رمان آرامشی میان قبرها | Mobina_N.I کاربرانجمن نگاه دانلود

Mobina_N.I

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
2,672
امتیاز واکنش
32,938
امتیاز
856
محل سکونت
♡دنیای مردگان♡
یکدفعه یک سنگ بنفش بارگه های طلایی کف دستم ظاهرشد.خیلی خیلی زیبابود ودرخشندگی فوق العاده ای داشت که چشم هرکسی رومیگرفت.دیگه بیشترازاین نمیتونستم اونجابمونم.قبل ازاینکه خودم بخوام تمرکز کنم وبرم جای دیگه انگار یه نیروی قوی منو نمیدونم به کدوم سمت کشید،سریع چشمام روبستم؛وقتی چشمام روبازکردم دیدم توی همون اتاقک سفیدهستیم.همه دورهم جمع شده بودن وداشتن حرف میزدن.اولش حواسشون نبودولی وقتی اومدم سریع حمله کردن سمتم.
لارا:وای کجابودی تو ایزابل،میدونی ازکی تاحالامنتظرت هستیم؟
کیریستین:راست میگه،انقدر منتظربودیم زمان ازدستمون در رفته.
ماریا:چرا انقدر دیر اومدی؟
باتعجب نگاهشون میکردم،چی میگن اینابراخودشون؟مگه من چقدرحالا اونجابودم.
_وا!چی چی میگین براخودتون؟!من دیراومدم؟
یکدفعه باز صدای دنیل توذهنم اومد وگفت:دختر توچرا اونجارفتی؟چرا اینهمه منتظرمون گذاشتی؟
ماریا:ایزابل باتوام!
_بابا یه دقیقه وایسین دنیل داره باهام حرف میزنه.
همه باتعجب نگاهم کردن و ساکت شدن.دنیل هم گفت:انقدر منتظرمون گذاشتی مجبور شدم باهزارتا بدبختی و سعی وتلاش ویه هفته تمرکز کردن برت گردونم اینجا.
_مگه من چقدر اونجابودم؟نصف روزم حتی نمیشه که؟
دنیل:چی میگی واسه خودت؟نصف روز!؟تو توی دوتا بُعد از جهان رفتی.بعد اول که باید میرفتی وماموریتت رو انجام میدادی،بعد دومی که رفتی بعد مادی بود،ینی همون زمین خودتون.
_راستی اون دختره کی بود؟
دنیل:الان وقت ندارم برات توضیح بدم،بذار برای بعد. این کاریو که میگم انجام بده،بهشون بگو همشون سنگ رو کف دستشون نگه دارن ومشت کنن؛بعد مشت هاتون روبه هم بچسبونید.
سریع برگشتم سمتشون واون چیزیو که دنیل گفتش روبراشون توضیح دادم. کنارهم جمع شدیم ودستامون رومشت کردیم.وقتی مشت هامون روبهم چسبوندیم ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم!از دست من نیروهای بنفش بارگه های طلایی،ازدست ماریاهم قرمز،کیریستین سبز،و لاراهم آبی.همه ی این رنگ ها بارگه های طلایی،زیبایی چشم گیری رو به وجود آورده بودن.نیروها مثل طوفان دور سرمون چرخیدند و بعد ازچند دقیقه یکدفعه مثل رعد و برق به زمین اومدن. دود همه جارو گرفت.چشمامون رو بستیم،بعد چند ثانیه چشمامون روکه باز کردیم یه پسر قد بلند وخوش هیکل پشت به ما وایساده بود.مثل اینکه قصد برگشتن نداشت،به سمتش رفتیم،همون دنیل بود البته ایندفعه جسم داشت.اول ازهمه زیباییش چشم همه رومیگرفت.ازکیریستین هم زیباتر بود،چشم هایی داشت خمـار به رنگ آبی یخی.ابروهای خوش حالت وتقریباپهن،صورتی استخونی که خیلی زیباترش کرده بود،موهای بلند ومجعد خوش حالتی داشت به رنگ قهوه ای تیره.دیدیم به روبه روش فقط خیره شده وهیچی نمیگه،کیریستین تکونش داد.
کیریستین:الو،دنیل چراتکون نمیخوری؟مارونگاه کن؟!
دنیل همچنان به روبه روش خیره بود.بعدچندثانیه سرش رو آروم به طرف کیریستین چرخوند.چندثانیه خیره شد بهش وبعد سرش رو به سمت ماسه نفر برگردوند.همه روکه نگاه کرد آخرین نفر به من زل زد،منم همینجوری باتعجب درحال نگاه کردن بهش بودم.قصدنداشت مثل اینکه ازم چشم برداره.
دستم روجلوی صورتش تکون دادم وگفتم:هوی یارو،به چی نگاه میکنه؟!چراهمینجور زل زدی به ما؟یه چیز بگو دیگه!
همونجور که به من خیره بود گفت:بالاخره بعد از چندیدن قرن تونستم به جسمم برگردم!
باتعجب و چشمای ازحدقه بیرون زده بهش خیره شده بودیم،بعد ازچندقرن!نکنه داره توهم میزنه بدبخت؟!کیریستین آروم یدونه زد به صورتش وگفت:حالت خوبه دنیل ؟چی میگی؟چندقرن چیه؟!
دنیل:قرن ها بود روح من حبس بود.
کلافه شدم،یه نفس عمیق کشیدم ودستم روگذاشتم روی صورتم.
_ببین زبون بسته من نمیفهمم چی میگی پس بذار سوالای خودمو بپرسم.اولا،اون دختره کی بود؟
دنیل باخشم برگشت سمتم وگفت:خوب گوش کن خانوم کوچولو،درست بامن صحبت کن،دوما یه تنبیه به خاطراینکه رفتی به یه بعد دیگه داری،اون کسی هم که دیدی همزادت بود.
بادهن باز داشتم به این پررویی و حرفایی که زده بودفکرمیکردم.بی ادبی ش رو نادیده گرفتم وگفتم:چی؟همزادم؟همزاد چیه؟
دنیل:ببین اونی که تودیدی همزادت بود.یعنی یه کسی که شبیه توهست وهمزمان باتوبه دنیااومده.برای اینکه مادرپدرت چیزی نفهمن ماهمزادت رو پیداکردیم وبه جای تو آوردیمش.
باقیافه ای که تعجب ازش میبارید داشتم نگاهش میکردم،بچه هاهم همینطور.یعنی الان مامان بابام فکرمیکردن اون منم؟یعنی من الان بخوام برگردم باید باشوهر یه نفر دیگه زندگی کنم؟!وای این غیرممکنه،غیرممکن!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام به دوستای گلم.این 3روزی که نتونستم پست بذارم واقعا باورکنین درانجمن مشکلی برام پیش اومده بود ونمیتونستم واردسایت بشم وگرنه پست آماده بود. دعاکنین که رمان خوب پیش بره وباحمایت شمابتونه تگ پرطرفدار بگیره.خداروشکرمن واقعاازاین همه نظروتعدادلایک هاراضی هستم اگه برهمین منوال پیش بره که عالیه واقعا عالی.
    ودرآخرممنون به خاطرحمایت هاوپوزش به خاطرکم ودیر پست گذاشتن.
    دوستان عکس جنگل درگروهمون هست.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ___________________________________

    بابهت وحیرت نگاهش میکردم.انگارفهمید وقتی رفتم اون بعد چیزعجیبی دیدم.
    دنیل:ایزابل چی دیدی اونجا؟
    همونجور نگاهش کردم وگفتم:مگه نگفتی الان مامان بابام فک میکنن من خودمم؟پس الان توفکر خودشون دارن منو شوهر میدن نه همزادم رو.پس نتیجه میگیریم وقتی من برگشتم باید باشوهریکی دیگه زندگی کنم!
    همه بابهت و دهن باز داشتن نگاهم میکردن به جزدنیل.خیلی عادی خیره شده بودبهم وکمی انگارتوفکر بود.
    ماریا:دنیل پس ایزابل چیکارمیخوادبکنه؟اینجوری که نمیشه!داری با آیندش بازی میکنی بفهم!
    باتعجب نگاهش کردم.چرا داره به خاطرمن حرص میخوره؟نمیدونم حتما خودش ازاین بابت تجربه ی بدی داشته به خاطراونه.
    دنیل خیلی خونسرد نگاهش کرد وهیچی نگفت.ماریاهم باعصبانیت زل زده بودبهش.منو کیریستین ولاراهم نگاهامون بین این دوتا در چرخش بود.دنیل باخونسردیی که بدجورحرص منو درمی آورد گفت:ایزابل دیگه پیش پدرمادرش برنمیگرده.
    انگار یه چیزی مثل پُتَک کوبیده شدتوسرم.باشّک داشتم نگاهش میکردم که پشتش روکرد به ما ورفت یه گوشه نشست.سرش روتکیه داد وچشماش روبست،همچنان داشتم نگاهش میکردم.بچه هاهم با دلسوزی وناراحتی داشتن نگاهم میکردند که یکدفعه دنیل باهمون چشمای بسته گفت:نه ایزابل بلکه همتون دیگه پیش خانوادتون برنمی گردید.
    همه باتعجب و قلب هایی مچاله شده ازاین حقیقت تلخ وسوزناک نگاهش میکردیم.چقدر خونسرد بودکه بااین بی تفاوتی خیلی راحت اومده به ما این حرف رومیزنه.
    لارا:چرا چرتو پرت میگی؟اصلا شوخی بامزه ای نبود!
    به تک تکشون نگاه کردم.تنهاکسی که بی تفاوت بود کیریستین بود.انگاربراش مهم نیست!
    با عصبانیت شروع کردم به حرف زدن: من منظورتو متوجه نمیشم یعنی چی که دیگه برنمیگردیم پیش خانوادمون یه جوری توضیح بده که ماهم بفهمیم؟
    دیدم همچنان روش اونوره و هیچ حرفی نمیزنه با عصبانیت داد زدم :دنیـل
    بچه ها باتعجب برگرشتن سمت من. با بغض بهشون گفتم :یعنی واستون مهم نیست که بر میگردید پیش خانوادتون یا نه!؟
    کریستین با پوزخندگفت:بایدم برام مهم نباشه،چون خانواده ای ندارم.
    یکم تعجب کردم ولی سعی کردم به چهرم بروز ندم.از آدم های خونسرد همیشه حالم بهم میخورد.
    دنیل:باید بااین موضوع کناربیاین.راهی که میرین هیچ بازگشتنی واستون نذاشته.ایزابل همونطورکه خودت دیدی،یعنی تومیتونی باهمسر یه فرد دیگه زندگی کنی وقتی که هیچ علاقه ای بهم ندارین؟
    _من حالانمیتونم برگردم ایناچی؟ایناکه قرارنیست بایکی دیگه ازدواج کنن.
    دنیل:ببین تونمیخواد نگران ایناباشی.اگه حرف منو باور نداری باشه،بعداینکه مابه هدفمون رسیدیم ببینم میتونی برگردی پیش خانوادت؟اصلایه شرط میبندیم،توتاآخر این ماجرا باما میمونی،بعدمیتونی برگردی پیش خانوادت؛البته بدو کمک ما!
    _قبوله من مشکلی ندارم.
    ازجاش بلندشد واومد سمتمون و گفت:خوب،دیگه وقت رفتنه.همتون دستاتونو بدین به هم.
    یه دایره تشکیل دادیم ودست هم رو گرفتیم.منم دست ماریا ولارا روگرفتم.یکدفعه احساس پوچی کردم.انگارهیچ وزنی نداشتم.باصدای دنیِل که گفت:میتونین چشماتون روباز کنین.
    چشمام روباز کردم.خودم روتوی جنگلی دیدم که همه ی درخت هاوگیاهاش سیاه بودن باآسمونی به رنگ خون...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سرم روبلند کردم وبالارونگاه کردم که موجوداتی رو دیدم که ب خاطرتاریکی صورتشون معلوم نبود.روی شاخه های انبوه درختا کمین کرده بودن وانگارمنتظریه فرصت بودن.صورتشون معلوم نبود ولی انگارخفاش بودن؛البته خفاش هایی اندازه یه انسان!
    صدای دنیل توسرم پیچیدکه گفت:این موجودات اسمشون کاسِل هست.به صداخیلی حساس هستن ینی اگه صدایی به جز صدای نفس هاتون بشنون منتظرهستن که بهتون حمله کنن.توی این ماموریت بایدخیلی حواستون جمع باشه چون قراره چیزای ترسناکی ببینین و جیک تون هم نباید دربیادوگرنه مردین!توی ذهن هامون باهم صحبت میکنیم.حواستون باشه گفتم هیچ صدایی ازتون بیرون نیادا!کافیه فقط صدای یکی ازماهارو بشنون تابه همه ما حمله کنن.
    درکمال تعجب تونستم توی ذهنم بهش بگم:خوب اگه بهمون حمله کردن اون وقت چیکارکنیم؟ینی هیچ راه دفاعی دربرابرخودمون نداریم؟!
    دنیل:نه نداریم.کل این جنگلی که میبینی دراین صورت بهمون حمله میکنن.بعدچیجوری جلوشون مقاومت کنیم؟
    لارا:ینی هیچ طلسم ویاچیزی نیست که اگه حمله کردن ازمون دفاع کنه؟
    دنیل:نه گفتم که هیچ چیزکه مارونجات بده وجود نداره.راستی یادم رفت بگم.کاسِل هاموجوداتی هستند با بدن خفاش و سری به شکل انسان.البته انسان که نه خوناشام!
    دیگه اصلا جرئت نمیکردم نفس بکشم.بچه هاهم بااینکه زیاد صورتشون واضح نبودولی معلوم بودحسابی ترسیدن.ایندفعه هم دنیل باز بی تفاوت بود!من هنوز اول راهی نمیتونم اینو تحمل کنم.خدایا زود منواز دست این نجات بده من برگردم پیش خانوادم.
    باترس و اضطراب سرم رو آروم بالابردم وبهشون نگاه میکردم.در اون تاریکی بازهم براقی و نور چشماشون معلوم بود.اصلانمیتونستم تحمل کنم!یک عالم موجود به اون ترسناکی ازاون بالانظاره گرهمه ی حرکات ماهستند و دارن مارو نگاه میکنن.
    کیریستین:حالاکجا باید بریم؟چه چیزی رواصلا باید به دست بیاریم.
    دنیل:از الان تاآخر همه ی ماموریت ها ایزابل نقشه روبهمون میده.
    باچشمایی گشادشده وباتعجب گفتم:چی؟!من؟! من ازکجابدونم میخوایم کدوم سمتی بریم؟!
    دنیل:توی هریک ازماموریت هامون تو راه رو باید بهمون نشون بدی.یعنی توی هرماموریت از یه طریقی تو راهو برامون پیدامیکنی.
    _آخه چیجوری؟!
    دنیل:با روش های مختلفی راه به تونمایش داده میشه.مثلا شاید یه نیرویی تورو به سمتی بکشونه یا یه تصویری توی ذهنت نمایان بشه که راه روبهمون نشون میده.
    _حالاچرامن؟
    دنیل:بسه دیگه خیلی سوال پرسیدین خسته شدم.ایزابل زودباش راهو نشون بده.
    باعصبانیت نگاهش کردم.دود از سرم داشت بلند میشد!طلبکارهم هست این مستر پررو.
    _ببین اگه یه باردیگه بامن اینطوری صحبت کنی نه دیگه باهاتون جایی میام نه راه روبهتون نشون میده.
    دنیل:مطمئنی باما نمیای؟
    توی دوراهی مونده بودم.انقدر جدی این حرف رو زد که مطمئن بودم باهام شوخی نداره.
    ماریا:بابا ایزابل این بچه بازیا چیه راه بیوفت بریم.
    غرورم اجازه نداد وگفتم:نه،من باهاتون نمیام.به سلامت خودتون برید راه رو پیداکنید.
    بااینکه عین چی ازاین حرفم پشیمون شده بودم ولی به قدری مغرور بودم که نمیذاشتم کسی بامن حتی یه بار هم اینجوری صحبت کنه.بره خداش رو شکر کنه دفعه قبلی که باهام اینجوری حرف زد نادیده گرفتم این گستاخیش رو.ولی الان دیگه نمیتونم ببخشم.
    پشتش روکرد وخیلی ریلکس باسینه ای ستبر راه افتاد به سمت جلوش.هه،ببینم بدون من میتونی راه رو پیدا کنی.بچه هامونده بودن که بامن بیان یا نیان که دنیل یه دادی تومغزم کشید گوشام سوت کشید: بیاین دیگه چرا وایسادین.
    ماریا:من باهات نمیام،باایزابل میرم.
    ای قربون تودختر.ایول کیف کردم.لارا معلوم بودترسیده.انگاردوست داشت بامن بیاد ولی ترسش نمیذاشت خوب صد در صد دوتامرد قوی تراز دوتا زن هست.کیریستین هم که معلوم بودبا دنیل میره.
    اون سه تاراه افتادن ومادوتاهم تنهاموندیم.تاوقتی که از دیدمون خارج بشن داشتیم نگاهشون میکردیم که دیگه ندیدیمشون وتو انبوه درختاگم شدن.
    ماریا:میگم عجب غلطی کردم خواستم باتو بیام.
    باصدایی که متعجب بودبرگشتم سمتش وگفتم:وا!مگه من زورت کردم که بامن بیای؟
    ماریا بالحنی خبیث گفت:آخه اوناکه الان نقشه ندارن گفتم تونقشه داری بذاباهات بیام.
    _آخه خانوم نابغه اگه اان من نقشه داشتم وایمیستادم باتو بحث کنم؟
    چون نزدیکم بودمیتونستم صورتش رو واضح ببینم که تعجب توش موج میزد.باسرعت برگشتم سمتم.دوتا بازو هامو گرفت وگفت:یعنی چی که نقشه نداری؟پس الان ما بین اینهمه جونور چیکارکنیم؟
    _خوب من چیکارکنم انتظارنداری که نقشه جلوم عین علف سبزشه؟
    ماریا:وای خدا،من مغزمگس خوردم که بااین اومدم.منو بکش ازدست این راحت شم.وای حالاچیکارکنیم!؟کدوم طرفی بریم؟!ایزابل خدابگم چیکارت نکنه مارو سرگردون کردی!
    _عه عه چراداری منو نفرین میکنی مگه من بهت گفتم باهام بیای؟!
    ماریا:راه بیوفت راه بیوفت یه گورستونی مارو ببر جی پی اس جون.
    _هوی جی پی اس خوتی میدم این عموها بخورنتا.
    ماریا:خیله خوب بابا راه بیوفت.
    داشتیم راه میرفتیم واون هم برام ازخانوادش میگفت.یه خانواده درحد معمولی داشت بایه خواهر10ساله.همینجور که داشت تعریف میکرد یهو یکی از رو درخت پایین پرید.دهنو باز کردم جیغ بزنم که ماریا باپشت دست محکم کوبید تودهنم.الهی دستت قلم بشه دندونامو خورد کردی.سرم رو برگردوندم ولی کسی رو ندیدم.وا!یعنی چی؟
    ماریا:خاک توسرت داشتی به فنا میدادی مارو.دفعه دیگه جفت پا خودم میام تودهنت!جونم روکه ازسر راه نیاوردم بدمش دست توی مگس مغز.
    _الهی دستت قطع بشه دندونام خورد شد.
    توی همین حین مردی از زیر خاک یکدفع جلومون سبز شد.باجیغی که زدم همه ی خفاش ها پرهاشون رو باز کردن..
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام (:ببخشیدیکم این پست کمه): تاهمین الان وقت نکردم بنویسم.فردامطمئن باشین پست جدید میذارم.
    _____________________

    در کسری از ثانیه همشون بهمون حمله کردند.نفهمیدم کی اتفاق افتاد اصلا چیشد.دستم روگذاشتم روی سرم،منتظربودم به هزارتیکه تبدیل بشم ولی نه صدایی اومد نه چیزی!اصلاهیچی.آروم از زیر دستم بیرون رو نگاه کردم.داشتم شاخ درمیاوردم،به قدری کاسل دورمون روگرفته بودن که اصلا هیچ جارونمیدیدم.یه حفاظ نامرئی انگاردرست شده بود.کاسل هاکل دور حفاظ رو گرفته بودن حتی قسمت بالایی رو.دستم روکه تکون دادم اون حفاظ بزرگ تر شدواون هارو به عقب هول داد.ماریا هم باچشمایی که ازتعجب داشتن ازحدقه درمیومدن نگاه میکرد.

    من همچنان که داشتم به اونها و تلاششون نگاه میکردم به ماریاگفتم:بدبخت شدیم!حالاچیکارکنیم؟چیجوری ازدستشون فرارکنیم؟

    ماریا:واقعانمیدونم چی بگم،فقط دوست دارم قبل ازاینکه اینادستشون به توبرسه خودم بگیرم تیکه پارت کنم.

    دیگه هیچی نگفتم.سعی کردم باتمرکزکردن رودستام حفاظ نامرئی رو بزرگ ترکنم که موفق شدم.اینجوری که نمیشه آخه،مااین تومیمونیم اوناکه بیرونن.باید بتونیم بریم بیرون تابچه هارو پیداکنیم و بعدش سنگ رو.انقدر زیاد بودن که حتی جلوی دید رو هم میگرفتن که لااقل بتونیم اینو کنترلش کنیم به یه سمتی بریم.

    انقدردور خودم چرخیدم وشکل حصارمون روعوض کردم که آخر کلافه شدم و دستامو باعصبانیت پرت کردم که یهو حصار بانیروی زیادی ترکید و اون هارو به عقب پرت کردولی زیاد کارسازنبود چون حتی یک سوم اونها هم نابود نشدن.سریع سعی کردم بازدوباره اون حفاظ روایجادکنم وموفق هم شدم.

    ماریا:میگم،یه فکری دارم.اینجورکه میبینم اگه بتونی تمرکز کنی روی نیرویی که ازدستت خارج میشه وسعی کنی قدرتشو زیادکنی میتونیم ازاینجاجون سالم به در ببریم.یه فکری به سرم زد ولی خب یکم چندش بود.راه دیگه ای نداشتم بایدانجام میدادم انرژیم احساس میکردم داره کم میشه.یکم باید تمرکزمو بیشترمیکردم.دایره ای که توش بودیم روبایه حفاظ به شکل دیوار به دوقسمت تقسیم کردم.جوری که اگر کسی اونور خالی دایره بودنمیتونست دستش به مابرسه چون اون دیوار مارو از دوقسمت جداکرده بود.خیلی کارسختی بود،چشمام رو ریز کرده بودم وباتمام تمرکزم سعی داشتم درست حفاظ روکنترل کنم.عرق داشت کمکم ازپیشمونیم پایین میومد،بالاخره موفق شدم اون سرداره رو باز کنم و باز کردن اون سمت همانا و حمله کردن اون هاهم همانا.داشت به دیواره ای که بینمون بود فشارمیاورد.سریع منتظر شدم تاهمه توی اون نیم داره جمع بشن.وقتی پر پر شدن تمرکز کردم که ببندمش.واقعا خیلی کارسختی بوداصلا دیگه توان نداشتم رو پاهام وایسم.کاریا اومد زیر بقلم رو گرف و من روتکیه دادبه خودش.داشتم اون نیم دایره رو کوچیک و کوچیک ترمیکردم.فک کنم فهمیده باشین میخوام چیکارکنم،داشت کوچیک وکوچیک ترمیشده و من فواره زدن خون هایی که سیاه بودو له شدنشون روباحال بدنگاه میکردم.درآخر باهرزحمتی بود روی پام وایسادم و تونستم همشون رواز بین ببرم.خداکنه دیگه چیزی نمونده باشه.یکدفعه انگارکه بهم برق وصل شده باشه جریان یه چیزخیلی قوی رووتو بدنم احساس کردم و...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    درود درود.خب اول معذرت میخوام دیروز بدقولی کردم.کلادیروز خونه نبودم ونتونستم پست جدیدبذارم.دومابازم معذرت که پست کمه ولی اگه فرداوقت کنم پست جدیدمیذارم.بازم معذرت میخوام Hanghead
    ___________________

    یه موج انرژی خیلی قوی ازبدنم متصاعدشد.صدای انفجاری مهیب آخرین صدایی بودکه شنیدم.


    *ماریا*

    دستم روکه زیر بقلش گرفته بودم انگاریه برق خیلی ضعیف گرفتم.یکم ترسیدم و خودم روازش جداکردم که یکدفعه انگار رعد وبرق ویه موج خیلی قوی از انرژی ازش متصاعد شد.خیلی سریع اتفاق افتاد و یه صدای انفجار خیلی بزرگی شنیدم.چشمام روکه بازکردم دیدم عین یه تیکه گوشت بی جون افتاده روی زمین.سریع دوییدم سمتش،زمین خوردم ولی بازدوباره به سمتش باعجله حرکت کردم.زدم توی صورتش وتکونش دادم:ایزابل،باتوام صدای منو میشنوی؟ایزابل؟!

    نبضش روگرفتم،ضعیف میزد.با استرس و عجله بلندشدم که تازه تونستم محیط اطرافمو ببینم.یه گودی تقریبا بزرگی زیرمون درست شده بود وماتوش بودیم.درختای نزدیکمون چندتاشون افتاده بودن ولی بقیه نه.بیخیال نگاه کردن به اطراف شدم و دوییدم.نمیدونستم کجامیرم فقط میخواستم زودبقیه روپیداکنم.مجبورشدم ایزابل روتنهابذارم.

    با هزاربدبختی ازبین اون درختایی که افتاده بودن رد شدم و به زخمی شدن دست و پام اهمیتی ندادم.نزدیک5دقیقه بودکه داشتم روبه جلو میدویدم که دیدم بچه هاباسرعت دارن میان به سمتم.وقتی رسیدیم به هم دنیل باترس پرسید:چیشده؟اون صدای انفجار ازکجابود؟!

    درحالی که زبونم گرفته بود باتته پته گفتم:ن...نمیدونم چ...چیشد.یکدفعه از...ازش یه م...موج انرژی خیلی زیادی م...متصاعدشد.ن...نبضشم ضعیف می...میزنه.
    جونم درومدتاتونستم همین یه جمله وبگم.
    کیریستین:ازکدوم سمت اومدی؟
    چیزی بهش نگفتم و دوییدم به سمت جایی که ایزابل بود.اون هاهم پشت سرم داشت میدویدن.وقتی رسیدیم همه باتعجب به اون مکان نگاه میکردم.دویدم سمت ایزابل که به خاطر شیب دار بودن گودی داخل زمین نزدیک بود بخورم زمین.رسیدم بهش،هنوز بیهوش بود.نبضش روگرفتم که دیدم ضعیف ترازقبل شده.بچه هاسریع دویدن سمتش.دَن نبضش روگرفت.کلافه وعصبی دستی بین موهاش کشید.یکم فکرکردویکدفعه چشماش روبست.هیچی نمی گفتیم وفقط نگاهش می کردیم.یه سری کلمه نامفهوم زیر لبش زمزمه میکرد،بادستاش حرکت های عجیبی میکرد.یکدفعه دور دستش دود جمع شد،وقتی دودهارفتن کنارتودستش یه بطریگردشیشه ای دیدیم که یه مایع آبی رنگ توش میدرخشید.چشماش روکه بازکرد واون شیشه روتودستش دید باعجل به سمت ایزابل رفت.دستش روگذاشت زیرسرش،دربطری روباز کرد وبه سمت دهن ایزابل برد.همش روکه دادخورد همینجور زل زده بودبهش.انگارمنتظربوداتفاقی بیفته ولی چیزی نشد.کم کم همه ازجمله دنیل داشتیم ناامید میشدیم بغض کرده بودم ولی سعی داشتم جلوی خودم روبگیرم.لاراهم بااسترس و چشمایی که توش اشک حلقه زده بودبه ایزابل نگاه میکرد وپوست لبش رو میکند.
    کلافه شدم ورفتم سمت ایزابل.نبضش روکه گرفتم چیزی حس نکردم.باز بادقت بیشتری سعی داشتم نبض روحس کنم.هیچی!هیچی حس نمیکردم!
    چشمام روبازکردم.با حالتی شوک زده وچشمایی ازحدقه درومده به صورت سیفیدو رنگ پریدش نگاه کردم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    بچه هاهیچی نمیگفتن.لارا دوید سمتم شونم روتکون دادوگفت:چی شد؟چرا اونجوری نگاهش میکنی؟باتوام ماریا؟!

    هیچی نمیگفتم وفقط درسکوت به صورت معصوم ایزابل خیره بودم.کیریستین همونجاوایساده بودوساکت بود.سکوت بدی حکم فرماشده بود.قطره اشکی باسماجت ازگوشه ی چشمام پایین ریخت.باگریه کردن من هم هق هق های لاراشروع شد.دست ایزابل روگرفته بودم وزار زار اشک میریختم.کیریستین پشتش به مابود.دنیل هم بلندشدونمیدونم کجارفت.باسرعت اشک هام ازهم سبقت میگرفتند وکل صورتم روخیس می کردند.بااینکه مدت زیادی باهم نبودیم ولی خیلی به دلم نشسته بود.اگه لجبازی نمیکردوغرورش روکنارمیگذاشت الان اینجوری نمیشد.

    داشتم گریه میکردم که حس کردم دستش ازدستم جداشد.صدای گریه لاراهم قطع شده بود.سرم روبلندکردم وباتعجب به جسم ایزابل که نورهای آبی ازش ساتع میشدوتوآسمون قرمزبودنگاه میکردم.رنگ قرمزآسمون باآبی تضادخیلی قشنگی ایجادکرده بود.نورهامثل اکلیل هایی درخشان روسرمون میریختند.همه باتعجب نگاهش میکردیم که بعدچند دقیقه نور کمترشد وآروم ایزابل به سمت زمین اومد.

    سریع تا به زمین نشست به سمتش رفتم.شونه هاش روتکون میدادم ومیگفتم:ایزابل؟!ایزابل حالت خوبه؟!صدای منو میشنوی؟

    پلک هاش تکون کمی خورد.همه بالای سرش جمع شده بودیم ومنتظربودیم تاچشماش روبازکنه.کم کم چشماش روبازکرد.باسردرگمی داشت نگاهمون میکرد،انگارهنوز هیچی یادش نیومده بود.


    **ایزابل**


    اول صداهای ضعیفی به گوشم خورد.سعی داشتم چشمام روبازکنم،اول همه چی تاربود.چندتا پلک زدم که بتونم واضح ترببینم.بچه هابالای سرم وایستاده بودن وبااضطراب نگاهم میکردن.مگه چه اتفاقی افتاده؟چرااینا انقدنگرانن؟

    تازه کم کم داشت یادم میومد.گیرکردنمون بین کاسل ها،شکست دادنشون ودرآخر این نیروی قوی که توبدنم حس کردم وبعدبیهوشی.

    چشم های ماریا ولارا پف کرده بود،انگارخیلی گریه کرده باشن.

    سعی کردم بلندبشم که لارا وماریا سریع اومدن زیر بقلم روگرفتن وبلندم کردند.اول یکم سرم گیج رفت ولی تونستم خودم روکنترل کنم.باکمک اون دوتاازگودی بزرگی که توی زمین ایجادشده بودبیرون بردنم.باتعجب به درخت هایی که از زمین دراوده بودن نگاه میکردم.

    _اینجاچه اتفاقی افتاده؟زلزله اومده؟!

    دنیل:نه خیرتوبه این روز انداختیش.

    _من؟!مگه چیکارکردم؟

    کیریستین:چیکارنکردی؟!بابا سکته دادی مارو.چیکارکردی بااونا؟اینجاچرااینجوریه؟پس کاسل هاچیشدن؟

    به یه درخت که افتاده بود رسیدیم.نشستم وتکیه دادم بهش.همه دورهم نشسته بودیم که گفتم:خوب دنیل توضیح بده.

    دنیل:این چیزی روکه اجرا کردی یه طلسم بزرگ بودکه فقط2نفر تاحالاتونستن انجامش بدن.نمیخوام توضیح زیادی دربارش بدم،به موقع بیشتر راجبش براتون صحبت میکنم؛فقط میتونم بگم که کارخیلی خطرناکی کردی به خاطر این مردی.

    باتعجب وبهت نگاهش کردم.بالحنی که کاملاتعجبم درش مشخص بودگفتم:چی؟!من مردم؟یعنی چی؟پس چراالان صحیح وسالم اینجانشستم؟

    دنیل:چون یه معجون خیلی قوی بهت دادم.این معجون روفقط من میتونم درست کنم وفقط 1بار اجازه ی درست کردن چنین چیزی رو داشتم که مجبور شدم درستش کنم.

    بایه لحن طلبکارانه این روگفت.من هم گفتم:کسی مجبورت نکرد درست کنی که حالا داری منت میذاری.میخواستی درست نکنی.البته مجبور بودی چون ادامه سفرتون به من بستگی داره پس من هم باید باهاتون باشم پس انقدر طلبکارانه بامن صحبت نکن.

    از عصبانیت صورتش قرمز شده بود ومثل آفتاب پرست رنگ عوض میکرد.یکم ترسیدم ولی خودم رونباختم ومغرورانه نگاهش کردم.بچه هاهم ساکت شدن و فقط نگاهشون بین مادوتا رد و بدل میشد.

    باعصبانیت ازجاش بلندشد و ازمون دورشد.پشتش به مابود وباعصبانیت به سنگ ریزه های زمین لگد میزد.

    کیریستین:انقدر لجبازی نکن دختر.میدونی چرانتونستی نقشه راهو پیداکنی؟چون دنیل به ماگفت تاوقتی که همه باهم نباشیم ایزابل به تنهایی نقشه براش نمایان نمیشه. حالاهم انقدرعصبی نکن اینو عصاب نداره کار دستت میده ها!

    _هه اینارو نگاکن!چراازش دارین طرفداری میکنین.مگه من حرف بدی زدم؟!ندیدین چیجوری منت سرم میذاشت وطلبکارانه حرف میزد؟
    لارا:خوب اون هرچی گفت توکوتاه بیا اصلا نمیخواد دهن به دهن باهاش بذاری.

    دیگه هیچی بهشون نگفتم.کیریستین ازجاش بلندشد وبه سمت دنیل رفت.باهم یکم که صحبت کردند به سمت مااومدن.کیریستین گفت:خوب بچه هابلندشین که باید راه بیوفتیم.

    ازجامون بلندشدیم.یه دست به سویشرتم کشیدم تا خاک هارو از رولباسم بلند کنم.حالم دیگه داشت ازخودم بهم میخورد انقد کثیف شده بودم.شروع کردیم به راه رفتن.نمیدونستیم به کجامیریم.نزدیک10دقیقه درحال راه رفتن بودیم که باچشمام دود هایی رو دیدم که مارو به سمتی راهنمایی میکردن.سرجام ایستادم وبیشترتمرکز کردن که دودها برام واضح تر شدن.بچه هاباتوقف من ایستادن وبهم نگاه میکردن.گفتم:ازاین طرف بریم.

    به سمت راست پیچیدم.سرعتم روبیشترکردم.چندباری به چپ وراست پیچیدم،دیگه داشتم گیج میشدم.درآخر به سمت چپ پیچیدم که یه عالم درخت های سربه فلک کشیده عین یه دیوارجلوم رو گرفتند.بچه هاهم پشت سرمن رسیدندوباتعجب به این فکرمیکردم که چیجوری ازاینجا رد بشیم



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    کیریستین:وای خدای من!چجوری ازاینجا رد شیم؟!حتی یه درز کوچیکم براعبورمون وجود نداره!
    دستم رو توموهام فرو بردم،دیگه مغزم تحمل نداشت!تازه اول راه بود من انقدر سخته و کلافه بودم!
    همه بچه هادرحال فکربودن.به سمت درخت هارفتم؛حتی یه ذره هم شکاف نداشت که لااقل بتونیم اون سمت درخت هارو نگاه کنیم.
    عصبی شدم و مشتم روبه تنه ی درخت کوبوندم،احساس کردم دستم فرو رفت تو درخت.درهمین حین درخت هاکنار رفتند و راه رو برامون باز کردند.باتعجب نگاه میکردیم،دستم رو ازتنه ی درخت جدا کردم که راه بسته شد.باذوق هوا پریدم که باحرف دنیل همه ی ذوقم ازبین رفت:نمیشه،واقعا به این فکرنکردین که چجوری میتونین برین اونور؟یکی ازما باید اون رو نگه داره ک بقیه بتونیم رد شیم.بعد اون موقع کسی که اون رونگه داشته چجوری میخواد بامابیاد؟
    ازشدت کلافگی و ناراحتی زانوهام سست شدونشستم روی زمین.کلافه صورتم رومیون دستام پنهون کردم.
    درهمین حین باد خیلی تندی وزید،یه گرد باد سیاه وحشتناکی به وجود اومد.دستم روجلوی چشمام گرفته بودم که گردو خاک نره داخل چشمم.موهای بلندم توی باد پریشون شده بود و به صورتم شلاق میزد.وای خدا کی میخواد بعدا اینارو شونه کنه؟!
    خاک توسرت نکنن تواین وضعیت به فکر شونه کردن موهاتی!!
    گردباد که تموم شدچشمام روباز کردم.سرم رو بلندکردم وبه قیافه وحشتناک دختری که بایه لبخندخبیث،نگاهم میکرد خیره شدم.جیغ زدم؛خودم رواز زیرش کنارکشیدم و بلند شدم.دوییدم به سمت بچه هاوپشت کیریستین قایم شدم.صدای خنده وحشتناک دختربلند شد.
    چشم های درشت وکشیده ای داشت بامژه های بلند.دورچشماش مثل اینکه مدادچشم زده باشی وپخش شده باشه سیاه بود.وترسناک ترازهمه اینکه مردمک چشماش به رنگ خون بود!عنبیه چشماش هم سیاه.موهای کوتاه و مجعدی داشت.دامن بلندش هم که دیگه دامن نبود ی تیکه پارچه پاره پوره بود که انقدر پاره شده بود تاروی زانوهاش رسیده بود.لباسش هم همینطور.همه نزدیک هم شده بودیم وآماده بودیم تاحرکتی ازش سر بزنه که بهش حمله کنیم.
    به دندون های نیشی که خیلی بلندبود و خون ازش میچکیدنگاه کردم.جرئت نداشتم حتی یه قدم هم بردارم.ازترس به لباس کیریستین چنگ زده بودم وداشتم تودستم میفشردمش.
    خنده ی دختره که تموم شد بهمون نگاه کرد وباپوزخندی به سمتمون اومد.یکدفعه دنیل دادزد:اگه یه قدم دیگه جلوبیای مطمئن نیستم زندت بذارم!
    به سمتش نگاه کردیم که چشمامون ازتعجب زدبیرون!دور دست دنیل نیروهایی سیاه جمع شده بودن که مثل دودی تیره بود،به علاوه اون دودهایه چیزهایی هم مثل یه انرژی الکتریسیته لابه لای اون نیروهاخودنمایی میکرد.چراحالاسیاه؟!
    دختره سر جاش وایساد وبایه پوزخندبه دنیل نگاه کرد.دستش رو جلوش گرفت وروبه دنیل گفت:اوه آروم باش!نترس کاریت ندارم.
    دنیل با دادگفت:ساکت شو!
    دختره:خوب اگه من ساکت شم که نمیتونین ازاینجابرین.راه نجاتتون دسته منه...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    تا اینو گفت آتیش دنیل یکم خوابید.دستاش روازاون حالت تدافعی دراورد و به نشونه ی تهدید انگشتشو جلوش گرفت وگفت:اگر بفهمم کاسه ای زیرنیم کاسته کاری میکنم که به حال خودت گریه کنی!
    دختره بلند قهقه زد ودستش رو گذاشت روی صورتش.خنده هاشم ترسناک بود واقعا!
    وای خدا چه ناخنای سیاه و بلندی داره! خداجونم خودت رحمت بیاد به ما!
    خندش که تموم شد یکدفعه سرش روبه سمت من برگردوند.ازترسم جیغ زدم و کامل رفتم پشت کیریستین.خود کیریستین هم انگاریکم ترسیده بود!!
    دختره :نترس خانوم کوچولو.بیابیرون کاریت ندارم.
    صدای وحشتناک و خش داری داشت.بیشتربه لباس کیریستین چنگ زدم؛سرم رو یکم به راست خم کردم تا ببینم چراصداش نمیاد که دیدم رو هوا معلق داره به سمتم میاد!انگار پایی نداشت و از زمین یکم فاصله داشت!
    عقب عقب میرفتم.واقعا قلبم داشت از دهنم درمیومد.ازترس تمام بدنم یخ کرده بود و مور مور میشد.
    یکدفعه باشدت ب چیزی برخورد کردم.برگشتم پشت سرم رونگاه کردم که صورت اون دختررو در یه میلی متری صورتم دیدم.یه لبخند بسیار بسیار ترسناک هم زده بود.جیغ زدم و به عقب رفتم که پام فکرکنم به ریشه ی یک درخت که ازخاک بیرون اومده بودگیرکردم وزمین خوردم.پام گیر کرده بود بین ریشه ها،اون دختره هم باهمون لبخندی که روی لباش که سیاه بود آروم آروم به سمتم میومد.
    یکدفعه دنیل دوید سمتم.جلوم وایساد و بادادگفت:چیکارش داری؟
    دختره:توچراانقدر زود جوش میاری؟کاریش ندارم من.حالاهم برو کنار.
    دنیل یه چندثانیه بهش نگاه کرد،برگشت سمتم و پام روازمیون ریشه های درخت آزاد کرد.به سمتم اومد ودستم روگرفت بلندم کرد.به دختره خیره بودم،اون هم همچنان باهمون لبخندش که لرز به تنم مینداخت نگاه میکرد.
    آروم آروم باز دوباره به سمتم اومد.بیشترچسبیدم به دنیل.دستام ازترس داشت میلرزید،دقیقا روبه روم ایستاده بود.
    دستم رو گرفت که کشیدمش.یکدفعه دوتا بازوهام روگرفت وگفت:نترس گفتم کاریت ندارم!
    دیگه داشت اشکم درمیومد.روبه دنیل گفت:این میخواد نجاتتون بده؟آخه چه فکری کردی ؟!این؟این منو دیده داره سکته میکنه!بعدمیخواد...
    دنیل:ساکت شو!
    دختره:اوه ببخشید!فکر کردم همه چی رو میدونه.
    دنیل:ساکت میشی یاساکتت کنم؟
    دختره:ببین خیلی داری پاتواز گلیمت درازترمیکنی،یه کارنکن همینجازندونیتون کنم.
    به دنیل نگاه کردم،باحرص مشتش روبه اون یکی کف دستش کوبید و دورشدازمون.
    دختره برگشت به سمتم.دستش به سمت صورتم رفت وموهام روپشت گوشم زد.ای خداچراهرچی موجود ترسناکه گیرمیده به صورت من اون از اون طرف که شب حمله کردبهم اینم ازاین

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    صورتم رو با انزجارعقب کشیدم.یکدفعه صورتم رومحکم بین دستاش گرفت.باخشم بهم نگاه میکرد،چشماش توحالت معمولی اونقدرترسناکه دیگه چه برسه به زمانی که خشم هم درش موج بزنه.
    باچشم هایی ترسون سعی میکردم نگاهم روازش بدزدم.
    دختره باخشم همچنان که به من خیره بود داد زد:همتون دور شین ازمون.
    کیریستین:دوربشیم که بکشیش؟!
    بلندتر دادزد:گفتم برین اونور!
    از گوشه ی چشمم دیدم که بچه هاهنوز اونجا وایسادن.باترس بهشون گفتم:ب...بچه ها شما ب...برین اونور.
    ماریا با شک گفت:مطمئنی ایزابل؟
    _آ...آره شمابرین.
    باشک و تردید ازمون دورشدن،دختره دستم روگرفت وکشید کنار درخت.
    تونگاهش چیزی موج میزدکه نمیتونستم درکش کنم.یکدفعه ازچشماش خون جاری شد.باترس نگاهش کردم که یه لبخندمهربون زد.انگاربه جای اشک خون گریه میکرد.
    دختره:من زندگی دردناکی داشتم،کل عمرم زجرکشیدم.یه روزخوش تواین زندگی نداشتم.
    خونی که ازچشماش میومد بیشتر و بیشترمیشد،تاجایی که کل صورتش پرخون شده بود.پوست خاکستریش رو خون قرمز کرده بود وصدبرابرترسناک تربه نظرمیرسید.
    _وا...واسه چی اینارو به من میگی؟
    دختره خندیدوگفت:انقدرمنو دختره صدانکن اسمم کاترینه.
    وای!این ازکجافهمیدمن به چی فکرمیکنم؟!
    کاترین:چون میتونم ذهنت روبخونم.
    خدای من!این دیگه کیه؟!هه چقدم اسمش به این قیافه خشنش میخوره.
    یکدفعه زد زیرخنده.گیج شدم و باتعجب نگاهش میکردم که فهمیدم چه گندی بالا آوردم!
    خندش که تموم شد بازدوباره بامهربونی بهم خیره شد.ای خدااین چرااینجوری میکنه؟نکنه یه نیروی سیاهه و میخواداغفالم کنه؟!
    یکدفعه یادم افتاد که وای خاک برسرت نکنن داره ذهنتو میخونه.باترس بهش نگاه کردم،چشماش رو ریز کرده بود ودست به کمربهم نگاه میکرد.
    کاترین:ببین دنیل به توهنوز همه چیزرو توضیح نداده.به خاطرهمین من نمیتونم کامل دلیل این درخواستیوکه ازت دارم توضیح بدم.
    _چه درخواستی؟!
    کاترین:ازت یه درخواستی داشتم،من ازهمون اول یه موجودتاریک نبودم،ولی نیمه تاریکم.اگه بیشترازاین نیمه تاریک بمونم سیاهی کل وجودمو میگیره ومن اصلااین رو دوست ندارم.ازت میخوام کمکم کنی چون فقط تومیتونی مارو نجات بدی...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام دوستان(: اینم پست جدید،امیدوارم تااینجا ازرمان راضی بوده باشین.
    لطفا درصفحه بالاسمت چپ پیگیری موضوع روبزنین تامن هروقت پست جدید ارسال میکنم باخبربشین:aiwan_light_give_heart2:
    واما باید بگم که توگروهمون هم یادتون نره عضو شین!
    عکس گردنبندی روهم که کاترین به ایزابل میده درگروه موجود هست:aiwan_light_blum:www
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ___________

    _من؟!مگه من کیم که بتونم شماهارو نجات بدم؟!قدرت توکه ازمنم بیشتره!

    کاترین:گفتم که دنیل هنوز خیلی چیزهارو به تونگفته،ولی مطمئنم به موقه همه چیزروبرات توضیح میده.من به خاطرسرپیچی ازدستورات به این روزافتادم وفقط تو میتونی کمکم کنی.

    یکدفعه یک ردنبند کف دستش ظاهر شد.پلاک گردنبند یه قلب بود که باالماس های ریز بنفش درست شده بود.به گردنمبست،دستش روبه سمت گردن خودش برد وگفت:این جفت گردنبندته.هروقت دستی به پلاک گردنبندت بکشی ومنو صداکنی اگر جایی گیرکرده باشی ویامشکلی برات پیش اومده بودمن به کمکت میام.من اینجازندانی هستم وحق خروج ازاینجاروندارم،فقط درصورتی ازاینجابیرون میام که کسی احضارم کنه.من میتونم باکمک کردن به تو وفاداریم رو به ملکه ثابت کنم وبتونم مثل قرن هاپیش یه فرشته بشم.

    به گردنبند خودش نگاه کردم.یه ماه بودباالماس های سیاه.آهان فهمیدم این دوتاگردنبند جفت هم هستند ویه جفتش هم دست منه یه جفتش هم دست کاترین.

    _خیلی سوالاتوذهنمه.ملکه کیه؟تو واسه چی اینجازندانی هستی؟اصلاکی هستی؟چرامن میتونم نجاتت بدم؟اصلا دنیل قراره به من چی بگه؟

    کاترین:وای دختریه نفس بگیرخفه نشی!باعرض معذرت من نمیتونم چیزی بهت بگم،برو به موقش دنیل همه چیزرو بهت میگه.فقط حواست باشه این گردنبندو گم نکنیا!حالاهم برو،فقط راجب حرف هایی که زدم چیزی به دوستات نگو.

    بازبامحبت به من نگاه کرد.یکدفعه بقلم کرد.ترسم ازش کمترشده بودولی نه اینکه دیگه بیادبقلم هم بکنه و من نترسم.فک کنم فهمیدتوسرم چی میگذره که خندید وازم جداشد.

    کاترین:خوب حالابریم من کار شمارو راه بندازم.

    به سمت بچه هارفتیم.همه یه گوشه تکیه داده بودن به درخت هاوتو فکربودن.وقتی مارفتیم سمتشون سریع ازجاشون بلندشدن وبه سمتمون اومدن.

    به کاترین نگاه کردم.بازقیافش جدی وترسناک شده بود.واقعا ازش میترسیدم.

    کاترین:اینم ایزابلتون صحیح وسالم.دیدین گفتم نمیخورمش.

    دنیل یه چشم غره ای رفت که چهارستون بدنم لرزید.ولی درعوض کاترین بهش یه پوزخند زد وروش رواونور کرد. احساس کردم قبلا این دوتاهمدیگه رومیشناختن.نمیدونم والا!

    کاترین:خوب،من باایزابل صحبت کردم وقرار شدکه کمکتون کنم.

    دنیل با شک بهش نگاه کرد وبعدهم به من.نگاهم روازش گرفتم و تو یه افقی چیزی براخودم محو شدم.

    کاترین:خوب،شماها برین من درخت هارو براتون باز میکنم.
    به سمت اون قسمت ازدرخت رفت تا اونو نگه داره ما رد شیم.دستش روبرو برد که درخت هابه آرومی کنار رفتن.بچه هاباقدم هایی تقریبا تند رفتن اونور درخت،برای کاترین دستم روتکون دادم،اون هم بالبخندی مهربون دست برام تکون داد.

    لارا:بدو دیگه ایزابل

    باصدای لارا به خودم اومدم و دوییدم به سمت بچه ها.درخت ها بسته شدند ومن باحیرت به روبه روم خیره بودم.راهمون هرچی به سمت جلو میرفتیم تنگ تر وتنگ ترمیشد ینی اگه از بالا نگاه میکردیم میشد عین یه مثلث که ماتوش گیرکردیم.مثلثی که ازدرخت درست شده بود.همینجور به سمت جلو میرفتیم که راهمون کلا تنگ شد جوری که مثل قطارپشت هم بودیم.دنیل جلو بود،بعدمن،لارا،ماریا و درآخرکیریستین.وقتی به تنگ ترین نقطه ینی سرمثلث رسیدیم یه الماس به رنگ قرمز که درش رگه های مشکی موج میزد نمایان شد.دنیل دستش روجلو برد تابرش داره ولی هرکار کرد دستش به سنگ نرسید.به من نگاه کرد و جاش رو باهام عوض کرد.مات ومبهوت بهش نگاه کردم که گفت:به چی نگاه میکنی؟برش دار دیگه.

    دستم روبه سمت سنگ بردم وباکمال تعجب تونستم برش دارم.پس چرا دنیل نتونست؟

    تادستم به سنگ خورد و برش داشتم نیرویی سیاه رنگ مارو به سمت عقب هل داد.انقدر عقب رفتیم که رسیدیم به اوایل راه وبعد محاصرمون کرد ودورمون میچرخید.به قدری سرعتش زیاد شد که ما نمیتونستیم اطرافمون روببینیم.سرم گیج رفت و چشمام روبستم. وقتی که باز کردم بادهنی باز به روبه روم خیره بودم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا