یکدفعه یک سنگ بنفش بارگه های طلایی کف دستم ظاهرشد.خیلی خیلی زیبابود ودرخشندگی فوق العاده ای داشت که چشم هرکسی رومیگرفت.دیگه بیشترازاین نمیتونستم اونجابمونم.قبل ازاینکه خودم بخوام تمرکز کنم وبرم جای دیگه انگار یه نیروی قوی منو نمیدونم به کدوم سمت کشید،سریع چشمام روبستم؛وقتی چشمام روبازکردم دیدم توی همون اتاقک سفیدهستیم.همه دورهم جمع شده بودن وداشتن حرف میزدن.اولش حواسشون نبودولی وقتی اومدم سریع حمله کردن سمتم.
لارا:وای کجابودی تو ایزابل،میدونی ازکی تاحالامنتظرت هستیم؟
کیریستین:راست میگه،انقدر منتظربودیم زمان ازدستمون در رفته.
ماریا:چرا انقدر دیر اومدی؟
باتعجب نگاهشون میکردم،چی میگن اینابراخودشون؟مگه من چقدرحالا اونجابودم.
_وا!چی چی میگین براخودتون؟!من دیراومدم؟
یکدفعه باز صدای دنیل توذهنم اومد وگفت:دختر توچرا اونجارفتی؟چرا اینهمه منتظرمون گذاشتی؟
ماریا:ایزابل باتوام!
_بابا یه دقیقه وایسین دنیل داره باهام حرف میزنه.
همه باتعجب نگاهم کردن و ساکت شدن.دنیل هم گفت:انقدر منتظرمون گذاشتی مجبور شدم باهزارتا بدبختی و سعی وتلاش ویه هفته تمرکز کردن برت گردونم اینجا.
_مگه من چقدر اونجابودم؟نصف روزم حتی نمیشه که؟
دنیل:چی میگی واسه خودت؟نصف روز!؟تو توی دوتا بُعد از جهان رفتی.بعد اول که باید میرفتی وماموریتت رو انجام میدادی،بعد دومی که رفتی بعد مادی بود،ینی همون زمین خودتون.
_راستی اون دختره کی بود؟
دنیل:الان وقت ندارم برات توضیح بدم،بذار برای بعد. این کاریو که میگم انجام بده،بهشون بگو همشون سنگ رو کف دستشون نگه دارن ومشت کنن؛بعد مشت هاتون روبه هم بچسبونید.
سریع برگشتم سمتشون واون چیزیو که دنیل گفتش روبراشون توضیح دادم. کنارهم جمع شدیم ودستامون رومشت کردیم.وقتی مشت هامون روبهم چسبوندیم ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم!از دست من نیروهای بنفش بارگه های طلایی،ازدست ماریاهم قرمز،کیریستین سبز،و لاراهم آبی.همه ی این رنگ ها بارگه های طلایی،زیبایی چشم گیری رو به وجود آورده بودن.نیروها مثل طوفان دور سرمون چرخیدند و بعد ازچند دقیقه یکدفعه مثل رعد و برق به زمین اومدن. دود همه جارو گرفت.چشمامون رو بستیم،بعد چند ثانیه چشمامون روکه باز کردیم یه پسر قد بلند وخوش هیکل پشت به ما وایساده بود.مثل اینکه قصد برگشتن نداشت،به سمتش رفتیم،همون دنیل بود البته ایندفعه جسم داشت.اول ازهمه زیباییش چشم همه رومیگرفت.ازکیریستین هم زیباتر بود،چشم هایی داشت خمـار به رنگ آبی یخی.ابروهای خوش حالت وتقریباپهن،صورتی استخونی که خیلی زیباترش کرده بود،موهای بلند ومجعد خوش حالتی داشت به رنگ قهوه ای تیره.دیدیم به روبه روش فقط خیره شده وهیچی نمیگه،کیریستین تکونش داد.
کیریستین:الو،دنیل چراتکون نمیخوری؟مارونگاه کن؟!
دنیل همچنان به روبه روش خیره بود.بعدچندثانیه سرش رو آروم به طرف کیریستین چرخوند.چندثانیه خیره شد بهش وبعد سرش رو به سمت ماسه نفر برگردوند.همه روکه نگاه کرد آخرین نفر به من زل زد،منم همینجوری باتعجب درحال نگاه کردن بهش بودم.قصدنداشت مثل اینکه ازم چشم برداره.
دستم روجلوی صورتش تکون دادم وگفتم:هوی یارو،به چی نگاه میکنه؟!چراهمینجور زل زدی به ما؟یه چیز بگو دیگه!
همونجور که به من خیره بود گفت:بالاخره بعد از چندیدن قرن تونستم به جسمم برگردم!
باتعجب و چشمای ازحدقه بیرون زده بهش خیره شده بودیم،بعد ازچندقرن!نکنه داره توهم میزنه بدبخت؟!کیریستین آروم یدونه زد به صورتش وگفت:حالت خوبه دنیل ؟چی میگی؟چندقرن چیه؟!
دنیل:قرن ها بود روح من حبس بود.
کلافه شدم،یه نفس عمیق کشیدم ودستم روگذاشتم روی صورتم.
_ببین زبون بسته من نمیفهمم چی میگی پس بذار سوالای خودمو بپرسم.اولا،اون دختره کی بود؟
دنیل باخشم برگشت سمتم وگفت:خوب گوش کن خانوم کوچولو،درست بامن صحبت کن،دوما یه تنبیه به خاطراینکه رفتی به یه بعد دیگه داری،اون کسی هم که دیدی همزادت بود.
بادهن باز داشتم به این پررویی و حرفایی که زده بودفکرمیکردم.بی ادبی ش رو نادیده گرفتم وگفتم:چی؟همزادم؟همزاد چیه؟
دنیل:ببین اونی که تودیدی همزادت بود.یعنی یه کسی که شبیه توهست وهمزمان باتوبه دنیااومده.برای اینکه مادرپدرت چیزی نفهمن ماهمزادت رو پیداکردیم وبه جای تو آوردیمش.
باقیافه ای که تعجب ازش میبارید داشتم نگاهش میکردم،بچه هاهم همینطور.یعنی الان مامان بابام فکرمیکردن اون منم؟یعنی من الان بخوام برگردم باید باشوهر یه نفر دیگه زندگی کنم؟!وای این غیرممکنه،غیرممکن!
[/HIDE-THANKS]
لارا:وای کجابودی تو ایزابل،میدونی ازکی تاحالامنتظرت هستیم؟
کیریستین:راست میگه،انقدر منتظربودیم زمان ازدستمون در رفته.
ماریا:چرا انقدر دیر اومدی؟
باتعجب نگاهشون میکردم،چی میگن اینابراخودشون؟مگه من چقدرحالا اونجابودم.
_وا!چی چی میگین براخودتون؟!من دیراومدم؟
یکدفعه باز صدای دنیل توذهنم اومد وگفت:دختر توچرا اونجارفتی؟چرا اینهمه منتظرمون گذاشتی؟
ماریا:ایزابل باتوام!
_بابا یه دقیقه وایسین دنیل داره باهام حرف میزنه.
همه باتعجب نگاهم کردن و ساکت شدن.دنیل هم گفت:انقدر منتظرمون گذاشتی مجبور شدم باهزارتا بدبختی و سعی وتلاش ویه هفته تمرکز کردن برت گردونم اینجا.
_مگه من چقدر اونجابودم؟نصف روزم حتی نمیشه که؟
دنیل:چی میگی واسه خودت؟نصف روز!؟تو توی دوتا بُعد از جهان رفتی.بعد اول که باید میرفتی وماموریتت رو انجام میدادی،بعد دومی که رفتی بعد مادی بود،ینی همون زمین خودتون.
_راستی اون دختره کی بود؟
دنیل:الان وقت ندارم برات توضیح بدم،بذار برای بعد. این کاریو که میگم انجام بده،بهشون بگو همشون سنگ رو کف دستشون نگه دارن ومشت کنن؛بعد مشت هاتون روبه هم بچسبونید.
سریع برگشتم سمتشون واون چیزیو که دنیل گفتش روبراشون توضیح دادم. کنارهم جمع شدیم ودستامون رومشت کردیم.وقتی مشت هامون روبهم چسبوندیم ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم!از دست من نیروهای بنفش بارگه های طلایی،ازدست ماریاهم قرمز،کیریستین سبز،و لاراهم آبی.همه ی این رنگ ها بارگه های طلایی،زیبایی چشم گیری رو به وجود آورده بودن.نیروها مثل طوفان دور سرمون چرخیدند و بعد ازچند دقیقه یکدفعه مثل رعد و برق به زمین اومدن. دود همه جارو گرفت.چشمامون رو بستیم،بعد چند ثانیه چشمامون روکه باز کردیم یه پسر قد بلند وخوش هیکل پشت به ما وایساده بود.مثل اینکه قصد برگشتن نداشت،به سمتش رفتیم،همون دنیل بود البته ایندفعه جسم داشت.اول ازهمه زیباییش چشم همه رومیگرفت.ازکیریستین هم زیباتر بود،چشم هایی داشت خمـار به رنگ آبی یخی.ابروهای خوش حالت وتقریباپهن،صورتی استخونی که خیلی زیباترش کرده بود،موهای بلند ومجعد خوش حالتی داشت به رنگ قهوه ای تیره.دیدیم به روبه روش فقط خیره شده وهیچی نمیگه،کیریستین تکونش داد.
کیریستین:الو،دنیل چراتکون نمیخوری؟مارونگاه کن؟!
دنیل همچنان به روبه روش خیره بود.بعدچندثانیه سرش رو آروم به طرف کیریستین چرخوند.چندثانیه خیره شد بهش وبعد سرش رو به سمت ماسه نفر برگردوند.همه روکه نگاه کرد آخرین نفر به من زل زد،منم همینجوری باتعجب درحال نگاه کردن بهش بودم.قصدنداشت مثل اینکه ازم چشم برداره.
دستم روجلوی صورتش تکون دادم وگفتم:هوی یارو،به چی نگاه میکنه؟!چراهمینجور زل زدی به ما؟یه چیز بگو دیگه!
همونجور که به من خیره بود گفت:بالاخره بعد از چندیدن قرن تونستم به جسمم برگردم!
باتعجب و چشمای ازحدقه بیرون زده بهش خیره شده بودیم،بعد ازچندقرن!نکنه داره توهم میزنه بدبخت؟!کیریستین آروم یدونه زد به صورتش وگفت:حالت خوبه دنیل ؟چی میگی؟چندقرن چیه؟!
دنیل:قرن ها بود روح من حبس بود.
کلافه شدم،یه نفس عمیق کشیدم ودستم روگذاشتم روی صورتم.
_ببین زبون بسته من نمیفهمم چی میگی پس بذار سوالای خودمو بپرسم.اولا،اون دختره کی بود؟
دنیل باخشم برگشت سمتم وگفت:خوب گوش کن خانوم کوچولو،درست بامن صحبت کن،دوما یه تنبیه به خاطراینکه رفتی به یه بعد دیگه داری،اون کسی هم که دیدی همزادت بود.
بادهن باز داشتم به این پررویی و حرفایی که زده بودفکرمیکردم.بی ادبی ش رو نادیده گرفتم وگفتم:چی؟همزادم؟همزاد چیه؟
دنیل:ببین اونی که تودیدی همزادت بود.یعنی یه کسی که شبیه توهست وهمزمان باتوبه دنیااومده.برای اینکه مادرپدرت چیزی نفهمن ماهمزادت رو پیداکردیم وبه جای تو آوردیمش.
باقیافه ای که تعجب ازش میبارید داشتم نگاهش میکردم،بچه هاهم همینطور.یعنی الان مامان بابام فکرمیکردن اون منم؟یعنی من الان بخوام برگردم باید باشوهر یه نفر دیگه زندگی کنم؟!وای این غیرممکنه،غیرممکن!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: