رمان چشمامو بستم | Drosera کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahaflaki

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/09
ارسالی ها
491
امتیاز واکنش
37,621
امتیاز
911
پست نهم

تلفنش را درون جیب کتش انداخت و از اتاق بیرون رفت. انگار این تماس اورا دلتنگ تر کرده بود.‌ با قدم های بلند به سمت "محمد سام" کوچک رفت و اورا درآغوش کشید و بـ..وسـ..ـه ای روی موهای مشکی رنگش نشاند. دایی حمیدش که حالا بزرگ فامیل به حساب می آمد، دستی به محاسن سپیدش کشید و گفت:
- امیر، دایی جان تو الان باید به جای محمد بچه خودت رو ببوسی. دیگه بچه هم نیستی که بگم دهنت بوی شیر میده.
امیریل از ته دل خنده ای کرد و سرش را تکان داد.‌ دایی جانش دقیقاً کجای کار بود؟ نمی دانست این امیریل خیلی وقت است که دیگر دهانش بوی شیر نمی دهد.
محمدسام را روی پاهای خود نشاند و دست راستش را نوازش گونه روی موهایش کشید و گفت:
- خب پسر خوشگل اسمت رو به عمو بگو.
محمدسام با چشمان درشت و قهوه ای رنگش را که در خانواده، موروثی بود و از پدرش به ارث بـرده بود، به او خیره شد و گفت:
- سام.
امیریل نگاهی به پسردایی اش انداخت و گفت:
_ رضا خیلی شبیه خودته!
رضا سری تکان داد و گفت:
_ آره همه میگن.
امیریل دوباره از محمدسام کوچک پرسید:
_ آقای سام چندسالته؟
سام انگشتانش را بالا آورد و عدد "سه" را نشان امیریل داد. امیر دست کوچکش را گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روی آن نشاند.
در آن طرف سالن سمانه و ستاره در نقش دو آنالیزور قدر، ظاهر شده بودند و حرکات جمع را آنالیز می کردند.
ستاره با چشمان ریز شده ضربه ای به پهلوی سمانه زد و گفت:
_ سمانه دیدی؟ تا جایی که من یادم میاد امیر انقدر بچه هارو دوست نداشت.
چهره سمانه در هم رفت و پهلویش را گرفت و گفت:
_ چه خبرته؟ پهلوم سوراخ شد! والا من که یازده دوازده سالم بیشتر نبود ولی خب اگه امیر بچه ها رو دوست داشت که خاله اینا تا یه بچه می دیدن از امیر تعریف می کردن.
ستاره سری به نشانه ی تایید تکان داد.
حمیرا با حسرت به خواهرزاده اش نگاه کرد.‌ این افسوس و حسرت از خیلی وقت پیش به جانش افتاده بود. خیلی وقت بود که حسرت می خورد که پسر رعنا و خوش سیمای خواهرش، دامادش نیست. افسوس می خورد که گردون مطابق میل دخترک نازپرورده اش پیش نرفته و در اوج جوانی شکست تلخی در زندگی اش خورده است.
نگاهی به خواهر هایش انداخت که مشغول سخن گفتن بودند
حمیده خانم روسری سبز رنگش را که با پوست سفید و بلوریش تناسب داشت را قدری جلو تر کشید و گفت:
- من که دیگه نمی ذارم امیر پاش رو یه قدم از خاک ایران بذاره اون طرف تر.
حانیه خواهر کوچکترشان دستی به مو های فر و مشکی اش که از زیر شالش بیرون آمده بودند کشید و حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
- حمیده یه وقت نذاری این بچه بره، امیر بره دیگه برنمی گرده تا الان هم اونور دختر های خارجی سرش کلاه نذاشتن برو یه گوسفند قربونی کن خواهر‌ من.
حمیرا میوه را به خواهرهایش تعارف کرد و گفت:
- والا منم شنیدم اونوری ها مثل گرگ می مونن.
حانیه سری تکان داد و گفت:
- آره خواهر من خودت می دونی دیگه پارسال پسر خواهرشوهرم با یه دختر روسی ازدواج کرده بود به دو ماه نکشید سر این طفل معصوم کلاه گذاشت پولاش رو بالا کشید و بعد ولش کرد.
حمیده با نگرانی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
- راست میگین؟
دو خواهر سری به نشانه ی تایید تکان دادند که حمیده گفت :
- نه بابا بچم تازه اومده نمیذارم بره.
حمیرا متوجه طلا شد و روبه خواهر هایش گفت:
- نمی دونم این طلا چرا انقد چند روزه پکر شده. حانیه ستاره چیزی نگفته؟
حانیه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نه! ستاره مگه با آدم حرف میزنه؟
حمیرا با افسوس گفت:
- می ترسم باز سرش کلاه بذارن.
حمیده سری تکان داد و گفت:
- حمیرا نگران چی هستی؟ طلا دیگه سی سالشه اون دختر بیست و یکی دو ساله نیست که با زبون و قیافه طرف دور از جونش خر بشه. حتماً درگیر شاگرداش بوده. امروز می گفت کنکور نزدیکه.
حمیرا سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست دهم

    طلا ظرف میوه را جلوی امیریل نگهداشت و "بفرماییدی" زیر لب گفت. امیریل محمد سام را در آغوشش جا به جا کرد و سیبی برداشت و متواضعانه گفت:
    - دستت درد نکنه دختر خاله امشب خیلی زحمت کشیدی.
    طلا خواست لبخندی بزند که امیریل ادامه داد:
    - یادم باشه حتما جبران کنم.
    در لحظه طلا نه لحن مملو از مهربانی امیریل را شنید و نه جمله اش را که رنگ و بوی قدردانی می داد؛ تنها صدای پسر جوان بیست و سه ساله ای در ذهنش پیچید که درست شب قبل از مهاجرتش با نفرت به او گوشزد کرده بود که به هر قیمتی آن حالش را جبران می کند!
    طلا احساس کرد از برجی به بلندای یک کوه رها شده است و تنها خودش است و خودش و آن پسر جوان دلشکسته که سودای انتقام دارد.
    خیسی دستانش را که حس کرد، ظرف میوه را محکم در دستانش فشرد تا مبادا از دستش سر بخورد. سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند که چندان هم موفق نبود. ظرف را جلوی فرزاد گرفت و آرام به او گفت:
    - فرزاد من از کلاس اومدم کلی کار داشتم و نتونستم استراحت کنم. یکم کمک می کنی؟
    فرزاد ظرف را از دست دختر خاله اش گرفت و با کنجکاوی در چهره طلا دنبال رد پای خستگی گشت و گفت:
    - آره تو برو بشین.
    طلا سرش را به نشانه تشکر تکان داد و کنار ستاره نشست. ستاره نگاهی به او انداخت و با تعجب به او گفت:
    - طلا طوری شده؟
    طلای پریشان سرش را تکان داد و نجوا کنان گفت:
    - بالاخره وقتش رسید ستاره‌.
    ستاره اخمی کرد و گفت:
    - میشه مثل آدم بگی چی شده؟
    طلا چشمانش را بست تا قوای از دست رفته اش را به دست آورد و بعد از چند لحظه گفت:
    - اینجا نمیشه، کمِ کم ده جفت چشم فضول الان دارن نگاه میکنن من و تو چیکار میکنیم.
    ستاره نامحسوس جمع را از نظر گذراند و شناخت دخترخاله اش را از فامیلش تحسین کرد‌. ستاره از جا برخاست و طلا هم بلند شد و با "ببخشید"ی جمع را به مقصد اتاق طلا ترک کردند.
    هر دو روی تخت قهوه ای رنگ اتاق نشستند و ستاره با استرس گفت:
    - جونم رو به لبم رسوندی، چت شد یهو؟
    طلا که انگار خودش را پیدا کرده بود با افسوس گفت:
    - خستم ستاره!
    ستاره با چشمانی گرد شده از تعجب با حرص گفت:
    - خب به جهنم! چون خسته ای این مسخره بازی هارو درآوری؟جمع کن خودت رو دختره گنده. ما تا یه ساعت دیگه می ریم بعد بگیر بخواب.
    طلا با بهت به ستاره خیره شد و گفت:
    - ستاره خستم ولی نه از فعالیت های روزانه! از این ترس و دلهره که چند ساله داره ذره ذره جونم رو می گیره خستم. مگه گـ ـناه من چی بود؟ به نظرت من گناهکار بودم ستاره؟ گناهکار بودم که اینجوری دارم عذاب می کشم؟
    ستاره لبش را گاز گرفت و سرش را به نشانه "نه" به طرفین تکان داد، انگار وضع این دختر خاله که کم از خواهر برایش نداشت زیادی خراب بود. خواست تا جیزی بگوید اما طلا دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت:
    - مگه تقصیر من بود که"خر" شدم؟
    منتظر جواب نماند. پوزخندی زد و گفت:
    - خب تقصیر من بود دیگه تقصیر اون امیر بیچاره که نبود. اشتباه رفتم ستاره بدجور هم اشتباه رفتم ولی خب همش که تقصیر من نبود، بود؟
    ستاره متاسف سرش را به طرفین تکان داد وگفت:
    - معلومه که همش تو مقصر نبودی. می دونی که من الکی کسی رو دلداری نمی دم اما همه اشتباه ها به گردن تو نبود طلا.
    طلا تلخندی زد و شالش را با یک حرکت از سرش درآورد و روی میز قهوه ای رنگش انداخت و گفت:
    - می دونی ستاره، اون موقع ها با خودم می گفتم به من چه ربطی داره که بزرگ تر های فامیل ما جو گیرن؟ فکر می کردم به من هیچ ربطی نداره که وقتی یه بچه به یه نوزاد چند روزه گفته "خوشگل" پدر و مادر هاشون جو زده شدن. با خودم می گفتم گور بابای همه خودم مهمم! چقد احمق بودم نه؟
    ستاره بلند شد ولیوان آبی از پارچ روی میز ریخت و گفت:
    - آروم باش دختر همه چیز تموم شده و رفته.
    قطره اشکی از گوشه چشم طلا چکید و گفت:
    - اشتباه نکن ستاره. هیچی تموم نشده و این گذر زمان کوفتی فقط بلده مسائل رو از دیده ها پنهون کنه. هیچی تموم نشده فقط واسه یه مدت جلوی چشم هامون نبوده، همین!
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست یازدهم

    ستاره برای چند لحظه متاثر شد و بعد با لحن بازجویانه ای پرسید:
    _ طلا انقد آسمون ریسمون نباف و به من بگو اصل قضیه چیه؟
    طلا جرعه ای از آب نوشید و در چشمان مشکی رنگ دختر خاله اش خیره شد و گفت:
    _ وقتی ظرف میوه رو جلوی امیریل نگهداشتم با لحن مرموز و نیشخند گفت جبران میکنه.
    برای لحظه ای با خودش فکر کرد لحن امیریل ساده بود، نبود؟ اصلا نیشخندش کجا بود؟ انگار این چند وقت زیادی ادبیات تدریس کرده که ذهنش بی اجازه مبالغه می کرد!
    ستاره متعجب و معترض نام طلا را صدا زد و گفت:
    _ ازت خواهش می کنم این افکار مالیخولیایی احمقانت رو کنار بذار و بدون امیر هیچ کینه ای ازت نداره وگرنه یه تیکه و کنایه ای تاحالا بارت میکرد تا حساب کار دستت بیاد. اصلا شاید تو استرالیا یه دختر حوری پری مخش رو زده و کلا بیخیال دوران جاهلیتتون شده.
    طلا با یادآوری صدای امیریل، غم و غصه هایش را گوشه ذهنش شوت کرد و لبخند بی جانی کنج لبانش نشاند و گفت:
    _ اره درست میگی. اتفاقا وقتی داشتم می رفتم تو اتاق صداش رو شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد.
    ستاره با هیجان دستش را زیر چانه اش گذاشت و با چشمان درشت دریا رنگش به او نگاه کرد و طلا با لبخند ادامه داد:
    _ اگه میدونستم انقد هیجان زده میشی زودتر میگفتم.
    ستاره سرش را تکان داد و گفت:
    _ حاشیه نرو اصل مطلب رو بگو که مردم از فضولی.
    _ فکر کنم اسم دختره رز بود. آره امیر بهش میگفت رز خوشگلم.
    ستاره با شنیدن این حرف حس ششمش را تحسین کرد و گفت:
    _ کی میره این همه راه رو؟ رز خوشگل؟ حدس می زدم قصد اختلاط با یه لیدی رو داره که دنبال جای خلوت میگرده. حالا چی میگفتن؟
    طلا که از هیجان دخترخاله اش به وجد آمده بود گفت:
    _ باور نمی کنی ستاره! همین امیری که متشخص روی مبل نشسته یه جوری ناز دختره رو می خرید که من هنگ کردم.
    هر دو با شنیدن صدای خداحافظی که از بیرون اتاق می آمد از جا بلند شدند و ستاره به عنوان جمع بندی جلسه مهمشان گفت:
    _ تحویل بگیر طلا خانوم. پسره اونور عشق و حالش رو میکنه و تو اینور عذاب وجدان داری.
    بعد از تمام شدن جمله اش منتظر پاسخ نماند و برای حضور در مراسم خداحافظی اتاق را ترک کرد.
    سمانه با صورت جمع شده به برادر زاده کوچکش که در آغوشش خوابیده بود اشاره کرد و گفت:
    _ مادرش ول کرده رفته تفریح و این بچه زبون نفهم رو به جون من انداختن.
    ستاره ابرویی بالا انداخت و گفت:
    _ نوش جونت سمان خانوم خوش بگذره.
    طلا دستی روی موهای محمد سام کشید و گفت:
    _ غر نزن که فایده نداره به جاش سعی کن بچه داری یاد بگیری.
    سمانه با لبخند مرموزی گفت:
    _ فردا سام رو می برم خونه خاله حمیده. آخه نمیدونین شما رفتین تو اتاق امیر چه خوب بچه داری می کرد.
    بعد از حرفش خنده ای کرد و برای برادرش رضا که از او می خواست زودتر بیاید سری تکان داد و به تندی روبه ستاره وطلا گفت:
    _ حالا معلوم نیست کی مامان و ندا خانوم از همدان بیان. مثل اینکه عروس و مادرشوهر بهشون خوش گذشته، همه جای دنیا عروس و مادرشوهر چشم دیدن هم رو ندارن اون وقت این دوتا با هم میرن پیک نیک، خداحافظ بچه ها.
    بالاخره مراسم خداحافظی به پایان رسید و طلا روی مبل سفید رنگ سالن نشست و به این فکر کرد که ستاره اورا حتی بهتر از خودش می شناسد.
    "عذاب وجدان" آری این وجدانش بود که این چند سال شب و روز سراغی از او می گرفت و به او گوشزد میکرد که یک مجرم است. مجرمی که جرمش دل شکستن است، خــ ـیانـت است، راه کج رفتن است.
    صورتش را با دستانش پوشاند. خیلی وقت بود که در دادگاه عقلش و پیش خودش محکوم شده بود. فقط کاش این را می دانست که حکم این گناهکار نادم چیست.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست دوازدهم

    ***
    با لبخندی که نشان از پیروزی داشت از در بزرگ شرکت خارج و سوار ماشینی شد که فرزاد راننده ی آن بود.
    فرزاد نگاهی به برادرش انداخت که چهره اش راضی به نظر می رسید، با لبخند گفت:
    - بالاخره درست شد؟
    امیریل پاکت نخودی رنگ را نشان برادرش داد و گفت:
    - آره، به خاطر این یه تیکه کاغذ از اون سر دنیا اومدم اینجا.
    فرزاد اخم کم رنگی کرد و با گله گفت:
    - دستت درد نکنه داداش یعنی ما واست ارزش نداریم که از اومدن به اینجا ناراحتی؟
    امیر لبخندی به صورت گرفته برادر کوچکش زد و با شیطنت گفت:
    - این چه حرفیه فرزاد؟ شما با ارزش ترین داشته های من هستین.
    فرزاد ابروهایش را که سایبان چشمان مشکی رنگش بودند را بالا انداخت و گفت:
    - دروغ نگو! من که میدونم داری ما رو رنگ میکنی. زنت رو بیار نشونمون بده اگه راست میگی.
    چشمان قهوه ای رنگ امیریل گرد شد و برای چند لحظه کلمه ای به زبانش نیامد. با مکث گفت:
    - چی میگی تو؟ زنم؟
    فرزاد متعجب، با فریاد کنترل شده ای گفت:
    - چی؟ یعنی انکار هم نمی کنی؟ امیر راستش رو بگو خبریه؟
    امیریل که متوجه شیطنت برادرش شد نفس عیقی کشید و با خنده سری تکان داد و گفت:
    - فرزاد چی میگی واسه خودت؟
    فرزاد با همان لحن ولی متعجب تر اشاره ای به امیریل کرد وگفت:
    - من یه چیزی گفتم ولی تو انکار نکردی. این یعنی چی؟
    امیر پاکت را در دستش جابه جا کرد و در نقش دایی حمید ظاهر شد و گفت:
    - فرزاد این مسخره بازی ها چیه؟ تو دیگه بزرگ شدی. چهار روز دیگه باید یه خونواده رو اداره کنی، هنوز به فکر مسخره بازی هستی؟
    فرزاد با چشمان ریز شده نگاهش کرد که باعث خنده امیر شد:
    - باشه بابا من تسلیم. یه بار خواستم مثل دایی نصیحت کنم ها.

    هر دو خنده ای کردند و امیر خیره شد به خیابان های شهرش. با خود فکر کرد اگر شخصی به نام رز منتظرش نبود هرگز فرزاد و برادرانه هایش، مادرش و مهربانی هایش و پدرش و حمایت های ریز و درشتش را رها نمی کرد و راهی دیار غربت نمیشد. غربتی که فقط با وجود دختری به نام رز قابل تحمل میشد و سبب شده بود امیریل نتواند از آنجا دل بکند. لبخندی از یادآوری دختر گیس سیاهش روی لبانش نقاشی شد. فرزاد زیر چشمی نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
    - همیشه به شادی امیرخان! جک میگی واسه خودت؟
    امیریل خواست حرفی بزند که با دیدن فروشگاه بزرگ اسباب بازی به تندی به فرزاد گفت:
    - فرزاد همینجا نگهدار.
    فرزاد با نگرانی ماشین را درست روبه روی فروشگاه نگهداشت و گفت:
    - چی شد؟
    امیریل درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
    - میرم اسباب بازی بخرم.
    فرزاد متعجب با خود فکر کرد این مرد جوان که همانند کودکان ذوق زده از دیدن فروشگاه اسباب بازی از ماشین پیاده شد؛ برادر خودش است؟ همان امیر متشخص و تحصیل کرده ی جنتلمن؟
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست سیزدهم

    فرزاد با بهت به دفترچه قرمز رنگی که به آن "شناسنامه" می گفتند نگاه کرد. صفحه دوم این دفترچه عجیب گیجش کرده بود. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و ضربه ای آرام روی گونه اش نشاند به خیالش در عالم خواب و خیال بود و قصد داشت با این کار از این خواب شگفت انگیز بیدار شود. با صدای فریاد صاحب دفترچه، سرش را بالا آورد که شناسنامه با شتاب از میان دستانش کشیده شد.
    نگاهی به گره میان ابروان و دهان برادرش که با عصبانیت باز و بسته میشد انداخت و آرام و با بهت گفت:
    - تو ازدواج کردی امیر؟
    امیریل سکوت کرد. نمی دانست چه جوابی بدهد به این برادر که با نگرانی او را می نگریست. بعد از چند لحظه یادش آمد باید عصبانی باشد از کنجکاوی بی مورد برادرش، با خشم غرید:
    - به چه حقی دست زدی به شناسنامه ی من؟
    فرزاد با همان گیجی که چند دقیقه ای بود که مهمان صورتش شده بود گفت:
    - امیر‌ "رزیتا توکلی" کیه؟
    امیریل در سکوت با شکوه نگاهش کرد که این برای فرزاد به معنای تایید خبر ازدواجش بود.
    - مامان بفهمه ازدواج کردی و بهش نگفتی دق میکنه، بابا نابود میشه بفهمه پسرش بدون کسب اجازه ازش زن گرفته. چرا امیر؟
    امیریل کلافه دستی به صورتش کشید و با خشم گفت:
    - فرزاد فقط ساکت شو و هیچی نگو. روشن کن این کوفتی رو تا بریم
    فرزاد اینبار با عصبانیت گفت:
    - امیر هیچ می فهمی چیکار کردی؟ اصلا چیکار داری میکنی؟رفتی جایی که هیشکی حواسش بهت نیست چیکار می کنی هان؟
    امیری که سعی می کرد همیشه آرام و سنجیده رفتار کند، این بار از کوره در رفت! به سرعت یقه ی برادرش را گرفت و غرید:
    - بهتره سرت به کار خودت باشه و دهنت رو ببندی چون دفعه بعد بهت قول نمیدم مثل الان رفتار کنم.
    بعد از اتمام حجتش از ماشین پیاده شد و در را محکم کوبید.
    فرزاد از خط قرمز برادرش گذشته بود، خط قرمزی که امیریل بیش از هر چیزی به آن معتقد بود. معتقد بود هیچ کس حق ندارد در زندگی اش کنکاش کند و هیچ کس حق ندارد از زندگی دو نفره خودش و رز چیزی بداند.‌ اصلا هیچ کس هیچ حقی از زندگی آن دو نفر نداشت. بی هدف در خیابان های شلوغ شهر قدم بر می داشت. فرزاد را دوست داشت اما نمی توانست با دخالت و کنجکاوی در زندگی اش کنار بیاید.
    فرزاد هم حال خوشی نداشت.‌ وقتی او عصبانی میشد یعنی آستانه تحملش زیر صفر رسیده است و کنترل زبان و حرکاتش از دستش خارج شده است.
    ***
    وارد سالن غرق در خاموشی شد. آن قدر به زندگی اش، به برادرش، به پدر ومادرش و به رزش فکر کرده بود که متوجه گذر ساعت نشده بود.
    - اومدی داداش؟ نگرانت شدم.
    فرزاد زیادی مهربان نبود؟ همین چند ساعت پیش با برادرش نزاع کرده بود و تهدید شده بود اما دل نگران همان برادر عصبانی اش بود.‌ امیریل قدمی جلو برداشت و رو به فرزاد گفت:
    - من امروز تند رفتم عذر میخوام.

    فرزاد لبخندی به برادرش زد. شاید هم این مهربانی ارثی بود. ساعاتی قبل با عصبانیت فریاد زده بود ولی حالا با فروتنی از همان گناهکار که بی اجازه سرکی داخل زندگی اش کشیده، عذرخواهی میکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست چهاردهم

    فرزاد دستی روی شانه امیریل گذاشت و گفت:
    - امیر من خیلی فکر کردم و نتونستم دلیلی واسه این کارت پیدا کنم و راستش ازت دلخورم‌. من فقط یه برادر دارم هرچند که ازت دور باشم، مامان و بابام حق دارن بدونن داری چیکار میکنی اما، اما خب بهت قول میدم هرچی امروز دیدم رو فراموش کنم و دهنم تا وقتی خودت نخوای بسته میمونه.
    امیریل لبخندی زد و گفت:
    - بزرگ شدی فرزاد! دیگه اون پسر بچه ای که موقع رفتنم گریه می کرد نیستی.
    فرزاد تلخندی زد و گفت:
    - کاش فرزاد اون موقع بودم. اون وقت شاید به خیال اینکه بچم و نمی فهمم باهام درد و دل میکردی.
    امیر لبخندی به روی برادرش زد و گفت:
    - یادت میاد فرزاد؟
    فرزاد چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
    - اون وقت ها فکر می کردم بزرگ شدم که داداش بزرگم باهام درد و دل میکنه، کلی پز می دادم جلوی نادر و نیما که البته نادر یه بار زد تو پرم و گفت چون بچه ای و چیزی نمی فهمی داداشت باهات حرف میزنه وگرنه بیکار نیست از یه بچه مشورت بخواد.
    امیریل در سکوت به خاطرات برادرش گوش می داد.
    فرزاد ادامه داد:
    - اون موقع ها تو رفته بودی خارج و من با خودم گفتم هر وقت اومدی و خواستی باز باهام درد و دل کنی، دیگه گوش نمی دم. اما امروز دلم خواست دوباره هیچی نفهمم و تو فکر کنی از در که رفتم بیرون حرفای تو یادم میره! اون وقت بشینی و باهام حرف بزنی و من مغرور بشم از اینکه داداش بزرگم من رو محرم رازش می دونه. امروز فهمیدم نه فرزاد ده، یازده سال پیشم و نه برادر بیست ساله الان‌ فقط یه غریبم واست. فقط!
    قطره اشکی که با سماجت قصد بیرون آمدن داشت را پس زد و لبخند تلخی کنج لبانش نشاند.
    امیریل قدمی به جلو برداشت و درآغوش کشید این برادر مهربان را که انگار باید "احساسی بودن" را به ویژگی های اخلاقی اش اضافه میکرد‌.

    - علاوه بر بزرگ شدن حساس هم شدی!
    فرزاد به آرامی گفت:
    - هنوزم نمی خوای بهم بگی ؟
    امیریل ضربه ای به شانه ی برادرش زد و گفت:
    - دیگه بهت خندیدم پر رو نشو .
    هر دو خنده ای کوتاه کردند و فرزاد گفت:
    - داداش به مامان اینا گفتم خونه یکی از کارمند های شرکت به مناسبت درست شدن قرارداد دعوتی.
    امیریل درحالی به سمت اتاقش می رفت گفت:
    - خوب کردی نگرانشون نکردی. شبت بخیر
    فرزاد با نگاه برادرش را دنبال کرد و زیر لب شب بخیری گفت.
    نمی توانست حس سرکش کنجکاوی اش را مهار کند درست مثل همان اندوهی که گریبان گیرش شده بود. در لحظه بچه شد، مثل همان وقت هایی که دوست داشت فرزند ارشد خانواده باشد.‌ با خود فکر کرد کاش برادر بزرگ تر امیریل بود آن وقت می توانست سر از کارش در بیاورد و بی احترامی به بزرگ تری در کار نبود.
    روی کاناپه زرشکی رنگ نشست و خیره به تلوزیون خاموش شد. در گذشته نچندان دور، تمام کسانی که به صفحه مشکی رنگ تلویزیون خیره می شدند را دست می انداخت و حالا خود دچار این حالت شده بود. شاید حالا فهمیده بود در آن صفحه خاموش تلویزیون، در اعماق آن صفحه مشکی رنگ می شود پرنده ی خیالت را رها کنی و فکر کنی به همه ی مشکلاتت! او هم فکر کرد چه چیزی باعث شده برادرش، عزیز کرده ی خانواده بی خبر اسم زنی را وارد شناسنامه اش کند. برادری که به قول مادرش بی اجازه خانواده اش آب هم نمی خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست پانزدهم

    [HIDE-THANKS]
    ***
    موهای طلایی اش را که آزادانه از حصار مقنعه به رنگ شبش بیرون آمده بودند را مرتب کرد. ورقه های امتحانی را درون کیفش گذاشت و تصمیم گرفت در اولین فرصت آن ها را صحیح کند.
    با خیالی آسوده از خیابانی که ماشین هایش اسیر چراغ قرمز بودند عبور کرد. شاید مسیر آموزشگاه تا خانه ی خاله حانیه اش تنها مسیری بود که طلا بی هیچ اجباری آن را طی می کرد.
    با صدای بوقی ترسیده به سمت منبع صدا برگشت.
    امیریل عینکش را بالای سرش گذاشت و با لبخند گفت:
    - دخترخاله سوار شو می رسونمت.
    اخم های طلا در کسری از ثانیه در هم رفت و باز شد.
    با خود فکر کرد هدف این بشر از رفتار هایش چیست؟ مگر نه اینکه باید نفرت بورزد؟ مگر نه اینکه باید به خیال انتقام باشد؟ مگر نه اینکه باید شکستش را چکش وار در سرش بکوبد؟ درد این مرد چه بود؟ انگار به قول ستاره ذهنش باز بیکار شده بود که داشت برای خودش تند، تند مشکل میتراشید.
    - ممنون آقا امیریل خونه خاله حانیه میرم. دوتا خیابون بیشتر نیست.
    امیریل از ماشینش پایین آمد و در جلو را باز کرد و گفت:
    - اهل تعارف نبودی.
    طلا ناچار لبخندی زد و با گفتن "مزاحم شدم" سوار ماشین شد.
    کیفش را روی پاهایش قرار داد و به گفتگوی فرضی اش با امیریل فکر کرد.
    - دختر خاله تا اینجا رو با GPS اومدم و دو سه تا خیابون یه طرفه رو خلاف رفتم. از اینجا به بعد رو شما راهنمایی کن‌.
    بند چرم کیفش را دور دستش پیچید و گفت:
    - لطفا این خیابون رو تا انتها برید و بعد بپیچید سمت چپ.
    امیریل سرش را تکان داد و ظبط ماشین را روشن کرد و طلا مسرور از اینکه احتیاجی به مکالمه زجر آور احتمالی نیست به صدای خواننده گوش داد و با خود فکر کرد چند سال قبل کنار مرد دیگری نشسته و به این موزیک گوش داده بود. آن زمان مثل حالا شکسته نبود و قلب مخملی قرمز رنگش بکر بود و پر از شور و هیجان!
    آن زمان هنوز گریه های مادرش و کمر خمیده پدرش را ندیده بود. آن زمان زندگی اش صورتی خوش رنگی بود که عاشقش بود اما انگار رنگ زندگی اش مثل خیلی از وسایل اطرافش ساخته شده در کشور "چین" بود که به آنی رنگش پرید و آن صورتی پر زرق و برق تبدیل شد به خاکستری مطلق!
    نگاهی به نیم رخ مرد کناری اش انداخت.‌ چند تار موی سپید میان انبوه موهای مشکی رنگش خود نمایی میکردند.‌ بدترین ها را در حق این مرد انجام داده بود و توقع بدترین هارا از جانبش داشت و حالا با رفتار های دوستانه این مرد معادلاتش داشت آرام آرام به هم میخورد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست شانزدهم

    [HIDE-THANKS]
    - این خیابون.
    گیجی را که در چشمان قهوه ای رنگش دید گفت:
    - از این خیابون برید‌.
    صدای موزیک را کم کرد و گفت:
    - دختر خاله آموزشگاه بودی؟
    طلا سری تکان داد و به گفتن "بله" اکتفا کرد.
    - چند وقته تدریس می کنی؟
    - پنج سال.
    - ادبیات فارسی دیگه؟
    در آن لحظه طلا دلش میخواست "پ ن پ" ای نثارش کند و بگوید "زبان برره ای تدریس میکنم"
    - آره اتفاقا معلم فرزاد هم بودم.
    و در دل معترف شد این پسر گهگاهی شباهت های عجیبی به فرزاد پیدا میکند !
    - پس باید ازت تشکر کنم که به برادر سر به هوای من درس دادی.
    لبخندی مهمان لبانش شد که کامش را تلخ کرد. برای بار دهم از خود پرسید مگر این بشر نباید از او متنفر باشد؟ و مثل هر بار پاسخ ذهنش "آری" بود.پس چرا به جای نفرت ورزیدن گاه و بی گاه " تشکر" نثارش می کرد؟
    - مگه نباید از من متنفر باشی؟
    دستی به ته ریش مرتب قهوه ای رنگش کشید و لبخندی روی لبانش نشاند. درست همان زمان که پایش را به وطنش گذاشت انتظار بازگو شدن آن داستان را داشت و حالا نقش اول آن داستان داشت نبش قبر می کرد. طلا با اخم سوالش را تکرار کرد و امیریل اینبار بی درنگ پاسخ داد:
    - کی گفتم که نیستم؟
    طلا در سکوت به چشمان قهوه ای رنگ مردی خیره شد که می گفت از او متنفر است. با خود اندیشید امیر از او نفرت دارد و و تشکر می کند؟ نفرت دارد و گاه و بی گاه لبخند هایش را خرجش میکند؟ نفرت دارد و او را می رساند؟ با توقف ماشین از پنجره به بیرون نگاه کرد و متوجه در سلطنتی خانه خاله اش شد.
    - پس چرا نمیگی که ازم متنفری؟
    امیریل ضربه ای روی فرمان زد و در حالی که سعی می کرد تن صدایش را کنترل کند با پوزخند گفت:
    - نکنه میخوای طبل و شیپور بردارم و توی خیابون ها جار بزنم " آی مردم من از این دختر خاله یا به اصطلاح نامزد سابق خیانتکارم متنفرم" ؟ انقد من رو نخندون طلا.
    بالاخره نام او را به زبان آورد و صفت خائن را آگاهانه به او نسبت داد.
    طلای دل شکسته نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعتماد به نفس تحیلیل رفته اش را به دست آورد.
    - ممنون که رسوندیم. خداحافظ.
    بی آنکه منتظر پاسخ بماند از ماشین پیاده شد و زنگ خانه خاله حانیه اش را به صدا در آورد. در کسری از ثانیه در باز شد و ستاره در چارچوب آن قرار گرفت و همزمان صدای حرکت ماشین گوش طلا را نوازش داد.
    ستاره با تعجب پرسید:
    - امیر بود؟
    طلا نگاهی به ستاره انداخت.‌ تنها عضو فامیل که چشمانش به رنگ دریا بود و بینی عقابی اش باعث زیباتر شدن صورتش شده بود. نفسش را با کلافگی بیرون راند و در حالی که دست هایش را به هم می فشرد تا از لرزشش جلو گیری کند گفت:
    - آره خودش بود. ستاره بالاخره گفت.
    وارد سالن شدند و طلا روی مبل چرم آبی رنگی که در نزدیکی در ورودی قرار داشت نشست و ستاره با کنجکاوی پرسید:
    - چی گفت؟
    طلا مقنعه اش را روی میز شیشه ای انداخت و گفت:
    - ازش پرسیدم "ازم متنفره؟" اونم گفت "آره" گفتم "پس چرا نمیگی؟" اونم گفت "میخوای جار بزنم از دختر خاله خائنم متنفرم؟"
    ستاره ضربه ای به سر طلا زد و گفت:
    - خاک بر سرت. همین رو می خواستی؟
    طلا سری به نشانه افسوس تکان داد و گفت:
    - نمیخوام در موردش حرف بزنم، دیگه توان این یه مورد رو توی خودم نمی بینم. خاله نیست؟
    ستاره وارد آشپزخانه شد و از پنجره کوچک آن به طلا نگاه کرد و گفت:
    - نه رفته سر قبر عمش.
    طلا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    - چقدر بی تربیت شدی.
    ستاره خنده ای کرد و گفت:
    - باشه بابا تو با ادب ولی مامان جدی جدی رفته سر قبر عمه طاهرش. راستی امیر خودش اومد دنبالت؟
    - نه تو راه دیدمش.
    ستاره در حالی که سینی به دست وارد سالن میشد گفت:
    - از سمانه شنیدم امیر به رضا گفته کارش جور شه برمی گرده خارج.
    طلا سری تکان داد و بی مقدمه گفت:
    _ دیشب باربد بهم پیام داد.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست هفدهم

    [HIDE-THANKS]




    ستاره متعجب لیوان شربتش را روی میز گذاشت و گفت:
    _ باربد ملکی؟ چی می گفت پسره پر رو با اون چشمای جومونگیش؟
    طلا پوزخندی زد و گفت:
    _ چی میخواستی بگه؟ چرت و پرت! می گفت معاون شرکت شده.
    ستاره دستی به صورتش کشید و با تمسخر گفت:
    _ ارواح عمه جونش راست میگه. یه بشر چقدر میتونه آدم حسابی باشه که هر چند وقت یه بار معاون شرکت بشه؟ یادم میاد اون سالی که عقد کردین هم می گفت معاون شرکت شده یادته؟
    طلا با یادآوری حماقتی که باعث از بین رفتن روز های جوانی اش بود گفت:
    _ آره معاون شرکت بود فقط دوماه بعد خبری از شرکت و کار و معاونت نبود.
    ستاره سری به نشانه تاسف تکاند و گفت:
    _ با اون موهای فر فریش خرت کرده بود. طلا خر نشی دوباره!
    طلا جرعه ای از آب البالویش نوشید و گفت:
    _ بچه شدی ستاره؟ تازه راحت شدم از دستش.
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ نمی دونم آخه اون زبون باز تر از این حرفاست گفتم یه وقت گول زبون چرب و نرمش رو نخوری.
    طلا نفسش را بیرون داد و حرف های دختر خاله عزیزش را تایید کرد:
    _ آره ولی آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه.
    ستاره خنده ای کرد و گفت:
    _ طلا می دونی اگه خاله حمیرا بود چی می گفت؟ می گفت آدم عاقل دوبار گزیده نمیشه ولی تو صد بار گول می خوری!
    _ مامانم بفهمه باربد پیام داده بالافاصله زنگ می زنه خونشون‌.
    _ کار خوبی میکنه! پسره پر رو یادم نمیره تو دادگاه چه چیزایی بار ما می کرد.
    طلا اخمی کرد و گفت:
    _ ستاره خواهش میکنم یادم ننداز چون اصلا دوست ندارم دیگه حتی بهش فکر کنم.
    نگاهش را روی میز نشست که جعبه کمک های اولیه و الـ*کـل روی آن قرار داشت.
    _ باز همسایه هاتون اینجا رو با بیمارستان اشتباه گرفتن؟
    با این حرف داغ دل ستاره را تازه کرد.
    _ اه هی به این مامان خانومم میگم انقدر به این خانوم مهاجر رو نده مگه به خرجش میره؟ هر دفعه آمپول داره میاد خونه ما میگه "خانوم پرستار ایشالله یه شوهر خوب کنی. من دعام میگیره مادر" انقدر بدم میاد از این حرفش.
    طلا خنده ای کرد و گفت:
    _ مگه بده دعای خیر میکنه در حقت؟
    ستاره وسایل کارش را از روی میز جمع کرد و گفت:
    _ این دفعه اومد آمپولش رو بزنه میگم واسه تو دعا کنه که انگار خیلی دوست داری.
    طلا تک خنده ای کرد و گفت:
    _ بهش بگو دعا کنه باز این سر نوشت مسخره من هـ*ـوس بازی نکنه که دیگه توانش رو ندارم.
    ستاره کش موی زرد رنگی را به موهایش بست و گفت:
    _ باز زدی تو خط غر غر به بخت و اقبالت؟
    طلا پوزخندی زد و مایع ته لیوانش را تکانی داد و گفت:
    _ بخت و اقبال؟ تو زندگیم این دوتا واژه تا حالا زیاد بوده منتهی اولش یه "بد" هم داشته!
    ستاره سری تکان داد و گفت:
    _ باشه بابا فهمیدم تو بدبخت و بد اقبال و بد شانس خوبه؟
    _ راست میگم دیگه تو زندگی من جز اینا هیچی نبوده!_
    _ آره راست میگی تجربه هم نبوده وعقل هم نبوده.تو فقط یه سر داشتی که توش پر از هوا بود.
    طلا خوب می دانست حرف حق جوابی ندارد و سکوت کرد در مقابل حرف حق دختر خاله اش.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست هجدهم

    [HIDE-THANKS]
    ***
    لیوان چای را به لبش نزدیک کرد و آرام در آن دمید.
    بین گفتن و نگفتن اسیر شده بود. خوب می دانست واکنش خانواده اش پس از شنیدن حرفش دوستانه و همراه با منطق نخواهد بود ولی این را هم می دانست همانطور که راه رفتنی را باید رفت حرف گفتنی را نیز باید زد‌.
    - کارای شرکت هم بالاخره تموم شد.
    حمیده ظرف کریستال مملو از شکلات را به سمت پسرش گرفت و گفت:
    - خداروشکر، به نظرم بهتره از این به بعد بری دم مغازه بابات. بالاخره تو حساب و کتاب کمک دستش میشی.
    دستی به بازویش کشید. انگار مادرش از قبل فکر همه جا را کرده بود که داشت علاج واقعه را قبل از وقوع می کرد.
    - مامان حمید فرزاد این همه مدت اون ور آب حسابداری نخونده. داداش مهندسی تجهیزات پزشکی داره.
    امیریل خوشنود از دفاع برادرش سری تکان داد و گفت:
    - قبل از اینکه برم حتما یه سر میرم مغازه بابا حساب کتاب هاش رو نگاه می کنم.
    حمیده که انگار بدترین ناسزا ها را شنیده بود با عصبانیت نیم خیز شد و گفت:
    - کجا بری؟
    امیریل با اطمینان به شروع جنگ میان او و مادرش تمام تلاشش را کرد تا با سیاست پیروز این میدان شود.
    - کارهای شرکت که دیگه تموم شد و منم مرخصی ندارم بهم از استرالیا زنگ زدن.
    حمیده نگاهی به شوهرش انداخت که در سکوت به تماشا نشسته بود.
    - ده سال بودی و هر چی درس داشتی خوندی. دیگه حق نداری بری کشور نامسلمون.
    امیریل با یادآوری رُزش با کلافگی اکسیژن را مهمان ریه هایش کرد.
    - مامان تموم کار من اونجاست .
    فریده که انگار در گوش هایش را به روی هر حرفی جز خواست خودش بسته بود گفت :
    - مگه قحطی کار اومده اینجا؟ این همه جوون دارن اینجا کار میکنن یکی هم تو!
    فرزاد طرف برادرش را گرفت و با خنده ی مصلحتی رو به مادرش گفت:
    - مامان قحطی کار که اومده. چرا راه دور بریم همین رضا ی خودمون اگه دایی از بند "پ" استفاده نمی کرد عمراً کار گیرش میومد. داداش اونور تشکیلاتی واسه خودش داره، بیکار که نیست ول کنه بیاد اینجا از صفر شروع کنه.
    حمیده که لباس رزمش را تن کرده بود، گرزش را هم گرفت و با آن به وسط سر پسر کوچک ترش کوبید و گفت:
    - کسی با تو حرف زد؟ شدی مثل اون عمه فروغت و تو هر کاری دخالت میکنی پسرم انقدر خاله زنک؟
    - مامان فرزاد درست میگه من نمی تونم کار و زندگیم رو ول کنم. لطفا در این مورد بحث رو ادامه ندین.
    این بار نوبت پسر بزرگتر بود که طعم گرز مادرش که کمی از گرز افسانه ای رستم نداشت را بچشد.
    - کار و زندگی؟ زندگی تو ماییم. نکنه دخترای نامسلمون دیار کفر دین و ایمونت رو بردن که انقدر پا فشاری میکنی به رفتن.‌ آره؟
    فرزاد به هوش و حس ششم مادرش آفرین گفت و با خود فکر کرد مامان حمید عزیزش خبر از عروسش ندارد که اتفاقا هموطنشان هم هست. امیریل دگر بار سعی کرد با سیاست مادرش را راضی کند.
    - مامان حمید جان معلومه که شما زندگی من هستید. اما خب چاره چیه من تو اون کشور تحصیل کردم و کار خوب دارم نمی تونم بیام اینجا و به قول فرزاد از صفر شروع کنم .
    - من این حرف ها حالیم نمیشه‌. اصلا برو! برو دو روز دیگه برگرد که دیگه من نیستم.
    اشک هایش به سرعت از چشمانش باریدن گرفت و با سوز نوحه ای سر داد:

    - فردا، پس فردا میای میبینی دیگه مامان حمیدی نیست که بخوای اذیتش کنی.‌ فکر کردی من تا کی زندم؟ شاید دفعه بعد که بر گشتی من نباشم و تو زیر جنازمم نتونی بگیری.
    علی آقا بالاخره سکوت افسانه ای اش را شکست و به فرزاد دستور لیوان آب قندی را داد. امیریل ناراضی از وضع پیش آمده با نا امیدی آخرین تلاشش را هم کرد.
    - مامان این چه حرفیه انشالله سایه شما تا صد سال دیگه روی سر ما باشه و دفعه دیگه که اومدم بهتر از حالا باشید.
    حمیده در یک حرکت نمایشی دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت و گفت :
    - آخ قلبم..!






    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا