شعر زمستان (اشعار)

  • شروع کننده موضوع SHinee
  • بازدیدها 2,130
  • پاسخ ها 95
  • تاریخ شروع

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
بی تو چون زمستان بود تن بیمارم

بیا که با آمدنت گرما بخشی تن یخ زده ام را !
 
  • پیشنهادات
  • Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    الا ای برف !
    چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی ؟
    بر این دنیا که هر جایش
    رد پا از خبیثی است
    مبار ای برف !
    تو روح آسمان همراه خود داری
    تو پیوندی میان عشق و پروازی
    تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
    تو که فصل سپیدی را سرآغازی
    مبار ای برف !
     

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    برف بارید و خدا پاکی خود را به زمین هدیه کرد . زمین مغرور شد که سفید است ، پاک است چون دل خدا و خدا با آفتابی ، اشتباه زمین را به وی گوشزد کرد .

    .
     

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    .

    آدم برفی نبودم که به پایت یک شبه آب شوم . . .
    من ؛ مو به مو سفید شدم !





    .

    .

    عشق یعنی امید ، یعنی طراوت باران ، یعنی سفیدی برف ، یعنی ساز زندگی و لبریز از خوشی و عشق یعنی راز زیستن !
     

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    شکسته شیشه ی باران

    میان روز های من

    همه درگیر بارانیم

    همه محتاج باریدن

    کنار پنجره هایی

    به سوی اوج

    در راهیم

    من و تو خوب میدانیم

    چه بی اندازه تنهاییم

    سکوتت اوج میگیرد

    گلویم بغض میگیرد

    نه فریادی نه آشوبی

    نه از این حادثه دوری

    تو هم حیران حیرانی

    در این چهارشنبه ی سوری

    نگاهم میکنی اما

    نگاهت سرد و جان فرساست

    چرا حس میکنم حنی

    زمستان هم

    درون چشم تو تنهاست .
     

    Hamdam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/15
    ارسالی ها
    99
    امتیاز واکنش
    334
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    jan khodam too khune
    کوتاه نیست ولی ارزش خوندن داره.
    از:فروغ فرخزاد...ایمان بیاوریم به فصل سرد



    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک اسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی .
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    ساعت چهار بار نواخت
    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصلها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ، خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد میآمد
    در کوچه باد میآمد
    و من به جفت گیری گلها میاندیشم
    به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    -سلام
    – سلام
    و من به جفت گیری گل ها میاندیشم
    در آستانه فصلی سرد
    در محفل عزای آینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
    صبور ،
    سنگین ،
    سرگردان .
    فرمان ایست داد .
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
    زنده نبوده است.
    در کوچه باد میاید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغهای پیر کسالت میچرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد .
    آنها ساده لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و اکنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقـ*ـص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد رخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پالگد خواهد کرد؟
    ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
    نمایان شدند
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در خواهــش نـفس نسیم نفس میزدند
    انگار
    آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
    چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .
    در کوچه ها باد میامد
    این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
    باد میآمد
    ستاره های عزیز
    ستاره های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
    آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
    خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه ترین یار ” آن نوشید*نی مگر چند ساله بود ؟ ”
    نگاه کن که در اینجا
    زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    ز چند قطره خون
    چیزی بجا نخواهد ماند .
    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از میان شکل های هندسی محدود
    به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
    من عریانم ، عریانم ، عریانم
    مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
    و زخم های من همه از عشق است
    از عشق ، عشق ، عشق .
    من این جزیره ی سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .
    سلام ای شب معصوم !
    سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
    ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
    ارواح مهربان تبرها را میبویند
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
    و این جهان به لانه ی ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا میبوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
    سلام ای شب معصوم
    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله ایست
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
    چرا نگاه نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
    و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
    ، و من در آینه میدیدش
    که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم
    .انگار مادرم گریسته بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت میدانستند
    که دستهای تو ویران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ی ساعت
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به ان زن کوچک بر خوردم
    که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
    و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
    گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر میبرد
    آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
    آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم : ”
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ”
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
    و چشمهایش
    چگونه وقت خیره شدن میدرند
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :
    صبور ،
    سنگین ،
    سرگردان…
    در ساعت چهار
    در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
    تکرارمی کند
    سلام
    سلام
    آیا تو
    هرگز آن چهار لاله ی آبی را
    بوییده ای ؟
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه های عـریـ*ـان اقاقی افتاد
    شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
    و با زبان سردش
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشد
    من از کجا میآیم ؟
    من از کجا میآیم ؟
    که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خاک مزارش تازه ست
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم……
    چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
    و چلچراغها را
    از ساق های سیمی میچیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
    مینشست
    و آن ستاره ها مقوایی
    . به گرد لایتناهی میچرخیدند
    چرا کلام را به صدا گفتند؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرامید
    به تیرهای توهم
    مصلوب گشته است
    و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده ست
    سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
    من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
    زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
    بسوی لحظه توحید میرود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمیداند
    آغز بوی ناشتایی میداند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .
    پس آفتاب سرانجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب ناامید نتابید .
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .
    و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند …
    جنازه های خوشبخت
    جنازه های ملول
    جنازه های ساکت متفکر
    جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
    در ایستگاه های وقت های معین
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
    شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و ….
    آه ،
    چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
    واین صدای سوت های توقف
    در لحظه ای که باید ، باید ، باید
    مردی به زیر چرخ های زمان له شود
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد….
    من از کجا میآیم؟
    به مادرم گفتم :”دیگر تمام شد.”
    گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.”
    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم میکنیم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آن را
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
    به داس های واژگون شده ی بیکار
    و دانه های زندانی .
    نگاه کن که چه برفی میبارد….
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    و سال دیگر ، وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
    و در تنش فوران میکنند
    فواره های سبز ساقه های سبک بار
    شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا