[HIDE-THANKS]
9
شش سال پیش
با اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل و خودمم کنارش ولو شدم.حالم خراب بود.اونقدر گریه کرده بودم که حس میکردم چشمام نیاز شدیدی به آب دارن اما هنوزم چیزی از بقضم کم نشده بود.یهو بی اختیار شروع کردم رو به سقف داد زدن
-خدایا...اینه انصافت؟...تو که میدونستی من دوسش دارم...چرا خدا؟...چه بدی در حقت کردم که مادر و پدر و برادر وبعدشم عشقمو ازم گرفتی؟...خدااااا....چرا؟....هنوز یه سال از جدا شدنشون نگذشته...من هنوز دارم زجر میکشم...هنوز یه سال از اومدن ما به اینجا نیومده و من ذره ذره دارم آب میشم...لا اقل میذاشتی دردام یکم خوب بشن...میذاشتی باهاشون کنار بیام بعد این بلا رو سرم میاوردیییییی....میذاشتی یه ماه از عاشق شدنم بگذره بعد چوبشو میزدی تو سرم....چرا باید عشقمو کنار یکی دیگه ببینم؟...چرا باید از یکی دیگه بشنوم عشقم عاشق شده؟....چرا جواب نمیدی؟...کی شده نمازم قضا بشه؟...کی روزه ام رو نگرفتم؟...کـــی؟...روکسی میگه باید باهاش کنار بیای....ولی آخه چجورییی؟...اگه یه مشکل برام درست میکنی حداقل یه راهنمایی بکن...خدااااااا
دوباره اشکام داشت میومد. نمیدونستم چجوری جلوشونو بگیرم چون خسته شده بودم ازشون.خسته شده بودم از هرشب روی بالش ریختنشون و خفه کردن صداشون زیر پتو...خسته شده بودم.از خودم از زندگی...از تینا...از...از سهند...
[/HIDE-THANKS]
9
شش سال پیش
با اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل و خودمم کنارش ولو شدم.حالم خراب بود.اونقدر گریه کرده بودم که حس میکردم چشمام نیاز شدیدی به آب دارن اما هنوزم چیزی از بقضم کم نشده بود.یهو بی اختیار شروع کردم رو به سقف داد زدن
-خدایا...اینه انصافت؟...تو که میدونستی من دوسش دارم...چرا خدا؟...چه بدی در حقت کردم که مادر و پدر و برادر وبعدشم عشقمو ازم گرفتی؟...خدااااا....چرا؟....هنوز یه سال از جدا شدنشون نگذشته...من هنوز دارم زجر میکشم...هنوز یه سال از اومدن ما به اینجا نیومده و من ذره ذره دارم آب میشم...لا اقل میذاشتی دردام یکم خوب بشن...میذاشتی باهاشون کنار بیام بعد این بلا رو سرم میاوردیییییی....میذاشتی یه ماه از عاشق شدنم بگذره بعد چوبشو میزدی تو سرم....چرا باید عشقمو کنار یکی دیگه ببینم؟...چرا باید از یکی دیگه بشنوم عشقم عاشق شده؟....چرا جواب نمیدی؟...کی شده نمازم قضا بشه؟...کی روزه ام رو نگرفتم؟...کـــی؟...روکسی میگه باید باهاش کنار بیای....ولی آخه چجورییی؟...اگه یه مشکل برام درست میکنی حداقل یه راهنمایی بکن...خدااااااا
دوباره اشکام داشت میومد. نمیدونستم چجوری جلوشونو بگیرم چون خسته شده بودم ازشون.خسته شده بودم از هرشب روی بالش ریختنشون و خفه کردن صداشون زیر پتو...خسته شده بودم.از خودم از زندگی...از تینا...از...از سهند...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: