- عضویت
- 2018/06/09
- ارسالی ها
- 491
- امتیاز واکنش
- 37,621
- امتیاز
- 911
پست نهم
تلفنش را درون جیب کتش انداخت و از اتاق بیرون رفت. انگار این تماس اورا دلتنگ تر کرده بود. با قدم های بلند به سمت "محمد سام" کوچک رفت و اورا درآغوش کشید و بـ..وسـ..ـه ای روی موهای مشکی رنگش نشاند. دایی حمیدش که حالا بزرگ فامیل به حساب می آمد، دستی به محاسن سپیدش کشید و گفت:
- امیر، دایی جان تو الان باید به جای محمد بچه خودت رو ببوسی. دیگه بچه هم نیستی که بگم دهنت بوی شیر میده.
امیریل از ته دل خنده ای کرد و سرش را تکان داد. دایی جانش دقیقاً کجای کار بود؟ نمی دانست این امیریل خیلی وقت است که دیگر دهانش بوی شیر نمی دهد.
محمدسام را روی پاهای خود نشاند و دست راستش را نوازش گونه روی موهایش کشید و گفت:
- خب پسر خوشگل اسمت رو به عمو بگو.
محمدسام با چشمان درشت و قهوه ای رنگش را که در خانواده، موروثی بود و از پدرش به ارث بـرده بود، به او خیره شد و گفت:
- سام.
امیریل نگاهی به پسردایی اش انداخت و گفت:
_ رضا خیلی شبیه خودته!
رضا سری تکان داد و گفت:
_ آره همه میگن.
امیریل دوباره از محمدسام کوچک پرسید:
_ آقای سام چندسالته؟
سام انگشتانش را بالا آورد و عدد "سه" را نشان امیریل داد. امیر دست کوچکش را گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روی آن نشاند.
در آن طرف سالن سمانه و ستاره در نقش دو آنالیزور قدر، ظاهر شده بودند و حرکات جمع را آنالیز می کردند.
ستاره با چشمان ریز شده ضربه ای به پهلوی سمانه زد و گفت:
_ سمانه دیدی؟ تا جایی که من یادم میاد امیر انقدر بچه هارو دوست نداشت.
چهره سمانه در هم رفت و پهلویش را گرفت و گفت:
_ چه خبرته؟ پهلوم سوراخ شد! والا من که یازده دوازده سالم بیشتر نبود ولی خب اگه امیر بچه ها رو دوست داشت که خاله اینا تا یه بچه می دیدن از امیر تعریف می کردن.
ستاره سری به نشانه ی تایید تکان داد.
حمیرا با حسرت به خواهرزاده اش نگاه کرد. این افسوس و حسرت از خیلی وقت پیش به جانش افتاده بود. خیلی وقت بود که حسرت می خورد که پسر رعنا و خوش سیمای خواهرش، دامادش نیست. افسوس می خورد که گردون مطابق میل دخترک نازپرورده اش پیش نرفته و در اوج جوانی شکست تلخی در زندگی اش خورده است.
نگاهی به خواهر هایش انداخت که مشغول سخن گفتن بودند
حمیده خانم روسری سبز رنگش را که با پوست سفید و بلوریش تناسب داشت را قدری جلو تر کشید و گفت:
- من که دیگه نمی ذارم امیر پاش رو یه قدم از خاک ایران بذاره اون طرف تر.
حانیه خواهر کوچکترشان دستی به مو های فر و مشکی اش که از زیر شالش بیرون آمده بودند کشید و حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
- حمیده یه وقت نذاری این بچه بره، امیر بره دیگه برنمی گرده تا الان هم اونور دختر های خارجی سرش کلاه نذاشتن برو یه گوسفند قربونی کن خواهر من.
حمیرا میوه را به خواهرهایش تعارف کرد و گفت:
- والا منم شنیدم اونوری ها مثل گرگ می مونن.
حانیه سری تکان داد و گفت:
- آره خواهر من خودت می دونی دیگه پارسال پسر خواهرشوهرم با یه دختر روسی ازدواج کرده بود به دو ماه نکشید سر این طفل معصوم کلاه گذاشت پولاش رو بالا کشید و بعد ولش کرد.
حمیده با نگرانی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
- راست میگین؟
دو خواهر سری به نشانه ی تایید تکان دادند که حمیده گفت :
- نه بابا بچم تازه اومده نمیذارم بره.
حمیرا متوجه طلا شد و روبه خواهر هایش گفت:
- نمی دونم این طلا چرا انقد چند روزه پکر شده. حانیه ستاره چیزی نگفته؟
حانیه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نه! ستاره مگه با آدم حرف میزنه؟
حمیرا با افسوس گفت:
- می ترسم باز سرش کلاه بذارن.
حمیده سری تکان داد و گفت:
- حمیرا نگران چی هستی؟ طلا دیگه سی سالشه اون دختر بیست و یکی دو ساله نیست که با زبون و قیافه طرف دور از جونش خر بشه. حتماً درگیر شاگرداش بوده. امروز می گفت کنکور نزدیکه.
حمیرا سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا؟
تلفنش را درون جیب کتش انداخت و از اتاق بیرون رفت. انگار این تماس اورا دلتنگ تر کرده بود. با قدم های بلند به سمت "محمد سام" کوچک رفت و اورا درآغوش کشید و بـ..وسـ..ـه ای روی موهای مشکی رنگش نشاند. دایی حمیدش که حالا بزرگ فامیل به حساب می آمد، دستی به محاسن سپیدش کشید و گفت:
- امیر، دایی جان تو الان باید به جای محمد بچه خودت رو ببوسی. دیگه بچه هم نیستی که بگم دهنت بوی شیر میده.
امیریل از ته دل خنده ای کرد و سرش را تکان داد. دایی جانش دقیقاً کجای کار بود؟ نمی دانست این امیریل خیلی وقت است که دیگر دهانش بوی شیر نمی دهد.
محمدسام را روی پاهای خود نشاند و دست راستش را نوازش گونه روی موهایش کشید و گفت:
- خب پسر خوشگل اسمت رو به عمو بگو.
محمدسام با چشمان درشت و قهوه ای رنگش را که در خانواده، موروثی بود و از پدرش به ارث بـرده بود، به او خیره شد و گفت:
- سام.
امیریل نگاهی به پسردایی اش انداخت و گفت:
_ رضا خیلی شبیه خودته!
رضا سری تکان داد و گفت:
_ آره همه میگن.
امیریل دوباره از محمدسام کوچک پرسید:
_ آقای سام چندسالته؟
سام انگشتانش را بالا آورد و عدد "سه" را نشان امیریل داد. امیر دست کوچکش را گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روی آن نشاند.
در آن طرف سالن سمانه و ستاره در نقش دو آنالیزور قدر، ظاهر شده بودند و حرکات جمع را آنالیز می کردند.
ستاره با چشمان ریز شده ضربه ای به پهلوی سمانه زد و گفت:
_ سمانه دیدی؟ تا جایی که من یادم میاد امیر انقدر بچه هارو دوست نداشت.
چهره سمانه در هم رفت و پهلویش را گرفت و گفت:
_ چه خبرته؟ پهلوم سوراخ شد! والا من که یازده دوازده سالم بیشتر نبود ولی خب اگه امیر بچه ها رو دوست داشت که خاله اینا تا یه بچه می دیدن از امیر تعریف می کردن.
ستاره سری به نشانه ی تایید تکان داد.
حمیرا با حسرت به خواهرزاده اش نگاه کرد. این افسوس و حسرت از خیلی وقت پیش به جانش افتاده بود. خیلی وقت بود که حسرت می خورد که پسر رعنا و خوش سیمای خواهرش، دامادش نیست. افسوس می خورد که گردون مطابق میل دخترک نازپرورده اش پیش نرفته و در اوج جوانی شکست تلخی در زندگی اش خورده است.
نگاهی به خواهر هایش انداخت که مشغول سخن گفتن بودند
حمیده خانم روسری سبز رنگش را که با پوست سفید و بلوریش تناسب داشت را قدری جلو تر کشید و گفت:
- من که دیگه نمی ذارم امیر پاش رو یه قدم از خاک ایران بذاره اون طرف تر.
حانیه خواهر کوچکترشان دستی به مو های فر و مشکی اش که از زیر شالش بیرون آمده بودند کشید و حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
- حمیده یه وقت نذاری این بچه بره، امیر بره دیگه برنمی گرده تا الان هم اونور دختر های خارجی سرش کلاه نذاشتن برو یه گوسفند قربونی کن خواهر من.
حمیرا میوه را به خواهرهایش تعارف کرد و گفت:
- والا منم شنیدم اونوری ها مثل گرگ می مونن.
حانیه سری تکان داد و گفت:
- آره خواهر من خودت می دونی دیگه پارسال پسر خواهرشوهرم با یه دختر روسی ازدواج کرده بود به دو ماه نکشید سر این طفل معصوم کلاه گذاشت پولاش رو بالا کشید و بعد ولش کرد.
حمیده با نگرانی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
- راست میگین؟
دو خواهر سری به نشانه ی تایید تکان دادند که حمیده گفت :
- نه بابا بچم تازه اومده نمیذارم بره.
حمیرا متوجه طلا شد و روبه خواهر هایش گفت:
- نمی دونم این طلا چرا انقد چند روزه پکر شده. حانیه ستاره چیزی نگفته؟
حانیه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نه! ستاره مگه با آدم حرف میزنه؟
حمیرا با افسوس گفت:
- می ترسم باز سرش کلاه بذارن.
حمیده سری تکان داد و گفت:
- حمیرا نگران چی هستی؟ طلا دیگه سی سالشه اون دختر بیست و یکی دو ساله نیست که با زبون و قیافه طرف دور از جونش خر بشه. حتماً درگیر شاگرداش بوده. امروز می گفت کنکور نزدیکه.
حمیرا سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا؟
آخرین ویرایش: