- عضویت
- 2015/04/15
- ارسالی ها
- 86,552
- امتیاز واکنش
- 46,640
- امتیاز
- 1,242
دیگر سرمائی نیست !
آتشی درون من بر پاست
که با لمس نسیم تو شعله می کشد
و التهاب بر می فروزد
می لرزم از این تصوّر ...
از اشتیاقی که هر گز سرد و کهنه نمی شود
سر بر سینۀ عشق تو می نهم
و بر پوست تو بـ..وسـ..ـه میزنم
بوی خوش زنانه ات را نفس می کشم
و از نوشید*نی تو مـسـ*ـت می شوم
احساس می کنم در گرداب تو می چرخم
قلب تو به نرمی می نوازد
و من در ردّ دستانت آب می شوم
دیگر سرمائی نیست
شعله های اشتیاق
در چشم تو می سوزند
و روح من در آتش آغوشت
زبانه می کشد
دیگر سرمائی نیست
قلب من از تصّور لغزش دستانت
بیهوش می شود کنار تو
و در بـ..وسـ..ـه های ناتمام دوباره ات
تکرار می شوم
مرا در آغوشت می فشاری
تا طپشهای قلبم را حس کنی
که در میان شعله ها خیس
"هر گز هر گز "را در قلب تو می ریزند
دیگر سرمائی نیست
شعله ها در چشم تو زبانه می کشند
و گنجهای پنهانت
با کلید انگشتانم گشوده می شوند
و ما در بهشت آتش دوزخ را
به کام عشق می بریم
گلهای سرخ تنت می بویند
و ناودان قلب من
بر تو شبنم می بارد
و کشتزار تو را سیراب میکند
و خدایانی که برین احساس
عرق کرده اند
دیگر سرمائی نیست
وقتی که می لرزی در سایۀ تنهائی
به چشم من نگاه کن
که شعله ها ی خاموش با نگاهت
جان می گیرند
وقتی که گم میشوی
در برفهای بی نشان
به آسمان نظاره کن
ستارۀ من می درخشد برای تو
وقتی که در زوزه های باد قدم میزنی
ترانۀ قلبم به تو می رسد
بشنو کلام عشق را
افکار من از آن توست
فراموش نمی شوی
دیگر سرمائی نیست
و تاریکی تنها سایه های بازوان توست
که پر از آغـ*ـوش است
دیگر سکوتی نیست
که نجوای عشق تو در باد می رقصد
دیگر هراسی نیست
که قلب من تو را می پاید
و تو به من امنیّت می بخشی
فراموشی نیست
دیگر رؤیائی نیست
دیگر سرمائی نیست !
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آتشی درون من بر پاست
که با لمس نسیم تو شعله می کشد
و التهاب بر می فروزد
می لرزم از این تصوّر ...
از اشتیاقی که هر گز سرد و کهنه نمی شود
سر بر سینۀ عشق تو می نهم
و بر پوست تو بـ..وسـ..ـه میزنم
بوی خوش زنانه ات را نفس می کشم
و از نوشید*نی تو مـسـ*ـت می شوم
احساس می کنم در گرداب تو می چرخم
قلب تو به نرمی می نوازد
و من در ردّ دستانت آب می شوم
دیگر سرمائی نیست
شعله های اشتیاق
در چشم تو می سوزند
و روح من در آتش آغوشت
زبانه می کشد
دیگر سرمائی نیست
قلب من از تصّور لغزش دستانت
بیهوش می شود کنار تو
و در بـ..وسـ..ـه های ناتمام دوباره ات
تکرار می شوم
مرا در آغوشت می فشاری
تا طپشهای قلبم را حس کنی
که در میان شعله ها خیس
"هر گز هر گز "را در قلب تو می ریزند
دیگر سرمائی نیست
شعله ها در چشم تو زبانه می کشند
و گنجهای پنهانت
با کلید انگشتانم گشوده می شوند
و ما در بهشت آتش دوزخ را
به کام عشق می بریم
گلهای سرخ تنت می بویند
و ناودان قلب من
بر تو شبنم می بارد
و کشتزار تو را سیراب میکند
و خدایانی که برین احساس
عرق کرده اند
دیگر سرمائی نیست
وقتی که می لرزی در سایۀ تنهائی
به چشم من نگاه کن
که شعله ها ی خاموش با نگاهت
جان می گیرند
وقتی که گم میشوی
در برفهای بی نشان
به آسمان نظاره کن
ستارۀ من می درخشد برای تو
وقتی که در زوزه های باد قدم میزنی
ترانۀ قلبم به تو می رسد
بشنو کلام عشق را
افکار من از آن توست
فراموش نمی شوی
دیگر سرمائی نیست
و تاریکی تنها سایه های بازوان توست
که پر از آغـ*ـوش است
دیگر سکوتی نیست
که نجوای عشق تو در باد می رقصد
دیگر هراسی نیست
که قلب من تو را می پاید
و تو به من امنیّت می بخشی
فراموشی نیست
دیگر رؤیائی نیست
دیگر سرمائی نیست !
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------