رمان آرامشی میان قبرها | Mobina_N.I کاربرانجمن نگاه دانلود

Mobina_N.I

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
2,672
امتیاز واکنش
32,938
امتیاز
856
محل سکونت
♡دنیای مردگان♡
"به نام آفریننده قلم"

نام رمان: آرامشی میان قبرها
نام نویسنده: Mobina_N.I
ژانر: فانتزی/ترسناک
نام تأییدکننده: Zari dokht
خلاصه:

قبرستانی مخوف و وهم انگیز، قبرستانی که تنها برای او آرامش ساز بود. ایزابل، دختری که با رفتن به
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ن قبرستان، زندگیش زیر و رو می شود. اتفاقاتی که دنیایی دیگر را برای این دختر به نمایش می گذارد!





"ممنون از نفیس عزیز بابت طراحی این جلد"

81la_117_-_copy (1).jpg



*هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی و اُخروی دارد*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • bcy_نگاه_دانلود.jpg
      bcy_نگاه_دانلود.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 24
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    سلام عرض میکنم خدمت تمام دوستانی که این رمان رودنبال میکنند:aiwan_light_blumf:باعث افتخاربنده هست که رمان من رو برای خوندن انتخاب کردین.
    این اولین رمانیه که من دارم مینویسم...امیدوارم ازخوندنش پشیمون نشین♡♡
    خوش حال میشم نظرتون رونسبت به رمان ویاهرانتقادویاپیشنهادی دارین بامن درمیون بذارید:aiwan_light_blumf:

    _________
    مقدمه:
    ترس، دلهره، این همه ظرافت دخترانه.
    مواجه با بعید ها،دور از انتظارها و ناممکن ها.
    اشک هایی که می لغزند، دستانی که می لرزد،و چشمانی که بسته میشوند.
    نگاه های هراسان که لحظه به لحظه نابودی دختری را نظاره گرند و رنجی بی پایان...
    صدایی آشنا به گوش میرسد،نجوایی مرموز دختر تنها را می آزارد.
    چهره های شریر و دهشتناک؛و در آخر چه خواهد شد؟!

    ***
    با بدنی خیس از در باشگاه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم.تاجایی که تونستم پام رو روی پدال گاز فشار دادم تا زودتر به خونه برسم،تحمل کردن این بدن خیس عرق برام از هرکاری سخت تر بود.آخه مادر من چه اصراریه من رزمی کار کنم،ولی خوب خیلی جاها به دردم خورده.
    درعرض پنج دقیقه رسیدم به خونه،سریع در رو باز کردم و پریدم تو.
    _سلام مامان؛بابانیومده؟
    مامان:سلام،نه نیم ساعت دیگه فکر کنم برسه.
    _پس من رفتم حموم.
    با دو از پله ها رفتم بالا.شیر آب رو باز کردم تا لباسام رو حاضر کنم اون پرشه.
    سریع لباسام رو انداختم رو تخت و حولم رو آویزون کردم به رختکن و پریدم تو وان.
    اواخر حمومم بود که صدای بابا از پشت در اومد:بدو بیا بیرون که ناهار یخ کرد.
    سریع تمومش کردم و حوله رو تنم کرد.از حموم بیرون اومدم،جلوی آیینه ایستادم و داشتم آب گوشم رو خشک میکردم.طبق عادت با انگشت آبی که بین مژه های بلند و پرم بود رو گرفتم.
    سریع بابدبختی موهای مشکی و لختم رو که بلندیش تا کمرم میرسید خشک و شونه کردم،لباسم رو پوشیدم و دویدم پایین.
    رفتم به آشپزخونه که دیدم مامان تازه داره میز رو آماده میکنه.
    من:مامان تازه داری میز رو آماده میکنی؟
    مامان: تاتو بشینی میز آمادس!
    _سلام بابایی.
    بابا:سلام گل دخترم،بدو بیا بشین سرمیز.
    مامان باشوخی گفت:ای بابا،باز دوباره این پیداش شد؛همش بچه رو لوس میکنه.
    من هم بااعتراض گفتم:عه،مامان داشتیم؟من لوسم!
    مامان:بعله میبینم ،حالابیاین بشینین ناهار بخورین.
    نشسته بودم عین یه بچه خوب ناهارم رومیخوردم ولی مگه این موهای صاحاب مرده ام میذاشت!؟ لختم هست هی میاد تو صورتم، یادمم رفت با کش ببندمش. میخوام کوتاهشون کنم بابا نمیذاره.میگه زیبایی زن به موهای بلندشه،پووووف.
    _دستت درد نکنه مامان.
    بابا:عه توکه هیچی نخوردی بچه.
    _نه دیگه سیر شدم.
    مامان:همینه دیگه هیچی نمیخوری انقد لاغری.
    _مگه بده؟!به این خوش هیکلی.
    بابا:برمنکرش لعنت.
    لپ هردوتاشونو یه ماچ گنده کردم و رفتم توهال.نشستم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم.یکم کانالارو بالاپایین کردم دیدم برنامه جالبی نداره.حوصلم در حد چی سررفته بود.همچین بیکارم نیستما،یه عالم درس دارم ولی کو حوصله؟!
    همینجور که داشتم ازجام بلند میشدم برم بالا تو اتاقم زیر لب با خودم میگفتم:لامصب بد دردیه تک فرزندی،هیچ کسی نیست نه باهاش دعوا کنی،کل بندازی،یکم اذیتش کنی،یااصن بخوای طرف خوب قضیه روببینی،بری باهاش بیرون خرید.
    باباکه ناهارش رو تموم کرده بود اومد نشست رو کاناپه و گفت:چی میگی تو دختر زیر لبی؟
    باافسوس گفتم:هعی،داشتم باخودم میگفتم تک فرزندی بد دردیه.
    دست به سـ*ـینه شدم و تکیه دادم به مبل و به بابا گفتم :راستی باباشما چرا دیگه بچه نیاوردین که من حوصلم سر نره؟!
    بابا:والامن که بچه دوست دارم این مامانت دوست نداشت.
    مامان از آشپزخونه بلند گفت:همین یه دونه بسه، چیه یکی دیگه هم میخواستی بشن دوتا منو دق بدن.
    _ماشالامامان حواست هستا ماچی میگیم،خودت اونجایی گوشت اینور.
    مامان:پس چی یه زن باید حواسش به همه چی باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    خندیدم و رفتم بالا.یه کم باگوشیم ور رفتم دیدم اینجاهم خبری نیست.
    یه اس دادم به ویکتوریا که هروقت پاشدببینه یه وقت ضایه بازی در نیاره"ویکتوریا من دارم میرم قبرستون مامانم اگه زنگ زد بگو پیش توام "
    یه سویشرت و شلوار سفیدپوشیدم ،گوشیم رو برداشتم وپایین رفتم.
    _مامان من رفتم خونه ویکتوریا،خدافظ.
    مامان:باشه،فقط زود برگرد؛به سلامت.
    کتونی های سفیدمم پوشیدم وراه افتادم سمت قبرستون. خب بذارین بگم براتون،تقریبا اطراف خونمون یه قبرستون قدیمیه که پر قبر ،باسنگ های بلند و مختلف قدیمی.قبرای زیادی داره که هروقت هرچی رفتم تموم نشده.همش مامانم غر میزنه و نمیذاره برم اونجابه خاطر یه مشت حرفای مزخرف این مردم.به خاطرهمین بهش گفتم میرم پیش ویکتوریا چون دیروز سر این موضوع بحثم شد باهاش گفت دیگه حق نداری بری اونجا.
    میگن هرکی رفته تو اون قبرستون تایه ماه برنگشته.بعد یه ماه جنازشو جلوی قبرستون جوری که به صورت خیلی وحشیانه ای دریده شده پیدامیکنن.جنازه هرکی برگشته میگن اصن کلا داغون بوده،یکی ازچشماشون در اومده و از پشت و جلو ،گردن تاکمر بریده شده و کل اعضای بدنش ریخته بیرون.دماغش که کلا پِرِس شده و دهنش هم از هر دو طرف پاره شده.پوست کَلَشونم کنده شده.انگشتای دست و پاشون هم بریده.بعد میگفتن رو گردن همشونم عکس یه صلیب بوده. اینارو زنای همسایه که دیده بودن من رفتم به سمت قبرستون به مامانم گفتن که مثلا نذارهاینجابیام.من که اصن باور نمیکنم این حرفاشونو.یه مشت خاله زَنَک میشینن اینارو در میارن که چی؟حرف کم نیارن حوصلشون سر نره!
    به قبرستون رسیدم و در آهنی و زنگ زدش رو باز کردم.مثل همیشه باصدای گوشخراشی بازشد ولی من دیگه انقدر رفتم این صدا رو شنیدم عادت کرده بودم.یه دو باری ویکتوریا رو که آورده بودم خیلی ترسیده بود و دیگه باهام نیومد.ولی من بااینکه آدم ترسویی هستم اصلا نمیترسم از اینجا و جای تعجب برای ویکتوریا داره! احساس یه آرامش خاصی میکنم.ولی هروقت زیاد پیش میرم یه کم ترس به قلبم چنگ میندازه.نزدیکای اون جنگلی که تو روز هم تاریکه و خیلی وهم آوره یه کم میترسم نمیدونم چرا ! ولی یه روز حتما یه سرهم به اونجا میزنم.
    همینجور داشتم برای خودم قدم میزدم و فکر میکردم.به اینکه الان برم خونه چیکارکنم؟برنامه ریزی برای دانشگاه،به اینکه کار بابا اینجا کی تموم میشه و من برمیگردم تورنتو.
    یکدفعه به خودم اومدم،دیدم خیلی ازراهو طی کردم و چیزی نمونده برسم به اون جنگل تاریک.قلبم بدجور خودشو به دیواره های سینم میکوبید.احساس میکردم هزاران چشم نذاره گر من هستند.تاحالاچنین حسی نداشتم وبدجور ترسیدم.توان هیچ حرکتی رو نداشتم و میخکوب شده بودم.انگار هزاران برابر به وزنم اضافه شده بود که با صدایی یک جیغ بلند کشیدم و به هوا پریدم.
    صدای بلند گوشیم بود که داشت زنگ میخورد.بادستایی لرزون از تو جیبم درش آوردم که دیدم ویکتوریا داره زنگ میزنه. باته مونده صدایی که ازگلوم بیرون میومد جواب دادم:
    _ب..بله ویکتور؟؟
    ویکتوریا بالحن کلافه گفت:کدوم گوری رفتی تو دختر،هان؟
    _ق..قبر...قبرستون.
    بالحن نگرانی گفت:چیزی شده ایزابل؟
    _ن...نه
    ویکتور:بعله از صدات واضحه که چیزی نشده.بیخیال،بدو بیاکه مامانت زنگ زده خونمون میگه گوشی رو بدین به ایزابل کارش دارم.منم تنهاچیزی که به ذهنم رسید این بود که بگم تازه همین الان راه افتادی سمت خونتون.
    _ب...باشه،فعلا خدافظ.
    سریع قطع کردم.یه نگاه به جنگل انداختم که ترسم بیشتر شد و شروع کردم به دویدن.انقدر دویدم تا دیگه نفسی برام نمونده بود.خم شدم و دو دستم رو گذاشتم روی زانوهام.یکم نفس که گرفتم نگاه کردم دیدم نزدیکای در قبرستون هستم،آروم راه افتادم به سمتش.دیگه از اون جنگ دور شده بودم و کمی ازترسم کاهش یافته بود.تاحالا همچین حسی نداشتم به اینجا،بیخیال.
    وقتی رسیدم خونه خسته تراز همیشه بودم و به یه خواب طولانی احتیاج داشتم.رفتم تواتاقم تایکم بخوابم.دکوراتاقم بنفش مشکیه،عاشق اتاقمم.در رو که باز میکنم روبه روم پنجره بزرگ اتاقمه که گاهی اوقات پرده رو کنار میدم یکم آفتاب بیوفته تواتاقم.پنجره به سمت حیاط خونمون هست. بعضی موقه ها که حوصلم سرمیره میشینم پشتش و به گل هانگاه میکنم.
    سمت چپ پنجره تخت خوابمه؛سمت راستشم میز تحریر و میز کنسول هستش.بقل درهم حموم دستشویی اتاقمه،اصن رنگ اتاقم بهم آرامش میده.رفتم وخودم رو روی تخت پرت کردم.چشمام بدجوری گرم شده بود که سنگینی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم.بیخیالش شدم خواستم بخوابم ولی نمیشد،چشمام رو بازکردم،کسی رو ندیدم پس درنتیجه به خوابم ادامه دادم.
    تو یه جای تاریک بودم،نمیدونستم کجام فقط داشتم میرفتم،انگار سرگردون بودم ونمیدونستم اینجاچیکارمیکنم،یه نوری از دور دیدم،آروم آروم داشتم به سمتش میرفتم،احساس خیسی از کف پام میکردم،هرچی به اون نور نزدیکتر میشدم اطراف برام روشن تر و ترسم هم بیشتر میشد،تااینکه به نور رسیدم و فهمیدم اون یه شخصه و پشتش به منه.احساس خیسی که میکردم به خاطر خونی بود که روی زمین جریان داشت،آسمون سیاه بود و رعد وبرق میزد،بارون خون میبارید و جنازه هایی که به طور وحشیانه دریده شده و روی شاخه درخت ها افتاده بودن،بعضیاهم شاخه درخت فرو رفته بود تو دلشون و آویزون بودن.
    سر و دست و پاهایی که جدا شده بودن و معلوم نبود مال کدوم بدنه.از ترس حتی جرئت تکون خوردن هم نداشتم.فرد که احساس کردپشتش هستم به طرفم برگشت.یه ردای بلند به تن داشت که کلاهش روی صورتش بودکه باعث میشد نتونم صورتش رو ببینم.چندلحظه ای به من نگاه کرد؛یکدفعه با دو دستش بازوهای منو گرفت،انگارمیخواست یه چیزی بهم بگه ولی هرچی سعی میکرد نمیتونست،تنهاچیزی که تونستم تو اون صدای جیغ و خنده های شیطانی بشنوم"خطر"بود.کم کم اون فرد که از هیکلش هم تشخیص دادم یک مرد بود مات شد ورفت.
    ازخواب که پریدم تمام بدنم خیس ازعرق بود.قلبم از ترس به شدت داشت میکوبید،پتو رو کنار زدم وبه ساعت نگاه کردم،5بود.پاشدم رفتم لب پنجره.پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم بلکه عرقم خشک شه و خنک شم،صندلیمو کشیدم اینور و نشستم روش.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    چند دقیقه بعدگوشیم زنگ خورد،نگاه کردم دیدم ویکتوریاس که داره زنگ میزنه.
    _سلام.
    ویکتوریا:سلام،چطوری؟
    _بدنیستم،توخوبی؟
    ویکتوریا:خوبم، ایزابل میخوام برم یه سرخرید میای؟
    _آره،حوصله خودم هم سررفته.ساعت چندمیای دنبالم؟
    ویکتوریا:نیم ساعت دیگه اونجام،لفتش ندیا سریع حاضرشو که اومدم منتظر نمونم،کاری نداری؟
    _نه عزیزم،بای.
    ویکتوریا:خدافظ.
    نشستم روصندلی میز آرایشم تا موهام رو شونه کنم.همینجور داشتم آروم شونه میکردم که احساس کردم یکی داره موهام رو نوازش میکنه،دست ازکارکشیدم ولی جرئت نداشتم سرم رو بیارم بالا،چون میدونستم مامان بابا الان رفتن سرکار و هیچ کسی خونه نیست.دلم رو زدم به دریا و یکدفعه سرم رو آوردم بالا ، از توآیینه چیزی دیدم که ای کاش نمیدیدم.
    دختری بودباچشم های کاملاسیاه،موهایی که فکرکنم بلندیش تازانوهاش میرسید.بایه لباس سفید بلند که خیلی چرک ، لکه های خونی که خشک شده بود روش دیده میشد،لبای دختره به هم دوخته شده بود و دست های استخونی داشت.
    وقتی دید دارم نگاهش میکنم سرش رو آورد بالا ویه لبخند خیلی ترسناک زد.احساس کردم داره موهام رومیکشه ولی من از ترس توان هیچگونه حرکتی رو نداشتم.دید هیچی نمیگم و فقط باترس نگاهش میکنم موهای بلندم رو دور دستش پیچید و بدترکشید.جیغ خیلی بلندی از ترس و درد کشیدم ،اومدم فرار کنم که چون موهام تو دستش بود بدتر کشیده شد و باپهلو محکم برخورد کردم به گوشه ی تیز میز آرایشم وزمین خوردم.انقدرکه ترسیده بودم به درد پهلوم هیچ توجهی نمیکردم.
    اون هم نشست رو زمین،قیافش از دوسانتی متری خیلی ترسناک تر بود.دست های استخونیش رو گذاشت روی قلبم که داشت به شدت خودش رو به قفسه سینم میکوبید.چندلحظه بعداحساس خفگی بهم دست داد وقلبم شروع به سوزش کرد.ازدست دختر داشت هاله های سیاه بیرون میومد وبه قلبم واردمیشد.ازهوش داشتم میرفتم که یکدفعه انگار یکی دختر رو باشدت ازپشت کشید وپرتش کرد که محکم خورد به دیوار.باهر زوری بودسعی میکردم چشم هام رو بازنگه دارم.دخترهرچی تقلامیکرد تابلندشه نمیتونست وانگاریکی محکم گرفته بودتش.دو دقیقه بعد دختر تبدیل به دودی سیاه شد و ازپنجره بیرون رفت.
    چشم هام درحال بسته شدن بود که صدایی توذهنم شنیدم"چشماتو نبند ایزابل،ازت خواهش" انگار باشنیدن این صدا انرژی بیشتری گرفتم وباهر زوری بود چشم هام رو باز نگه داشتم.دوباره همون صدای مردونه وگیرا گفت"زودباش هرکاری میگم انجام بده،برو یه چاقو بردار" باهزار بدبختی ازجام بلندشدم و تو آشپزخونه رفتم.سرم بدجور گیج میرفت."باچاقو دستت رو ببر و باخونش یک مثلث درست کن و بعد وسط مثلث وایسا"
    هرکاری گفت روانجام دادم و وسط مثلث بزرگی که درست کرده بودم ایستادم. "حالاهرچی میگم تکرار کن،فیلپتوسیاس حالیپاتینوس بلاایند سکتیسون اکراتیناس..."هرچی میگفت رو تکرار میکردم.قلبم باز به سوزش افتاده بود و دیگه داشتم روانی میشدم.هاله های سیاه درحال خارج شدن از قلبم بودند؛ حالم داشت بهترمیشد تا اینکه کاملا از قلبم خارج شدن.به دستم نگاه کردم ،دیدم اثر هیچ زخمی روی دستم نیست،وهمینطور اون مثلث!یعنی چی؟!من چِم شده بود!؟ینی دارم خواب میبینم یافشارم افتاده بود؟! اون صدای در مغزم باز گفت"همه اینایی که دیدی واقعیت داشت.دوستت داره میاد،ازاین ماجرا یک کلام هم بهش چیزی نمیگی و رفتار غیر عادی هم ازت سر نزنه که شک کنه.درضمن دیگه توخونه هم تنها نمون و خیلی هم مراقب باش"
    _توکی هستی؟چی داری میگی برای خودت!؟ اصلا توچرافقط صدات میاد خودت کجایی؟! هی باتوام جواب بده!
    دیگه هیچی نشنیدم.باصدای زنگ در به خودم اومدم و سریع رفتم در رو بازکنم.
    ویکتوریا پشت در بودکه تادیدمن حاضر نشدم عصبانی شد و گفت:مگه من به تونگفتم زود حاضرشو؟!
    _امممم،خب چیزه،یکم کارداشتم گفتم تاتو بیای اونارو انجام بدم.
    ویکتوریا:حالاخوبه بهش گفتم زود باشه ها!
    _باشه حالاانقد غر نزن؛بیاتو.
    ویکتوریا اومد تو.در رو بستم و اون هم روی مبل نشست.
    ویکتوریا:دو دقیقه دیگه میای پایین،وگرنه من میدونم و تو.
    خیلی میترسیدم برم تو اتاقم،دوست نداشتم تنهاباشم.
    _حالاچرا اینجا بشینی بیابامن بریم بالاتاحاضرشم یکم حرف بزنیم.
    ویکتوریا:نه حوصله ندارم،سریع برو حاضرشو بیاپایین بریم دیر میشه.
    مجبور شدم تنهابرم اتاقم.حتی جرئت نداشتم توآیینه رو هم ببینم.هی به پشت سرم نگاه میکردم که مبادا کسی پشتم باشه.باهزاربدبختی یه پالتو کرم باکفش و شلوارقهوه ای پوشیدم.سریع گوشیم رو انداختم تو کیفم و به سمت پایین دویدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام به دوستان گلی که این رمان رو دنبال میکنند(: به بزرگواری خودتون ببخشید پستام کوتاهه.میخواستم بگم ازاینجاها به بعددیگه داریم کم کم واردماجرامیشیم...یه پیشنهادمیکنم بهتون تابیشتراز رمان لـ*ـذت ببرین و خوب بتونین درکش کنید.توصیه میکنم این رمان رو شب که خواستین بخوابین بخونین،آخه ترسش بیشتره...
    __________________

    سوار ماشینم شدیم وبه یک مرکز خرید بزرگ رفتیم.طبق معمول ویکتوریا انقدر گشت و گشت آخرم یک پالتو مشکی که سرآستین هاو یقه اش طرح های طلایی داشت و یک کمربندطلایی باریک خرید.همینجور داشتیم میگشتیم که چشمم به یه کوله خورد.خیلی خوشم اومد ازش هم جادار بود هم ساده و شیک.منم اونو خریدم و راهی خونه شدیم.
    وقتی رسیدم خونه تقریباساعت9:30دقیقه بود،ماشینم رو که پارک کردم توکیفم دنبال کلید خونه گشتم و درو باز کردم.مامانم داشت توآشپزخونه غذا درست میکرد.
    _سلام مامان.
    مامان:سلام دخترگل.بدو برو لباساتو عوض کن بیاشام که باباتم الاناس بیاد.
    بایاد اتاقم باز دوباره یه ترس کوچولو به دلم چنگ زد.وای روانی شدما اصلا بیخیال فوقش میاد خفه میکنتم تموم میشه میره پی کارش،والا!
    آروم در اتاقم رو باز کردم،سریع دستم رو بردم سمت کلیدبرق و روشنش کردم.وقتی دیدم ازچیزغیرعادی خبری نیست خیالم یکم راحت شد.کیفم رو پرت کردم یه گوشه وتند تند دکمه های پالتوم روبازکردم.لباسام که عوض شد یعنی انقدر راحت شدم که نگو.رفتم تودستشویی ودست و صورتمو شستم.
    رسیدن من به پایین همزمان شد با باز کردن در خونه و اومدن بابا،بایه لبخند عریض به سمتش رفتم و بغلش کردم.
    _سلام بابا.
    بابا:سلام دخترم،لوس باباچطوره؟
    _وقتی شمارو ببینه عالیه.
    مامان:بسه دیگه دختر خودشیرینی نکن،بدویین بیاین که شام از دهن افتاد.
    بابارفت سمت اتاقش تا لباساشو عوض کنه منم یادم رفته بود گوشیمو بیارم پایین سریع تا بابا بیاد رفتم گوشیمو آوردم و اومدم و مشغول شام خوردن شدیم.منم که عاشق لازانیا،به قدری خوردم دیگه اصلا حتی یه ذره هم جانداشتم.
    بعدش نشستیم باهم یکم حرف زدیم وتلویزیون دیدیم که دیگه نزدیکای12بودکه رفتیم بخوابیم.لباس خوابم رو پوشیدم و به سمت دستشویی رفتم تامسواک بزنم.داشتم مسواک میزدم وخودم رو توآیینه نگاه میکردم که حس کردم دست سرد و زبری دور پام داره به آرومی میپیچه.باترس سریع سرم رو پایین آوردم ولی هیچی ندیدم،توهمین حین ازگوشه چشمم احساس کردم یه سایه سیاه پشت سرم وایساده وداره ازتو آیینه من رو نگاه میکنه.سرم رو بالا آوردم و برگشتم ولی چیزی ندیدم. انقدر امشب این ویکتوریا منو کشونده اینور اونور خسته شدم دارم توهم میزنم.پریدم روتخت وخزیدم زیرپتو؛ سرماش بهم آرامشی رو تزریق کردکه حاضر نبودم باهیچی عوضش کنم.
    نمیدونم ساعت چندبودکه بیدارشدم گلاب به روتون دستشویی.با زور لای چشمام رو باز کردم،از زیر پتوبیرون اومدم.همین که سرپاشدم نگاهم به روبه روم خورد، همین شدکه خون تورگام یخ زد.چشمام تاآخرین حدممکن زده بودبیرون وداشتم باترس به کسی که با ردای بلندمشکی،پشت به من روی صندلی میزآرایشم نشسته بود واحساس میکردم از زیر کلاهی که کاملاصورتش روپوشونده بود،ازتوآیینه به من نگاه میکنه.حتی از ترسم نفس نمیکشیدم چه برسه بخوام جیغ بزنم که یکی به کمکم بیاد.به آرومی ازجاش بلندشد، زیرنورکم ماه که به اتاقم میتابید برق زدن چاقویی رو که تو دستش بود دیدم.
    باهزارجون کندن آروم آروم داشتم به در نزدیک میشدم و عقب میرفتم که اونم دنبالم میومد.همینجور که آروم داشتم عقب میومدم باسرعت دویدم سمت در،ولی هرچی دستگیره روکشیدم،بازنشد!
    دیگه هیچ کاری ازدستم برنمیومد و داشتم اشهدم رومیخوندم.مثل همیشه دست وپام یخ زده بود واز ترس درحال مرگ بودم.اونم به سمتم اومد و دقیقا2سانتی متریم وایساد.یه بوی گندحال بهم زنی میدادکه داشت حالم رو بهم میزد.دستش که بالا اومد دیگه به این نتیجه رسیدم که آخرخطه.دستایی داشت استخونی باناخن های خیلی خیلی بلند وسیاه که نشون میدادتیز هم هستند روبه سمت صورتم آورد و باناخن هاش آروم روی صورتم چنگ انداخت.عین بید میلرزیدم و میدونستم اگه این منو نکشه قبلش خودم ازترس میمیرم.خیلی واضح داشتم صدای قلبم رو میشنیدم که داشت دیوانه وار خودش رو به قفسه سینم میکوبید.یکدفعه دستش روباسرعت برد زیر چونم و سرم رو بالاگرفت.تیزی و سرمای چاقو رو قشنگ زیر گلوم حس کردم ویه قطره اشک ازگوشه ی چشمم ریخت.دلم برای پدر مادرم میسوخت،مامانم حتمامیومد میدید چرا ازخواب بیدارنمیشم، باجنازه ی دخترش که گلوش بریده شده بود و خون همه جارو غرق کرده بودروبه رومیشد.
    یک آن که اومد چاقو رو فروکنه تو گلوم در بالکن اتاقم باشدت بهم کوبیده شدوانگارطوفان تواتاقم راه انداخته بودن.چندثانیه بیشترطول نکشیدکه باسرعت غیر قابل باوری نمیدونم کجاغیب شد.عین یه جسم بی جون سر خوردم و پشت در نشستم.چندثانیه توحالت شوک بودم که یکدفعه زدم زیر گریه وبلند بلند داشتم ازترس هق هق میکردم.هنوز هم دست و پام میلرزید و ازترس دندون هام داشت بهم میخورد.اشک هام همینجور میومدن و روی زخم میلغزیدن ومیسوختن ولی اصلابه سوزش صورتم توجهی نداشتم.ازترس پام روجمع و خودم روبقل کرده بودم زار زار گریه میکردم.یکدفعه همون صدای مردی که توذهنم حرف زده بودگفت:زودباش هرچه سریع تراز خونه بیابیرون.
    وای خدا دارم روانی میشم،چه خبره اینجا این صدای مزخرف چیه مغزم داره میترکه
    صداداد زد و گفت:گفتم پاشو گمشو بیرون.
    _هی هی وایساچی میگی براخودت؟درستبامن حرف بزن.اصلا توکی هستی که بخوای به من دستور بدی؟وای خدا دیوونه شدم نشستم باخودم دارم حرف میزنم.
    صدا:میخوای یه کارکنم باورت شه؟
    قبل ازاینکه من چیزی بگم انگاریه نفر زد تو صورتم که سریع بلندشدم وباترس به اطراف نگاه کردم.
    صدا:حالاباورت شد؟زودباش حاضرشو وگرنه مطمئن نیستم زنده بمونی.
    دیگه واقعا به این پی بـرده بودم که داره اتفاقاتی میوفته.سریع یه سویشرت وشلوارمشکی پوشیدم.چه خوب مشکی توشب هم معلوم نیست.سریع رفتم وکتونی های مشکی هم پوشیدم ازخونه زدم بیرون.وایسادم جلوی در.یک نگاه به اطراف کردم میخواستم بگم کجابرم که گفت:بروقبرستون

    _هه هه چه بامزه.کدوم گوری برم من؟
    صدا:گورستون.
    _مگه من باهات شوخی دارم؟گفتم کجابرم.
    صدا:منم باهات شوخی ندارم.گفتم برو قبرستون.
    _عمرا؛مگه از جونم...

    قبل اینکه ادامه ی حرفم رو بزنم دستم باشدت کشیده شد.انگاریکی دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش میکشدتاببرتم قبرستون ولی کسی رو نمیدیدم که اطرافم باشه.از ترسم جیغ میزدم و سعی داشتم دستم رواز دست اون فرد نامرئی بکشم بیرون.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    از ترسم جیغ میزدم و سعی داشتم دستم رواز دست اون فرد نامرئی بکشم بیرون.
    صدا:انقدرسر و صدانکن سعی هم نکن فرارکنی چون نمیتونی.به نفع خودته ساکت بشی وبامن بیای.دوست نداری که بازدوباره اونابیان سراغت؟

    یکم قانع شدم ودیگه تقلانکردم.ولی هنوز باورم نشده فکر میکنم دارم خواب میبینم.خدایا شانس نداریم که خواب هم میبینیم ازاین خوابای مزخرف خرچنگ قورباغه ای میبینیم.بااون یکی دستم که آزادبود جوری زدم توصورتم که اشکم داشت درمیومد.یه صدای بدی هم دادکه نگو.آخه فک کردم خوابم گفتم بذار بزنم دردنداره که ،محکم زدم ولی هنوز ازخواب بیدارنشدم. فکر نکنم خواب باشم پس ترجیح میدم خودمو لتو پارنکنم.
    وقتی به خودم اومدم که جلوی در آهنی قبرستون بودیم وهمون پسره ی توذهنم گفت:ازاینجابه بعدش باخودته من دیگه نمیتونم بیام.
    _چی؟!من برم تواین تاریکی اونجاچیکار؟!مگه عقلمو ازدست دادم؟!
    صدا:ببین تودیگه راه برگشتی نداری پس به حرفم گوش کن وگرنه بلایی سرت میارم که خودت هم فکرش رو نمیکنی.
    همیشه که صداش سرد و خشک بود،الان که خشم هم چاشنیش شد دیگه واقعافهمیدم به حرفش گوش ندم یه چیزیم میشه.
    _خوب کجابرم؟ چیکارکنم؟
    صدا:بروسمت همون جنگل.دقیقاهمونجایی که آخرین بار اون حس بد بهت دست داد،اونجاهارو بگرد یه قبر میبینی که یکم عجیب ترازبقیس،به سمت اون برو.
    _خوب؟!هوی یارو بعدش چیکارکنم؟! الووو
    لعنتی همیشه جاهای حساس غیبش میزنه.اصن من چراتاالان اسمش رو ازش نپرسیدم؟این دفعه حتمامیپرسم.البته اگه زنده ازاینجابیام بیرون!

    سوم شخص:

    واما دخترک قصه ی مابدون آنکه خبرازفاجعه ای که پشت این سیاهی شب انتظارش رامیکشید پابه داستانی گذاشت که ناخواسته وارد آن شده بود وهیچ راه بازگشتی نداشت.داستانی پراز فراز و فرودهایی که جانش را تهدید می کردند.اوناخواسته راهی را انتخاب کرده بودکه زندگی وعقاید او رابه خطر وا میداشت.
    باترس واضطراب میان سنگ قبرها قدم میگذاشت، شایدتا این سن وتا این زمان مزه تلخ ترس رانچشیده بود و بی خبراز همه جاباهرقدمی که برمیداشت خودش رابه آغـ*ـوش ترس نزدیکترمیکرد.آغوشی که بی رحم بود وهرکس که باسردی وبی رحمی اش طاقت نمی آورد رابرای همیشه ازمیان برمیداشت.صدای زوزه حیوانات وحشی درسرمای شب موزون شده بود،بادمی ورزید و رقـ*ـص زیبای برگ های خشک شده ای که پهن زمین شده بودند رابه نمایش می گذاشت.
    سرگردان وبااضطرابی بی نهایت درحال راه رفتن بود،شایداین لحظات آخری بودکه دراین دنیابود...


    واقعانمیتونم باورکنم اون چیزهایی که دیدم واقعی بوده باشه.احساس میکنم خواب میدیدم چون من اینجور چیزا رو تو فیلم ها دیدم نه واقعیت.
    خیلی واضح دارم صدای قلبم رومیشنوم.همش میترسم یکی پشتم باشه ،کلافه شدم از بس اطرافم رو نگاه میکنم. آخه این چه کاریه آدم این موقع میادقبرستون؟!واقعادیگه دارم گیج میشم سردرگمی وترس باهم قاطی شدن ویه حس تلخی روبرام به وجودآوردن.همش احساس میکنم این لحظه روقبلادیدم.خیلی وقتاها اینجوری میشم ولی این دفعه حسم قوی تره و عصابم روبیشترخوردمیکنه؛هرچه قدر میرم جلوترمکان هابرام آشناترمیشن.خب من قبلاهم اینجا اومدم عادیه اینجارو بشناسم ولی منظورم اینه احساس میکنم من دیدم این شب رو،مثل یه پیشگویی که ازآینده خبرداره!

    ازترس ماهیچه های بدنم منقبض شدن.هرلحظه ممکنه باهرصدایی قلبم برای همیشه از کار بیوفته.واقعاترسناکه وقتی حتی درست نمیتونم جلوم روببینم وفقط به خاطر نورماه یکمی هواروشنه.همیشه قدم میگذاشتم روی برگ های خشک وبالذت به صدای خورد شدنشون گوش میدادم ولی الان شرایط روبرام جوری فراهم شده بود که دیگه لـ*ـذت نمیبرم وحتی ترسم رو بیشترهم میکنند!
    باد سردی میوزید، خودم رو بقل کرده بودم تایکم گرمم بشه.همه جاروزیر نظر داشتم تاکسی غافلگیرم نکنه،ازطرفی هم به جنگل نزدیک شده بودم و مثل اون روزترس به قلبم چنگ انداخته بود.حواسم به قبرها بود تا اون قبرعجیبی که بهم گفت رو پیداکنم.داشتم راه میرفتم که احساس کردم یه نیروی خفیفی داره منو به عقب میبره.ترسیدم و اومدم بدوم که اون حس باقدرت بیشتری منو به عقب هل داد.با اضطراب به اطراف نگاه کردم.ازگوشه ی چشمم یک نور سبز رنگ دیدم.آروم به سمتش قدم برمیداشتم که احساس کردم هرچی به اون قبرنزدیک ترمیشم اون نورهم بیشترمیشه.وقتی به قبر رسیدم ازتعجب سرجام ایستادم! تاحالاهمچین قبری ندیده بودم،ترسناک و زیبا بود.روی سنگ قبر نوشته بود"دنیل جونز"ولی هیچ تاریخ فوتی نزده بود.وقتی به بقیه سنگ قبرهاهم دقت کردم دیدم هیچکدوم تاریخ فوت ندارن.یکم عجیبه،مگه میشه؟!

    سنگ قبر رو تراشیده بودن وطرح های مارپیچ وگل های برجسته درست کرده بودن.ازهمه عجیب تراینکه گل هایی خار دار و مشکی دور سنگ پیچیده بودن.داخلش یک سنگ درخشان خیلی زیبایی بودکه ازاون نورسبز ساطع میشد.شاخه هاجوری پیچیده بودن دورش که انگارمیخوان ازش مواظبت کنن.نگاهم به سنگ بود،دستم رو دراز کردم وآروم به سمت سنگ راه افتادم تاازنزدیک لمسش کنم،البته فک نکنم بتونم چون تیغ های اون گل نمیذاشت.داشتم آروم به سمتش میرفتم که یکی محکم به کشال پام ضربه زد و افتادم زمین.ضربه انقدرمحکم بود که جیغم به هوارفت وتو کل جنگل پیچید.پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودن پرزدن و رفتن.
    دو دست محکم پام روگرفت و من رو روی زمین میکشید وداشت به جنگل تاریک میبرد.جیغ میزدم وگریه میکردم،هرچی تقلاکردم تا از دستش فرارکنم نشدچون محکم پام روگرفته بود.داشت ازاون قبر دورم میکردکه باکمال تعجب دیدم شاخه های خار داری که دور سنگ قبرپیچیده بودن رشدکردن ودارن به سمتم میان.بیشتر جیغ زدم وبادستم به زمین چنگ مینداختم.شاخه ازبقلم رد شد،ساکت شدم ونگاه میکردم؛سرم روبه پشت برگردوندم که دیدم داره دور فردی میپیچه.داشت دور اون فرد نامرئی میپیچید که پای من روگرفته بود و دنبال خودش میکشید.وقتی کامل دورش پیچید اون فردردیگه هرچی تقلاکردنتونست خودشو نجات بده.پام که آزاد شدخودم روکشیدم کنار وباترس داشتم به صحنه نگاه میکردم.یکدفعه تیغ ها اندازه خنجرشدن و تو بدن اون فرد فرو رفتند.صحنه ای که دیدم حالم روبهم زده.یکدفعه ازبدنش یک مایع سیاه لیج و بد بود پاچید بیرون وکمی هم روی صورت من ریخت.چندشم شد وجیغ زدم.باآستینم محکم صورتم رو کشیدم،دیگه داشت حالم بهم میخورد.
    تیغ ها کوتاه شدن وآروم ازدور اون فردنامرئی بازشدن وبه سمت قبرپیش رفتن.باترس به اطرافم نگاه کردم.جرئت نداشتم دیگه سمت قبربرم.چن دقیقه ای بلاتکلیف وایساده بودم که بازاون نیرو من رو به سمت قبر کشید.دیگه حرکاتم دست خودم نبود،انگارهیچ کنترلی روبدنم نداشتم.دستم به سمت همون سنگ زیبا که دراز شدهمه ی شاخه هاکناررفتن وسنگ رو برداشتم.بازهمون نیرو من رو خوابوند روی قبر.ازترس چشمام گشادشده بود وتوان جیغ زدن نداشتم.سنگی که تودستم بود نورش خیلی خیلی بیشترشد،جوری که واقعا داشت چشمم رومیزد ولی نمیتونستم چشمام روببندم.احساس کردم زیرم داره خالی میشه،وای خدای من!داشتم میرفتم توزمین،عین کسایی که بختک افتاده روشون نمیتونستم حرف بزنم وفقط ازترس عرق سردمیریختم.بدنم عین بید از ترس داشت میلرزید وقلبم تامرز ایستادن داشت میرفت.بیشترکه پایین رفتم قبر بسته شد ومن همچنان داشتم پایین میرفتم.هیچ حرکتی هم نمیتونستم بکنم وعین فلج هاشده بودم.داشتم خفه میشدم،ازطرفی هم اشک هام داشت بی صدامیریخت وحالم روبدترمیکرد.دیگه آخرای عمرم بود،داشتم خفه میشدم.درحال بیهوش شدن بودم که یکدفعه پرت شدم پایین ومحکم به زمین برخوردم.اکسیژن؟!من دارم نفس میکشم؟مگه زیرخاک هم اکسیژن داره؟پس چرادودقیقه پیش اکسیژن نبود؟
    چشمام روباز کردم،نوراون سنگ اطرافو یکم روشن ترکرده بود.توی یه راهروی دراز و تاریک سقوط کردم باکمرافتاده بودم وبه شدت درد داشتم،بابدبختی ازجام بلند شدم و لنگون لنگون جلو رفتم.5دقیقه ای درحال راه رفتن بودم که به یک در رسیدم.در رو بازکردم،میخواستم اولین قدمم رو بردارم که زیرپام خالی شد وسقوط کردم.همینجور داشتم میرفتم پایین وجیغ میکشیدم که بازایندفعه به شدت باسر افتادم ودیگه هیچی نفهمیدم...

    سعی میکردم چشمام روباز کنم ولی پلکم سنگین بود،بابدبختی داشتم تلاش میکردم تابازشون کنم.اول چندصورت تار که بالای سرم ایستاده بودن رو دیدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]سلام دوستای گلم: )ببخشیدکم پست میذارم،آخه یکم عقب افتادم توتایپ.ولی قول میدم جبران کنم،یکم که جلوافتادم اگه خدا بخوادســـعی میکنم روزی2پست بذارم.میخواستم بگم برای اطلاع پیداکردن اینکه من کی پست جدید میزنم بالای صفحه پیگیری موضوع روبزنین(:
    _________________

    هیچ حرفی نمیزدم ونگاهشون میکردم،اون هاهم همینطور.پسره عصبی ویکم متعجب بود ودختره ترسیده وکلافه بود،باتعجب داشتن به من نگاه میکردن.سریع میخواستم بشینم که کمرم دردگرفت ویه "آخ"آروم گفتم.اوناکه فقط داشتن منو نگاه میکردن وقصدحرف زدن هم نداشتن.
    دختره نمیدونم آروم چی گفت به پسره که نشنیدم.
    رو به اونها گفتم:شماکی هستین؟من اینجاچیکارمیکنم؟
    پسره:ماهم نمیدونیم واسه چی اینجاییم.
    دختره کلافه شد ونشست یه گوشه گریه کرد.تازه متوجه محیط اطرافم شدم.تویه محیط بزرگ بودیم که کلاسفیدبود.هیچ در وپنجره ای نداشت.مثل اینکه توی یک جعبه گیر کرده باشیم.

    دختره چهره ی جذابی داشت،موهای قهوه ای تیره و چشم های تقریبا بادومی تیله ای ،مژه هاشم بلندبود.لب ودماغ معمولی هم داشت.هردوشون پوست سفیدی داشتن.پسره موهاش به رنگ خرمایی روشن ،باچشم های بادومی که یکم گوشه ی چشمش مثل گربه بود وهمین جذابیتش رو زیادترکرده بود.رنگ چشماش عسلی خیلی خیلی روشن بود،انگار تو چشم هاش شعله های آتیش روشن بود.لب نازک نازکی داشت ،دماغش هم معمولی بود وبسیارعصبی به نظرمیرسید.دختره هم ترسیده و کلافه بود.
    پسره:اسمت چیه؟
    _ایزابل،شماها اسمتون چیه؟اهل کجایین؟
    پسره:اسمم کیریستین هست،اهل انگلیسم.
    دختره دست ازگریه کردن برداشت و گفت:تواهل کجایی؟
    _کانادا
    دختره:اسم من هم ماریاست،اهل ایتالیام.
    _شماهاچیجوری اومدین اینجا؟
    کیریستین:من داشتم حاضرمیشدم که برم بیرون یهو سرم گیج رفت وبیهوش شدم،چشمام رو که بازکردم دیدم جلوی یه قبرستون افتادم.کنترل بدنم دست خودم نبود،یکی داشت جسمم رو کنترل میکرد.خوابوندم رویه قبر عجیب که رفتم توی زمین وازیه راهرو رسیدم به اینجا.

    ماریا:منم بلندشدم برم ناهاربخورم که مثل کیریستین سرم گیج رفت و این اتفاق هایی که برای کیریستین افتاد برای منم افتاد.
    پس فقط من بودم که اون صدا رومیشنیدم.برگشتم و روبه اونها گفتم:شمابهتون تواین اواخرحمله نشد؟
    ماریا:چرااتفاقا به شکل های عجیبی به من حمله شد،واقعا الان یادشون میوفتم مو به تنم سیخ میشه.ولی هردفعه نمیدونم چی میشد دمای هواکه به طورعجیبی یکدفعه سردمیشد فرار میکردن.
    _یعنی شماها هیچ صدایی توذهنتون نشنیدین که باهاتون حرف بزنه؟
    هردوتاشون باهم گفتن:نه.
    توفکربودم وعصابم داغون که یکدفعه یه چیزی ازسقف افتاد پایین.سریع برای اینکه له نشم خودمو کشیدم کنارکه کمرم تیرکشید.نگاه کردم دیدم اون چیزی که افتاد ازاون بالایه آدمه،سرم رو بردم بالادیدم یه دریچه بازشده،حتما ازاینجاافتادم منم،ولی طولی نکشیدکه بسته شد.
    اون دوتا اومدن بالا سرفردی که افتاد،منم دست به کمربلندشدم بالای سرش رفتم.یه دخترزیبای تقریبا15،16ساله ای بود.بیهوش شده بود ویه طرف سرش کمی زخمی بود.
    کیریستین:اینم حتمامثل ما اینجااومده،ولی به نظرتون یکم سنش کم نیست؟
    ماریا:آره، این دیگه واسه چی اینجاس!

    نمیدونم چند ساعتی بودکه بی حرف هممون توفکر فرو رفته بودیم.یعنی الان مامان بابام بیان ببینن من نیستم چیکارمیکنن؟وای خدایاخودت به خیربگذرون.اون دختره هم چندلحظه پیش به هوش اومد.اونم وضعش مثل مابود.اسمش لارا بود،16ساله واهل فرانسه.
    هرکدوممون توفکرای خودمون غرق بودیم که باد شدیدی وزید.رفته رفته داشت بیشترمیشد ودرآخر تقریبابه طوفان تبدیل شده بود.بعدازچند دقیقه طوفان تموم شد.سرمون روآوردیم بالاچیزی بگیم ، باچیزی که دیدیم زبونمون کلابسته شد.مردی روبه رومون وایساده بودوباجدیت نگاهمون میکرد.عین روح مات وکمرنگ بود. خیلی هم خوشگل بود.حالامن تواین موقعیت گیردادم به خوشگلیش.
    همینجور بِر و بِر داشتیم نگاهش میکردیم که گفت:چیه زل زدین به من؟روح ندیدین؟
    وای این چقدصداش آشناس؟!آهان یافتم!این همون صداهس که توذهنم هی مزاحمم میشد.
    _هی!توهمونی نیستی که توذهن من باهام حرف میزدی؟
    روح:درسته من همونم،خوب گوش کنین چون حرفامو دیگه تکرار نمیکنم وبیشترازاین نمیتونم اینجابمونم.ببینین شما موظف هستین یه سری ماموریت برین تاجون کسانی رونجات بدین.درحال حاضرمن روحم،هرکدوم ازشماها باید به صورت جدا به ماموریتی برین وسنگ هایی روپیداکنین تامن بتونم به جسمم برگردم.
    کیریستین:خوب به ماچه؟چی به مامیرسه به جز دردسر؟
    _اول بگو اسمت چیه من هی صدا،صدات نکنم.
    روحه گفت:اسمم دَنیله،وتوکیریستین،فقط میتونم بگم که راه زیادی رودرپیش دارید که نمیتونین بدون من جلوبرین پس من اول باید به جسمم برگردم تابتونم کمکتون کنم.
    لارا:میشه دقیق توضیح بدی؟من نمیفهمم چی میگی؟الان ماباید به چه ماموریتی بریم؟چیکارکنیم؟سنگاروازکجا پیداش کنیم؟
    ماریا:لارا راست میگه،بعدش که سنگارو پیداکردیم چیکارکنیم؟
    دنیل:هروقت همتون تونستین ازاین ماموریت جون سالم به در ببرین من به ایزابل میگم چیکارکنین،چون فقط من میتونم بااون ارتباط برقرار کنم.الان هم بیشتر از این نمیتونم اینجابمونم.فقط یه راهنمایی بهتون میکنم،شماقراره باترساتون روبه روبشین،پس نترسین تانجات پیداکنین.
    این روکه گفت بازطوفان به پاشد وبعداز چن دقیقه آروم شد.اومدم بلند شم که یکدفعه چشمام سیاهی رفت وهیچی نفهمیدم.
    کم کم داشتم به هوش میومدم.احساس میکردم حشره هی داره توبدنم راه میره.باترس چشمام روباز کردم که دیدم بین خلوارها سوسک بزرگ گیرافتادم.جیغ میکشیدم وگریه میکردم.یک عالم سوسک دربدنم درحال راه رفتن بودن.سوسک ها لای موهام گیر کرده بودن.بالا پایین که میپریدم له شدن سوسک هارو زیرپام حس میکردم.تا توان داشتم جیغ میزدم و گریه میکردم ولی هیچ تاثیری نداشت.احساس کردم یه چیز دراز داره ازپام میاد بالا.نگاه کردم که دیدم یه مار به چه بزرگی داره ازپام میادبالا.جیغ میزدم و پامو تکون میدادم که بیفته ولی نیفتاد.کم کم تعداد مارها زیاد شد.ازبدنم اومدن بالا و دورم پیچیدن.خرچ خرچ خورد شدن سوسک هارو هم رو بدنم به خاطر پیچیدن مارها دور بدنم احساس میکردم.نمیدونستم چیکارکنم وداشتم ازترس قبض روح میشدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    بدنم ازترس داشت میلرزید ودیگه یه لحظه هم تحمل اونجارو نداشتم.حالت تهوع داشتم،بالا اومدن غذارو ازمعدم به دهنم حس کردم وداشتم بالامیوردم.بی حال شده بودم ودیگه هیچ توانی نداشتم،لرز پیداکرده بودم و دندون هام باصدابهم دیگه برخوردمیکرد.یکدفعه مثل کسایی که جنون میگیرتشون دیوونه شدم وجیغ میزدم وباناخونام به مار ها چنگ می انداختم وسعی میکردم ازخودم جداشون کنم.
    یکدفعه یه مار پیچید به گلوم وسعی کرد خفم کنه.راه تنفسم بسته شده بود ومیدونستم الان کبود شدم.سر مار رو و تلاش کردم ازگردنم جداش کنم که موفق هم شدم.بقیه مارها سریع فرار کردن و رفتن.دیگه خبری ازسوسک هاهم نبود،اصلاانگارهیچ خبری نبوده و اونااز همون اول هم اونجانبودن.تازه وقت کردم به اطرافم نگاه کنم،تویه جنگل خیلی ترسناک بودم،درختای سربه فلک کشیده ی خشک شده،مرداب ها،وترسناک ترازهمه نورماهی که باغرور به زمین میتابید.هیچ وقت ازشب خوشم نمیومد،احساس میکردم زیراون آرامشش هزاران هزار اتفاق ترسناک میوفته.

    به اطراف نگاه میکردم.توی یه جای دور چشمم به قلعه ای افتادکه لرز به دلم انداخت،قلعه کلا سیاه بودوهمین باعث شدترس به دلم چنگ بزنه.شماخودتون تصورکنین،توی اون جنگل تاریک که صدای هو هوی جغد باصدای بادموزون شده،باوجوداون قلعه ترسناک،واقعا وحشتناکه!
    بادلشوره به سمت قلعه حرکت میکردم تاتقریبابعد5دقیقه بهش رسیدم.باترس اول یه نگاه به در انداختم و آروم آروم جلو رفتم که در خودشهمراه باصدای جیر جیر ،آروم باز شد.ترسیدم وچندقدم عقب رفتم ولی پشیمون شدم.بالاخره برای پیداکردن سنگ ونجات پیداکردن ازاین مَخمَصه هم که شده باید برم تو.بااحتیاط قدم برمیداشتم سمت در،یکم جلو که رفتم دیدم قلعه توتاریکی مطلق فرو رفته وحتی نمیشه جلوی پاتودید.تاپام رواونور در بزرگ قلعه گذاشتم باصدای محکمی بسته شدکه یک جیغ بلند زدم و پریدم به پشتم نگاه کردم،صدام توفضا اکو شد.چشمم که کمی به تاریکی عادت کرد بادست روی دیوارمیکشیدم تاکلید برق روپیدا کنم.پیداش کردم ولی هرچی زدم هیچ برقی روشن نشد.بقل دستم یه میزبود.دستم رو روش کشیدم احساس کردم چیزی رومیزه،سرموآوردم پایین وبادقت به میز نگا کرده که یه شمع دیدم.تابرش داشتم خودبه خود روشن شد.باتعجب شمع روبالاگرفتم وبهش نگاه کردم.
    آروم آروم به جلوقدم برمیداشتم که صدای پام درفضامیپیچید.حواسم به جلوی پام بودتا یه موقع به چیزی گیر نکنه.داشتم جلوم رونگاه میکردم که ازگوشه ی چشمم احساس کردم یه فرد سفید پوش اون سر خونه،بالای پله ها ایستاده.سریع سرم رو بالا آوردم،بااسترس وچشمایی که ازترس بیرون درومده بودن نگاهش میکردم.صورتش رو نمیتونستم ببینم فقط سفیدی وبلندی لباسشو تشخیص دادم.چن ثانیه احساس کردم داره به من زل میزنه وبعدآروم پشتش رو کردبهم وازپله هارفت بالا.قلبم داشت میومد تودهنم.خدابه خیربگذرونه من فقط ازاینجاسالم بیرون بیام.سرم روکه برگردوندنم سمت پنجره تا اطرافمو ببینم،دیدم یه عالم موجود وحشتناک چسبیدن به پنجره ودارن من رو نگاه میکنن.بدنشون پرمو بود وگوشای خیلی دراز و تیزی داشتن،چشماشونم ازحدقه زده بود بیرون،ناخون های بلندی هم داشتن.جیغ زدم و دویدم سمت راه پله تابرم بالا.داشتم میدویدم وازپله هابالامیرفتم که چوب پله شکست وپام میون پله هاگیر کرد.جیغ بلندتری زدم و پشت سرم رونگاه کردم که دیدم اون دختر سفید پوش داره نزدیکم میشه.جیغ میزدم و سعی میکردم پام رواز اون تو دربیارم.بالاخره موفق شدم،تااومدم پامو بکشم بیرون یه دست خیلی خیلی سرد محکم از اون زیر پام روگرفت.هرچی پام روتکون دادم هیچ اتفاقی نیوفتادوبدتر محکم ترگرفته میشد.دیگه میدونستم زنده نمیمونم،دختره روبه روم وایساده بود.موهای بلندمشکیش جلوی صورتش روگرفته بودونمیذاشت قیافش روببینم،البته میدونم زیراون موها قیافه ی دل ربایی نیست،همون بهترکه موهاش روصورتشه.دست پوست پوست شده وکبودش رو سمتم گرفت وروهوا معلقم کرد،یکدفعه پرتم کردوکوبیده شدم به دیوار پشتم.سرم بدجور درد گرفت ولی اهمیتی نمیدادم.روهوامعلق بودوداشت به سمتم میومد.بازدوباره دستش روبه سمتم دراز کردکه پیچیده شدن یه چیزی مثل طناب رو دور خودم حس کردم ولی چیزی نمیدیدم.دقیقا یه میلی متری صورتم اومده بود.چندثانیه همینجوری وایساده بودکه دستش رو آورد بالاوخیلی آروم صورتمو ناز کرد،دیگه قلبی هم برام نمونده بودکه بخوادبزنه.دستش سرد سرد بود.بلندشد ویهو ناپدیدشد.همینجوربادست و پای بسته گریه میکردم وصدای هق هقم اونجامیپیچید.یکدفعه دیدم یه عالم مثل همون دختر توی قلعه درحال رفت وآمدن ودارن کارای خودشونو انجام میدن.قلبم داشته محکم خودشو به قفسه سینم میکوبید.آخه خدایاچرامن باید انقدر وحشتناک بمیرم؟!یکم که دقت کردم دیدم اینا دارن کارای عجیبی انجام میدن.یکی داره یه تخت فلزی میاره،یکی یه سری میله های عجیب غریب و تیز و هزار تاوسایل ترسناک دیگه.فهمیدم چیکارمیخواستن بکنن،و درآخر یه صندلی عجیبی آوردن که کاملا همه جاش سر نیزه های تیزی داشت.بادین این وسایل دیگه شکَّم به یقین تبدیل شدکه میخوان شکنجم بدن.بادیدن اون وسایل بدنم مور مور شد و لرزش بدنم صدبرابر.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام دوستـــــــــانD: اول ازهمه ممنونم واقعا به خاطر نظرات دلگرم کنندتون،دوما میدونستم که دوست دارین عکس شخصیت هارو ببینین،من یه گروه راه اندازی کردم که عکس شخصیت ها،موجودات،ومکان هایی که توی داستان گفته میشه رو دراین گروه قراربدم
    برای عضویت در گروه علامت تنظیمات سمت چپ صفحه رو کلیک کنین،وبعدهم گزینه پیوستن به گروه
    امیدوارم تااینجا ازرمان راضی بوده باشین(:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ________________________


    وسایل شکنجه منو آوردن دورش حلقه زدن.دونفرشون برگشتن سمت من وداشتن میومدن ببرنم تاشکنجم کنم.دیگه انقدر ترسیده بودم خودمم ازدست خودم کلافه شدم.خدامن چه گناهی به درگاهت کردم اینجوری میخوای منو بکشی؟میگن به اندازه ی صبر یه آدم بهش سختی میدی،خدا،خودت قضاوت کن من تحمل اینهمه سختیو دارم؟ وقتی بلندم کردن روهوا و درازم کردن رواون تخت فلزی ،دیگه قید همه چیو زدم،وسایل شکنجه رو روی هوا معلق کردن،دیگه ترس نداشتم ،ازترس زیاد دیوونه شده بودم وتوحال خودم نبودم،باخودم میگفتم ای کاش این صحنه وایسته برای آخرین بار به صحنه مرگم نگاه کنم.درکمال تعجب دیدم همه چی متوقف شد! دستام رو اون موقع نبسته بودن ، میدونستن نمیتونم از دستشون فرار کنم چون دورم جمع شده بودن.باتعجب بلد شدم،باخودم گفتم"من میترسم"که یه دفعه باز دوباره شروع شد.تادیدن من ایستادم سریع یه جیغ خیلی بلند وگوش خراش کشیدن ،صداشون به دلیل خالی بودن قلعه اکو شد که حتم داشتم گوشی دیگه برای شنیدن برام نمونده.سریع تانیومدن منو بکشن گفتم "نمیترسم "ولی عمل نکرد.توهمون چندثانیه فهمیدم به خاطراین حرفم عمل کرده که واقعامن نمیترسیدم.مثل اون موقعی که مار ها دورم پیچیده بودن.آخرش چون حس چندش و عصبانیتم بیشتراز ترس بود تونستم از دستشون فرار کنم.مثل الان؛ولی خوب دیگه داشت دیر میشد.سریع چشمام روبستم و فکر کردم الان من توی خونه هستم وهیچ ترسی ندارم.هیچ صدایی ازاطراف نیومد.آروم لای یکی ازچشمام روباز کردم که شدن اندازه توپ،نشسته بودم روی صندلی میز آرایش اتاقم.و جای تعجبش هم این بودکه یه دختره دقیقا شبیه خودم روی تختم دراز کشیده بود،به سقف زل زده بود و معلوم بود داره فکر میکنه.ازجام بلندشدم وروبه روش وایسادم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.برگشتم سمت آینده که دیدم چیزی نمیبینم!ینی نامرئی بودم؟!
    برای اینکه مطمئن بشم رفتم جلوی صورت دختره دستم روتکون دادم،هیچی که هیچی!به اتاقم یه نگاه کلی انداختم،چقددلم براش تنگ شده بود.حالاقدر داشته هامو باید بدونم.ولی،این کیه جای من خوابیده؟واسه چی اتاق منو انقدر داغون کرده؟این چه وضعیه؟!
    یکدفعه صدای مامانم اومد:ایزابل جان،بیاپایین دخترم کارت داریم.
    دختره:چشم مامان اومد.

    ازتخت اومد پایین ویه نفس عمیق کشید.در اتاق رو باز کرد،منم پشت سرش راه افتادم و رفتم پایین.وای خدای من،چقدر دلم برمامان بابام تنگ شده.اشک توچشمم حلقه زد،ولی اجازه ی ریختن روبهش ندادم.دوست داشتم الان برم مامان بابام رو محکم بقل کنم ودیگه ولشون نکنم که مبادا کسی بیادمنو ازشون جداکنه.

    دختره رفت بین مامان بابام نشست!هردوتاشون باعشق داشتن اون رو نگاه میکردن که احساس کردم مامانم چشماش نم دارشد.
    دلم آتیش گرفت و باحسرت نگاهشون میکردم.

    بابا:دخترم میخواستم راجب موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
    دختره:جانم بابامیشنوم.
    اگه الان اینجابودم من به جای این دختره به بابام میگفتم جانم.مطمئن بودم من رو نه میبینن نه صدام رومیشنون پس به حلقه اشکی که باسماجت میخواست بریزه اجازه ی شکسته شدن دادم.

    بابا:عزیزم هفته ی پیش روکه همکارم شام اومداینجایادته؟پسرش ازتو خوشش اومده و تورو ازم خواستگاری کرده.
    این مسئله هم باعث تعجبم شدوهم اشک هام روبیشترکرد.اگه میدونستن این من نیستم بازهم باعشق نگاهش میکردن؟
    موشکافانه به دختره نگاه کردم،سرش پایین بود.یکم رفتم جلو تر و دقیقا روبه روی صورتش وایسادم.لپ هاش یکم گل انداخته بود که هیچ،یه استرس و ترسی توی نگاهش پیدابود.
    مامان یه دفعه زد زیر گریه وگفت:تاهمین دو روز پیش جلوی چشمام تاتی تاتی میرفت،نفهمیدم کی بزرگ شد،کی شوهر کرد.
    وصدای گریش بلندتر شد.من که دیگه کارم از گریه بی صدا هم گذشته بود و داشتم هق هق میکردم؛آخه یعنی چی؟این منم یا من اینه؟اصن کی به کیه این کیه؟وای خدا دارم گیج میشم.این کیه میخوادبه جای من ازدواج کنه؟
    دختره:مامان مگه من قبول کردم،گریه نکن قربونت بشم من.
    وای دیگه داشت ازسرم دود بلند میشد.قلبم درحال مچاله شدن بود.تیکه تیکه شدن قلبم رو حس کردم،دوست داشتم باهمون تیکه های قلبم که شکسته خودم رو بکشم.باجیغ و گریه نالیدم:خوش میگذره جای من نشستن؟هیچ میفهمی چه دردی داره نگاه کردن به این صحنه هاوقتی که قلبت شکسته؟!نه نمیفهمی چون جای من نیستی؛ومن هم نیستی.
    هیچکس نمیشنید،اصن انگارمن وجود ندارم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا