شعر دیوان اشعار پروین اعتصامی

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 5,361
  • پاسخ ها 260
  • تاریخ شروع

fz80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/19
ارسالی ها
1,389
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
0
محل سکونت
یه جایی تو این دنیای...
[h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱[/h]
parvin.gif

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار

نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار


یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار


گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار


شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار


صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هـ*ـوس

از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار


دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار


تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

هر که را پروانه آسانیست پروای شرار


دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

سنگ بر سر زن هـ*ـوس را تا نگشتی سنگسار


نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار


کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

گـه بپیچانند گوشت، گـه دهندت گوشوار


تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان

تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار


سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار


ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار


جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار


از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار


باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

میوهها بردند دزدان زین درخت میوهدار



ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را

تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار


رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار


 
  • پیشنهادات
  • fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید​
    کارها بود در این کارگه اخضر
    لیک دوک تو نگردید ازین بهتر​

    سر این رشته گرفتی و ندانستی
    که هریمنش گرفتست سر دیگر​

    موجها کرده مکان در لب این دریا
    شعلهها گشته نهان در دل این مجمر​

    تو ندانم به چه امید نهادستی
    کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر​

    پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
    دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر​

    به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان
    برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر​

    در شیطان در ننگست، بر آن منشین
    ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر​

    آشیانها به نمیریخته این باران
    خانمانها به دمی سوخته این اخگر​

    آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
    که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر​

    میروی مـسـ*ـت ز بیغوله و میآید
    با تو این دزد فریبندهٔ غارتگر​

    سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی
    خنک آن دیده که نغنود درین بستر​

    شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
    ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر​

    بی خبر میرود این شبرو بی پروا
    ناگهان میکشد این گیتی دون پرور​

    هوشیاری نبود در پی این مـسـ*ـتی
    جهد کن تا نخوری باده از این ساغر​

    تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
    کور را کور نشد هیچگهی رهبر​

    چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
    چند چون مور بهر پای فشاندن سر​

    همچو طاوس بگلزار حقیقت شو
    همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر​

    کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی
    لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر​

    چند با اهرمن تیرهدلی همره
    نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر​

    مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین
    دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر​

    چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
    روح را به ز فضیلت نبود زیور​

    سخن از علم سماوات چه میرانی
    ایکه نشناختهای باختر از خاور​

    هر که آزار روا داشت، شد آزرده
    هر که چه کند در افتاد بچاه اندر​

    گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری
    بر دل خلق مزن بی سببی نشتر​

    مطلب روزی ننهاده که با کوشش
    نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر​

    بهر گلزار در آتش مفکن خود را
    که گلستان نشود بر همه کس آذر​

    از نکو خصلتی و بد گهری زینسان
    نخل پر میوه وناچیز بود عرعر​

    تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
    ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور​

    چه شدی بستهٔ این محبس بی روزن
    چه شدی ساکن این کنگرهٔ بی در​

    سر خود گیر و از این دام گریزان شو
    دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر​

    نسزد تشنه همی عمر بسر بردن
    بامیدی که نمک زار شود کوثر​

    طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
    که چو طفلت بفریبند به انگشتر​

    زنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزدا
    گر آلودگی از چهرهٔ جان بستر​

    ایکه پوئی ره امید شب تیره
    باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر​

    چو رود غیبت و هنگام حضور آید
    تو چه داری که توان برد بدان محضر​

    سود و سرمایه بیک بار تبه کردی
    نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر​

    چو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتی
    چه همی نالی ازین تودهٔ خاکستر​

    نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود

    هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر​

    بید خرما و تبر خون ندهد میوه
    دیو طه و تبارک نکند از بر​

    خواجه آنست که آزاده بود، پروین
    بانو آنست که باشد هنرش زیور​

     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای سیه مار جهان را شده افسونگر

    نرهد مار فسای از بد مار آخر


    نیش این مار هر آنکس که خورد میرد

    و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر


    بنه این کیسه و این مهره افسون را

    به فسون سازی گیتی نفسی بنگر


    بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه

    بگذار این ره و از راه دگر بگذر


    تو خداوند پرستی، نسزد هرگز

    کار بتخانه گزینی و شوی بتگر


    از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان

    دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر


    تو بدین بی پری و خردی اگر روزی

    بپری، بگذری از مهر و مه انور


    ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی

    با چنین پرتو رخسار به خار اندر


    تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی

    که ترا میبرد این کشتی بی لنگر


    جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست

    آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر


    نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد

    گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر


    زندگی پر خطر و کار تو سرمستی

    اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور


    عاقبت زار بسوزاندت این آتش

    آخر کار کند گمرهت این رهبر


    سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ

    نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر


    تو اگر شعبده از معجزه بشناسی

    نکند شعبده این ساحر جادوگر


    زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن

    کار سوزن نکند هیچگهی خنجر


    دامن روح ز کردار بد آلودی

    جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر


    اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

    دیگر آندل نشود جای کس دیگر


    روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی

    خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر


    ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت

    ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر


    مکن اینگونه تبه، جان گرامی را

    که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر


    پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی

    وقت چون برق گریزان و تو در بستر


    تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی

    غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر


    تو زیان کردهای و باز همیخواهی

    مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر


    رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست

    سود باید که کند مردم سوداگر


    تو نهای مور که مرغان بزنندت ره

    تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر


    سالکان پا ننهادند بهر برزن

    عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر


    چه بری نام ره خویش بر شیطان

    چه نهی شمع شب خود بره صرصر


    عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهر بین

    روح را زار کشد مردم تنپرور


    چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان

    صید گشته است درین گلشن خوش منظر


    دامها بنگری ای مرغک آسوده

    اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر


    این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود

    شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر


    آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،

    آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر


    به چراغ دل اگر روشنی افزائی

    جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر


    دامنت را نتواند که بیالاید

    هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر


    کله از رتبت سر مرتبهای دارد

    چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر


    سوخت پروانه و دانست در آن ساعت

    که شد اندام ضعیفش همه خاکستر


    هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد

    وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر


    به تن سوختگان چند شوی پیکان

    به دل خستهدلان چند زنی نشتر


    تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی

    اگر این دیو ز دستت برد انگشتر


    دلت از روشنی جانت شود روشن

    زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر


    در گلستان دلی، گلبنی از حکمت

    به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر


    چه کشی منت دونان بسر هر ره

    چه روی در طلب نان بسوی هر در


    آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس

    آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر


    پر طاوس چه بندی بدم کرکس

    چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر


    آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست

    گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر


    اوستادی نکند کودک بی استاد

    درس دانش ندهد مردم بی مشعر


    جسم چون کودک و جانست ورا دایه

    عقل چون مادر و علم است ورا دختر


    علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت

    عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر


    کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین

    شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر


    کاردانان نگزینند تبهکاری

    نامجویان ننشینند بهر محضر


    آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب

    گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر


    جای آسایش دزدان بود این وادی

    مسکن غول بیابان بود این معبر


    خون دلهاست درین جام شقایق گون

    تیرگیهاست درین نیلپری چادر


    بهر وارون شدن افراشت سر این رایت

    بهر ویران شدن آباد شد این کشور


    خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست

    این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر


    سور موش است اگر گربه شود بیمار

    عید گرگ است اگر شیر شود لاغر


    پاک شو تا نخوری انده ناپاکی

    نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر


    همه کردار تو از تست چنین تیره

    چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر


    وقت مانند گلوبند بود، پروین

    چو شود پاره، پراکنده شود گوهر



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش

    دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش


    نفس دیویست فریبنده از او بگریز

    سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش


    حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش

    یارهٔ جان نشود لل و مرجانش


    نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر

    که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش


    گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش

    داستانهاست بهر گوشه ز دستانش


    مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

    مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش


    نه یکی حرف متینی است در اسنادش

    نه یکی سنگ درستی است بمیزانش


    رنگها کرده در این خم کف رنگینش

    خندهها کرده بمردم لب خندانش


    خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

    ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش


    شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

    شد پریشانی پاکان سرو سامانش


    گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند

    بر حذر باش ازین گله و چوپانش


    علم، پیوند روان تو همی جوید

    تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش


    از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

    عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش


    جهل چو شبپره و علم چو خورشید است

    نکند هیچ جز این نور، گریزانش


    نشود ناخن و دندان طمع کوته

    گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش


    میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

    منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش


    حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن

    تا که در باز کند بهر تو دربانش


    دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز

    نبود راه سوی درگه ایقانش


    کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان

    وای و صد وای برین کعبه و قربانش


    گرگ ایام نفرسود بدین پیری

    هیچگه کند نشد پنجه و دندانش


    نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

    شورهزاریست که نامند گلستانش


    چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

    که بود راه سوی مسکن شیطانش


    همه یغما گر و دزدند درین معبر

    کیست آنکو نگرفتند گریبانش


    راه دور است بسی ملک حقیقت را

    کوش کاز پای نیفتی به بیابانش


    آنکه اندر ظلمات فرو ماند

    چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش


    دامن عمر تو ایام همی سوزد

    مزن از آتش دل، دست بدامانش


    ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن

    ابر تیره است، بیندیش ز بارانش


    شیر خواری که سپردند بدین دایه

    شیر یک قطره نخوردست ز پستانش


    شخصی از بحر سعادت گهری آورد

    خفت از خستگی و داد بزاغانش


    چه همی هیمه برافروزی و نان بندی

    به تنوری که ندیدست کسی نانش


    خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد

    چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش


    گر که آبادی این دهکده میخواهی

    باید آباد کنی خانهٔ دهقانش


    پر این مرغ سعادت تو چنان بستی

    که گرفتند و فکندند بزندانش


    تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد

    چه همی یاد دهی حکمت لقمانش


    پست اندیشه بزرگی نکند هرگز

    گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش


    اگرت آرزوی کعبه بود در دل

    چه شکایت کنی از خار مغیلانش


    گر چه دشوار بود کار و برومندی

    همت و کارشناسی کند آسانش


    سزد ار پر کند از در و گهر دامن

    آنکه اندیشه نبودست ز عمانش


    گهری گر نرود خود بسوی دریا

    ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش


    آنکه عمری پی آسایش تن کوشید

    کاش یک لحظه بدل بود غم جانش


    گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج

    دست هرگز نتوان برد بچوگانش


    وقت فرخنده درختی است، هنر میوه

    شب و روز و مه و سالند چو اغصانش


    روح را زیب تن سفله نیاراید

    رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش


    نشود کان حقیقت ز گهر خالی

    برو ای دوست گهر میطلب از کانش


    بگشا قفل در باغ فضیلت را

    بخور از میوهٔ شیرین فراوانش


    ریم وسواس بصابون حقایق شوی

    نبری فایده زین گازر و اشنانش


    جهل پای تو ببندد چو بیابد دست

    فرصتت هست، مده فرصت جولانش


    تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست

    ما ندادیم گـه تجربه میدانش


    برهها گرگ کند مکتب خودبینی

    گر بتدبیر نبندیم دبستانش


    نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت

    راز سر بسته و رسم و ره پنهانش


    ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم

    تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش


    دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش

    چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش


    تیرهروزیست همه روز دل افروزش

    سنگریزه است همه لعل بدخشانش


    آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد

    نبری تا بسوی کوره و سندانش


    معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود

    سجده کردی گـه و بیگاه چو یزدانش


    پاسبانی نکند بنده چو ایمان را

    دیو زان بنده چه دزدد به جز ایمانش


    جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون

    دین گران بود، تو بفروختی ارزانش


    گرگ آسود، نجستیم چو آثارش

    درد افزود، نکردیم چو درمانش


    سالها عقل دکان داشت بکوی ما

    بهچ توشی نخریدیم ز دکانش


    خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار

    تا که تادیب کند گردش دورانش


    طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی

    که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش


    دل پریشان نبد آنروز که تنها بود

    کرد جمعیت نا اهل پریشانش


    شیر و روباه شکاری چو بدست آرند

    روبهش پوست برد، شیر خورد رانش


    کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد

    کس ندانست چه آمد به سلیمانش


    نفس گـه بیت نمیگفت و گهی چامه

    گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش


    روح عـریـان و تو هم درزی و هم نساج

    جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش


    لشکر عقل پی فتح تو میکوشد

    چه همی کند کنی خنجر و پیکانش


    خرد از دام تو بگریخته، باز آرش

    هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش


    کار را کارگر نیک دهد رونق

    چه کند کاهل نادان تن آسانش


    همه دود است کباب حسد و نخوت

    نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش


    سود دلال وجود تو خسارت شد


    تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش


    گنج هستی بستانند ز ما، پروین

    ما نبودیم، قضا بود نگهبانش



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

    دور از تو همرهان تو صد فرسنگ


    در راه راست، کج چه روی چندین

    رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ


    رخسار خویش را نکنی روشن

    ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ


    چون گلشنی است دل که در آن روید

    از گلبنی هزار گل خوش رنگ


    در هر رهی فتاده و گمراهی

    تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ


    چشم تو خفته است، از آن هر کس

    زین باغ سیب میبرد و نارنگ


    این روبهک به نیت طاوسی

    افکنده دم خویش به خم رنگ


    بازیچههاست گنبد گردان را

    نامی شنیدهای تو ازین شترنگ


    در دام بسته شبرو چرخت سخت

    در بر گرفته اژدر دهرت تنگ


    انجام کار در فکند ما را

    سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ



    خار جهان چه میشکنی در چشم

    بر چهره چند میفکنی آژنک


    سالک بهر قدم نفتد از پا

    عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ


    تو آدمی نگر که بدین رتبت

    بیخود ز باده است و خراب از بنگ


    گوهر فروش کان قضا، پروین

    یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

    ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام


    گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

    ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام


    کس را نماند از تک این خنگ بادپای

    پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام


    در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

    کالات میبرند و تو خوابیدهای مدام


    دزد آنچه بـرده باز نیاورده هیچگاه

    هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام


    میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

    میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام


    از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

    در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام


    از بهر صید خاطر ناآزمودگان

    صیاد روزگار بهر سو نهاده دام


    بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

    بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام


    منشین گرسنه کاین هـ*ـوس خام پختن است

    جوشیده سالها و نپختست این طعام


    بگشای گر که زندهدلی وقت پویه چشم

    بردار گر که کارگری بهر کار گام


    در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

    بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام


    ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

    خونابه میچکد همی از دست انتقام


    فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

    بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام


    وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

    شمشیر روز معرکه زشت است در نیام


    درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

    این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام


    از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

    سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام


    چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

    حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام



    چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

    تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام


    عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

    آگه نهای که چاه کدام است و ره کدام


    پروین، نوشید*نی معرفت از جام علم نوش

    ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    نخواست هیچ خردمند وام از ایام

    که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام


    بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین

    که گستراند قضا و قدر براه تو دام


    هزار بار بلغزاندت بهر قدمی

    که سخت خام فریبست روزگار و تو خام


    اگر حکایت بهرام گور میپرسی

    شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام


    ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد

    که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام


    ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

    ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام


    از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

    که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام


    تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

    تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام


    چو پای هست، چرا باز ماندهای از راه

    چو نور هست، چرا گشتهای قرین ظلام


    تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

    بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام


    ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است

    چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام


    جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

    اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام


    بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

    بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام


    زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

    دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام


    بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

    مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام


    هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

    ز جان طلب که بارواح زندهاند اجسام


    مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

    که خاص نیز بسی هست در میان عوام


    به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

    ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام


    چو گرگ حیلهگر اندر لباس چوپان شد

    شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام


    چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

    چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام


    ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

    هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام


    بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

    همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام


    اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی

    اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام


    کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب

    کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام


    چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه

    چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام


    بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین

    مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

    به کز این پس کندش نطق خرد ابکم


    ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

    روی درهم مکش ار کار تو شد درهم


    خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

    شستشو کرد هریمن چو درین زمزم


    به که از مطبخ وسواس برون آئیم

    تا که خود را برهانیم ز دود و دم


    کاخ مکر است درین کنگره مینا

    چاه مرگ است درین سیرگه خرم


    ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

    ز ستم پیشه جهان چند کشی استم


    تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

    تو ندیدی مگر این دامگه محکم


    وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

    هر کسیرا که در انگشت بود خاتم


    آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

    تو ازو خیره چه داری طمع مرهم


    فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

    که نه از زال اثر ماند و نز رستم


    نه ببخشود بموسی خلف عمران

    نه وفا کرد به عیسی پسر مریم


    تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

    که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم


    ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

    به یکی سور قرین است دو صد ماتم


    تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

    ز زبردستی ایام بزیر و بم


    داستان گویدت از بابلیان بابل

    عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم


    فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

    بهر روزی که گذشتست چه داری غم


    زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

    نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم


    گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

    ور بهاریست، خزانی بودش توام


    صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

    که شبانگه بچمن گریه کند شبنم


    اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

    بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم


    مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

    که شد آمیخته با روغن و شهدش سم


    دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

    تا مگر باز رهانند تو را زین یم


    مشک حیفست که با دوده شود همسر

    کبک زشتست که با زاغ شود همدم


    برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

    برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم


    ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

    چه شوی بر صفت بید ز بادی خم


    خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

    نروی از پی نان بر در خال و عم


    روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت

    بیکی نان جوین سیر شود اشکم


    جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

    به چه کار آمدت این سفله تن ملحم


    خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

    رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم


    مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

    بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم


    ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

    غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم


    بیم آنست که صراف قضا ناگه

    زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم


    کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن

    بذل یک جوز کسی را نکند حاتم


    به پری پر، که عقابان نکنندت سر

    به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم


    جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین

    دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم



     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    تا ببازار جهان سوداگریم

    گاه سود و گـه زیان میوریم


    گر نکو بازارگانیم از چه روی

    هرگز این سود و زیانرا نشمریم


    جان زبون گشته است و در بند تنیم

    عقل فرسوده است و در فکر سریم


    روح را از ناشتائی میکشیم

    سفرهها از بهر تن میگستریم


    گر چه عقل آئینه کردار ماست

    ما در آن آئینه هرگز ننگریم


    گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

    بار کردار بد خود میبریم


    چون سیاهی شده بضاعت دهر را

    ما سیه کاریم کانرا میخریم


    پند نیکان را نمیداریم گوش

    اندرین فکرت کازیشان بهتریم


    پهلوان اما بکنج خانهایم

    آتش اما در دل خاکستریم


    کاردانان راه دیگر میروند

    ما تبهکاران براه دیگریم


    گرگ را نشناختستیم از شبان

    در چراگاهی که عمری میچریم


    بر سپهر معرفت کی بر شویم

    تا بپر و بال چوبین میپریم


    واعظیم اما نه بهر خویشتن

    از برای دیگران بر منبریم


    آگه از عیب عیان خود نهایم

    پردههای عیب مردم میدریم


    سفلگیها میکند نفس زبون

    ما همی این سفله را میپروریم


    بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

    بگذریم از جان و از تن نگذریم


    بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟

    ما که مـسـ*ـت هر خم و هر ساغریم


    چونکه هر برزیگری را حاصلی است

    حاصل ما چیست گر برزیگریم



    چونکه باری گم شدیم اندر رهی

    به که بار دیگر آن ره نسپریم


    زان پراکندند اوراق کمال

    تا بکوشش جمله را گرد آوریم


    تا بیفشانند بر چینندمان

    طوطی وقت و زمان را شکریم


     

    fz80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    1,389
    امتیاز واکنش
    1,584
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    یه جایی تو این دنیای...
    [h=2]قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰[/h]
    parvin.gif

    پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید

    بد منشانند زیر گنبد گردان

    از بدشان چهر جان پاک بگردان


    پای بسی را شکستهاند به نیرنگ

    دست بسی را ببستهاند به دستان


    تا خر لنگی فتادهاست ز سستی

    توسن خود را دواندهاند بمیدان


    جز بدو نیک تو، چرخ میننویسد

    نیک و بد خویش را تو باش نگهبان


    گر ستم از بهر خویش مینپسندی

    عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان


    چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم

    چند دریشان همی بناخن و دندان


    دامن خلق خدای را چو بسوزی

    آتشت افتد به آستین و به دامان


    هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز

    خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان


    خواهی اگر راه راست: راه نکوئی

    خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان


    کارگران طعنه میزنند به کاهل

    اهل هنر خنده میکنند به نادان


    از خم صباغ روزگار برآید

    هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان


    غارت عمر تو میکنند به گشتن

    دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان


    جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک

    جان تو زندانیست و جسم تو زندان


    عالمی و بهرهایت نیست ز دانش

    رهروی و توشهایت نیست در انبان


    تیه خیالت به مقصدی نرساند

    راهروان راه بردهاند به پایان


    کشتی اخلاص ما نداشت شراعی

    ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان


    کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش

    جز طمع و حرص چیست خار مغیلان


    بندگی خود مکن که خویش پرستی

    کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان


    تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی

    تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان


    راهنمائی چه سود در ره باطل

    دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان


    نفس تو زنگی شد و سپید نگردد

    صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان


    راستی از وی مجوی زانکه نروید

    هیچگه از شورهزار لاله و ریحان



    بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر

    خدمت دونان مکن برای یکی نان


    گنج حقیقت بجوی و پیلهوری کن

    اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان


    روز سعادت ز شب چگونه شناسد

    آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان


    دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین

    از در معنی درای، نز در عنوان



     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا