رمان کدامین کَس| Parlaaa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
[HIDE-THANKS]
9
شش سال پیش
با اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل و خودمم کنارش ولو شدم.حالم خراب بود.اونقدر گریه کرده بودم که حس میکردم چشمام نیاز شدیدی به آب دارن اما هنوزم چیزی از بقضم کم نشده بود.یهو بی اختیار شروع کردم رو به سقف داد زدن

-خدایا...اینه انصافت؟...تو که میدونستی من دوسش دارم...چرا خدا؟...چه بدی در حقت کردم که مادر و پدر و برادر وبعدشم عشقمو ازم گرفتی؟...خدااااا....چرا؟....هنوز یه سال از جدا شدنشون نگذشته...من هنوز دارم زجر میکشم...هنوز یه سال از اومدن ما به اینجا نیومده و من ذره ذره دارم آب میشم...لا اقل میذاشتی دردام یکم خوب بشن...میذاشتی باهاشون کنار بیام بعد این بلا رو سرم میاوردیییییی....میذاشتی یه ماه از عاشق شدنم بگذره بعد چوبشو میزدی تو سرم....چرا باید عشقمو کنار یکی دیگه ببینم؟...چرا باید از یکی دیگه بشنوم عشقم عاشق شده؟....چرا جواب نمیدی؟...کی شده نمازم قضا بشه؟...کی روزه ام رو نگرفتم؟...کـــی؟...روکسی میگه باید باهاش کنار بیای....ولی آخه چجورییی؟...اگه یه مشکل برام درست میکنی حداقل یه راهنمایی بکن...خدااااااا
دوباره اشکام داشت میومد. نمیدونستم چجوری جلوشونو بگیرم چون خسته شده بودم ازشون.خسته شده بودم از هرشب روی بالش ریختنشون و خفه کردن صداشون زیر پتو...خسته شده بودم.از خودم از زندگی...از تینا...از...از سهند...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    10
    با زنگ خوردن گوشیم چشمام رو باز کردم.خیلی وقت بود که نشسته بودم به گریه و حالا هوا کاملا تاریک شده بود و خونه تو ظلمات بدی فرو رفته بود.چند دقیقه قبل یه اس ام اس از تینا برام اومد که نوشته بود من امشب دیر میام...برو خونه ی مرگان تا تنها نباشی....و من اونقدر هق زده بودم که حالم داشت از خودم بهم میخورد.رفتم سمت گوشیم.مرگان بود...با صدای گرفته ای بدون اینکه صافش کنم با لهجه غلیظ آمریکایی گفتم
    -چیزی شده مرگان؟
    صدای متعجبش از اونور خط اومد
    -این سوالو من باید ازت بپرسم....چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟
    پوزخندی زدم.چی میدونست از درد من؟...چی میدونست؟
    -نه...یکم داد و هوار کردم سر همسایمون صدام گرفته
    چند لحظه گذشت تا اینکه مشکوک گفت
    -دروغ که نمیگی؟...نه؟
    عصبی گفتم
    -نه...چرا باید بهت دروغ بگم؟...اصلا چکارم داشتی زنگ زدی؟
    -باشه باشه...لطفا سگ نشو....تینا زنگ زده بود بهت کارت داشت دید جواب نمیدی زنگ زد بهم گفت بهت گفته بیای پیش من...خوب؟
    صورت خیسمو پاک کردم.بقضمو خوردم گفتم
    -خوب...
    ایندفعه اون عصبی گفت
    -خوب و...اوه مای گاش...تو الان چرا پیش من نیستی؟
    سربالا گفتم
    -حوصله نداشتم بیام...که چی؟اون اگه خیلی نگران منه تفریحشو بذاره کنار خودش بیاد خونه....
    و بعد گوشی رو قطع کرده و انداختم رو میز...سر خوردو از اون ور افتاد پایین...نمیدونستم چکار کنم حالم خوب بشه...اصلا نمیدونستم...بی هدف پاشدم لامپ ها رو روشن کردمو دوباره گوشیمو برداشتم....تردید داشتم برای کارم ولی زنگ زدم...چند تا بوق خورد که صدای خسته و خواب آلودش پیچید تو گوشی....وای خدا اصلا حواسم به اختلاف ساعت نبود.
    -بفرمایید...
    صدامو صاف کردمو با مکث گفتم
    -س...سلام...
    بعد از یکم تاخیر صدای غرغرش اومد
    -علیک سلام...این موقع زنگ زدی سلام کنی؟...باشه به خدا میگم واسه ات ثواب بنویسه...خوبه؟...بذار کپه ی مرگمو بذارم بابا
    با حدس اینکه قطع کنه سریع گفتم
    -پارسا...پارسا تورو خدا...توروخدا قطع نکن
    چند لحظه بعد صداش که تغریبا هوشیار شده بود پیچید تو گوشی
    -پارلا؟
    هیچی نگفتم و فقط هق هقم پیچید تو گوشی...دوباره چند لحظه سکوت بود تا اینکه با دادش پریدم بالا
    -تو کجایی عوضی؟...هان؟...میدونی چقدر دنبالت گشتم؟...میدونی حال مامان چطور شد وقتی شنید غیب شدی؟...بعد هفت ماه زنگ زدی که چی بگی؟....هــــــــــــان؟....داداشت نیستم درست...مامانت نیست درست....هم خونه ات که بودیم...نبودیم؟...بیست و یه سال از زندگیت که کنارت بودیم...نبــــــودیم؟...چرا جواب نمیدی لعنتی؟...میدونی مامان کارش به بیمارستان کشید؟....میدونی بابا سکته کرد؟....میفهمی پارلا؟...پارلا؟....پـــــــــارلا؟
    کنترلم رو از دست دادمو منم با هق هق داد زدم
    -هان؟...چیه؟....انتظار داشتی بمونم هی مامان نگاش بخوره بهم بشم آیینه دقش؟...آره؟....اومدم اینجا چون...جایی برای موندن کنارتون نبود...چون نمیخواستم تا بهت نگاه میکنم تو چشمات نفرت رو بخونم...انکار نکن که خودم اون روز تو آزمایشگاه کاملا دیدم اون طرز نگاهتو...بابا سکته کرد؟... به خاطر من بوده؟...نه...اون به خاطر طلاق از زن دومش سکته کرد...میگی مامان حالش خوب نبود به خاطر من؟...نه...بازم نه...اونم به خاطر حماقتش و ازدواج با بابا اینجوری شد...پس نخواه همه چی رو بندازی گردن منی که حس میکنم بار رو دوشم داره کمرمو خورد میکنه...تو پسر واقعیشونی...فک کردی اگه پیشتون میموندم میتونستم زندگی کنم؟...نه...نه..نــــــــــه....
    اونقدر هق زده و داد کشیده بودم که نمی تونستم نفس بکشم.صدای نفس های نا منظم اونم میومد.میدونستم تو خونه ی خودشه چون اگه پیش مامان بود حتما تا الان صدای اونم میشنیدم....سکوت بینمون هنوزم برقرار بود که گفت
    -ازت متنفرم پارلا...میشنوی صدامو؟...حالم ازت بهم میخوره...خوب شد که رفتی...دلم میخواد تا عمر دارم نبینمت...هرگز...آره تو راست میگی...نمیتونستی پیشمون بمونی...نمیتونستی زندگی کنی...الانم هر...هر جهنم دره ای هستی توش بمون...چون نمیخوام مامان با دیدنت دوباره یاد اون آشغال بیوفته...خدافظ...تا قیامت...
    صدای بوق بوق شده بود ناقوس مرگم...خدایا...منو میبینی اصلا؟؟؟؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    11
    -یعنی چی که نمیتونم؟...وقتی که قبول کردی نمیتونی دیگه بزنی زیرش...میشنوی؟
    کلافه دستامو تو هوا تکون دادمو گفتم
    -نمیتونم روکسی....باور کن نمیتونم....
    عصبی دوباره داد زد
    -پس مرض داشتی قبول کردی؟
    منم با درموندگی تقریبا داد زدم
    -آره....اون لحظه مخم هنگ کرده بود یه چیزی پروندم...
    اومد جلو...می فهمیدم میخواد از در محبت وارد بشه.بازو هامو تو دستش گرفتو گفت
    -نه...تو قبول کردی...اون شب که گفتی قبول برق رضایت رو تو چشات دیدم.در ضمن مگه این چه کار سختیه که تو نمیتونی انجامش بدی؟...من و دوستم تقریبا کار ها رو درست کردیم.دارم به خاطر خودت میگم تامارا...!
    بازو هامو کشیدم که اونم ولم کرد.شروع کردم به راه رفتن و هیستریک پرسیدم
    -این دوست تو معلوم هست کیه؟...هیچ حرفی درموردش بهم نزدی...فقط گفتی دوستم کمکون میکنه...اصلا من تا دوست تو رو نبینم قبول نمیکنم...
    پوفی کشید و خودشو پرت کرد رو مبل.خوشبختانه تینا با سهند جونش رفته بود دور دور....نبود که حرفای ما رو بشنوه...با حرف روکسی به خودم اومدمو نگاش کردم
    -It's no use to talk to you
    رفتمو نشستم روبروش....لبامو جویدمو گفتم
    -غیر از این راه...راه دیگه ای هم هست؟
    سرش رو آورد بالا...دستاش رو از دو طرف باز کردو گذاشت دو طرف مبل و پاهاشو انداخت رو هم.همیشه از این لاتی بودنش بدم میومد ولی حریفش نمیشدم.سری به معنی نه تکون دادو کیفشو برداشت.با حدس کاری که میخواست انجام بده با التماس گفتم
    -نه روکسی....میدونی که تینا به دود سیگار حساسیت داره...میاد دوباره حالش بد میشه باید ببریمش درمونگاه...نکش...
    سیگارش رو که حالا درآورده بود بدون توجه به من و حرفم با شمعی که روی میز،زیر ظرف غذا روشن بود،روشن کرد و در حال راه رفتن گفت
    -Eat your word
    کلافه بهش که حالا کنار پنجره وایساده بود نگاه کردمو گفتم
    -نه...حرفمو پس نمیگیرم...چرا نمیخوای بفهمی؟...تینا خواهر منه....میشنوی؟
    با حرص سیگارش رو روی لبه ی پنجره خاموش کردو اومد سمتم.انگشت اشاره اش رو جلوم تکون داد و گفت
    -تو...یه...بدبختی...یه بدبخت دلسوز که دلت واسه عالم وآدم میسوزه...خانوم تامارا...تو این جامعه گرگ نباشی و ندری می درنت...می فهمی؟...براشون هم مهم نیست تامارایی یا هر بدبخت دیگه...یکم به فکر خودت باش...یکم به زندگی خودت فکر کن...از الان اینطور جا زدی؟...مگه میخوای چکار کنی؟...گرفتن عشقت از چنگ حریف کار سختیه؟...مگه تو نبودی که ادعات میشد از تینا سر تری؟...هان؟...پس کو؟...چرا اینو بهش ثابت نمیکنی؟...چرا نمیذاری سهند بفهمه عاشق کی شده و کیو از دست داده؟....د آخه ...من چی بگم بهت؟
    با همون یه ذره سیگار...بوش با هر حرفش میخورد تو صورتم...درسته اون درست میگفت.خودمم میدونستم...ولی...ولی نمیشد...نمیتونستم...خواهرمو بدبخت کنم به خاطر خودم؟...نه....نه...
    سرمو تکون دادم که با حرص بیشتری گفت
    -Get out of my face
    و بعد کیفو پالتوشو برداشتو از خونه زد بیرون.تکیه دادم به دیوار و به زمین خیره شدم...خدایا...چقدر صدات کنم تا صدامو بشنوی؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    12
    ناشناس
    به مادلین که داشت با جزییات همه چی رو برای رییس تعریف میکرد خیره شدم.اصلا نمیدونستم دلیل اینکه ازش بدم میاد چیه...همیشه وقتی حرف میزد دلم میخواست برم موهای مصری و کوتاهشو بگیرم تو دستام و تا جا داره بکشم...با صدای زمخت و عصبی رییس که رو به منچیزی گفته بود نگامو از مادلین گرفتمو دادم به رییس
    -فرد...تو مطمئنی اون از پسش بر میاد؟
    سرمو تکون دادمو گفتم
    -بله...من اونو بارها زیر نظر گرفتم...حرکاتش رفتارش...همه نشونه ی تخس بودنه و میشه ازش به عنوان یه طعمه استفاده کرد.البته اگه یادتون باشه من اون روز علاوه بر معرفی کردن اون به شما درمورد عدم قبولیش هم گفتم...ولی اگه یکم روش کار بشه مطمئنم میتونیم راضیش کنیم...(با پوزخند رو به مادلین گفتم)البته اگه ملی خانوم بتونن....
    مادلین نگاهی بهم کرد.همیشه به این خونسرد بودنش غبطه می خوردم.بی تفاوت روشو ازم گرفت و باز به رییس گفت
    -قربان...اگر به من اعتماد ندارین میتونم این کار رو به فردینارد تحویل بدم
    با حرفش یادم اومد به دعوایی که سر این قضیه کردیم.شرط گذاشتیم هرکی تونست نظرشو جلب کنه همون میره به مأموریت...هیچوقت قیافه ی حق به جانب و پیروزشو یادم نمیره.رییس با خشم گفت
    -خفه شو ملی...فرد...تو هم بس کن....هر چی میکشم از دست همین متحد نبودنتونه...
    با غیظ رومو ازش گرفتم و از گوشه ی چشم دیدم که پوزخند کجی تحویلم داد.به درک...اصلا میخوام بره زیر دو تا تریلی خاک...دختره ی...
    با همون حرص گفتم
    -رییس...با اجازه من برم...
    سری تکون داد و با دستش بهم نشون داد برو.پشت کردم بهشون که صدای مادلین اومد
    -فرار اصلا کار خوبی نیست آقای فردینارد...
    از سر شونه ام نگاه گذرایی بهش کردمو سعی کردم بی توجه دوباره راهمو برم...کارهای مهم تری از کل کل با مادلین داشتم...خیلی مهم تر...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    13
    خسته و مونده کیفمو گذاشتم رو میز و خودمو رو صندلی ولو کردم.از بس حرف زده بودم دهنم کف کرده بود.فقط امید وار بودم آخرش به خیر و خوشی تموم بشه.لم دادم رو صندلی بزرگم و سرمو از پشت تکیه دادم بهش.نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم خودمو آروم کنم.فکرم آروم و قرار نداشت...از یه شاخه می پرید رو شاخه ی دیگه.پشیمون بودم از قبول کردن در خواست روکسی...کاش قبول نمیکردم...کاش...
    با باز شدن در فکرم بهم ریخت.سرمو بلند کردمو چشمامو باز.تینا بود.دوباره بیخیال چشمامو بستمو به حالت قبلم برگشتم...منتها اینبار پاهامو هم گذاشتم رو میز.صدای شکستن قولنجاش اومد و بعدم صدای خودش
    -هی یابو...پاشو ببینم...این چه وضعیه؟....نا سلامتی رییس این شرکتیا...پارلا مگه من با تو....
    پریدم تو حرفشو با صدای نسبتا بلندی گفتم
    -پارلا و زهر مار...چند بار گفتم منو تو محیط اجتماعی تامارا صدا کن؟
    چشمامو باز کردم.دیدم که پوفی کشید و روبروم روی میز نشست.برام عجیب بود.با اینکه حدودا یه ماه از دوستیشون با سهند میگذشت هیچی بهم نگفته بود.حتی من خبر نداشتم خواهرم عاشق عشقمه...با صدای کلافه اش دوباره چشمامو بستم
    -خیله خوب باشه...تامارا...حالا اگه قبول نکنن چی؟
    سرمو تکون دادمو گفتم
    -مهم نیست...میریم سراغ راه بعدی
    صداش اینبار از نزدیک اومد.یه لنگ از چشممو باز کردم و دیدم همینجوری نشسته رو میز و خم شده سمتم.لبخند گشادی هم رو صورتش بود
    چشمامو کامل باز کردمو گفتم
    -هان؟...شاخ در آوردم؟
    خندیدو گفت
    -نه...لامصب دقت نکرده بودم....چشماتو میبندی خوشگل تر میشی...
    اخمی کرده و لبامو غنچه کردم و همزمان با دستم پیشونیش رو هول دادم عقب.
    غش غش خندیدو گفت
    -میدونستی داداش سهند برگشته اتاوا...
    پشت چشمی نازک کردمو بیشتر لم دادم.به من چه که اومده؟...میخوام ببرمش سر قبرم؟
    انگار افکارمو خوند که گفت
    -الاغچه...امروز دعوتمون کردن به صرف ناهار بریم سیتی سنتر...
    بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم
    -اولا خودتی...به خواهر بزرگت احترام بذار...دوما به من چه؟...سوما من نمیام
    با پاهاش لگدی بهم زد که خورد به پاهای خودم و کمی از روی میز کنار رفتن که باعث شد یهو صاف بشینم و برای جلوگیری از افتادنم پاهامو از روی میز بردارم.غش غش خندید.به طوری که سرش از شدت خنده رفته بود عقب.پوفی کشیدمو بلند شدم.روبروش وایسادم و از پشت دستامو بهم گره زدم.سرمو کج کردمو گفتم
    -چته تو؟...کبکت قوقولی قوقو میکنه چرا؟
    به حالت عادی برگشت و بهم نگاه کرد.چون من وایساده بودم قدم بلند تر شده بود.لبخند خوشگلی زد.دستاشو از هم باز کردو یهویی خودشو انداخت تو بغلم.دور کمرمو سفت چسبید و سرشو هم رو سینم گذاشت.چون اولش انتظار نداشتم بخواد بغلم کنه کمی به عقب هول خوردم.ولی چون تینا محکم منو گرفته بود حرکت زیادی نکردم.با صداش سرمو انداختم پایین و به موهاش نگاه کردم
    -قربون آبجی سگ اخلاق خودم برم من...ولی آبجی...همه جوره میخوامت...
    بقض کردم.چجوری میخواستم پا بذارم رو دلش....لگد مالش کنمو عارمم نباشه؟...دستامو با مکث دور کتفش پیچیدم که خندیدو بیشتر بغلم کرد.بی اختیار حلقه ی دستام تنگتر شد و سرمو گذاشتم رو سرش.مطمئنا اگه تو این وضعیت نبودم حتما منم عین حرف خودشو تحویلش میدادم.ولی الان نه...الان حالم خوب نبود.یه دستمو از دور کتفش باز کردمو مشغول ناز کردنش شدم.تینا حساس بود.مثل من صدتا جون نداشت.با صدایی که مطمئن بودم لبخندم چاشنیشه گفت
    -تامی؟
    باز بی اختیار مثل قبل گفتم
    -جونم؟
    سرشو جابجا کرد که باعث شد موهای نرمش پوست گونه ام رو نوازش بده.آروم گفت
    -میای بریم سیتی سنتر؟
    خنده ام گرفتو اینبار واقعا از ته دل خندیدم.با خندم اونم خندید.سرمو از روی سرش برداشتمو گفتم
    -ای کلک...همه ی این لاو ترکوندنا به خاطر این بود؟
    سرشو از روی سینم جدا کردو از پایین بهم نگاه کرد.قیافه اش رو مظلوم کرد ولی از چشماش شیطونی و خنده میریخت
    -الان بهم میخوره من بخوام تورو خر کنم؟...آبجی؟؟؟؟
    باز غش غش خندیدم که یهو از رو میز پرید پایین.خنده ام قطع شد.ولی لبخند رو لبم بود.سرشو آورد جلو و گونه ام رو بـ*ـوس کرد
    -فدا مدا داری آبجی خانوم...بیا بریم...اصلا تو چطور میتونی اجازه بدی قلت بین دوتا مرد نامرحم باشه؟
    لبخند زدمو گفتم
    -اولا نامحرم...دوما...تو اگه خواهر خوبی بودی من که میگفتم نمیام به خاطر خواهرت نمیرفتی...
    سرشو کج کردو گفت
    -تو بیا من قول میدم جبران کنم
    فقط نگاش کردم.لباشو غنچه کردو گفت
    -نظرت؟
    لبخندی زدمو ضمن تکون دادن سرم انگشت کوچیکه دستمو آوردم بالا و گفتم
    -قول؟
    خندید و یه بـ*ـوس گنده ی دیگه از لپم کرد و انگشت کوچیکشو دور انگشتم حلقه کردو گفت
    -قول تا قیامت
    خندیدم.ولی خنده ام از هزار گریه بدتر بود.چجوری میتونستم این لبخند روی صورت خواهرمو نبینمو...زخم بزنم بهش تا تبدیل به دردخند بشه...نه لبخند؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]۱۴
    چشمامو دوخته بودم به فنجون کاپوچینوی جلوم تا مجببور نباشم نگاه های خاص و معنی دارش رو به تینا ببینم...برادرش هم همراهش بود اما دریغ از دونستن یه اسم ازش..وقتی که دیدمشون دیگه برادرش برام مهم بود؟
    با صدای تینا به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.داشت صداشو صاف میکرد و همزمان با دستمال آروم میزد رو لبش تا آیس پک رو پاک کنه و بعد گفت
    _خیلی ممنون سهند...خوش مزه بود...
    سهند خندید و من ماتش شدم.چقدر قشنگ میخندید.برای اینکه چشمام لو ندن سرمو باز انداختم پایین.خوب که خندید گفت
    _مگه من این آیس پکو درست کردم که ازم تشکر میکنی؟
    زیر چشمی به عکس العمل تینا نگاهی انداختم.چشم غره ای رفت و گفت
    _در هر حال مرسی...
    منم صدامو صاف کردم و سرمو آوردم بالا.نگاهی به سهند کردم.هنوز تو چشمای تینا خیره بود.قلبم برای بار هزارم شکست.بقض کردم...آروم گفتم
    _ممنون آقا سهند...من باید برم...
    با زنگ خوردن گوشیم نگاه هر چهار نفرمون کشیده شد سمتش که روی میز بود و داشت خاموش و روشن میشد.عکس روکسی و اسمش خودنمایی میکرد.تینا با اعتراض گفت
    _اه...بدم میاد ازش...
    توجهی نکردم.عذر خوای کوتاهیی کردم و از اون جمع فرار.گوشی رو برداشتم و تماس رو برقرار کردم که صدای دادش اومد
    _خبر مرگتو واسم بیارن چرا گوشیتو جواب نمیدی؟‌...دوساعته داره بوق میخوره....
    بصقضمو قورت دادم.مثل همیشه یادم رفته بود روکسی کسی نیس که بشه باهاش دردو دل کرد.باز آروم گفتم
    _ببخشید...تو جمع بودم...نشد جواب بدم
    انگار فهمید لحنش با لحنم چقدر تفادت داره که بی حوصله گفت
    _باشه...کجایی؟
    باز بقضمو قورت دادم و گفتم
    _با سهندو و تینا و داداش سهند اومدیم سنتر...
    تک خندی کردو‌گفت
    _آهااااان پس بگو چرا خانوم ناراحته...آخی کوچولو!...نگاه عتشقونشونو دیدی؟....حرص خورردی؟
    عصبی شدم و گفتم
    _روکسی....واقعا که...عوض دلداری دادنته؟
    خندید و گفت
    _بیخیال بابا....گفتی داداششم هست؟
    خودمو انداختم رو صندلی یه میز خالی و کلافه گفتم
    _هیچوقت عوض نمیشی....آره هست
    باز خندید و گفت
    _اسم؟
    آرنجمو گذاشتم رو میز و سرمو بهش تکیه دادم و گفتم
    _بع نظرت من با این حالم اسم اونو از کجا باید بدونم؟
    نوچ نوچی کرد...یهو ساکت شد.نفهمیدم باز چش شده.آروم پرسیدم
    _روکسی؟
    صدای شادش اومد.کمپیش میومد شاد ببینمش
    _تامارا...تامارا...فعمیدم چکار کنیم!
    با کنجکاوی و کمی‌تعجب وستمو برداشتم از روی میز و با ابروی بالا پریده گفتم
    _هان؟
    صدای قهقه اش میومد.ولی من فکرم دریگیر بود
    درگیر سهند
    درگیر حرف روکسی
    درگیر مناقصه
    درگیر...
    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    15.
    زمان حال
    در حال وارسی پرونده ها بودم.این یه هفته باعث شده بود حسابی کار رو سرم بریزه.میدونستم از فردا باید سخت کاری رو شروع کنم.و اینم میدونستم که....با باز شدن ناگهانی در افکارم به هم ریخت و سرمو آورد بالا.از دیدن کسی که تو چهارچوب وایساده بود دهنم باز مون.اون از کجا فهمید من برگشتم؟...میدونستم واسم بپا گذاشته ولی هنوز دوساعت از اومدن من به شرکت نگذشته...ای کرامت مارموز.اومد داخل و درو پشت سرش محکم کوبید بهم.بلند شده و وایسادم...وحشی شده بود.مثل یه دیوونه خس خس میکرد.دستاشو مشت کرده و لباشو رو هم فشار میداد.میدونستم یه توبیخ حسابی در راه دارم...ولی شاید میتونستم از پسش بربیام...شاید..
    وقتی قدم برداشت و محکم به سمتم اومد بی اختیار از پشت صندلی رو چسبیدم.اومد و روبروم اونطرف میز وایساد.با خس خس قبلیش گفت
    -کدوم جهنم دره ای بودی؟...هان؟...
    نگامو انداختم پایین و همراه با قورت دادن آب دهنم سعی کردم به خودم مسلط بشم و بعد نگامو دوختم تو چشماش و کوتاه گفتم
    -همون جهنمی که تو یهو ازش اومدی اینجا....
    محکم زد رو میز و با عصبانیت گفت
    -پارلا با من یکی به دو نکن که میدونی الان از سگ هار خطری ترم....
    پوزخند زدم و گفتم
    -تا اونجایی که یادم میاد همیشه همینجوری بودی...جناب سرگرد...
    با غیظ میزو دور زد و اومد کنارم وایساد.دستامو از صندلی جدا کردم و دست به سـ*ـینه چرخیدم سمتش.اصلا ازش نمیترسیدم.نمیدونم چرا.انگشت اشاره اش رو آورد بالا و با حرص و عصبانیت گفت
    -پارلا...بار آخره بهت اخطار میدم...بار آخره دارم مثل آدم باهات حرف...
    پریدم تو حرفشو باز با پوزخند گفتم
    -مثل آدم؟...توکه همین چند لحظه پیش میگفتی از سگم هار تری...چیشد؟...نظرت عوض شد؟...نترس...سواستفاده نمیکنم...
    کمی نگاهش آروم شده بود.فهمیدم زخم های رو صورتم رو دیده.توجهی نکردم و نشستم پشت میزم که دستشو گذاشت پشت صندلیم و منو چرخوند سمت خودش.رو پنجه هاش جلوی پای من نشست و با اخم در حالی که دستشو سمت صورتم میاورد گفت
    -چی شده؟...چرا زخمی شدی؟
    با همون پوزخند گفتم
    -اجازه دادین من بگم؟
    باز عصبی شد و دستشو که تقریبا به گونه ام رسیده بود مشت کرد و برد پایین...بعدم با حرص از جلوی پام بلند شد و پشت به من رو به پنجره ایستاد.لبخند حاکی از رضایت رو لبم نشست.اصلا از بازجویی خوشم نمیومد و خودشم میدونست.باز چرخیدم و پشت میزم قرار گرفتم.پرونده رو کشیدم جلوی خودم و دوباره مشغول مطالعه شدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    17.
    -کجا بودی؟...میدونی چقدر نگرانت شدم؟
    بدون اینکه نگامو از روی پرونده بردارم گفتم
    -نگرانیت از طرز اومدنت مشخص بود
    میتونستم حدس بزنم که چرخیده سمتم.یه صفحه که فاکتور بود گرفتم بالا تا زیرش رو ببینم که صداش اومد
    -پارلا...شد یه بار با من مثل قبل حرف بزنی؟
    بازم بیخیال یه صفحه رفتم جلو وگفتم
    -نه...چون گذشته مال گذشته است...همه چی تو گذشته دفن شده...منم از نبش قبر بدم میاد...فکر میکردم اینو لاقل بدونی سرگرد مملکت...!
    صدای قدماش اومد و بعد بوی عطرش...سپس از بالای چشمم دیدم که روی صندلی های جلوی میزم نشسته.دستشو گذاشت رو برگه ها تا نتونم بخونم.سرمو ناچارآوردم بالا و بهش نگاه کردم.ولی هنوز دستام دوطرف پرونده رو گرفته بود.بدون اینکه دستشو برداره گفت
    -آره میدونم...میدونم عوض شدی...میدونم مثل قبل نمیشی...همه رو میدونم...خوب؟...فقط بگو کجا بودی؟...
    پوفی کشیدمو باز بیخیال گفتم
    -چرا میخوای بدونی؟...فکر کن یه جایی بودم خیلی هم بهم خوش گذشته و همش...
    پرید تو حرفم.دستش روی کاغذا مشت شده بود
    -بهت خوش گذشته هان؟...این زخمای رو صورتت چیه؟...این کبودی روی گردنت چیه؟...هان؟...خودت داری میگی سرگرد مملکت...من تا ازت حرف نکشم از اینجا نمیرم بیرون...
    چشمامو کمی ریز کردمو گفتم
    -عه؟...نه آقا...نه اینجا دادگاه محاکمه اس نه من متهم شما...راتو اشتباه اومدی...کلانتری از اون طرفه...اصلا تو با چه رویی پاشدی اومدی واسه من شاخ و شونه میکشی؟هان؟..هنوزم یادم نرفته درد اون سیلی که ازت خوردم رو...تو فکر کردی کی هستی؟...برادرمی؟...پدرمی؟...کی؟...یه آدم غریبه ای که برچسب بی لیاقت روش خورده...تو اگه میدونستی من عوض شدم عمرا جرئت میکردی تو چشمای من نگاه کنی...فکر کردی من اینجا بازیچه دست توام؟...یه عروسک که واسش بپا بذاری رفت و آمداشو کنترل کنی؟....ببینم اون یارو فوکول قشنگه که بادیگارد من شده نفهمید من تو این چند وقت کجا بودم؟...فکر میکردم از سرگرد این مملکت بیشتر انتظار بره...نیروت رو عوض کن عاقا...بدرد نخوره...
    با حیرت نگام میکرد.اون هنوز نتونسته بود پارلای جدید رو بشناسه چون خودم نمیخواستم.پوزخندی زدم و سرمو مشغول پرونده کردم و ادامه دادم
    -نشنیدی حرفمو؟...برو دنبال یه آدم مناسب تر....هم کار منو خراب نکن هم اعتبار خودتو...
    مشتشو کوبید رو میز و رفت بیرون.به محض بیرون رفتنش گوشی رو برداشتم و به منشی زنگ زدم
    -بله رییس؟
    خشک و جدی طبق معمول گفتم
    -به خانوم کرامت بگید بیان دفترم...
    -چشم رییس...
    گوشی رو گذاشتم.کمی روی میز رو مرتب کردم که تقه ای به در خورد.بفرماییدی گفتم و کرامت اومد داخل.اومد با لحن شادی چیزی بگه که با دیدن اخم من لبخندش پر کشید.اومد جلو.بهش اشاره کردم بشینه روی صندلی ها.همین که نشست گفتم
    -به به خانوم کرامت...احوال شما؟
    فهمید یه چیزی شده.هول کردو با تته پته گفت
    -اممم...مرسی رییس شما خوبین؟...خوشحالم برگشتین...
    سری تکون دادم.خودکارمو گذاشتم لای پرونده و درشو بستم دستامو گذاشتم رو میز و با طعنه گفتم
    -میدونم....از چغولی کردنتون مشخص بود...
    رنگش درجا پرید...با بهت بهم خیره شد که این دفعه با اخم غلیظی توبیخ گرانه گفتم
    -هزار بار جزو قوانین ذکر کردم...مگه خودتون قراردادو خوندین قوانینو ندیدین؟...میدونین من از اینکه اخبار شرکت بدون خواست و اطلاع خودم از در بره بیرون بدم میاد...مگه نمیدونین این خلاف قوانینه که زنگ بزنی به این و اون بگی رییس ما برگشت؟
    با تته پته گفت
    -نه به خدا رییس...مـ...من....خوب آخه ایشون اسرار داشتن شما اومدین من...بهشون خبر بدم...
    با عصبانیت گفتم
    -عذر بدتر از گـ ـناه....شما با من قرار داد بستین یا ایشون؟...
    باز با همون لحن درحالی که دست و پاشو گم کرده بود.من من کنان گفت
    -ب...ببخشید رییس...باور کنید من....
    پریدم تو حرفش و درحال باز کردن کشو کمدمو درآوردن برگه گفتم
    -کافیه...اخراج موقت...
    چنان مات موند که شک کردم زنده باشه.ولی من قصی القلب شده بودم...همکاری با کارن کار خودشو کرده بود.برگه رو با نیم نگاه کوتاهی گذاشتم رو میز.خودکارم رو از لای پرونده برداشتم و یه حکم کتبی اخراج به مدت یک ماه واسش نوشتم.اگه اخراج نمیشد به چه تضمینی باید اعتماد مبکردم دوباره اون کارو نکنه؟...میدونستم محتاج پوله ولی چاره ای نبود...یک ماه رو هم خیلی ارفاق کردم.برگه رو گذاشتم رو میز گفتم
    -ببرید تحویل خانوم سخاوت بدید...از الان تا یک ماه دیگه این شرکت کارمندی به اسم خانوم لیلی کرامت نداره...میتونید برید...
    با بهت بلند شد.اشک تو چشماش حلقه زد.برگه رو برداشت و یه دور از روش خوند.من ولی بیخیال پرونده بعدی رو برداشته و داشتم میخوندم.با هق هق از اتاق دووید بیرون و درو پشت سرش بست.پوفی کشیدم.با دستم کاغذا رو زدم جلو و بلند شدم.باید میرفتم سالن تیر....اینجوری نمیشد
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    18.
    شش سال پیش
    کلافه خیره شدم به روکسی که داشت با تلفن حرف میزد.اصلا انگار نه انگار مهمونشم.پوف...سری تکون دادم تا اعصابم آروم تر بشه...گفته بود بیام تا درباره ی نقشه کمی بیشتر حرف بزنیم...و من نمیدونم چرا این کار کوفتی رو قبول کرده بودم...دلم میخواست خودمو بکشم.از صبح طرف قرارداد سرم داد و بیداد راه انداخته بود که چرا جنساشون رو نمی فرستیم از یه طرف سهند از یه طرف تینا از یه طرفم ایشون.کیفمو باز کردمو گوشیمو در آوردم و از صفحه اش به عنوان آینه اسنفاده کردم تا موهای کلاه گیسمو بزنم کنار.هیچوقت روزی که رفتم تا بخرمش رو یادم نمیرفت.همون روز با روکسی آشنا شدم.موهامو زدم بالا چون جلوی چشمم بودن.هه...بلوند!...موهای قهوه ای خودم کجا رنگ اینا کجا.هیچوقت عادت نداشتم موهام بلند باشن و همیشه مصری کوتاهشون میکردم وحالا این موهای بلند که تا زیر باسنم میرسید اعصابم رو خورد کرده بود...یادمه اون روز چقد با تینا بحث کردم...چقد گفتم بره واسه خودش بخره ولی گوش نکرد.جالب بود...بابا از دوتا دختراش،دو شخصیت کاملا مجزا ساخته بود...واسه تینا مهم نبود موهاشو کسی ببینه...یا حتی کسی بغلش کنه ولی من بدم میومد...عذاب وجدان میگرفتم.با خداحافظی روکسی گوشیمو پرت کردم رو کیفم و گفتم
    -چه عجب...
    اخم کردو گفت
    -تقصیر منه یارو زنگ زده ول کنم نیست؟
    باز پوف کشیدمو گفتم
    -نه..نیست...حالا میگی واسه چی گفتی بیام یا نه؟
    بیخیال سیگاری روشن کرد.پک عمیقی زد و سیگارو گوشه لبش نگه داشتو فندکشو گذاشت روی میز.دوباره تکیه داد به مبل و طبق عادتش یه دستش رو گذاشت رو پشتی مبل و با دست دیگه اش سیگارشو گرفت....از گوشه لب برش داشت و دودشو پخش کرد تو هوا...ضمن این کار گفت
    -فکر کنم پشت گوشی بهت گفتم
    کلافه شدم و گفتم
    -آره گفتی...ولی من نفهمیدم منظورتو...
    دوباره پکی که زده بود دوداشو داد بیرون و با تاسف گفت
    -واست متاسفم تامارا...تو یه بدبخت به معنای واقعی هستی...یکم به فکر خودت باش بیچاره....از بس این جمله رو گفتم زبونم مو درآورد...یکم از این حالت هیستریک بیا بیرون...چیه همش کلافه ای؟...باید یادت بدم خونسردیو؟
    باز کلافه تر و این دفعه حرصی موهامو زدم کنار و گفتم
    -د اخه لامصب چجوری خونسرد باشم؟....وقتی عشقم داره صاف صاف جلوی چشمای خودم با خواهرم بگو بخند میکنه توقع داری چکار کنم؟...من تامارای دوماه پیشم؟...خودت بگو....هستم یا نه؟
    پک زدو به تمسخر گفت
    -از اولشم همینجوری بی دست و پا بودی...همینطور بی عرضه...عشقتو باور نمیکنم...چون تو...برای به دست آوردنش نمی جنگی تامارا...میشنوی؟...چون برات مهمه دیگران چه کار میکنن....چون همه ی فکر و ذکرت خواهرته و بس...چون داری ذره ذره خودتو نابود میکنی درحالی که برگ برنده به این بزرگی داری...میدونم...میدونم این کار بازی کردن با احساس دیگرانه...ولی...برای تو مهم تر از همه کس...اول باید خودت باشی....بعد عشقت...بعد اگه جایی موند دیگران...شیرفهم شد؟...یا شیرفهمت کنم؟
    حرفاش در عین منطقی بودن حکم ناقوس مرگ رو برام داشت.نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشد.ولی یه حسی بهم دامن میزد این کارو بکنم.سرمو گرفتم بین دستام و با صدای تحلیل رفته ای گفتم
    -قبول....تا آخرش هستم
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    19
    ناشناس
    به جسم خونین و مالینش که جلوی پام افتاده بود نگاه کردم.هه...چطوری با این همه شکنجه هنوز جون داشت؟با سر به یکی از قلچماق های کنارم اشاره کردم.سری تکون دادو سطل آبو ریخت تو صورتش...با لرز عجیبی به هوش اومد و سرشو گرفت بالا و به من که دست به سـ*ـینه نگاش میکردم خیره شد.بی توجه به نگاه ملتمسش گفتم
    -هنوز نظرت عوض نشده؟
    آب دهنشو با سر و صدا قورت دادو با درد گفت
    -باور کنین من چیزایی که میدونستم گفتم...هیچی غیر از این به من نمیگفتن...من حکم پیغام رسونشون رو داشتم...چرا متوجه نمیشید؟
    دوباره یه اشاره به همون قلچماقه کردم که شلاقش رو کشید بیرون.مرد ترسیده نگام کرد و بعد با عجله گفت
    -میگم میگم....
    لبخند محوی نشست رو صورتم و اون قلچماق هم رفت سرجاش.سرمو تکون دادمو اشاره کردم که بگه.آروم سرشو انداخت پایین و گفت
    -من همون اول هم حکم بازیچه رو به دستشون داشتم.هی از این ارگان به اون ارگان شوت میشدم و عین یه پادو هرچی که میگفتن باید میگفتم چشم.تا اینکه رسیدم...رسیدم به ارگان شما...من...نمیدونم چرا درخواستشو قبول کردم...بهم گفت به عنوان نفوذی اطلاعات برامون بیار...من نمیتونستم.یه خدمتکار ساده که تو جای جای بدن و لباساش رد یابو شنود وصل بود چطور میتونست همچین کاری بکنه؟...بهم وعده داد اگه موفق بشم از این بلاتکلیفی درمیام...من...خوب منم گولشو خوردم....
    پریدم تو حرفشو بی حوصله گفتم
    -نگفتم واسم قصه زندگیتو ردیف کنی...اون مرد کی بود؟
    سرشو آورد بالا...با تردید گفت
    -کُن شواترنو...
    اصلا شوکه نشدم.میدونستم زیر سر خودشه...سری تکون دادم و داد زدم
    -جوسکا....جوسکا؟...
    در خرابه باز شد و هیکل درشتش نمایان شد.با صدای زمختش گفت
    -بله قربان؟...درخدمتم...
    رو به سولارو که کنارم بود گفتم
    -حواست بهش باشه...ذره ای تکون بخوره جونتو از دست دادی...
    سرشو تکون داد.منم رومو ازش گرفتم و به سمت در رفتم.جوسکا رفت کنار و وقتی من اومدم بیرون درو بست و قفلش کرد.سرد گفتم
    -یکی رو بذار جای خودت بیا کارت دارم...
    سرشو به معنی اطاعت پایین انداخت و شروع کرد به صدا زدن یکی از دوستاش.بی توجه رفتم و کنار گاردریل وایسادم.سیگارمو روشن کردمو خیره شدم به خورشید که داشت غروب میکرد.با صدای کلفتش که پشت سرم اومد به خودم اومدمو از فکری که داشتم میکردم منصرف شدم.بدون اینکه برگردم سمتش گفتم
    -خیلی آروم...بدون سروصدا کن شواترنو رو میکشی...درضمن...این یارویی که تو انباریه...میبریش تو یه جای خیلی خلوت...سه متر چاله میکنی و اونو میندازی توش...سعی کن هرجور هست اسید گیر بیاری و بریزی روش...بعدم روشو با سیمان میپوشونی و یه متر آخر رو هم خاک میریزی...نمیخوام هیچکس جز خودمون از این قضیه خبردار بشه.که اگه خبر دار شد...زنده زنده دفنت میکنم...فهمیدی؟
    صدای محکمش اومد
    -بله قربان...اطاعت میشه..
    سری تکون دادم و اون رفت.دوباره افتادم تو فکر.اون فرد...چطور تونسته بود اینکارو بکنه؟...چطور از پسش براومده بود؟...گوشیم زنگ خورد.با حرص "اه"بلندو کشیده ای گفتم و گوشیمو دراوردم.با دیدن اسم مادلین سیگارمو زیر پام انداختمو باحرص بیشتری خاموش کردم.اول میخواستم جواب ندم اما با فکر اینکه شاید کار مهمی باشه برداشتم.بدون اجازه دادن بهم سریع و با لحن خونسرد همیشگیش گفت
    -فرد...همین الان یه جلسه فوری پیش اومده...خودتو تا نیم ساعت دیـ...
    پریدم تو حرفشو گفتم
    -من الان اتاوا نیستم...
    صدای دادش اومد
    -چییییی؟...کجایی؟
    اینبار من بودم که خونسرد میگفت
    -چیوگامو....خود رییس منو فرستاد...
    پوفی کشید.میفهمیدم داره سعی میکنه آروم باشه.بعد چند ثانیه گفت
    -خیله خوب...میتونی خودتو برسونی...نه؟
    باز خونسرد گفتم
    -نه...
    غرید:چرا؟
    پوزخند زدم...با این که اون نمیدید اما میتونستم بفهمم حسش میکنه.گفتم
    -من عادت ندارم کارمو نیمه تموم ول کنم مادلین خانوم...شما به جلسه فوریتون برس..من یه کار مهم و سخت اینجا دارم...
    وبعد این حرفم قطع کردم.میدونستم زنگ نمیزنه واسه همین گوشی رو گذاشتم تو جیبم.هنوز فکرم مشغول اون آدم بود...چطور تونست موفق بیاد بیرون؟...از اون امتحانی که ما براش چیده بودیم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا