شعر دیوان اشعار فروغ فرخزاد

ShAd ShAd

کاربر اخراجی
عضویت
2016/11/27
ارسالی ها
1,671
امتیاز واکنش
12,204
امتیاز
746
اسير

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بـ..وسـ..ـه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را
 
  • پیشنهادات
  • ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    ناآشنا

    باز هم قلبي به پايم اوفتاد
    باز هم چشمي به رويم خيره شد
    باز هم در گير و دار يك نبرد
    عشق من بر قلب سردي چيره شد
    باز هم از چشمه لبهاي من
    تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
    باز هم در بستر آغـ*ـوش من
    رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
    بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
    خود نمي دانم چه مي جويم در او
    عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
    بگذرد از جاه و مال وآبرو
    او نوشید*نی بـ..وسـ..ـه مي خواهد ز من
    من چه گويم قلب پر اميد را
    او به فكر لـ*ـذت و غافل كه من
    طالبم آن لـ*ـذت جاويد را
    من صفاي عشق مي خواهم از او
    تا فدا سازم وجود خويش را
    او تني مي خواهد از من آتشين
    تا بسوزاند در او تشويش را
    او به من ميگويد اي آغـ*ـوش گرم
    مـسـ*ـت نازم كن كه من ديوانه ام
    من باو مي گويم اي نا آشنا
    بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
    آه از اين دل آه از اين جام اميد
    عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
    چنگ شد در دست هر بيگانه اي
    اي دريغا كس به آوازش نخواند
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    يادي از گذشته

    شهريست در كنار آن شط پر خروش
    با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور
    شهريست در كناره آن شط و قلب من
    آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
    شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
    آغـ*ـوش خود به روي من و او گشوده است
    بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
    او بـ..وسـ..ـه ها ز چشم و لب من ربوده است
    آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
    با جادوي محبت خود قلب سنگ او
    آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
    در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او
    ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب
    با قايقي به سينه امواج بيكران
    بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
    بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
    بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
    بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
    در كام موج دامنم افتاده است و او
    بيرون كشيده دامن در آب رفته را
    اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
    اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم
    دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
    من با خيال او دل خود شاد ميكنم
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    پاييز

    از چهره طبيعت افسونكار
    بر بسته ام دو چشم پر از غم را
    تا ننگرد نگاه تب آلودم
    اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
    پاييز اي مسافر خاك آلوده
    در دامنت چه چيز نهان داري
    جز برگهاي مرده و خشكيده
    ديگر چه ثروتي به جهان داري
    جز غم چه ميدهد به دل شاعر
    سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
    جز سردي و ملال چه ميبخشد
    بر جان دردمند من آغوشت ؟
    در دامن سكوت غم افزايت
    اندوه خفته مي دهد آزارم
    آن آرزوي گمشده مي رقصد
    در پرده هاي مبهم پندارم
    پاييز اي سرود خيال انگيز
    پاييز اي ترانه محنت بار
    پاييز اي تبسم افسرده
    بر چهره طبيعت افسونكار

     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    وداع

    مي روم خسته و افسرده و زار
    سوي منزلگه ويرانه خويش
    به خدا مي برم از شهر شما
    دل شوريده و ديوانه خويش
    مي برم تا كه در آن نقطه دور
    شستشويش دهم از رنگ نگاه
    شستشويش دهم از لكه عشق
    زين همه خواهش بيجا و تباه
    مي برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو اي جلوه اميد حال
    مي برم زنده بگورش سازم
    تا از اين پس نكند باد وصال
    ناله مي لرزد
    مي رقصد اشك
    آه بگذار كه بگريزم من
    از تو اي چشمه جوشان گـ ـناه
    شايد آن به كه بپرهيزم من
    بخدا غنچه شادي بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چيد
    شعله آه شدم صد افسوس
    كه لبم باز بر آن لب نرسيد
    عاقبت بند سفر پايم بست
    مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
    مي روم از دل من دست بدار
    اي اميد عبث بي حاصل
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    افسانه تلخ

    نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي
    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحر گاهي زني دامن كشان رفت
    پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
    كه زار و خسته سوي آشيان رفت
    كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
    كجا كس با زبانش آشنا بود
    ندانستند اين بيگانه مردم
    كه بانگ او طنين ناله ها بود
    به چشمي خيره شد شايد بيابد
    نهانگاه اميد و آرزو را
    دريغا آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گـ ـناه افكند او را
    به او جز از هـ*ـوس چيزي نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر نديدند
    به هرجا رفت در گوشش سرودند
    كه زن را بهر عشرت آفريدند
    شبي در دامني افتاد و ناليد
    مرو ! بگذار در اين واپسين دم
    ز ديدارت دلم سيراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم
    چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
    چرا در بستر آغـ*ـوش او خفت ؟
    چرا راز دل ديوانه اش را
    به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
    چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
    كه در دام گل خورشيد افتاد
    سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
    به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
    به جامي باده شور افكني بود
    كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
    چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
    بقلب جام از شادي مي افروخت
    شبي نا گـه سر آمد انتظارش
    لبش در كام سوزاني هـ*ـوس ريخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
    چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
    كنون اين او و اين خاموشي سرد
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    گريز و درد

    رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهي بجز گريز برايم نمانده بود
    اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
    در وادي گـ ـناه و جنونم كشانده بود
    رفتم كه داغ بـ..وسـ..ـه پر حسرت ترا
    با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
    رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
    رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
    بيرون فتاده بود يكباره راز ما
    رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
    در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
    رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
    فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
    من از دو چشم روشن و گريان گريختم
    از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
    از بستر وصال به آغـ*ـوش سر هجر
    آزرده از ملامت وجدان گريختم
    اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
    ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
    مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
    مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
    روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
    در دامن سكوت بتلخي گريستم
    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    انتقام

    باز كن از سر گيسويم بند
    پند بس كن كه نميگيرم پند
    در اميد عبثي دل بستن
    تو بگو تا به كي آخر تا چند
    از تنم جامه برآر و بنوش
    شهد سوزنده لبهايم را
    تا يكي در عطشي دردآلود
    بسر آرم همه شبهايم را
    خوب دانم كه مرا بـرده زياد
    من هم از دل بكنم بنيادش
    باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
    باده اي تا ببرم از يادش
    شايد از روزنه چشمي شوخ
    برق عشقي به دلش تافته است
    من اگر تازه و زيبا بودم
    او ز من تازه تري يافته است
    شايد از كام زني نوشيده است
    گرمي و عطر نفسهاي مرا
    دل به او داده و بـرده است زياد
    عشق عصياني و زيباي مرا
    گر تو داني و جز اينست بگو
    پس چه شد نامه چه شد پيغامش
    خوب دانم كه مرا بـرده ز ياد
    زآنكه شيرين شده از من كامش
    منشين غافل و سنگين و خموش
    زني امشب ز تو مي جويد كام
    در تمناي تن و آغوشي است
    تا نهد پاي هـ*ـوس بر سر نام
    عشق طوفاني بگذشته او
    در دلش ناله كنان مي ميرد
    چون غريقي است كه با دست نياز
    دامن عشق ترا مي گيرد
    دست پيش آر و در آغـ*ـوش گير
    اين لبش اين لب گرمش اي مرد
    اين سر و سينه سوزنده او
    اين تنش اين تن نرمش اي مرد
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    ديو شب

    لاي لاي اي پسر كوچك من
    ديده بربند كه شب آمده است
    ديده بر بند كه اين ديو سياه
    خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش كن بانگ قدمهايش را
    كمر نارون پير شكست
    تا كه بگذاشت بر آن پايش را
    آه بگذار كه بر پنجره ها
    پرده ها را بكشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    ميكشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود كه سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    واي آرام كه اين زنگي مـسـ*ـت
    پشت در داده به آواي تو گوش
    يادم آيد كه چو طفلي شيطان
    مادر خسته خود را آزرد
    ديو شب از دل تاريكي ها
    بي خبر آمد و طفلك را برد
    شيشه پنجره ها مي لرزد
    تا كه او نعره زنان مي آيد
    بانگ سر داده كه كو آن كودك
    گوش كن پنجه به در مي سايد
    نه برو دور شو اي بد سيرت
    دور شو از رخ تو بيزارم
    كي تواني بر باييش از من
    تا كه من در بر او بيدارم
    ناگهان خامشي خانه شكست
    ديو شب بانگ بر آورد كه آه
    بس كن اي زن كه نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گـ ـناه
    ديوم اما تو زمن ديوتري
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلك پاك كجا آسوده ؟
    بانگ ميمرد و در آتش درد
    مي گدازد دل چون آهن من
    ميكنم ناله كه كامي كامي
    واي بردار سر از دامن من
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    عصيان

    به لبهايم مزن قفل خموشي
    كه در دل قصه اي ناگفته دارم
    ز پايم باز كن بند گران را
    كزين سودا دلي آشفته دارم
    بيا اي مرد اي موجود خودخواه
    بيا بگشاي درهاي قفس را
    اگر عمري به زندانم كشيدي
    رها كن ديگرم اين يك نفس را
    منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست
    به سر انديشه پرواز دارم
    سرود ناله شد در سينه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهايم مزن قفل خموشي
    كه من بايد بگويم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنين آتشين آواز خود را
    بيا بگشاي در تا پر گشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بـ..وسـ..ـه شيرينش از تو
    تنم با بوي عطرآگينش از تو
    نگاهم با شررهاي نهانش
    دلم با ناله خونينش از تو
    ولي اي مرد اي موجود خودخواه
    مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
    بر آن شوريده حالان هيچ داني
    فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
    بهشت و حور و آب كوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
    كتابي خلوتي شعري سكوتي
    مرا مستي و سكر زندگاني است
    چه غم گر در بهشتي ره ندارم
    كه در قلبم بهشتي جاوداني است
    شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
    ميان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابي و من مـسـ*ـت هوسها
    تن مهتاب را گيرم در آغـ*ـوش
    نسيم از من هزاران بـ..وسـ..ـه بگرفت
    هزاران بـ..وسـ..ـه بخشيدم به خورشيد
    در آن زندان كه زندانيان تو بودي
    شبي بنيادم از يك بـ..وسـ..ـه لرزيد
    بدور افكن حديث نام اي مرد
    كه ننگم لذتي مسـ*ـتانه داده
    مرا ميبخشد آن پروردگاري
    كه شاعر را دلي ديوانه داده
    بيا بگشاي در تا پر گشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا