من هیچوقت به چشمهایت نگاه نمی کردم ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
خیلی وقت بود که صدای باران دیگر آرامم نمی کرد
خیلی وقت بود که صدای باران برایم فقط صدای باران نبود
صدای تو بود که هیچ وقت صدایم نمی کردی
و آسمان هم می شد به رنگ چشمهای نمیدانم چه رنگی ات...!
آخر میدانی ؟
من هیچوقت به چشمهایت نگاه نمی کردم
می ترسیدم نگاه کنم و آنوقت بی آنکه خودم بخواهم دلم همه چیز را برایت رسوا کند
تو که نمی دانی چقدر سخت است آرام کردن دلی که
تو را می بیند و مثل بچه های لوس در خیابان، لج بستنی می کند ...
اما امروز اینقدر باران تازگی دارد که انگار بعد سالهاست که صدایش را می شنوم !
همیشه دعای باران میخواندم اما
تا باران می بارید، آنقدر درخیالت غرق می شدم
که یادم می رفت شاید آسمان برای دعای من، یک ساعت است که دارد خودکشی می کند ...
نمی دانم دقیقا چه خیالی بود
اما کـَرم می کرد
کورم می کرد
و من انگار گم می شدم در جاده ای که از یک جایی به بعدش
همیشه به رویم بسته بود
همیشه تهِ خیال تو به تلخی می رسید
به محال .. به غیرممکن .. به نرسیدن .. نشدن .. نتوانستن ..
و همه فعل های دوست داشتنی دیگری که شاید
اگر این « ن » لعنتی بر سرش نمی آمد،
الان روزگار من این نبود ..
و شاید هرگز مجبور نمی شدم که در یک روز مثلا بهاری،
به خودم قول بدهم که از این به بعد خاطره تو باید آخرین چیزی باشد،
که باران برایم می آورد ..
باران از این به بعد قرار است آرامم کند
باران از این به بعد قرار است فقط باران باشد ..
خیلی وقت بود که صدای باران برایم فقط صدای باران نبود
صدای تو بود که هیچ وقت صدایم نمی کردی
و آسمان هم می شد به رنگ چشمهای نمیدانم چه رنگی ات...!
آخر میدانی ؟
من هیچوقت به چشمهایت نگاه نمی کردم
می ترسیدم نگاه کنم و آنوقت بی آنکه خودم بخواهم دلم همه چیز را برایت رسوا کند
تو که نمی دانی چقدر سخت است آرام کردن دلی که
تو را می بیند و مثل بچه های لوس در خیابان، لج بستنی می کند ...
اما امروز اینقدر باران تازگی دارد که انگار بعد سالهاست که صدایش را می شنوم !
همیشه دعای باران میخواندم اما
تا باران می بارید، آنقدر درخیالت غرق می شدم
که یادم می رفت شاید آسمان برای دعای من، یک ساعت است که دارد خودکشی می کند ...
نمی دانم دقیقا چه خیالی بود
اما کـَرم می کرد
کورم می کرد
و من انگار گم می شدم در جاده ای که از یک جایی به بعدش
همیشه به رویم بسته بود
همیشه تهِ خیال تو به تلخی می رسید
به محال .. به غیرممکن .. به نرسیدن .. نشدن .. نتوانستن ..
و همه فعل های دوست داشتنی دیگری که شاید
اگر این « ن » لعنتی بر سرش نمی آمد،
الان روزگار من این نبود ..
و شاید هرگز مجبور نمی شدم که در یک روز مثلا بهاری،
به خودم قول بدهم که از این به بعد خاطره تو باید آخرین چیزی باشد،
که باران برایم می آورد ..
باران از این به بعد قرار است آرامم کند
باران از این به بعد قرار است فقط باران باشد ..