شعر دیوان اشعار پروین اعتصامی

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 5,367
  • پاسخ ها 260
  • تاریخ شروع

fz80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/19
ارسالی ها
1,389
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
0
محل سکونت
یه جایی تو این دنیای...
[h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱[/h]
parvin.gif

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

از رهزن ایام در امانست


ایمن نشد از دزد جز سبکبار

بر دوش تو این بار بس گرانست


اسبی که تو را میبرد بیک عمر

بنگر که بدست کهاش عنانست


مردمکشی دهر، بی سلاح است

غارتگری چرخ، ناگهانست


خودکامی افلاک آشکار است

از دیدهٔ ما خفتگان نهانست


افسانهٔ گیتی نگفته پیداست

افسونگریش روشن و عیانست


هر غار و شکافی بدامن کوه

با عبرت اگر بنگری دهانست


بازیچهٔ این پرده، سحربازیست

بی باکی این دست، داستانست


دی جغد به ویرانهای بخندید

کاین قصر ز شاهان باستانست


تو از پی گوری دوان چو بهرام

آگه نه که گور از پیت دوانست


شمشیر جهان کند مینماند

تا مـسـ*ـتی و خواب تواش فسانست


بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز

کاین گمشده، سالار کاروانست


بس آدمیان پای بند دیوند

بسیار سر اینجا بر آستانست


از پای در افتد به نیمهٔ راه

آن رفته که بی توشه و توانست


زین تیره تن، امید روشنی نیست

جانست چراغ وجود، جانست


شادابی شاخ و شکوفه در باغ

هنگام گل از سعی باغبانست


دل را ز چه رو شورهزار کردی

خارش بکن ایدوست، بوستانست


خون خورده و رخسار کرده رنگین

این لعل که اندر حصار کانست


آری، سمن و لاله روید از خاک

تا ابر بهاری گهر فشانست


در کیسهٔ خود بین که تا چه داری

گیرم که فلان گنج از فلانست


ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

بالاتر از اندیشه و گمانست


ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت

بحریست که بی کنه و بی کرانست


اینجا نرسد کشتئی بساحل

گر زانکه هزارانش بادبانست


بر پر که نگردد بلند پرواز

مرغیکه درین پست خاکدانست


گرگ فلک آهوی وقت را خورد

در مطبخ ما مشتی استخوانست


اندیشه کن از باز، ای کبوتر

هر چند تو را عرصه آسمانست


جز گرد نکوئی مگرد هرگز

نیکی است که پاینده در جهانست


گر عمر گذاری به نیکنامی

آنگاه تو را عمر جاودانست


در ملک سلیمان چرا شب و روز

دیوت بسر سفره میهمانست


پیوند کسی جوی کاشنائی است

اندوه کسی خور که مهربانست


مگذار که میرد ز ناشتائی

جان را هنر و علم همچو نانست


فضل است چراغی که دلفروزست

علم است بهاری که بی خزانست


چوگان زن، تا بدستت افتد

این گوی سعادت که در میانست


چون چیره بدین چار دیو گردد

آنکس که چنین بیدل و جبانست


گر پنبه شوی، آتشت زمین است

ور مرغ شوی، روبهت زمانست


بس تیرزنان را نشانه کردست

این تیر که در چلهٔ کمانست


در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی

بر خوان قضا آنکه میزبانست


یکرنگی ناپایدار گردون

کم عمرتر از صرصر و دخانست


فرصت چو یکی قلعهایست ستوار

عقل تو بر این قلعه مرزبانست


کالا مخر از اهرمن ازیراک

هر چند که ارزان بود گرانست


آن زنده که دانست و زندگی کرد

در پیش خردمند، زنده آنست


آن کو بره راست میزند گام

هر جا که برد رخت، کامرانست


بازیچهٔ طفلان خانه گردد

آن مرغ که بی پر چو ماکیانست


آلوده کنی خاطر و ندانی

کالایش دل، پستی روانست


هیزم کش دیوان شدن زبونیست

روزی خور دونان شدن هوانست


ننگ است بخواری طفیل بودن

مانند مگس هر کجا که خوانست


این سیل که با کوه میستیزد

بیغ افکن بسیار خانمانست


بندیش ز دیوی که آدمی روست

بگریز ز نقشی که دلستانست


در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز

کی چون نفس مرغ صبح خوانست


از منقبت و علم، نیم ارزن

ارزندهتر از گنج شایگانست


کردار تو را سعی رهنمونست

گفتار تو را عقل ترجمانست


عطار سپهرت زریر بفروخت

بگرفتی و گفتی که زعفرانست


در قیمت جان از تو کار خواهند

این گنج مپندار رایگانست


اطلس نتوان کرد ریسمان را

این پنبه که رشتی تو، ریسمانست


ز اندام خود این تیرگی فروشوی

در جوی تو این آب تا روانست


پژمان نشود ز آفتاب هرگز

تا بر سر این غنچه سایبانست


برزیگری آموختی و کشتی

این دانه زمانی که مهرگانست



مسپار به تن کارهای جان را

این بی هنر از دور پهلوانست


یاری نکند با تو خسرو عقل

تا جهل بملک تو حکمرانست


مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین

هنگام درو، حاصلت همانست


هر نکته که دانی بگوی، پروین

تا نیروی گفتار در زبانست



 
  • پیشنهادات
  • fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

    چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست


    به پات رشته فکندست روزگار و هنوز

    نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست


    بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی

    که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست


    بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست

    بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست


    نهفته در پس این لاجورد گون خیمه

    هزار شعبدهبازی، هزار عیاریست


    سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه

    چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست


    هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد

    سزاش تاب و تب روزگار بیماریست


    بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را

    مگوی نور تجلی فسون و طراریست


    اگر که در دل شب خون نمیکند گردون

    بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست


    بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر

    مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست


    سپردهای دل مفتون خود بمعشوقی

    که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست


    بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست

    بپوش روی ز آئینهای که زنگاریست


    بخیره بار گران زمانه چند کشی

    ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست


    فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است

    که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست


    بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای

    اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست


    چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم

    شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست


    برو که فکرت این سودگر معامله نیست

    متاع او همه از بهر گرم بازاریست


    بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح میطلبد

    هزار سود نهان اندرین خریداریست


    زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک

    فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست


    گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست

    غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست


    قضا چو قصد کند، صعوهای چو ثعبانی است

    فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست


    کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است

    کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست


    عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک

    بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست


    بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت

    سزای کار در آخر همان سزاواریست


    بهل که عاقبت کار سرنگونت کند

    بلندئی که سرانجام آن نگونساریست


    گریختن ز کژی و رمیدن از پستی

    نخست سنگ بنای بلند مقداریست


    ز روشنائی جان، شامها سحر گردد

    روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست



    چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین

    زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    عاقل از کار بزرگی طلبید

    تکیه بر بیهده گفتار نداشت


    آب نوشید چو نوشابه نیافت

    درم آورد چو دینار نداشت


    بار تقدیر به آسانی برد

    غم سنگینی این بار نداشت


    با گرانسنگی و پاکی خو کرد

    همنشینان سبکسار نداشت


    دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت

    توشهٔ آز در انبار نداشت


    اندرین محکمهٔ پر شر و شور

    با کسی دعوی پیکار نداشت


    آنکه با خوشه قناعت میکرد

    چه غم ار خرمن و خروار نداشت


    کار جان را به تن سفله مده

    زانکه یک کار سزاوار نداشت


    جان پرستاری تن کرد همی

    چو خود افتاد، پرستار نداشت


    چه عجب ملک دل ار ویران شد

    همه دیدیم که معمار نداشت


    زهد و امساک تن از توبه نبود

    کم از آن خورد که بسیار نداشت


    کار خود را همه با دست تو کرد

    نفس جز دست تو افزار نداشت


    روح چون خانهٔ تن خالی کرد

    دگر این خانه نگهدار نداشت


    تن در این کارگه پهناور

    سالها ماند ولی کار نداشت


    به هنر کوش که دیبای هنر

    هیچ بافنده ببازار نداشت


    هیچ دانی چه کسی گشت استاد

    آنکه شاگرد شد و عار نداشت


    کار گیتی همه ناهمواریست

    این گذرگه ره هموار نداشت


    دیده گر دام قضا را میدید

    هرگز این دام گرفتار نداشت


    چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت

    خبر این خفته ز بیدار نداشت


    گل امید ز آهی پژمرد

    آه از این گل که به جز خار نداشت


    زینهمه گوهر تابنده که هست

    اشک بود آنکه خریدار نداشت


    در میان همه زرهای عیار

    زر جان بود که معیار نداشت


    دل پاک آینهٔ روی خداست

    این چنین آینه زنگار نداشت


    تن که بر اسب هوی عمری تاخت

    نشد آگاه که افسار نداشت



    آنکه جز بید و سپیدار نکشت

    ز که پرسد که چرا بار نداشت


    دهر جز خانهٔ خمـار نبود

    زانکه یک مردم هشیار نداشت


    اندرین پرتگه بی پایان

    هیچکس مرکب رهوار نداشت


    قلم دهر نوشت آنچه نوشت

    سند و دفتر و طومار نداشت


    پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد

    کاش این پرده برخسار نداشت



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

    ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت


    روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

    قسمت همای وار به جز استخوان نداشت


    سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

    مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت


    هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

    بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت


    کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

    کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت


    گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

    یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت


    آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

    وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت


    کس در جهان مقیم به جز یک نفس نبود

    کس بهره از زمانه به جز یک زمان نداشت


    زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

    الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت


    دام فریب و کید درین دشت گر نبود

    این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت


    صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان

    دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت


    صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

    یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت


    روز جوانی آنکه به مـسـ*ـتی تباه کرد

    پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت


    آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

    سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت


    روگوهر هنر طلب از کان معرفت

    کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت


    غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

    دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت


    آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

    اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت


    گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

    دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت


    هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد

    جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت


    کاش این شرار دامن هستی نمیگرفت

    کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت


    چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد

    چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت


    آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند

    گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت


    دیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بود

    روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت


    گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم

    امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت


    دل را بدست نفس نمیبود گر زمام

    راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت


    خوش بود نزهت چمن و دولت بهار

    گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت


    از دام تن بنام و نشانی توان گریخت

    دام زمانه بود که نام و نشان نداشت


    هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار

    نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت


    گر بد بعدل سیر فلک، پشهٔ ضعیف

    قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت


    از دل سفینه باید و از دیده ناخدای

    در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت


    آسوده خاطر این ره بی اعتبار را

    پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    دل اگر توشه و توانی داشت

    در ره عقل کاروانی داشت


    دیده گر دفتر قضا میخواند

    ز سیه کاریش امانی داشت


    رهزن نفس را شناخته بود

    گنجهایش نگاهبانی داشت


    کشت و زرعی به ملک جان میکرد

    بی نیاز از جهان، جهانی داشت


    گوش ما موعظت نیوش نبود

    ورنه هر ذرهای دهانی داشت


    ما در این پرتگه چه میکردیم

    مرکب آز گر عنانی داشت


    با چنین آتش و تف و دم و دود

    کاشکی این تنور نانی داشت


    آزمند این چنین گرسنه نبود

    اگر این سفره میهمانی داشت


    همه را زنده مینشاید گفت

    زندگی نامی و نشانی داشت


    داستان گذشتگان پند است

    هر که بگذشت داستانی داشت


    رازهای زمانه را میگفت

    در و دیوار گر زبانی داشت


    اشکها انجم سپهر دلند

    این زمین نیز آسمانی داشت


    تن بدریوزه خوی کرد و ندید

    که چو جان گنج شایگانی داشت


    خیره گفتند روح گنج تن است

    گنج اگر بود، پاسبانی داشت


    تن که یک عمر زندهٔ جان بود

    هرگز آگه نشد که جانی داشت


    آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

    باغ ایام باغبانی داشت


    نیکبخت آن توانگری که بدل

    غم مسکین ناتوانی داشت


    چاشت را با گرسنگان میخورد

    تا که در سفره نیم نانی داشت


    زندگانی تجارتی است کاز آن

    همه کس غبنی و زیانی داشت


    بوریاباف بود جولهٔ دهر

    نه پرندی نه پرنیانی داشت


    رو به روزگار خواب نکرد

    تا که این قلعه ماکیانی داشت


    گم شد و کس نیافتش دیگر

    گهر عمر، کاش کانی داشت



    صید و صیاد هر دو صید شدند

    تا قضا تیری و کمانی داشت


    دل بحق سجده کرد و نفس بزر

    هر کسی سر بر آستانی داشت


    ما پراکندگان پنداریم

    ورنه هر گلهای شبانی داشت


    موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

    زندگی بحر بی کرانی داشت


    خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:

    هر بهاری ز پی خزانی داشت


    تیره و کند گشت تیغ وجود

    کاشکی صیقل و فسانی داشت


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

    بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد


    ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

    دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد


    ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

    پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد


    این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

    وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد


    من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

    تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد


    روز بگذشته خیالست که از نو آید

    فرصت رفته محالست که از سر گردد


    کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

    پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد


    زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

    نیست امید که همواره نفس بر گردد


    چرخ بر گرد تو دانی که چسان میگردد

    همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد


    اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

    سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد


    خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

    بس نسیم فرحانگیز که صرصر گردد


    تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

    مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد


    گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

    خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد


    نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

    راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد


    هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

    آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد


    علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال

    روح باید که از این راه توانگر گردد


    نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

    مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد


    قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

    که بدام ستم انداخته در بر گردد


    گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

    خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد


    کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

    طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد


    نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

    نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد


    تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی

    به لب دجله و پیرامن کوثر گردد


    آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند

    چو گـه داوری و نوبت کیفر گردد


    مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

    مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد


    توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار

    سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد


    نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

    نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد


    ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

    که چو پرگار بیک خط مدور گردد


    عقل استاد و معلم برود پاک از سر

    تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد


    جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود

    سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد


    روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

    صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد


    گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن

    تا که کار دل تو نیز میسر گردد


    رهنوردی که بامید رهی میپوید

    تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد


    هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی

    دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد


    چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی

    خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد


    دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم

    که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد


    دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار


    بیم آنست که این وعده مکرر گردد


    پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی

    که سراپای وجود تو مطهر گردد


    هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

    هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد


    دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین

    که بی اندیشه درین بحر شناور گردد



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

    ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند


    روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

    که نکردیم حساب کم و بسیاری چند


    زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

    صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند


    خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

    باید این مسئله پرسید ز بیداری چند


    گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

    چه کند راحله و مرکب رهواری چند


    دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

    داروی درد نهفتیم ز بیماری چند


    سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

    آه از آن لحظه که آیند خریداری چند


    چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

    چه بود بهرهات از کیسهٔ طراری چند


    جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

    پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند


    پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

    بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند


    آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

    هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند


    حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

    چه روی از پی نان بر در ناهاری چند


    دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

    ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند


    چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

    بنمودند بما خانهٔ خماری چند


    دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

    وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند


    دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

    نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند


    تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

    گر نپویند براه تو سبکساری چند


    به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

    تا نخندند بکار تو نکوکاری چند


    چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

    چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند


    دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

    تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند


    دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

    کرم نخل چه دانند سپیداری چند


    هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

    مـسـ*ـتی ما چو بگویند به هشیاری چند


    تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

    سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند


    روز روشن نسپردیم ره معنی را

    چه توان یافت در این ره بشب تاری چند


    بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

    عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند


    شورهزار تن خاکی گل تحقیق نداشت

    خرد این تخم پراکند به گلزاری چند


    تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

    هنر و علم بدست تو چو افزاری چند


    تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

    نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند


    افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

    سر منه تا نزنندت بسر افساری چند


    دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

    که توانیم فرستاد ببازاری چند



    گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

    حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند


    اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

    نبرندت ز ره راست بگفتاری چند


    چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

    ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    سر و عقل گر خدمت جان کنند

    بسی کار دشوار کآسان کنند


    بکاهند گر دیده و دل ز آز

    بسا نرخها را که ارزان کنند


    چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

    چرا خاطرت را پریشان کنند


    دل و دیده دریای ملک تنند

    رها کن که یک چند طوفان کنند


    به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

    که دزد هوی را بزندان کنند


    نکردی نگهبانی خویش، چند

    به گنج وجودت نگهبان کنند


    چنان کن که جان را بود جامهای

    چو از جامه، جسم تو عـریـان کنند


    به تن پرور و کاهل ار بگروی

    ترا نیز چون خود تن آسان کنند


    فروغی گرت هست ظلمت شود

    کمالی گرت هست نقصان کنند


    هزار آزمایش بود پیش از آن

    که بیرونت از این دبستان کنند


    گرت فضل بوده است رتبت دهند

    ورت جرم بوده است تاوان کنند


    گرت گله گرگ است و گر گوسفند

    ترا بر همان گله چوپان کنند


    چو آتش برافروزی از بهر خلق

    همان آتشت را بدامان کنند


    اگر گوهری یا که سنگ سیاه

    بدانند چون ره بدین کان کنند



    به معمار عقل و خرد تیشه ده

    که تا خانهٔ جهل ویران کنند


    برآنند خودبینی و جهل و عجب

    که عیب تو را از تو پنهان کنند


    بزرگان نلغزند در هیچ راه

    کاز آغاز تدبیر پایان کنند


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای دوست، دزد حاجب و دربان نمیشود

    گرگ سیه درون، سگ چوپان نمیشود


    ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

    معمورهٔ دلست که ویران نمیشود


    درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

    کاین جامه جامهایست که خلقان نمیشود


    دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

    باید گران خرید که ارزان نمیشود


    روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

    وز گردش زمانه پریشان نمیشود


    دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

    دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمیشود


    دشواری حوادث هستی چو بنگری

    جز در نقاب نیستی آسان نمیشود


    آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

    از بهر طفل روح دبستان نمیشود


    همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

    دکان آز بهر تو دکان نمیشود


    تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

    هرگز خرد بخوان تو مهمان نمیشود


    گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

    تن گر هزار جلوه کند جان نمیشود


    تا دیدهات ز پرتو اخلاص روشن است

    انوار حق ز چشم تو پنهان نمیشود


    دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

    خندید و گفت: دیو سلیمان نمیشود


    افسانهای که دست هوی مینویسدش

    دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمیشود


    سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

    فرخنده آن امید که حرمان نمیشود


    هر رهنورد را نبود پای راه شوق

    هر دست دست موسی عمران نمیشود


    کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

    این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمیشود


    جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

    جز بر خلیل، شعله گلستان نمیشود


    کار آگهی که نور معانیش رهبرست

    بازرگان رستهٔ عنوان نمیشود


    آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

    از بهر خانهٔ تو نگهبان نمیشود


    اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

    گفت این بدان که مور تن آسان نمیشود


    آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

    چون پر کاه بی سر و سامان نمیشود


    دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی


    این درد با مباحثه درمان نمیشود


    آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست

    در راه خلق خار مغیلان نمیشود


    ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

    جز با صفای روح تو جبران نمیشود


    ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

    دردی کش پیالهٔ شیطان نمیشود


    پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

    از بهر عمر گمشده تاوان نمیشود


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    دانی که را سزد صفت پاکی:

    آنکو وجود پاک نیالاید


    در تنگنای پست تن مسکین

    جان بلند خویش نفرساید


    دزدند خود پرستی و خودکامی

    با این دو فرقه راه نپیماید


    تا خلق ازو رسند بسایش

    هرگز بعمر خویش نیاساید


    آنروز کآسمانش برافرازد

    از توسن غرور بزیر آید


    تا دیگران گرسنه و مسکینند

    بر مال و جاه خویش نیفزاید


    در محضری که مفتی و حاکم شد

    زر بیند و خلاف نفرماید


    تا بر برهنه جامه نپوشاند

    از بهر خویش بام نیفراید


    تا کودکی یتیم همی بیند

    اندام طفل خویش نیاراید


    مردم بدین صفات اگر یابی

    گر نام او فرشته نهی، شاید


     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا