شعر دیوان اشعار پروین اعتصامی

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 5,370
  • پاسخ ها 260
  • تاریخ شروع

fz80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/19
ارسالی ها
1,389
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
0
محل سکونت
یه جایی تو این دنیای...
[h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱[/h]
parvin.gif

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مخواه از درخت جهان سایبانی


سبکدانه در مزرع خود بیفشان

گر این برزگر میکند سرگرانی


چو کار آگهان کار بایست کردن

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی


زمانه به گنج تو تا چشم دارد

نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی


سیاه و سفیدند اوراق هستی

یکی انده و آن یکی شادمانی


همه صید صیاد چرخیم روزی

برای که این دام میگسترانی


ندوزد قبای تو این سفله درزی

بگرداندت سر به چیره زبانی


چو شاگردی مکتب دیو کردی

ببایست لوح و کتابش بخوانی


همه دیدنیها و دانستنیها

ببین و بدان تا که روزی بدانی


چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

چرا تحفهٔ دیو را میستانی


چو نیروی بازوت هست، ای توانا

بدرماندگان رحم کن تا توانی


درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

حساب توانائی و ناتوانی


جوانا، بروز جوانی ز پیری

بیندیش، کز پیر ناید جوانی


روانی که ایزد ترا رایگان داد

بگیرد یکی روز هم رایگانی


چو کار تو ز امروز ماند بفردا

چه کاری کنی چون بفردا نمانی


غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

بخیره نکردند با هم تبانی


بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

گرش پر ببندی و گر برپرانی


بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

بود حملههای قضا ناگهانی


زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

شگفتی است این گونه بازارگانی


تو خود میروی از پی نفس گمراه

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی


ندارد ز کس رهزن آز پروا

ز بام افتد، گرش از در برانی


چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

تو خود نیز کالای دزد جهانی


ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

ز کردارها گـه سبک، گـه گرانی


بتدبیر، مار هوی را فسونی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی


بسی عیبهای تو پوشیده ماند

اگر پردهٔ جهل را بردرانی


ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

ز گردابها خویش را وارهانی


همی گرگ ایام بر تو بخندد

که چون بره، این گرگ میپرورانی


میان تو و نیستی جز دمی نیست

بسیجی کن اکنون که خود در میانی


ز روز نخستین همین بود گیتی

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی


به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی


بدوک وجود آنچنان کار میکن

که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی


دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

سفینه است عمر و تواش بادبانی


بصد چشم میبیندت چرخ گردان

مپندار کاز چشم گیتی نهانی


درین دائره هر چه هستی پدیدی

درین آینه هر که هستی عیانی


تو چون ذره این باد را در کمندی

تو چو صعوه این مار را در دهانی


شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی


ترا سفره آماده و دیو ناهار

بر این سفره بنگر کرا مینشانی


از آن روز برنان گرمی رسیدی

که گر ناشتائیست نانش رسانی


زمانه بسی بیشتر از تو داند

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی


کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

کشد گر جبانی و گر پهلوانی


کمان سپهرت بیندازد آخر

تو مانند تیری که اندر کمانی


مه و سال چون کاروانیست خامش

تو یکچند همراه این کاروانی


حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی


هنرها گهرهای پاک وجودند

تو یکروز بحری و یکروز کانی


نکو خانهای ساختی ای کبوتر

ندیدی که با باز هم آشیانی


بما جهل زان کرد دستان که هرگز

نکردیم با عقل همداستانی


برآنست دیو هوی تا بسوزی

تو نیز از سیه روزگاری برآنی


در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قضا و قدر میکند باغبانی


بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

فلک زود رنجید از میزبانی


بیا تا خرامیم سوی گلستان

بنظارهٔ دولت بوستانی


سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بطرف چمن کرد گوهر فشانی


زمین از صفای ریاحین الوان

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی


نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

ببر کرده پیراهن پرنیانی


ازین کوچکه کوچ بایست کردن

که کردست بر روی پل زندگانی


قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

چرا پایبند اندرین خاکدانی


همائی تو و سدرهات آشیانست

مکن خیره بر کرکسان میهمانی


دلیران گرفتند اقطار عالم

بشمشیر هندی و تیغ یمانی


از آن نامداران و گردنفرازان

نشانی نماندست جز بی نشانی


ببین تا چه کردست گردون گردان

به جمشید و طهمورث باستانی


گشوده دهان طاق کسری و گوید

چه شد تاج و تخت انوشیروانی


چنین است رسم و ره دهر، پروین

بدینگونه شد گردش آسمانی



 
  • پیشنهادات
  • fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    همی با عقل در چون و چرائی

    همی پوینده در راه خطائی


    همی کار تو کار ناستوده است

    همی کردار بد را میستائی


    گرفتار عقاب آرزوئی

    اسیر پنجهٔ باز هوائی


    کمین گاه پلنگ است این چراگاه

    تو همچون بره غافل در چرائی


    سرانجام، اژدهای تست گیتی

    تو آخر طعمهٔ این اژدهائی


    ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

    ندارد هیچ پاس آشنائی


    جهان همچون درختست و تو بارش

    بیفتی چون در آن دیری بپائی


    ازین دریای بی کنه و کرانه

    نخواهی یافتن هرگز رهائی


    ز تیر آموز اکنون راستکاری

    که مانند کمان فردا دوتائی


    بترک حرص گوی و پارسا شو

    که خوش نبود طمع با پارسائی


    چه حاصل از سر بی فکرت و رای

    چه سود از دیدهٔ بی روشنائی


    نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

    بباید کشتنش از ناشتائی



     

    Hima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    11,195
    امتیاز واکنش
    32,291
    امتیاز
    1,119
    محتسب، مـسـ*ـتی به ره دید و گریبانش گرفت

    مـسـ*ـت گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

    گفت: مـسـ*ـتی، زان سبب افتان و خیزان میروی

    گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

    گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم

    گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

    گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

    گفت: والی از کجا در خانهٔ خمـار نیست

    گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

    گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

    گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

    گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

    گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

    گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

    گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

    گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

    گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

    گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

    گفت: باید حد زند هشیار مردم، مـسـ*ـت را

    گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    « بسم الله الرحمن الرحیـــم »

    # ســلام دوستان (:
    # اینجا اشعار پروین اعتصامی رو میتونید بزارید. (:
    # ارسال پست آزاده. (:
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

    خسته و رنجور، اما تندرست

    عنکبوتی دید بر در، گرم کار

    گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

    دوک همت را به کار انداخته

    جز ره سعی و عمل نشناخته

    پشت در افتاده، اما پیش بین

    از برای صید، دائم در کمین

    رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

    زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

    پرده می ویخت پیدا و نهان

    ریسمان می تافت از آب دهان

    درس ها می داد بی نطق و کلام

    فکرها می‌پخت با نخ های خام

    کاردانان، کار زین سان می کنند

    تا که گویی هست، چوگان می زنند

    گـه تبه کردی، گهی آراستی

    گـه درافتادی، گهی برخاستی

    کار آماده ولی افزار نه

    دایره صد جا ولی پرگار نه

    زاویه بی حد، مثلث بی شمار

    این مهندس را که بود آموزگار؟!

    کار کرده، صاحب کاری شده

    اندر آن معموره معماری شده

    این چنین سوداگری را سودهاست

    وندرین یک تار، تار و پودهاست

    پای کوبان در نشیب و در فراز

    ساعتی جولا، زمانی بندباز

    پست و بی مقدار، اما سربلند

    ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

    اوستاد اندر حساب رسم و خط

    طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

    گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

    آسمان، زین کار کردنها بری ست

    کوها کارست در این کارگاه

    کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

    می تنی تاری که جاروبش کنند؟

    می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

    هیچ گـه عاقل نسازد خانه‌ای

    که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

    پایه می سازی ولی سست و خراب

    نقش نیکو می زنی، اما بر آب

    رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

    دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

    کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

    وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

    کس نخواهد دیدنت در پشت در

    کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

    بی سر و سامانی از دود و دمی

    غرق در طوفانی از آه و نمی

    کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

    کس نخواهد گفت کشمیری بباف

    بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

    پنبه ی خود را در این آتش مسوز

    چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

    دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

    خسته کردی زین تنیدن پا و دست

    رو بخواب امروز، فردا نیز هست

    تا نخوردی پشت پایی از جهان

    خویش را زین گوشه گیری وارهان

    گفت آگه نیستی ز اسرار من

    چند خندی بر در و دیوار من؟!

    علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

    قدرت و یاری از او، یارا ز ما

    تو به فکر خفتنی در این رباط

    فارغی زین کارگاه و زین بساط

    در تکاپوییم ما در راه دوست

    کارفرما او و کارآگاه اوست

    گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

    شور و غوغایی ست اندر باطنم

    دست من بر دستگاه محکمی ست

    هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

    کار ما گر سهل و گر دشوار بود

    کارگر می خواست، زیرا کار بود

    صنعت ما پرده‌های ما بس است

    تار ما هم دیبه و هم اطلس است

    ما نمی‌بافیم از بهر فروش

    ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

    عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

    پرده ی پندار تو پوسیده شد

    گر، درد این پرده، چرخ پرده در

    رخت بر بندم، روم جای دگر

    گر سحر ویران کنند این سقف و بام

    خانه ی دیگر بسازم وقت شام

    گر ز یک کنجم براند روزگار

    گوشه ی دیگر نمایم اختیار

    ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

    در حوادث، بردباری کرده‌ایم

    گاه جاروبست و گـه گرد و نسیم

    کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

    ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

    آگهیم از عمق این گرداب سخت

    آنکه داد این دوک، ما را رایگان

    پنبه خواهد داد بهر ریسمان

    هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

    کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

    صد خریدار و هزاران گنج زر

    نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

    تو ندیدی پرده ی دیوار را

    چون ببینی پرده ی اسرار را

    خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

    خود نداری هیچ جز باد بروت

    ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

    حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

    سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

    بافتیم و بافتیم و بافتیم

    پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

    من شدم شاگرد و ایام اوستاد

    کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

    بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

    می نهم دامی، شکاری می زنم

    جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

    خانه ی من از غباری چون هباست

    آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

    خانه ی من ریخت از باد هوا

    خرمن تو سوخت از برق هوی

    من بری گشتم ز آرام و فراغ

    تو فکندی باد نخوت در دماغ

    ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

    تا بدانی قدر وقت بی بدل

    گر که محکم بود و گر سست این بنا

    از برای ماست، نز بهر شما

    گر به کار خویش می‌پرداختی

    خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

    می گرفتی گر به همت رشته‌ای

    داشتی در دست خود سر رشته‌ای

    عارفان، از جهل رخ برتافتند

    تار و پودی چند در هم بافتند

    دوختند این ریسمان ها را به هم

    از دراز و کوته و بسیار و کم

    رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

    برق شد فرصت، نمی داند درنگ

    گر بنایی هست باید برفراشت

    ای بسا امروز کان فردا نداشت

    نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

    گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

    عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

    چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    پدر آن تيشه كه برخاک تو زد دست اجل

    تيشه ای بـود كه شـد باعـث ويرانـی مـن


    يوسـفـت نـام نهادند و بـه گـرگت دادنــد

    مرگ گرگ توشد، ای يوسف كنعانی مـن


    مـه گردون ادب بـودی و در خـاک شــدی

    خـاک زندان توگشـت، ای مه زنـدانی مـن


    از نـدانسـتن مـن، دزد قـضـا آگـه بــود

    چـو تـو را برد، بخـنـديـد به نادانـی مـن


    آنـكه در زير زمين، داد سر و سامانـت

    كاش ميخورد غم بی سر و سامانی مـن


    به سر خاک تو رفتم، خط پاكش خواندم

    آه از اين خـط كه نوشتند به پيشـانی مـن


    رفـتی و روز مـرا تيره تـر از شـب كردی

    بـی تــو در ظـلمتم ای ديــدۀ نــورانی مــن


    بی تو اشك و غم حسرت، همه مهمان منند

    قـدمی رنجه كـن از مـهر، به مهمـانی مـن


    صــفحه رو ز انـظار، نـهان مـيدارم

    تـا نـخوانند در اين صـفحه، پريشانی مـن


    دَهر بسيار چو من سر به گريبـان ديده است

    چـه تـفاوت كـندش سـر به گـريبانی مـن؟


    عضو جمعيت حق گشتـی و ديگر نخوری

    غـم تـنهــايی و مهجـوری و حـيرانـی مـن


    گـل و ريـحـان كــدامين چـمنت بــنمودنـد؟

    كـه شكستی قـفـس، ای مرغ گلستـانی مـن


    مــن كـه قــدر گـهر پــاک تــو مـيدانستم

    ز چـه مـفقود شـدی، ای گـُهر كــانی مـن


    مـن كـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـيـدادم

    آب و رنگت چه شد، ای لاله نعمانی مـن؟


    من يكی مرغ غزل خوان تو بودم، چه فِتـاد

    كه دگـر گـوش نـدادی به نواخـوانی مـن؟


    گـنج خود خـوانديم و رفـتی و بگذاشــتيم

    ای عـجب بعد تـو با كيست نگهبـانی مـن؟
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    براهی در، سلیمان دید موری

    که با پای ملخ میکرد زوری

    بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

    وزان بار گران، هر دم خمیدی

    ز هر گردی، برون افتادی از راه

    ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

    چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

    که کارآگاه، اندر کار مشکل

    چنان بگرفته راه سعی در پیش

    که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

    نه‌اش پروای از پای اوفتادن

    نه‌اش سودای کار از دست دادن

    بتندی گفت کای مسکین نادان

    چرائی فارغ از ملک سلیمان

    مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

    بهر خوان سعادت، میهمانهاست

    بیا زین ره، بقصر پادشاهی

    بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

    به خار جهل، پای خویش مخراش

    براه نیکبختان، آشنا باش

    ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

    چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

    چرا باید چنین خونابه خوردن

    تمام عمر خود را بار بردن

    رهست اینجا و مردم رهگذارند

    مبادا بر سرت پائی گذارند

    مکش بیهوده این بار گران را

    میازار از برای جسم، جان را

    بگفت از سور، کمتر گوی با مور

    که موران را، قناعت خوشتر از سور

    چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

    نوال پادشاهان را نخواهند

    برو جائیکه جای چاره‌سازیست

    که ما را از سلیمان، بی نیازیست

    نیفتد با کسی ما را سر و کار

    که خود، هم توشه داریم و هم انبار

    بجای گرم خود، هستیم ایمن

    ز سرمای دی و تاراج بهمن

    چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

    بحکم کس نمیگردیم محکوم

    مرا امید راحتهاست زین رنج

    من این پای ملخ ندهم بصد گنج

    مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

    ز دیهیم و خراج هفت کشور

    گرت همواره باید کامکاری

    ز مور آموز رسم بردباری

    مرو راهی که پایت را ببندند

    مکن کاری که هشیاران بخندند

    گـه تدبیر، عاقل باش و بینا

    راه امروز را مسپار فردا

    بکوش اندر بهار زندگانی

    که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

    حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

    منه پای از گلیم خویش بیرون

    اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

    نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

    چه در کار و چه در کار آزمودن

    نباید جز بخود، محتاج بودن

    هر آن موری که زیر پای زوریست

    سلیمانیست، کاندر شکل موریست
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    شنیدستم که وقت برگریزان

    شد از باد خزان، برگی گریزان

    میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

    رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

    بخود گفتا کازین شاخ تنومند

    قضایم هیچگه نتواند افکند

    سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

    ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

    قبای سرخ گل دادند بر باد

    ز مرغان چمن برخاست فریاد

    ز بن برکند گردون بس درختان

    سیه گشت اختر بس نیکبختان

    به یغما رفت گیتی را جوانی

    کرا بود این سعادت جاودانی

    ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

    ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

    برفت از روی رونق بوستان را

    چه دولت بی گلستان باغبان را

    ز جانسوز اخگری برخاست دودی

    نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

    بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه

    فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

    از آن افتادن بیگه، برآشفت

    نهان با شاخک پژمان چنین گفت

    که پروردی مرا روزی در آغـ*ـوش

    بروز سختیم کردی فراموش

    نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

    زمانی شیردادی، گاه شهدم

    بخاک افتادنم روزی چرا بود

    نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

    هنوز از شکر نیکیهات شادم

    چرا بی موجبی دادی به بادم

    هنرهای تو نیرومندیم داد

    ره و رسم خوشت، خورسندیم داد

    گمان میکردم ای یار دلارای

    که از سعی تو باشم پای بر جای

    چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

    چه شد کز من گرفتی رونق و آب

    بیاد رنج روز تنگدستی

    خوشست از زیردستان سرپرستی

    نمودی همسر خوبان با غم

    ز طیب گل، بیاکندی دماغم

    کنون بگسستیم پیوند یاری

    ز خورشید و ز باران بهاری

    دمی کاز باد فروردین شکفتم

    بدامان تو روزی چند خفتم

    نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

    مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

    من آنگه خرم و فیروز بودم

    نخستین مژدهٔ نوروز بودم

    نویدی داد هر مرغی ز کارم

    گهرها کرد هر ابری نثارم

    گرفتم داشتم فرخنده نامی

    چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

    بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

    حوادث را بود سر پنجه گستاخ

    چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

    نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

    چو ماند شبرو ایام بیدار

    نه مـسـ*ـت اندر امان باشد، نه هشیار

    جهان را هر دم آئینی و رائی است

    چمن را هم سموم و هم صبائی است

    ترا از شاخکی کوته فکندند

    ولیک از بس درختان ریشه کندند

    تو از تیر سپهر ار باختی رنگ

    مرا نیز افکند دست جهان سنگ

    نخواهد ماند کس دائم بیک حال

    گل پارین نخواهد رست امسال

    ندارد عهد گیتی استواری

    چه خواهی کرد غیر از سازگاری

    ستمکاری، نخست آئین گرگست

    چه داند بره کوچک یا بزرگست

    تو همچون نقطه، درمانی درین کار

    که چون میگردد این فیروزه پرگار

    نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

    مرا نیز از دل و دامن چکد خون

    جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

    چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

    چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

    ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

    بساط باغ را بی گل صفا نیست

    تو برگی، برگ را چندان بها نیست

    چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز

    نزیبد چون توئی را ناله و سوز

    چو آن گنجینه گلشن را شد از دست

    چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

    مرا از خویشتن برتر مپندار

    تو بشکستی، مرا بشکست بازار

    کجا گردن فرازد شاخساری

    که بر سر نیستش برگی و باری

    نماند بر بلندی هیچ خودخواه

    درافتد چون تو روزی بر گذرگاه
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    به ماه دی، گلستان گفت با برف

    که ما را چند حیران میگذاری

    بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

    چه خواهد بود گر زین پس نباری

    بسی گلبن، کفن پوشید از تو

    بسی کردی بخوبان سوگواری

    شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

    زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

    هزاران غنچه نشکفته بردی

    نوید برگ سبزی هم نیاری

    چو گستردی بساط دشمنی را

    هزاران دوست را کردی فراری

    بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

    ز ما ناید بجز تیمارخواری

    هزاران راز بود اندر دل خاک

    چه کردستیم ما جز رازداری

    بهر بی توشه ساز و برگ دادم

    نکردم هیچگه ناسازگاری

    بهار از دکهٔ من حله گیرد

    شکوفه باشد از من یادگاری

    من آموزم درختان کهن را

    گهی سرسبزی و گـه میوه‌داری

    مرا هر سال، گردون میفرستد

    به گلزار از پی آموزگاری

    چمن یکسر نگارستان شد از من

    چرا نقش بد از من مینگاری

    به گل گفتم رموز دلفریبی

    به بلبل، داستان دوستاری

    ز من، گلهای نوروزی شب و روز

    فرا گیرند درس کامکاری

    چو من گنجور باغ و بوستانم

    درین گنجینه داری هر چه داری

    مرا با خود ودیعتهاست پنهان

    ز دوران بدین بی اعتباری

    هزاران گنج را گشتم نگهبان

    بدین بی پائی و ناپایداری

    دل و دامن نیالودم به پستی

    بری بودم ز ننگ بد شعاری

    سپیدم زان سبب کردن در بر

    که باشد جامهٔ پرهیزکاری

    قضا بس کار بشمرد و بمن داد

    هزاران کار کردم گر شماری

    برای خواب سرو و لاله و گل

    چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

    به خیری گفتم اندر وقت سرما

    که میل خواب داری؟ گفت آری

    به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

    که ایمن باشی از باز شکاری

    چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

    که باید صبر کرد و بردباری

    شکستم لاله را ساغر، که دیگر

    ننوشد می بوقت هوشیاری

    فشردم نرگس مخمور را گوش

    که تا بیرون کند از سر خماری

    چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

    بگفت ار راست باید گفت، یاری

    ز برف آماده گشت آب گوارا

    گوارائی رسد زین ناگواری

    بهار از سردی من یافت گرمی

    منش دادم کلاه شهریاری

    نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن

    نمیکردیم گر ما پرده‌داری

    اگر یکسال گردد خشک‌سالی

    زبونی باشد و بد روزگاری

    از این پس، باغبان آید به گلشن

    مرا بگذشت وقت آبیاری

    روان آید به جسم، این مردگانرا

    ز باران و ز باد نو بهاری

    درختان، برگ و گل آرند یکسر

    بدل بر فربهی گردد نزاری

    بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

    نه بیهوده است این چشم انتظاری

    نثارم گل، ره آوردم بهار است

    ره‌آورد مرا هرگز نیاری

    عروس هستی از من یافت زیور

    تو اکنون از منش کن خواستگاری

    خبر ده بر خداوندان نعمت

    که ما کردیم این خدمتگذاری
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    بلبلی از جلوه ی گل بی قرار

    گشت طربناک بفصل بهار

    در چمن آمد غزلی نغز خواند

    رقـ*ـص کنان بال و پری برفشاند

    بیخود از این سوی بدانسو پرید

    تا که بشاخ گل سرخ آرمید

    پهلوی جانان چو بیفکند رخت

    مورچه‌ای دید بپای درخت

    با همه هیچی، همه تدبیر و کار

    با همه خردی، قدمش استوار

    ز انده ایام نگردد زبون

    رایت سعیش نشود واژگون

    قصه نراند ز بتان چمن

    پا ننهد جز بره خویشتن

    مرغک دلداده بعجب و غرور

    کرد یکی لحظه تماشای مور

    خنده کنان گفت که ای بیخبر

    مور ندیدم چو تو کوته نظر

    روز نشاط است، گـه کار نیست

    وقت غم و توشهٔ انبار نیست

    همرهی طالع فیروزبین

    دولت جان پرور نوروز بین

    هان مکش این زحمت و مشکن کمر

    هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

    نغمهٔ مرغان سحرخیز را

    معجزهٔ ابر گهرریز را

    مور بدو گفت بدینسان جواب

    غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا