شعر دیوان اشعار فروغ فرخزاد

ShAd ShAd

کاربر اخراجی
عضویت
2016/11/27
ارسالی ها
1,671
امتیاز واکنش
12,204
امتیاز
746
نوشید*نی و خون

نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بركشم آواز خويش
برلبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه ي دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد
پر كن اين پيمانه را اي هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مـسـ*ـت مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من
رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد
از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بـ..وسـ..ـه هاي دلنشين
بر تنم كي مانده است يادگار
جز فشار بازوان آهنين
من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من
آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گـ ـناه
مـسـ*ـت بودم ‚ مـسـ*ـت عشق و مـسـ*ـت ناز
مردي آمد قلب سنگم را ربود
بس كه رنجم داد و لـ*ـذت دادمش
ترك او كرد چه مي دانم كه بود
مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پركن اين پيمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را

 
  • پیشنهادات
  • ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    ديدار تلخ

    به زمين ميزني و ميشكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و ميسازي سرد
    در دلي آتش جاويدي را
    ديدمت واي چه ديداري واي
    اين چه ديدار دلازاري بود
    بي گمان بـرده اي از ياد آن عهد
    كه مرا با تو سر و كاري بود
    ديدمت واي چه ديداري واي
    نه نگاهي نه لب پر نوشي
    نه شرار نفس پر هوسي
    نه فشار بدن و آغوشي
    اين چه عشقي است كه دردل دارم
    من از اين عشق چه حاصل دارم
    مي گريزي ز من و در طلبت
    بازهم كوشش باطل دارم
    باز لبهاي عطش كرده من
    لب سوزان ترا مي جويد
    ميتپد قلبم و با هر تپشي
    قصه عشق ترا ميگويد
    بخت اگر از تو جدايم كرده
    مي گشايم گره از بخت چه باك
    ترسم اين عشق سرانجام مرا
    بكشد تا به سراپرده خاك
    خلوت خالي و خاموش مرا
    تو پر از خاطره كردي اي مرد
    شعر من شعله احساس من است
    تو مرا شاعره كردي اي مرد
    آتش عشق به چشمت يكدم
    جلوه اي كرد و سرابي گرديد
    تا مرا واله بي سامان ديد
    نقش افتاده بر آبي گرديد
    در دلم آرزويي بود كه مرد
    لب جانبخش تو را بوسيدن
    بـ..وسـ..ـه جان داد به روي لب من
    ديدمت ليك دريغ از ديدن
    سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
    دامني تا كه بر آن ريزم اشك
    آه اي آنكه غم عشقت نيست
    مي برم بر تو و بر قلبت رشك
    به زمين مي زني و ميشكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و ميسازي سرد
    در دلي آتش جاويدي را
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    ديدار تلخ

    به زمين ميزني و ميشكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و ميسازي سرد
    در دلي آتش جاويدي را
    ديدمت واي چه ديداري واي
    اين چه ديدار دلازاري بود
    بي گمان بـرده اي از ياد آن عهد
    كه مرا با تو سر و كاري بود
    ديدمت واي چه ديداري واي
    نه نگاهي نه لب پر نوشي
    نه شرار نفس پر هوسي
    نه فشار بدن و آغوشي
    اين چه عشقي است كه دردل دارم
    من از اين عشق چه حاصل دارم
    مي گريزي ز من و در طلبت
    بازهم كوشش باطل دارم
    باز لبهاي عطش كرده من
    لب سوزان ترا مي جويد
    ميتپد قلبم و با هر تپشي
    قصه عشق ترا ميگويد
    بخت اگر از تو جدايم كرده
    مي گشايم گره از بخت چه باك
    ترسم اين عشق سرانجام مرا
    بكشد تا به سراپرده خاك
    خلوت خالي و خاموش مرا
    تو پر از خاطره كردي اي مرد
    شعر من شعله احساس من است
    تو مرا شاعره كردي اي مرد
    آتش عشق به چشمت يكدم
    جلوه اي كرد و سرابي گرديد
    تا مرا واله بي سامان ديد
    نقش افتاده بر آبي گرديد
    در دلم آرزويي بود كه مرد
    لب جانبخش تو را بوسيدن
    بـ..وسـ..ـه جان داد به روي لب من
    ديدمت ليك دريغ از ديدن
    سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
    دامني تا كه بر آن ريزم اشك
    آه اي آنكه غم عشقت نيست
    مي برم بر تو و بر قلبت رشك
    به زمين مي زني و ميشكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و ميسازي سرد
    در دلي آتش جاويدي را
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    از ياد رفته

    ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
    نيست ياري كه مرا ياد كند
    ديده ام خيره به ره ماند و نداد
    نامه اي تا دل من شاد كند
    خود ندانم چه خطايي كردم
    كه ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جايي اگر بود مرا
    پس چرا ديده ز ديدارم بست
    هر كجا مينگرم باز هم اوست
    كه به چشمان ترم خيره شده
    درد عشقست كه با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چيره شده
    گفتم از ديده چو دورش سازم
    بي گمان زودتر از دل برود
    مرگ بايد كه مرا دريابد
    ورنه درديست كه مشكل برود
    تا لبي بر لب من مي لغزد
    مي كشم آه كه كاش اين او بود
    كاش اين لب كه مرا مي بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    مي كشندم چو در آغـ*ـوش به مهر
    پرسم از خود كه چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده كه بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم كه ز دل بر دارم
    بار سنگين غم عشقش را
    شعر خود جلوه اي از رويش شد
    با كه گويم ستم عشقش را
    مادر اين شانه ز مويم بردار
    سرمه را پاك كن از چشمانم
    بكن اين پيرهنم را از تن
    زندگي نيست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حيران نيست
    به چكار آيدم اين زيبايي
    بشكن اين آينه را اي مادر
    حاصلم چيست ز خودآرايي
    در ببنديد و بگوييد كه من
    جز از او همه كس بگسستم
    كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
    فاش گوييد كه عاشق هستم
    قاصدي آمد اگر از ره دور
    زود پرسيد كه پيغام از كيست
    گر از او نيست بگوييد آن زن
    دير گاهيست در اين منزل نيست
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    ناشناس

    بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
    نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
    نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
    پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
    يك شب نگاه خسته مردي بروي من
    لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
    قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
    نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
    با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
    راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
    ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
    راهي دراز بود و دريغا ميان راه
    آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
    چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
    ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست
    زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟
    دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
    اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
    زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
    از ديدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
    كاي مرد ناشناس بنوش اين نوشید*نی را
    آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
    ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
    پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
    لغزيد گرد پيكر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گيسوان من
    شب تيره بود و در طلب بـ..وسـ..ـه مي نشست
    هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
    افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
    دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
    يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    چشم براه

    آرزويي است مرا در دل
    كه روان سوزد و جان كاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشك و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نيست
    هيچ جز حسرت ديدارش
    سوختم از غم و كي باشد
    غم من مايه آزارش
    شب در اعماق سياهي ها
    مه چو در هاله راز آيد
    نگران ديده به ره دارم
    شايد آن گمشده باز آيد
    سايه اي تا كه به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سايه
    خيره گردم به در ديگر
    همه شب در دل اين بستر
    جانم آن گمشده را جويد
    زين همه كوشش بي حاصل
    عقل سرگشته به من گويد
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از ياد دمي او را
    اين خطا بود كه ره دادي
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن كسي را كه تو مي جويي
    كي خيال تو به سر دارد
    بس كن اين ناله و زاري را
    بس كن او يار دگر دارد
    ليكن اين قصه كه ميگويد
    كي به نرمي رودم در گوش
    نشود هيچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    ميروم تا كه عيان سازم
    راز اين خواهش سوزان را
    نتوانم كه برم از ياد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
    به شب تيره خاموشم
    بخدا مردم از اين حسرت
    كه چرا نيست ...
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    آيينه شكسته

    ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
    بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
    در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
    بند از سر گيسويم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
    چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
    افشان كردم زلفم را بر سر شانه
    در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
    تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
    چون پيرهن سبز ببيند به تن من
    با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
    او نيست كه در مردمك چشم سياهم
    تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
    اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
    كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
    او نيست كه بويد چو در آغـ*ـوش من افتد
    ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
    اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
    او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
    من خيره به آينه و او گوش به من داشت
    گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
    بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
    اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    دعوت

    ترا افسون چشمانم ز ره بـرده ست و ميدانم
    چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
    نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر
    در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم
    چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم
    از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
    نميترسي نميترسي نميترسي كه بنويسند نامت را
    به سنگ تيره گوري شب غمناك خاموشي
    بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري
    فداي لحظه اي شادي كن اين روياي هستي را
    لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
    چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
    ترا افسون چشمانم ز ره بـرده است و ميدانم
    كه سر تا پا به سوز خواهشي بيمار ميسوزي
    دروغ است اين اگر پس آن دو چشم راز گويت را
    چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    خسته

    از بيم و اميد عشق رنجورم
    آرامش جاودانه مي خواهم
    بر حسرت دل دگر نيفزايم
    آسايش بيكرانه مي خواهم
    پا بر سر دل نهاده مي گويم
    بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
    يك بـ..وسـ..ـه ز جام زهر بگرفتن
    از بـ..وسـ..ـه آتشين خوشتر
    پنداشت اگر شبي به سرمستي
    در بستر عشق او سحر كردم
    شبهاي دگر كه رفته از عمرم
    در دامن ديگران به سر كردم
    ديگر نكنم ز روي ناداني
    قرباني عشق او غرورم را
    شايد كه چو بگذرم از او يابم
    آن گمشده شادي و سرورم را
    آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
    آنكس كه مرا اميد و شادي بود
    هر جا كه نشست بي تامل گفت
    او يك +زن ساده لوح عادي بود
    مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
    يكرنگي كودكانه مي خواهم
    اي مرگ از آن لبان خاموشت
    يك بـ..وسـ..ـه جاودانه مي خواهم
    رو پيش زني ببر غرورت را
    كو عشق ترا به هيچ نشمارد
    آن پيكر داغ و دردمندت را
    با مهر به روي سينه نفشارد
    عشقي كه ترا نثار ره كردم
    در سينه ديگري نخواهي يافت
    زان بـ..وسـ..ـه كه بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذري نخواهي يافت
    در جستجوي تو و نگاه تو
    ديگر ندود نگاه بي تابم
    انديشه آن دو چشم رويايي
    هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
    ديگر به هواي لحظه اي ديدار
    دنبال تو در بدر نميگردم
    دنبال تو اي اميد بي حاصل
    ديوانه و بي خبر نمي گردم
    در ظلمت آن اطاقك خاموش
    بيچاره و منتظر نمي مانم
    هر لحظه نظر به در نمي دوزم
    وان آه نهان به لب نميرانم
    اي زن كه دلي پر از صفا داري
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معني عشق را نمي داند
    راز دل خود به او مگو هرگز
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    بازگشت

    ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
    تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
    اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
    شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
    احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
    تا بر گذشته مينگرم
    عشق خويش را
    چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
    مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
    اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
    اين درد را چگونه توانم نهان كنم
    آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
    اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
    فريادهاي يك دل محنت كشيده است
    گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
    آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
    دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
    با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
    اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
    بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
    بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
    جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
    پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
    تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
    تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
    بندي دگر دوباره بپايم نيفكند
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا