به ديدنت و از روند بهبوديت راضى بود و گفت كه اگر مشكلى پيش نياد، تا فردا مرخص مي شى.
از دستش هنوز كمى دلخور بودم، اما سعى كردم همه ى دلخوري هام رو پشت نقابى پنهون كنم و ديگه سوالى ازشون نپرسم.
هرچند تصميم گرفته بودم كه خودم بفهمم قضيه از چه قراره و همه رازها و پنهانكارى هاشون رو متوجه بشم. پس لبخندى به مامان خورشيد زدم و گفتم:
-ااا! خدا رو شكر. ثانيه شمارى مى كنم كه برگردم خونه. الان آخر ترمه! خدا مى دونه چقدر از بچه ها عقب افتادم. دلم واسه دانشگاهم تنگ شده!
همشون با لبخند بهم نگاه كردن و بابا گفت:
-همين كه الان سالمى و اون بحران وحشتناك رو پشت سر گذاشتى، كلى جاى شكر داره! امروز پول دادم كه برات قربونى كنن! انشالله به زودى به دانشگاهتم بر مى گردى!
مامان پشت سرش ادامه داد:
-اما رها جان، بايد خيلى رعايت كنى! استرس و ناراحتى برات سمه. فكرت رو از همه چيز آزاد كن و به فكر آينده باش و گذشته رو هم بى خيال شو! هرچى بوده، تموم شده رفته! مهم آينده است. امروز به بعدت رو بساز. باشه؟
سرم رو به نشونه ى تائيد تكون دادم. مامان راست مى گفت، آينده مهم تر بود؛ اما نمى دونم چرا حسى من رو ترغيب مى كرد به فهميدن اتفاقات گذشته.
با فكرى مشغول صبحانه ى بدمزه ى بيمارستان رو خوردم و باهاشون به گفتگو نشستم و حتى از ملاقات پسر استاد رحمت و برخورد مامانى هم به مامان و بابا گفتم.
بابا خيلى خوشحال نشد و زياد روى خوش نشون نداد، اما مامان كلى خنديد و گفت:
-اين پسر خيلى اين چند روز زحمتت رو كشيده و حتى دوبار جونت رو نجات داد! خيلى خانواده ى محترمى هم داره، پدرش هم وقتى بيهوش بودى به ملاقاتت اومد! واقعا مرد شريفى بود. مگه نه حامد؟
بابا اخمو اهومى گفت و ديگه حرفى نزد و من با چشم هايى درشت شده از تعجب به مامان خيره شدم. باور نمى كردم كه دكتر فهيم به ديدنم اومده باشه. انگار اين مدتى كه بى هوش بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود.
مامان خورشيد كه از چشمهاش خستگى مى باريد، به اصرار مامان، به همراه بابا به خونه اش رفت و قرار شد كه شب دوباره برگرده.
قبل از رفتنش، من رو توى آغوشش گرفت و آروم در گوشم گفت:
-به خاطر تندى ديشبم، ازت معذرت مى خوام عزيزم! اما باور كن به صلاح خودت بود. تو كه مى دونى من عاشقتم! پس ازم دلخور نشو. همه چيز رو فراموش كن و بچسب به زندگي و آينده ات. باشه؟
از مهربونيش، اشك توى چشم هام جمع شد و از همه ى رفتارهام پشيمون شدم و محكم تر در آغوشم فشردمش و گفتم:
-باشه اما توام منو ببخش مامانى! خيلى دوستت دارم! شب مى بينمت! خيلى ديشب اذيتت كردم.
مامانى صورتم رو بوسيد و من رو رها كرد و گفت:
-چه حرفيه دخترم! انشالله زودتر خوب بشى و برگردى خونه! شب مى بينمت عزيزم. خداحافظ!
و بعد همراه بابا از اتاق خارج شدن. بعد از رفتنشون مامان كمكم كرد تا كمى راه برم و آبى به دست و صورتم بزنم. حتى با هم كمى توى بخش چرخيديم.
[/HIDE-THANKS]
مامان خورشيد، تكيه اش رو به در بسته زد و يه نفس عميق كشيد. بعد هم با سرعت دستم رو گرفت و من رو بدون حرف به سمت تخت كشوند روى اون نشوند.
از يخچال كوچيك اتاق كه كنار تختم بود، شيشه ى آب معدنى رو در اورد و با دست هايى لرزون براى خودش توى ليوان كمى آب ريخت و روى صندلى تختخواب شوى كنار تختم نشست و آب رو يك نفس سر كشيد.
متعجب از ترس و رفتار عجيب مامانى، سكوت كرده بودم؛ اما دلم بيرون و پيش اون صدا بود، كه چند دقيقه اى مى شد كه قطع شده بود.
چند لحظه كه گذشت، كلافه شدم و بلاخره سكوتم رو شكستم و پرسيدم:
-كى بود مامانى؟
مامانى، سرش رو كه توى دستهاش گرفته بود، بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. يكم مكث كرد و جواب داد:
-هيچ كس!...يعنى... همراه مريض اتاق بغلى بود... مريضشون حال خوب نبود، هى صداش مى كرد...ام... با ما نبود.
نگاهى نامطمئن به مامان خورشيد انداختم. مامانى اهل دروغ نبود، اما امشب به طرز عجيبى حس مى كردم حرفهاش صادقانه نيست. با ناراحتى گفتم:
-يعنى مريض اتاق بغلى هم اسمش رهاست؟ چرا حس مى كنم بهم راستش رو نمى گى؟ اصلا چرا رنگت پريده و دستهات مى لرزه؟ مامانى تو رو خدا راستش رو بگو! كى بود؟
مامانى عصبى شد و تند جواب داد:
-چى مى خواى بدونى رها؟ مگه دكتر نگفته كه استرس و ناراحتى برات سمه؟ بى خيال اين جريان ها بشو و بگير بخواب! هر كى بود ديگه رفته، اصلا فراموشش كن، فهميدى؟
ناراحت از برخورد تند مامانى، بى هيچ حرف ديگه اى، روى تخت دراز كشيدم و پشتم رو بهش كردم و عصبانى پتو رو روى سرم كشيدم.
نمى فهميدم چى بود كه مامانى رو اينقدر بهم ريخته بود كه اينطورى باهام برخورد كرد. مامان خورشيد هميشه باهام مهربون بود و خوش رفتار.
بغض گلوم رو پركرده بود و كنجكاوى، كلافم؛ اما جرئت پرسيدن سوال ديگه اى رو از مامانى نداشتم. پس با فكرى پريشون و پر از سوال، چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
هرچند تا اذان صبح خوابم نبرد. مامانى هم همينطور.
مدام به آرومى قرآن هميشه همراهش رو مى خوند و كلافه دور اتاق مى چرخيد.
اذان كه از بلندگو هاى مسجد نزديك بيمارستان پخش شد، فضاى سنگين اتاق سبك تر شد و مامانى هم آروم گرفت و من هم بلاخره خوابم برد و با فكرى درگير توى دنياى خواب، غرق شدم.
صبح زود پرستارها كه مى خواستن تعويض بشن، بيمارها رو بيدار مى كردن و با كلى سر و صدا و رفت و آمد، من رو هم از خواب بيدار كردن.
بعد از يك ساعتى كه من با چشم هايى پر از خواب و بى توجه به مامانى كه با ناراحتى نگاهم مى كرد، به حرف هاشون و رفت و آمدشون خيره بودم، بلاخره دوباره سكوت بخش رو پر كرد و به خواب فرو رفتم.
چند ساعتى بعد، صداى مامان و مامان خورشيد كه آروم بالاى سرم صحبت مى كردن، بيدار شدم، مى خواستم از جام بلند شم، اما جمله اى كه راجع به خودم شنيدم، كنجكاويم رو شدت داد.
شنيدم كه مامان روى دستش زد آروم و پرشيون به مامان خورشيد گفت:
-رها كه چيزى نفهميد؟ اى واى! راست مى گى مامان؟
چشم هام رو باز نكردم تا بفهمم راجع به چى صحبت مى كنن. مامان خورشيد، به مامان گفت:
-نه خدا رو شكر! اما راست مى گم به خدا! حتى با منم كه خيلى بد بود، اينقدر دشمنى نمى كرد. نمى دونم چى از جون اين بچه مى خواد! لعنتى نصفه شب با صداى اون پسره پشت در صداش مى كرد كه از اتاق بكشتش بيرون؛ چون نمى تونست بياد توى اتاق! از من يكم ترس داره. اين گردنبنده هم جلوش رو گرفته! خدايى بود كه بيدار شدم. نمى دونى وقتى رفتم توى راهرو چى ديدم صنم جان! داشتم سكته مى كردم از ترس! اگر رها ديده بودش، زنده نمى موند با اين اوضاع قلبش! خودش رو شبيه...
همون لحظه بابا داخل شد و صحبت مامان خورشيد رو قطع كرد. عصبى شده بودم! نمى فهميدم راجع به كى حرف مى زدن. كى بود كه اينقدر با من دشمنى داشت و مى خواست من رو بكشه؟
كلى سوال توى ذهنم شكل گرفته بود و عصبانيتم از ندونستن ماجرا هى شديد تر مى شد. دلم مى خواست سر همشون فرياد بزنم و مجبورشون كنم كه همه چيز رو برام تعريف كنن.
كلا از بچگى از پنهان كارى و گانگستر بازى نفرت داشتم. دلم مى خواست اين پسره كه من صداش برام آشنا بود رو ببينم و بشناسم و بپرسم كه چرا باهام دشمنى داره و مى خواد من رو بكشه؟!
كلافه از اينهمه سوال بى جواب، از جام بلند شدم و سلام كردم. مامان اينا كه در حال خوش و بش بودن، با بيدار شدنم سكوت كردن. بابا اولين كسى بود كه سكوت رو شكست وبه سمتم اومد و بغلم كرد.
دلخوريم از بابا كمتر بود، چون حس مى كردم اون هم يه سرى از چيزها رو نمى دونه. چون مامانى با ورودش به اتاق حرف رو عوض كرده بود.
به آغوشش فرو رفتم و به گرمى باهاش خوش و بش كردم. بعد از بابا، مامان به سمتم اومد و بغلم كرد و بوسيدم و پرسيد:
-بهترى مامان جان؟ خوب استراحت كردى؟
جواب دادم:
-ممنون، بهترم. آره بد نبود. ولى هيچ جا تخت و خونه ى آدم نمى شه. پس كى مرخص مى شم؟
مامان خورشيد با خوش رويى بهم لبخندى زد و جواب داد:
-احتمالا فردا عزيزم! خواب كه بودى، دكترت اومد به ديدنت و از روند بهبوديت راضى بود و گفت كه اگر مشكلى پيش نياد، تا فردا مرخص مي شى.
از دستش هنوز كمى دلخور بودم، اما سعى كردم همه ى دلخوري هام رو پشت نقابى پنهون كنم و ديگه سوالى ازشون نپرسم.
هرچند تصميم گرفته بودم كه خودم بفهمم قضيه از چه قراره و همه رازها و پنهانكارى هاشون رو متوجه بشم. پس لبخندى به مامان خورشيد زدم و گفتم:
-ااا! خدا رو شكر. ثانيه شمارى مى كنم كه برگردم خونه. الان آخر ترمه! خدا مى دونه چقدر از بچه ها عقب افتادم. دلم واسه دانشگاهم تنگ شده!
همشون با لبخند بهم نگاه كردن و بابا گفت:
-همين كه الان سالمى و اون بحران وحشتناك رو پشت سر گذاشتى، كلى جاى شكر داره! امروز پول دادم كه برات قربونى كنن! انشالله به زودى به دانشگاهتم بر مى گردى!
مامان پشت سرش ادامه داد:
-اما رها جان، بايد خيلى رعايت كنى! استرس و ناراحتى برات سمه. فكرت رو از همه چيز آزاد كن و به فكر آينده باش و گذشته رو هم بى خيال شو! هرچى بوده، تموم شده رفته! مهم آينده است. امروز به بعدت رو بساز. باشه؟
سرم رو به نشونه ى تائيد تكون دادم. مامان راست مى گفت، آينده مهم تر بود؛ اما نمى دونم چرا حسى من رو ترغيب مى كرد به فهميدن اتفاقات گذشته.
با فكرى مشغول صبحانه ى بدمزه ى بيمارستان رو خوردم و باهاشون به گفتگو نشستم و حتى از ملاقات پسر استاد رحمت و برخورد مامانى هم به مامان و بابا گفتم.
بابا خيلى خوشحال نشد و زياد روى خوش نشون نداد، اما مامان كلى خنديد و گفت:
-اين پسر خيلى اين چند روز زحمتت رو كشيده و حتى دوبار جونت رو نجات داد! خيلى خانواده ى محترمى هم داره، پدرش هم وقتى بيهوش بودى به ملاقاتت اومد! واقعا مرد شريفى بود. مگه نه حامد؟
بابا اخمو اهومى گفت و ديگه حرفى نزد و من با چشم هايى درشت شده از تعجب به مامان خيره شدم. باور نمى كردم كه دكتر فهيم به ديدنم اومده باشه. انگار اين مدتى كه بى هوش بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود.
مامان خورشيد كه از چشمهاش خستگى مى باريد، به اصرار مامان، به همراه بابا به خونه اش رفت و قرار شد كه شب دوباره برگرده.
قبل از رفتنش، من رو توى آغوشش گرفت و آروم در گوشم گفت:
-به خاطر تندى ديشبم، ازت معذرت مى خوام عزيزم! اما باور كن به صلاح خودت بود. تو كه مى دونى من عاشقتم! پس ازم دلخور نشو. همه چيز رو فراموش كن و بچسب به زندگي و آينده ات. باشه؟
از مهربونيش، اشك توى چشم هام جمع شد و از همه ى رفتارهام پشيمون شدم و محكم تر در آغوشم فشردمش و گفتم:
-باشه اما توام منو ببخش مامانى! خيلى دوستت دارم! شب مى بينمت! خيلى ديشب اذيتت كردم.
مامانى صورتم رو بوسيد و من رو رها كرد و گفت:
-چه حرفيه دخترم! انشالله زودتر خوب بشى و برگردى خونه! شب مى بينمت عزيزم. خداحافظ!
و بعد همراه بابا از اتاق خارج شدن. بعد از رفتنشون مامان كمكم كرد تا كمى راه برم و آبى به دست و صورتم بزنم. حتى با هم كمى توى بخش چرخيديم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: