رمان کدامین کَس| Parlaaa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
این رمان به دلیل عدم تعهد نویسنده نیمه تمام ماند!
6.png
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: کدامین کس
نام نویسنده: Parlaaa کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه،جنایی،معمایی
نام تأیید کننده: KIMIA_A
[HIDE-THANKS]
خلاصه:
درمورد دختری است به نام پارلا که متوجه میشود در گذشته او و خواهر دوقلویش را با دو دختر دیگر که فقط پدرشان یکی بوده جابه جا کرده اند.و سپس به همراه خواهرش از ایران رفته و به کانادا میروند.در آنجا پارلا عاشق فردی ایرانی به نام سهند میشود ولی بعد از چند وقت می فهمد سهند و خواهرش تینا عاشق یکدیگر هستند و قرار ازدواج گذاشته اند...اون نقشه میکشد تا از طریق سپند که برادر سهند است،کاری کند که سهند تینا را رها کرده و با او ازدواج کند و در داین بین اتفاقاتی می افتد که به پارلا بسیار صدمه می رسد و...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]

    به آرومی چشمام رو باز کردم.همه جا تیره و تار بود.پلک زدم تا دیدم بهتر بشه ولی انگار مژه هام بهم چسبیده بودن..نمیتونستم درست باز و بستشون کنم.آب دهن خشکیدمو به زور قورت دادم.چقدر تشنه ام بود خدا...زیر لب آروم گفتم
    -آب
    ولی کسی نبود که بشنوه..کم کم دیدم بهتر شد.تو اتاقی که دیواراش از ام دی اف بود و یک کمد دیواری سرتاسری هم سمت راستم بود،رو یه تخت خوابیده بودم.سادگی بیش از حد اتاق باعث شد تعجب کنم.غیر از کمد و تختی ک روش خوابیده بودم هیچی تو اتاق نبود.دست راستمو آوردم بالا...انگشتام زور نداشتن که موهامو بزنم کنار.ولی به هر سختی که بود کنارشون زدم.لحظه ی آخر دستم خورد به جسم تقریبا سفتی که روی دهنم بود و تازه اون موقع فهمیدم ماسک اکسیژن روی صورتمه...لبخند بی جونی اومد رو لبم.کجا بودم؟؟؟؟
    فکرم تو همین حوالی می چرخید که یهو در باز شد.بی اختیار چرخیدم به سمت چپم.دختری عینکی که از یونیفرمی که تنش بود معلوم میشد یا دکتره یا پرستار،اومد تو...پس من لابد تو بیمارستان هستم...ولی چرا کسی نیست؟تینا؟...بابا؟...کجان؟...دختره اومد بالای سرم و با دیدن چشمام آروم خندید و با ذوق گفت
    -واااای...بلاخره بهوش اومدی؟...میدونی تو این یک هفته نامزدت چه حالی داشت؟...خدا رو شکر که چشماتو باز کردی...
    با تعجب داشتم نگاش میکردم.
    خاطرات یهو به مغزم هجوم آوردن...در همون حالت خوابیده هم سرگیجه داشتم.بی اختیار ناله ی بلندی کردم.پرستار که هنوز کنارم وایساده بود داشت با نگرانی چیزایی می گفت ولی حجم خاطراتی که یهو به مموری مغزم ریخته شده بود به قدی زیاد بود که علاوه بر مغزم،کل بدنم ارور میداد...چشمام داشت دوباره پرده ی سیاهی رو از پشت پلکام میدید که...متوجه شدم مردی به کنار پرستار اومد...نمیدیدمش...تار بود...فقط از حرکاتش می فهمیدم نگرانه و بعد...سیاهی...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    2
    هفت سال پیش
    -مامان؟...مامان کجایی؟...مامان دخترت داره میره ها...ای بابا...مامانی؟
    آخرین پله رو که اومدم پایین دیدم مامان همونطور ک دستاشو خشک میکنه داره از تو آشپز خونه میاد بیرون.دوییدم سمتش که با غرغر گفت
    -وقتی میگم بذار همراهت بیام که نمیذاری...حالا هی من دارم میرم من دارم میرم نکن واسه من...
    رسیدم بهشو پریدم تو بغلش.یه بـ*ـوس گنده و آبدار از لپش کردمو گفتم
    -فدای مامان گلی خودم بشم...نمیخوام بیای چون میدونم اونجا خسته میشی عشقم...ایشالا وقتی اول شدم همه با هم میریم...
    مامان موهامو ناز کردو گفت
    -قربونت برم من...بدو برو تا دیرت نشده...در ضمن این فوکولت رو هم بکن تو...خجالت بکش...
    از بغلش اومدم بیرون و شالمو که به خاطر دوییدن رفته بود عقب دادم جلو.موهای بیش از اندازه لختم رو دادم داخل شالم و گفتم
    -مامان واسم دعا کن طرحم قبول بشه...
    لبخند آرامش بخشی زد و گفت:قبول میشه دخترم...امیدت به خدا باشه...تو همه ی تلاشتو کردی...
    منم متقابلا لبخندی زدمو دوباره گونش رو بـ*ـوس کردمو گفتم
    -خدافظ مامانی..
    داشتم میرفتم که صداشو شنیدم
    -خدا به همرات دختر نازم...
    برگشتم یه چشمک زدم بهش و همونطور که سوییچ ماشینمو برمیداشتم گفتم
    -راستی مامان..به پارسا بگو نمی خواد برگشتنی بیاد دنبالم...خودم با تینا میام...
    خم شدم تا کفشامو بپوشم که فهمیدم مامان بالا سرمه.متعجب گفت
    -مگه خودت ماشین نداری؟
    پای چپم که بنداشو بسته بودم رو با پای راستم عوض کردمو در حالتی که بندا رو میکشیدم تا سفت بشه گفتم
    -واسه همون میگم دیگه...تینا میخواد همراه من بیاد...
    صداش اومد که داشت میگفت
    -آهان...خوب از همون اول بگو من میخوام تینا رو برسونم خونشون...دیگه چرا حرفتو میپیچونی؟
    خندیدمو آخرین گره رو زدم.بلند شدم و در همون حال گفتم
    -زیرا به دلیل اینکه چون به خاطر اینکه...
    و بعد سریع فرار کردم و غش غش خندیدم.به ماشینم که یه سوزوکی مشکی براق بود رسیدمو و بلافاصله سوارش شدم.فلشمو وصل کردم بهش و گوشیمو در آوردم.یه زنگ زدم به تینا.بعد چند ثانیه برداشت.بدون اینکه بذارم حتی الو بگه گفتم
    -هوی اوسکول برقی...زود آماده دم در خونتون باش دارم میام...بیام ببینم در خونتون بسته اس تو هم نیستی به ولای علی میذارم میرم..خودت چشمت کور تاکسی میگیری میای...فهممیدی یا بفهمونمت؟
    و بعد باز بدون محلت دادن به تینا قطع کردمو درحال خنده استارت زدمو راه افتادم.همین اول هم ریموتو زدم تا در باز بشه و بعد دور زدمو از تو پارکینگ اومدم بیرون.ویژژژژژژژ زدم از خونه بیرون که همسایه روبروییمون که یه پیرمرد باحال بود شروع کرد به فحش دادن که خوب صدای بلند موزیک من نمیذاشت بفهمم چی میگه.سر کوچه یهو یادم اومد ریموتو نزدم و خوب چون دور شده بود باز گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به کسری.همین که برداشت دوباره به شیوه ی قبلم گفتم
    -سلام عمو...شرمنده روم به دیوار..استغفرلله...توبه توبه...من باز یادم رفت درو ببندم...بازم میگم شرمنده...دیرم شده..بای عمو کسری...
    و بعد دوباره قطع کردمو زدم زیر خنده.نه کیف میده ها...همیشه همین کار کنم.خخخ...
    یه چند دقیقه گذشت تا اینکه رسیدم به کوچه ی تیا اینا و چون سرعتم بالا بود و یهو چرخیده بودم تو کوچه گرد و خاک باحالی به پا شد..از کار خودم کلی ذوق کردم.از همین جا هم میتونستم تینا رو ببینم که منتظر جلوی خونشون وایساده و داره به من نگاه میکنه.با همون سرعت قبلم یهو جلو پاش ترمز کردم که این دفعه جیغ لاستیکا موجبات ذوق بنده رو فراهم کرد.تینا هم غرغر کنان اومد نشست کنارم و درو محکم بست که با داد گفتم
    -هوی...در ماشینه لنگ خر نیست که اینقدر محکم میزنیش بهم...بابا کلی پول به خاطرش داده...
    با حرص نگام کرد.میدونستم همیشه از اینکه منتظر بمونه بدش میاد ولی خوب به من چه؟
    بی توجه دوباره راه افتادم و صدای اهنگو کمی کمش کردم تا صدامو بشنوه و بعد خونسرد گفتم
    -به...خواهر خانوم ما...چه عجب...این بابای ما نمیخواد از سفر به اصطلاح کاریش بیاد؟
    با حرص عینک آفتابیشو برداشتو گفت
    -پارلا...هزار بار بهت گفتم اینجوری حرف نزن...هرچی باشه اون پدر ماست...می فهمی؟
    پوزخندی زدمو پیچیدم تو خیابون.دنده رو عوض کردمو گفتم
    -آره خوبم می فهمم...ولی میدونی؟خسته شدم از اینکه هی بشینم به دلشوره های مامانم نگاه کنم در حالی که میدونم داره وسه بابایی حرص و جوش میخوره که الان خونه ی زن دومشه...ولی به ما چی میگه؟...میگه من رفتم فلان جا سفر کاری...رفتم فلان جا سر پروژه...رفتم...
    پرید تو حرفمو گفت:مگه به ما همینا رو نمیگه وقتی خونه ی شماست؟...من نمیدونم پارلا...تو چرا هی دوست داری این قضیه بیاد وسط؟هان؟...چیت کمه؟..بابامون دوتا زن داره درست..دروغ میگه درست...ولی تو تاحالا هیچ کمبودی تو زندگیت حس کردی؟...از سه چهار ماه پیش که فهمیدیم بابا دو تا زن داره تو کلا عوض شدی؟...چته؟...هان؟..چته پارلا؟
    دیگه داشت داد میزد.خودمم نمیدونستم چرا اینجوری شدم.ولی شباهت بیش از اندازه ی من و تینا و همینطور دو زنه بودن بابام به قدری داغونم کرده بود که به هیچ چیز جز مامانم فکر نمیکردم...به هیچ چیز...
    تا رسیدن به همایش ساکت بودیم.امروز قرار بود از بین ده نفری که تو این جشنواره انتخاب شده بودن و بهترین طرح هارو داشتن نفر اول رو انتخاب کنن...هیچ استرسی نداشتم ولی تینا کاملا مشخص بود داره از استرس میمیره.مچ دستش که داشت ناخوناشو میخورد گرفتمو کشیدم پایین.با استرس نگام کرد.اونقدر حواسم پرت بود که اصلا نفهمیدم چجوری ماشینو پارک کرده و الان تو سالن کنار همه ی شرکت کننده ها رو صندلی نشسته بودم.با حرص موهام رو که اومده بودن تو صورتم زدم کنار که متوجه شدم شخصی که کنارم بود بلند شد و دوباره نشست.برگشتم و با دیدن ساترا کنارم سری به معنی سلام تکون دادم.اونم همینجوری جوابمو داد.تینا هم که اصلا غرق صلوات فرستادناش بود.
    بیخیال نشستمو چشمامو دوختم به دهن مرده...اه چقدر حرف میزنه این...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    3
    زمان حال
    برای بار دوم چشمامو باز کردم.ایندفعه مثل دفعه ی قبل نه چشمام تار بود نه بدنم بی حس.فقط سردرد عجیبی رو حس میکردم.چشمامو چرخوندم.هنوزم تو همون اتاق بودم...نگاهم به کنارم افتاد.مردی در حالی که سرش رو تو دستاش گرفته و موهاشو می کشید،کنارم رو صندلی نشسته و آرنج هاشو گذاشته بود رو تخت.از روی ساعتش شناختمش...یعنی هنوزم اون ساعت رو داشت؟تا اومدم دهن باز کنمو بهش بفهمونم که بیدار شدم سرم به شدت تیر کشید طوری که احساس کردم چشمام سیاهی رفت.حتی ناله هم نتونستم بکنم ولی دستم بی اختیار بالا اومد و روی سرم نشست...لبم رو گاز گرفتم...دردش به شدت زیاد بود...نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم یهو سر دردم خوب شد..با تعجب چشمام رو که رو هم فشارشون میدادم باز کردم و لبمو ول کردم.چرا یهو خوب شد؟
    دستامو که اوردم پایین این دفعه با نگاه سپند مواجه شدم.تو نگاهش همزمان چند تا حس بود..تعجب،ناراحتی،دلسوزی،دلتنگی...و...عشق...اون چیزی که من همیشه ازش فرار میکردم ولی همیشه...هربار که بهش نگاه میکردم تو عمق چشمای سورمه ایش میدیدم...ولی میترسیدم ازش...همیشه...
    با کش اومدن لباش به خنده نگاه خیره امو از چشماش گرفتم.آروم گفت
    -تامارا...
    نمیدونم چرا....ولی بی اختیار لبخند زدم.از دیدن لبخندم خوشحال شد.بلند شد وایساد و ایندفعه بلند تر گفت
    -باورم نمیشه دوباره دارم میبینمت تامی...باورم نمیشه...
    منم باورم نمیشد.فکر میکردم دیگه هیچ وقت نبینمش.این دفعه لبخندم تلخ بود...آروم با صدای خش داری گفتم
    -من چرا اینجام؟
    صورتش در یک آن از اون خوشحالی در اومد و موجی از غم و شرمندگی نشست تو صورتش.نگاشو ازم گرفتو خیره شد به سرمم که قطره هاش آروم آروم چکه میکردن...وقتی دیدم جواب نمیده صدامو صاف کردمو گفتم
    -با تو ام سپند...منو نگاه کن...
    نگاشو با تاخیر به چشمام دوخت و با صدای غمگین و دورگه ای گفت
    -تصادف کردی...یادت نیست؟
    کمی فکر کردم.آره...آره من تصادف کرده بودم.پس به همین خاطره ک همه ی بدنم درد میکنه و الان تو بیمارستانم.اخمی کردمو خودمو کشیدم بالا.سریع حواسشو که دوباره پرت شده بود جمع کردو خواست کمکم کنه که فوری تو همون حالت نیم خیز در حالی که صورتم از درد تو هم بود گفتم
    -نمیخواد...خودم...خودم میتو...نم...
    ولی بی توجه به حرفم بالشم رو پشتم درست کرد و تختمو داد بالا.خوشحال بودم که دستمو نگرفته بود...
    وقتی که کامل تونستم بشینم نفس راحتی کشیدم که سرفه ای یهویی اومد به سراغم...کمی خم شدم و مدام سرفه کردم.دستپاچه از پارچ روی میز کنار تخت آب ریخت توی لیوان...و بعد لبه ی لیوانو گذاشت جلوی دهنم و مجبورم کرد بخورم.کمی بهتر شدم.ولی هنوزم تک و توک سرفه میکردم...باز وقتی سرفه هام کمتر شد تکیه دادم که نگران گفت
    -آخرشم منو میکشی تامی...خوبی؟
    نیم نگاهی بهش کردمو سرمو تکون دادم.خودشو انداخت کنارم رو تخت و خم شد دوباره سرشو گرفت تو دستاش.کاملا مشخص بود کلافه اس.دیگه شناخته بودمش حتی اگرم نزدیک به دوسال ندیده باشمش...حتی اگه...
    سرمو تکون دادم و برای منحرف کردن فکرم گفتم
    -کی بهم زده بود؟
    یه دفعه خشکش زد.سرشو آورد بالا و نگام کرد.رنگش پریده بود...نمیتونستم معنی نگاشو درک کنم.مردمکاش می لرزید...بازم وقتی دیدم جواب نمیده با تعجب گفتم
    -چیزی شده سپند؟
    با حرفم با تکون شدیدی به خودش اومد.دوباره از حالت نشسته در اومد و کنارم وایساد و گفت
    -ن...نه...چه ات..تفاقی؟...هیچی..نشده..من فقط..فقط یه خورده خسته ام...همین...
    خودمو کمی بالا تر کشیدمو مشکوک نگاش کردم که سریع نگاشو دزدید.دستاشو کرد تو جیب شلوارش و خیره شد به کمد دیواری ها...همونجور مشکوک با چشمای باریک گفتم
    -به من دروغ نگو سپند...چشمات دارن لوت میدن...کی بهم زده بود؟(پوزخندی زدمو ادامه دادم)نکنه باز کارن بهم زده؟
    نگام کردو گفت
    -نه نه...کارن اصلا ایران نیست....
    سرمو تکون دادمو گفتم
    -خوب؟
    میدونستم همیشه از اینکه مورد بازجویی قرار بگیره متنفره ولی خوب فعلا اینکه کی بهم زده بود مهم تر بود.با همون ژست دوباره خیره شد به تخت و آروم گفت
    -من بودم...
    چشمام زدن بیرون...سپند؟...سرشو آورد بالا و با دیدن قیافه ی مبهوت من گفت
    -تامارا...تامی...باور کن اصلا ندیدمت...من..من...
    دستمو آوردم بالا و ایندفعه با آرامش گفتم
    -چته؟...چرا اینقدر هول شدی؟...چیزی نشده که..فعلا من سالمم...طوریمم نشده...اونم یه اتفاق بود.میدونم که نه تو حال و حواس حسابی داشتی نه من...الانم نمیخواد اینقدر کلافه باشی،من خوبم...
    دوباره نشست کنارم رو تخت ولی اینبار سرش رو نگرفت.آروم نگاشو دوخت به زمین و گفت
    -از دیروز که به هوش اومدی همش داشتم با خودم تمرین میکردم که چجوری بهت بگم اونی که زده بهت...من بودم...همش داشتم خودمو آماده میکردم که با عصبانیت بگی برو بیرون...ولی تو مثل همیشه غافلگیرم کردی تامارا...مثل همیشه درموردت اشتباه فکر کردم...
    نگاش رو آورد بالا و دوخت به چشمام.حالا میتونستم قرمزی چشماش رو ببینم.ولی من مثل همیشه کاملا خنثی داشتم بهش نگاه میکردم.با دیدن نگاهم محزون خندید و گفت
    -اصلا عوض نشدی تامی...میدونی؟تو این دوسالی که ازت دور بودم،همش به این فکر میکردم که اگه یه بار دیگه ببینمت چی بهت بگم؟...چجوری دلتنگیامو خالی کنم؟...چجوری ازت معذرت بخوام؟...ولی بعدش با خودم میگفتم نه...اون الان ازدواج کرده...نامزد داره...من چجوری برم به یه زن شوهردار بگم دلم برات تنگ شده بود؟...این فکرا که تو مغزم میوفتاد باز با خودم تصمیم میگرفتم فراموشت کنم...ولی تو...عشقت...جوری تو رگ و پی بدنم نفوذ کردین که حس میکنم حتی اگه فراموشی هم بگیرم عشقت یادم نمیره...تا اینکه...سهند بهم خبر داد تو و کارن نامزیتونو بهم زدین(خندید و ادامه داد)نمیدونی اون موقع چه حسی داشتم...اونقدر خوشحال شدم که حتی بلیط گرفتم که دوباره بیام اتاوا و تا عمر دارم ازت درخواست ازدواج کنم ولی...ولی خبر گم شدنت داغونم کرد...اونقدر داغون که سکته کردم...
    هین بلندی کشیدمو گفتم:سکته؟
    چشماشو باز و بسته کردو ادامه داد
    -آره...خدایی شد جایی از بدنم الان فلج نیست(دستی تو موهاش کشید)تا همین یه هفته پیش که زدم بهت هنوز فکر میکردم گمشدی...تینا میگفت گروگانت گرفتن...سهند میگفت خودت پاشدی بی خبر رفتی...نمیدونم..ولی بلاخره برای منی که اینجا افتاده بودم رو تخت بیمارستان فقط و فقط گمشده بودی.خوب که شدم گشتم دنبالت.چون احتمال میدادم بیای اینجا...آگهی زدم تو روزنامه...به پلیس گفتم...ولی هیچ...تا اینکه اون هفته که داشتم کلافه از اداره پلیس برمیگشتم...(غمگین خندید)وسط خیابون دیدمتو...زدم بهت...
    ایندفعه بلند خندید ولی خنده ای که به زهر میگفت زکی...لبخندی رو لبم نشست و گفتم
    -حالا چرا داری اینارو به من میگی؟
    خنده اش بلافاصله قطع شده و بهم خیره شد.میتونستمتعجب عمیقشو از تو نگاش تشخیص بدم.ولی اصلا واسه منی که زندگیم بهم دهن کجی میکرد مهم نبود.هنوز بهم خیره بود که گفتم
    -من میخوام برم خونه...بگو مرخصم کنن..
    و به دنبال حرفمملافه رو زدم کنار که یهو به خودش اومد و گفت
    -نه نه تو هنوز خوب نشدی تامارا...هنوز باید بستری باشی...
    ملافه رو تو دستش گرفت که بی توجه پاهامو از تخت آویزون کردمو کامل نشستم رو تخت.سرد و یخی گفتم
    -میدونی اگه کل بیمارستان هم جمع بشن که من نرم،میرم...پس حرف نزن برو بگو مرخصم کنن..کارتم تو کیفمه... برش دار و باهاش پول بیمارستانو حساب کن...حرفم نباشه...
    کمی خودمو کشیدم جلو ولی وقتی دیدم هنوز کنارم وایساده نگاش کردم که مات و مبهوت بهم نگاه میکرد.اخم کوچیکی کردمو گفتم
    -تو که هنوز اینجایی...
    یه بشکن جلو صورتش زدم که به خودش اومد.آهی کشید و رفت سمت کم دیواری.درش رو باز کرد و یه کاور لباس وکیفمو از توش درآورد و دوباره اومد کنارمو اونا رو گذاشت رو تخت.با صدایی بی نهایت غمگین گفت
    -لباسای خودت خاکی شده بودن...رفتم یه دست لباس واست خریدم..کفشم تو همین کاور هست...تا میرم و میام بپوش...
    بعد بدون اینکه بهم فرصت بده حرف بزنم رفت.اه لعنتی...از اینکه زیر دین کسی باشم بدم میومد...چرا کارتمو نبرد؟...با حرص در کشو کنارمو باز کردم تا پنبه پیدا کنم...تو اولی نبود...محکم زدمش بهم و کشو دومی رو باز کردم.بسته ی پنبه رو برداشتمو یه تیکه کندم.گذاشتم رو جای سرم و آروم سرمو کشیدم بیرون.بدون توجه به دستم که خون میومد سوزن سرم رو به همراه پنبه ی تو دستم انداختم تو سطلی که لحظه ی باز کردن کشو ها زیر تخت دیده بودم.بلند شدمو باز بی توجه به سر گیجه و سردردم دکمه های لباس مسخره ای بیمارستانو باز کردم.یه تاپ از تو کاور کشیدم بیرون و تنم کردم.شلوارمو هم در آوردم و با شلوار جینی یخی رنگ عوض کردم.مانتوی سورمه ای که برام خریده بود رو هم پوشیدم...بندی بود.سریع اتکتش رو کندم ولی بنداشو نبستم.روسری رو از رو سرم برداشتمو دستی تو موهای بلندم کشیدم که آزادانه باز بودن.در کیفمو باز کردم و یه کش از توش در آوردمو موهامو بستم.شال یخی رو هم از تو کاور درآوردمو انداختم رو سرم و بندای مانتومو بستم.کفشای کالج مشکی رو هم پام کردم.کاور رو همینجوری ول کردم رو تخت و کیفمو برداشتمو راه افتادم سمت جایی که احتمال میدادم دستشویی باشه.درو باز کردمو رفتم تو.با دیدن خودم تو آینه یه لحظه ترسیدم.شقیه ی چپم خراش برداشته بود و گوشه ی لبمم هم خونمرده شده بود.پوزخندی نشست رو لبم و تازه فهمیدم چرا کمی حرف زدن برام سخت بود.شیر آب و باز کردمو چند مشت آب به صورتم زدم.شیر آب بستم و با دستمال صورتمو خشک کردم...یه کرم مرطوب کننده به همراه یه برق لب زدمو اومدم بیرون.نگاهی به کل اتاق انداختم تا چیزی جا ننداخته باشم و وقتی مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون.سرم هنوزم گیج می رفت و میدونستم رنگم پریده ولی سرسختانه راهمو ادامه دادم.با دیدن سپند که داشت با یه کیسه دارو میومد سمتم قدمامو تند تر کردم.با دیدن من وایساد سرجاش می فهمیدم کلافه اس و از این مرخصی زوری عصبانی ولی چون میدونست اگه چیزی بگه چهارتا بیشترش رو از من میشنوه سکوت کرد و وقتی رسیدم بهش آروم کنارم راه اومد...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    ۴
    -تو برو ماشین رو بیار منم میام...
    کلافه از اسرار هایی ک کرده بود ولی بی نتیجه بود، سری تکون دادو گفت
    - باشه...
    و بعد حرکت کردو رفت.وقتی مطمئن شدم که رفته عقب گرد کردمو رفتم کنار پذیرش آروم ب پرستار گفتم
    -خسته نباشید خانوم...میخواستم پول بیمارستان رو حساب کنم...
    رفت پای کامپیوترش و گفت
    -اسم بیمار...
    پوفی کردمو گفتم
    -پارلا سعادت
    یکم ور رفت با کامیوتره و بعد گفت
    -خانوم حساب شده...
    خودمو متعجب نشون دادمو گفتم
    -چی؟
    اونم نگام کردو گفت
    -حساب شده...
    باز خودمو کلافه نشون دادمو زیر لب جوری ک بشنوه گفتم
    -بهش گفتم حساب نکنه هاااا
    و بعد رو به پرستار ک مشکوک نگام میکرد گفتم
    -دوستمه...اون حساب کرده...میشه بدونم چقدر واریز شره؟
    سری تکون دادو مبلغو گفت.تشکری کردمو رفتم سمت داروخونه و نسخه دارومو دادم بهش و دوباره همون پروسه نقش بازی کردن و مبلغ دارو ها رو هم با زیرکی گرفتم.رفتم از عابر بانک اونجا پول دارو و بیمارستان رو گرفتمو رفتم از بیمارستان بیرون.دم در دنبالش کردم که دیدم تو یه سانتافه ی سورمه ای نشسته...پوزخندی زدمو رفتم سمتش.در ماشینو ک باز کردم از تو فکر اومد بیرون و به منی ک نشسته بودم و داشتم درو میبستم خیره شد.آروم با اخم گفت
    -چرا دیر کردی؟
    سری تکون دادمو گفتم
    -چیزی نیست...تو برو..
    لبشو گاز گرفتو گفت
    -این مدت کجا میموندی؟
    نیم نگاهی بهش کردمو بیخیال گفتم
    -به توچه؟
    با اعتراض دنده رو عوض کردو تقریبا داد زد
    -تامارا...؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    ۵
    خونسرد نگاش کردم.همیشه اعتقاد داشتم این دوتا برادر موقع حرص خوردن خیلی جذاب میشن.نگاه خیرمو که دید مثل همیشه آروم گفت
    -چیه؟
    خودمو نمایشی کمی حق به جانب نشون دادمو گفتم؟
    -چیه؟...دوساعته منو صدا زدی ...حالا هم که نگات میکنم و منتظرم بگی چکارم داشتی طلبکاری؟( اداش رو در آوردم) چیه؟...
    خندید و گفت
    -پس هنوزم روحیه ی شیطونت رو داری...فکر می کردم با کاری که کارن کرد عمرا نتونی حتی لبخند بزنی...
    بازم خونسرد شالمو رو سرم مرتب کردم و گفتم
    -چرا دارم باهات حرف میزنم؟
    پوفی کشید و سری تکون داد.همیشه همینجور در برابرم کوتاه میومد و من دقیقا با همین اخلاقش مشکل داشتم...
    چند دقیقه ای گذشته بود.پشت چراغ قرمز و تو ترافیک نسبتا سنگینی بودیم.کیفمو باز کردم و گوشیمو در آوردم.روشنش که کردم سیل پیاما و میس کالا رو دیدم که تو اعلان های گوشیم بهم چشمک میزدن.نمیدونم چرا...ولی بی اختیار پوزخند زدم.با فکر به تمام اونایی که بهم زنگ زدن بازم بی اختیار پوزخندم پر رنگ تر شد.بدون این که قفلش رو باز کنم دوباره برش گردوندم تو کیفم.نگامو دوختم به جلوم که سپند گفت
    -کجا ببرمت؟
    چرخیدم و نگاش کردم.دستاش رو گذاشته بود رو فرمون و داشت به ثانیه شمار چراغ راهنمایی نگاه میکرد.صدامو با کمی مکث صاف کردمو گفتم
    -همونجایی که سوارم کردی.‌.
    یهو چرخید سمتم و با بهت گفت
    -چی؟
    ابروهامو انداختم بالا.تو این چند ماهی که برگشته بودم ایران خوب یاد گرفته بودم چجوری در هر شرایط خونسردیمو حفظ کنم.گفتم
    -کجاش تعجب داشت؟...سوال پرسیدی جوابتو دادم...
    وقتی دیدم هنوزم با همون حالت نگام میکنه بیخیال سرمو چرخوندم و شروع کردم به باز و بسته کردن زیپ پشتی کیفم و گفتم
    .
    .
    -فکر کنم دور و بر های انقلاب بود که بهم زدی...نه؟..البته زیادم مهم نیست اگه سر خیا...
    پرید تو حرفم و گفت
    -آره آره...انقلاب بود ولی من اونجا پیاد...
    اینبار من پریدم تو حرفش و گفتم
    -میدونی اگه باهام لج کنی همینجا پیاده میشم...پس حرف نزن و راهتو برو...
    باز پوفی عصبی کشید و نگاشو ازم گرفت.گوشیم رو دوباره در آوردم و اینبار قفلش رو باز کردم.با دیدن اسم یه نفر نزدسک بود از تعجب شاخ دربیارم...این مگه با من قهر نبود؟...خدای من.۲۶۹تا میس کال داشتم ازش..با همون تعجب رفتم تو لیست پیاما..اوه اوه پیامارو که دیگه نگوووو...یه پیام از وسطاش باز کردم و دیدم نوشته
    -پارلا....غلط کردم...کجایی؟دارم ذره ذره آب میشم پارلا...ترو خدا گوشیتو بردار...
    میتونستم عجز رو از تک تک کلماتش حس کنم.لبخند رضایت بخش رو لبم نشست.بدون اینکه بقیه رو بخونم یا حتی جوابشو بدم،همه رو حذف کردم.هنوز باید التماس کنی...گوشیم رو دوباره پرت کردم تو کیفم که کتوجه شدم ماشین حرکت کرد.سرمو آوردم بالا و دیدم شاید به اندازه ی نیمتر رفته بودیم جلو...اه...عجب ترافیکی شده.یهو بی اختیار پرسیدم
    -چرا ازدواج نکردی؟
    این دفعه چنان با بهت برگشت سمتم که گفتم گردنش رگ به رگ شد.خودمم از سوال بیجام تعجب کردم.نمیدونم از کجای مغزم اومد و بدون اجازه پرید رو زبونم،ولی بلاخره حرفی بود که زده شده بود و کاریش هم نمیشد کرد.نگاش کردم.با چشمای بیرون زده و دهن نیمه باز داشت نگام میکرد.از گوشه ی چشمم دیدم ماشین جلوی حرکت کرد.صداش زدم و گفتم
    -هی یو...مستر...حرکت کن...الانه که بوق ماشینا در بیاد...
    دهن نیمه بازش رو به سختی بست و روشو گرفت و حرکت کرد.چند لحظه بعد که از حرف زدنش پشیمون شده بودم گفت
    -خودت چرا ازدواج نکردی؟
    بی اختیار نگام چرخید رو انگشت حلقه ی دست چپم.مطمئن بودم قبل تصادف دستم بود...یعنی...یعنی گم شده؟...نه...نه...ولی...یهو دوباره یادم اومد به وقتی که میخواستم پول بیمارستان رو از عابر بانک بگیرم و حلقه رو تو کیفم دیدم...باز دوباره یادم اومد که قبل تصادف وقتی که میخواستم تو کافی شاپ دستامو بشورم بدون اینکه بفهمم چرا درش آوردمو گذاشتم تو جیب داخلی کیفم و درش رو هم بستم...ولی الان داخل کیفم بود...و این چه معنی میداد؟...لبخندی از فهمیدن موضوع زدم.مطمئن بودم سپند حلقه رو دیده.آروم گفتم
    -سعی نکن چیزی رو پنهان کنی سپند...
    و بعد به همون آرومیه لحنم سرمو چرخوندو بهش نگاه کردم.هول شده و به تته پته افتاده بود.بریده بریده و با مکث گفت
    -منـ...منظورت...چیه؟
    خندیدمو گفتم
    -من فراموشی گرفتم یا تو؟...مثل اینکه چهار سال و نیم از زندگیت رو با من گذروندی و فکر کنم این مدت برای شناختن طرف مقابلت خیلی زیاد باشه...در ضمن...چطوری میخوای باور کنم حلقه رو تو کیفم ندیدی؟
    باز خواست حرفی سزنه ولی نمی تونست.هی دهنش باز میشد و بعد بدون خارج شدن حرفی از دهنش با کلافگی میبستش.تا اینکه بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش پوفی کشید و کلافه گفت
    -از کجا فهمیدی؟
    خونسرد به خیابون و مغازه ها نگاه کردمو گفتم
    -اولا از جایی که حلقه بود.من حلقه رو آخرین بار تو جیب کیفم دیدم و زیپش رو هم بستم.ولی الان وقتی پیداش کردم تو کیفم افتاده بود...دوما...اون کیک و آب میوه ای که تو کیفم گذاشته بودم الان نیستن...و سوما هیچوقت حس شیشم منو دست کم نگیر...
    کلافه گفت
    -من...من وقتی رسوندمت بیمارستان نگفتم که خودم زدم بهت و چون اون موقع از شب کوچه تاریک بود کسی متوجه نشد ما تصادف کردیم...منم اونجا خودمو نامزدت معرفی کردم.بیمارستان هم برای اینکه بتونه بستریت کنه یه سری مدارک میخواست واسه همین از من خواستن تو کیفت نگاه کنم ببینم همراهته یا نه چون نمیدونستم کجا زندگی میکنی تا برم و اونا رو برات بیارم...خدا رو شکر که باهات بود...همونجا موقع گشتن کیک و آبمیوه رو انداختم بیرون چون معلوم نبود کی مرخص بشی.و...و...تو همون گشتن ها...تو کیفت...
    حرفش روادامه نداد...صداش میلرزید.یه دستش رو گذاشته بود لبه ی پنجره و باهاش روی لباشو پوشونده بود.دست دیگه اش هم روی فرمون قفل شده بود.کیفمو باز کردمو حلقه ی دوست داشتنیمو درآوردم و دستم کردم.حس بیقراری چند لحظه پیشم جاشو به ارامش داد.با صداش چرخیدم و دوباره نگاش کردم.ترافیک کمی روون تر شده بود...
    -اسمش..چیه؟
    زیرک لبخند زدم و بیخال پرسیدم
    -کی؟
    از اذیت کردنش حس خوبی بهم دستم میداد...یه چیزی شبیه به قدرت.کلافه گفت
    -نامـ...نامزدت!
    لبخند زیرکم شد یه لبخند بدجنس و گفتم
    -از کجا میدونی حلقه ی نامزدی منو کارن نیست؟
    تند تند سرشو تکون داد و گفت
    -نه..نه...تو حلقه ی کارن رو هیچوقت دستت نمیکنی.
    بدون اینکه خونسردیمو از دست بدم گفتم
    -خوب شاید میخوام برای حرص دادن تو این کارو بکنم..
    این دفعه عصبی گفت
    -اصلا چه دلیلی داره تو حلقه ی ازدواج کسی رو که ازش متنفری رو تو کیفت همراهت داشته باشی؟...امکان نداره...اصلا این حلقه تو و کارن نیست...
    لبخندم تبدیل به خنده ای کوتاه شد و گفتم
    -خوب شاید این حلقه تو کیفم بوده و من یادم رفته بوده برش دارم...یا اصلا شاید گمش کرده بودم و الان تو این کیفم پیداش کردم...بعدشم تو از کجا میدونی این حلقه حلقه ی کارن نیست در حالی که حتی تو مراسممون هم نبودی؟
    عصبی داد کشید
    -چون حلقه ات اصلا دست خودت نیست...گمش کردی.اونم درست روز بعد از جداییتون با کارن...تو الان نزدیک به یه ساله که اون حلقه رو نداری!
    تعجب نکردم.میدونستم حلقه ام دست کارنه.و اینو هم مطمئن بودم همه ی این چیزا رو کارن به سپند گفته.بلاخره دوستای قدیمی بودنو محرم راز هم
    بازم خونسرد گفتم
    -خوب پس با این اوصاف تو این حلقه رو با دقت دیدی؟...درسته؟
    نفس عمیقی کشیدو سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.لبخند بدجنسی زدم و گفتم
    -خوب...پس چطور با اون همه دقت اسم منو نامزدم رو روی حلقه ندیدی؟
    با حیرت نگام کرد.دیگه کامل از تو ترافیک اومده بودیم بیرون و داشت به طرف انقلاب می روند.خنده ی نفس داری کرد و گفت
    -خدای من...باورم نمیشه همه ی این حرفات برای این بود که مچ منو بگیری و کاری کنی خودم به دونستن اسمش اعتراف کنم...وای خدا...
    بلند زدم زیر خنده و گفتم
    -زندگی با کارن و زیر دستاش حد اقل این زیر آبی رفتنا و مچ گرفتنا رو بهم یاد داد...
    لبخندی زدو گفت
    -دوسش داری؟
    از به یاد اوریش لبخندی رو لبم نشست و گفتم
    -اگه دوسش نداشتم باهاش نامزد نمیکردم(یه جمله ی کاملا کلیشه ای:aiwan_light_yes3:)
    پوزخندی زد.میدونستم تو ذهنش چی میگذره واسه همین بدون اینکه بذارم حرفی بزنه گفتم
    -اونی که با تو و کارن نامزد کرد،تامارا بود...من پارلام...

    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    6.
    هفت سال پیش
    داشتیم از خوشحالی می مردیم.هرسه تامون نمیدونستیم برای اینکه خوشحالیمون رو بروز بدیم چکار باید بکنیم.تینا ذوق زده داشت خودشو عقب جلو میکردو پوست لبشو میکند...ساترا با بهت داشت به صندلی جلو نگاه میکرد و من نگام بین مدال گردنم و هر ازگاهی اون دوتا می چرخید.هیچ جوره باورم نمیشد اول شدیم...لبخند زدمو رومو چرخوندم و طرحمون رو که توی یه قاب شیشه ای گذاشته شده بود دیدم...عاشقتم طرح.
    همش منتظر این بودم آلارم گوشیم صداش در بیاد و من بیدار شم و آماده شم که بیام همایش....
    با صدای مجری برنامه که الان جلومون وایساده بود هرسه اول چرخیدیمو نگاش کردیم و بعد دونه دونه بلند شدیمو وایسادیم...
    -واقعا بهتون تبریک میگم...طرحتون در عین سادگی نظر کرشناسای مارو به خودش جلب کرد.اومدم زمان برگذاری مراسم اصلی که مخصوص سه نفر اول از هر رشته ای هستش رو بهتون بگم...پس فردا ساعت9صبح تالار کنار همین ساختمون باشید.و تا یادم نرفته بگم که میتونید علاوه بر خانواده دوتا از دوستاتون رو هم دعوت کنید و تشریف بیارید...خوب...من حرفامو مختصر ومفید زدم...اگه سوالی هست درخدمتم...
    لبخندم پررنگ شد ودهنمو باز کردم یه چی بگم که یهو ساترا گفت
    -ببخشید آقای آرمان...یه سوال داشتم...
    با همون غرور و جذبه اش به ساترا نگاه کرد و گفت
    -بفرمایید خواهش میکنم...
    ساترا که مثل من و تینا هنوزم تو بهت اول شدنمون بود گفت
    -جون من راستشو بگیدا...
    آرمانم لبخند کنترل شده ای زد وگفت
    -قول میدم...مطمئن باش
    ساترا هم بامزه آب دهنشو قورت داد و گفت
    -دوربین مخفیه؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    7
    با حرفش من و تینا زدیم زیر خنده ولی این آرمانه فقط به خنده ای آروم بسنده کرد.لامصب هیچجوره نمیذاشت غرورش خدشه دار شه.من موندم مگه خنده هم باعث شکسته شدن غرور میشه؟...آخه یکی نیست بهش بگه تو می خوای این غرورتو سر قبرت ببری که اینجوری سفت و سخت چسبیدیش ولشم نمیکنی؟چسب دوقولوی خوشگل.با صداش به خودم اومدمو خندمو آروم کردم
    -آره...منتها جایی برای مخفی کردنش پیدا نکردیم...اونهاش اونجاست
    و به چند تا خبر نگار و عکاس که یه گوشه وایساده بودن اشاره کرد.دوباره زدیم زیر خنده...نه این یارو هم بلده شوخی کنه ها...تو اون بین نگام افتاد به تینا که همیشه با دیدن آرمان غش و ضعف میرفت.نمیدونم این خواهر ما به کجای این مینازه؟...اخلاق سگیش یا تیپ و قیافش؟البته از حق نگذریم قیافه ی تقریبا خوبی داشت ولی خوب وقتی کنار ساترا بود همون یه ذره خوشگلیشم به چشم نمیومد...ساترای دیوونه خیلی خوشگل و البته جذاب بود...حیف...حیف زن داره نمیشه تورش کرد...(الان میخواستم بگم منم دید زدن بلدم...بله)
    باز با صدای ساترا به خودم اومدم و سرمو چرخوندم سمتش.نفهمیدم از کی خندم قطع شده بود(تو هپروت بودم خیر سرم)
    -خــوب...پس دوربین مخفیه...میگم چرا خدا یهو بعد 26 سال سن یهو لطف و رحمتشونو پرت کردن رو سر ما...پس شوخیه..
    یهو عصبانی آستین لباسم منو که کنارم وایساده بود گرفتو گفت
    -دست خواهرتو بگیر بریم.سرکارمون گذاشتن...حالا ما جنبه داشتیم...نمیگن یهو یه بی جنبه ای مثل من(!)پیدا بشه سکته کنه بمیره؟..اونوقت گل رس میزنن به سرشون یا گل ماسه بادی؟....بعد تازه با اعتماد به نفس میگن چرا دوربین مخفی های خارجیا باحالا تره؟...میدونی؟اینجاست که شاعر میگه:باش تا خنده دار شوی...والا به خدا
    ما که مرده بودیم.این آرمان هم خندش گرفته بودا ولی فقط لبخند ملیح تحویل جوانان عرصه ی علم و فناوری میکرد...به قول ساترا اینجاست که شاعر میگه:باش تا خدا شفات بده...والا به خدا
    (پیام اخلاقی متن:کمال همنشین داره در پارلا اثر میکنه...تا پیام های اخلاقی بعدی بودورود)

    ما ها که از اون حالت بهت کمی در اومده بودیم...ساترا هم داشت غر میزد.منم که داشتم از زور خوشحالی،خنده و همچنین تاسف واسه این آرمانه جان به جان ۀفرین تسلیم میکردم آروم گفتم
    -لطف کردین آقای آرمان...ما دیگه باید بریم...راجب چرت و پرتای این دوستمونم شرمنده...با اجازه
    و بعد خدافظی کردمو زدم بیرون.اون دوتا هم پشت سرم.سوییچ رو درآوردم واومدم برم سمت پارکینگ که یهو کیفم به یه جا گیر کرد.برگشتم دیدم ساترا کیفمو گرفته.بدون هیچ حرف یا توضیحی درمورد کارش سوییچ رو از تو دستم قاپید پرت کرد طرف تینا و در همون حال گفت
    -برو ماشینو بیار...من با پارلا کار دارم..
    تینا که نتونسته بود کلیدو بگیره و افتاده بود رو زمین خم شد برش داشت و سری تکون دادو رفت.میدونستم هنوزم تو بهته وگرنه عمرا اگه میرفت.
    با کنجکاوی نگامو دوختم به ساترا که بگه چکارم داره.سری به معنی چیه تکون دادم.کلافه دستی تو موهاش کشیدو گفت
    -یه راست میرم سراغ حرف اصلی....تو چجوری میخوای پس فردا همراه خانوادت بیای اینجا درحالی که بابات باید همزمان هم پیش شما باشه هم پیش تینا اینا؟
    مات و مبهوت بهش خیره شدم...راست میگفت.چجوری میخواستم این کارو بکنم؟...مامانم که فکر میکرد بابام رفته سفر و نمیاد و اگه بابا رو تو جشن کنار تینا اینا میدید چی؟...اصلا اگه بگم فقط مامانا باید بیان چی؟...نه...هم مسخره اس و هم اگه مامان بیادو بقیه رو ببینه که همراه با بابا هاشون اومدن چه فکری درموردم میکنه؟...نه...نه...یا..یا اصلا میتونم نرم...هان؟...حرفی هم درموردش به مامان نمیزنم...من که جایزمو گرفتم...حتی اگر خبردار شد پس فردا یه دردی رو بهونه میکنم و نمیرم..آره...معقول ترین راهه...آب دهنمو قورت دادم.نگامو چرخوندم و به ساترا خیره شدم.حتی نفهمیدم کی سرمو انداخته بودم پایین...دوباره آب دهنمو قورت دادمو با شک گفتم
    -نمیام...
    چند لحظه مات نگام کرد و یهو داد زد
    -چی؟...نمیای؟
    چند نفر که از کنارمون رد میشدن برگشتنو نگامون کردن.سری تکون دادمو دوبارهبهش خیره شدم.وقتی دید هیچی نمیگم با لحن آرومتری گفت
    -پارلا...تو داری فقط صورت مسئله رو پاک میکنی...یعنی چی نمیام؟...اگه تو نیای تینا هم نمیاد...اونوقت من بیام اینجا چی بگم؟هان؟...یه درصد هم به این فکر کن مامانت بفهمه...چکار میکنی؟...چجوری قانعش میکنی؟...پارلا با توام؟
    با حرص و کلافگی موهامو که از شالم زده بود بیرون کردم داخل و گفتم
    -نمیدونم ساترا...میفهمی؟...هیچی به ذهنم نمیرسه...تو میگی چکار کنم؟...مگه راهی بهتر از اینم هست؟
    سری تکون دادو گفت
    -آره هست
    مشتاق نگاش کردمو گفتم
    -چی؟...زود باش بگو تا تینا نیومده..
    جدی گفت
    -به مامانت بگو...بگو که بابات بهش خــ ـیانـت کرده و یه زن دیگه گرفته...
    با دهن باز بهش نگاه کردم.این با خودش چی فکر کرده بود؟
    کمی عصبی گفتم
    -تو فکر میکنی این کار آسونه؟...فکر میکنی من از این وضع راضیم؟...فکر میکنی خودم نمیخوام بهش بگم؟...ولی فکرشو بکن...اگه من امروز به مامانم بگم صد درصد پس فردا نمیتونم بیام...یعنی اگر هم بیام خانواده ای همرام نیست...می شنوی؟...نمیخوام تو این سن یهو همه ولم کنن...
    کلافه سری تکون دادو گفت
    -تو داری از روی احساست تصمیم میگیری پارلا...یکم منطقی باش...
    چشمام رو ریز کردمو گفتم
    -تو اگه جای من بودی چکار میکردی؟
    خونسرد گفت
    -معلومه می رفتمو به مامانم میگفتم...
    به قیافه ی آرومش نگاه کردم...یهو از کوره در رفتم و بدون توجه به این که نامحرمه دستشو کشیدم یه جایی کنار دیوار و با لحنی که از روی عصبانیت می لرزید گفتم
    -هه...پس با این اوصاف تو خیلی دوست دارس شکسته شدن مادرتو با دستای خودت ببینی...مادری که تمام عمرش به عشق بابام دل خوش کرده و داره زندگی میکنه...مادری که دارم میبینم وقتایی که بابا نیست و مثّلا میره ماموریت چقدر دلواپسش میشه...تو...یه..پسری...اینا رو نمی فهمی...مخصوصا الان که زن گرفتی ورفتی سر خونه زندگی خودت...بله...اگه مامانم عاشق بابام نبود شاید ریسک میکردمو میگفتم...ولی الان چی؟...میگی منطقی باشم؟...باشه...منطقش اینه من برم صاف تو روی مامانم وایسم و بگم مادر عزیزم اونی که سی سال عمرتو عاشقش بودی نزدیک به بیستو سه سال پیش بهت خــ ـیانـت کرده...مامنم دوسه روز بره تحقیق و بعد باور کنه..از حال خراب اون موقعش که بگذریم صد در صد که چه عرض کنم؟...دویست درصد تهش از هم طلاق میگرین...به همون اندازه که مطمئنم آخرش طلاقه میدونم بعد طلاق مامنم منو میده به بابام...پارسا هم که زندگیشو جدا کرده...من نمیخوام پیش پدری باشم که حس میکنم تمام این سالها محبت کردناش دروغ بوده...بابایی که حس میکنم پول میریخت پامون تا دهنمون بسته بمونه نتونیم ازش گله و شکایتی داشته باشم...من اون زندگی رو نمیخوام؟...می فهمی؟...تویی که حتی حس یه دخترو درک نمیکنی حرف از منطق نزن...تو چی میدونی از اینکه یه دردی رو هی بریزی تو این دل واموندت و هیچی نگی یعنی چی؟...چی میدونی فرزند طلاق بودن یعنی چی؟...تو هیچی نمیدونی ساترا...هیچی نمیدونی...
    با شنیدن بوق های پی در پی تینا نیم نگاهی بهش انداختمو دوباره رو به ساترای شرمنده،جدی و مصمم گفتم
    -این حرفا رو زدم که پیش خودت فکر نکنی هالو ام و هیچی حالیم نیس...خودم خیلی خوب میدونم تو چه وضعیتی هستم و خوب هم میتونم باهاش کنار بیام.تو هم اگه دلت میسوزه برو واسه اون داداشت دل بسوزون که داره طلاق میگیره....من نیاز به دل رحم ندارم...زت زیاد جناب صادقی...
    بقض شدیدی تو گلوم گیر کرده بود.نگامو از چشماش گرفتمو رفتم سمت ماشین.سوار که شدم بقضمو همراه با صدای بستن در قورت دادم.تینا هم اول یه بوق به نشونه ی خدافظی به ساترا زد و بعد درحال دنده زدن گفت
    -چکارت داشت؟...تو داشتی فک میزدی که...
    صدامو صاف کردمو گفتم
    -مگه ساترا جز چرت و پرت حرف دیگه ای هم بلده بزنه؟...داشتم یه خورده این اخر راهی نصیحتش میکردم بلکه سر عثل بیاد...شعور حسابی که نداره...
    غش خنده ای کردو دنده رو عوض و آهنگو پلی کرد...
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    8
    زمان حال
    در ماشین رو زدم بهم و قدم زنان از کوچه رفتم بیرون.حتی بهش توجه هم نکردم...کوچه رو پیچیدم و رفتم داخل شرکت.غیر از روبروم به هیچ جا نگاه هم نمیکردم.رفتم سمت آسانسور و دکمه اش رو زدمو منتظر شدم بیاد پایین.چند ثانیه گذشت تا اینکه رسید.همزمان با سوار شدن من دو نفر پیاده شدن.رفتم داخل و دکمه ی بیست و هفتم رو زدم...بین راه چند نفر سوار شدن که بازم من بدون توجه بهشون تو طبقه ی مورد نظر خودم پیاده شدم.تالار لوکس روبروم چشم هرکسی رو خیره میکرد.رفتم سمت راهرو و در قهوه ای رنگ شرکت رو باز کردم.وارد شدن همانا وبلند شدن یهویی منشی ونگاه بهت زده ی بقیه ی کارمندا همان.خونسرد رفتم طرف منشی و گفتم
    -سلام خانوم سخاوت...
    کمی طول کشید تا به خودش اومدو بعد با خوشحالی گفت
    -وای...رییس شما کجا بودین تو این یه هفته؟...نمیدونین نامزدتون چقدر اومدن اینجا و رفتن...اتفاقی براتون افتا....
    با قطع شدن حرفش که همزمان بود با خیره شدنش به گوشه ی لبم فهمیدم قضیه چیه و گفتم
    -نیازی نیست نگران باشید...یه تصادف جزیی بود و خوب چون این چند وقتو بیهوش بودم و کسی که بهم زده بود غریبه بود نتونسته بودن بهتون خبر بدن من کجام...خوب...حالا هم گزارش کار های این مدت رو بیار اتاقم...به سید هم بگو یه قهوه برام بیاره...ممنون
    و بعد لبخند کوچیکی زدم و رفتم تو اتاقم.وارد اتاق که شدم لبخند عمیقی رو لبم نشست.اتاق پر شده بود از گل های رز و نرگس و بوشون آدمو مـسـ*ـت میکردم.میدونستم کار خودشه.از بینشون رد شدم.بعضی هاشون پژمرده شده بودن که نشون میداد روزای اولی که نبودم گذاشتتشون اینجا...نگاهی به ساعت کردم...3 و سی وشش دقیقه بعد از ظهر بود...هه..آخرین باری که اینجا بودم 9 صبح بود.دستگاه قهوه سازشرکت خراب شده بود و مجبور شدم برم کافی شاپ و تو راه برگشت به شرکت...یهو یادم اومد به حرف سپند...اون گفت چون اون موقع از شب هوا تاریک بوده کسی متوجه تصادف ما نشده...ولی من مطمئنم روز بود...مطمئنم...یعنی چی؟...یعنی دروغ گفته؟...
    سری تکون دادم که در زده شد.بفرماییدی گفتم که سخاوت اومد داخل و پوشه ها رو گذاشت جلوم.یکی از پوشه هارو برداشتم که در حین مطالعه ی من شروع به حرف زدن کرد
    -این پوشه مربوط به همون مناقصه ای هست که تمام مدت می خواستین ببرینش.شرکت مهر شهر بدون شرکت تو مناقصه انصراف داد و دلیلش رو هم مشکلات کاری دونست ولی من اونروز از آقای سمایی شنیدم دلیلش مسایل خانوادگی بوده...(پوشه ی دیگه ای برداشتم که گفت)این هم دیالوگ های مهمون آمریکایی که قرار بود بیاد با دکتر صادقیه...همونطور که میبینید آقای کاستر جیهوک با همکاری با ما بسیار مصّر بودن و گفتن بعد از اومدن شما دوباره میان تا یه ملاقات رو در رو با خودتون داشته باشن.در ضمن اضافه هم کردن بگم بهتون شرکت هوک توی آمریکای جنوبی توانایی ساپورت ما رو داره و ازمون میخواد باهاش همکاری کنیم...
    همونجور که سرم تو پرونده بود گفتم
    -این جیهوک همونی نیست که پارسال برای بازدید از شرکت اومده بود؟
    میتونستم لبخندشو حس کنم وقتی که گفت
    -بله رییس...آفرین به حافظتون...
    سری تکون دادمو گفتم
    -الان کجاست؟
    یه صفحه رفتم جلو.گفت
    -الان تو یکی از هتل های تهران هستن و منتظرن شما از سفر برگردین...راستش ما به همه گفته بودیم شما رفتین تا با یه شرکت توفنلاند محاصبه کنید...
    باز سری تکون دادمو گفتم
    -خوب کاری کردید...به دکتر صادقی بگید بیاد اتاق من...ممنون از گزارشت بقیه رو خودم میخونم...
    کمی سرش رو خم کردو گفت
    -بله حتما...
    و رفت بیرون که پشت سرش سید اومد داخل و سینی قهوه مو گذاشت رو میز و بعد از یه چاق سلامتی اونم رفت.کاپ قهوه رو برداشتم و یه قلوپ ازش خوردم...مثل همیشه باب میلم درست کرده بود...با شیر و شکر...هیچ جوره نمیتونستم قهوه ی تلخ رو بخورم.با به صدا در اومدن دوباره ی در کاپ رو گذاشتم تو سینی و گفتم بفرمایید.دکتر صادقی اومد داخل که به احترامش بلند شدم.درسته رییس بودم ولی اون سنش بیشتر از من بود.
    دکتر:سلام خانوم سعادت...خوشحالم دوباره میبینمتون...
    منم لبخندی زدم و از پشت میز رفتم کنار و به میز و صندلی های جلوی میز اشاره کردمو گفتم
    -سلام...بفرمایید خواهش میکنم
    اومدو نشست که منم رو بروش نشستم
    -خوب...بابنده امری داشتید؟
    دستمو روی میز بهم قلاب کردمو گفتم
    -اختیار دارین...راستش میخواستم راجب به کاستر جیهوک ازتون بپرسم...
    سری تکون دادو گفت
    -در خدمتم
    برای چند ثانیه ی کوتاه سرمو انداختم زیر و دوباره بلند کردم و گفتم
    -این درسته شرکت هوک از ما تقاضای همکاری کرده؟
    سری تکون داد و دست به سـ*ـینه به صندلیش تکیه داد و گفت
    -بله...خود کاستر جیهوک اینو مطرح کرد.البته فقط در حد مطرح کردن بود و اگه شما تمایلی به این همکاری ندارید میتونیم تقاضاشون رو رد کنیم...
    من هم سری تکون دادمو گفتم
    -اوهوم...من تو دوره ای که اتاوا بودم خبر های خوبی در مورد جیهوک و شرکتشون که همون هوک باشه نشنیدم.میدونید که این شرکت توی کشور شیلی و تو یکی ازبنادرش به نام سانتیاگوئه که خوب پایتخت کشور هستش...و همین موقعیت های بنادر شیلی یه زمینه رو برای قاچاق کالا و چیزای دیگه کاملا فراهم کرده...من نمیتونم به قطع بگم این شرکت تو کار قاچاقه ولی امکانش رو میدم.در ضمن این رو هم بگم اون موقع کاستر جیهوک مدیر عامل بود و مدیر کل فردی بنام جکسون ساکور بوده که سابقه ی زندان رو هم داشته...از چیزایی که توی پرونده خوندم فهمیدم هنوزم ساکور مدیره و من نمیتونم این ریسک رو بکنم که با اون شرکت همراهی کنم....از شما خواستم بیاید تا چیز هایی که از حرف های اون فهمیدین رو بهم بگین تا بتونم یه فکر اساسی درموردش بکنم .
    با تحسین نگام کردو با لبخند گفت
    -احسنت...شما تمام جوانب رو در نظر گرفتین...با سن کمتون بسیار تو مدیریت شرکت قهار هستین...
    لبخندی زدم که گفت
    -راستش من تموم این چیزایی که گفتین رو از خود جیهوک شنیده بودم.اون میگفت شرکتشون داره ورشکست میشه و برای جلوگیری از این کار نیاز به یه حمایت کننده دارن و از اونجایی که تعریف شرکت مارو شنیده بودن اومدن ایران برای درخواست کمک.
    پوزخندی زدم و گفتم
    -ولی خانوم سخاوت میگفت شرکت هوک قراره که مارو ساپورت کنه
    لبخندی زد و گفت
    -بله...منظور خانوم سخاوت از ساپورت فرستادن کالای اولیه و مرغوب به ما بوده...یعنی از ما میخوان در عوض حمایت اونا کالا بگیریم...
    باز پوزخندی زدمو گفتم
    -این حیله شاید تو آمریکا جدید باشه ولی تو ایران کهنه شده...این یه جور رشوه دادن و یا حتی حق سکوت به حساب میاد دکتر...در تعجبم شما چطور این رو نفهمیدید...
    متفکر آرنج هاشو گذاشت رو میز و دستاشو به م گره زد و گفت
    -بله...درسته...میتونه رشوه دادن باشه...حالا می فهمم چرا اون روز اینقدر از اجناس و کیفیت کالاهاشون تعریف میکرد...
    سری تکون دادمو گفتم
    -خوب...؟
    فهمید منظورم چیه چون سری تکون داد و صداشو صاف کردو گفت
    -حتما خودتون خوندین که اون از اجناس کارخونشون تعریف میکرد.من اون لحظه متوجه نشدم قصدش چیه ولی الان این میتونه یه نشونه برای حق سکوت باشه...ولی الان چجوری میخواید دکشون کنید؟
    تکیه دادم به صندلیم و گفتم
    -به اونم فکر کردم.ما خودمون علاوه بر تولید کننده ی داخلی،تولید کننده ی خارجی هم داریم و به نظرم نیاز نیست دوباره به بیزینسمون اضافه کنیم.از طرفی میتونیم بهشون بگیم برای قبول بیزینس من های بیشتر نیاز به شعبه های بیشتری از این شرکت داریم و باید یه شعبه ی دیگه بسازیم...
    باز با تحسین سری تکون داد و گفت
    -یه چیز جالب دیگه...مدیر یکی از بخش های مهم اداریشون ایرانیه که مقیم کاناداست و اون شرکت ما رو پیشنهاد کرده...
    ابروهام رو انداختم بالا و گفتم
    -یه ایرانی مقیم کانادا که اونقدر به شرکت ما اعتماد داشته که مارو پیشنهاد داده...جالبه.
    سری تکون داد که گفتم
    -یه سوال...جیهوک نگفت چرا به جای یه فرستنده خودش اومده؟
    متعجب نگام کرد و گفت
    -نه...چیزی نگفت
    متفکر نگامو دوختم به میز و گفتم
    -یه چیزی داره لنگ میزنه.شرکتی که یه ایرانی توش کار میکنه و مارو پیشنهاد داده....از طرفی به جای فرستنده مدیر عامل شرکت اومده...اصلا چرا همون ایرانیه به عنوان فرستنده نیومد؟...یا اصلا دلیل اصرارشون برای همکاری چی میتونه باشه؟...و حتی اگر اون ایرانی مقیم کاناداست تو آمریکای جنوبی چکار میکنه؟
    چند لحظه با بهت نگام کردو بعد با خنده ی نفس داری گفت
    -خدای من...شما واقعا مغز متفکری دارید...من حتی یه لحظه هم به اینا فکر نکردم....
    فکرم اونقدر مشغول بود که حتی قدرت تجزیه و تحلیل حرفش رو هم نداشتم.ذهنم بی اختیار دور اون ایرانیه خط قرمز کشیده بود.حس میکردم تموم اینا از خود اون نشعت میگیره...ولی اون چکارست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا