شعر دیوان اشعار فروغ فرخزاد

zohrehh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
6
امتیاز
0
اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود فروغ فرخزاد


آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست فروغ فرخزاد



بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش فروغ فرخزاد
 
  • پیشنهادات
  • zohrehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    0
    اشعار فروغ

    صدايي در شب

    نيمه شب در دل دهليز خموش
    ضربه پايي افكند طنين
    دل من چون دل گلهاي بهار
    پر شدم از شبنم لرزان يقين
    گفتم اين اوست كه باز آمده
    جستم از جا و در آيينه گيج
    بر خود افكندم با شوق نگاه
    آه لرزيد لبانم از عشق
    تار شد چهره آيينه ز آه
    شايد او وهمي را مي نگريست
    گيسويم در هم و لبهايم خشك
    شانه ام عريان در جامه خواب
    ليك در ظلمت دهليز خموش
    رهگذر هر دم مي كرد شتاب
    نفسم نا گـه در سينه گرفت
    گويي از پنجره ها روح نسيم
    ديد اندوه من تنها را
    ريخت بر گيسوي آشفته من
    عطر سوزان اقاقي ها را
    تند و بيتاب دويدم سوي در
    ضربه پاها در سينه من
    چون طنين ني در سينه دشت
    ليك در ظلمت دهليز خموش
    ضربه پاها لغزيد و گذشت
    باد آواز حزيني سر كرد


    فروغ فرخزاد
     

    eli.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    78
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    0
    روِیا
    باز من ماندم و خلوتی سرد
    خاطراتی از بگذشته ای دور
    یاد عشقی که با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور
    روی ویرانه های امیدم
    دست افسونگری شمعی افروخت
    مرده ای چشم پر اتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت
    ناله کردم که ای وای این اوست
    در دلم از نگاهش هراسی
    خنده ای بر لبانش گذر کرد
    کای هـ*ـوس ران مرا میشناسی
    قلبم از فرط اندوه لرزید
    وای بر من که دیوانه بودم
    وای بر من که من کشتم او را
    وای بر من که با او چه بیگانه بودم
    او به من دل سپرد و به جز رنج
    کی شد از عشق من حاصل او
    با غروری ک چشم مرا بست
    پا نهادم بر روی دل او
    من به او رنج و اندوه دادم
    من به خاک سیاهش نشاندم
    وای بر من خدایا خدایا
    من به اغوش گورش کشاندم
    در سکوت لبم ناله پیچید
    شعله ی شمع مسـ*ـتانه لرزید
    چشم من از دل تیرگی ها
    قطره اشکی در ان چشم ها دید
    همچو طفلی پشیمان دویدم
    تا که در پایش افتم به خواری
    تا بگویم که دیوانه بودم
    میتوانی به من رحمت اری
    دامنم شمع را سر نگون کرد
    چشم ها در سیاهی فرو رفت
    ناله کردم مرو...صبر کن...صبر
    لیکن او رفت بی گفتوگو رفت
    وای بر من که دیوانه بودم
    من به خاک سیاهش نشاندم
    وای بر من که من کشتم اورا
    من به اغوش گورش کشاندم
     

    eli.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    78
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    0

    اسیر
    تورا میخواهم و دانم که هرگز
    به کام دل در اغوشت نگیرم
    تویی ان اسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم
    ز پشت میله های سرد و تیره
    نگاه حسرتم حیران به سویت
    در این فکرم که دستی پیش اید
    و من ناگه گشایم پر به سویت
    در این فکرم که در یک لحظه غفلت
    از این زندان خاموش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم
    در فکرم منو دانم که هرگز
    مرا یاریه رفتن زین قفس نیست
    ز پشت میله ها هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد به رویم
    چو من سر میکنم اواز شادی
    لبش با بـ..وسـ..ـه می ید ز سویم
    اگر ای اسمان خواهم که یک روز
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر که من مرغی اسیرم
    من ان شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان میکنم ویرانه ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان میکنم کاشکنه ای را
     

    eli.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    78
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    0
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه اي خدا ي قادر بي همتا
    يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
    بشكاف اين حجاب سياهي را
    شايد درون سينه من بيني
    اين مايه گـ ـناه و تباهي را
    دل نيست اين دلي كه به من دادي
    در خون تپيده آه رهايش كن
    يا خالي از هوي و هـ*ـوس دارش
    يا پاي بند مهر و وفايش كن
    تنها تو آگهي و تو مي داني
    اسرار آن خطاي نخستين را
    تنها تو قادري كه ببخشايي
    بر روح من صفاي نخستين را
    آه اي خدا چگونه ترا گويم
    كز جسم خويش خسته و بيزارم
    هر شب بر آستان جلال تو
    گويي اميد جسم دگر دارم
    از ديدگان روشن من بستان
    شوق به سوي غير دويدن را
    لطفي كن اي خدا و بياموزش
    از برق چشم غير رميدن را
    عشقي به من بده كه مرا سازد
    همچون فرشتگان بهشت تو
    ياري به من بده كه در او بينم
    يك گوشه از صفاي سرشت تو
    يك شب ز لوح خاطر من بزداي
    تصوير عشق و نقش فريبش را
    خواهم به انتقام جفاكاري
    در عشقش تازه فتح رقيبش را
    آه اي خدا كه دست توانايت
    بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان
    شوق گـ ـناه و نقش پرستي را
    راضي مشو كه بنده ناچيزي
    عاصي شود بغير تو روي آرد
    راضي مشو كه سيل سرشكش را
    در پاي جام باده فرو بارد
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرابشنو
    آه اي خداي قادر بي همتا
     

    eli.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    78
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    0
    راز من

    هيچ جز حسرت نباشد كار من
    بخت بد بيگانه اي شد يار من
    بي گنه زنجير بر پايم زدند
    واي از اين زندان محنت بار من
    واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مينهد تا بشنود
    شايد آن گمگشته آواز مرا
    گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
    فكرت آخر از چه رو آشفته است
    بي سبب پنهان مكن اين راز را
    درد گنگي در نگاهت خفته است
    گاه مي نالد به نزد ديگران
    كو دگر آن دختر ديروز نيست
    آه آن خندان لب شاداب من
    اين زن افسرده مرموز نيست
    گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
    ره به قلبم بـرده افسونم كند
    گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
    زين حصار راز بيرونم كند
    گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مـسـ*ـت و افسونكار تو ؟
    ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
    نيست پيدا بر لب تبدار تو
    من پريشان ديده مي دوزم بر او
    بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
    خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
    زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
    همزباني نيست تا برگويمش
    راز اين اندوه وحشتبار خويش
    بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
    خويشتن را مايه آزار خويش
    از منست اين غم كه بر جان منست
    ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
    پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
    الفتم با حلقه زنجير نيست
    آه اينست آنچه مي جستي به شوق
    راز من راز ني ديوانه خو
    راز موجودي كه در فكرش نبود
    ذره اي سوداي نام و آبرو
    راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
    جز وجودي نفرت آور بهر تو
    آه نيست آنچه رنجم ميدهد
    ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ايوان ميروم و انگشتانم را
    بر پوست کشيده ي شب مي کشم
    چراغ هاي رابـ ـطه تاريکند
    چراغ هاي رابـ ـطه تاريکند
    کسي مرا به آفتاب
    معرفي نخواهد کرد
    کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخاهد برد
    پرواز را بخاطر بسپار
    پرنده مردني ست
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    من خواب ديده ام که کسي ميآيد
    من خواب يک ستاره ي قرمز ديده*ام
    و پلک چشمم هي ميپرد
    و کفشهايم هي جفت ميشوند
    و کور شوم
    اگر دروغ بگويم
    من خواب آن ستاره ي قرمز را
    وقتي که خواب نبودم ديده ام
    کسي ميآيد
    کسي ميآيد
    کسي ديگر
    کسي بهتر
    کسي که مثل هيچکس نيست، مثل پدر نيست ، مثل انسي
    نيست ، مثل يحيي نيست ، مثل مادر نيست
    و مثل آن کسي است که بايد باشد
    و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
    و صورتش
    از صورت امام زمان هم روشنتر
    و از برادر سيدجواد هم
    که رفته است
    و رخت پاسباني پوشيده است نميترسد
    و از خود سيدجواد هم که تمام اتاقهاي منزل ما
    مال اوست نميترسد
    و اسمش آنچنانکه مادر
    در اول نماز و در آخر نمازصدايش ميکند
    يا قاضي القضات است
    يا حاجت الحاجات است
    و ميتواند
    تمام حرفهاي سخت کتاب کلاس سوم را
    با چشمهاي بسته بخواند
    و ميتواند حتي هزار را
    بي آنکه کم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد
    و ميتواند از مغازه ي سيدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
    جنس نسيه بگيرد
    و ميتواند کاري کند که لامپ "الله "
    که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
    دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
    روشن شود
    آخ ....
    چقدر روشني خوبست
    چقدر روشني خوبست
    و من چقدر دلم ميخواهد
    که يحيي
    يک چارچرخه داشته باشد
    و يک چراغ زنبوري
    و من چقدر دلم ميخواهد
    که روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها
    بنشينم
    و دور ميدان محمديه بچرخم
    آخ .....
    چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
    چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
    چقدر باغ ملي رفتن خوبست
    چقدر سينماي فردين خوبست
    و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم ميآيد
    و من چقدر دلم ميخواهد
    که گيس دختر سيد جواد را بکشم
    چرا من اينهمه کوچک هستم
    که در خيابانها گم ميشوم
    چرا پدر که اينهمه کوچک نيست
    و در خيابانها گم نميشود
    کاري نميکند که آنکسي که بخواب من آمده است ، روز
    آمدنش را جلو بيندازد
    و مردم محله کشتارگاه
    که خاک باغچه هاشان هم خونيست
    و آب حوضشان هم خونيست
    و تخت کفشهاشان هم خونيست
    چرا کاري نميکنند
    چرا کاري نميکنند
    چقدر آفتاب زمستان تنبل است
    من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
    و شيشه هاي پنجره را هم شستهام .
    چرا پدر فقط بايد
    در خواب ، خواب ببيند
    من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
    و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام .
    کسي ميآيد
    کسي ميآيد
    کسي که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
    صدايش با ماست
    کسي که آمدنش را
    نميشود گرفت
    و دستبند زد و به زندان انداخت
    کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است
    و روز به روز
    بزرگ ميشود، بزرگ ميشود
    کسي که از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ
    گلهاي اطلسي
    کسي که از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد
    و سفره را ميندازد
    و نان را قسمت ميکند
    و پپسي را قسمت ميکند
    و باغ ملي را قسمت ميکند
    و شربت سياه سرفه را قسمت ميکند
    و روز اسم نويسي را قسمت ميکند
    و نمره ي مريضخانه را قسمت ميکند
    و چکمه هاي لاستيکي را قسمت ميکند
    و سينماي فردين را قسمت ميکند
    درختهاي دختر سيد جواد را قسمت ميکند
    و هرچه را که باد کرده باشد قسمت ميکند
    و سهم ما را ميدهد
    من خواب ديده ام ...
     

    boshra

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    0
    يكروز بلند آفتابي
    در آبي بيكران دريا
    امواج ترا به من رساندند
    امواج ترا بار تنها
    چشمان تو رنگ آب بودند
    آن دم كه ترا در آب ديدم
    در غربت آن جهان بي شكل
    گويي كه ترا بخواب ديدم
    از تو تا من سكوت و حيرت
    از من تا تو نگاه و ترديد
    ما را مي خواند مرغي از دور
    مي خواند بباغ سبز خورشيد
    در ما تب تند بـ..وسـ..ـه ميسوخت
    ما تشنه خون شور بوديم
    در زورق آبهاي لرزان
    بازيچه عطر و نور بوديم
    مي زد ‚ مي زد درون دريا
    از دلهره فرو كشيدن
    امواج ‚ امواج نا شكيبا
    در طغيان بهم رسيدن
    دستانت را دراز كردي
    چون جريان هاي بي سرانجام
    لبهايت با سلام بـ..وسـ..ـه
    ويران گشتند ...
    يك لحظه تمام آسمان را
    در هاله اي از بلور ديدم
    خود را و ترا و زندگي را
    در دايره هاي نور ديدم
    گويي كه نسيم داغ دوزخ
    پيچيده ميان گيسوانم
    چون قطره اي از طلاي سوزان
    عشق تو چكيد بر لبانم
    آنگاه ز دوردست دريا
    امواج بسوي ما خزيدند
    بي آنكه مرا بخويش آرند
    آرام ترا فرو كشيدند
    پنداشتم آن زمان كه عطري
    باز از گل خوابها تراويد
    يا دست خيال من تنت را
    از مرمر آبها تراشيد
    پنداشتم آن زمان كه رازيست
    در زاري و هايهاي دريا
    شايد كه مرا بخويش مي خواند
    در غربت خود خداي دريا
     

    boshra

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    8
    امتیاز
    0

    امشب از آسمان ديده تو
    روي شعرم ستاره ميبارد
    در سكوت سپيد كاغذها
    پنجه هايم جرقه ميكارد
    شعر ديوانه تب آلودم
    شرمگين از شيار خواهشها
    پيكرش را دوباره مي سوزد
    عطش جاودان آتشها
    آري آغاز دوست داشتن است
    گرچه پايان راه ناپيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست
    از سياهي چرا حذر كردن
    شب پر از قطره هاي الماس است
    آنچه از شب به جاي مي ماند
    عطر سكر آور گل ياس است
    آه بگذار گم شوم در تو
    كس نيابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوب من
    بوزد بر تن ترانه من
    آه بگذار زين دريچه باز
    خفته در پرنيان رويا ها
    با پر روشني سفر گيرم
    بگذرم از حصار دنياها
    داني از زندگي چه ميخواهم
    من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
    زندگي گر هزار باره بود
    بار ديگر تو بار ديگر تو
    آنچه در من نهفته درياييست
    كي توان نهفتنم باشد
    با تو زين سهمگين طوفاني
    كاش ياراي گفتنم باشد
    بس كه لبريزم از تو مي خواهم
    بدوم در ميان صحراها
    سر بكوبم به سنگ كوهستان
    تن بكوبم به موج دريا ها
    بس كه لبريزم از تو مي خواهم
    چون غباري ز خود فرو ريزم
    زير پاي تو سر نهم آرام
    به سبك سايه تو آويزم
    آري آغاز دوست داشتن است
    گرچه پايان راه نا پيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا