سایه کرده اند ابرهای غصّه بر دلم نه می بارند نه می گذرند جان خسته را دست و پا می زند دلم در دریای کبود تنهائی نه غرق می شود نه شنا می داند در ازدهام موحش امواج چون دانه ای بی هدف در گرداب موج و باد خسته خسته چنگ می زند بر آب در بیم و آرزو امّا دست می برد بر باد که شاید او رساندش بر خاک در تشویش ذهن او گهگاه تصویر یک درخت می شود پیدا که هر جوانه اش ... یک بهار را می کشد فریاد و سایه های معطّر ... که بر زمین می افتد و شاخه ها که سبز رویش را در چشم خالی آسمان می ریزند ... و موج تیره ای امّا که می شوید از چشم او این خواب گم می شود صدای فریادش در غوطه های سرد تنهائی در ساحل آیا ... خدائی نشسته است ؟!
از رؤیای تو هر شب ... بادبادکی می سازم با گوشواری از اشکها و لبخندها بر بام خواب تو می روم و کلاف خاطره ات را می گشایم نگاه کن چگونه ... تمام هستی من در نسیم عشق تو بر باد می رود !
دوست که می دارد دلش بوی آسمان می گیرد و نفس های تردش دورتر از آوای مرغان بهشتی در آفاق عشق می پیچد دوست که می دارد قلب یک زن زیباترین جای دنیاست برای گم شدن ، پرسه در باران عشق !