یادی ازگذشته
شهریست درکناره ی آن شط پرخروش
بانخل های درهم وشب های پرزنور
شهریست درکناره ی آن شط وقلب من
آنجا اسیر پنجه ی یک مردپر غرور
شهریست درکناره ی آن شط که سال هاست
آغـ*ـوش خودبه روی من واوگشوده است
برماسه های ساحل ودرسایه های نخل
او بـ..وسـ..ـه ها زچشم ولب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
باجادوی محبت خودقلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
درآن دوچشم وحشی وبیگانه رنگ او
ما رفته ایم دردل شب های مهتاب
با قایقی به سـ*ـینه ی امواج بیکران
بشکفته درسکوت پریشان نیمه شب
بربزم مانگاه سپید ستارگان
بردامنم غنوده چو طفلی ومن زمهر
بوسیده ام دودیده ی در خواب رفته را
درکام موج دامنم افتاده است واو
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
اکنون منم که دردل این خلوت وسکوت
ای شهر پرخروش ترایاد می کنم
دل بسته ام به اووتو اوراعزیزدار
من باخیال اودل خودشادمی کنم
تهران-شهریور 1333
مهتاب