شعر دیوان اشعار فروغ فرخزاد

ShAd ShAd

کاربر اخراجی
عضویت
2016/11/27
ارسالی ها
1,671
امتیاز واکنش
12,204
امتیاز
746
images


می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه میرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
 
  • پیشنهادات
  • ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    راز من


    هيچ جز حسرت نباشد كار من
    بخت بد بيگانه اي شد يار من
    بي گنه زنجير بر پايم زدند
    واي از اين زندان محنت بار من
    واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مينهد تا بشنود
    شايد آن گمگشته آواز مرا
    گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
    فكرت آخر از چه رو آشفته است
    بي سبب پنهان مكن اين راز را
    درد گنگي در نگاهت خفته است
    گاه مي نالد به نزد ديگران
    كو دگر آن دختر ديروز نيست
    آه آن خندان لب شاداب من
    اين زن افسرده مرموز نيست
    گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
    ره به قلبم بـرده افسونم كند
    گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
    زين حصار راز بيرونم كند
    گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مـسـ*ـت و افسونكار تو ؟
    ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
    نيست پيدا بر لب تبدار تو
    من پريشان ديده مي دوزم بر او
    بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
    خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
    زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
    همزباني نيست تا برگويمش
    راز اين اندوه وحشتبار خويش
    بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
    خويشتن را مايه آزار خويش
    از منست اين غم كه بر جان منست
    ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
    پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
    الفتم با حلقه زنجير نيست
    آه اينست آنچه مي جستي به شوق
    راز من راز ني ديوانه خو
    راز موجودي كه در فكرش نبود
    ذره اي سوداي نام و آبرو
    راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
    جز وجودي نفرت آور بهر تو
    آه نيست آنچه رنجم ميدهد
    ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    شعله رميده

    مي بندم اين دو چشم پر آتش را
    تا ننگرد درون دو چشمانش
    تا داغ و پر تپش نشود قلبم
    از شعله نگاه پريشانش
    مي بندم اين دو چشم پر آتش را
    تا بگذرم ز وادي رسوايي
    تا قلب خامشم نكشد فرياد
    رو مي كنم به خلوت و تنهاي
    اي رهروان خسته چه مي جوييد
    در اين غروب سرد ز احوالش
    او شعله رميده خورشيد است
    بيهوده مي دويد به دنبالش
    او غنچه شكفته مهتابست
    بايد كه موج نور بيفشاند
    بر سبزه زار شب زده چشمي
    كاو را بخوابگاه گنه خواند
    بايد كه عطر بـ..وسـ..ـه خاموشش
    با ناله هاي شوق بيآميزد
    در گيسوان آن زن افسونگر
    ديوانه وار عشق و هـ*ـوس ريزد
    بايد نوشید*نی بـ..وسـ..ـه بياشامد
    ازساغر لبان فريباي
    مسـ*ـتانه سر گذارد و آرامد
    بر تكيه گاه سينه زيبايي
    اي آرزوي تشنه به گرد او
    بيهوده تار عمر چه مي بندي
    روزي رسد كه خسته و وامانده
    بر اين تلاش بيهده مي خندي
    آتش زنم به خرمن اميدت
    با شعله هاي حسرت و ناكامي
    اي قلب فتنه جوي گنه كرده
    شايد دمي ز فتنه بيارامي
    مي بندمت به بند گران غم
    تا سوي او دگر نكني پرواز
    اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
    دمساز باش با غم او ‚ دمساز
     

    *هانا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/29
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    1,185
    امتیاز
    311
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گر تن بدهی دل ندهی کار خراب است
    چون خوردن نوشابه که در ظرف نوشید*نی است
    گر دل بدهی تن ندهی باز خراب است
    این بار نه جام است و نه نوشابه
    سراب است
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    خاطرات

    باز در چهره خاموش خيال
    خنده زد چشم گـ ـناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بـ..وسـ..ـه هستي سوزت
    باز من ماندم و يك مشت هـ*ـوس
    باز من ماندم و يك مشت اميد
    ياد آن پرتو سوزنده عشق
    كه ز چشمت به دل من تابيد
    باز در خلوت من دست خيال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هـ*ـوس مستي ريخت
    در نگاهت عطش طوفان بود
    ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من ديد در آن چشم سياه
    نگهي تشنه و ديوانه عشق
    ياد آن بـ..وسـ..ـه كه هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    ياد آن خنده بيرنگ و خموش
    كه سراپاي وجودم را سوخت
    رفتي و در دل من ماند به جاي
    عشقي آلوده به نوميدي و درد
    نگهي گمشده در پرده اشك
    حسرتي يخ زده در خنده سرد
    آه اگر باز بسويم آيي
    ديگر از كف ندهم آسانت
    ترسم اين شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فكند بر جانت

     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    رويا

    باز من ماندم و خلوتي سرد
    خاطراتي ز بگذشته اي دور
    ياد عشقي كه با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور
    روي ويرانه هاي اميدم
    دست افسونگري شمعي افروخت
    مرده يي چشم پر آتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت
    ناله كردم كه اي واي اين اوست
    در دلم از نگاهش هراسي
    خنده اي بر لبانش گذر كرد
    كاي هوسران مرا ميشناسي
    قلبم از فرط اندوه لرزيد
    واي بر من كه ديوانه بودم
    واي بر من كه من كشتم او را
    وه كه با او چه بيگانه بودم
    او به من دل سپرد و به جز رنج
    كي شد از عشق من حاصل او
    با غروري كه چشم مرا بست
    پا نهادم بروي دل او
    من به او رنج و اندوه دادم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من خدايا خدايا
    من به آغـ*ـوش گورش كشاندم
    در سكوت لبم ناله پيچيد
    شعله شمع مسـ*ـتانه لرزيد
    چشم من از دل تيرگيها
    قطره اشكي در آن چشمها ديد
    همچو طفلي پشيمان دويدم
    تا كه در پايش افتم به خواري
    تا بگويم كه ديوانه بودم
    مي تواني به من رحمت آري
    دامنم شمع را سرنگون كرد
    چشم ها در سياهي فرو رفت
    ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
    ليكن او رفت بي گفتگو رفت
    واي برمن كه ديوانه بودم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من كه من كشتم او را
    من به آغـ*ـوش گورش كشاندم
     

    *هانا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/29
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    1,185
    امتیاز
    311
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گریزانم از این مردم که با من
    به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت
    به دامانم دو صد پیرایه بستند
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    بـ..وسـ..ـه

    در دو چشمش گـ ـناه مي خنديد
    بر رخش نور ماه مي خنديد
    در گذرگاه آن لبان خموش
    شعله يي بي پناه مي خنديد
    شرمناك و پر از نيازي گنگ
    با نگاهي كه رنگ مستي داشت
    در دو چشمش نگاه كردم و گفت
    بايد از عشق حاصلي برداشت
    سايه يي روي سايه يي خم شد
    در نهانگاه رازپرور شب
    نفسي روي گونه يي لغزيد
    بـ..وسـ..ـه يي شعله زد ميان دو لب
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    اسير

    تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
    به كام دل در آغوشت نگيرم
    تويي آن آسمالن صاف و روشن
    من اين كنج قفس مرغي اسيرم
    ز پشت ميله هاي سرد تيره
    نگاه حسرتم حيران به رويت
    در اين فكرم كه دستي پيش آيد
    و من ناگه گشايم پر به سويت
    در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
    از اين زندان خاموش پر بگيرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    كنارت زندگي از سر بگيرم
    در اين فكرم من و دانم كه هرگز
    مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نيست
    ز پشت ميله ها هر صبح روشن
    نگاه كودكي خندد به رويم
    چو من سر مي كنم آواز شادي
    لبش با بـ..وسـ..ـه مي آيد به سويم
    اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم كودك گريان چه گويم
    ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
    من آن شمعم كه با سوز دل خويش
    فروزان مي كنم ويرانه اي را
    اگر خواهم كه خاموشي گزينم
    پريشان مي كنم كاشانه اي را
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا