شعر دیوان اشعار پروین اعتصامی

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 5,372
  • پاسخ ها 260
  • تاریخ شروع

fz80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/19
ارسالی ها
1,389
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
0
محل سکونت
یه جایی تو این دنیای...
[h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱[/h]
parvin.gif

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان


وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان


هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان


دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان


پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران


موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان


هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان


ای بسا خرمن امید که در یکدم

کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان


تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان


بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان


چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان


تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران


چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان


هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان


تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان


گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان


رهرو گمشده و راهزنان در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان


بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان


به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان


خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان


تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان


بوستان بود وجود تو گـه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان


تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان


منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

آدمی روی توانند شدن دیوان


گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان


پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان


گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران


دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان


خر تو میبرد این غول بیابانی

آخر کار تو میمانی و این پالان


شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان


کامها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان


آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن


پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان


به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران


نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان


برو ای قطره در آغـ*ـوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان


یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان


دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان


بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد

کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان


همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان


زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان


عقل گنجست، نباید که برد دزدش

علم نورست، نباید که شود پنهان


هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان


گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان


جامهٔ جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان


سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران


چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان


برو از تیه بلا گمشدهای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان


به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز

به یکی جامه، تن برهنهای پوشان


بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان


سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان


بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عـریـان



همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان


آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار بیک میزان


ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان


هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان



 
  • پیشنهادات
  • fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    دزد تو شد این زمانهٔ ریمن

    آن به که نگردیش به پیرامن


    گر برتریت دهد فروتن شو

    ور ایمنیت دهد مشو ایمن


    کشته است هماره خنجر گیتی

    نه دوست شناختست نه دشمن


    امروز گذشت و بگذرد فردا

    دی رفته و رفتنی بود بهمن


    بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

    بی خار، که چید گل ازین گلشن


    این بیهنر آسیای گردنده

    سائیده هزارها سر و گردن


    ایام بود چو شبروی چابک

    یا همچو یکی سیاهدل رهزن


    ما را ببرند بی گمان روزی

    زین کهنه سرای بی در و روزن


    روغن بچراغ جان ز علم افزای

    کم نور بود چراغ کم روغن


    از گندم و کاه خویش آگه باش

    تو خرمنی و سپهر پرویزن


    خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

    در مزرعه تخم تلخ مپراکن


    هنگام زراعت آنچه کشتستی

    آنت برسد بموسم خرمن


    گر سوی تو دیو نفس ره یابد

    تاریک نمایدت دل روشن


    بی شبهه فرشته اهرمن گردد

    چندی چو شود رفیق اهریمن


    ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

    زین بیش چه میتوان خرید از من


    زین باغ که باغبانیش کردی

    جز خار ترا چه ماند در دامن


    مرغان ترا همی کشد رو به

    همیان ترا همی برد رهزن


    تا پای بود، راه ادب میرو

    تا دست بود، در هنر میزن


    یک جامه بخر که روح را شاید

    بس دیبه خریدی و خز ادکن


    مرجان خرد ز بحر جان آورد

    مینای دل از نوشید*نی عقل آکن


    بی دست چه زور بود بازو را

    بی گاو چه کار کرد گاو آهن


    از چاه دروغ و ذل بدنامی

    باید به طناب راستی رستن


    باید ز سر این غرور را راندن

    باید ز دل این غبار را رفتن


    کس شمع نسوخت زین فروزینه

    کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن


    خواهی که نیفکنند در دامت

    دیوان وجود را به دام افکن


    در دفتر نفس درسها خواندی

    در مکتب مردمی شدی کودن


    گر مـسـ*ـت هنوز کورهٔ هستی

    سرد از چه زنیم مشت بر آهن


    جز باد نبیختیم در غربال

    جز آب نکوفتیم در هاون



    جان گوهر و جسم معدنست آنرا

    روزی ببرند گوهر از معدن


    گر کج روشی، براستی بگرای

    آئینهٔ راستگوی را مشکن


    از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر

    بر بام و در وجود، تاری تن



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    دگر باره شد از تاراج بهمن

    تهی از سبزه و گل راغ و گلشن


    پریرویان ز طرف مرغزاران

    همه یکباره بر چیدند دامن


    خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

    که هنگام جدل شمشیر قارن


    ز بس گردید هر دم تیره ابری

    حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن


    هوا مسموم شد چون نیش کژدم

    جهان تاریک شد چون چاه بیژن


    بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

    شقایق در غم گل کرد شیون


    سترده شد فروغ روی نسرین

    پریشان گشت چین زلف سوسن


    بباغ افتاد عالم سوز برقی

    بیکدم باغبان را سوخت خرمن


    خسک در خانهٔ گل جست راحت

    زغن در جای بلبل کرد مسکن


    بسختی گشت همچون سنگ خارا

    بباغ آن فرش همچون خزاد کن


    سیه بادی چو پر آفت سمومی

    گرفت اندر چمن ناگه وزیدن


    به بیباکی بسان مردم مـسـ*ـت

    به بدکاری بکردار هریمن


    شهان را تاج زر بربود از سر

    بتان را پیرهن بدرید بر تن


    تو گوئی فتنهای بد روح فرسا

    تو گوئی تیشهای بد بیخ بر کن


    ز پای افکند بس سرو سهی را

    بیک نیرو چو دیو مردم افکن


    بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

    بپرتابید چون سنگ فلاخن


    کسی بر خیره جز گردون گردان

    نشد با دوستدار خویش دشمن


    به پستی کشت بس همت بلندان

    چنان اسفندیار و چون تهمتن


    نمود آنقدر خون اندر دل کوه

    که تا یاقوت شد سنگی به معدن


    در آغـ*ـوش ز می بنهفت بسیار

    سر و بازو و چشم و دست و گردن


    در این ناوردگاه آن به که پوشی

    ز دانش مغفر و از صبر جوشن


    چگونه بر من و تو رام گردد


    چو رام کس نگشت این چرخ توسن


    مرو فارغ که نبود رفتگان را

    دگر باره امید بازگشتن


    مشو دلبستهٔ هستی که دوران

    هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن


    بغیر از گلشن تحقیق، پروین

    چه باغی از خزان بودست ایمن


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

    زشتروئی چه کند آینهٔ گردون


    نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

    وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون


    تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

    چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون


    گهری کاز صدف آز و هوی بردی

    شبهی بود که کردی چو گهر مخزون


    چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت

    چند ای گنج بخاک سیهی مدفون


    کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

    چون بکنج قفس افکند قضایت، چون


    بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

    که چه تابنده گهر بود در آن مکنون


    مچر آزاده که گرگست درین مکمن

    مخور آسوده که زهرست درین معجون


    چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

    چه شدی خیره برین منظر بوقلمون


    بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

    کرد سوداگر ایام ترا مغبون


    پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت

    به چه کار آیدت این قد خوش موزون


    شبروان فلک از پای در آرندت

    از گلیم خود اگر پای نهی بیرون


    بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

    که نیندیشد از افسونگر و از افسون


    دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

    چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون


    رفت میباید و زین آمدن و رفتن

    نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون


    توشهای گیر که بس دور بود منزل

    شمعی افروز که بس تیره بود هامون


    تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

    تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون



    عامل سودگر نفس مکن خود را

    تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون


    آنچه مقسوم شد از کار گـه قسمت

    دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون


    دی و فردات خیالست و هـ*ـوس، پروین

    اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

    بجهان گذران تکیه مکن چندین


    نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

    نه ثباتی است به شهریور و فروردین


    پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

    صبح کافور فشان آید و شب مشکین


    فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

    که زمانیت کند مات و گهی فرزین


    دل به سوگند دروغش نتوان بستن

    که به هر لحظه دگرگونه کند آئین


    به گذرگاه تو ایام بود رهزن

    چه همی بار خود از جهل کنی سنگین


    بربود است ز دارا و ز اسکندر

    مهر سیمین کمر و مه کله زرین


    ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

    به شغالی که دم زشت کند رنگین


    چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

    که به پروازگه تست قضا شاهین


    ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

    کشدت گر چه سراپای شوی روئین


    همه خون دل خلق است درین ساغر

    که دهد ساقی دهرت چو می نوشین


    خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

    که می روید از آن سرو و گل و نسرین


    مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

    که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین



    دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

    تن خاکیت ببلعد چنان تنین


    روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

    کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین


    به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

    به سموات شو، ای طایر علیین


    بچه امید درین کوه کنی خارا

    چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    تو بلند آوازه بودی، ای روان

    با تن دون یار گشتی دون شدی


    صحبت تن تا توانست از تو کاست

    تو چنان پنداشتی کافزون شدی


    بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

    دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی


    جای افسون کردن مار هوی

    زین فسونسازی تو خود افسون شدی


    اندرون دل چو روشن شد ز تو

    شمع خود بگرفتی و بیرون شدی


    آخر کارت بدزدید آسمان

    این کلاغ دزد را صابون شدی


    با همه کار آگهی و زیر کی

    اندرین سوداگری مغبون شدی


    درس آز آموختی و ره زدی

    وام تن پذرفتی و مدیون شدی


    نور نور بودی، نار پندارت بکشت

    پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی


    گنج امکانی و دل گنجور تست

    در تن ویرانه زان مدفون شدی


    ملک آزادی چه نقصانت رساند

    کامدی در حصن تن مسجون شدی


    هر چه بود آئینه روی تو بود

    نقش خود را دیدی و مفتون شدی


    زورقی بودی بدریای وجود


    که ز طوفان قضا وارون شدی


    ای دل خرد، از درشتیهای دهر

    بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی


    زندگی خواب و خیالی بیش نیست

    بی سبب از اندهش محزون شدی


    کنده شد بنیادها ز امواج تو

    جویباری بودی و جیحون شدی


    بی خریدار است اشک، ای کان چشم

    خیره زین گوهر چرا مشحون شدی


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    گردون نرهد ز تند رفتاری

    گیتی ننهد ز سر سیهکاری


    از گرگ چه آمدست جز گرگی

    وز مار چه خاستست جز ماری


    بس بی بصری، اگر چه بینائی

    بس بیخبری، اگر چه هشیاری


    تو غافلی و سپهر گردان را

    فارغ ز فسون و فتنه پنداری


    تو گندم آسیای گردونی

    گر یکمن و گر هزار خرواری


    معماری عقل چون نپذرفتی

    در ملک تو جهل کرد معماری


    سوداگر در شاهوارستی

    خر مهره چرا کنی خریداری


    زنهار، مخواه از جهان زنهار

    کاین سفله بکس نداد زنهاری


    پرگار زمانه بر تو میگردد

    چون نقطه تو در حصار پرگاری


    یکچند شوی بخواب چون مستان

    ناگه برسد زمان بیداری


    آید گـه در گذشتنت ناچار


    خود بگذری، آنچه هست بگذاری


    رفتند بچابکی سبکباران

    زین مرحله، ای خوشا سبکباری


    کردار بد تو گشت ز نگارش

    آیینه دل نبود زنگاری


    از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

    بر آتش آز دیگ مگذاری


    بشناس زیان ز سود، تا وقتی

    سرمایه بدست دزد نسپاری


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    سود خود را چه شماری که زیانکاری

    ره نیکان چه سپاری که گرانباری


    تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

    خفته را آگهی از خود نبود، آری


    بال و پر چند زنی خیره، نمیبینی

    که تو گنجشک صفت در دهن ماری


    بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

    بارور باش، تو نخلی نه سپیداری


    چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

    چیست این جیفه که چون جانش خریداری


    طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

    ز گزندش نرهی گرش نیازاری


    اهرمن را سخنان تو نترساند

    که تو کردار نداری، همه گفتاری


    بزبونی گرویدی و زبون گشتی

    تو سیه طالع این عادت و هنجاری


    دل و دین تو ربودند و ندانستی

    دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری


    غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

    ز ره نفس اگر پای نگهداری


    ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

    تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری


    تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

    هر چه افلاک کند با تو، سزاواری


    دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

    بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری


    جان تو پاک سپردست بتو ایزد

    همچنان پاک ببایدش که بسپاری


    وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

    کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری


    سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

    تو بمیدان جهان از پی پیکاری


    بود بازوت توانا و نکوشیدی

    کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری


    چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

    چه بهیچش نشماری و چه بشماری


    کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

    که همیشه ز کمی خاسته بسیاری



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

    سالها کرده تباهی و هوسرانی


    دزد ایام گرفتست گریبانت

    بس کن ای بیخودی و سربگریبانی


    صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

    یوسف مصر نگردد همه زندانی


    راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

    سفره بی توشه و شب تیره و بارانی


    ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

    جز خدا را نسزد رتبت یزدانی


    تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

    نتوانند زدن لاف سلیمانی


    تا بکی کودنی و مـسـ*ـتی و خودرائی

    تا بکی کودکی و بازی و نادانی


    تو درین خاک سیه زر دل افروزی

    تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی


    پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

    که بخندند چو بینند که گریانی


    عقل آموخت بهر کارگری کاری

    او چو استاد شد و ما چو دبستانی


    خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

    فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی


    که برد بار تو امروز که مسکینی

    که ترا نان دهد امروز که بی نانی


    دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

    تا ببینند که از کرده پشیمانی


    گهریهای حقیقت گهر خود را

    نفروشند بدین هیچی و ارزانی


    دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

    دامهائی که نهادند به پنهانی


    حیوان گشتن و تن پروری آسانست

    روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی


    با خرد جان خود آن به که بیارائی

    با هنر عیب خود آن به که بپوشانی


    با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

    آدمی را نبرد دیو به مهمانی


    نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

    به که هرگز ندهی رشوت و نستانی


    دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

    به گمان تو که در حلقهٔ یارانی


    تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

    تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی


    خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

    بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی


    خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

    نتوان کرد از آن خانه نگهبانی


    برو از ماه فراگیر دل افروزی

    برو از مهره بیاموز درخشانی


    پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

    پیش خربنده مبر لعل بدخشانی


    گر که همصحبت تو دیو نبودستی

    ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی


    صفتی جوی که گویند نکوکاری

    سخنی گوی که گویند سخندانی


    بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

    دهر دریا و تو چون موسی عمرانی


    اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

    گر بترسی، نتوانی که بترسانی


    بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

    برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی


    گر توانی، به دلی توش و توانی ده

    که مبادا رسد آنروز که نتوانی


    خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

    مشتریهاست برای گهر کانی


    گر چه یونان وطن بس حکما بودست

    نیست آگاه ز حکمت همه یونانی


    کلبهای را که نه فرشی و نه کالائیست

    بر درش مینبود حاجت دربانی


    زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

    که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی


    کینه میورزی و در دائرهٔ صدقی

    رهزنی میکنی و در ره ایمانی


    تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

    چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی


    مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

    رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی


    گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

    که شبانگاه تو در مکمن گرگانی


    گاه از رنگرزان خم تزویری

    گاه بر پشت خر وسوسه پالانی


    تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

    گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی


    دود آهست بنائی که تو میسازی

    چاه راهست کتابی که تو میخوانی


    دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

    کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی


    چو نهالیست روان و تو کشاورزی

    چو جهانیست وجود و تو جهانبانی


    تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

    تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی


    تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

    تو درین قصر، چو آراسته ایوانی


    تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

    تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی


    تو رسیدن نتوانی بسبکباران

    که برفتار نه مانندهٔ ایشانی


    فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

    مگر امروز که در کشور امکانی


    عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

    آخر کار شکار دی و آبانی


    هوشیاری و شب و روز بمیخانه

    همدم درد کشان همسر مستانی


    همچو برزیگر آفت زده محصولی

    همچو رزم آور و غارت شده خفتانی


    مار در لانه، ولی مور بافسونی

    گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی


    دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

    رسد آنروز که بی ناخن و دندانی


    داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

    نامجویندهتر از رستم دستانی


    روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

    شام در خلوت آلودهٔ دیوانی


    دست مسکین نگرفتی و توانائی

    میوهای گرد نکردی و به بستانی


    ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

    روشنست این که برنجی چو برنجانی


    دیو بسیار بود در ره دل، پروین

    کوش تا سر ز ره راست نپیچانی


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

    فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی


    هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

    طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی


    یکی دیوار ناستوار بی پایهست خود کامی

    اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی


    درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

    ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی


    به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

    به جان از فضل و دانش جامهای پوش، ار نه بیجانی


    بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

    بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی


    قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

    گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی


    مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

    چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی


    به نرد زندگانی مهرههای وقت و فرصت را

    همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی


    ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیآید

    که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی


    از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

    که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی


    مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

    بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی


    چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

    چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی


    درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

    سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی


    مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی

    مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی


    زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

    بسی زیبندهتر بود از قبای ننگ، عریانی


    همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را

    یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی


    ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

    ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی


    چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

    چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی


    چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

    چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی


    عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

    تو با دعوی گـه ابراهیم و گاهی پور عمرانی


    چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

    چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی


    چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

    چو اسب و توشهداری، از چه اندر راه حیرانی


    چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی

    تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی


    تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

    تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی


    بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

    سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی


    چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

    چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی


    خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

    خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی


    بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

    به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی


    تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی

    تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی


    مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

    درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی


    همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

    همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی


    چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

    رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی


    چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

    تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی


    عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

    خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی


    ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

    چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی


    نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی

    نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی


    بدانش نیستی نامآور و منعم بدیناری

    بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی


    تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

    از آنرو گـه سپیدی، گـه سیاهی، گاه الوانی


    جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

    جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی


    پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

    تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی


    قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

    نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی


    برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

    ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی


    ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

    ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی


    روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

    تو گـه در پرسش آبی و گـه در فکرت نانی


    بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

    گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی


    ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

    سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی


    چرا با هزل و مـسـ*ـتی بگذرانی زندگانی را

    چرا مـسـ*ـتی کنی و هوشیارانرا بخندانی


    بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

    بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی


    بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان

    گـ ـناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی


    برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

    مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی


    همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

    تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی


    ندیدی لاشههای مطبخ خونین شهرت را

    اگر دیدی، چرا بر سفرهاش هر روز مهمانی


    نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

    سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی


    بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

    برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی



    دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

    هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی


    کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

    تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی


    درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

    همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی



     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا