شعر دیوان اشعار | حسن روشان

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 695
  • پاسخ ها 24
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
تکلیفِ چشم های تو، روشن نبود، بود؟
یعنی حضورِ پلکِ تو با من نبود، بود؟


بینِ من و تو، هر چه که پیش آمد و گذشت
چیزی به نام عشق، یقیناً نبود، بود؟


سیگار... پرسه های معلّق... غروبِ رشت ...
شاید قرارِ ما نرسیدن نبود، بود ؟


یادش به خیر! ناز و غزل بود و شوق و شرم
در واژه ها توانِ سرودن نبود، بود؟


غیر از من و تو هیچ کسی در تبِ غروب
در کوچه های سایه و روشن نبود، بود؟


آغازِ انتشارِ تو در دست های من
چیزی ورایِ گفتن و دیدن نبود ؟ بود

موسیقیِ حضورِ تو در انحنایِ شب
تکرارِ تن تـ تن تـ تـ تن تن نبود ؟ بود


نا مهربان! چه بر سرم آورده ای؟ ببین
دل بود آنچه بردی، آهن نبود، بود ؟

**
حالا تمام خاطره ها را مچاله کن
این مرد نیز، عاشقِ یک زن ... نه، بود، بود

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دوباره فرصت خیس دو استکان ، با تو
    و چتر و کوچه و باران همچنان ، با تو

    غروب ریخته در خلسه های سبز درخت
    و ماه دف شده در متن آسمان ، با تو


    حضور داری ، در اضطراب عقربه ها
    تپیده ساعت شب های عاشقان، با تو


    سلام ! خانم یک شنبه های بارانی !
    چه قدر روز قشنگی است ! می توان باتو ...


    ن...ن...نشست به صرف غروب و چای و غزل
    اگر امان دهد این لکنت زبان ، با تو


    غروب چای ، غروب پرندگان غریب
    غروب حل شده در جان استکان ، با تو


    کسی گرفته تر از کوچه های شرجی رشت
    نشسته در گذر چشم این و آن ، با تو


    تمام دلهره ها را دویده و حالا
    نشسته است ، در این گوشه جهان ، با تو



    - جهان پوچ ، جهان ...( سه نقطه )های کثیف
    جهان این همه فعل نمی توان با تو -


    نشسته است ، به صرف سکوت های غلیظ
    دوباره مرد علیرغم دیگران با تو


    تمام ثانیه ها ، راس ساعت هرگز
    سوال ریخته در چشم عابران ، با تو


    سکوت چوبی یک صندلی، دو پلک کبود
    و باز رفتن از این متن ،ناگهان با تو

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چندیست باز فرصت لبخندمان کم است
    یعنی هر آن چه می چکد از واژه ها غم است


    در پیله ی سکوت غریبانه زیستن
    آیینه ی مجسم جبری مسلم است


    عمریست می کشیم بر این شانه مرگ را
    این زندگی که نیست، خدایا جهنم است


    در زیر بار ذلت و در زیر بار نان
    دیریست، باز گردن اهل زمین خم است


    جز اشک و شک به چشم اهالی ندیده ام
    یعنی بساط فاجعه هر سو فراهم است


    این جا ز ترس تهمت مردم، مسیح نیز
    دنبال شاهدی پی تطهیر مریم است


    حتی زبان و ذهن تمام پرندگان
    مثل هوای آخر پاییز، مبهم است


    گفتی چرا به خنده لبم وا نمی شود؟
    هر چار فصل زندگی من محرم است


    من خویش را سروده ام و زخم خویش را
    شاعر شعورِ عاصیِ اندوه عالم است


    ماندیم و سوختیم و شکستیم و ساختیم
    دلتنگی ام فراتر از این ها که گفتم است

    --------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اینجا نشسته است ، کسی روبه روی من
    یک شعر خوش تراش، به نام قشنگ زن


    زیبا، اصیل، چونان تصنیفی از" بنان "
    موسیقی مکرر دلشوره های من


    دارد به شکل شعر ، به من خیره می شود
    او عاشق من است ؛ یقینا ، مسلمأ


    من قانعم به ریزش پلکی ، اشاره ای
    من قانعم به خنده تلخی ، عزیز من !


    لخـ*ـتی مرا بخند ، بخند و نگاه کن
    گیرم که عاشقانه ، گیرم تفننأ


    عاشق شدن ، جنون قشنگی است نازنین
    آشفته ام شبیه دو چشم تو دائمأ


    داری در این مغازله تردید می کنی ؟!
    این بوف کور، با تو غریب است ظاهرأ


    این مرد آس و پاس ، برای تو کوچک است
    این گـنگ خواب دیده ، این روح بی کفن


    من: شاخه ای تکیده: تو: آغازبغض گل
    جاریست در تو وسوسه ی تازه وا شدن


    " بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار"
    داری تباه می شوی از عاشقم شدن


    باران گرفته است؛ برو خیس می شوی
    این چتر کوچک است برای تو ، خوب من!

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چندیست بی خیال زمین و زمانه ام
    سنگین شده است باز سرم روی شانه ام


    دارد غرور ایل مرا باد می برد
    باید چگونه دل بسپارم به خانه ام؟!


    زین و یراق اسب پدر را فروختند
    در هم شکسته هیمنه ی جاودانه ام


    باور نمی کند پسرم این که مانده بود
    بر شانه های "روم " رد تازیانه ام


    باور نمی کند که به دریا رسیده بود
    " ماهی سیاه " از گذر رودخانه ام


    ققنوس ها دوباره شکفتند و من هنوز
    در این طویله دل خوش یک مشت دانه ام


    باید دوباره مشت خودم را گره کنم
    عمریست مانده است عبث زیر چانه ام


    مردم، رها کنید گلوی مرا که من
    آتشفشانی از تب و شعر و ترانه ام


    من فکر می کنم که شبی سبز می شود
    از عمق شانه های زمستان، جوانه ام


    من فکر می کنم به موازات زندگی
    باقی است روی ذهن درختان نشانه ام


    من فکر می کنم به شکفتن رسیده است
    گل زخم های کوچه و بغض شبانه ام

    **
    من فکر می کنم که نمی ماند این چنین ...

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به جستجوی تو در درّه های ناپیدا
    به قلّه های کپک بسته می زنم، «هیوا»!


    میانِ این همه عابر، میانِ این همه سنگ
    میانِ همهمه ی بهت خیزِ فاصله ها –


    تمام زیر و بمِ شهر را رصد کردم
    گره نخورد نگاهم، به چشم های شما


    نیامدی و دلم روی دستِ شب پوسید
    نیامدی و من و اضطرابِ عقربه ها


    نیامدی و من و کوچه، خیسِ شرم شدیم
    شکست پشتِ غزل های خسته ام ؛ امّا –


    خیالت از دل من، دست بر نمی دارد
    چگونه دل بکنم، از تمامِ خاطره ها؟!


    چقدر فاصله بین من و تو افتاده است!
    کدام جاده به ما ختم می شود، آیا؟


    کدام ثانیه دل واپسِ غرورِ من است؟
    کدام حادثه پیوند می زند ما را؟


    کدام نیمکتِ خشک، در تقاطعِ پارک؟
    خدای حادثه ای سبز می شود، تا ما-


    به سمتِ پنجره های شکسته برگردیم
    به سمتِ ترد تمنّا، به سمتِ وسوسه ها


    به سمتِ شرم، عرق، لحظه های عنّابی
    به سمتِ دورتر از چشم های تیز خدا

    **

    انارِ باغچه، خون شد دلش، ترک برداشت
    در انتظارِ کدامین ستاره ای هیوا؟!

    -------------------------------------
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    غروب سوم خرداد ماه ساعت هفت

    نشسته بود پدر رو به ماه ساعت هفت

    حضور گنگ پدر بود و بهت عاصی کوه

    غروب و خستگی کوچ راه ، ساعت هفت

    و داشت عقربه در خود تلو تلو می خورد

    دراین میانه زنی پا به ماه ، ساعت هفت

    گرفته بود به دندان ، لب کبودش را

    وضجه های هر از گاه گاه ، ساعت هفت

    تمام درد خودش را به کوه می پاشید

    به این صبورترین تکیه گاه ساعت هفت

    صدا به کوه زد و سمت ایل واپس خورد

    طنین مرتعش آه ... آه... ساعت هفت

    نشسته بود خدا روبه روی بوم و قلم

    در آستانه ی یک اشتباه ، ساعت هفت

    چکید از قلمش قطره ای و شکل گرفت

    خطوط حادثه ای راه راه ، ساعت هفت

    سیاه مشق خدا، داشت شکل من می شد

    درست مثل خود من سیاه ، ساعت هفت

    هزار حادثه در نبض دشت ، جریان داشت

    سکوت ، گریه ، تبسم ، نگاه ، ساعت هفت

    سیاه چادر و اسپند و هاله ای از دود

    غروب سوم خرداد ماه ...
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    آرام مه ، لمیده بر اندام « پنج شیر »

    دارد غروب می وزد از قله های پیر

    دارد غروب می چکد از بهت آسمان

    دارد مرور می شود این حجم ناگزیر

    ای بر عبوس صخره شکفته شبیه کوه

    در انتشار دره دمیده ، شبیه شیر

    هر شب برای دیدن تو ماه بی قرار

    هر شب برای دیدن تو ماه سربه زیر

    دیگر بگو که ماه نپاشد به صخره ها

    دیگر بگو که ماه نریزد در آبگیر

    دیگر پلنگ زخمی ، آهسته می رمد

    از خاطرات تلخ کتل های بادگیر

    بعد از تو بی قراری این صخره های گنگ

    یعقوبی نگاه من و گرگ های پیر

    در ساکت کبود کپرها ، پرنده مرد

    حالا درخت و لخ ...لخ شب های سرد سیر

    آهی بلند فرصت خودرا به کوه داد

    آرام مه لمیده بر اندام پنج شیر
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    زل می زند به این همه قاب و مدال ها

    در امتداد مه زده ای از خیا ل ها

    سرباز پیر خیره در اوهام دور دست

    در خاطرات گم شده در گود سال ها

    در خاطرات له شده در کوچه های شهر

    در خاطرات گم شده در قیل و قال ها

    در چشم هاش – این تپش برکه های قیر –

    انبوه ناگزیر سکوت و سوال ها

    انبوه بغض های فرو مانده در گلو

    انبوه ناله های ملول و ملال ها

    حالا خزیده در خفقانی شبیه مرگ

    سرباز بی ملا حظه ، بی احتمال ها

    خیره به برج های فرا رفته تا به ماه

    آن سو تر از تصور خام خیا ل ها

    آن قدر دور دست ، که دیگر نمی رسد

    تا قاب گـنگ پنجره بانگ بلال ها

    آیا کجاست ، فرصت آن چشم های خیس ؟!

    آیا کجاست ، خلوت « یا ذوالجلال » ها ؟!

    در بوی تند مادگی پرسه های شهر

    از یاد رفته جرات عصیان یال ها

    تا چشم کار می کند ، آری قیامت است !

    تکرار غمزه های ملیح غزال ها

    از یاد رفته خاطره ی سیب های سرخ

    حالا درخت پیرو هیاهوی کا ل ها !

    شاعر دلش گرفت به ایوان پناه برد

    تا ناگزیر منقل و دود زغا ل ها

    سرباز پیر سرفه کنان دور می شود ...
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    پرنده

    به پرنده های بی پناه شهرم

    پرنده، باز هـ*ـوس کرده بود باران را

    کسالت شب «بجنورد» را خیابان را

    تمام بی کسی اش را به سمت آینه ریخت

    کشید سرمه دو انگور خیس گریان را

    پرنده آمد و در رخوت غروب وزید

    به باد داده کمی کاکل پریشان را

    به جستجوی حضور همیشه گمشده اش

    دوید فرصت ممنوع هر اتوبان را

    غرور تا شده ای که کشیده بود به دوش

    مدام ِ منتشر خواهــش نـفس خیابان را

    کدام لحظه؟ کدامین قفس؟ کدام؟ کدام….؟

    به خانه می برد این پرسه های عـریـان را؟

    پرندگان مهاجر، پرندگان غریب

    پرندگان رها در شب زمستان را؟

    پرندگان رمیده، پرندگان علیل

    پرندگان فرو رفته در غم نان را؟

    غرور انسان در کوچه ها سرازیر است

    چه قدر واژه کم آورده این فراوان را!

    *

    خدا نشست و با پلک های ابرآلود

    نگاه کرد حراج خودش و انسان را

    به غربت شب «اورست» تکیه داد و گریست

    خدا، خدا که هـ*ـوس کرده بود انسان را!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا