- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS]
به محض شروع كردن قاسم، هواى اتاق سنگين شد و شروع به سرد شدن كرد. مدام تلاش مى كردم خودم رو كنترل كنم، اما ناخوداگاه بدنم از استرس و نگرانى مى لرزيد.
پرهام دم در اتاق با چشمهايى ترسان و رنگى پريده ايستاده بود و نگاه نگرانش بين من و قاسم مى چرخيد. انگار توى چشمهاش پر از پشيمونى بود كه من رو به اينجا اورده.
من اما خودم راضى به اين جريان بودم. دلم مى خواست همه چيز برام مشخص بشه و از شر اين جن لعنتى كه روى همه ى ابعاد زندگيم تاثير گذاشته بود و حتى داشت به رها هم آسيب مى زد؛ راحت بشم.
هرچند كه كمى ترسيده بودم و دلم مى خواست از اون خونه فرار كنم، اما سعى كردم خودم رو كنترل كنم و بذارم اين داستان تموم بشه. با حالى بد چشم از پرهام دلواپس گرفتم و نگاهى به قاسم كردم كه حس كردم شمايلى دود مانند پشت سرش ايستاده.
ناخواداگاه از ترس، چشمهام رو بستم و سعى كردم فكرم رو مشغول كنم. نمى دونستم اون ديگه چه موجوديه، اما حدس زدم كه احتمالا موكلش باشه.
هنوز باور نمى كردم كه واقعا تسخير شده باشم و منتظر بودم كه قاسم بگه كه مشكلى ندارم، اما قاسم بدون مكث ذكر هايى رو بلند مى خوند و هى صداش روبلند تر مى كرد و لا به لاش مى گفت:
-به اسم سليمان نبى، تو را مجبور به خروج از جسم اين انسان مى كنم!
توى بهت بودم و منتظر هر نوع اتفاقى بودم، چون چيزى توى ضمير ناخوداگاهم داشت بهم اخطار مى داد كه اتفاقات خوبى در پيش نيست.
دوباره كنجكاوى باعث شد كه چشمهام رو باز كنم. همون لحظه قاسم حين خوندن اذكار، شيشه ى كوچك روغنى رو از توى جيبش بيرون اورد و بالا سر من اومد و بدون وارد شدن به دايره، روغن رو روى سرم ريخت.
بوى تند گياه هاى دارويى از روغن بلند شد و من شوكه، با حال چندشى منتظر بودم كه روغن از سرم پايين بياد و روى صورتم بريزه، اما روغن انگار روى سرم خشك شد و پايين نيومد.
همون موقع تنها كمد توى اتاق شروع به لرزش خفيفى كرد. قاسم كمى سرعت خوندش رو كم كرد و لبخندى گوشه ى لبش نشست.
بعد قرآن رو باز كرد و شروع كرد به خوندن سوره ى جن. همون لحظه بادى از نا كجا آباد وزيد و چراغ توى اتاق رو محكم تكون داد و بعد انگار به پرهام برخورد كرد و پرهام بى هوش روى زمين افتاد.
قاسم نگاهى نگران به پرهام كرد و بدون مكث كردن، سوره رو ادامه داد و اشاره اى به شخص نامعلوم زد. من كه وحشت زده جريان رو نگاه مى كردم، متوجه شدم پرهام رو شخصى كه مثل دود بود و شمايل خاصى نداشت، از روى زمين بلند كرد و با هم از كنار در ناپديد شدن.
راستش از شدت وحشت داشتم پس مى افتادم، كه زخم روى دستم به طور وحشتناكى به سوزش افتاد. جورى كه شروع كردم از درد فرياد زدن.
قاسم اما بدون مكث سوره اش رو مدام مى خوند و به فريادهاى از سر عجز من توجهى نداشت. زخمم جورى مى سوخت كه انگار از تو، كسى داشت آتيشش مى زد و با چاقويى داغ مى خراشيدش.
انگار كه روغن داغ شده باشه، كف سرم مى سوزوند. همون لحظه انگشترم هم شروع به داغ شدن كرد و فريادهاى من وحشتناك تر شد. دلم مى خواست كه دست راستم رو بكنم و از مچ جدا كنم.
سرم از درد سنگين شده بود و گلوم از فريادهاى بى امانم مى سوخت. از درد به خودم مى پيچيدم از قاسم با داد مى خواستم كه تمومش كنه، اما قاسم بى توجه به من ادامه مى داد.
فضاى اتاق مدام سنگين تر و سرد تر مى شد و چراغ بالاى سرم به نوسان بود و چهره ى قاسم رو تيره و روشن مى كرد.
زمين زير پام شروع به لرزش كرد. لرزش كمد هم زياد شده بود و درش مدام باز و بسته مى شده و ريتمى توى اتاق به راه انداخته بود.
من در حالى كه به چپ و راست متمايل مى شدم، حس مى كردم كه كنترلى روى خودم ندارم و مى فهميدم كه چيزى داره كنترلم مى كنه. واقعا حس مزخرف يه عروسك خيمه شب بازى رو داشتم.
بلاخره طاقتم از اونهمه درد و التهاب طاق شد و ناخوداگاه از جام بلند شدم و بى اختيار دست راستم رو به سمت قاسم گرفتم و با صدايى كه براى خودم هم غريبه بود، فريادى از عمق وجودم كشيدم.
انگار صداى جيغ صد ها گربه بلند شد و حس كردم كه انرژى از دستم رها شد و به قاسم برخورد كرد و اون رو به ديوار پشت سرش كوبيد و دوربين هم با سه پايه روى سرش افتاد.
خونه با شدت زيادى به لرزه افتاد و چراغ بالاى سرم تركيد و خورده شيشه ها روى سرم ريخت و صداى انفجارى توى خونه پيچيد و خونه توى سياهى فرو رفت.
قاسم همون لحظه ى برخورد بيهوش شد و صداش خاموش شد و من هم از شدت شوك و درد، چشم هام سياهى رفت و بى هوش شدم و روى زمين افتادم.
[/HIDE-THANKS]
به محض شروع كردن قاسم، هواى اتاق سنگين شد و شروع به سرد شدن كرد. مدام تلاش مى كردم خودم رو كنترل كنم، اما ناخوداگاه بدنم از استرس و نگرانى مى لرزيد.
پرهام دم در اتاق با چشمهايى ترسان و رنگى پريده ايستاده بود و نگاه نگرانش بين من و قاسم مى چرخيد. انگار توى چشمهاش پر از پشيمونى بود كه من رو به اينجا اورده.
من اما خودم راضى به اين جريان بودم. دلم مى خواست همه چيز برام مشخص بشه و از شر اين جن لعنتى كه روى همه ى ابعاد زندگيم تاثير گذاشته بود و حتى داشت به رها هم آسيب مى زد؛ راحت بشم.
هرچند كه كمى ترسيده بودم و دلم مى خواست از اون خونه فرار كنم، اما سعى كردم خودم رو كنترل كنم و بذارم اين داستان تموم بشه. با حالى بد چشم از پرهام دلواپس گرفتم و نگاهى به قاسم كردم كه حس كردم شمايلى دود مانند پشت سرش ايستاده.
ناخواداگاه از ترس، چشمهام رو بستم و سعى كردم فكرم رو مشغول كنم. نمى دونستم اون ديگه چه موجوديه، اما حدس زدم كه احتمالا موكلش باشه.
هنوز باور نمى كردم كه واقعا تسخير شده باشم و منتظر بودم كه قاسم بگه كه مشكلى ندارم، اما قاسم بدون مكث ذكر هايى رو بلند مى خوند و هى صداش روبلند تر مى كرد و لا به لاش مى گفت:
-به اسم سليمان نبى، تو را مجبور به خروج از جسم اين انسان مى كنم!
توى بهت بودم و منتظر هر نوع اتفاقى بودم، چون چيزى توى ضمير ناخوداگاهم داشت بهم اخطار مى داد كه اتفاقات خوبى در پيش نيست.
دوباره كنجكاوى باعث شد كه چشمهام رو باز كنم. همون لحظه قاسم حين خوندن اذكار، شيشه ى كوچك روغنى رو از توى جيبش بيرون اورد و بالا سر من اومد و بدون وارد شدن به دايره، روغن رو روى سرم ريخت.
بوى تند گياه هاى دارويى از روغن بلند شد و من شوكه، با حال چندشى منتظر بودم كه روغن از سرم پايين بياد و روى صورتم بريزه، اما روغن انگار روى سرم خشك شد و پايين نيومد.
همون موقع تنها كمد توى اتاق شروع به لرزش خفيفى كرد. قاسم كمى سرعت خوندش رو كم كرد و لبخندى گوشه ى لبش نشست.
بعد قرآن رو باز كرد و شروع كرد به خوندن سوره ى جن. همون لحظه بادى از نا كجا آباد وزيد و چراغ توى اتاق رو محكم تكون داد و بعد انگار به پرهام برخورد كرد و پرهام بى هوش روى زمين افتاد.
قاسم نگاهى نگران به پرهام كرد و بدون مكث كردن، سوره رو ادامه داد و اشاره اى به شخص نامعلوم زد. من كه وحشت زده جريان رو نگاه مى كردم، متوجه شدم پرهام رو شخصى كه مثل دود بود و شمايل خاصى نداشت، از روى زمين بلند كرد و با هم از كنار در ناپديد شدن.
راستش از شدت وحشت داشتم پس مى افتادم، كه زخم روى دستم به طور وحشتناكى به سوزش افتاد. جورى كه شروع كردم از درد فرياد زدن.
قاسم اما بدون مكث سوره اش رو مدام مى خوند و به فريادهاى از سر عجز من توجهى نداشت. زخمم جورى مى سوخت كه انگار از تو، كسى داشت آتيشش مى زد و با چاقويى داغ مى خراشيدش.
انگار كه روغن داغ شده باشه، كف سرم مى سوزوند. همون لحظه انگشترم هم شروع به داغ شدن كرد و فريادهاى من وحشتناك تر شد. دلم مى خواست كه دست راستم رو بكنم و از مچ جدا كنم.
سرم از درد سنگين شده بود و گلوم از فريادهاى بى امانم مى سوخت. از درد به خودم مى پيچيدم از قاسم با داد مى خواستم كه تمومش كنه، اما قاسم بى توجه به من ادامه مى داد.
فضاى اتاق مدام سنگين تر و سرد تر مى شد و چراغ بالاى سرم به نوسان بود و چهره ى قاسم رو تيره و روشن مى كرد.
زمين زير پام شروع به لرزش كرد. لرزش كمد هم زياد شده بود و درش مدام باز و بسته مى شده و ريتمى توى اتاق به راه انداخته بود.
من در حالى كه به چپ و راست متمايل مى شدم، حس مى كردم كه كنترلى روى خودم ندارم و مى فهميدم كه چيزى داره كنترلم مى كنه. واقعا حس مزخرف يه عروسك خيمه شب بازى رو داشتم.
بلاخره طاقتم از اونهمه درد و التهاب طاق شد و ناخوداگاه از جام بلند شدم و بى اختيار دست راستم رو به سمت قاسم گرفتم و با صدايى كه براى خودم هم غريبه بود، فريادى از عمق وجودم كشيدم.
انگار صداى جيغ صد ها گربه بلند شد و حس كردم كه انرژى از دستم رها شد و به قاسم برخورد كرد و اون رو به ديوار پشت سرش كوبيد و دوربين هم با سه پايه روى سرش افتاد.
خونه با شدت زيادى به لرزه افتاد و چراغ بالاى سرم تركيد و خورده شيشه ها روى سرم ريخت و صداى انفجارى توى خونه پيچيد و خونه توى سياهى فرو رفت.
قاسم همون لحظه ى برخورد بيهوش شد و صداش خاموش شد و من هم از شدت شوك و درد، چشم هام سياهى رفت و بى هوش شدم و روى زمين افتادم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: