رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS]
به محض شروع كردن قاسم، هواى اتاق سنگين شد و شروع به سرد شدن كرد. مدام تلاش مى كردم خودم رو كنترل كنم، اما ناخوداگاه بدنم از استرس و نگرانى مى لرزيد.
پرهام دم در اتاق با چشمهايى ترسان و رنگى پريده ايستاده بود و نگاه نگرانش بين من و قاسم مى چرخيد. انگار توى چشمهاش پر از پشيمونى بود كه من رو به اينجا اورده.
من اما خودم راضى به اين جريان بودم. دلم مى خواست همه چيز برام مشخص بشه و از شر اين جن لعنتى كه روى همه ى ابعاد زندگيم تاثير گذاشته بود و حتى داشت به رها هم آسيب مى زد؛ راحت بشم.
هرچند كه كمى ترسيده بودم و دلم مى خواست از اون خونه فرار كنم، اما سعى كردم خودم رو كنترل كنم و بذارم اين داستان تموم بشه. با حالى بد چشم از پرهام دلواپس گرفتم و نگاهى به قاسم كردم كه حس كردم شمايلى دود مانند پشت سرش ايستاده.
ناخواداگاه از ترس، چشمهام رو بستم و سعى كردم فكرم رو مشغول كنم. نمى دونستم اون ديگه چه موجوديه، اما حدس زدم كه احتمالا موكلش باشه.
هنوز باور نمى كردم كه واقعا تسخير شده باشم و منتظر بودم كه قاسم بگه كه مشكلى ندارم، اما قاسم بدون مكث ذكر هايى رو بلند مى خوند و هى صداش روبلند تر مى كرد و لا به لاش مى گفت:
-به اسم سليمان نبى، تو را مجبور به خروج از جسم اين انسان مى كنم!
توى بهت بودم و منتظر هر نوع اتفاقى بودم، چون چيزى توى ضمير ناخوداگاهم داشت بهم اخطار مى داد كه اتفاقات خوبى در پيش نيست.
دوباره كنجكاوى باعث شد كه چشمهام رو باز كنم. همون لحظه قاسم حين خوندن اذكار، شيشه ى كوچك روغنى رو از توى جيبش بيرون اورد و بالا سر من اومد و بدون وارد شدن به دايره، روغن رو روى سرم ريخت.
بوى تند گياه هاى دارويى از روغن بلند شد و من شوكه، با حال چندشى منتظر بودم كه روغن از سرم پايين بياد و روى صورتم بريزه، اما روغن انگار روى سرم خشك شد و پايين نيومد.
همون موقع تنها كمد توى اتاق شروع به لرزش خفيفى كرد. قاسم كمى سرعت خوندش رو كم كرد و لبخندى گوشه ى لبش نشست.
بعد قرآن رو باز كرد و شروع كرد به خوندن سوره ى جن. همون لحظه بادى از نا كجا آباد وزيد و چراغ توى اتاق رو محكم تكون داد و بعد انگار به پرهام برخورد كرد و پرهام بى هوش روى زمين افتاد.
قاسم نگاهى نگران به پرهام كرد و بدون مكث كردن، سوره رو ادامه داد و اشاره اى به شخص نامعلوم زد. من كه وحشت زده جريان رو نگاه مى كردم، متوجه شدم پرهام رو شخصى كه مثل دود بود و شمايل خاصى نداشت، از روى زمين بلند كرد و با هم از كنار در ناپديد شدن.
راستش از شدت وحشت داشتم پس مى افتادم، كه زخم روى دستم به طور وحشتناكى به سوزش افتاد. جورى كه شروع كردم از درد فرياد زدن.
قاسم اما بدون مكث سوره اش رو مدام مى خوند و به فريادهاى از سر عجز من توجهى نداشت. زخمم جورى مى سوخت كه انگار از تو، كسى داشت آتيشش مى زد و با چاقويى داغ مى خراشيدش.
انگار كه روغن داغ شده باشه، كف سرم مى سوزوند. همون لحظه انگشترم هم شروع به داغ شدن كرد و فريادهاى من وحشتناك تر شد. دلم مى خواست كه دست راستم رو بكنم و از مچ جدا كنم.
سرم از درد سنگين شده بود و گلوم از فريادهاى بى امانم مى سوخت. از درد به خودم مى پيچيدم از قاسم با داد مى خواستم كه تمومش كنه، اما قاسم بى توجه به من ادامه مى داد.
فضاى اتاق مدام سنگين تر و سرد تر مى شد و چراغ بالاى سرم به نوسان بود و چهره ى قاسم رو تيره و روشن مى كرد.
زمين زير پام شروع به لرزش كرد. لرزش كمد هم زياد شده بود و درش مدام باز و بسته مى شده و ريتمى توى اتاق به راه انداخته بود.
من در حالى كه به چپ و راست متمايل مى شدم، حس مى كردم كه كنترلى روى خودم ندارم و مى فهميدم كه چيزى داره كنترلم مى كنه. واقعا حس مزخرف يه عروسك خيمه شب بازى رو داشتم.
بلاخره طاقتم از اونهمه درد و التهاب طاق شد و ناخوداگاه از جام بلند شدم و بى اختيار دست راستم رو به سمت قاسم گرفتم و با صدايى كه براى خودم هم غريبه بود، فريادى از عمق وجودم كشيدم.
انگار صداى جيغ صد ها گربه بلند شد و حس كردم كه انرژى از دستم رها شد و به قاسم برخورد كرد و اون رو به ديوار پشت سرش كوبيد و دوربين هم با سه پايه روى سرش افتاد.
خونه با شدت زيادى به لرزه افتاد و چراغ بالاى سرم تركيد و خورده شيشه ها روى سرم ريخت و صداى انفجارى توى خونه پيچيد و خونه توى سياهى فرو رفت.
قاسم همون لحظه ى برخورد بيهوش شد و صداش خاموش شد و من هم از شدت شوك و درد، چشم هام سياهى رفت و بى هوش شدم و روى زمين افتادم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    چشم هام بى اختيار از هم باز شد و با ضربان قلبى كه شديد بود، سر جام نشستم. هنوز توى اتاق قاسم بودم و قاسم بى هوش روى زمين افتاده بود.
    چراغ هنوز خاموش و شكسته بالاى سرم تاب مى خورد و خونه توى سكوت سياهى فرو رفته بود. من اما گيج و سردرگم، صحنه هاى گنگى از يه جاى سياه و شوم توى ذهنم بود.
    حتى تصويرى از يه مرد شبيه خودم و اون پيرمرد و يه زن عصبانى شبيه رها هم به ياد مى اوردم؛ كه با يه عالم چشم درخشان محاصره شده بوديم، اما خوابم عين آبى كف دست، از يادم مى گريخت و من رو هر لحظه گيج تر و گيج تر مى كرد.
    كلافه سرم دردناكم رو ميون دستهام گرفتم و لعنتى به اين اوضاع فرستادم و سعى كردم كه از جام بلند شم و به كمك قاسم برم. هرچند كه به شدت نگران پرهام بودم، اما ازش خبرى نداشتم و نمى دونستم كه اون جن به كجا بردتش.
    به سختى روى دو تا پاى لرزونم ايستادم كه برق وصل شد و نورى از بيرون داخل اتاق تابيد. از روشنايى خوشحال شدم و به سمت قاسم رفتم و كنارش روى زمين نشستم.
    دوربين و پايه اش رو از روش كنار زدم و نبضش رو چك كردم، نرمال بود. پلكهاش رو باز كردم و متوجه شدم كه فقط از شدت ضربه بيهوش شده و حالش خوبه.
    به سختى سعى كردم از جاش بلندش كنم و به هال ببرمش كه حضورى رو پشت سرم حس كردم. با هول به سمتش برگشتم كه همون حجم سياه رو مواج رو به روم ديدم.
    نا خوداگاه ضربان قلبم بالا رفت و قدمى به عقب برگشتم كه حجم سياه، شكل گرفت و دخترى جوون جلوى چشمم ظاهر شد.
    موهاى بلند و چشمهاى درشت بنفش رنگى داشت و صورت كشيده و بينى قوس دارى داشت. در عين عجيب بودن، زيبا بود.
    حدس زدم كه موكل قاسم باشه، پس با ترس نگاهى به پاهاى سم شكلش كه تناسبى با اندام روى فرم و قيافه زيباش نداشت؛ انداختم و دوباره كمى عقب رفتم، كه لبخندى روى لبهاى باريك و صورتيش نشست و گفت:
    -عجيبه كه نواده ى سعلات قدرتمند، از يه جن معمولى مثل من بترسه! پسر، تو توى ضعيف ترين حالتت هم از من قوى ترى! فقط نمى دونى از اين نيرو چطور استفاده كنى. هر چند عموى ناتنيت كه تسخيرت كرده بود هم توى اين ناتوانيت دخيل بوده. حالا كه اون مرده ديگه مى تونى خيلى چيزها رو ببينى، بشنوى و درك كنى و خيلى از كارها هست كه بكنى!
    شوكه به دختر خيره بودم كه خنده اى كرد و گفت:
    -امان از شما انسان ها! نمى دونم چرا خدا شما رو اشرف مخلوقات كرد؟! شمايى كه از يه چيز كوچولو هم اينقدر شوكه مى شيد و مى ترسيد! هه! حالا برو كنار تا من قاسم روبه هال ببرم. پيش اون دوست خوش قيافت.
    بعد من روكنار زد و كنار قاسم نشست و عاشقانه نوازشش كرد و بعد اون رو در آغـ*ـوش گرفت و ناپديد شد.
    مبهوت از ديدنش و حرفهاش به جاى خاليشون خيره شده بودم كه از توى هال صدام زد و گفت:
    -هر وقت از شوك در اومدى بيا اينجا پسر جون! تا اينا به هوش نيومدن بايد يه چيزهايى رو برات تعريف كنم. دوربين رو هم با خودت بيار.
    سعى كردم از شوك بيرون بيام و خودم رو جمع و جور كنم. دولا شدم و دوربين رو از روى زمين برداشتم و قدمهايى لرزون و فكرى درگير به هال رفتم. راستش هنوز از اون دختر عجيب كمى وحشت داشتم، اما نمى خواستم كه متوجه بشه.
    پس ترس رو از دلم دور كردم و باقدمهاى محكم ترى به سمتش، كه كنار مبلى كه قاسم رو خوابونده بود؛ نشسته بود، رفتم.
    پرهام هم روى مبلى ديگه افتاده بود و مشخص بود كه هنوز بيهوشه. نگران نگاهش كردم و خواستم به پيشش برم كه اون دختر گفت:
    -حالش خوبه! به قول شما باد بهش رو گرفته. عموى ناتنيت خيلى قدرتمند بود، اما جدت با يه اشاره از بين بردش. هه! فرزند خودش رو نابود كرد به خاطر تو! حالا مى فهمم كه عشق مى تونه جهان رو زير رو كنه. بيا بشين! دوستهات به زودى به هوش ميان و من نمى خوام يه چيزهايى رو بفهمن.
    دختر تابى به موهاى مواج بنفشش داد و روى مبلى نشست و مبل كناريش رو به من تعارف زد. نگاهى بهش كردم و با اكراه روى مبل نشستم. دختر لبخند عجيبى زد و گفت:
    -اسم من لطيفه است. من همسر قاسمم و بله مى دونم كه به نظرت واقعا عجيبه، اما من جن مسلمونم و عاشق قاسم شدم و باهاش ازدواج كردم. اين امر اصلا عجيب نيست. خود تو هم نواده اى از جنس همين ازدواجى. جدت سعلات، جن بوده و شما همه از نسل اونيد. شيرين يربوع هم چون همسر قبلى سعلات بوده و اينطور كه شنيدم از همتون كينه داره و دنبال نابودى همتونه! راستش از لحظه ى اولى كه توى كوچه ماشينت رو پارك كردى، شناختمت! چشمهات كاملا شبيه سعلاته! من اون رو سالهاست مى شناسم و خودش من رو مسلمون كرد! هه، راستى خودم در رو باز كردم براتون و يكم هم خواستم دوستت رو بترسونم و در رو محكم بستم. حتى من عموت رو روى شونه هات ديدم و به قاسم گفتم كه جريان چيه! من ازقدرت قبيله ى بنى سعلات هم باخبر بودم و از قاسم خواستم كه بيخيال جنگيرى بشه، چون من نمى تونم كمكى بهش بكنم، اما اون هيجان در افتادن با شيرين يربوع و بنى سعلات رو به جون خريد و وارد اين جريان شد. باز هم خدا رو شكر خود سعلات پسرش رو كشت و قاسم درگير نشد. اگر سعلات نمى رسيد كار هممون تموم بود. شيرين يربوع خيلى كينه ايه! فقط نمى فهمم چطور به تو اينقدر نزديك شده و درونت رسوخ كرده!
    همون لحظه با دستهاى بلند و چهار انگشتيش، دست راستم رو گرفت و نگاهى به تسبيح، انگشتر و جاى زخمم كه به طرز فجيحى ملتهب و متورم بود؛ انداخت.
    دستهاش به شدت گرم بود و از اينهمه نزديكيش كلافه بودم. دستى روى تسبيح كشيد و لبخند زد و بعد دستى به انگشتر كشيد كه دستش سوخت و جزى صدا كرد.
    با وحشت دستش رو عقب كشيد و زير لب گفت:
    -ابليس؟!
    دوباره نگاه نگرانى بهم كرد و گفت:
    -اين رو از كى گرفتى؟ زود درش بيار!
    دستى به انگشتر كشيدم كه خنك بود. تعجب كردم و گفتم:
    -فكر كنم از شيرين يربوع! البته مطمئن نيستم! چطور مگه؟ اين انگشتر از دستم در نمياد، مگرنه خودم رو خيلى وقت پيش خلاص كرده بودم.
    لطيفه، نگاه نگرانى كرد و جواب داد:
    -خيلى خطرناكه! اين انگشتر خود ابليسه! من نمى فهمم چرا شيرين اون رو به تو داده! حتى متوجه نمى شم چى ازت مى خواد! سعلات بهت هيچى نگفت؟
    گنگ نگاهش كردم و جواب دادم:
    -سعلات؟ مگه من ملاقاتش كردم؟ كى؟
    لطيفه عصبى گفت:
    -اه اينقدر خنگ نباش! پس فكر مى كنى اين تسبيح كيه توى دستت؟ يا كى اومد و تو رو با خودش به دنياى اجنه برد و عموت رو كشت و تورو نجات داد؟ اگر اينجا مى موندين كه خونه و هممون نابود مى شديم! بعدم خودم ديدم كه برت گردوند و روى خونه دعاى محافظ گذاشت و از من خواست مراقبتون باشم و دوباره رفت!
    واقعا هنگ كرده بودم! يعنى اون پيرمرده جدم بود؟ من دو رگه بودم؟ من حتى هيچ چيز از رفت و برگشتم به ياد نمى اوردم و فقط با دهنى كه از تعجب و شوك باز مونده بود، به لطيفه خيره بودم.
    لطيفه نگاه نا اميدى بهم كرد و گفت:
    -تو ديگه كى هستى؟ هيچى يادت نيست؟ اه! البته فكر كنم مال شوكه. احتمالا به زودى همه چيز يادت مياد. اما من واقعا نمى دونم جريان چيه! فقط چند روزه كه زمزمه ى جنگ آخر بين ما اجنه بلند شده و همه دارن طرفشون رو مشخص مى كنن. اين رو هم مى دونم كه شيرين يربوع طرفه ابليسه و اين هم انگشتر خود ابليسه! حالا ربطش رو به تو نمى فهمم، ولى به نظرم تو هم طرفت رو انتخاب كن و بدون كه سعلات طرف منجيه...
    پرهام تكونى خورد و لطيفه حرفش رو قطع كرد و ناپديد شد و من رو با يه عالم سوال بى جواب و فكرهاى ترسناك و عجيب تنها گذاشت.
    گيج و سردرگم به سمت پرهام كه داشت تكون هاش بيشتر مى شد، رفتم كه ليوان آبى از نا كجا جلوم ظاهر شد و لطيفه زير گوشم گفت:
    -از اين جريانات به كسى حرفى نزن! چون توى خطر مى ندازيشون! سعى كن همه چيز رو فراموش كنى و حالا كه خلاص شدى، به زندگى عاديت برگردى. اين جريانات شومه و درگيرت مى كنه. فيلم توى دوربين رو هم با خودت ببر. من ذهن دوستت و قاسم رو پاك مى كنم و مجبورشون مى كنم كه همه چيز رو فراموش كنن. تو هم به دوستت بگو توى ماشين خوابش بـرده و كلا از رفتن پشيمون شدى و همه ى اين جريانات رو فراموش كن! اين آب رو بخور تا حالت جا بياد و تا دوستت به هوش نيومده از اينجا برين! اين به نفع همه است!
    هرچند همه چيز واقعا ترسناك و عجيب و غير قابل باور بود، اما لطيفه راست مى گفت! بايد همه چيز رو فراموش مى كرديم و از اين دنياى عجيب فاصله مى گرفتيم. اصلا از اول اومدنمون هم اشتباه بود!
    ليوان آب رو يه نفس سر كشيدم. انرژى رفته ام برگشت و حدس زدم كه اون فقط يه ليوان آب خالى نبود. كاپشنم رو از روى مبل برداشتم و كاپشن پرهام رو هم پوشوندمش و فلشى رو كه حاوى فيلم بود رو از توى دوربين برداشتم. بعد زير بغـ*ـل پرهام رو گرفتم و با هم از در كه باز خود به خود باز شده بود، بيرون زديم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رها:
    بلاخره با هزار مصبيت از اون بيمارستان لعنتى مرخص شدم. هرچند كه هيچ كس از اصرارم براى مرخصى رضايت نداشت و همه نظرشون اين بود كه بايد چند روز ديگه هم توى بيمارستان بمونم.
    خصوصا با اون حال بدى كه بعد از ساعت ملاقات دچارش شدم؛ اما من ديگه طاقت موندن توى اون محيط خفه و بدبو و عجيب رو نداشتم و با رضايت خودم به همراه يه كيسه ى بزرگ دارو و يه عالم توصيه و نصيحت مرخص شدم.
    بيمارستان جاى مزخرفى بود و شبها بدتر هم مى شد. ديشب دوباره كلى اتفاق هاى عجيب افتاد كه من رو ترغيب به رفتن كرد. ديگه دوست نداشتم يه شب ديگه بمونم و تنم از استرس بلرزه و دوباره بد حال بشم.
    هرچند بيشتر از اون دلم مى خواست شب يلدا رو توى خونه باشم و مثل هرسال همه دور هم جمع بشيم. حتى به زور مامان رو راضى كردم كه همه رو براى شب دعوت بگيرن.
    مامان هم به خاطر من قبول كرد و به سميه خانم، خانمى كه براى كمك به بهش به خونه امون مى اومد، زنگ زد، تا از صبح به خونه بره و كارها رو انجام بده.
    دم ظهر بود كه از اون محيط خفقان آور مرخص شدم و همراه مامان و بابا به خونه برگشتيم. بابا در رو با ريموت باز كرد و با ماشين به پاركينگ كنار خونه رفت. نگاهم با دلتنگى از پشت شيشه، دور تا دور حياط بزرگمون چرخيد و روى درختهاى خشك خزون زده ايستاد.
    چقدر شبيه من بودن. تنها و يخ بسته، برف قامتشون رو پوشنده بود اما نگاهشون رو به آسمون بود. انگار انتظار رسيدن معجزه ى بهار رو مى كشيدن.
    مثل من كه منتظر يه معجزه بودم تا حافظه ى از دست رفته ام رو برگردونه و از اين برزخ به آرامش برسم.
    بلاخره نگاهم رو از حياط بزرگمون گرفتم و به طرف خونه چرخوندم. ناخوداگاه چشمم به پرده اتاقم افتاد كه يهو تكون خورد و من رو از جا پروند. كى توى اتاقم بود؟
    با صداى بابا كه در ماشين رو برام باز كرده بود، نگاه متعجبم رو از اتاقم گرفتم و چشمم به سميه خانم و مامان خورشيد افتاد كه كنار در ورودى خونه منتظرمون بودن.
    مامان خورشيد ديروز عصر وقتى به هوش اومدم، به پيشم اومد و صبح هم به خونه رفت تا حمام كنه و حالا مثل هميشه تميز و خوشگل و خوشتيپ، با صورتى بشاش، كنار سميه خانم جلوى در ورودى ايستاده بود.
    سعى كردم بيخيال همه چيز باشم و خودم رو كنترل كنم و ترس رو دور. از ماشين با كمك بابا كه پياده شدم، سميه خانم با قدمهايى تند جلو اومد و شروع به قربون و صدقه ام رفت، كرد و مشتش رو كه پر از اسفند بود؛ دور سرم چرخوند و گفت:
    -قربون قد و بالات برم رها خانم جونم. خدا بد نده دخترم. خوبى؟ چشم خوردى به خدا مادر. اين اسفندم بيرون دود مى كنم خانم جان برات كه ريه ات رو اذيت نكنه.
    نگاه پر مهرى به سميه خانم كردم و تشكر كردم ازش و به كمكش از پله بالا و به سمت خونه رفتم. سميه خانم ده سالى بود كه توى خونمون رفت و آمد داشت و موقع مهمونى ها و هفته اى يكبار براى تميزكارى مى اومد.
    زن پنجاه ساله ى سبزه و لاغر و تند و تيزى بود، كه واقعا مهربون بود و ما اصلا به چشم مستخدم بهش نگاه نمى كرديم و هميشه احترامش رو داشتيم.
    سميه خانم شوهرش رو سالها پيش از دست داده بود و فقط يه دختر به اسم رومينا، درست شكل خودش داشت؛ كه از من چند سالى بزرگتر بود و ازدواج هم نكرده بود و به طرز عجيبى نسبت به من خيلى حسادت و كينه داشت.
    با اينكه من اصلا رفتار بدى باهاش نداشتم و جز خوش رفتارى، كارى نكرده بودم و حتى بعضى اوقات لباسى مثل خودم براش مى خريدم و در كل دوستش داشتم؛ ولى اون از بچگيش نسبت به من حسادت داشت و فقط برام چشم و ابرو مى اومد و جواب محبت هام رو با بى ادبى مى داد و هربار كه به كمك مامانش به خونمون مى اومد، با هيچ كس صحبت نمى كرد و با اخم كارهاش رو مى كرد و مى رفت.
    يادمه چند سال پيش كه دانشگاه آزاد قبول شد، بابا به سميه خانم گفت كه همه ى هزينه هاش رو پرداخت مى كنه، اما رومينا تا فهميد، لج كرد و قيد تحصيل رو زد و به كلاس خياطى و آرايشگاه رفت.
    در كل علت رفتارش رو نمى فهميدم و حتى قبلا از رفتارش بيشتر دلخور مى شدم، اما يك بار يه نفر بهم گفت:
    -نيش عقرب نه از سر كين است، اقتضاى طبيعتش اين است. تو محبت بكار و خوبى درو كن. بلاخره اونم باهات خوب مى شه.
    عجيب بود كه الان يادم نمى اومد كى اين رو بهم گفته بود؛ اما حرفش نتيجه داده بود و رفتار رومينا به مرور كمى بهتر شده بود. البته فقط كمى!
    طورى كه بعضى اوقات براى كمك به مزون مامان مى رفت و مواقعى كه ما مهمونى مهمى دعوت داشتيم، من و مامان رو توى خونه آرايش مى كرد و موهامون رو درست مى كرد، اما هنوز نگاهش به من پر از كينه و نفرت بود.
    از در كه رفتم تو، مامان خورشيد بغلم كرد و بوسيدم و در عين ناباوريم، رومينا هم اونجا بود و جلو اومد و من رو بغـ*ـل كرد و بوسيد و حالم رو پرسيد.
    همه از رفتار محبت آميز رومينا تعجب كرده بوديم، كه پيشنهاد داد خودش من رو به اتاقم ببره و كمك كنه كه حمام كنم و هممون رو متعجب تر كرد.
    من كه حالا خيالم از بى علت نبودن تكون خوردن پرده ى اتاقم راحت شده بود و در كل هميشه دلم يه خواهر مى خواست، از پيشنهاد رومينا استقبال كردم و همراهش رفتم.
    موقع بالا رفتن از پله ها، چشمم به اتاق مهمان افتاد و يهو نفسم ته كشيد و چشمهام سياهى رفت. نمى فهميدم كه چرا اينقدر از اون اتاق ترسيدم، فقط مى دونستم كه اونجا اتفاق بدى برام افتاده ، اما چه اتفاقى، به ياد نمى اوردم.
    به زور سعى كردم خودم رو محكم نگه دارم و جلوى چشمهاى مامان اينا كه منتظر كوچكترين اتفاقى براى سرزنشم بودن، خودم رو استوار نگه داشتم.
    رومينا هم كه قبلا كم حرف و هميشه بى حوصله بود، امروز حسابى پر حرفى مى كرد و مدام ازم پرس و جو مى كرد كه چى شده و من بى نفس، سعى مى كردم با جواب هاى كوتاه قانعش كنم، تا بلاخره به اتاقم رسيدم.
    به محض ورودم به اتاقم، حس كردم هوا سنگين و سرده. رومينا هم اين رو متوجه شد و گفت:
    -ااا! چرا اينقدر اتاقت هواش سنگينه؟ تو بشين روى تختت تا من پنجره رو باز كنم كه هوا عوض بشه و شوفاژ رو هم چك كنم. اينجا خيلى سرده.
    آروم با كمكش روى تخت نشستم و نفس عميقى كشيدم. دلم مى خواست بپرسم كه چرا موقعى كه توى اتاقم بوده، پنجره رو باز نكرده، اما ترسيدم از حرفم دلخور بشه و براش سوتفهام پيش بياد، پس بيخيال شدم و گفتم:
    -ممنون! احتمالا اين چند وقت كسى توى اتاقم نيومده. بى زحمت وان رو هم پر كن كه حمام كنم. حالم داره از خودم بهم مى خوره.
    رومينا لبخندى زد و چشمى گفت و پرده رو كنار زد و پنجره رو باز كرد. هوا كمى توى اتاق بهتر شد و من تنفسم بهتر شد.
    بعد هم به داخل حمام رفت و شير آب رو باز كرد و بعد شوفاژ حمام و اتاقم رو باز كرد و بعد بهم كمك كرد تا لباسهام رو در بيارم و به داخل حمام برم و لباسهام رو گرفت تا با لباسهايى كه توى حمامم بود، به مامانش بده كه داخل لباسشويى بندازه و بشوره.
    بعد از بيرون رفتنش، من با حس بدى كه از بدو ورودم به حمام داشتم، به داخل وان كف آلود رفتم و توش نشستم، كه رومينا در حمام رو باز كرد و با تعجب گفت:
    -رها جون، اينا لباسهاى خودته؟
    نگاهى به لباسهاى توى دستش انداختم و سويشرت و شلوارم رو ديدم و گفتم:
    -آره، چطور عزيزم؟
    رومينا نگاه متعجب ترى كرد و لباس هام رو از هم باز كرد و با طعنه اى نهفته در حرفهاش گفت:
    -پس چرا اينقدر پاره و پوره است؟ انگار يكى با زور از تنت كنده! همه جاشون پاره است!
    حس كردم جايى توى قلبم سوخت. با نگاهى به لباسهام فهميدم كه رومينا راست مى گـه! حس بدى وجودم رو پر كرده بود. نمى دونستم چه اتفاقى افتاده برام، اما جلوى رومينا خودم رو كنترل كردم و با قيافه اى مصنوعى گفتم:
    -ام، نه! فكر كنم يه هفته پيش كه رفتيم باغ عموم، خوردم زمين اينطورى شده! ولشون كن. اصن نمى خواد لباسهام رو ببرى براى شستن، همه رو بريز دور. حتى اون بيمارستانى ها رو. ديگه نمى خوامشون.
    رومينا متعجب تر نگاهم كرد و طورى كه انگار قانع نشده باشه، باشه اى آروم گفت و از حمام خارج شد و من رو با كلى حس بد تنها گذاشت.
    با قلبى كه كمى مى سوخت و گرفته و غمگين بود، خودم رو توى آب گرم رها كردم. فكرم حسابى درگير بود. علت اين اتفاقات اخير رو نمى فهميدم و ذهنم مدام اخطار مى داد كه يه چيزهاى مهمى رو از ياد بردم.
    چيزهايى كه علت حال بدم بود و يه حفره، يه حفره ى خالى توى قلبم بود، كه جاى خاليش من رو مى سوزوند و اعصابم رو مدام بهم مى ريخت.
    حمام رو بخار گرفته بود و من با تنى دردناك از خوابيدن رو تخت سفت بيمارستان، خودم رو به آغـ*ـوش گرم آب سپرده بودم، ولى فكرم هزاران جا مى چرخيد.
    مدام دنبال پيدا كردن جواب سوال هاى بى جوابم بودم، اما كسى پاسخى براشون نداشت. سوال هايى كه از دل اتفاقات عجيب و حتى ترسناك بيرون مى اومد. درست مثل اتفاق ديروز!
    ذهنم بى اجازه ى من، دوباره اتفاقات ديروز رو جلوى روم زنده كرد و من رو با استرس به دل اون حوادث كشوند.
    ديروز عصر، وقتى بهوش اومدم، دوباره زير چادر اكسيژن بودم و توى اتاق خاليم تنها بودم. نفسم به سختى بالا و پايين مى رفت و هنوز قلبم از استرسى كه آراز و اشكان فهيم با كارهاشون بهم وارد كرده بودن؛ پرتپش مى زد و مى سوخت.
    با فكرى درگير از رفتار اون دو تا، به سقف خيره بودم و به بخت بدم لعنت مى فرستادم كه چرا بايد اين دو نفر عاشق من بشن؛ كه حضورى رو توى اتاق حس كردم.
    از پشت چادر شيشه اى، نگاه كنجكاوى رو به اندام زنى كه كنار تختم بى حركت ايستاده بود، دوختم. اول فكر كردم كه مامان يا حتى مامان خورشيده، اما بعد از چندبار صدا كردنشون، متوجه شدم كه اونها نيستن.
    با اعصاب و صدايى متشنج از زن بى هويت پرسيدم كه كيه و چيكار داره؛ اما باز پاسخم سكوتى بى انتها بود. لعنتى به اوضاع مسخره ام فرستادم و سعى كردم كه از جام بلند بشم و پرده رو كنار بزنم، كه صداى زن بلاخره در اومد كه آروم گفت:
    -بهش بگو بچم رو به تو مى سپرم! بگو حالا كه من رفتم، پشت و پناه آرمان و دخترم بايد تو باشى! من جام رو به تو مى دم، با كمال ميل، اما مادر خوبى براى ستاره ى من باش! مى دونم، مى دونم كه آرمان رو دوست دارى! پس كنار آرمان و ستاره ى كوچيك من باش!
    بعد قدمى به سمت چادر شيشه اى برداشت و من متوجه شدم كه زن، لباس بيمارستان تنشه و احتمالا بيمار اينجاست. فكر كردم كه شايد من رو با كسى اشتباه گرفته. خيالم كمى راحت شد كه زن با يهو با دستى خونى رو چادر شيشه اى كوبيد و بلند تر گفت:
    -پيغام منو به ثنا برسون! فهميدى؟ پيغام من رو برسون! فقط تو مى تونى صدامو بشنوى! فهميدى؟
    من كه از ترس از جا پريده بودم، با نفسى بريده جواب دادم:
    -باشه! مى گم! اما شما كى هستين؟ من ثنا رو نمى شناسم اخه خانم!
    زن دوباره سكوت كرد. كمى گذشت كه يهو دوباره بلند و با بغض گفت:
    -بايد برم! دلم، دلم واسه آرمان و ستاره ام تنگ مى شه، اما بايد برم! وقت من اينجا تموم شده! پيامم رو برسون! خواهش مى كنم!
    و بعد در عين ناباورى من، سايه ى رنگينش پشت چادر، ناپديد شد. بهت زده و ترسيده به جاى خالى زن خيره بودم، كه صداى شيونى از بيرون اتاق به گوشم رسيد.
    همون موقع صداى در اتاقم اومد و صداى مامان و مامان خورشيد به گوشم رسيد كه در حالى كه با هم با ناراحتى صحبت مى كردن، وارد اتاق شدن. شنيدم كه مامان به مامان خورشيد گفت:
    -اى واى زن بيچاره! خواهرش چقدر از به دنيا اومدن بچه خواهرش خوشحال بود! بيچاره ها دل همشون خون شد! زن بيچاره سنى نداشت!
    مامان خورشيد هم جواب داد:
    -اى بابا! روزگار همينه ديگه! يكى مياد، يكى ديگه ميره. حالا چرا فوت كرده زنه؟
    مامان جواب داد:
    -خواهرش گفت ماه آخرش بوده كه انگار با ماشين تصادف كرده! داغون بود خواهره بنده خداش! شنيد بچه خواهرش زنده و سالمه، كلى خوشحال شد. توى اتاق كنارى بود و منتظر بود كه خواهرش رو از اتاق عمل بيارن كه بنده خدا خبرش اومد! شوهرش داشت سكته مى كرد از ناراحتى. همش مي گفت ستاره ام بى مادر شد!
    مامان خورشيد گفت:
    -بنده خدا! چقدر وحشتناك!...
    من ديگه ادامه ى حرفهاشون رو نشنيدم و شوكه سرم رو روى بالش گذاشتم و به رد دست خونى اون زن، روى چادر شيشه اى خيره شده بودم، كه داشت آروم آروم محو مى شد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    حتى با اينكه يه روز از ديدن روح اون زن مى گذشت، باز هم فكر كردن بهش برام ترسناك بود. در واقع نمى تونستم باور كنم كه يه روح به ملاقاتم اومده بود و ازم خواسته بود كه پيغامى رو براش ببرم.
    هرچند كه من جرئت نكردم اون پيغام رو برسونم. چون هنوز هم مطمئن نيستم كه خواب ديدم يا يه واقعيت ترسناك بود. واقعا درك نمى كردم كه چه بلايى سرم اومده.
    نمى دونم، شايد برگشت از چند قدمى مرگ، اين قابليت رو بهم داده بود كه چيزهاى عجيب ببينم. مثل اون زن مرده يا اون زن با نگاه پر نفرتش ميون برفهاى حياط و يا حتى شنيدن صداى آشناى يه مرد كه مدام توى راهروى بيمارستان صدام مى كرد.
    همونطور كه توى فكر بودم و به اتفاقات عجيبى كه اين چند روز برام افتاده بود، فكر مى كردم و هر لحظه از تصميمم براى مرخص شدن از اون بيمارستان وحشت، خوشحال تر مى شدم؛ در حمام زده شد.
    فكر كردم كه روميناست، پس گفتم:
    -بفرماييد!
    چند ثانيه گذشت، اما كسى وارد نشد. با اينكه آب وان گرم بود، ولى لرزى به تنم افتاد. حس بدى داشتم. دوباره با صدايى كه لرز توش بود گفتم:
    -كيه؟ رومينا، تويى؟
    دوباره جوابى نيومد و من به اين نتيجه رسيدم كه اشتباه شنيدم. با خودم فكر كردم كه اگر زودتر برم بيرون، بهتره. پس سرم رو با شامپو شستم و آب كشيدم. بعد هم با ليف سفيدم كه دستباف مامان خورشيد بود، بدنم رو شستم.
    وقتى دستهام رو مى شستم، جاى كبودى هاى سرم، دل خودم رو هم لرزوند. بيمارستان واقعا يه كابوس بود. نگاهم رو از كبودى ها گرفتم كه متوجه جاى يه زخم عجيب روى مچ دست راستم شدم.
    همين كه لمسش كردم، تصوير يه گربه ى سياه با نگاهى شوم، جلوى چشمهام نقش بست و با سرعت دستم رو كشيدم. شوكه به دستم خيره بودم كه دوباره صداى در توى حمام پيچيد.
    عصبى از جام بلند شدم و بدنم رو آب كشيدم. حوله ى صورتيم رو از روى رختكن برداشتم و پوشيدم و با سرعت به سمت در حمام رفتم تا ببينم كه كيه كه داره سر به سرم مى ذاره.
    دوباره ضربه اى به در خورد و من در رو با شدت باز كردم و در كمال تعجب ديدم كه هيچ كس پشت در نيست! از حمام بيرون رفتم و توى اتاقم دورى زدم، اما هيچ كس اونجا نبود!
    راستش ترسيده بودم. نمى تونستم علت اين اتفاقات رو درك كنم. با تنى لرزون به داخل حمام برگشتم، كه وان رو خالى كنم و فكرم رو درگير كنم تا اون اتفاق رو از ياد ببرم.
    حمام رو بخار گرفته بود. فن رو زدم و در رو كمى باز گذاشتم كه بخار از حمام بيرون بره. آستين حوله ام رو بالا زدم و دستم رو توى وان كف آلود كردم تا درپوش وان رو بردارم و وان خالى بشه.
    دنبال در پوش مى گشتم كه حسى كردم دستى مچم رو گرفت. قلبم به تپش افتاد و با هول دستم رو به سمت بالا كشيدم، اما اون دست، مچم رو ول نمى كرد و من رو به سمت وان مى كشيد.
    از شدت ترس، گريه ام گرفته بود و با زور خودم رو عقب مى كشيدم، ولى دست دور مچم محكم تر و محكم تر مى شد و مچم به درد و سوزش افتاده بود.
    داشتم به سمت وان كشيده مى شدم.قلبم محكم مى كوبيد و اشكم سرازير شده بود؛ كه نا خوداگاه بسم الله رحمان رحيمى گفتم و ناگهان مچم رها شد و از پشت با شتاب به توالت فرنگى كنار وان خوردم.
    كمرم به شدت درد گرفت و از ترس به هق هق افتاده بودم و مچ سرخ شده و دردناكم رو مى ماليدم كه صداى در اتاقم اومد و پشت سرش صداى رومينا بلند شد كه صدام مى زد.
    دلم نمى خواست از اين اتفاقات كسى با خبر بشه. مى ترسيدم برچسب ديوانگى بهم بخوره. پس به سختى خودم رو از روى زمين جمع كردم.
    نفس هاى بريده ام رو حبس كردم تا قلبم آروم بگيره و نفسهام منظم بشه. به شدت ترسيده بودم و تنم بى اختيار مى لرزيد. با دستهاى لرزونم اشكهام رو پاك كردم و به سمت روشويى رفتم تا آبى به صورتم بزنم و حالم كمى جا بياد.
    رومينا دوباره دم در صدام كرد و من جوابش رو دادم تا خيالش راحت بشه كه خوبم و بعد شير رو باز كردم و چند مشت آب يخ به صورت ملتهبم زدم.
    نگاهى به آينه ى رو به روم كردم. تصويرم توى آينه ى بخار گرفته مات بود و من هنوز از شوك اتفاقات بيرون نيومده بودم، كه سايه سياهى پشت سرم نقش بست.
    قلبم ديگه طاقت ديدن چيز ترسناكى نداشت. پس بى توجه به اون سياهى نحس، ذكر گويان، با تنى لرزون و قلبى پر تپش از حمام زدم بيرون و بى توجه به رومينا كه مدام از حالم سوال مى پرسيد، به تختم رفتم و لحافم رو روى سرم كشيدم و چشمهام رو بستم.
    رومينا هم وقتى ديد بهش جوابى نمى دم، زير لب دشنامى روانم كرد و كيسه ى قرص هام و ليوان آب پرتقالى كه دستش بود، روى پاتختى كوبيد و از اتاق پاكوبان خارج شد.
    واقعا رفتارم دست خودم نبود. همه ى وجودم از ترس مى لرزيد و مدام به بخت بدم لعنت مى فرستادم. خوب بود كه دكتر تاكيد كرده بود كه استرس برام سمه، مگر نه ديگه چه بلايى مى خواست سرم بياد؟
    مطمئن بودم كه جريان پيچيده تر از توهم يا كابوس يا فكر و خيال بود. مچ ملتهب دستم اين موضوع رو ياداورى مى كرد.
    فقط نمى فهميدم چرا بايد اين اتفاقات برام بيفته. مطمئن بودم قضيه جدى تر از حرفهاست و همش مربوط به اون زمانى ميشه كه از ياد بردم.
    عصبى و كلافه از ضعفم، از جام بلند شدم و كيسه ى قرصام رو باز كردم و همشون رو روى لحافم ريختم. روشون رو دونه به دونه خوندم و به ذهنم سپردم كه كى بايد مصرفشون كنم.
    اسپرى رو هم كه دكتر برام نوشته بود رو زدم. قرصهام رو با آب پرتقال خوردم و دوباره دراز كشيدم و به سقف خيره شدم.
    داشتم با خودم فكر كردم كه چطور مى تونستم به برگشتن حافظه ام كمك كنم، كه صداى گوشيم رو از روى ميز تحريرم شنيدم.
    با خوشحالى چشمهام باز شد. صد در صد توى گوشيم پر از اطلاعات بود. سريع از تخت بيرون اومدم. اول لباس حوله ايم رو با لباس راحتى عوض كردم. حال سشوار كشيدن نداشتم. پس موهاى بلندم رو با يه حوله جمع كردم و بالاى سرم بستم.
    بعد گوشيم رو از روى ميز تحرير برداشتم و دوباره به داخل تخت گرم و نرمم فرو رفتم. قفل گوشيم با اثر انگشتم باز شد.
    يه عالمه پيام و تماس از سارا و حديث داشتم. همشون رو خوندم و تصميم گرفتم بعد از جستجو توى گوشيم بهشون زنگ بزنم.
    تمام تلگرام، واتس آپ، وايبر و حتى ايستاگرامم رو جستجو كردم، اما هيچ چيزى نبود. حتى قسمت يادداشت رو هم چك كردم، اما چيزى نبود.
    تنها مورد عجيب، فقط يه شماره ى ناشناس بود كه هم توى تلگرام و هم توى پيام هاش سراغم رو گرفته بود و چندبارى هم تماس گرفته بود.
    توى تلگرام رفتم و عكسش رو باز كردم تا بفهمم كيه كه در كمال تعجب عكس اشكان فهيم رو ديدم. با تعجب عكسهاش رو ورق زدم و با خودم فكر كردم كه يعنى من چقدر با اشكان فهيم صميمى شده بودم كه شماره ى هم ديگر رو داشتيم؟!
    با اين حساب من رسما با اشكان فهيم يه رابـ ـطه اى داشتم! يه رابـ ـطه، نزديك تر از فقط يكبار رسوندنم به خونه!
    اين يعنى من جلوى استاد رحمت بى آبرو بودم. چون صد در صد يه خبرى بوده كه با خانواده اش به ديدنم اومده و اينقدر بهم توجه نشون دادن.
    از اين فكر، لپهام سرخ شد و با حرص، لعنتى به خودم و اشكان فهيم فرستادم. دوباره نگاهى به عكسش انداختم. اينبار كمى خريدانه تر. مى خواستم بفهمم چى توى اين پسر توجه من رو جلب كرده بود، كه باهاش ظاهرا دوست شده بودم.
    توى عكس، كنار آبشارى سبز ايستاده بود. سويشرت و شلوار اسپرت سفيدى پوشيده بود كه با چشمها و موهاى سياهش تضاد داشت و با جديت و دست در جيب به دوربين زل زده بود.
    روى عكسش زوم كردم، صورت مردونه و جذابى داشت. راستش رفتار و قيافه اش به دلم نشسته بود. دلم مى خواست بيشتر ازش بدونم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    عكسش رو بستم و به پيامهاش نگاهى كردم. فقط اون پيام داده بود و من جوابى بهش نداده بودم. اين يعنى احتمالا اوايل آشنايمون بوده كه من حتى پيام هاش رو نخونده بودم.
    كلا از اون فضاى ترس بيرون اومده بودم و همه ى حواسم به اشكان و برخوردهامون بود كه همون لحظه يهو آنلاين شد.
    هول شدم و تا خواستم تلگرامم رو ببندم، پيام داد سلام. ديگه زشت بود كه صفحه رو ببندم، پس بعد از كمى مكث، در حالى كه لپهام گر گرفته بود و دستهام از هيجان مى لرزيد، جوابش رو دادم.
    اشكان باهام حال و احوال كرد و وقتى متوجه شد كه مرخص شدم، كلى ابراز خوشحالى كرد و يه عالمه هم نصيحت كرد راجع به اوضاعم و ازم خواست كه حسابى مراقب خودم باشم.
    حسابى سرگرم چت با اشكان شده بودم كه يهو در حمام محكم بهم كوبيده شد. از جا پريدم و بى توجه به آخرين پيام اشكان، به در حمام خيره بودم كه ديدم دستگيره اش تكون مى خوره و بالا و پايين مى ره.
    با وحشت از تختم بيرون پريدم و گوشى به دست، به سمت در اتاق دويدم. ديگه نمى تونستم اون جو سنگين و ترسناك رو تحمل كنم. يعنى قلبم كشش اينهمه هيجان رو نداشت. پايين كنار بقيه جام امن تر بود.
    با همين فكر با عجله از پله ها سرازير شدم و نفس زنان از پله ها پايين رفتم. مامان خورشيد و بابا توى هال جلوى تلويزيون نشسته بودن و سرگرم صحبت بودن.
    مامان هم كنار سميه خانم توى آشپزخونه ايستاده بود و داشتن راجع به اينكه شام چى باشه بحث مى كردن.
    رومينا هم روى صندلى كنار اپن نشسته بود و سرش رو توى گوشيش فرو كرده بود.
    مامان به محض اينكه ديد با عجله و با سرعت دارم پايين ميام، هول شد و به سمتم اومد و گفت:
    -رها آروم تر! فكر اين قلب و ريه ى بد بخت و بكن و اينطورى ندو! خوبه تازه مرخص شدى مامان جان! فكر خودت نيستى لااقل فكر ما باش عزيزم! واى سميه خانم، ببين رنگ و روش رو! حالا چرا اينقدر رنگت پريده؟
    سميه خانم هم جواب داد:
    -واى آره مادر! رنگ به روت نيست! آبميوه ات رو خوردى؟
    نگاه همه به سمتم چرخيد. سميه خانم با ترحم نگاهم مى كرد و مامان و بابا و مامان خورشيد با نگرانى. رومينا هم پوزخندى بهم زد و دوباره سرش رو توى گوشيش فرو كرد.
    ناخوداگاه قدمهام كند شد و معذب شدم زير نگاه همشون. راستش از اين حس ترحم و زير نظر بودن واقعا نفرت داشتم.
    مامان اگر مى دونست توى اتاقم دارم با چه چيزهاى هيجان انگيزى دست و پنجه نرم مى كنم و قلبم هنوز كم نيورده، اينطورى جلوى بقيه براى تند اومدن دوتا پله باهام دعوا نمى كرد.
    بى حوصله سرى به نشونه ى بله براى سميه خانم تكون دادم و به پايين پله كه رسيدم، سعى كردم به سمت اتاق مهمان نگاهى نكنم و بى توجه به همه، بدون حرف به سمت صندلى كنار شومينه رفتم و روش نشستم و قفل گوشيم رو باز كردم و سرم رو به ادامه ى پيامهاى اشكان كه هنوز آنلاين بود، گرم كردم.
    شنيدم كه مامان از سميه خانم خواست چند مدل غذاى مقوى برام درست كنه و قبلش ناهار رو هم بكشه چون ساعت ٣ بود و همه گرسنه بودن.
    من بى توجه به همه غرق توى موبايلم و آخرين پيام اشكان بودم و سعى مى كردم كه همه چيز رو از ياد ببرم. اشكان مدام برام استيكر مى فرستاد و منتظر جواب من بود كه ازم پرسيده بود كه باهاش بيرون مى رم؟
    محو پيامهاى اشكان بودم و مى دونستم كه گونه هام گل انداخته و لبخندى روى صورتم جا خوش كرده كه ظرفى پر از كاچى جلوى روم قرار گرفت.
    سرم رو بالا اوردم و نگاهى به رومينا انداختم كه با پوزخند نگاهم مى كرد. با تشكر ظرف رو ازش گرفتم و خواستم بابت رفتارم توى اتاق ازش عذرخواهى كنم كه پشتش رو كرد و در حالى زير لب حرفى زمزمه مى كرد، ازم دور شد.
    از چيزى كه از زمزمه هاى رومينا شنيدم، سرجام خشك شدم و تنم يخ كرد و لبخند روى لبم خشكيد. چون رومينا گفت:
    -بى حيا نذاشت حداقل سال اون بدبخت رد بشه، هه!
    بى اختيار موبايل رو قفل كردم و همراه ظرف كاچى رو روى ميز كنارم كوبيدم و عصبى از جام بلند شدم و به سمت رومينا رفتم. شونه اش رو گرفتم و به عقب كشيدم و بلند پرسيدم:
    -منظورت چى بود؟
    نگاه متعجب همه به سمتمون چرخيد و سميه خانم كه ظرف غذا دستش بود، با نگرانى جلو اومد و پرسيد:
    -چى شده مادر؟
    رومينا كه به سمت من چرخيده بود؛ نگاهى به مامانش كرد كه سميه خانم بهش چشم غره رفت. بعد عصبى دستم رو پس زد و نگاه پر نفرتى روانه ام كرد و بهم گفت:
    -منظورى نداشتم، اصلا كى با تو بود؟ داشتم با خودم حرف مى زدم!
    نمى دونم از كجا ولى مطمئن بودم كه داره دروغ مى گـه. فقط به خاطر سميه خانم بى خيال طعنه ى عجيبش شدم و نگاه جدى بهش كردم و گفتم:
    -آهان! باشه پس ازين به بعد با خودت آروم صحبت كن كه بقيه رو دچار سوتفاهم نكنى!
    مامان كه ديس برنج به دست كنار سميه خانم رسيده بود، سرزنش وار و متعجب از رفتارم گفت:
    -رها!
    نگاه عصبى به همشون انداختم. ازين پنهانكارى و قايم موشك بازى همشون شاكى بودم و توى ذهنم پر از سوال بى جواب بود كه هر لحظه عصبى ترم مى كرد.
    مثل يه كوه آتشفشان بودم كه هر لحظه امكان داشت فوران كنم. اين حس و حالم براى خودم هم عجيب بود؛ اما انگار از زمين و زمان شاكى بودم و منتظر يه جرقه بودم تا همه ى حرفهام رو بيرون بريزم.
    كلا اين چند روز دلم مى خواست عصبانيتم رو سر يكى خالى كنم و حالا رومينا اين موقعيت رو پيش اورده بود. فقط حيف كه تربيتم و اخلاقياتم اين اجازه رو نمى داد كه با ضعيف تر از خودم بجنگم.
    در نهايت همين موضوع باعث شد كه بلاخره خودم رو كنترل كنم و به توجه به همه، عصبى سرجام بشينم و دوباره سرم رو توى گوشيم فرو كنم و نا خوداگاه حرصم رو سر اشكان بدبخت خالى كنم و براش تايپ كنم:
    -لزومى نداره من با شما بيرون بيام! ما كه با هم صنمى نداريم و از هر لحاظ كه فكر كنيم، اين رابـ ـطه اشتباهه و اصلا اخلاقى نيست كه من با پسر استادم قرار بذارم و باهاش رابـ ـطه اى داشته باشم. لطفا بى خيال من و اين رابـ ـطه اى كه داشتيم و من هيچى ازش به ياد ندارم؛ بشين و ديگه بهم پيام ندين. ممنون!
    وقتى اين پيام رو فرستادم، اول پشيمون شدم؛ اما بعد وقتى همه ى جوانب رو سنجيدم، ديدم اين بهترين كاره. من مى خواستم با استاد رحمت پايان نامه بگيرم، به غير از اين ترم، هنوز يه ترم ديگه بايد باهاش چشم تو چشم مى شدم. زشت نبود كه با پسرش دوست باشم؟ اصلا چرا و چطورى ما با هم آشنا و صميمى شده بوديم كه اشكان از من اين درخواست رو مى كرد؟!
    خيره به صفحه ى گوشيم بودم و فكرم حسابى در گير بود و مدام به اين حافظه ى لعنتى كه پاك شده بود لعنت مى فرستادم كه ديدم اشكان پيامم رو خوند و مكث كرد؛ اما تا شروع به تايپ كرد، بى حوصله صفحه اش رو بستم و افلاين شدم.
    بعد هم سريع گوشيم رو قفل كردم و روى ميز كنارم كوبيدم و كلافه سرم رو ميون دستهام گرفتم.
    يكم كه گذشت، مامان براى ناهار صدام كرد و بوى غذا توى بينيم پيچيد، اما دلم هيچ چيزى نمى خواست. سرم رو بلند كردم و نگاهم به ميز ناهار خورى كنارم افتاد، كه چيده شده بود و همه يكى يكى داشتن روى صندلى ها مى نشستن.
    بى حوصله از روى صندلى بلند شدم و پشت ميز رفتم و كنار بابا و مامان نشستم. بابا كه متوجه بى حوصلگيم شده بود، كمى سر به سرم گذاشت و وقتى ديد به شوخى هاش نمى خندم و همچنان اخموام، با اشاره ى مامان بى خيال من شد و سرگرم غذا شد.
    مامان هم يه بشقاب از همه ى غذا ها برام كشيد و جلوم گذاشت و من بى اشتها، كمى با غذام بازى كردم و بيشتر از چند قاشق نتونستم چيزى بخورم.
    اينقدر غرق بودم توى افكارم كه از ناهار و صحبتهاى بقيه هيچى نفهميدم و وقتى به خودم اومدم كه همه ميز رو ترك كرده بودن و ميز تقريبا خالى بود.
    همون موقع صندلى كنارم كشيده شد و مامان خورشيد كنارم نشست و دستش رو روى دستم كه روى ميز بود گذاشت و گردنبندى رو توى دستم گذاشت.
    با تعجب نگاهى به گردنبند كردم. گردنبند دعاى مامان خورشيد بود كه هميشه توى گردنش مى ديدم. سوالى به مامان خورشيد نگاه كردم و پرسيدم:
    -اين براى چيه مامانى؟
    مامان خورشيد با لبخند نگاهى بهم انداخت و جواب داد:
    -براى محافظت از توعه! گردنبند دعاست. سعى كن هميشه گردنت باشه و هيچ وقت درش نيارى، باشه؟
    و بعد بلند شد و گردنبند رو ازم گرفت و به گردنم انداخت و ادامه داد:
    -چراش رو نپرس! فقط هيچ وقت از خودت جداش نكن تا ازت در برابر شر و پليدى محافظت كنه! حتى توى حمام و استخر؛ باشه؟
    گيج سرم رو به نشونه ى تاييد تكون دادم و مامانى بلند شد و پيشونيم رو بوسيد و ادامه داد:
    -حالا مى تونى راحت برى و توى اتاقت استراحت كنى. ديگه هيچ چيزى مزاحمت نمى شه.
    چشم هام از هيجان باز شد. مامانى يه چيزهايى در مورد اين اتفاقات عجيب مى دونست. تا دهنم رو باز كردم و خواستم ازش بپرسم كه علت اين اتفاقات چيه، دستش رو به نشونه ى سكوت روى بينيش فشرد و با چشمهايى كه پر از آرامش بود، نگاه عميقى بهم انداخت و لبخندى زد و گفت:
    -شش! بعدا! بعدا راجع به همه چيز باهم صحبت مى كنيم. بذار يكم حالت بهتر بشه، باشه؟ به خودت و جسمت زمان بده تا بهبود پيدا كنيد. موقع اش كه برسه، همه چيز رو برات مي گم.
    و بعد دوباره پيشونيم رو بوسيد و من رو با يه دنيا فكر و خيال تنها گذاشت و رفت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    غروب شده بود كه با صداى مامانم از خواب پا شدم. با اينكه هنوز بدنم بى جون و خسته بود، اما به خاطر شب يلدا و مهمونهامون دل از تختم كندم.
    ظاهرا گردنبند مامان خورشيد كمك كرده بود و ديگه مزاحمتى برام پيش نيومد و بعد از ناهار بعد از كلى فكر بى نتيجه بلاخره تونستم توى اتاقم استراحت كنم.
    از جام بلند شدم و به سرويس اتاقم رفتم و آبى به صورتم زدم و اومدم بيرون و پيرهن زرشكى رنگ و آستين بلند و ميدى رو كه مامان برام آماده كرده بود و روى صندلى ميز آرايشم گذاشته بود؛ پوشيدم.
    موهاى بلند و حالت دارم رو هم كمى موس زدم تا فرتر بشه و بعد با يه ربان مشكى پشت سرم بستم و كفشهاى مشكي عروسكيم رو پام كردم.
    توى آينه نگاهى به صورت بى روحم انداختم. دوست نداشتم با اين قيافه برم پايين و ترحم بيشترى براى خودم بخرم، پس با كمى كرم برنز صورتم و زير چشم هاى كبودم رو پوشوندم.
    بعد با موچين و قيچى و ابروهاى نامنظمم رو هم كمى منظم كردم. در آخر با كمى ريمل، رژ گونه و يه رژ قرمز، كارم رو تموم كردم و با رضايت دل از آينه كندم و از اتاقم بيرون زدم.
    صداى همهمه ى مهمونها مى اومد. از پله ها با آرامش پايين رفتم تا مامان دوباره دعوام نكنه و به پيش مهمونهاى عزيزمون رفتم.
    عمه هانيه به همراه عمو صالح و دوقلو ها اومده بود و عمو حميد هم به همراه زنعمو مائده و مانى مهربون و خوش سر و زبون اومده بودن.
    فرناز و فرداد با ديدنم خيلى خوشحال شدن و همراه مانى تا آخر شب از كنارم جم نخوردن و مدام باهام شوخى مى كردن و مى خنديدن.
    فرناز و فرداد از هر درى گفتن و كلى باهم خنديديم. جفتشون واقعا شوخ طبع و خوش برخورد بودن و من عاشق اخلاقشون بودم. مانى هم كه يه پسر بجه ى دوست داشتنى و شيطون بود كه دل همه رو با شيرين زبونيهاش مى برد.
    اون شب خيلى بهم خوش گذشت و واقعا روحيه ام عوض شد. حس مى كردم شادى رو كه سالها گم كرده بودم، بلاخره پيدا كردم و به آرامش رسيدم.
    بعد از شام مفصلى كه سميه خانم تدارك ديده بود، با درخواست و اصرار زياد دوقلوها و مانى، به اتاقم رفتم تا ويالونم رو بيارم و براشون بزنم.
    ويالونم رو از زير تخت دراوردم و با ديدن جعبه اش تعجب كردم چون روى جعبه اش كلى خاك نشسته بود و انكار ماهها بود كه دست بهش نزده بودم.
    آخه سالها بود كه ويالون مى زدم و عاشق سازم بودم. حتى پارسال چندبارى توى مناسبت هاى دانشكده ازم درخواست شد كه بزنم و منم قبول كردم.
    حالا برام عجيب بود كه چرا مدتها سازم رو رها كردم و بهش دست نزدم. اين روزها همه چيز عجيب بود و اين هم بهشون اضافه شده بود.
    بلاخره بى خيال چراها شدم و سازم رو برداشتم و از اتاقم بيرون رفتم كه صداى صحبت مامان و عمه و زنعمو رو از اتاق مامان اينا شنيدم.
    اول فكر كردم كه صحبتهاى به قول خودشون زنونه است، اما صداى فين فين كردن عمه و مامان، توجه ام رو جلب كرد.
    بى سر و صدا رفتم پشت در اتاق مامان و شنيدم كه زنعمو گفت:
    -غصه نخور صنم جون! حالا خدا رو شكر كه همه چيز به خوشى تموم شده! خدا رو صد هزار مرتبه شكر كه ختم به خير شده.
    عمه هم در حالى كه بينيش رو بالا مى كشيد گفت:
    -آره مائده جون، خدا رو شكر! اما بميرم اصن اين بچه اقبال نداشت! پارسال همين روز جشن نامزديش بود. چشم هاى براق و خوشحالش هردوشون توى اون شب، از جلوى روم تكون نمى خورن! هيچ وقت ديگه اون نگاه رو ازش نديدم، هيچ وقت!
    مامان هم با بغض گفت:
    -ديدى، ديدى هانيه؟ از ارديبهشت ديگه ل*ب*هاش به خنده باز نشد! امشب بعد از ٨ ماه دوباره خنده اش رو ديدم. بميرم واسه دلش! من حتى نمى دونم از اين اتفاق خوشحال باشم يا نه؟!
    زنعمو جواب داد:
    -معلومه كه بايد خوشحال باشى! بهترين اتفاقى بود كه مى تونست بيفته! حالا كه خودش همه چيز رو ف...
    تمام وجودم گوش شده بود تا متوجه بشم كه راجع به كى صحبت مى كنن و از چى ناراحتن، كه همون لحظه دستى روى شونه ام نشست و من با هول به عقب برگشتم و فرداد رو پشت سرم ديدم.
    از هول و خجالت گونه هام گل انداخته بود و نمى دونستم بايد چه توضيحى به فرداد بدم و فرداد هم با لبخندى شيطنت وار، منتظر نگاهم مى كرد.
    من بلاخره خودم رو جمع كردم و در حالى كه ويالون به دست به سمت راه پله مى رفتم، آروم گفتم:
    -ام، رفتم... ويالونم رو اوردم. بريم پايين!
    فرداد در حالى كه پشت سرم مى اومد، دوباره دستش رو روى شونه ام گذاشت و من رو متوقف كرد و گفت:
    -صبر كن رها خانوم! بايد توضيح بدى چرا اينجا گوش وايسادى!
    دستپاچه به سمت فرداد برگشتم و تصميم گرفتم كه راستش رو بگم. پس گفتم:
    -ام... چيزه! مامان اينا داشتن گريه مى كردن انگار، برام عجيب بود كه چى شده. واسه همين...
    و بعد سرم رو پايين انداختم. فرداد به سمتم اومد و چونه ام رو گرفت و سرم رو بلند كرد و با لبخند گفت:
    -مگه چى مى گفتن كه جوجه ى فضول ما رو اينقدر كنجكاو كرده كه گوش وايسه؟
    سرم رو عقب كشيدم و توى چشمهاى عسليش زل زدم و با خنده گفتم:
    -چيه؟ توام فضوليت گل كرد؟ عمرا اگر بگم اقا فرداد. بيا بريم كه فرناز و مانى منتظرمونن.
    و بعد با سرعت از دستش فرار كردم و از پله ها پايين رفتم و فرداد هم با اعتراض دنبالم روانه شد و تا آخر شب هركارى كرد، نتونست چيزى از زير زبونم بيرون بكشه.
    فرداد برام مثل برادر بزرگتر نداشته ام بود كه خيلى برام عزيز بود و هميشه باهم كلى آتيش مى سوزنديم. فرناز از ما كمى آروم تر بود اما اونم همه جا همراهيمون مى كرد ولى هوامون رو هم داشت تا دست گل به آب نديم.
    بعد از كلى سر و كله زدن با فرداد، بلاخره ويالونم رو به دست گرفتم و كوكش كردم و آهنگ هاى درخواستى فرداد و فرناز رو يكى يكى زدم.
    موقع نواختن ويالون، حس عجيبى داشتم. حس مى كردم كه اين ساز با تار و پودم پيوند خورده و با همه ى وجودم اون رو مى نواختم. هرچند كه موقع نواختنش، اون حس خالى بودن يه حفره توى قلبم، بيشتر اذيتم مى كرد.
    انگار كه سازم يه مكمل داشت كه ديگه نبود و حالا صداش تنها و بى مكمل توى اون حفره ى خالى مى پيچيد و روحم رو به درد مى اورد.
    موقع ويالون زدنم، مامان و عمه و زنعمو بلاخره از اتاق دل كندن و با چشمهايى پف كرده و متعجب پايين اومدن و گوش سپردن به ناله هاى دلنواز ساز تنهام.
    اون شب موقع نواختن آخرين آهنگى كه انتخاب خودم بود و انگار توى وجودم ريشه داشت، چشمهاى همه پر و اشكى شد و باز من سرشار از تعجب شدم.
    هرچند كه وقتى آهنگ تموم شد، همه خودشون رو به اون راه زدن و دستپاچه به گوشه اى پراكنده شدن تا من صورت غمگينشون رو نبينم و من رو متعجب و گيج، رها كردن.
    حتى رومينا و سميه خانم هم توى آشپزخونه به گريه افتادن و رومينا اواسط آهنگ با يه حال بد از در خونه بيرون زد و به حياط رفت تا نيم ساعت بعد برنگشت. وقتى هم اومد، صورتش قرمز و متورم بود.
    ديگه كم كم اين پنهانكاريشون داشت من رو عصبى و بى طاقت مى كرد و دلم مى خواست با جيغ از همه اشون بپرسم كه چتونه، اما نمى شد.
    پس باز به هر زورى بود، خودم رو كنترل و آروم كردم و صبر رو پيشه كردم تا ببينم بلاخره كى اين بازى مسخره تموم مى شه و حقيقت رو مى فهمم.
    خلاصه اون شب با كلى خاطره هاى خوب و سوالهاى بى جواب من تموم شد و همه ى مهمونهامون با لبى خندون و چشمهايى غم زده از خونه امون رفتن.
    من هم گيج و سردرگم و خسته از اين اوضاع، به مامان اينها شب بخير گفتم و با فكرى درگير به اتاقم پناه بردم و چراغ رو خاموش كردم و به پشت پنجره رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    خيابون خلوت و ساكت بود و دوباره برف سفيدى شروع به بارش كرده بود. دلم مى خواست از خونه بزنم بيرون و برم زير برف و كيف كنم، اما مى دونستم كه نمى شه و نمى ذارن.
    پس غرق در افكار بى سر و سامانم، پنجره رو باز كردم و سرم رو بيرون بردم و دستم رو زير برف گرفتم. دونه هاى برف توى هوا مى چرخيدن و رقصان روى دست من مى نشستن و زود آب مى شدن و من با لبخند، محو نگاهشون بودم.
    همه ى سوالهام رو فراموش كرده بودم و از ديدن اينهمه زيبايى غرق لـ*ـذت بودم، كه متوجه شدم كسى رو به روم كنار ماشين شاسى بلند مشكى ايستاده و خيره به منه.
    ترسى به دلم نشست. با تعجب خودم رو عقب كشيدم و با دقت به فرد سياهپوش رو به روم زل زدم كه كلاه كاپشنشو جلو كشيده بود و صورتش مشخص نبود و لباسش زير بارش برف داشت سفيد مى شد.
    نمى دونستم چند دقيقه است كه اونجا ايستاده و به من خيره شده، اما حس مى كردم همه چيزش براى من آشناست.
    همون موقع، مرد سياهپوش كه چون كلاهش جلو بود، چهره اش برام قابل تشخيص نبود، موبايلش رو از توى جيبش در اورد و بعد از چند ثانيه كنار گوشش گرفت.
    درست همون لحظه صداى گوشي من هم بلند شد. با تكونى به خودم اومدم و چشم از اون مرد سياهپوش آشنا گرفتم و از پنجره فاصله گرفتم به سراغ گوشيم كه از ظهر سرى بهش نزده بودم، رفتم.
    شماره اى كه روش افتاده بود، ناشناس اما آشنا بود. با كندى، تصميم گرفتم كه جواب بدم. بعد از وصل كردن تماس، به آرومى گفتم:
    -بله؟
    صدايى آشناي مردى توى گوشى پيچيد و گفت:
    -سلام رها خانوم!
    با تعجب جواب دادم:
    -سلام، شما؟
    مرد جواب داد:
    -به همين زودى ها فراموشم كردين؟ اشكانم، اشكان فهيم. مي شه لطف كنيد و بيايد دم پنجره؟
    با شنيدن اسم اشكان فهيم، هول و دستپاچه، گوشي رو فاصله دادم و شماره رو چك كردم. شماره ى خودش بود. بايد مى فهميدم كه اونه! پشيمون از جواب دادن، به سمت پنجره رفتم و با گونه هاى گر گرفته، نگاهى به بيرون انداختم.
    فرد سياهپوش كه حالا سفيد پوش شده بود زير بارش برف، دستى برام تكون داد و كلاهش رو عقب كشيد و چهره اش زير نور چراغ توى خيابون مشخص شد و صداش توى گوشى پيچيد:
    -خيلى وقته اينجا ايستادم، شايد نظرى بهم بكنيد خانم صدر! از ظهر كه ديگه جوابم رو ندادين، اومدم و اينجا ايستادم تا شايد دلتون به رحم بياد، اما انگار سرتون شلوغ بود و مهمون داشتين، درسته؟
    شوكه شدم! يعنى از ظهر تا حالا دم خونه ى ما بوده؟ اونم شب يلدا كه همه پيش خانواده هاشونن! آخه چرا؟ با صدايى كه مى لرزيد، جواب دادم:
    -ما... يعنى... بله! مهمان داشتيم. اما شما چرا ... چرا از ظهر اينجاين؟ آخه امشب كه شب يلداست!
    اشكان تكيه اش رو از ماشين برداشت و آهى كشيد و گفت:
    -الان جوابتون رو مى دم.
    بعد برفها رو از روى بدنش تكوند و در ماشينش رو باز كرد و در حالى كه پاهاش بيرون بود، كج روى صندلى راننده نشست. كمى بعد صداى آهنگ توى گوشى پيچيد:
    -یه شب طولانی
    کنار اونایی
    که دوسشون داری و دوست دارن و تو خوشحالی
    جای یه چنتا مسافر قدیمی پیش ما خالی
    آخ تو شب یلدای منی
    دیوونه ی دوست داشتنی
    لبای تو رنگ اناره و هندونه شیرینیش کم یاره
    پیش بـ..وسـ..ـه های تو
    که غم نداره غم نداره غم نداره
    تو مثل بارونی تو دل مهمونی
    دلمو دلمو دلم میمیره واسه تو که جونی
    تو این شب یلدا که نمیشه فردا
    دلمو دلمو دلم میره با تو تا ته رویا
    آخ تو شب یلدای منی
    خنده ام گرفته بود. توى دلم ديونه اى نثارش كردم و سعى كردم جلوى خنده ام رو بگيرم. خواستم چيزى بگم كه صداى غمگين و عاشقش توى گوشى پيچيد و دل من از حرفهاش فرو ريخت:
    -تو شب يلداى منى رها! چرا نمى خواى باورم كنى؟ از اون لحظه كه ديدمت، عاشقت شدم! چشمهات منو ديونه مى كنه رها! دلم مى خواد تا هميشه مال خودم باشى. باور كن عاشقتم و با همه ى وجود دوستت دارم. اين رو ديگه همه مى دونن! حتى به خانوادمم گفتم و اونا هم راضيه راضين، آخه كى از تو بهتر و عزيزتر براشون؟ فقط تو بى خبرى از حال دلم رها! شب يلدا كه هيچ، من حاظرم تا هزار سال ديگه زير پنجره ات، منتظرت بشينم تا دلت باهام نرم بشه رها! تو فقط باورم كن! خودم و عشقمو باور كن رها! تا پاى جون مى خوامت دختر! اخ رها اخ كه نمى تونى باور كنى چقدر مى خوامت. حاضرم برات جون بدم رها! هى... يار چه خبر دارد از اين دل بى قرار! دلم مى خواد تا صبح زير برف وايسم و حرفهاى دلمو بزنم تا باورم كنى رها! بعد با يه دسته گل بزرگ بيام خدمت خانواده ات تا آخر عمر غلاميتو بكنم. تو فقط اين دل رو از من قبول كن، دنيا رو به پات مى ريزم رها!...
    اشكان مى گفت و مى گفت و من هرلحظه بيشتر سرخ مى شدم و توى بهت فرو مى رفتم. پاهام از هيجانى عجيب مى لرزيد و قلبم محكم و سريع مى كوبيد.
    نمى دونستم اين چه حاليه اما مثل رويا بود. اشكان واقعا داشت با حرفهاش رامم مى كرد. نمى تونستم باور كنم كه اينقدر عاشقم شده باشه.
    تكيه رو به لب پنجره داده بودم و مـسـ*ـت حرفهاى عاشقونه اش شده بودم و از دور بهش چشم دوخته بودم كه يهو اشكان از روى صندلى بلند شد و سيخ ايستاد و حرفهاش رو قطع كرد و از دور به پشت سر من خيره شد.
    اول از حركاتش تعجب كردم اما بعد از سكوت و صداى نفسهاى منقطعش كه توى گوشى مى پيچيد، ترسيدم و حس كردم كه اتفاق بدى قراره بيفته. حتى حس كردم كه فضاى اتاق سنگين شده و سرما توى وجودم رخنه كرده، پس آروم و زمزمه وار توى گوشى گفتم:
    -آقاى فهيم، ...چيزى شده؟
    اشكان با نفس عميقى سعى كرد خودش رو كنترل كنه و آروم آروم جلوتر اومد و گفت:
    -رها! هركارى مى كنى، فقط برنگرد و پشت سرت و نگاه نكن، باشه؟ چيزى نيست، اصلا نترس! خوب! فقط هر دعايى بلدى بخون، مثل چهار قل يا آيت الكرسى، باشه؟ اصن بلدي؟ مى خواى باهم بخونيم؟
    قلبم فرو ريخت. حسم درست مى گفت و دوباره داشت يه اتفاق ترسناك مى افتاد. دستى به گردنم كشيدم تا گردنبند مامان خورشيد رو لمس كنم كه با ديدن جاى خاليش، قلبم از حركت ايستاد.
    صداى نفس هايى كنار گوشم بلند شد. مثل نفسهاى يه حيوون خشمگين بود و حتى بوى بدى مى داد. از ترس سرجام خشك شده بودم و حتى نمى تونستم جواب اشكان رو بدم كه صدايى دورگه زير گوشم گفت:
    -داغتونو به دل هم مى ذارم!
    زانوهام بى وقفه مى لرزيد و قلبم بى امان مى كوبيد و اشك چشمم رو پر كرده بود. نگاهى از سر بيچارگى به اشكان انداختم و درموندگى رو توى صورت اون هم ديدم كه وحشت زده و عصبى دستى توى موهاش كشيد و نگاهش با عجز بين من و چيزى كه كنارم بود، مى چرخيد.
    همون لحظه حس كردم دستى داغ از پشت گردنم رو گرفت و من رو كمى از زمين بلند كرد. نفسم از ترس فرو رفت و قلبم و ريه ام به سوزش افتاد. همون لحظه اشكان پشت خط فرياد زد:
    -بگو بسم الله رحمان رحيم، قل..
    و من هم بلاخره زبونم از وحشت باز شد و باهاش چهار قل رو زمزمه كردم كه اول فشار دست زياد شد و گوشي از دستم افتاد و بعد توى يه لحظه همه چيز تموم شد و اون موجود روانى رهام كرد و ناپديد شد.
    به محض رفتنش، ناتوان با سرفه روى زمين افتادم ولى حس كردم كه فضا سبك شد و خطر رفع شد. گوشيم كه كنارم افتاده بود، شروع به ويبره كرد و من با چشمهايى خيس به شماره ى اشكان خيره شدم.
    اينقدر ازم انرژى رفته بود كه فقط تونستم خودم رو از روى زمين جمع كنم و با نفسهايى كه داشت منقطع مى شد، به ديوار تكيه زدم.
    اشكان مدام تماس مى گرفت و پيام مى داد اما من توان نداشتم كه جواب بدم. همه ى بدنم از ضعف مى لرزيد و حالم خراب بود.
    توى همون حال بودم كه در اتاقم باز شد و رومينا آروم وارد شد. توى تاريكى من رو نديد و نگاهش دور اتاق دنبال من مى چرخيد كه بلاخره صداى نفسهاى منقطعم رو شنيد.
    با هول چراغ رو روشن كرد و من رو زير پنجره پيدا كرد و به سمت دويد و گفت:
    -رها! خوبى؟
    نفس زنون، سرم رو تكون دادم و با دست لرزونم، كيسه ى داروهام رو كه روى ميز كنار تختم بود، نشون دادم. رومينا با عجله به سمت داروهام دويد و اونها رو برام اورد.
    اول اسپريم رو برام زد و بعد با اشاره ام، قرص زير زبونى قلبم رو توى دهنم گذاشت و بعد من رو روى زمين خوابوند. كمى كه گذشت، حالم بهتر شد و تونستم از جام پاشم و با كمك رومينا كه به شدت نگران بود و مدام مى خواست كسى رو خبر كنه؛ با پاهايى لرزون به تختم رفتم.
    رومينا وقتى ديد بهترم، آروم گفت:
    -خوبى؟ مى خواى به صنم خانوم بگم؟ رنگ و روت خيلى بده ها!
    سعى كردم خودم رو كنترل كنم و ديگه به اونچه كه گذشت، فكر نكنم و به سختى جواب رومينا رو بدم:
    -نه!... خوبم! فقط موبايلم رو...
    رومينا سريع به سمت پنجره رفت و بستش و بعد دولا شد و موبايل رو كه همچنان اشكان در حال تماس باهاش بود، از روى زمين برداشت و برام اورد.
    با تشكر موبايلم رو گرفتم و تماس اشكان رو رد كردم و بى توجه به سيل پيامهاش به سختى براش تايپ كردم:
    -من خوبم. شما بريد. كسى كنارم هست. ممنون!
    و بعد گوشيم رو خاموش كردم و كنارم انداختم. رومينا من رو با دقت زير نظر گرفته بود. يكم كه گذشت، ازش تشكر كردم كه گفت:
    -كارى نكردم! بى خيال! گردنبندت پايين افتاده بود. مامانم كه داشت مرتب مى كرد مبلها رو، پيداش كرد. اوردم بهت پسش بدم كه ديدم بد حال شدى. اتفاقى افتاده؟
    پس گردنبندم پايين بود. واسه همين اين اتفاق افتاده بود. احتمالا آخر شب كه مانى از گردنم آويزون شده بود، از گردنم در اومده بود!
    اين موجود لعنتى چى بود و از جونم چى مى خواست، نمى دونستم. گيج و خسته، نگاهى سردرگم به رومينا انداختم و در جوابش زير لب زمزمه كردم:
    -نمى دونم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    اشكان:
    بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
    در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صد خاطره خندید
    عطر صد خاطره پیچید
    یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
    پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو تماشای نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشه ماه فرو ریخته در آب
    شاخه ها دست برآورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به آواز شباهنگ
    یادم آید : تو بمن گفتی :
    ازین عشق حذر کن !
    لحظه ای چند بر این آب نظر کن
    آب ، آيينه عشق گذران است
    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
    باش فردا ، که دلت با دگران است
    تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
    با تو گفتنم :
    حذر از عشق ؟
    ندانم
    سفر از پیش تو ؟
    هرگز نتوانم
    روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
    چون کبوتر لب بام تو نشستم
    تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
    باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
    تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
    اشکی از شاخه فرو ریخت
    مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
    اشک در چشم تو لرزید
    ماه بر عشق تو خندید
    یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
    پای در دامن اندوه کشیدم
    نگسستم ، نرمیدم
    رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
    نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
    بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
    (فريدون مشيرى)
    خيره به چراغ روشن اتاق رها، سعى كردم ترس رو از خودم دور كنم و خودم رو آروم. خدا رو شكر همه چيز به خير گذشته بود و رها سلامت بود. اين رو پيامش مى گفت.
    هرچند كه دلم مى خواست باهاش صحبت كنم و دوباره صداى زيباش رو بشنوم، اما ظاهرا حالش خوب نبود و توان صحبت رو نداشت.
    بلاخره چشمهاى نگرانم رو از پنجره ى رها گرفتم و بدن يخ زده و لرزونم رو كه از بعد از ظهر زير برف خشك شده بود رو به داخل ماشينم كشوندم و سعى كردم صحنه هايى رو كه ديدم؛ فراموش كنم.
    همين كه اين چند وقت با وجود اينهمه اتفاق ترسناك ديونه نشده بودم، واقعا جاى شكر داشت. خودم از خودم و توان روحيه ام تعجب مى كردم كه تونسته بودم اين ماجراها رو قبول كنم و در هم نشكنم.
    هرچند كه مطمئن بودم به خاطر سرماى امشب، سرما مى خورم اما ارزشش رو داشت. ديدن برق چشمهاى رها و دلش رو كه داشت با من نرم مى شد، ارزش همه چيز رو داشت، حتى ديدن صحنه هاى ترسناك و تحمل سرماخوردگى!
    غرق در فكر، ماشينم رو روشن كردم و به سمت خونه راه افتادم. امشب همه خونه ى ما دعوت بودن و من به بهونه شيفت پيچونده بودم و به اينجا اومده بودم.
    مى دونستم كه اعصاب ديدن فاميل و شنيدن حرف هاشون رو نداشتم و حدس مى زدم كه عسل ماجراى عاشق شدنم رو به گوش هنگامه دختر خاله ام و سودا دختر عمه ام رسونده.
    در واقع تحمل حرف ها و تيكه ها و كنايه هاى اونها و مسخره بازى هيراد داداش هنگامه و سياوش داداش سودا رو نداشتم.
    راستش من كلا يه عمه و يه خاله داشتم. عمه آزيتا و شوهرش عرفان كه مثل مامان و بابا استاد دانشگاه بودن و سه تا بچه به اسم سودا، ٢١ ساله، سياوش ١٩ ساله و سام ١٥ ساله داشتن.
    خاله فريبا و شوهرش ايرج خان هم كه شغل آزاد داشت دوتا بچه به اسم هنگامه ٢٢ ساله و هيراد ٢٤ ساله داشتن.
    در كل خانواده ى كم جمعيتى داشتيم و پدر بزرگها و مادر بزرگهام هم فوت كرده بودن. براى همين هر شب يلدا و سال نو، همه خونه ى ما جمع مى شدن.
    ما ٦ تا بچه هم همه ى بچگيمون با هم در حال شيطنت و بازى بوديم و البته كمى دعوا. حالا كه بزرگتر شده بوديم، انگار اون صميميتها رفته بود و جاش رو به كل كل و عشـ*ـوه هاى بى مورد داده بود.
    هنگامه و سودا توى رقابتى بى دليل براى دست اوردن دل من افتاده بودن و هيراد و سياوش هم مدام در حال مسخره كردن اين اوضاع بودن.
    اين علتى شده بود كه هربار دور هم جمع مى شدن، من از اون جمع فرارى مى شدم و به بهونه شيفت و امتحان و اينا، از اون مهمونى فرار مى كردم.
    در واقع مى دونستم كه امشب عسل براى تموم كردن اين اوضاع ماجراى عاشقى من رو حتما به گوش هنگامه و سودا رسونده تا قائله رو ختم كنه، اما باز مطمئن بودم اين قائله ختم نشدنيه و امشب حتى آزارهاشون بيشتر هم ميشه.
    براى همين ديدن رها و تحمل سرما رو ترجيح دادم به بودن توى اون جمع و از خونه زدم بيرون و حالا هم كه داشتم به خونه بر مى گشتم، اميدوار بودم كه رفته باشن.
    با خودم قرار گذاشتم كه وقتى دم خونه رسيدم، حتما چك كنم و مطمئن بشم كه ماشينهاى شوهر عمم و شوهر خالم نباشه و بعد برم داخل، اما نزديك خونه پرهام به گوشيم زنگ زد و دوباره شروع كرد به اصرار براى رفتن پيش قاسم.
    راستش ديشب وقتى توى ماشين به هوش اومد، طبق گفته هاى لطيفه، هيچى يادش نبود و حافظه اش پاك شده بود و فكر مى كرد كه خوابش بـرده.
    منم هيچى نگفتم و اجازه دادم اين جريان تموم بشه. راستش روانم تحمل دوباره ديدن اون جريان و شنيدن اون حرفهاى عجيب و ترسناك رو نداشت.
    من از ديشب هنوز توى شوك بودم و مدام با خودم مى گفتم كه حتما يه خواب ديدم، يه خواب بد و ترسناك! اما متاسفانه همه چيز بهم يادداورى مى كرد كه خواب نبوده.
    چيزهايى مثل انگشترم، جاى ملتهب زخمم، تسبيح فيروزه اى جدم، فيلم دوربين قاسم كه هنوز جرئت ديدنش رو نداشتم و حتى ديدن اون جن ترسناك امشب درست پشت سر رها!
    با بدبختى پرهام رو دست به سر كردم و وقتى به خودم اومدم كه متوجه شدم توى آسانسورم و اصلا دقت نكردم كه مهمونها رفتن يا نه.
    زبر لب لعنتى به خودم فرستادم و دعا كردم كه رفته باشن، چون اعصاب داغونم، تحمل ديدن و سر و كله زدن با هيچ كس رو نداشت.
    وقتى رسيدم، با ديدن كفشهاى پشت در، اه از نهادم بلند شد و لعنتى به بخت سياهم فرستادم؛ تا خواستم به داخل آسانسور برگردم، در خونه باز شد و شوهر عمه ام، عمو عرفان چشمش به من افتاد و گل از گلش شكفت و با ذوق، من رو كه گير افتاده بودم و بدبختى توى چشمهام موج مى زد، به داخل كشيد و همه رو كه در حال خداحافظى بودن، نشوند تا به قول خودش، دمى با من گپ بزنن.
    يكساعتى رو به بدبختى و با پر چونگى هاى عمو عرفان و عمو ايرج گذروندم. نگاه هاى پر نفرت هنگامه و سودا رو تحمل كردم و مسخره بازى هاى سياوش و هيراد رو به جون خريدم، تا بلاخره دوباره عزم رفتن كردن و من با نفسى راحت، به اتاقم پناه بردم و در رو قفل كردم و به حمام رفتم تا زير آب كمى آرامش بگيرم.
    چشمهام رو بستم تا چيزى نبينم و بى توجه به در اتاقم كه زده مى شد، زير آب ايستادم. در واقع اون لحظه تحمل ديدن هيچ موجود زنده اعم از انسان و جن رو نداشتم و دلم مى خواست فعلا همه چيز رو فراموش كنم.
    مدتى زير آب داغ ايستادم تا بدن يخ زده ام گرم بشه و بعد كه از حمام بيرون رفتم، يه قرص سرماخوردگى خوردم تا پيشگيرى كرده باشم.
    بعد هم لباسى گرم پوشيدم و زير پتو خزيدم و سعى كردم همه چيز رو فعلا فراموش كنم. فردا زمان بهترى بود براى فكر كردن و تصميم گرفتن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    از شب يلدا، چند روزى گذشت و من هروز سعى ام بر اين بود كه اون جريانات ترسناك رو فراموش كنم و به جاش بيشتر به رها نزديك بشم.
    هر روز باهاش تماس مى گرفتم، گل به صورت ناشناس مى فرستادم؛ كه فقط خودش متوجه مى شد كه از طرف منه و مدام بهش پيام مى دادم، تا راضى بشه و دعوتم رو براى ناهار قبول كنه.
    خلاصه بعد از حدود كمتر از يك هفته بلاخره رها راضى شد، تا ناهار روز ٥ شنبه يعنى فردا رو مهمون من باشه. اين چند روز، انگار روى خوش شانسى بودم.
    ديگه از اون جن شوم خبرى نبود و خودم هم كم كم داشتم به اين نتيجه مى رسيدم كه احتمالا همه ى اون بدبختى ها يه خواب و خيال بود.
    هرچند كه اين فقط يه دلخوشى ساده بود و با توجه به چيزهايى كه ديدم و تحقيقاتم راجع به شيرين يربوع و سعلات، خيلى چيزها برام مشخص و واضح شده بود، اما همين آرامش قبل از طوفان هم برام يه دنيا ارزش داشت و روحم آروم تر شده بود.
    دوره ى كاراموزيم توى بخش سخت اورژانس هم تموم شده بود و به بخش چشم منتقل شده بوديم و كارهام خيلى سبك و شيفتهام كوتاه شده بود.
    حالا هم با قبول كردن دعوتم از طرف رها، خوشحاليم تكميل شده بود و توى آسمونها بودم.
    توى خونه هم خدا رو شكر همه راضى و آروم بودن، حتى مامان هم ديگه به پرو پام نمى پيچيد و در سكوت، با لبخند نظاره گرم بود.
    شب قبل از ديدار با رها، تا نيمه شب از هيجان خوابم نبرد. مدام با خودم برنامه ريزى مى كردم كه چى بگم و يا چطورى باهاش رفتار كنم.
    بلاخره نيمه شب، به زور قرص خوابم برد كه خواب عجيبى ديدم. خواب ديدم كه دوتا بچه گربه ى سياه توى بغلم دارم.
    يكيشون مريض احوال و ضعيف، اما بدجنس و موذى بود و مدام دستم رو چنگ مى كشيد و اون يكى شيطون و سالم، ولى مهربون و خوش رفتار بود و دستم رو ليس مى زد.
    در حال نگاه كردن به بچه گربه ها بودم و هيچ حسى بهشون نداشتم، كه زنى سياهپوش جلوم سبز شد. صورتش رو با روبنده بسته بود و چادر سياه و بلندى به سر داشت.
    زن، با چشمهايى زرد رنگ، پر نفرت بهم خيره شد و در يك چشم بهم زدن، بچه گربه ى سالم رو از دستم قاپيد و از جلوى چشمهام ناپديد شد.
    عصبى از دست زن، به سمتش خيز برداشتم، كه از خواب پريدم و متوجه شدم كه از هولم، روى تخت نشستم.
    گيج از خواب، سعى كردم چند نفس عميق بكشم تا ضربان قلبم رو كنترل كنم و خودم رو آروم. بلاخره تلاشهام نتيجه داد و كمى آروم شدم و ليوان آبى كه روى پاتختى بود، نوشيدم و دوباره دراز كشيدم.
    از خواب عجيبم گيج شده بودم و حس مزخرفى داشتم. حس مى كردم كسى توى تاريكى بهم خيره است و من رو زير نظر داره.
    دوباره ياد اتفاقات وحشتناك هفته ى گذشته افتادم و سعى كردم خودم رو آروم كنم و نترسم، چون توى تحقيقات اين مدتم به اين نتيجه رسيده بودم كه اجنه از ترس تغذيه مى كنن.
    پس ترس رو از خودم دور كردم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم. چيزى توى اتاق نبود، اما اون حس لعنتى هنوز آزارم مى داد.
    دوباره بلند شدم و نشستم كه چراغ روى پاتختيم رو روشن كردم. هيچى توى اتاقم نبود، اما صداى عجيبى از توى كانال كولر مى اومد.
    انگار يكى توى كانال كولر بود و سينه خيز به سمت اتاق من مى اومد. با اين اوصاف، ديگه توى تخت موندن جايز نبود.
    پس سريع از جام بلند شدم و راكت تنيسم كه كنار اتاق بود؛ با دستى لرزون برداشتم و چراغ اتاق رو روشن كردم و رو به روى كانال كولر ايستادم.
    از هيجان اين كه نمى دونستم با چى يا كى طرفم به نفس نفس افتاده بودم، اما شجاعانه چشم دوختم به كانال كولر و سعى كردم خودم رو كنترل كنم.
    بلاخره انگار چيزى كه توى كانال بود، به نزديكى دريچه اتاق من رسيد و ايستاد. من كه كم كم وحشت داشت بهم مستولى مى شد، در دل بسم اللهى گفتم و زل زدم به تاريكى كانال؛ كه برق دو چشم سياه من رو از جا پروند.
    از ترس، يهو قدمى به عقب گذاشتم و آروم پرسيدم:
    -كى اونجاست؟ بيا بيرون لعنتى!
    با اين حرفم، برق چشمها بيشتر شد و يهو حجمى از دودى سياه، از دريچه ها رد شد و جلوم ايستاد.
    دوباره از ترس، قدمى به عقب برداشتم و راكت تنيس رو بالاتر بردم كه حجم، شكل گرفت و مرد بلند قدى، با پاهاى سم شكل و دو شاخ كوچيك روى سرش، جلوم ايستاد و پوزخند صدا دارى زد.
    از هيبت ترسناكش، چشمهاى يكدست مشكى و عموديش و موهاى بلند مواج سفيد رنگش، ضربان قلبم بالا رفته بود و نمى دونستم بايد چيكار كنم. مرد اما بيخيال و با آرامش، چرخى به دورم زد. دهن پاره پاره اش رو باز كرد و با صدايى نخراشيده و نفسى بد بو گفت:
    -پس...نوه ى سعلات تويى پسر، نه؟
    سعى كردم چشم از بدن سياه و قلوه كنش بگيرم و با شجاعت جوابش رو بدم:
    -بله! كه چى؟ چى مى خواين از من كه ولم نمى كنيد؟ كار داريد بريد سراغ سعلات! حتما مى دونيد كه زنده و سر حاله؟
    مرد، جلوم ايستاد. دوباره بهم پوزخندى زد و جواب داد:
    -هه! بله! مى دونيم كه زنده است! اما موضوع اينه كه جاش رو نمى دونيم موجود ضعيف! كجاست؟ اين رو بهمون بگو، فعلا كارى باهات نداريم.
    عصبى گفتم:
    -مگه من بايد جاش رو بدونم؟
    مرد خشمگين قدمى به سمتم برداشت، اما من نترسيدم و سر جام محكم ايستادم. مرد در حالى كه بوى نفس وحشتناكش، اشك به چشمم انداخته بود؛ جواب داد:
    -تو ندونى، كى بدونه نوه ى سعلات؟ هان؟ شايد مى ترسى جاش رو بگى؟ نكنه تهديت كرده؟ بگو!
    اين بار من عصبانى به سمتش قدم برداشتم و در حالى كه توى سياهى چشمهاش زل زدم، غريدم:
    -من بترسم؟ از كى؟ به قول خودتون، من نوه ى سعلات قدرتمندم، پس از هيچ خرى نمى ترسم! من جاى سعلات رو نمى دونم! اگرم مى دونستم، به تو و امثال تو نمى گفتم! فهميدى موجود نحس؟ حالا هم گمشو از اينجا برو بيرون! خودتم مى دونى كه نمى تونى به من آسيبى بزنى! پس گورتو گم كن و به اون رفيقهاى خل و چلت و اون رييست بگو، دست از سر من و خانواده ام و عزيزام برداره! فهميدى؟ مگرنه...
    مرد، قهقه ى مسخره اى زد و گفت:
    -مگر نه چى انسان فانى؟ اصن چيكار مى تونى بكنى؟ هه! سر جون رها جونت مى ترسى؟ خيالت بابت اون تخت! فعلا سرورم كارى باهاش نداره تا ماموريتشو انجام بده، اما بعد، قولشو به ما داده! مى فهمى كه! به ما قبيله ى بنى سعلات! اون موقع حالتو مى بينم، وقتى كارمون باهاش تموم شد و جيگرش رو در اورديم و خورديم...
    از خشم مى لرزيدم و با حرفهاش به جنون رسيده بودم، پس شيشه ى آبى كه از قبل براى اينجور مواقع آماده كرده بودم و بهش قرآن خونده بودم، از روى ميز كارم برداشتم و به طرفش پاشيدم.
    مرد، فريادى از سر خشم و درد كشيد و بدنش شعله ور شد. دور خودش كمى چرخيد و بعد با فرياد گوشخراش ديگه، نا پديد شد و من عصبى اما بهت زده به جاى خاليش خيره شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رها:
    تقريبا يك هفته اى از مرخص شدنم از بيمارستان گذشته بود. بابا شنبه صبح برام يه كپسول اكسيژن گرفته بود و حالم واقعا بهتر بود.
    ديگه از اتفاقهاى عجيب خبرى نبود و خونه تقريبا توى آرامش نسبى بود و همه در حال مراعات كردن حال من بودن.
    مامانى تمام اين هفته رو پيشم بود و مامان و بابا هم ساعت كارشون رو كم كرده بودن و زمان بيشترى پيش هم بوديم، اما نه مامان و نه مامانى، باهام راجع به گذشته صحبت نمى كردن و جوابى به سوالهام نمى دادن، ولى مدام مى ديدم كه يه گوشه باهم مشغول پچ پچ هستن و تا من رو مى ديدن، بحث مهيجشون رو قطع مى كردن.
    از اين پنهانكارى ها و صحبتهاى يواشكيشون خسته شده بودم، اما حوصله ى بحث و جدال هم نداشتم، چون مى دونستم تا وقتى كه نخوان؛ حرفى نمى زنن؛ پس با سكوت نظاره گرشون بودم و حرصم رو فرو مى دادم و دم نمى زدم.
    تنها دلخوشيم توى اين هفته، ديدار حديث و سارا بود ازم، كه واقعا روحيه ام رو عوض كرد و دو ساعتى كه پيشم بودن، كلى باهاشون خنديدم و حالم بهتر شد، حتى براشون جريان اشكان رو هم گفتم و هردوشون با شگفتى و ذوق تشويقم كردن كه به اشكان راه بدم.
    آخه اين مدت اشكان مدام بهم پيام مى داد و داشت واقعا يه جورايى خام و رامم مى كرد.
    تشويق سارا و حديث باعث شد كه بلاخره دعوت اشكان براى ناهار فردا رو قبول كنم و حالا از پنجره اتاقم، با استرس به غروب خورشيد خيره شده بودم و نمى دونستم قضيه رو چطورى به مامان بگم و ازش اجازه بگيرم.
    من از بچگيم با اين تربيت بزرگ شده بودم كه هر اتفاقى رو براى مامان و حتى بابا تعريف كنم و اگر واقعا مسئله ى بغرجى بود، مامان خورشيد رو واسطه مى كردم تا بهشون بگه.
    حالا هم اولين بارى بود كه مى خواستم با يه پسر برم بيرون و استرس داشتم كه چطور مامان رو در جريان بذارم. بلاخره بعد از كلى فكر، تصميم گرفتم كه اول به مامان خورشيد بگم، تا اون يه راه حلى برام پيدا كنه.
    دل از پنجره كندم و از اتاقم زدم بيرون و از پله ها پايين رفتم. مامان خورشيد توى اتاق مهمان بود و مامان و بابا هنوز سر كار بودن. دم در اتاق كه رسيدم، باز اون حس بد از اون اتاق وجودم رو پر كرد.
    در نهايت با خودم و اون احساس بد مبارزه كردم و در زدم و با بفرماييد مامانى، به داخل اتاق رفتم.
    مامان خورشيد روى تخت نشسته بود. به بالشش تكيه زده و پاهاش رو دراز كرده بود. عينكى هم روى چشمهاش بود و كتابى توى دستش.
    با ورود من به اتاق، سرش رو از روى كتاب بلند كرد. با ديدنم لبخندى زد و پاهاش رو جمع كرد. عينكش رو در اورد و ميون كتابش گذاشت و كتابش رو بست. بعد با دستش به جاى خالى كنارش زد و گفت:
    -بيا تو مامان جان! خوبى دخترم؟ بيا اينجا!
    دلم نمى خواست روى اون تخت برم. بيشتر از همه چيز توى اون اتاق، از اون تخت دو نفره با ملافه ى طوسى و صورتى بدم مى اومد. علتش رو نمى دونستم اما اصلا دلم نمى خواست اونجا بشينم.
    به مامانى لبخندى زدم و نگاهم رو دور اون اتاق لعنتى چرخوندم. اتاق يه تخت قهوه اى دونفره، يه ميز آرايش كوچيك، يه كمد ديوارى سفيد، يه سرويس بهداشتى خيلى كوچولو و يه پنجره بزرگ به سمت حياط داشت.
    ناچار به سمت تخت رفتم، كه نگاهم به صندلى ميز آرايش افتاد. با خوشحالى به سمت صندلى رفتم و مقابل چشمهاى متعجب مامانى صندلى رو كنار تخت و همون سمتى كه مامانى دراز كشيده بود؛ گذاشتم و روش نشستم.
    مامانى نگاه متعجبش روكنترل كرد و دوباره لبخندى زد و گفت:
    -خوبى دخترم؟ چيزى مى خواستى؟
    ضربان قلبم از هيجان بالا رفته بود. نمى دونستم از كجا شروع كنم. كمى من و من كردم و بلاخره با يه نفس عميق، هيجانم رو كنترل كردم و با صدايى لرزون گفتم:
    -راستش، راستش... ام چيزه... راستش مامانى اشكانفهميممىخوادمنوببيننه!
    مامانى دوباره نگاهش متعجب شد و گفت:
    -خودت فهميدى چى گفتى؟ من كه واقعا متوجه نشدم رها جان!
    مامانى راست مى گفت. اينقدر تند حرف زده بودم كه خودمم متوجه نشدم. دوباره نفس عميقى كشيدم و سرم رو پايين انداختم و گفتم:
    -ام...راستش... اشكان، اشكان فهيم...مى خواد منو، منو ببينه! فردا...فردا نهار دعوتم كرده!
    اتاق توى سكوت فرو رفت. مامانى با نگاه جدى به من خيره شده بود و چيزى نمى گفت. چند لحظه گذشت و مامانى بلاخره اون سكوت وحشتناك رو شكست. نفس عميقى كشيد. طورى كه انگار مى خواست خودش رو كنترل كنه و بعد با صداى آرومى پرسيد:
    -توام مى خواى ببينيش؟ يعنى...يعنى علاقه اى به اين ديدار دارى؟
    دهنم خشك شده بود از اضطراب! نمى دونستم چى بگم. سرم همچنان پايين بود و فكرم مشغول. مامانى دستش رو گذاشت زير چونه ام و سرم رو بلند كرد و گفت:
    -يعنى سكوتت رو به رضايت تعبير كنم؟ اصلا رها چند وقت و چقدره كه مى شناسى اين پسر رو؟ بهش اعتماد دارى مامان جان؟
    توى چشمهاى نگران مامان خورشيد نگاه كردم. نمى دونم چرا، اما حس كردم يه اضطراب عميق و يه اخطار ته چشمهاش بى داد مى كنه.
    با كم رويى بلاخره ل*ب*هام رو باز كردم و جواب دادم:
    -راستش... از قبل از اينكه حالم بد شه، يعنى يه بار من رو از دانشگاه با مامانش رسوند خونه، بعد، بعد انگار از من خوشش اومده بوده! بعد ظاهرا اين تايمى كه من الان فراموشش كردم، باهم يه جورايى در ارتباط بوديم. البته من نمى دونم چقدر و چطورى! اما... اما حس مى كنم بهش اعتماد دارم! يعنى، نمى دونم ولى انگار خيلى وقته مى شناسمش و باهاش احساس راحتى مى كنم. البته... البته اونم كامل خانواده اش رو در جريان گذاشته! يعنى... يعنى تصميمش جديه مامانى و من رو براى ازدواج مى خواد انگار! راستش توى بيمارستان هم خانوادگى به ديدنم اومدن! يعنى استاد رحمت با اونهمه جديتش و اينكه اصلا با دانشجوهاش قاطى نمى شه؛ به ديدن من اومد و باهام عالى برخورد كرد. يه جورايى، يه جورايى بهم رسوند كه انگار از تصميم پسرش راضيه! البته خود اشكان هم همين ها رو گفته بهم! يه جورايى براشون انگار همه چى تموم شده است!
    مامان نگاه عميقى بهم انداخت و بعد سرش رو پايين انداخت و با ناخنهاى بلند و خوش فرمش، روى كتاب توى دستش ضرب گرفت و بعد از چند لحظه زير لب با پوزخندى گفت:
    -خونه ى دوماد عروسيه، خونه ى عروس خبرى نيست!
    و بعد سرش رو بلند كرد و بلندتر گفت:
    -براى تو چى؟ براى تو هم تموم شده است؟ راضى هستى به اين رابـ ـطه و بعد ازدواج؟ مطمئنى بعدا پشيمون نمى شى؟ اصلا بهتر نيست اول اون مدتى رو كه فراموش كردى، به ياد بيارى و بعد به اين قضيه فكر كنى؟ شايد اون موقع تونستى بهتر تصميم بگيرى!
    حرفهاى مامانى من رو توى فكر فرو برد. من واقعا راضى بودم؟ چرا و چطور اينقدر زود همه چى برام عادى و قابل قبول شده بود؟ انگار مى دونستم كه قراره اين اتفاقات بيفته و من با اشكان وارد رابـ ـطه اى مى شم كه انتهاش به ازدواج ختم مى شه.
    ذهنم و قلبم باهام در جنگ بودن. ذهنم اشكان رو پس مى زد و قلبم اون رو مى پذيرفت. انگار مى خواست با اشكان اون خلائى رو كه داشت؛ پر كنه.
    همون قسمت خالى كه جاش مى سوخت. همون قسمتى كه با حافظه ام پاك شده بود.
    نمى دونم اما شايد مامانى درست مى گفت. شايد من بايد اين رابـ ـطه رو كندتر پيش مى بردم تا حافظه ام بر گرده و بتونم تصميم بهترى بگيرم.
    هرچند كه انگار از وقتى از بيمارستان مرخص شده بودم، همه چيز روى دور تند بود. انگار از وقتى به هوش اومده بودم و اشكان رو ديده بودم، اون رو نيمه ى گمشده ام مى ديدم و دلم مى خواست زودتر رابـ ـطه امون جدى و رسمى بشه.
    درسته كه اشكان رو با دست پس مى زدم، اما دوباره با پا پيش مى كشيدمش و بهش فرصت مى دادم با زبون شيرينش من رو رام كنه.
    خلاصه توى دور باطلى افتاده بودم و تنها راه خلاصى از اين وضع رو، ديدار فردا با اشكان مى دونستم. پس بلاخره سرم رو بلند كردم و در جواب مامان خورشيد گفتم:
    -من... من دلم مى خواد... كه، فردا به اين قرار برم مامانى! راستش، راستش حس مى كنم اين قرار، من رو يه دله مى كنه! من، من نمى دونم حافظه ام كى برمى گرده! و فعلا هم قصد ازدواج با اشكان رو ندارم! فقط، فقط يه ديدار ساده است! باور كن مامانى خودمم گيج و سردرگمم! شماها هم بهم كمك نمى كنيد! مدام همه چى رو پنهون مى كنيد و از گذشته ام هيچى نمى گيد. شايد اگر مى گفتين، وضعم بهتر بود و مى تونستم درست تصميم بگيرم.
    مامانى با ناراحتى بهم خيره بود. انگار دلش مى خواست حرفى بزنه، ولى چيزى جلوش رو گرفته بود. با اميدوارى بهش خيره شدم، تا شايد زبون باز كنه و من رو از سردرگمى نجات بده، اما مامانى سكوتش رو نشكست و هيچى نگفت.
    با نا اميدى، سرم پايين افتاد و مامانى هم دوباره روى كتابش ضرب گرفت و آروم زير لب گفت:
    -بلاخره قطار سرنوشت به راه افتاد! خدا به خير كنه!
    سرم رو بلند كردم و به مامانى كه ديگه اشك توى چشمهاى طوسيش جمع شده بود؛ خيره شدم.
    قطار سرنوشت چى بود؟ اصلا چى بود اون گذشته ى لعنتى كه اينطورى مامانى رو رنجونده بود؟ شايد واقعا بايد دست نگه مى داشتم و صبر مى كردم!
    توى افكارم غرق بودم كه مامانى بلاخره سكوتش رو شكست. سرش رو بلند كرد. دست سردم رو توى دستش گرفت و خيره بهم گفت:
    -رها جون، عزيزم! من نمى تونم از گذشته ات حرفى بزنم! شايد اين فراموشى، يه حكمتى داره و خداوند صلاح مى دونسته كه تو گذشته رو فراموش كنى و برى به سراغ آينده! آينده اى كه قسمت و تقدير تو هستش و نمى شه باهاش جنگيد! حالا هم نگران نباش! من با مامانت حرف مى زنم و جريان رو امشب بهش مى گم.
    لبخندى بهم زد و ادامه داد:
    -حالا هم پاشو يه قهوه ى خوشمزه برام درست كن كه حسابى هوسش رو كردم. پاشو، پاشو و توكل كن به خدا و همه چيز رو به خودش بسپار كه همه چيز در دست اون قادر و تواناست. انشالله كه خيره!
    دلم از حرفهاش گرم شد. خوشحال از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون تا براى مامان خورشيدم، يه قهوه ى عالى درست كنم.
    توى دلم هم به خدا توكل كردم و ازش خواستم بهترين رو برام رقم بزنه، چون اون قادر مطلقى بود كه از همه چيز خبر داشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا