رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS]
مامان خورشيد، تكيه اش رو به در بسته زد و يه نفس عميق كشيد. بعد هم با سرعت دستم رو گرفت و من رو بدون حرف به سمت تخت كشوند روى اون نشوند.
از يخچال كوچيك اتاق كه كنار تختم بود، شيشه ى آب معدنى رو در اورد و با دست هايى لرزون براى خودش توى ليوان كمى آب ريخت و روى صندلى تختخواب شوى كنار تختم نشست و آب رو يك نفس سر كشيد.
متعجب از ترس و رفتار عجيب مامانى، سكوت كرده بودم؛ اما دلم بيرون و پيش اون صدا بود، كه چند دقيقه اى مى شد كه قطع شده بود.
چند لحظه كه گذشت، كلافه شدم و بلاخره سكوتم رو شكستم و پرسيدم:
-كى بود مامانى؟
مامانى، سرش رو كه توى دستهاش گرفته بود، بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. يكم مكث كرد و جواب داد:
-هيچ كس!...يعنى... همراه مريض اتاق بغلى بود... مريضشون حال خوب نبود، هى صداش مى كرد...ام... با ما نبود.
نگاهى نامطمئن به مامان خورشيد انداختم. مامانى اهل دروغ نبود، اما امشب به طرز عجيبى حس مى كردم حرفهاش صادقانه نيست. با ناراحتى گفتم:
-يعنى مريض اتاق بغلى هم اسمش رهاست؟ چرا حس مى كنم بهم راستش رو نمى گى؟ اصلا چرا رنگت پريده و دستهات مى لرزه؟ مامانى تو رو خدا راستش رو بگو! كى بود؟
مامانى عصبى شد و تند جواب داد:
-چى مى خواى بدونى رها؟ مگه دكتر نگفته كه استرس و ناراحتى برات سمه؟ بى خيال اين جريان ها بشو و بگير بخواب! هر كى بود ديگه رفته، اصلا فراموشش كن، فهميدى؟
ناراحت از برخورد تند مامانى، بى هيچ حرف ديگه اى، روى تخت دراز كشيدم و پشتم رو بهش كردم و عصبانى پتو رو روى سرم كشيدم.
نمى فهميدم چى بود كه مامانى رو اينقدر بهم ريخته بود كه اينطورى باهام برخورد كرد. مامان خورشيد هميشه باهام مهربون بود و خوش رفتار.
بغض گلوم رو پركرده بود و كنجكاوى، كلافم؛ اما جرئت پرسيدن سوال ديگه اى رو از مامانى نداشتم. پس با فكرى پريشون و پر از سوال، چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
هرچند تا اذان صبح خوابم نبرد. مامانى هم همينطور.
مدام به آرومى قرآن هميشه همراهش رو مى خوند و كلافه دور اتاق مى چرخيد.
اذان كه از بلندگو هاى مسجد نزديك بيمارستان پخش شد، فضاى سنگين اتاق سبك تر شد و مامانى هم آروم گرفت و من هم بلاخره خوابم برد و با فكرى درگير توى دنياى خواب، غرق شدم.
صبح زود پرستارها كه مى خواستن تعويض بشن، بيمارها رو بيدار مى كردن و با كلى سر و صدا و رفت و آمد، من رو هم از خواب بيدار كردن.
بعد از يك ساعتى كه من با چشم هايى پر از خواب و بى توجه به مامانى كه با ناراحتى نگاهم مى كرد، به حرف هاشون و رفت و آمدشون خيره بودم، بلاخره دوباره سكوت بخش رو پر كرد و به خواب فرو رفتم.
چند ساعتى بعد، صداى مامان و مامان خورشيد كه آروم بالاى سرم صحبت مى كردن، بيدار شدم، مى خواستم از جام بلند شم، اما جمله اى كه راجع به خودم شنيدم، كنجكاويم رو شدت داد.
شنيدم كه مامان روى دستش زد آروم و پرشيون به مامان خورشيد گفت:
-رها كه چيزى نفهميد؟ اى واى! راست مى گى مامان؟
چشم هام رو باز نكردم تا بفهمم راجع به چى صحبت مى كنن. مامان خورشيد، به مامان گفت:
-نه خدا رو شكر! اما راست مى گم به خدا! حتى با منم كه خيلى بد بود، اينقدر دشمنى نمى كرد. نمى دونم چى از جون اين بچه مى خواد! لعنتى نصفه شب با صداى اون پسره پشت در صداش مى كرد كه از اتاق بكشتش بيرون؛ چون نمى تونست بياد توى اتاق! از من يكم ترس داره. اين گردنبنده هم جلوش رو گرفته! خدايى بود كه بيدار شدم. نمى دونى وقتى رفتم توى راهرو چى ديدم صنم جان! داشتم سكته مى كردم از ترس! اگر رها ديده بودش، زنده نمى موند با اين اوضاع قلبش! خودش رو شبيه...
همون لحظه بابا داخل شد و صحبت مامان خورشيد رو قطع كرد. عصبى شده بودم! نمى فهميدم راجع به كى حرف مى زدن. كى بود كه اينقدر با من دشمنى داشت و مى خواست من رو بكشه؟
كلى سوال توى ذهنم شكل گرفته بود و عصبانيتم از ندونستن ماجرا هى شديد تر مى شد. دلم مى خواست سر همشون فرياد بزنم و مجبورشون كنم كه همه چيز رو برام تعريف كنن.
كلا از بچگى از پنهان كارى و گانگستر بازى نفرت داشتم. دلم مى خواست اين پسره كه من صداش برام آشنا بود رو ببينم و بشناسم و بپرسم كه چرا باهام دشمنى داره و مى خواد من رو بكشه؟!
كلافه از اينهمه سوال بى جواب، از جام بلند شدم و سلام كردم. مامان اينا كه در حال خوش و بش بودن، با بيدار شدنم سكوت كردن. بابا اولين كسى بود كه سكوت رو شكست وبه سمتم اومد و بغلم كرد.
دلخوريم از بابا كمتر بود، چون حس مى كردم اون هم يه سرى از چيزها رو نمى دونه. چون مامانى با ورودش به اتاق حرف رو عوض كرده بود.
به آغوشش فرو رفتم و به گرمى باهاش خوش و بش كردم. بعد از بابا، مامان به سمتم اومد و بغلم كرد و بوسيدم و پرسيد:
-بهترى مامان جان؟ خوب استراحت كردى؟
جواب دادم:
-ممنون، بهترم. آره بد نبود. ولى هيچ جا تخت و خونه ى آدم نمى شه. پس كى مرخص مى شم؟
مامان خورشيد با خوش رويى بهم لبخندى زد و جواب داد:
-احتمالا فردا عزيزم! خواب كه بودى، دكترت اومد به ديدنت و از روند بهبوديت راضى بود و گفت كه اگر مشكلى پيش نياد، تا فردا مرخص مي شى.
از دستش هنوز كمى دلخور بودم، اما سعى كردم همه ى دلخوري هام رو پشت نقابى پنهون كنم و ديگه سوالى ازشون نپرسم.
هرچند تصميم گرفته بودم كه خودم بفهمم قضيه از چه قراره و همه رازها و پنهانكارى هاشون رو متوجه بشم. پس لبخندى به مامان خورشيد زدم و گفتم:
-ااا! خدا رو شكر. ثانيه شمارى مى كنم كه برگردم خونه. الان آخر ترمه! خدا مى دونه چقدر از بچه ها عقب افتادم. دلم واسه دانشگاهم تنگ شده!
همشون با لبخند بهم نگاه كردن و بابا گفت:
-همين كه الان سالمى و اون بحران وحشتناك رو پشت سر گذاشتى، كلى جاى شكر داره! امروز پول دادم كه برات قربونى كنن! انشالله به زودى به دانشگاهتم بر مى گردى!
مامان پشت سرش ادامه داد:
-اما رها جان، بايد خيلى رعايت كنى! استرس و ناراحتى برات سمه. فكرت رو از همه چيز آزاد كن و به فكر آينده باش و گذشته رو هم بى خيال شو! هرچى بوده، تموم شده رفته! مهم آينده است. امروز به بعدت رو بساز. باشه؟
سرم رو به نشونه ى تائيد تكون دادم. مامان راست مى گفت، آينده مهم تر بود؛ اما نمى دونم چرا حسى من رو ترغيب مى كرد به فهميدن اتفاقات گذشته.
با فكرى مشغول صبحانه ى بدمزه ى بيمارستان رو خوردم و باهاشون به گفتگو نشستم و حتى از ملاقات پسر استاد رحمت و برخورد مامانى هم به مامان و بابا گفتم.
بابا خيلى خوشحال نشد و زياد روى خوش نشون نداد، اما مامان كلى خنديد و گفت:
-اين پسر خيلى اين چند روز زحمتت رو كشيده و حتى دوبار جونت رو نجات داد! خيلى خانواده ى محترمى هم داره، پدرش هم وقتى بيهوش بودى به ملاقاتت اومد! واقعا مرد شريفى بود. مگه نه حامد؟
بابا اخمو اهومى گفت و ديگه حرفى نزد و من با چشم هايى درشت شده از تعجب به مامان خيره شدم. باور نمى كردم كه دكتر فهيم به ديدنم اومده باشه. انگار اين مدتى كه بى هوش بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود.
مامان خورشيد كه از چشمهاش خستگى مى باريد، به اصرار مامان، به همراه بابا به خونه اش رفت و قرار شد كه شب دوباره برگرده.
قبل از رفتنش، من رو توى آغوشش گرفت و آروم در گوشم گفت:
-به خاطر تندى ديشبم، ازت معذرت مى خوام عزيزم! اما باور كن به صلاح خودت بود. تو كه مى دونى من عاشقتم! پس ازم دلخور نشو. همه چيز رو فراموش كن و بچسب به زندگي و آينده ات. باشه؟
از مهربونيش، اشك توى چشم هام جمع شد و از همه ى رفتارهام پشيمون شدم و محكم تر در آغوشم فشردمش و گفتم:
-باشه اما توام منو ببخش مامانى! خيلى دوستت دارم! شب مى بينمت! خيلى ديشب اذيتت كردم.
مامانى صورتم رو بوسيد و من رو رها كرد و گفت:
-چه حرفيه دخترم! انشالله زودتر خوب بشى و برگردى خونه! شب مى بينمت عزيزم. خداحافظ!
و بعد همراه بابا از اتاق خارج شدن. بعد از رفتنشون مامان كمكم كرد تا كمى راه برم و آبى به دست و صورتم بزنم. حتى با هم كمى توى بخش چرخيديم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    موقع برگشت به اتاقم، يه لحظه دم در مكث كردم به در بسته ى اتاق بغلى نگاه كردم. شايد مامان خورشيد راست مى گفت. بايد مى فهميدم كه مريض اتاق بغلى كيه، پس رو كردم به مامان و ازش پرسيدم:
    -مامان اين اتاق بغلي كسى بستريه؟
    مامان بى حواس، در حالى كه داشت در اتاق رو باز مى كرد تا به داخل بريم جواب داد:
    -نه! خاليه! مريض نداره.
    سرجام خشك شدم. يعنى مامانى بهم دروغ گفته بود؟ چرا؟ مامان خورشيدى كه هيچ وقت ازش دروغ نشنيده بودم، چى يا كى مجبور به گفتن دروغ كرده بودش؟
    مامان وقتى كه ديد پشت سرش به داخل اتاق نرفتم، برگشت به سمتم و با صورت نااميد و غمگين من رو به رو شد.
    سوالى نگاهم كرد و من بى حرف و پاسخ، با شونه هايى فرو افتاده به داخل اتاق رفتم و روى تختم دراز كشيدم و با فكرى درگير، تا ظهر بى هيچ حرفى به پنجره اى با منظره اى برفى خيره شدم.
    مامان هم كمى از اين در و ان در صحبت كرد باهام، اما وقتى ديد كه ساكت و بى حوصله ام، ادامه نداد و گذاشت توى دنياى خودم باشم و با موبايلش مشغول به صحبت با كارمندان مزونش و هماهنگى هاى لازم براى ورود اجناسى كه انگار تازه خريده بود؛ شد.
    خيره به دونه هاى برف كه دلبرانه مى رقصيدن، به اين فكر مى كردم كه كاش زودتر مرخص بشم و به خونه برگردم.
    هرچند كه ريه هام گاهى مى سوخت و خس خس صدا مى داد و حتى قلبم گاهى يهو تير مى كشيد و نفسم رو بند مى اورد، اما دلم مى خواست از اين محيط خفان آور فرار كنم.
    ظهر وقتى پرسنل بيمارستان، ناهار رو براى من و مامان اورد، كمى با غذام بازى كردم و بى اشتها كنارش زدم و از تخت بيرون اومدم و به لب پنجره رفتم.
    مامان چند بار صدام كرد تا برگردم و ناهارم رو بخورم، اما اشتها نداشتم و اون غذاى بى رنگ و بو، اشتهاى نداشته ام رو بيشتر كور كرده بود.
    خيره به محوطه ى سفيد پوش بيمارستان بودم و با لـ*ـذت به بارش زيباى برف چشم دوخته بودم كه شعر فروغ توى ذهنم اومد و ناخوداگاه زمزمه اش كردم:
    -و این منم
    زنی تنها
    در آستانه ی فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    امروز روز اول دیماه است
    من راز فصل ها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    خيره به منظره ى زيباى رو به رو بودم و ناخوداگاه از مامان پرسيدم:
    -مامان امروز چندمه؟
    مامان همونطور كه سرش توى گوشيش بود، جواب داد:
    -امروز جمعه ٢٩ آذر ماهه!
    با خوشحالى گفتم:
    -ااا! پس فردا شب، شب يلداست؟ چه خوبه كه فردا مرخص مى شم! مثل هر سال، فردا شب همه توى خونمون جمع مى شن و دور هم خوش مى گذرونيم!
    مامان همونطور با سر پايين جواب داد:
    -اوهوم! فردا شب يلداست! اما نمى دونم كه همه رو مى تونيم دعوت كنيم مثل هرسال يا نه؟ آخه تو حالت خوب نيست!
    دمق شدم و به پنجره تكيه زدم و گفتم:
    -من خوبه خوبم! دلم مى خواد همه دور هم باشيم. مثل هرسال! هرچند، پارسال رو يادم نمياد! پارسال كجا بوديم؟
    مامان با سرعت سرش رو بلند كرد، طورى كه من صداى مهره هاى گردنش رو شنيدم. كمى غمگين نگاهم كرد و با مكث جواب داد:
    -پارسال؟... ام... خونه ى خودمون بوديم ديگه! مگه يادت نيست؟ مثل هرسال عمو و عمه ات و مامان خورشيد اونجا بودن!
    يادم نبود! هيچى از پارسال يادم نبود و همين حفره هاى خالى توى حافظه ام آزارم مى داد. غمگين دوباره به پنجره زل زدم و توى دلم دعا كردم كه زودتر حافظه ام برگرده.
    همونطور كه توى حال و هواي خودم بودم و از بارش برف لـ*ـذت مى بردم و توى دلم دعا مى كردم، حركتى رو پشت درخت هاى محوطه ديدم.
    دقت كه كردم، زنى رو ديدم كه با لباسهاى مشكى، از پشت درخت ها، بيرون اومد و زير بارش برف ايستاد و مستقيم به من زل زد.
    با اينكه ازم فاصله داشت اما از همون فاصله هم مى شد صورت پراز نفرتش رو ديد، كه با چشمهايى زرد و خشمگينش بهم خيره شده بود.
    جداى رنگ عجيب چشمهاش، زن زيبايى بود؛ اما صورت پر نفرت و خشمگينش، فقط بهم حس ترس رومنتقل مى كرد. حس مى كردم باز هم اين زن زيبا رو ديدم و باز هم ازش ترسيدم.
    عجيب تر اينجا بود، كه دونه اى برف روى لباس مشكى اش نمى نشست، طورى كه انگار هاله اى گرم محاصره اش كرده بود و دونه هاى برف نرسيده بهش آب مى شدن.
    سرجام، خشك شده بودم و مبهوت، به اون زن عجيب خيره بودم و ازخودم مى پرسيدم، كه اين زن كيه و توى اين برف و سرما، اصلا اونجا چيكار مى كنه و دشمنى اش با من چيه؛ كه ناگهانى دستش رو بالا اورد و با تهديد روى گردنش كشيد.
    نا خوداگاه از ترس، قدمى به عقب برداشتم كه پوزخندى زد و جلوى چشم هاى مبهوتم مثل دودى سياه شد و ناپديد شد.
    شوكه دستهام رو جلوى دهنم گرفتم و هينى خفه اى كشيدم. همون لحظه دستى روى شونه ام نشست كه من رواز جا پروند و من باجيغ آرومى به عقب برگشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    مامان با چشم هايى درشت شده، پشت سرم ايستاده بود:
    -رها؟ چته؟ حالت خوبه؟ چرا جيغ مى زنى دختر؟
    دستم رو روى قلب پرتپشم گرفتم و سعى كردم نفس هايى عميق بكشم. مامان از ديدن حال بدم، هول شد و سريع دستم رو گرفت و به سمت تخت كشوندم:
    -چت شد مامان؟ چى ديدى كه اينقدر بهم ريختى؟ بيا، بيا بشين روى تخت. رنگ و روت افتضاح شده. هيچى هم كه نمى خورى!
    مامان همون طور كه يه ريز زير لب غر مى زد، من رو روى تخت نشوند و كمكم كرد بخوابم و لوله ى اكسيژن رو توى بينيم گذاشت. بعد هم ليوان آبى برام اورد و به دستم داد تا بخورم.
    آب رو كه خوردم و جريان اكسيژن رو كه توى ريه ام حس كردم، نفسم بالا اومد و تونستم يكم خودم رو كنترل كنم. چند نفس عميق كشيدم و ذهنم رو سر و سامان دادم و به مامان كه با نگرانى بهم زل زده بود، نگاهى كردم و سعى كردم از نگرانى درش بيارم. پس به دروغ گفتم:
    -خوبم مامان جان! نگران نباش. يكى توى محوطه ليز خورد و بدجور خورد زمين، من يهو ترسيدم و يكم نفسم تنگ شد! الان خوب خوبم.
    مامان نگاهش سرزنش گر نگاهم كرد و گفت:
    -يكى ديگه مى خوره زمين، تو هول مى كنى و مى ترسى؟ خل شدى دختر جون؟ بيا يكم ناهار بخور و يكم هم خودت رو مرتب كن. الان تايم ملاقات مى شه، همه دوباره ميان، ظاهرت جالب نيست اصلا.
    و بعد سينى ناهار رو اورد و اون غذاى بد مزه رو زورى به خوردم داد. من اما هنوز توى بهت اون صحنه اى كه ديدم، بودم.
    همش با خودم فكر مى كردم كه اون زن كى بود؟ اصلا واقعى بود يا من توهم زده بودم؟ مگه مى شه يه آدم دود بشه و غيب بشه؟
    بى حرف و شوكه، در حالى كه توى افكارم غرق بودم، غذا رو خوردم و خودم رو به دست مامان سپردم. مامان لباسهام رو عوض كرد و بعد موهام رو كه كمى چرب شده بود؛ با دقت شونه كرد و بافت و با لبخند گفت:
    -حالا يكم قيافه ات به آدميزاد ها خورد مامان جان! وقتى مرخص شدى بايد با ماشين مستقيم ببريمت توى حمام. مثل جنگلى ها شدى.
    بلاخره از فكر بيرون اومدم و به مامان كه داشت اتاق رو مرتب مى كرد و گلهاي بدون بويى كه ديروز عمه و عمو برام اورده بودن رو سر و سامان مى داد؛ نگاه كردم و با ناراحتى گفتم:
    -ااا! پس كاش امروز كسى نياد! اينطورى كه خيلى بده! لابد خيلى ام خوشبو شدم، نه؟
    تا مامان خواست جوابم رو بده، بابا در رو باز كرد و به داخل اتاق شد و سلام داد.
    مامان با خوشرويى به سمتش رفت و باهاش خوش و بش كرد. بابا هم با لبخند جوابش رو داد و حتى گونه اش رو بوسيد و خسته نباشيدى بهش گفت كه مامان گونه هاش رنگ گرفت و بعد به سمت من اومد و من رو بوسيد گفت:
    -سلام دختر بابا! چه خوشگل شدى! بهترى بابا؟
    تشكرى كردم و بابا به سمت مامان گفت:
    -امروز آقاى تابان و خانواده اش به ديدن رها ميان! هر چقدرم گفتم بذارن براى بعد كه رها مرخص مي شه، قبول نكرد و گفت كه بعدا توى خونه هم به ديدنش ميان. لطفا يه روسرى دم دست رها بذار. اخلاق خانومش رو كه مى شناسى!
    با شنيدن اسم آقاى تابان، اخمام توى هم رفت. تابان شريك كارى بابا بود كه يه تك پسر داشت و هميشه دلش مى خواست كه من عروسش بشم؛ اما من از اون پسر سفيد و بور و ماستش متنفر بودم.
    اسمش آراز بود و مامانش از اون ترك هاى زيبا ولى مومن تبريز بود كه به شدت خشك و بداخلاق بود. خود آقاى تابان ولى از اون اصفهانى هاى خوش مشرب و مهربون و شوخ طبع بود.
    متاسفانه آراز از همه لحاظ شكل مامانش بود و ذره اى به باباش شباهت نداشت. بى حال و بى نمك و لوس و ننر و... هرچى بگم از لوسى اين بشر، كم گفتم.
    به نظرم آراز بايد دختر مى شد. اينقدر نازك نارنجى بود؛ كه با اينكه از من چهار سالى بزرگ تر بود، يادمه كه همه ى بچگيم كتكش زدم و اون هم هربار فقط گريه كرد.
    مامانش هم چون آراز مدام از من كتك مى خورد، ازم كينه به دل داشت و هميشه با اخم و نفرت نگاهم مى كرد.
    خوب بود كه مامان هم ازشون خوشش نمى اومد و براى همين رفت و آمد زيادى نداشتيم. فقط بابا و آقاى تابان خيلى باهم جور بودن و از اين پيوند خرسند مى شدن.
    بابا هميشه اصرار داشت جلوشون روسرى سر كنم. خوب من هم كسى نبودم كه براى خوشايند كسى، كارى انجام بدم و چون مى دونستم زن آقاى تابش خيلى روى حجاب من حساسه، جلوشون حجاب نمى گرفتم كه بيشتر حرصش رو در بيارم.
    مى دونستم كه آرازم عقايدش عين مامانشه و اينم مى دونستم كه از من خوشش مياد و از بى حجابيم ناراحت مى شه، براى همين هربار بدتر لج مى كردم و با تيپ هايى كه ازم بعيد بود، جلوشون ظاهر مى شدم تا بى خيال من بشه.
    دو سالى بود كه آراز رو براى تحصيل به كانادا فرستاده بودن و من يه نفس راحت كشيده بودم و رفت و آمدشون يه جورايى قطع شده بود، اما نمى دونم حالا چرا دوباره پيداشون شده بود.
    با غصه و حرص به مامان كه اونم در حال حرص خوردن بود، خيره شدم. مامان حرف دلم رو خوند و به بابا گفت:
    -آخه رها ملاقات نداره توى اين وضع! بچم اصن حالش خوب نيست، ببين رنگ و روش رو! مى ذاشتن واسه بعد كه اومديم خونه.
    بابا در حالى كه داشت به كمپوت من ناخونك مى زد، با خنده گفت:
    -والا منم گفتم، اما ظاهرا آراز از وقتى از باباش شنيده كه رها بد حال شده، خيلى ناراحتى و بى تابى مى كنه و از كانادا بليط گرفته و خودش رو گذاشته ايران. امروز هم ديگه طاقتش طاق شده و باباش رو تهديد كرده كه اگر باهاش همراهى نكنن، خودش تنها مياد ملاقات.
    مامان اخم هاش رو توى هم كشيد و گفت:
    -بى خود! اصن مگه چيكاره ى رهاست كه اين همه راه رو بلند شده راه افتاده اومده؟ حامد بهشون رو نديا! اصلا از اون شيداى افاده اى خوشم نمياد! همينم مونده دو روز ديگه بگه از خداشونه دخترشونو غالب پسر ما بكنن!
    اعصابم حسابى بهم ريخته بود. اصلا حوصله ى خانواده ى تابان و اين بحث هاى خاله زنكى رو نداشتم! دلم مى خواست از بيمارستان فرار كنم، ولى نبينمشون.
    عصبى دستم رو روى صورتم كشيدم و پوفى كردم و با لجبازى به بابا گفتم:
    -بابا! تو رو خدا كنسلش كن! من اعصابشون رو ندارم! در ضمن روسرى هم سرم نمى كنم! ناراحت مى شن، نيان ملاقات! مگه كسى مجبورشون كرده؟
    بابا نگاهى جدى بهم انداخت و گفت:
    -من نمى خوام به چيزى مجبورت كنم دخترم، اما اين يه مدل احترامه! اونا به خاطر ديدن و احوالپرسى تو ميان، توام به خاطر احترام بهشون، فقط يه روسرى سرت كن، همين! نه مى گم زن آراز شو و نه مى گم چادر سرت كن، هيچى! همونطور كه تا حالا براى انتخاب پوشش آزادت گذاشتم و ايرادى بهت نگرفتم، الان هم اجبارى نيست. فقط يه احترامه به زن تابان كه اينقدر مقيده! حالا هرطور خودت صلاح مى دونى!
    اخمى كردم و با لجبازى زير لب گفتم:
    -من كه سرم نمى كنم!
    بابا هم بى توجه بهم مشغول صحبت با مامان شد. چند دقيقه به بعد، در اتاق زده شد.
    بابا آروم به مامان گفت:
    -حتما تابان اينهان! يه روسرى بهش بده، انشالله كه اين دختر لجبازت از خر شيطون پايين بياد.
    و بعد به سمت در رفت. تا در رو به روشون باز كنه.
    مامان نگاه ناچارى بهم انداخت و از كمد كنار تخت، روسرى در اورد و به دستم داد.
    من اما لجبازانه، روسرى روى شونه هام انداختم. بعد هم پتو رو روى پاهام انداختم تا لباس ضايع ام رو پنهون كنم. لباس بيمارستان يه بلوز آستين بلند صورتى و يه شلوار گشاد بود كه به طرز غريبى برام بزرگ و گشاد بود.
    مى دونستم به طور وحشتناكى تيپ و قيافه ام داغونه و با اون لوله توى بينيم، خيلى ترحم آميز به نظر ميام، اما چاره اى هم نداشتم. فقط مى تونستم توى دلم فحش و نفرين به آراز لعنتى بدم كه با اصرار بيجاش، من رو توى دردسر انداخته بود.
    مامان كلافه از لجبازى بى سابقه ام پوفى كرد و دستى به مانتو و روسرى اش كشيد كه مثل هميشه حتى در عين سادگى، خوشتيپ و زيبا بود و منتظر كنار تختم ايستاد.
    بابا در رو باز كرد و شروع به سلام و عليك كرد. بعد هم صداى يالله غريبه اى اومد و بابا بفرماييدى گفت و من نشسته، تكيه به بالشم زدم و سعى كردم قيافه اى جدى به خودم بگيرم، كه بيشتر از اين توى اون لباس مضحك و ترحم آميز به نظر نيام.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    منتظر آقاى تابان كه تا قبل از خواستگارى من براى آراز، عمو تابان بود و خانواده اش بودم؛ كه ديدم مردى غريبه جلوم اومد و با ديدن سر باز من هاج و واج ايستاد و سلام توى دهنش خشكيد.
    پشت سرش استاد رحمت با صورت جدى و حتى مى شد گفت كمى اخمو، وارد اتاق شد كه ديدنش، جريان خون رو توى رگهام متوقف كرد.
    اينقدر هول شدم كه نفهميدم چطورى روسرى دور گردن رو روى سرم انداختم و هول هولكى بستمش. فقط مطمئن بودم رنگم چند درجه پريد و قيافه ام ابلهانه تر شد.
    بابا كه كنار مردى كه مطمئنا دكتر فهيم بود، ايستاد و پوزخندى به روسرى سر كردنم زد و مشغول صحبت با دكتر فهيم شد.
    استاد رحمت به سمتم اومد و سلامى آروم داد و حالم رو پرسيد و من هول شده سلامى آروم تر دادم و ازش تشكرى كوتاه كردم.
    هنوز توى بهت ديدن استاد رحمت و دكتر فهيم بودم، كه پشت سرشون، پسرشون آقاى فهيم با كت و شلوارى به تن، در حالى كه پشت دست گلى بزرگ گم شده بود، به همراه دخترى با مانتوى بلند و روسرى كيپ شده دور سرش و شيرينى به دستش؛ وارد شدن.
    ديدن اون دختر، من رو به شدت به وحشت انداخت. طورى كه اصلا حضور بقيه خانواده فهيم رو از ياد بردم و ميخكوب نگاه آبى اون دختر شدم.
    حس مى كردم اين صورت و اين چشم هاى آبى شفاف رو مى شناسم و اين دختر قبلا هم من رو ترسونده و آزارم داده.
    مدام صحنه هايى از غرق شدنم توى آبى به دست اين دختر، جلوى چشمم نقش مى بست و ضربان قلبم به خاطر اينهمه استرس، هى بالا و بالاتر مى رفت.
    دختر همراهشون كه از شباهتش به استاد رحمت و دكتر فهيم، مى شد فهميد كه دخترشونه؛ سلامى داد. بعد به سمتم اومد و خواست دستم رو بگيره و باهام روبوسى كنه، اما من ناخوداگاه سوزشى رو روى دستم حس كردم و خودم رو عقب كشيدم و مچ دستم رو كه به شدت مى سوخت، توى دستم فشردم.
    دختر متعجب از رفتار من، عقب رفت و كنار استاد رحمت كه با تعجب و اخم بهم خيره شده بود؛ ايستاد و با ناراحتى بهم خيره شد.
    دكتر فهيم هم نگاهى از سر شگفتى بهم انداخت و به آرومى دخترش رو معرفى كرد:
    -دخترم... عسل! تازه... تازه با همسرش به ايران اومده و... دوست داشت كه رها خانوم رو از نزديك ملاقات كنه! آخه خيلى تعريفشون توى خونه مى شه!
    بابا زير لب تشكرى كرد و مامان كه هول شده بود، شيرينى هاى توى يخچال رو در اورد و هول هولكى تعارفشون كرد تا جو اتاق از اون حالت بدى كه من درست كردم، خارج بشه!
    جو اتاق ولى به شدت سنگين شده بود و نگاه هاى متعجب همشون، نفس كشيدن رو براى من هى سخت تر مى كرد. از ناخون هاى كبودم مى تونستم بفهمم كه رنگ صورتم هم داره كبود مى شه.
    حالم بد بود، طورى كه آقاى فهيم كه حتى اسم كوچكش رو فراموش كرده بودم، وقتى سرش رو بلند كرد و نگاهى بهم كرد؛ با ديدن رنگ و روم به سمتم اومد و سبد گل رو روى ميز كنار تخت گذاشت و به سمتم خم شد و پرسيد:
    -حالتون خوبه خانم صدر؟ مشكلى پيدا كردين؟
    مى خواستم بهش بگم مگه تو دكترى، كه ياد ديشب و ديدنش توى لباس پزشكى افتادم و حرفم رو خوردم و خجالت زده از نزديكيش، جواب دادم:
    -ممنون. يكم احساس... نفس تنگى و تپش قلب دارم!
    در همون حين ناخواداگاه همه ى استرسم از يادم رفت و ياد حرف ديشب مامان خورشيد راجع به آقاى فهيم افتادم كه مى گفت عاشق دادن تنفس مصنوعى به منه و بى اختيار مثل خل ها خنده ام گرفت.
    همه اش اين صحنه توى ذهنم تكرار مى شد كه دكتر بخواد جلوى مامان و باباش، به من تنفس مصنوعى بده!
    با ياداورى اينكه الان توى چه موقعيتى هستم؛ زود لبخند بى موقع ام رو جمع كردم و توى دلم كلى فحش به خودم دادم، اما در نهايت دكتر جان لبخند من رو ديد.
    جناب آقاى دكتر با ديدن لبخند من، لبخندى مهربون زد و شير كپسول اكسيژن رو بيشتر باز كرد و بعد دستگاهى كه به سر انگشت وصل مى شد، تا ضربان قلب رو نشون بده، به سر انگشتم وصل كرد.
    مانتيور به محض وصل شدن و نمايش ضربان قلبم، بوقى از سراخطار داد كه همه رو از جا پروند. ضربان قلبم حسابى بالا بود. طورى كه همه روبه تلاطم انداخت.
    مامان با عجله به سمتم اومد و گفت:
    -پس چه ات شد مامان جان؟ آقاى دكتر چرا دوباره ضربان قلبش بالا رفته؟! خطرناك نباشه؟
    خواهرش، از لفظ دكتر كه مامان براش به كار برد، پوزخندى صدا دار زد، اما با سقلمه اى كه استاد رحمت به پهلوش زد، خنده اش رو خورد و سعى كرد كه با نگرانى نگاهم كنه.
    بى توجه بهشون، سعى كردم كه بى خيال همه چيز بشم، چون قلبم به شدت مى سوخت و ديدن چشم هاى آبى عسل، حالم رو بدتر مى كرد. پس سعى كردم چندنفس عميق بكشم تا خودم رو آروم كنم و استرس رو از خودم دور كنم.
    دكتر جان با لبخندى مطمئندر جواب مامان گفت:
    -مشكلى نيست خانم صدر! يكم استرس گرفتن احتمالا، روى ضربان قلبشون تاثير گذاشته. ميشه داروهاشون رو بدين؟
    مامان كيسه داروهام رو از كشو خارج كرد و به دستش داد. دكتر جان هم قرصى كوچولو و صورتى رو از روكش خارج كرد و با ليوان آبى به دستم داد.
    قرص رو با تشكر گرفتم و با جرعه آبى خوردم و سعى كردم كه زودتر بهتر بشم تا به اين نمايش مسخره پايان بدم. از اينكه مركز توجهات باشم، نفرت داشتم. چه برسه به اينكه بازيگر نقش اول يه نمايش ترحم آميز باشم و همه برام دل بسوزونن.
    چند لحظه اى گذشت و سكوت اتاق فقط با صداى دستگاه شكسته مى شد. حس بمبى رو داشتم كه هر لحظه همه منتظر انفجارش بودن.
    بلاخره ضربان قلبم از حد آنورمال خارج شد و به محدوده ى نرمال برگشت و دستگاه آروم شد و همه نفس راحتى كشيدن و دوباره مشغول گفتگو با هم شدن.
    دكتر جان، باز نگاه مهربونى بهم كرد و آروم پرسيد:
    -بهترى؟
    سرم رو بدون حرف تكون دادم. برعكس زمانى كه توى نقش پزشك فرو مى رفت و جدى مى شد، الان مهربون بود و پر از آرامش. عجيب اينجا بود كه صداش برام شيرين و آشنا بود.
    حس مى كردم كه قبلا كلى حرف و شعر عاشقونه با اين صدا شنيدم. براى همين ناخوداگاه نگاهى به چشمهاى مشكى و پر محبتش انداختم و آروم پرسيدم:
    -من شما رو... قبل از بى هوشى باز هم ديده بودم؟
    راستش مى ترسيدم داستان بيشتر از اين حرفها باشه و من ابله با پسر استاد رحمت... آخه نگاه هاش خيلى عاشقانه بود. انگار كه صد سالى من رو مى شناخت و با هم زير يه سقف بوديم.
    دكتر جان با سوالم هول شد و اين من رو ترسوند. اول كمى نگاهش رو دور اطراف چرخوند و باعث شد كه منم ناخوداگاه نگاهى به بقيه كنم.
    ديدم كه بابا با دكتر فهيم مشغول صحبت بود و مامان با استاد رحمت و دخترش. هر چند كه نگاه عسل، هرزگاهى به سمت ما مى چرخيد و پوزخندى حوالمون مى كرد.
    نمى دونم چرا اصلا اين دختر رو دوستش نداشتم و ديدنش ترس رو توى دلم زنده مى كرد. مدام با خودم فكر مى كردم كه چرا من بايد ازش بترسم؟ منكه تا به حال نديده بودمش!
    با خودم درگير بودم كه بلاخره دكتر جان چشم از بقيه برداشت و به سمتم خم شد و آروم جواب داد:
    -ام... دو بار! همون روزى كه رسونديمتون و فرداش. چون شما موبايلتون رو توى ماشين من جا گذاشتين. من فرداش اومدم دم خونتون و موبايلتون رو پس دادم.
    بى اختيار، از ناراحتى گيج بودنم، ل*ب*هام رو به دندون گرفتم؛ كه نگاه عاشقانه ى دكتر جان رو ل*ب*هام نشست و زمزمه وار گفت:
    -نكن! اين غنچه ى سرخ و زيبا رو پرپرش نكن!
    متعجب از حرفش، چشمهام درشت شد و شوكه، دندون هام رو از روى لبم بلند كردم، كه در اتاق زده شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    هنوز حضور استاد رحمت و خانواده اش رو هضم نكرده بودم، كه در اتاق با بفرماييد بابا باز شد و خانواده ى تابان جلوس كردن. گل بود به سبزه نيز آراسته شد.
    دكتر جان با ورود خانواده تابان، ازم كمى فاصله گرفت و با كنجكاوى به آراز كه حسابى تغيير كرده بود و دست گل توى دستش، چشم دوخت.
    انگار اين دو سال تنها موندن توى كانادا، آراز رو حسابى تغيير داده بود. از اون حالت بچه مثبت و ريش گذاشتن و يقه دو سانت پوشيدن، در اومده بود و تيپ زده بود.
    موهاى روشن و بورش رو با تافت حالت داده بود و حتى وسط ابرو رو برداشته بود. با يه كاپشن چرم و پيرهن سفيد و جين يخى، حسابى خوشتيپ شده بود.
    هرچند كه توى ذهن من، همون پسر لوس و دماغو بود، اما مى شد گفت كه واقعا از لحاظ ظاهرى جذاب و دختركش شده بود.
    بابا با خوشحالى آقاى تابان و بعد آراز رو در آغـ*ـوش گرفت و به خانواده ى فهيم معرفيشون كرد.
    آقاى تابان، از همون دور با من سلام و احوالپرسى كرد و بعد با بابا مشغول به صحبت شد.
    مامان هم با لبخندى مصنوعى، شيدا جون رو توى آغـ*ـوش گرفت و با افتخار خانواده ى فهيم رو بهشون معرفى كرد.
    شيدا جون هم بعد از نازك كردن چشم براى استاد رحمت، به همراه آراز به سمت من كه از حرص در حال انفجار بودم؛ اومد و با پوزخند، نگاهى به روسريم كرد و به طعنه گفت:
    -سلام عزيز دلم، خدا بد نده؟ سنى ندارى كه بخواى سكته كنى آخه دختر گلم؟
    زهرخندى زدم و آروم سلام دادم و تشكر كردم كه دكتر جان، انگار كه بهش برخورده باشه؛ گلوش رو صاف كرد و جدى گفت:
    -عذر مى خوام! جسارت نباشه، اما ايشون ايست قلبى كردن، كه با سكته متفاوته! جفتش هم توى هر سنى ممكنه پيش بياد! ربطى به سن و سال نداره! البته رها خانوم به خاطر آسمشون دچار اين مشكل شدن.
    شيدا خانم با حرص، بله اى زير لبى گفت و پشت چشمى براى دكتر جان نازك كرد. بعد هم كمپوت توى دستش رو روى ميز گذاشت و روش رو به سمت مامان كه در حال شيرينى تعارف كردن بهش بود، كرد و مشغول به صحبت با اون شد.
    آراز كه با چشم هاى عسليش داشت من رو مى بلعيد، نگاه چپى به دكتر جان كه سمت راست تختم ايستاده بود، انداخت و از سمت چپ به كنار من اومد و دست گلش رو روى ميز رو به روم گذاشت و كمى خم شد به سمتم و گفت:
    -سلام جيرجيرك! خوبى؟ حسابى نگرانت بودم! چى كار كردى با خودت دختر؟ درضمن تو اين دوسال تكون نخورديا!
    از كلمه جيرجيركش، حرصى شدم. از بچگى هر وقت مى خواست عصبيم كنه، بهم مى گفت جيرجيرك و من رو شاكى مى كرد.
    حرصى خواستم تشكرى كنم كه از عطر تندش، گلوم سوخت و حرفم توى گلوم موند و تك سرفه اى زدم. دكتر جان با ديدن حالم قدمى به سمتم برداشت و با اخم به آراز خيره شد.
    از برخورد دكتر با آراز ترسيدم. حس مى كردم كه دكتر تعلق خاطرى بهم پيدا كرده. براى همين نگران شدم كه حرفى نامربوط به آراز بزنه و اين وسط آبرو ريزى پيش بياد، براى همين سريع به آراز گفتم:
    -ممنون از نگرانيتون! بهترم الان. فقط اگر مى شه يكم عقب تر برين، عطرتون يكم ريه هامو اذيت مى كنه!
    آراز، نگاهى غمگين به دكتر انداخت و با چشم هايى طوفانى بهم نگاهى كرد و آروم گفت:
    -نگو كه بازم دير رسيدم! اين دفعه كم نميارم رها! هه! هرچند اين دفعه، حريفم قدر نيست!
    و نگاه تحقير آميزى به سمت دكتر انداخت و پوزخندى زد و به سمت بابا اينا رفت.
    از حرفهاى عجيبش گيج شده بودم و نگاهم سرگردون بين همه مى چرخيد. چى گذشته بود توى گذشته ى من، كه استاد رحمت با خانواده اش به ديدن من اومده بود؟ هرچند كه قيافه ى ناراضيش، اجبار اين قضيه رو روشن مى كرد.
    اصلا چرا پسرش با دوبار ديدن من، اينطورى دلباخته ى من معمولى شده بود؟ منى كه حتى جسما سالم هم نبودم! واقعا چى باعث شده بود كه اينقدر از من خوشش بياد كه تمام حركات و رفتارش اين مسئله رو جار بزنن؟
    يا آراز از كى حرف مى زد؟ كى قبلا توى زندگيم بوده كه من رو بهش باخته و حالا خودم به ياد نمياوردمش؟
    چرا همه چى اينقدر گيج كننده بود؟ اصلا چرا قيافه ى دختر استاد رحمت بايد واسه من آشنا و ترسناك باشه؟ مگه خارج نبوده؟ پس من كى ديده بودمش؟
    يا اون صداى كى بود كه ديشب پشت در صدام مى كرد؟ چرا مامان خورشيد پيچوند من رو؟ اصلا اون زن سياه پوش عجيب كى بود؟ چطورى غيب شد؟
    كلافه دستهام رو به صورتم كشيدم و پوفى كردم. سرم داشت از اين همه سوال مى سوخت و هيچ كس پاسخ گو نبود. همه مى خواستن ازم يه چيزى رو پنهان كنن!
    دلم مى خواست از روى اون تخت لعنتى بلند شم و از همه ى آدم هاى پنهانكار اون اتاق فرار كنم.
    دلم بى قرار بود و كسى رو مى خواست كه اينجا نبود و جاى خاليش توى ذهن و روح و قلبم، يه سوراخ سياه و تاريك و بزرگ بود كه با هيچ كس و هيچ چيزى پر نمى شد.
    عصبى، به سقف زل زدم و دعا كردم كه كاش ساعت ملاقات تموم بشه و من تنها بمونم و بتونم كمى فكر كنم. شايد مى تونستم چيزى رو كه گم كرده بودم، از لا به لاى خاطراتم پيدا كنم و دلم رو آروم كنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    بلاخره خدا، دعام رو شنيد. استاد رحمت به كنارم اومد و با كمى محبت كه ازش بعيد بود، گفت:
    -رها جان، انشالله زودتر بهتر بشى و به دانشگاه برگردى! چون غيبت نداشتى، براى هركدوم از واحدهات، تا سه جلسه كه نياى، مشكلى پيش نمياد. اين هفته رو هم استراحت كن، از هفته ى بعد با روحيه ى قوى و عالى به دانشگاه برگرد. البته دو هفته هم بيشتر به پايان ترم نمونده. جزوه ها رو از دوستهات بگير و حسابى خودت رو براى امتحانات آماده كن. اگر نمرات اين ترمت خوب بشه، احتمالا بتونى بدون كنكور بياى و فوقت رو هم بخونى. اينم يه خبر خوب، واسه اينكه با انرژى مضاعف از بستر بيمارى بلند شى و دوباره تلاشت رو ادامه بدى. تو دانشجوى خوب مايى و اميد دانشكده ى ما!
    و بعد من رو در آغـ*ـوش گرفت. عجيب توى آغوشش حس آرامش داشتم. دلم نمى خواست از اون انرژى مثبت جدا بشم.
    باور نمى كردم استاد رحمت اينقدر ازم تعريف كنه و هوام رو داشته باشه. به زحمت از استاد تشكر كردم. چشمهام پر شده بود و بغض خوشحالى از جواب دادن تلاشهام، راه گلوم رو بسته بود.
    همون لحظه، با حرف آقاى تابان تمام آرامش و دلخوشى هام دود شد، چون گفت:
    -ممنون سركار خانم، اما انشالله مى خوايم رها جان رو براى فوق به كانادا بفرستيم. مگه نه حامد؟
    شوكه شدم. از آغـ*ـوش استاد رحمت بيرون اومدم و نگاهى متعجب به بابا كردم. بابا كمى هول شد و نگاهى به من و صورت سرزنشگر مامان انداخت و گفت:
    -نمى دونم! هرطور...هرطور خود رها بخواد. حالا بعدا راجع بهش صحبت مى كنيم و تصميم مى گيريم محمود جان.
    اتاق توى سكوت فرو رفت و نگاه دكتر جان غمگين شد.
    استاد رحمت بى حرف ديگه اى ازم خداحافظى كرد و به سمت مامان رفت تا ازش خداحافظى كنه.
    بعد عسل، به سمتم اومد و با صورتى خنثى گفت:
    -اميدوارم زودتر بهتر بشى عزيزم!
    با اينكه هنوز ازش مى ترسيدم، اما سعى كردم خودم رو كنترل كنم و رفتار بد اولم رو جبران كنم. پس با لبخند گفتم:
    -ممنون كه زحمت كشيدين و به ملاقاتم اومدين! ببخشيد كه اون موقع حالم خوب نبود و درست بهتون خوش امد نگفتم. به همسرتون سلام برسونيد.
    عسل، كمى از اون حالت خشك در اومد و لبخندى به لبش نشست و گفت:
    -چه حرفيه عزيزم؟ متوجه شدم كه حالت خوب نبود. انشاله به زودى مرخص مى شى و به خونه بر مى گردى. مراقب خودت باش، خداحافظ!
    با لبخند ازش خداحافظى كردم كه آقاى دكتر فهيم به كنارم اومد و با لبخندى مهربون گفت:
    -رها خانوم، دختر گلم، انشالله زودتر بهتر بشى و دل از اين بيمارستان بكنى! هر چند كه با مرخص شدنت، دل پرسنل اينجا برات تنگ مي شه!
    و بعد نگاهى به پسرش كرد و خنديد. پسرش حسابى سرخ شد و سرش رو پايين انداخت. دكتر فهيم ادامه داد:
    -آره بابا جان، انشالله كه ديگه به اينجا برنگردى، چيه اين بيمارستان، آدم سالم افسردگى مى گيره! حيفه بهترين دانشجوى ما اينجا بسترى باشه! انشالله زودتر به دانشگاه و سر درس و پايان نامه ات با اين فاطمه خانوم ما برگردى! از الان بگم كه منتظر باش كه حسابى پوستت رو بكنه!
    استاد رحمت هم خنده اش گرفت و گفت:
    -اى بابا، احمد جان؟ نترسونش! رها جان موضوعش عاليه! با كمك من و تلاش خودش، بهترين پايان نامه رو ارائه ميده. بريم كه ديگه بيشتر از اين مزاحمشون نشيم. رها جان هم بايد استراحت كنه. رنگش خيلى پريده!
    دكتر فهيم چشم بلندى گفت كه همه به خنده افتادن و ادامه داد:
    -حسابى استراحت كن دخترم. به زودى مى بينيمت. خداوند حافظ و نگه دارت باشه.
    و بعد به سمت در رفت و ازبابا و آقاى تابان و آراز عصبى كه كنار در ايستاده بودن، خداحافظى كرد. پشت سرش استاد رحمت به همراه دخترش، از مامان و شيدا خانوم خداحافظى كردن و به سمت در رفتن تا از بابا اينا هم خداحافظى كنن.
    همون لحظه، دكتر جان از شاوغيه اتاق استفاده كرد و به سمتم خم شد و با مهربونى گفت:
    -اميدوارم زودتر بهتر بشين. من فردا از صبح بيمارستانم، كارى داشتين در خدمتم. مراقب خودتون باشين و اصلا هم به خودتون استرس و ناراحتى وارد نكنيد. باشه؟
    نگاه خنثى به سمتش انداختم و به چشم هاى مشكى و خمارش نگاه كردم و سردرگم گفتم:
    -ممنون، باشه. اگر اينهمه اتفاق عجيب و گيج كننده بذارن، چشم! راستى، خيلى زحمت كشيدين اين مدت. ظاهرا دوبار جونم رو نجات دادين! اميدوارم بتونم جبران كنم دكتر فهيم.
    لبخندى پرنگ روى صورتش نشست و چشمهاش برقى زد و سر به زير گفت:
    -اشكان صدام كن لطفا! بعدم من هنوز رسما پزشك نشدم كه! هنوز دو ماهى از اكسترنيم مونده. در ضمن كارى نكردم رها خانوم. همين كه خوب بشي و خوشحال باشى و دوباره لبخند روى لبهات بشينه، واسه من كافيه!
    خجالت كشيدم و سرم رو پايين انداختم. مطمئن بودم گونه هام رنگ گرفته. زير لب تشكرى كردم. اشكان هم سريع خداحافظى كرد و به سمت بابا اينا رفت، ازشون خداحافظى كرد و از در خارج شد.
    توى فكر اشكان و علاقه ى عجيبش بودم، كه داشت روى منِ به قول بچه ها دل سنگى، تاثير مى ذاشت و سرم رو بلند كردم و بابام رو با آقاى تابان و مامان رو با شيدا خانوم در حال صحبت ديدم. فقط آراز بود كه با چشمهايى خون گرفته بهم خيره بود.
    از نگاهش ترسيدم و جا خوردم. فكر نمى كردم اينقدر عصبى شده باشه، اما سعى كردم به روم نيارم و بى توجه بهش به پنجره خيره شدم.
    بعد از چند دقيقه آقاى تابان هم عزم رفتن كرد. با شيدا خانوم به كنارم اومد و عروس گلمى گفت كه حسابى عصبيم كرد و بعد باهام خداحافظى كردن و به سمت مامان اينا رفتن و باهم از در اتاق خارج شدن.
    آراز به سمت اومد و در حالى كه عصبى بهم خيره بود، گفت:
    -اين پسره كى بود؟ از كجا پيداش كردى اين جوجه دكتر رو جيرجيرك؟
    عصبانى شدم و گفتم:
    -به تو مربوطه؟ اصلا چيكارمى؟
    پوزخندى زد و گفت:
    -تو فكر كن شوهر آينده ات! چيه؟ تيپ جديدم دلت رو نبرد؟ تو كه عاشق اين تيپ ها بودى! ديگه مومنم نيستم، خوبه؟ هرطور دوست دارى بگرد! نگران مامانم هم نباش، اون با من. ديگه بهونه ات چيه رها؟
    شاكى از حرفش، بهش اخمى كردم و خواستم جوابش رو بدم، كه چشم هاش غمگين شد و روى صندلى كنارم نشست و مظلومانه ادامه داد:
    -نمى بينى چند سال به پات نشستم؟ بسه ديگه رها! يكم منو ببين. اصلا زودتر تموم كن درست رو، بعدم عقد مى كنيم باهم ميريم كانادا! اونجا معركه است رها! بهترين دانشگاه و امكانات رو داره. اصلا خود بهشته! به خدا خوشبختت مى كنم رها! بهت قول مى دم!
    گيج و سردرگم از اينهمه شخصيت متفاوتى كه آراز از خودش نشون مى داد، خيره موندم بهش. نمى تونستم باور كنم اين همون آراز خشك و مقيده كه با ديدن من حتى سرش رو پايين مى انداخت.
    چقدر تغيير كرده بود! چى اينقدر عوضش كرده بود؟ يعنى بايد باور مى كردم كه عشقش به من اينقدر عوضش كرده بود؟ حرفهاش رو چى؟ اونها رو چطور باور مى كردم؟
    راستش من اصلا بهش علاقه اى نداشتم و حتى با اينهمه تغيير، باز هم حسى رو توى دلم زنده نمى كرد.
    مبهوت و بى حس بهش زل زده بودم كه بى هوا دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه اى بهش زد و سرش رو به دستم چسبوند.
    خشك شده بودم. حتى نمى تونستم دستم رو از دستش بيرون بكشم. همش با خودم فكر مى كردم كه به چه جراتى اين كار رو كرد؟
    يه لحظه به خودم اومدم و عصبانى، خواستم دستم رو بيرون بكشم از دستش و يه سيلى مهمونش كنم، كه صداى تك سرفه اى من رو به خودم اورد.
    آراز سريع تر از من به خودش اومد و دستم رو رها كرد و از جاش بلند شد و جفتمون به صاحب صدا نگاه كرديم. اشكان، با چشمهايى سرخ و عصبى، در حالى كه رگ گردنش بيرون زده بود، كنار در ايستاده بود.
    واقعا هول شدم. نمى دونستم بايد چى بگم. اصن نمى دونستم كه اشكان از كى اونجا بود. فقط مى دونستم كه حسابى از اين قيافه ى اشكان مى ترسيدم.
    حس مى كردم يه بار ديگه هم اين اشكان خشمگين رو ديدم. اشكانى كه خون جلوى چشمهاش رو گرفته بود و هيچ چيز جلو دارش نبود.
    با ترس خودم رو عقب كشيدم. اشكان كت سورمه ايش رو در اورد و روى شونه اش انداخت. بعد هم عصبى مثل يه شير زخمى دكمه ى بالاى پيرهن آبيش رو باز كرد و جلو اومد.
    من شوكه شده بودم. مطمئن بودم كه اين صحنه رو بازهم ديدم و انگار خاطره ى خوبى هم نداشتم از اين صحنه، چون نفسم داشت به شماره مى افتاد و ضربان قلبم بالا مى رفت.
    اشكان جلو اومد و سينه به سينه آراز ايستاد، با نفرت به آراز زل زد و دستش رو از بغـ*ـل آراز رد كرد و ريموت ماشينش رو از ميز كنار تخت برداشت و با پوزخندى عقب رفت.
    آراز كه حسابى جا خورده بود، سعى كرد خودش رو جمع كنه. پس لبخندى فاتحانه زد و بهش خيره شد.
    من ترسيده، مبهوت جنگ زير پوستى اين دو مرد بودم كه اشكان به حرف اومد و با زهرخندى گفت:
    -ببخشيد مزاحم خلوتتون شدم، كليدم جا مونده بود! راحت باشين، دارم ميرم!
    نگاه تلخى به من كرد و كليدش رو نشون داد و به ما پشت كرد و با شونه هايى فرو افتاده، به سمت در رفت.
    با اينكه لزومى نداشت بهش توضيحى بدم، اما دوست نداشتم اشكان راجع بهم فكر بدى كنه. دلم مى خواست صداش كنم و بگم كه اشتباه كرده، اما ريه هام با من همراهى نكردن و نفس زنان، تنها دستم كمى بالا اومد.
    اشكان كه با قدمهايى محكم از اتاق خارج شد؛ من با حالى خراب، كه نتيجه ى اونهمه استرس امروز بود، سرفه كنان روى بالشم افتادم.
    آراز كه حال خرابم و رنگ كبودم رو ديد، هول كرد و دستپاچه در حالى كه مدام اسمم رو صدا مى زد، ليوان آبى ريخت و به سمتم گرفت.
    من اما كم اورده بودم و حتى نمى تونستم ل*ب*هام رو تكون بدم. سرفه امونم رو بريده بود و اكسيژن توى ريه هام هى كمتر و كمتر مى شد. اين اتفاق آخر برام حكم تير خلاصى رو داشت.
    آراز دستپاچه ليوان رو روى ميز گذاشت و از در بيرون در تا كسى رو به كمك بطلبه، كه دوباره بوق دستگاه بلند شد و من بى حال، چشمهام رو بستم و دوباره توى عالم بى خبرى فرو رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    اشكان:
    عصبى و پريشون در رو باز كردم و سوار ماشين شدم و كتم رو عقب پرت كردم و محكم در رو بستم. بابا و مامان و عسل هم معتجب از تغيير يهويى رفتارم، بدون حرف سوار شدن.
    استارت زدم و با تيك آفى شديد شروع به حركت كردم. بابا كه شاكى شده بود؛ در حالى كه كمربندش رو مى بست، محكم گفت:
    -چته پسر جان؟ چرا اينقدر تند ميرى؟
    كلافه دستى به صورتم كشيدم و در حالى سرم از درد و حرص نبض مى زد، انگشتهام رو با خشم دور فرمون حلقه كردم و سعى كردم از سرعتم كم كنم.
    كاش مى مردم و اون صحنه رو نمى ديدم! پسره ى ماست زردنبو به چه جرعتى دست رهاى من رو بوسيد؟ اصلا چرا من مثل ديوار وايسادم و همون لحظه فكش رو خورد نكردم تا ديگه به رها نزديك نشه؟
    توى دلم از بى عرضگيم حرص مى خوردم و همه ى حرصم رو سر فرمون بدبخت كه زير دستم در حال فشردن شدن بود، خالى مى كردم.
    اگر مامان اينا همراهم نبودن، بر مى گشتم و اون پسره ى لعنتى زردنبو رو سير مى زدم. هه! من خوش خيال رو بگو! گفتم از ياشار و خيالش راحت شدم، حالا اين مردك بايد جلوم سبز مى شد.
    چرا اين عشق اين قدر دردسر داشت؟ چرا هروز بايد با يه مرد جديد مى جنگيدم؟ چرا رها دلش با من نبود؟ اصلا چطور يه سيلى خرج اون مردك نكرده بود و باهاش برخوردى نكرده بود؟
    نكنه رها دوست داشت؟ خداياحالا با اين مردك زردنبو بايد چيكار مى كردم؟ چطورى از جلوى راهم برش مى داشتم؟ اگر رها مى خواستش چى؟
    همه ى اين سوالهاى بى جواب توى ذهنم مى چرخيد و هر لحظه داغ تر و عصبانى ترم مى كرد.
    پشت چراغ قرمز ايستادم و ناخوداگاه با حرص مشتى روى فرمون زدم. نگاه بابا به سمتم برگشت. لا الله الى اللهى گفت و دوباره به جلو خيره شد.
    نمى تونستم خشمم رو كنترل كنم. دست خودم نبود. رگ گردنم بيرون زده بود و دلم مى خواست خودم و رها و اون زردنبو رو به آتيش بكشم.
    بايد چى كار مى كردم؟ معلوم بود كه زردنبو كاملا مورد تاييد باباى رهاست. پسر شريك و رفيقش بود. كى از اون بهتر؟ تازه مى خواستن رها رو بفرستنش كانادا پيش اون مردك!
    هه! مگر از روى نعش من رد مى شدن! رها مال من بود! شده بود با چنگ و دندون مى جنگيدم، اما رها رو به هيچ كس نمى باختم.
    غرق توى افكارم بودم و سكوت توى ماشين حكم فرما بود كه عسل بلاخره شكستش و گفت:
    -داداش من مى رم خونه ى طاها اينا! بى زحمت من رو برسون اونجا.
    سرم رو به نشونه ى تاييد خم كردم و به سمت خونه ى طاها اينا رفتم. عسل دوباره اين سكوت رو طاقت نياورد و رو به مامان آروم گفت:
    -دختر خوشگل، ولى عجيبى بود، نه مامان؟! اولش انگار با ديدن من شوكه شده بود و ازم مى ترسيد!
    مامان غرق توى افكارش، اوهومى گفت و حرفى نزد. بابا سرش رو به سمت عسل چرخوند و گفت:
    -اين رفتارش واسه ى منم عجيب بود. البته اين دختر اين مدت خيلى سختى كشيده و آسيب ديده، حالا هم از رسما از اون دنيا برگشته بابا جان! چيزى آسونى نيست اتفاقى كه اون پشت سر گذاشته! حالا كه اشكان مى گـه انگار يكم از حافظه اش رو هم از دست داده! همه ى اينها خيلى سخته دخترم!
    عسل حرف بابا رو تاييد كرد و من با حرف بابا كه طعنه اى هم به من داشت، به فكر فرو رفتم. رها واقعا اين مدت زجر كشيده بود. هر رفتارى ازش بعيد نبود.
    ياد ديشب افتادم كه كلى كشيك وايسادم دم اتاقش و وقتى مامان بزرگش بيرون رفت، با سرعت خودم رو گذاشتم توى اتاقش.
    چشمهاى نجيب و صورت شيرينش از جلوى چشمهام تكون نمى خورد. گونه هاى رنگ پريده اش كه با ذره اى شرم سرخ مى شد، ديدنى ترين صحنه ى دنيا بود.
    ياداورى ديشب و دوباره باز ديدن چشمهاى هميشه ابريش، خشمم رو كمى كم كرد. من واقعا از دل و جون عاشق رها شده بودم. رها توى اين جريان تقصيرى نداشت. اين رو مى شد از چشم هاى مبهوتش فهميد.
    رها براى من پاك ترين دختر دنيا بود، اما اون پسر لعنتى پا از حدش فرا گذاشته بود و تقاص اين كارش رو پس مى داد.
    ديشب وقتى از بيمارستان به خونه برگشتم، جلوى مامان، بابا، عسل و حتى طاهاى متجعب عشقم به رها رو اعتراف كردم و گفتم كه براى همه ى عمر مى خوامش. صادقانه ازشون خواستم كه بهم كمك كنن تا بتونم رها رو بدست بيارم و خوشبختش كنم.
    عسل واقعا كمكم كرد و مامان رو راضى كرد تا براى ديدن رها به بيمارستان بياد. بابا و طاها هم همينطور. كلى توى گوش مامان خوندن كه من رها رو مى خوام و تصميم جديه و لحظه اى كه مامان رضايت داد، بهترين لحظه ى اين چند روزم بود.
    هرچند عسل اول باهام قهر بود. ديروز صبح تا ظهر قبل از اينكه برم بيمارستان، با خودم بردمش بيرون و كلى باهاش حرف زدم و از اتفاقات عجيب اين چند وقت براش گفتم تا بلاخره باهام آشتى كرد.
    با اينكه مطمئن بودم كه عسل باور نمى كنه، اما باز براش گفتم. عسل هم در آخر جواب داد كه احتمالا از خستگى و شيفتهاى سخت اورژانس مغزم قاطى كرده و توهم زدم.
    حتى با ديد انگشتر هم حرفم رو باور نكرد و گفت كه مطمئنا خواب ديدم. چون هيچ موجودى نمى تونه خودش رو شكل اون كنه و شبيهش باشه و بعد هم از حرف خودش كلى خنديد و من رو از درد و دل كردن باهاش پشيمون كرد.
    همون لحظه بابا دوباره سكوت ماشين رو شكست و با خنده گفت:
    -عسل، بابا جان! يه چيزى يادم اومد. احتمالا رها تو رو اون دنيا به شكل فرشته ى عذاب ديده كه الان ازت مى ترسه.
    و بعد قاه قاه خنديد. من هم كه از خشم سوزانم و التهابم كم شده بود، ناخوداگاه از حرف بابا به خنده افتادم. حتى مامان هم از فكر و سكوتى كه توش غرق شده بود؛ بيرون اومد و به خنده افتاد.
    فقط عسل اين وسط عصبانى شده بود و به بابا هى اعتراض مى كرد و بابا هم اين مسئله رو دست گرفته بود و هى مى خنديد.
    لبخندى روى ل*ب*هام شكل گرفته بود كه موضوعى ذهنم رو پركرد و خنده ام محو شد. چرا رها از عسل ترسيده بود؟ نكنه اون جن پليد وقتى با قيافه ى عسل سراغ من اومده بود، تا انگشتر رو بهم بده، به سراغ رها هم رفته بود و آزارش داده بود؟
    كلافه دستى توى موهام كشيدم و به اين فكركردم كه بايد هرطور شده بود، امشب دوست پدرام رو مى ديدم و علت همه ى اين داستان ها رو مى فهميدم.
    قرار بود ديشب بريم پيشش، اما به پرهام گفته بود كه كارى براش پيش اومده و قرارمون براى امشب شد. با پرهام براى ساعت ٧ قرار گذاشتيم و الان ساعت ٦.٣٠ بود.
    اول بايد تكليفم رو بااون جن پليد روشن مى كردم و بعد با رها صحبت مى كردم. بايد عشقم رو بهش اعتراف مى كردم و تا دير نشده بود، ازش خواستگارى مى كردم.
    با فكرى درگير، عسل رو به خونه ى طاها اينا رسوندم و همراه مامان و بابا به خونه رفتيم. بعد از رسيدنم، سريع به اتاقم رفتم و در حالى كه هنوز توى ذهنم براى اون مردك زردنبو خط و نشون مى كشيدم، كت و شلوارم رو در اوردم و به سرويس اتاقم رفتم و دست و صورتم و شستم.
    بيرون اومدم و يه شلوار جين و يه بلوز بافت كلفت پوشيدم. چون با كت و شلوار حسابى سردم شده بود. هرچند كه كتم پشمى و گرم بود، اما باز لرزى به تنم افتاده بود كه نمى دونستم از عصبانيت اون موقع است يا اينكه داشتم سرما مى خوردم.
    كاپشنم رو برداشتم و از اتاق بيرون رفتم كه مامان رو متفكر و غمگين، نشسته روى صندلى متحرك يادگارى پدربزرگ، كنار شومينه ى برقى، توى پذيرايى ديدم؛ كه خيره شده بود به شعله هاى رقصان و توى دنياى خودش غرق شده بود.
    نمى دونستم كه مامان چرا اينقدر امروز توى فكر فرو مى رفت و چشمهاش غمگين بود. بى اختيار به سمتش رفتم و جلوش روى زمين زانو زدم و دستهاى سردش رو توى دستهام گرفتم.
    از سمت شومينه، گرماى مطبوعى مي اومد كه تن سردم رو گرم مى كرد. مامان سرش رو به سمتم چرخوند و با چشمهايى كه پر بود، نگاه مهربونى بهم انداخت.
    ناخوداگاه دستش رو بوسيدم و سرم رو روى پاهاش گذاشتم و گفتم:
    -مامان، تو ناراضى هستى از انتخابم؟ چى اينقدر فكرت رو مشغول كرده؟
    مامان دستش رو روى سرم گذاشت و موهام رو نوازش كرد و غمگين گفت:
    -رها دختر فوق العاده ايى هستش اشكان جان! اما قراره مسئوليت سنگينى رو قبول كنى! از اين مى ترسم كه از پسش بر نياى! كم بيارى، جا بزنى! راستش يه چيزهايى گفتنى نيست پسرم. يه چيزهايى رازه و مثل اين صندلى كه از باباى بابات، آقا جون خيرى به ارث رسيده، اين راز هم سينه به سينه چرخيده و به من رسيده و حالا بارش روى دوش منه و من جز صبورى و تحمل، چاره اى ندارم. دستم كوتاهه از دخالت توى سرنوشت و سينه ام سنگينه از اين راز، اما طاقت اين رو ندارم كه بچه ام رو، تنها پسرم رو به اين جريان بسپارم. مثل سياوشى كه خودش رو دل آتيش زد و پاكيش رو ثابت كرد، توام دارى پا توى بوته ى آزمايش بزرگى مى ذارى كه راه برگشتى ندارى و بايد خودت رو ثابت كنى! من از انتخاب رها ناراضى نيستم، چون از روز اول كه توى دانشگاه ديدمش، فهميدم كه دست سرنوشت و تقديرى كه نوشته شده، از من و دعاهاى من قوى تره! حتى اون روز كه توى ماشين تو ديدمش، فهميدم با طالع آدمها نمى شه جنگيد. حالا فقط نگران توام. نگران اين كه نتونى طاقت بيارى و كم بيارى و ...
    صداش توى گلوش شكست و دستهاش رو جلوى صورتش گرفت و حرفهاى عجيبش من رو بيشتر از هميشه ترسوند.
    نمى فهميدم منظورش چيه. حرفهاى مامان واقعا سردرگمم كرد. مامان از چه رازى حرف مى زد؟ از كدوم مسئوليت مى گفت؟ چه آزمايشى؟
    سردرگم بهش نگاهى انداختم و پرسيدم:
    -از چى حرف مى زنى مامان؟ كدوم راز؟ كدوم آزمايش؟ من متوجه نمى شم! چرا اينقدر پريشونى مامان؟ چى داره اينقدر عذابت ميده آخه؟
    مامان اشكهاش رو پاك كرد و دستهام رو گرفت و گفت:
    -اگر مى تونستم بگم كه ديگه راز نبود! پاشو، پاشو برو و به كارت برس! بعدا راجع به يه چيزهايى حرف مى زنيم. اشكان جان، مامان! بازم فكرهاتو بكن. بازم راجع به تصميمت فكر كن و عجولانه تصميم نگير. دارى پا توى راه بزرگى مى ذارى! ببين طاقتش رو دارى؟ طاقت همه ى سختى ها رو دارى؟ الان هم برو و نگران من نباش! من خوبم پسرم.
    سردرگم توى چشمهاى قهوه اى خيس و مهربونش زل زدم و بى حرف نگاهش كردم و فكر كردم كه چه آزمايشى؟ چه سختى؟ يعنى مى تونستم سر بلند بيرون بيام از چيزى كه مامان مى گفت؟ اين عشق ارزش اين همه سختى رو داشت؟
    عقلم نهيب مى داد اما دلم مى گفت: آره! رها ارزش همه چيز رو داره. همه چيز رو! من كم نمى اوردم و از اين عشق دست نمى كشيدم!
    بى حرف دست مامان رو توى دستم فشردم و از جام بلند شدم. كاپشنم رو از روى زمين برداشتم و زير لب از مامان خداحافظى كردم و نيم بوتهام رو پوشيدم و از در بيرون زدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    تا برسم دم خونه ى پرهام، از استرس شايد بيشتر از ٥ نخ سيگار كشيدم. فكرم درگير بود. براى ديدن دوست پدرام استرس داشتم و حرفهاى مامان هم استرسم رو زياد تر كرده بود.
    از اون ور هنوز از دست اون مردك زردنبو عصبى بودم و دلم مى خواست دوباره ببينمش و گردنش رو خورد كنم، تا شايد اين التهاب درون آروم بشه.
    دم خونه ى پرهام اينا كه رسيدم، توى كوچه منتظرم بود. با يه تيپ اسپرت مشكى به درشون تكيه زده بود و سرش توى گوشيش بود و لبخندى گوشه ى لبش.
    راستش توى دلم به بى غمى و بى خياليش حسوديم شد. كاش منم اين جريانات برام پيش نمى اومد و با رهايى كه هيچ گذشته اى نداشت، نرمال آشنا مى شدم، عاشق هم مى شديم و بعد از چند وقت رفت و آمد، ازدواج مى كرديم.
    نمى دونم اين چه طالعى بود كه براى من و رها نوشته شده بود كه حتى مامانم ازش بيم داشت؟! از روز اول آشناييمون، سيل حوادث بود كه روى زندگيمون آوار شده بود.
    تك بوقى براى پرهام زدم تا بياد و سوار بشه. پرهام سرش رو از توى گوشيش در اورد و با ديدنم لبخندى زد و به سمت ماشين اومد و سوار شد و گفت:
    -سلام؟ چطورى داداش؟ رها خانوم خوبه؟ سر زدين بهش؟ چه خبر بود؟ ديگه اتفاق ترسناكى نيوفتاد؟ باورت نمى شه بس كه از اين اتفاقات ترسناك تو ترسيدم، همش توهم مى زنم و شبها دلم مى خواد برم توى اتاق مامان و بابام بخوام.
    بعد قهقه اى از خنده زد. با حرص نگاهش كردم و گفتم:
    -عليك! ببند نيشت رو مرتيكه! جدى جدى مياد سراغتا! خوشت مياد انگار! كجا بايد برم خوشحال؟
    پرهام يكم ترسيد و به دور و اطرافش نگاه كرد و گفت:
    -ام، شوخى بود جن عزيز و محترم. بيا همين اشكان بخور و ما رو خلاص كن. من اصلا با شما كارى ندارم! شما هم برو سمت خمينى شهر. بلدى كه؟
    خمينى شهر؟ چقدر دور؟ خمينى شهر يكى از شهرهاى چسبيده به اصفهانه، اما توى اين ترافيك تا مى رسيديم، ٨ شب بود.
    بى حوصله سرى به نشونه ى دونستم تكون دادم و پام رو روى پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت خمينى شهر به راه افتادم.
    پرهام مدام حرف مى زد و سوال مى پرسيد، اما من بى حوصله بودم و اينقدر فكرم درگير بود كه اعصاب پر چونگى هاى پرهام رو نداشتم و يه در ميون پاسخى كوتاه به رگبار سوال هاش مى دادم.
    بلاخره پرهام خسته شد و دوباره سرش رو توى گوشيش كرد تا آدرسى كه اون پسر براش نوشته بود؛ پيدا كنه.
    توى سكوت دلچسب ماشين، خيره به خيابونهاى شلوغ بودم كه پيرمردى كنار خيابون برام دست بلند كرد.
    ناخوداگاه زدم روى ترمز و ايستادم. پرهام كه حواسش به بيرون نبود، با ترمز يهويم، گوشيش كف ماشين افتاد. دولا شد و عصبانيت گفت:
    -مرتيكه چه مرگته؟ اين چه طرز رانندگيه؟
    بى توجه به غرغرهاى پرهام، دنده عقب گرفتم و كنار پيرمرد رفتم. شيشه ى سمت پرهام رو پايين دادم و به پيرمرد كه با صورتى پر از آرامش و لبخندى مهربون بر لب ايستاده بود، گفتم:
    -كجا ميريد حاج آقا؟
    پير مرد كمى خم شد و دستى به محاسن سفيدش كشيد و گفت:
    -سلام جوون! كمى جلوتر سر خيابون فاطمى پياده مى خوام برم. مسيرت مى خوره؟
    ناخوداگاه از صورت مهربونش انرژى مثبتى گرفتم. لبخندى زدم و دولا شدم و در حالى كه در عقب رو باز مى كردم؛ گفتم:
    -بفرماييد بالا. مى رسونمتون.
    پيرمرد با آرامش سوار شد و به پرهام كه نگاهش بين ما در حال گردش بود، سلام كرد. پرهام آروم جوابش رو داد و به من چشم غره اى بى علت رفت و دوباره سرش رو توى گوشيش فرو كرد.
    پيرمرد كه كامل سوار شد و در رو بست، راه افتادم. پيرمرد با تسبيح فيروزه ى توى دستش، آروم زير لب ذكر مى گفت و چشمهاى مشكى و مهربونش، توى تاريكى ماشين مى درخشيد.
    من هميشه پيرمرد يا پيرزنهايى رو كه برام كنار خيابون دست بلند مى كردن، مى رسوندم. دوست داشتم كه تا جايى كه مى تونم به همه كمك كنم.
    اين پيرمرد اما برام حس و حال عجيبى داشت. مثل غريبه اى آشنا. مثل كسى كه سالها بود كه مى شناختمش و دوستش داشتم اما از ياد بـرده بودمش.
    مدام از توى آينه بهش خيره مى شدم و از اونهمه آرامشش لـ*ـذت مى بردم. نمى دونم شايد شباهتش به آقاجون، براى اينهمه علاقه ام بهش دليل خوبى بود.
    چند دقيقه اى توى سكوت گذشت كه پيرمرد سكوت رو شكست و گفت:
    -يكم جلوتر، سر فاطمى پياده مى شم جوون. خدا خيرت بده!
    جواب دادم:
    -جايى ديگه مى خواين برين، بگين حاج آقا. مى برمتون!
    پرهام دوباره سرش رو از توى گوشيش بلند كرد و چشم غره اى بهم رفت.
    حاج آقا لبخندى زد و گفت:
    -نه جوون، شما مى خوايد بريد خمينى شهر، مسيرتون دور مى شه و ترافبك مى خوريد. من سر فاطمى پياده مى شم. شما بريد و به قرارتون برسين!
    آروم با لبخند سرم رو تكون دادم كه يهو چشمهام با تعجب باز شد. پيرمرد از كجا مى دونست كه مقصد ما خمينى شهره و ما قرار داريم؟
    سر بلند كردم و از توى آينه نگاهى متعجب بهش انداختم و خواستم بپرسم كه از كجا اينها رو مى دونه، كه چشمهاش برقى از خنده زد و و دستش رو روى شونه ام گذاشت و گفت:
    -همين جا بايست پسرم. رسيديم!
    با لمسش، انگار جريان برقى از تنم عبور كرد. دستهاش پر از انرژى خالص بود. محكم زدم روى ترمز و ايستادم كه دوباره گوشى پرهام از دستش افتاد. با خشم اخمى بهم كرد و زير لب فحشى بهم داد و گوشيش رو برداشت.
    پيرمرد دستش رو از روى شونه ام برداشت و من رو از اون حس مطبوع جدا كرد. بعد در رو باز كرد و با آرامش پياده شد و در رو بست و اومد كنار پنجره ى پرهام. با دستى لرزون شيشه رو باز كردم. كمى خم شد و گفت:
    -خدا اجرت بده پسرم. خير از عمرت و جوونيت ببينى! اميدوارم بتونى جواب سوالهات رو پيدا كنى! هرچند كه خمينى شهر، زياد مقصد جالبى نيست و اگر ازش صرف نظر كنى بهتره. اگر هم رفتى، اميدوارم دعاهام نگه دارت باشه. خدا حافظت باشه اشكان جان!
    حرفهام توى دهنم ماسيده بود و همراه پرهام با چشمهاى درشت شده، به پيرمرد كه آروم به سمت خيابون فاطمى مى رفت، نگاه كرديم.
    يه لحظه به سمت هم نگاه متعجبى انداختيم و بعد دوباره به مسيرى كه پيرمرد مى رفت نگاه كرديم، كه متوجه شديم ناپديد شده.
    پرهام محكم چشمهاش رو ماليد و دوباره به خيابون خالى خيره شد. بعد از يك دقيقه كه به خيابون خالى خيره بوديم، بلاخره بى خيال شديم و من آروم به راه افتادم كه پرهام گفت:
    -اين كى بود ديگه؟ از كجا اينا رو مى دونست؟ اصلا، اصلا چرا غيب شد اشكان؟ راستى اسمت رو از كجا مى دونست؟ من كه اصن صدات نكردم!
    سردرگم در حالى كه به رو به رو خيره بودم، گفتم:
    -نمى دونم! خيلى عجيب بود. آرامش عجيبى بهم مى داد. اصلا يه جورايى آشنا بود برام همه چيزش. دستهاش، دستها پر از انرژى بود!
    پرهام با ترس به سمتم برگشت و گفت:
    -نكنه، نكنه اينم جن بود؟ يا پيغمبر! اشكان احمق صد بار بهت گفتم كه هركسى رو سوار اين لگنت نكن! يا خدا! جن بوده صد در صد! حالا شديم تاكسى اجنه. به ولاى على يه بار ديگه كسى رو سوار كنى خودت مى دونى! واى! فكر كن يه جن تو ماشين باهامون بوده! خوبه خفتمون نكرده! اى واى...
    با عصبانيت پشت چراغ قرمز ايستادم و محكم زدم پس گردن پرهام، كه داشت كولى بازى در مياورد و گفتم:
    -اه! يه دقيقه زبون به دهن بگير مردك! مثل زنهاى كولى چرا جيغ جيغ مى كنى؟ آخه جن مى تونه سوار ماشين كه كلش از آهنه بشه؟ اينا از آهن مى ترسن ابله! بعدم جن واسه جابه جايى به ماشين نياز نداره! اشاره كنه مى تونه جا به جا بشه! يكم مطاله كن آخه جناب دكتر! بعدم تمام مدت داشت ذكر مى گفت با تسبيحش! جن نبود، اما آدم عاديم نبود!
    پرهام گردنش رو ماليد و دوباره زيرلبى فحشى روانم كرد و گفت:
    -پس چه موجودى بود جناب دانشمند كه از همه چيزمون خبر داشت؟
    گيج سرم رو تكون دادم و آروم گفتم:
    -نمى دونم! شايد يه آدم با قدرت ماورايى، چشم سوم، يا حس ششم قوى! چه مى دونم اصن، ولش كن ديگه. كجا بايد برم؟ اينجا خمينى شهره!
    خدا رو شكر پرهام ديگه بى خيال شد و از توى گوشيش آدرس روخوند و با كمى پرس و جو به مقصد رسيديم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رو به روى خونه ى دوست پدرام ايستادم. خونه اش انتهاى يه كوچه ى تاريك و خلوت بود. پلاك هاى دور و بر همه خونه باغهاى بزرگ و بى سر و ته بودن.
    زمين پر از برف بود و هيچ رد پا يا رد چرخ ماشينى روى برفهاى دست نخورده ى كوچه نبود. مى تونستم قسم بخورم كه تنها ساكن زنده ى اين كوچه، همين دوست پدرام بود.
    ماشين رو پارك كردم و در رو باز كردم و از ماشين پياده شدم. هوا سرد بود و سوز بدى مى اومد و لاى درختهاى باغ هاى اطراف مى چرخيد و فضا رو ترسناك تر مى كرد. بدنم كمى لرزيد.
    در عقب رو باز كردم تا كاپشنم رو بردارم و بپوشم، كه چشمم به تسبيح فيروزه اى پيرمرد خورد كه روى كاپشنم جا مونده بود.
    ترس دلم رو پركرد و تصوير پيرمرد جلوى چشمهام جون گرفت. قدى نسبتا بلندى داشت و بر خلاف موها و ريشهاى بلند و سفيدش، به صورتش نمى اومد كه زياد مسن باشه.
    پيرهن سفيدى به تن داشت و كاپشن و شلوار كرم رنگى تنش بود. كلاه شاپوى كرمى هم روى سرش داشت. يه مرد نورانى با لباسى روشن و پر از انرژى مثبت.
    اون پيرمرد كى بود؟ راستش اصلا حسى بدى ازش نگرفته بودم، اما هشدارهاش راجع به نيومدن به اينجا ترس رو توى دلم پر رنگ مى كرد.
    خيره به تسبيح بودم كه دستى روى شونه ام نشست و من رو از جا پروند. به عقب برگشتم و با پرهام رنگ پريده رو به رو شدم.
    پرهام كه ل*ب*هاش به لرزش افتاده بود، آروم گفت:
    -مى خواى برگرديم؟ هنوز دير نشده ها! ببين مى ريم يه روز ديگه ميايم! اين پيرمرده همش مى گفت نريد، شايد بايد هشدارش رو جدى بگيريم، هان؟
    به فكر فرو رفتم. من نبايد مى ترسيدم. ترس اجنه رو قوى مى كرد. بايد مى فهميدم اون جن لعنتى چه كوفتيه و از من چى مى خواد. نبايد پاپس مى كشيدم! بايد دوست پدرام رو مى ديدم.
    با اراده اى محكم، دولا شدم و كاپشنم رو از صندلى عقب برداشتم و تسبيح رو هم توى دستم گرفتم. تسبيح مثل دستهاى اون پيرمرد، پر از انرژى مثبت بود.
    دلم گرم شد و در ماشين رو بستم. كاپشنم رو پوشيدم و بى توجه به پرهام رنگ پريده، به سمت خونه رفتم. تسبيح رو دور مچم انداختم و قبل از اينكه در بزنم، رو به پرهام گفتم:
    -مى خواى تو نيا! من ميرم و زود ميام. در ماشين بازه، بشين توش تا من بيام.
    بعد برگشتم و به دنبال زنگ گشتم، اما چيزى پيدا نكردم. دستم رو بلند كردم و تا خواستم در بزنم، در خود به خود با تيكى باز شد.
    هول شدم و عقب رفتم و نگاهى به پرهام كه با چشمهايى گشاد شده كنار ماشين ايستاده بود؛ انداختم.
    پرهام كه رسما مى لرزيد، با عجله به سمتم اومد و گفت:
    -باهات ميام! اينجا تنها موندن ترسناك تره!
    ريموت رو زدم و در طوسى رنگ كه بيشتر جاهاش زنگ زده بود رو هول دادم، كه با صداى قيژى باز شد. جلوتر از پرهام وارد شدم و پرهام كه حسابى از فضاى ترسناك باغ تاريك رو به رومون ترسيده بود، سريع پشت سرم وارد شد.
    جلوى روم يه راه پوشيده از سنگ ريزه و برفاب بود و دورتا دورمون رو درختهاى بلند سر به فلك زده گرفته بودن.
    نگاهى به اطرافم كردم تا كسى رو كه در رو باز كرد، ببينم؛ اما هيچ كس اونجا نبود و مسير سنگى طولانى به يه خونه ى يك طبقه ختم مى شد.
    باد دوباره زوزه كنان توى درختها پيچيد و باعث شد كه پرهام بيشتر بهم بچسبه. در حال برانداز همه جا بودم و سعى مى كردم ترسى كه به دلم نشسته بود رو كنترل كنم، كه پرهام زير لب بسم اللهى گفت و ناگهان بادى محكم وزيد و در رو پشت سرمون كوبيد و ما رو از جا پروند.
    با ضربان قلبى كه بالا رفته بود و آدرنالين زيادى كه توى خونم ترشح مى شد؛ عصبى به پرهام كه كاملا سفيد شده بود، چشم غره اى رفتم و بازوش رو گرفتم و دنبال خودم به سمت خونه كشيدم.
    تمام مسير حس بد زير نظر بودن رو داشتم. مطمئن بودم كه يكى ما رو زير نظر داره، اما كى يا چى، فقط خدا مى دونست.
    نزديك خونه كه رسيدم، دوباره در چوبى وروديش قژ قژ كنان باز شد. نفس عميقى كشيدم و پرهام كه از ترس كاملا سايلنت شده بود رو دنبال خودم از سه پله ى جلوى خونه بالا كشيدم.
    جلوى در كه رسيدم، گرماى مطبوعى به صورتهاى يخ زدمون خورد و كمى از اون حس بد راحت شدم. كمى مكث كردم، سر و صداى خفيفى از توى خونه ميومد و بوى قهوه هم به مشام مى رسيد.
    صدايى مردونه از توى خونه، بفرماييدى زد و پرهام كه كمى به خودش اومده بود و از اون بهت و ترس اوليه رها شده بود، بازوش رو از دست من در اورد و دستى به گردنش كشيد و نفس عميقى كشيد و آروم گفت:
    -صداى قاسمه! بريم، بريم تو! اونجا حداقل امن تره.
    زير لب گفتم:
    -اميدوارم!
    كفشهام رو كندم و پشت سر پرهام، به خونه وارد شدم. برعكس بيرون، فضاى خونه سبك بود و آرامش داشت. خونه ى مرتبى بود و ديزاين خونه هم اسپرت و تا حدودى شيك بود، اما مشخص بود كه سليقه ى يه پسره.
    هال كوچيكى رو به رومون بود كه با مبلهاى سرمه اى پر شده بود و تلويزيون هم همونجا بود. سمت راستمون هم با يه دست مبل سبز و اسپرت ديگه و يه ميز صبحانه قهوه اى و يه شومينه ى بزرگ و روشن، پر شده بود. كنارش هم آشپزخونه اى اپن و يه راهرو بود كه سر و صدا از اونجا ميومد.
    با پرهام كنار هال ايستاديم تا قاسم خان جلوس كنه. بعد از چند لحظه، بلاخره انتظارمون به سر رسيد و پسر سبزه اى كه قد كوتاهى داشت، در حالى كه حوله اى قهوه اى دور گردنش بود و تى شرت و شلواركى سورمه اى به پا داشت، صندل به پا و لخ لخ كنان از راهرو بيرون اومد و با لبخند به سمتون اومد.
    پرهام كه رنگش برگشته بود و از اون حال بد در اومده بود، با لبخند به سمتش رفت و باهاش دست داد. قاسم روى شونه ى پرهام كوبيد و سراغ پدرام رو گرفت.
    پرهام كه انگار همه ى اتفاقات بيرون رو از ياد بـرده بود، با خوشرويى خنديد و جواب قاسم رو با لبخند مى داد. من هم توى سكوت با آرامش ايستاده بودم تا صحبتهاشون تموم بشه و بلاخره به ياد من بيفتن.
    بلاخره پرهام من رو به ياد اورد و من رو به قاسم معرفى كرد. قاسم با همون لبخند، نگاه عميقى بهم كرد و سلام داد و باهام حال و احوال كرد، اما باهام دست نداد.
    درگير تحليل رفتار عجيبش بودم، كه تعارف كرد تا روى مبلهاى سبز كنار شومينه بشينيم تا گرم بشيم و خودش رفت تا برامون قهوه بياره.
    بى حرف، كاپشنم رو در اوردم و كنارم روى دسته ى مبل انداختم و رو به روى شومينه ى گرم نشستم. پرهام هم كاپشنش رو كند و كنارم نشست و آروم گفت؛
    -اوف! نمى دونستم قاسم يه همچين جاى هولناكى زندگى مى كنه! هنوز توى شوك در خونشم! يه بار فقط خونه ى پدرام ديدمش. خيلى پسر مثبت و خوبيه، فقط نمى دونم چرا اينقدر عجيبه! نه؟
    نفس عميقى كشيدم و آرنجهام رو روى زانوم گذاشتم و با دستهاى سردم، صورتم رو كه از گرما داغ شده بود، پوشوندم و به فكر فرو رفتم.
    اين چند وقت اينقدر چيزهاى عجيب ديده بودم كه قاسم و خونه اش پيششون هيچ بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    دستى روى شونه ام نشست و سرم رو بلند كردم و قاسم رو رو به روم، سينى قهوه به دست و لبخند به لب ديدم كه پرسيد:
    -بلاخره درست ميشه اشكان جان! حالا تلخ يا شيرين؟
    كمى مكث كردم و نگاهش كردم، منظورش به قهوه بود. جواب دادم:
    -تلخ بى زحمت!
    پرهام هم گفت :
    -منم تلخ. ممنون!
    قاسم قهوه ها رو روى ميز گذاشت و بغـ*ـل من نشست و فنجونش رو برداشت و كمى شكر زد و در حالى كه همش مى زد گفت:
    -به نظرم امشبم شما هم شيرين بخورين بهتره! نيازتون ميشه. راستى، ببخشيد خودم نيومدم دم در استقبالتون. راستياتش حمام بودم. بايد براى مراسم پاك مى بودم!
    بعد هم فنجونش رو بلند كرد و تك خنده اى مسخره كرد. نگاهى به سمتش انداختم. با موهايى مشكى كه تك و توك توش سفيد ديده مى شد، سى ساله و خورده اى ساله به نظر مى رسيد.
    چشمهاى سبز روشنى داشت كه اصلا با پوست سبزه و موهاى مشكيش جور در نمى اومد. حدس زدم كه جنوبى باشه، چون ته لهجه اى جنوبى داشت و موهاش هم تقريبا فر و كوتاه بود.
    وقتى سكوت من و پرهام رو ديد، خنده اش رو قطع كرد، جرعه اى از قهوه اش رو خورد و پرسيد:
    -راستش من روز جمعه اصن كسى رو نمى پذيرم، چون جمعه ها تعطيلم و وقت استراحتمه، اما به خاطر پدرام قبول كردم و گفتم بياين. حالا مشكل چيه؟ از اول برام توضيح ميدى اشكان جان؟
    دستى به انگشترم، كه انگار از وقتى تسبيح رو به مچم بسته بودم؛ هر لحظه بيشتر تنگ مى شد، كشيدم و كلافه سعى كردم بچرخونمش، اما تكون نخورد.
    عصبى نگاهى به دست راستم كه تسبيح دورش بود و انگشتر در انگشتم، انداختم. سنگ انگشترم درخشان شده بود.
    بعد چشمم به زخم روى مچ همون دستم كه كار اون گربه ى لعنتى بود و فقط نشونى سفيد ازش مونده بود؛ افتاد. حتى اون هم ملتهب شده بود و مى سوخت.
    زير نگاه منتظر قاسم، معذب و كلافه، نفس عميقى كشيدم و بي خيال دستم شدم و به پرهام كه داشت قهوه اش رو شيرين مى كرد، نگاهى انداختم.
    من هم قهوه ام رو كمى شيرين كردم و برش داشتم و بعد در حالى كه آروم آروم همش مى زدم، رو به قاسم كردم و همه ى اتفاقات اين چند وقت رو، يعنى از روز اولى كه رها رو ديدم و اون گربه ى لعنتى چنگم زد، تا اون شب توى پارك تعريف كردم، اما حسى مانعم شد كه از پيرمرد امشبى صحبت كنم.
    بعد از تموم شدن صحبتهام، قهوه ام رو كه سرد شده بود، نوشيدم و فنجونم رو روى ميز گذاشتم و عصبى دستى به مچ سوزناكم كشيدم.
    قاسم توى فكر فرو رفته بود و پرهام با چشمهايى نگران به ما خيره بود. هر لحظه كه مى گذشت، انگشتم كبودتر مى شد و سوزش دستم بيشتر و من عصبى تر.
    بلاخره قاسم از فكر بيرون اومد و بلند و يهويى گفت:
    -دنبالم بياين!
    و بعد از جاش پريد و به سمت راهروى كنار آشپزخونه رفت. پرهام كه از حركت ناگهانى قاسم ترسيده بود، سريع بلند شد و نگران تر از قبل به من گفت:
    -ام، پاشو! پاشو تا دنبالش بريم.
    كلافه از سوزش و درد دستم، از جام بلند شدم و به دنبال پرهام به داخل راهرو روانه شدم. اينقدر عصبى بودم كه تنم گر گرفته بود و دلم مى خواست از خونه بزنم بيرون و خودم رو توى برفها پرت كنم.
    بعد از عبور از راهروى باريك كنار آشپزخونه، به يه فضاى كوچيك رسيديم كه چهارتا در توش بود. يكى از درها باز بود و چراغ اتاقش روشن.
    به همراه پرهام، دم اون در رفتيم، اما قبل از وارد شدن آروم به پرهام گفتم كه حرفى از پيرمرد نزنه. پرهام با چشمهايى متعجب سرش رو تكون داد و قبول كرد.
    همون لحظه قاسم از توى اتاق صدامون كرد و ما را به اونجا فراخوند. با ضربان قلبى كه بالا رفته بود و ترسى كه هر لحظه بهم اخطار مى داد كه اتفاق خوبى در پيش روم نيست، نا خوداگاه توى دلم بسم اللهى گفتم و وارد اتاق شدم.
    نگاهى به اتاق انداختم. برعكس همه ى خونه كه سراميك بود، اين اتاق كفش خاكى بود و توش جز يه كمد هيچ چيز نبود. قاسم كنار همون كمد، پشت دوربين فيلمبردارى ايستاده بود و داشت تنظيمش مى كرد.
    من و پرهام دم در سردرگم و دل نگران ايستاده بوديم كه قاسم رو به من گفت:
    -جورابهات رو در بيار و بيا وسط اتاق بايست.
    متعجب از همه چيز، جورابهام رو كندم و وسط اتاق رفتم، كه قاسم از پشت دوربين بيرون اومد و رو به من كرد و متفكر و اخمو گفت:
    -همه ى صحبتهات رو شنيدم. من تا حالا مورد شبيه تو نداشتم و راستش نمى دونم كه با چى يا كى طرفم! اما حدسم اينه كه طرف موجود قوي اى هستش. حتى از وقتى كه وارد شدى، حس كردم كه كسى مراقبته و يا حتى همراهته. براى همين باهات دست ندادم كه انرژى من رو نگيره و احساس خطر نكنه و بهت آسيب نزنه. اين اتاق هم يه جورايى ايزوله است. هيچ موجود غير اورگانيكى نمى تونه واردش بشه. مگر اينكه از من اجازه داشته باشه يا توى بدنت باشه؛ كه اگر باشه، من كمكت مى كنم كه از دستش خلاص بشى و بعد گيرش ميندازم و ازش مى خوام كه بهمون اطلاعات بده. حالا رضايت دارى از اين كار يا پشيمون شدى؟ دوست ندارم بترسونمت اما اين رو هم بدون كه حدس من اينه كه يه چيزى توى وجودته. اون زخم ملتهبت، اون انگشترت، اين كلافگيت و بى حوصلگيت و عصبى بودنت، و اون هاله ى سياه دورت، همشون نشونگر اينن كه تسخير شدى! حالا مى خواى كمكت كنم يا پشيمون شدى؟
    حرفهاش شوكه ام كرد. فكر نمى كردم قضيه اينقدر جدى باشه. يعنى واقعا تسخير شده بودم؟ به پرهام كه هنوز نگران و ناراحت كنار در بود، نگاهى كردم.
    راستش از اين حقيقت شوكه كننده ترسيده بودم. پرهام كه نگرانى رو توى چشمهام ديده بود، سرش رو به نشونه ى تاييد تكون داد تا من رو به انجام اين كار ترغيب كنه.
    با ضربان قلبى كه بلا رفته بود، دوباره به قاسم كه جدى و منتظر بهم زل زده بود، نگاه كردم و بلاخره تصميم رو گرفتم و گفتم:
    -مى خوام انجامش بدم! فقط خطرناك كه نيست؟ من، من واقعا گيج شدم. فكر نمى كردم قضيه اينقدر جدى باشه!
    قاسم به سمتم اومد و لبخند دلگرم كننده اى زد و گفت:
    -نگران نباش! من به آدمهاى زيادى كمك كردم. همشون زنده و سالمن. من چشم سومم بازه و همه چيز رو مى بينم. از روزى كه فهميدم اين توانايى رو دارم، قسم خوردم كه توى جهت مثبت ازش كمك بگيرم وبه همه ى آدمهاى گرفتار كمك كنم. البته براى هركسى اين كار رو انجام نمى دم، فقط آدم هاى آشنا كه گرفتار شده باشن، نه احمقهايى كه خودشون رو توى دردسر انداخته باشن. راستش حس مى كنم كه توام يه سرى توانايى دارى كه ربطى به تسخيرت نداره و از جايى توى وجودت سرچشمه مى گيره. بعد از كارمون، حتما اين رو هم چك مى كنم. حالا چهارزانو بشين روى زمين و از دايره اى كه دورت مى كشم اصلا بيرون نيا! فهميدى؟ تحت هيچ شرايطى! حتى اگر ما جلوت آسيب ديديم. باشه؟
    ترسيده، سرم رو تكون دادم. ظاهرا اوضاع خطرناك تر و بدتر از چيزى بود كه فكر مى كردم. با بدنى لرزون رو زمين نشستم.
    قاسم دورم دايره اى روى خاك با تكه چوبى نازك و تركه مانند كشيد. بعد به سمت كمد رفت انگشترى كه بعدها فهميدم انگشتر حرز نام داره، دستش كرد و قرآنى رو هم به دستش گرفت و زير لب شروع به خوندن دعايى كرد.
    پرهام خواست بياد داخل كه قاسم جلوش رو گرفت. خطى با چوبش روى خاك جلوى در كشيد و بهش گفت:
    -پرهام، براى سلامت خودت و دوستت مى گم، هر اتفاقى افتاد، پات رو توى اين اتاق نمى ذارى. فهميدى؟كارمون اصلا شوخى بردار نيست! چيزى كه باهاش طرفيم واقعا قويه! من نمى دونم با چى طرفيم، پس تحت هيچ عنوانى پات رو توى اين اتاق نمى ذارى و به كمك ما نمياى، فهميدى؟ من نيروى كمكى خودم رو دارم، پس نگران نباش!
    پرهام دوباره رنگش پريد و با نگرانى و پشيمونى به من خيره شد و سرش رو به نشونه ى تاييد تكون داد.
    قاسم دوباره رو به من كرد و پرسيد:
    -آهان، هيچ چيز آهنى همراهت نباشه و اگر چيزى دارى به پرهام بده. راستى من از تمام مراسم هاى جنگيريم فيلم مى گيرم. مشكلى كه ندارى؟
    واقعا شوكه بودم. جن گيرى؟ يا خدا! گير چه داستانى افتاده بودم؟ پريشون سرم رو تكون دادم و جيبهام رو بيرون ريختم و كليد و كيف پول و موبايلم رو به قاسم سپردم تا به پرهام بده. قاسم بعد از سپردن وسايلم به پرهام گفت:
    -مى تونى چشمهات رو ببندى، اما هيچ ذكرى رو به لب نيار كه عصبانيش نكنى، باشه؟ توام همينطور پرهام. حالا ريلكس بشين و به هيچ چيز فكر نكن.
    با تنى لرزون، چشم از پرهام نگران گرفتم و سعى كردم ريلكس بشينم. قاسم هم بعد از اينكه دوربين رو روشن كرد، رو به روى من ايستاد و شروع كرد به خوندن اذكارى بى معنى و با زبانى عجيب.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا