رمان آرامشی میان قبرها | Mobina_N.I کاربرانجمن نگاه دانلود

Mobina_N.I

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
2,672
امتیاز واکنش
32,938
امتیاز
856
محل سکونت
♡دنیای مردگان♡
[HIDE-THANKS]
وای نه خدا.باز دوباره برگشتیم به قبرستون،ودقیقا روبه روی جنگل تاریک!
هوا به شدت سوز داشت،زمین سفید شده و روی سنگ قبرها برف نشسته بود و.از شاخه درخت ها قندیل های کوچیک و بزرگ آویزون بود.
ازسرمابه خودم میلرزیدم.دستام رو دور خودم جمع کرده بودم،دندون هام ازشدت سوز و سرما بهم میخوردن.
ماریا:ب...باز واسه چی ب...برگشتیم اینجا؟!
اون هم مثل من دندون هاش ازسرمابهم میخورد.
رفتم جلوی دنیل وایسادم وگفتم:ی...یه کاری کن دیگه. ه...همینجوری پ...پیش بره که ا...ازسرما زنده نمیمونیم!
دنیل دستاش روبالا آورد.زیرلب چیزی گفت که نشنیدم.یکدفعه احساس سنگینی روی شونه هام حس کردم.دیدم تن من وهمه ی بچه ها پالتو هایی خز دار مشکی و بلنده که دنبالش روی زمین کشیده میشد.
دستم رو داخل جیب های بزرگش کردم.
دنیل بدون هیچ حرفی برگشت وبه سمت داخل جنگل به راه افتاد.
لارا:هی دنیل!کجا میری؟!
دنیل باسرعت و خشونت برگشت به سمتش وگفت:ینی واقعانمیبینی کجا دارم میرم؟ راه بیفتین دیگه چراوایسادین منو نگاه میکنین؟!
کیریستین باعصبانیت گفت:ببین بـرده نیاوردی که باخودت.اگه مانبودیم که توهمون روح بی خاصیت میموندی.تازه طلب کارم هستی ازمون؟!
دنیل بادو به سمتش اومد.یقه اش روگرفت وکوبوندش به درختی که کنارش بود.به قدری محکم کوبیده شدکه چن تا از قندیل هایی که از درخت ها آویزون بودن افتادند و فرو رفتن توی برف.
کیریستین باخشم سعی داشت دست دنیل رو از یقه اش جدا کنه.ما سه تاهم به سمتشون دویدیم.سعی داشتیم دنیل روازکیریستین جداکنیم.ماریا سعی میکرد خودش روبینشون بندازه که از هم جداشن لارا کیریستین ومن دنیل رو گرفته بودم.آخر عصبی شدم واز پشت یقه دنیل روکشیدم که ماریا هلش داد،دنیل هم تعادلش روازدست داد و خورد زمین.کیریستین یه نفس عمیق کشید ونشست روی زمین.بینشون وایسادم و گفتم:این چه کاریه!خجالت بکشین عین بچه هاافتادین به جون همدیگه.لااقل از سنتون خجالت نمیکشین از هیکلتون خجالت بکشین.عین خروس جنگی میوفتن به جون همدیگه!
دیدم دنیل میخواد بلندشه ولی نمیتونه.نگاه کردم دیدم پاش مونده زیرش.اوه!مثل اینکه وقتی هولش دادیم زیرش مونده.به ماچه میخواست وحشی نشه!
دلم براش سوخت رفتم سمتش،دستم رو دراز کردم که بگیره بلندشه.یه نگاه به دستم کرد،یه نگاه هم به خودم.باهرجون کندنی بود ازجاش بلندشد.
بدجور ضایع شده بودم. دوست داشتم سربه تنش نباشه.بلند داد زدم:اصن خوبی به تونیومده،برو بمیر.
عین خیالش هم نبود،همینجور لنگون لنگون داشت میرفت به سمت جنگل.لارا دست کیریستین روگرفت و بلندش کرد.معلوم بود هردوشون به خون هم تشنه ان.ولی خوب من طرف کیریستین بودم چون حق با اون بود.
بایکم فاصله پشت سر دنیل داشتیم میرفتیم،من آخر ازهمشون بودم.تقریبا بیست دیقه ای میشد بدون حرف داشتیم راه میرفتیم که احساس کردم کسی کنارم داره راه میره.سرم روبه سمت راستم برگردوندم ولی کسی رو ندیدم،یکدفعه نگاهم به سمت زمین افتاد.یه موجودی که تقریبا تا بالای زانوم میرسید.گوش و دماغ خیلی خیلی درازی داشت،پوستی چروک وچشمایی که از حلقه زده بود بیرون.بدن خیلی خیلی لاغری داشت که استخون های بدنش ازشدت لاغری زده بود بیرون.
جیغ خیلی خیلی بلندی کشیدم که صدام توی جنگل پیچید.از کنارش دویدم اونور که پام پیچ خورد وفرود اومدم رویبرف ها.برگشتم نگاه کردم که دیدم نیست.بچه هادویدن سمتم. دورم حلقه زده بودن وباترس نگاهم میکردن.
لارا:ایزابل؟ایزابل چیشد؟چرایه دفعه جیغ کشیدی؟!
با انگشتم اشاره کردم به اونجایی که اون موجود بود وگفتم:ا...اونجا کنارم ی...یه موجود وحشتناک بود.
دنیل :چه شکلی بود؟
براش که توضیح دادم اول یکم فکر کرد.بعدانگارکه چیزی یادش اومده بااشه بشکن زد وگفت:فهمیدم!ببین اگه بازازاین موجودا دیدی به حرفشون اصلا گوش نکن.اصولا موجودات دروغگو و حقه بازی هستن.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    یوهوووو سلااام من اومددددم:NewNegah (6):
    این استیکر جدیداخیلی قشنگه مگه نه؟:NewNegah (2):
    عاشق این دوتام:NewNegah (2)::NewNegah (16):
    اهم اهم-_-خب این حرفارو بیخیال:NewNegah (8):
    ببخشید این یه هفته پست نذاشتم...تنبلیم اومد:campe45on2:
    منتظر نظراتتون توصفحه پروفایلم هستم:NewNegah (11):
    _______
    چندلحظه بعد که ضربان قلبم به حالت طبیعی برگشت ازجام بلند شدم و خاک هایی که روی پالتوم نشسته بود رو پاک کردم.کل هیکلم باخاک کیسان شده بود.
    تقریبا نیم ساعتی میشدکه بدون هیچ حرفی پیاده درحال راه رفتن بودیم.دیگه ازاین سکوت لعنتی خسته شدم؛سرعتم روزیادکردم و باقدم های بلندی خودم رو به دنیل رسوندم.نمیدونستم چی بگم تابه این سکوتی که هرلحظه ترسم رو بیشتر میکرد خاتمه بدم.تنهاصدای قدم گذاشتن پاهامون بر روی برف هامیومد.یکدفعه یاد اون زمانی که برای اولین بار اون شب توی سرما اومدم بالای سر قبر افتادم.آهان،یادم اومد!ی...یعنی اون قبری که ما ازش داخل شدیم،ق...قبر د...دنیل بوده؟! تاجایی که یادمه اسم اون روی سنگ قبر حک شده بود!مونده بودم بپرسم یانپرسم.نه بذار یکدفعه هرچی سوال دارم ازش بپرسم.خب،آهان یه سوال دیگه!یادمه اون زمان که من یک دختر دیگه ای رو به جای خودم پیش مادر پدرم دیده بودم و به دنیل گفتم مادر پدرمو دیدم،دنیل عصبانی شد و بعدا گفت به خاطراینکه از یه بعد به بعد دیگه رفتم تنبیهم میکنه. با یاد آوری حرفش دوباره قاطی کردم. ولی سعی داشتم بیخیال حرفش بشم. حالا اصلا بعد چی هست؟آهان؛باید راجب حرف هایی هم که کاترین زده بود ازش سوال میکردم.
    _دنیل؟!
    نیم نگاهی از گوشه چشمش بهم انداخت و گفت:بله؟
    _یه چن تا سواله خیلی وقته ذهنم رومشغول کرده.خب اولیش اینه که،خب...اون قبری که ماها ازش رد شدیم و افتادیم توی اون اتاقک...او...اون قبر تو بود؟
    خیلی ریلکس جواب داد:آره،قبرمن بود.
    همه از حرکت ایستادیم.باتوقف ما اون هم ایستاد و به سمتمون چرخید:چیشد؟چرا وایسادین؟
    لارا:م...مگه میشه مرده زنده بشه؟
    دنیل:من نمرده بودم که بخوام زنده شم،تاقبل اینکه این اتفاق هابیفته روح من توی سنگ بالای قبرم حبس شده بود.هیچ جسمی دراون قبر نبود،یه روح دفن بود.
    واقعا مغزم کشش این حرف هارو نداشت.به چه دلیل روحش حبس بوده؟اگه روحش حبس بوده پس جسمش کجابوده؟
    دنیل:فعلا به این چیزا فکر نکنین، بعدا همه چیز رو میفهمین.
    این رو گفت و دوباره حرکت کرد.اومدم جواب سوالامو بگیرم باز بدتر سوال برام پیش اومد.اگه به همین وضع بخواد پیش بره که من روانی میشم.
    ازقیافه همه معلوم بود که توفکر هستن.صددرصد هم توفکر این دنیل.اصن همه آتیشا از زیر سراین دنیل بلند میشه،اون مارو کشوند اینجا و الان به این وضع افتادیم.آرزو داشتم باز برگردم به همون زندگی کسل کننده خودم.یه روزی از نفهمیم آرزو داشتم روز هام باهیجان به شب برسه ولی الان چی؟هنوز هیچی نشده به غلط کردن افتادم که چراهمچین آرزویی کردم...

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    :aiwan_light_girl_to_take_umbrage::aiwan_light_girl_to_take_umbrage:درود درود:aiwan_light_girl_hide:
    اینم پست جدید:aiwan_light_heart:
    الان میخوام عکس لارا رو در گروه بذارم،آماده باشین
    عکس اوناییم ک ایزابل تو رویا میبینه روهم میذارم

    راستی،چرا رمان رو نقد نمیکنین؟بابا یه نقدی انتقادی پیشنهادی چیزی.بیاین بگین پروفایلم ایرادای رمان چیه تا بتونم رفعشون کنم و یه رمان عالی خدمتتون بدم:aiwan_light_girl_sigh:
    __________


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]​
    [HIDE-THANKS]
    تا الان وقت نکرده بودم قیافه لارا رو آنالیز کنم،خیلی ناز بود،قیافه ملوسی داشت.چشم های درشت و بادومی آبی که مخلوط کمی از طوسی داشت.دماغ معلومی و لب های غنچه ای سرخ.پوستی شفاف و سفید داشت باموهای طلایی که یکم رگه های زیتونی درش مشخص بود،و خیلی هم بلند بود موهاش.همشو جمع کرده بود و گوجه ای بالای سرش بسته بود
    همچنان درحال راه رفتن بودیم که یک لحظه تصویری عجیب و سیاه سفید رو فکر کنم جلوی چشمم یا توی ذهنم دیدم.چون باسرعت این تصویر رفت نتونستم بفهمم دقیق چی بود.یه حس خیلی عجیبی داشتم،یه حسی که ترس هم همراهش بود.
    اخم کردم و سعی داشتم تمرکز کنم.همیشه وقتی میخوام روی چیزی تمرکز داشته باشم اخم مهمون ابروهام میشه.از حرکت ایستادم،دستم رو روی سرم گذاشتم.یکدفعه انگار از این دنیا منو باسرعت کشوندن به جایی دیگه.داشتم تصویری سیاه سفید میدیدم،میدونستم یک رویاس ولی این رویا چرا انقدر طبیعیه؟تازه متوجه شدم که من وارد رویا شدم و خودم باچشمای خودم دارم این تصویرو میبینم.دقیقا همون جایی که بیرون از رویا بودم ایستادم ولی خبری از بچه هانبود.باترس دویدم پشت یکی از درخت ها خودم رو پنهان کردم.عده ای آدم به صورت قطاری و پشت سرهم داشتن به سمتی میرفتن.کلاه های خیلی خیلی بلند و نوک تیزی داشتن،یه جورایی مثل قیف بود.یک ردای سیاه و بلند هم به تن داشتن و همراهش یک عصای بلند به دست.صورتشون هم معلوم نبود چون نقابی زده بودن به شکل اسکلت صورت!آروم از پشت درخت ها دنبالشون میرفتم که یکدفعه پام روی یک تیکه چوب خشک شده رفت و سکوت اونجارو بهم ریخت.اون فردی که آخر صف بود برگشت و به اطراف نگاه کرد.قلبم عین قلب گنجشک میزد،از ترس اینکه ببینتم حتی نفس نمیکشیدم،فکر میکردم صدای نفس هام رو هم میشنوه.آروم از گوشه درخت نگاه کردم دیدم دارن میرن.منم باعجله و سرعت بیشتر رفتم که جا نمونم.بعد از چند دقیقه تقریبا من جلوتر افتاده بودم ازشون و تمام حرکاتشون رو زیر نظر داشتم.یکدفعه سر دسته گروه که یک مشعل به دست داشت به سمت درختی اومد که من پشتش پناه گرفته بود.از استرس هول شدم و دست وپام رو گم کردم.دنبال یک راه فرار بودم،ولی فکر نکنم بتونم از دستشون فرار کنم.تسلیمم شم بهتره چون در هرصورت من رو میگیرن.داشتم خودم رو آماده میکردم برای تسلیم که دیدم رفت سمت دو درخت سمت چپم.هوف...پس خداروشکر منو ندیده.حدس زدم که میخواد کاری کنه پس حواسمو جمع کردم و باخودم گفتم هرکاری کرد رو تو ذهنم یادداشت کنم.دیدم با دستش که ناخن های خیلی خیلی بلند و سیاه داشت اول یک مثلث کشید و یک دایره دورش،با انگشت 6بار به مرکز مثلث زد.بعد هم یک چاقو در آورد و قسمتی از دستش رو برید.چاقوی آغشته به خون سیاه رنگش رومالید به مرکز مثلثی که روی درخت بود.یکدفعه درخت از وسط باز شد و هاله هایی سیاه ازش خارج.بدون هیچ حرفی به سمت گروه برگشت و باعلامت دستش نشون داد که دنبالش بیان.
    یکدفعه انگار از اونجا با سرعت منو کنده باشن و ببرنم یه جای دیگه،سریع چشمام رو بستم.وقتی چشمام رو باز کردم دیدم نشستم و تکیه دادم به یک درخت،بچه هاهم دورم جمع شدن.
    قبل از اینکه بخوان یه ساعت سوال پیچم کنن خودم راشون همه چیز رو تعریف کردم.دنیل متحیر شده بود،معلوم بود حسابی تو فکره.زیر لب گفت:ولی...ولی نباید تو اونجا بوده باشی...ینی...منظورم اینه که توفقط باید تصویر رو میدیدی نه اینکه خودت اونجا حضور پیداکنی.این خیلی بده!اگه میدیدنت چی؟!تو در زمان گیر میفتادی،همچنین در دست اونا!
    منظوش از گیر کردن در زمان رو نفهمیدم،اینم به بقیه سوال هام اضافه بشه تا بعدا ازش بپرسم!
    _اگه بازم من همچین چیزایی دیدم چی؟اصن اگه منو گیر انداختن؟این دفعه جون سالم به در بردم،ولی دفعه های دیگه چی؟
    دنیل:این دست من نیست.من نگفتم بری که؛حالابعدا یه کاریش میکنم.
    باحرص از جام بلند شدم.سعی کردم راهی رو که دیدم پیدا کنم.رفتم همون جایی که قبلا ایستاده بودم.بچه هاهم دنبالم میومدن.چند باری گیج شدم و نمیدونستم از کدوم طرف برم ولی باهر بدبختی بود راه رو پیدا کردم.رسیدم به همون درخت که به خاطر بزرگی غیر معمولش راحت تونستم تشخیصش بدم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    دقیقا درحال انجام همون حرکات بودم،ولی در بازنشد.حتی باچاقویی که همراه دنیل بود قسمتی از دستمو زخمی کردم ولی بازم فایده نداشت.
    دنیل:خوب...چراباز نشد؟
    _نمیدونم،دقیقاهمون کار هایی که دیده بودم روانجام دادم.شک ندارم،حتی یه حرکت روهم اشتباه نرفتم.تنها تفاوتم بااون ها این بود که خون اون فرد سیاه بود ولی برای من نه.
    سریع یه بشکن زد وگفت:فهمیدم!چرابه فکرخودم نرسید؟!
    و زیر لب چیزی گفت که فکرمیکرد من نمیشنوم،ولی هیچ چیز ازاین گوشای تیز من پنهون نمیمونه.
    دنیل:این در رو فقط کسی میتونه بازکنه که جز افراد تاریک باشه!
    سریع به سمت درخت اومد ومن رو کنار زد. وا رفته بودم و نگاهش میکردم.خوب یعنی الان اون میتونه راه ورودی رو باز کنه؟مگه اصن جز افراد تاریکه؟!
    تمام مراحل رو رفت،رسید به قسمتی که باید دستش رو میبرید.شک داشتم به اینکه اون یه فرد تاریکه یانه.بادقت به دستش نگاه میکردم تاببینم خونی که میخواد از دستش بیاد چه رنگیه.با کمال تعجب خونش خاکستری رنگ بود!! ی...یعنی اون.
    سریع از بقلش کنار رفتم،باید میفهمیدم،همه چیز رو.هیچی به مانگفته همه ی سوالاتمون مجهول مونده!دیگه نمیتونم تحمل کنم؛یاهمین الان همه چیزرو به ما میگه یامن از جام تکون نمیخورم.
    باصدایی عصبی و کمی بلند رو به دنیل گفتم:تاهمه چیز رو به ما نگی من از جام تکون نمیخورم.همین جور مارو دنبال خودت کشوندی همش میگی بعدا بعدا.چرا این راه ورود رو فقط یه فردی که تاریکه میتونه باز کنه؟مگه تو کی هستی؟چرا تو تونستی اینو باز کنی ولی من نه؟چرا خونت این رنگیه؟
    تااین رو گفتم نگاه بچه ها رفت به سمت دست دنیل.باتعجب و چشمایی گرد شده به خونی که داشت از دستش میومد و قطره قطره روی زمین میریخت نگاه میکردن.
    باقدم هایی آروم ازش دور شدن و به سمت من اومدن.واقعا احساس میکردم همه ازش ترسیدن،چشماش بیش از حد معمولی قرمز شده بود و عصبی به نظر میرسید.خوب میدونست تانگه پام رو تو اون درخت نکبتی که معلوم نیست چی توشه نمیذارم.
    کلافه درحال قدم زدن بود،بعد از چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:اون زمان که تو به دنیا اومدی جنگی بین ارتش تاریک و ما،یعنی افراد روشن بود.اون زمان من فرمانده کل سپاه بودم،مادر تو ملکه بود.
    سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت،تو ذهنم صداش اکو میشد.ملکه؟مامان؟جنگ؟
    دنیل:هیچی نپرس بذار بهت بگم.این مادر پدری که تومیشناسی مادر پدر خونی تو نیستند.داشتم میگفتم،ملکه توی قصر بود،پادشاه یعنی پدرت هم پابه پای ما درحال جنگ بود که به دست افراد لرد،پادشاه تاریک کشته شد.تمام نظم ارتش بدون پدرت بهم ریخته بود ؛ همه کلافه و سر درگم بودیم،از طرفی داشتیم شکست میخوردیم.
    نفس عمیقی کشید،چشمانش رو به هم فشرد.انگاربراش گفتن این قسمت سخت بود:مادرت جن بود وپدرت جادوگر.تویه برادر دوقلو داشتی.ولی...از حماقت من بود،همش تقصیرمن بود.توی اون شرایط بدجورتوی فشار بودم،هیچکس به جز من و پدرت نمیدونست که ملکه دوقلو به دنیا آورده.لرد هم همین فکر رو میکرد.نامه ای ازدست لرد به من رسیدکه گفته بود اگر فرزند ملکه رو به اونها بدم قسم میخوره که عقب نشینی کنه.اون لحظه به تنهاچیزی که فکرمیکردم این بود ارتشم رو ازدست ندم،ازطرفی هم مطمئن بودم اونی که قدرت داره تویی نه برادرت...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    دنیل:کاری کردم که قرن ها در عذاب بودم،دیگه دیرشده ولی ای کاش اون زمان عجولانه تصمیم نمیگرفتم و گول لرد رو نمیخوردم.وقتی برادرت رو به لرد تحویل دادم اون هم به قولش عمل کرد.بعد این اتفاق به خاطر خیانتی که کردم تبدیل شدم به یه موجود نیمه تاریک.زمانی به قصر برگشتم که همه از نبود برادرت آگاه بودن،در عرض یه هفته مادرت از نبود برادرت شکسته شده بود.وقتی من رو دید به خاطر امواج نیمه تاریکی که در درونم وجود داشت فهمید که من خیانتکار بودم ومسبب نبود برادرت.
    طلسمی انجام داد که؛جون خودش رو هم گرفت. این طلسم جوری بود که هر یک دقیقه در بعد مادی یعنی دنیایی که درش زندگی میکردی برای من اندازه یک سال میگذشت برای همین من قرن ها روحم حبس بود.طلسمی که روح من رو دراون سنگ قبر حبس و روح مادرت رو ازش گرفت...

    مادرت تنها یک راه نجات برای من گذاشت.درصورتی نیمه تاریک وجود من از بین میره که وفاداریم رو دوباره ثابت کنم،با برگردوندن برادرت و برقرار کردن عدالت ونظم.دوباره باید لشگری درست کنیم،قصر رو بازسازی کنیم ویک سری افراد رو بگردیم دنبالشون وبرگردونیم به قصر.

    ذهنم پراکنده شده بود وبه هرسمتی میرفتم،نمیتونستم اتفاقات رو پشت سرهم بچینم.دراصل درک این اتفاقات برام سخت بود،منی که تاهمین چند وقت پیش اصلا این چیزارو باور نداشتم الان خودم وسط این ماجراهای غیرقابل باور مسخره گیر افتادم.احساس سرگیجه میکردم،خودم رو به یک درخت تکیه دادم،آروم پاهام سر خورد و روی زمین نشستم.بچه ها به سمتم اومدن که دنیل گفت:و شماها،هرکدومتون افراد منتخبی هستین که قرار شده ایزابل رو دراین راه همراهی کنین.ملکه قبل از فوتش 3نفر از انسان های قدرتمندی روکه در بعد مادی بودند انتخاب کرد که اون 3نفرمنتخب شماها بودین.

    فقط دوست داشتم کل ام روبکوبم به درخت کلا مغزم از کاربیفته،یعنی انقدر نفهمه که نمیدونه نباید یهو این حرفارو بگه؟(مگه خودت گیر ندادی گفتی بگو بگو،بیا خوب گفت دیگه دردت چیه؟) یعنی کل تفکرات18سال زندگیم بهم خورد،تو این همه سال حتی فکرش رو هم نمیکردم مادر پدر واقعیم نباشن.به معنای واقعی مغزم از کار افتاده بود،از شدت شوکی که بهم وارد شده بود فقط به رو به روم خیره بودم،انگار تومغزم هزاران هزار صدا میپیچید که قصد منفجر کردن مغز منو داشتن.
    درک این موضوع برام سخت بود؛یعنی پدر و مادر واقعی من،پدر و مادری که حتی یک روز هم فکرش رو نمیکردم از گوشت و خون اونها نباشم،پدر و مادری که باعشق بهشون محبت میکردم به خیال اینکه اونهاپدر مادر من هستند.
    در همون دقایق کلا از زندگی کردن و اینکه روزی بتونم برگردم پیششون بیخیال شدم.یه جورایی دلسرد شده بودم ازشون که چراتواینهمه سال به من نگفتن.
    واسه چی برگردم؟برگردم با پدر ومادر جعلی زندگی کنم؟باهمسری که دوستش ندارم؟!بذار بمونم و توهمین راه بمیرم...دیگه قید اون خانواده رو زدم،ولی هنوزم عشقشون و زحمت هایی که برای من کشیدن توی قلبم و خاطرم میمونه.

    ماریا دستم رو گرفت وگفت:ایزابل؟حالت خوبه؟

    به نظرم مزخرف ترین سوالیه که تواین موقعیت ازم پرسیدن.ینی واقعا معلوم نیست حالم خوبه یانه؟

    دنیل:من اینارو نگفتم که حالت بدبشه و کلی بخوای وقتمون رو بگیری،ایناروگفتم که باقضیه بتونی کنار بیای.

    تواون وضعیت بااین حرفش آتیشی تر شدم.به شکل خیلی عجیبی نفرت کل وجودم رو پر کرد،نفرت از دنیل،نفرت از حرف های تلخش...از زبون نیش دارش.واقعا حال خودم رو درک نمیکردم،انگار موج خیلی قوی تو بدنم درحال حرکت بود که کنترل حرکاتم رو از دستم گرفته بود.

    باسرعت از جام بلندشدم و رو به دنیل با داد و صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفتم:تو بودی!تو بودی که باعث مرگ مادرم شدی.تویی مسبب تمام این اتفاقات؛به خاطر نادونی تو بود که الان من برادرم پیشم نیست و اصلا معلوم نیست مردس یا زنده.

    بچه ها تا اومدن دست بهم بزنن نمیدونم چیشد که سریع تادستشون بهم خورد رفتن کنار.باسرعت به سمت دنیل رفتم ومحکم هولش دادم و جیغ زدم:همش تقصیر توعـــه...!

    احساس کردم یه چیز سرد از کف دستم خارج شد.اصلا فکر نمیکردم بتونم یه ذره هم تکونش بدم دیگه چه برسه به اینکه پرت بشه داخل درختی که راه ورودمون بود!

    وقتی پرت شد تو درخت تازه به خودم اومدم،انگار من نبودم که اون کارو کردم.جریان برقی که تو بدنم احساس میکردم دیگه نبود. با بهت فقط به درخت خیره بودم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    باکمی ترس وتردید به جلو قدم برداشتم،دستم روداخل درخت بردم ولی اتفاقی نیوفتاد.بااحتیاط سرم رو جلو بردم که یکدفعه انگار من رو از اون سمت کشیدن.چشمام روبستم،تااومدم جیغ بزنم دستی جلوی دهنم رو گرفت.سریع چشم باز کردم ببینم کی بود که دیدم پشت درختی خیلی پهن پنهان شدیم ودست دنیل هست که جلوی دهنمه.باچشم به پشت من اشاره کرد واون یکی دستش رو به حالت سکوت کردن جلوی دماغش آورد.وقتی دید ساکت شدم دستش روازجلوی دهنم برداشت ومن به پشت سرم آروم چرخیدم.

    همون ردا پوش هایی که کلاه های بلند داشتن در رفت و آمد بودن.یه سری خدمتکارهم باعجله به این سمت و اون سمت میرفتن.قلبم داشت از جاش درمیومد؛اگه مارو میدیدن چی؟اگه یه دفعه بچه ها جلوی اونا ظاهرشن؟

    یکدفعه یه سنگ ازهمون دروازه ای که من ازش بیرون اومدم پرت شد.تقریبا بزرگ بود که توجه یکی ازخدمتکارا رو جلب کرد.از گوشه درخت باترس واسترسی که داشت من رو از پادرمیاورد به خدمتکار خیره بودم،دنیل هم عین ماست وایساده بود و کاری نمیکرد.خوب چه انتظارایی دارم چیکارکنه بدبخت؟داشت بااحتیاط وقدماهایی آروم،همراه باچهره ای که کمی ترس و تردید درش موج میزد به سمتمون میومد.از گوشه ی چشمش دنیل رو نگاه کردم،داشتم واقعا شک میکردم که این آدمه؟ریلکس به درخت تکیه داده بود،چون درخت بزرگ بودمعلوم نبودیم و جابرای هردوتامون بود.
    با آرنج یه سلقمه بهش زدم که سرش رو به سمتم برگردوند.باچشمم اشاره به اون سمت کردم که سرش رو آروم بالا و پایین برد.وایخدا روانی شدم از دست این...مگه میشه آدم بین اینهمه دشمن که تازه معلوم هم نیست تاچند دقیقه دیگه زنده ایم یانه انقد ریلکس باشه وتکیه بده به درخت براخودش هوابخوره.چشمام رو بستم و منتظربودم اتفاقی بیفته که یکدفعه دنیل جاش رو بامن عوض کرد.دقیقا زمانی که چشمام رو باز کردم خدمتکاره بقل دستمون بود،تابیاد عکس العملی از خودش نشون بده دنیل دستش روگذاشت روی دهنش وکشیدش پشت درخت.محکم کوبوندش،یک دستش روی دهنش بود ودست دیگه اش روی قبلش.ازترس دهنم خشک شده بود،ازطرفی بدجور ضعف کرده بودم وکل انرژیم هم رفته بود.خدمتکاره خیلی جوون بود،دلم خیلی براش میسوخت شاید تقریبا همسن ماریا بود.یکدفعه رنگش شروع کرد تغییر کردن و چشماش هرلحظه گشادتر میشد.کم کم رنگ پوستش خاکستری شد تااینکه کلا مشکی شد.ازترس جیکم هم در نمیومد،پوستش ترک ترک شد.دنیل که ولش کرد لیز خورد و روی زمین افتاد.نگاه کردن به چشمای بازش ترسم رو بیشترمیکردپس نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو اونور کردم.یکدفعه تند و تند پشت سر هم بچه ها از دریچه اومدن بیرون. آخرین نفر لارا بود،داشت باسرمیرفت تودرخت که گرفتمش،تشکر کرد ولباسش رو صاف کرد.

    دنیل: اون سنگ چی بود پرت کردین؟میدونستین نزدیک بود به کشتنمون بدین؟

    و کنار رفت تاجسد خدمتکار رو ببینن.همه از تعجب چشماشون گرد شده بود،ماریا آب دهنش رو باصدا قورت داد وهمونطور که به جسد خیره بودگفت:چیکارش کردی؟

    دنیل:چیکارش کردم؟ینی واقعانمیبینی؟وقتی سنگ پرت کردی توجه این به ماجلب شد،داشت به سمت مامیومد که منم دخلشو آوردم.

    لارا با تاثر گفت:آخه اینکه خیلی جوونه.

    دنیل:انتظار نداشتین که بذارم زنده بمونه؟!خوب باید عجله کنیم؛هیچ رفتارغیرعادی ازتون سرنزنه.بهمون شک کنن کارمون تمومه،اگرکسی سوالی ازتون پرسید شماچیزی نگین خودم جوابش رومیدم.
    با اتمام این حرفش یکدفعه لباس های ماهم مثل اون رداپوش هایی که توی رویام دیدم شد و راه افتادیم توی دل دشمن...

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    سلام دوستان:biggfgrin:چند وقتی میشه که کلیپ رمان حاضر شده ولی هردفعه یادم میره براتون بذارم...این هم لینک برای مشاهده کلیپ آرامشی میان قبرها:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ممنون از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عزیزم،بابت ساخت این کلیپ بسیار زیبا(:


    ویه چیز دیگه!عکس از نمای بیرونی قلعه رو درگروه میذارم آماده باشین
    ___________________

    جثه کوچیکم توی اون ردای گشاد مشخص نبود وگرنه صددرصد میفهمیدن من یه دخترم!
    باترس و لرز میون اون همه دشمن قدم برمیداشتم،از استرس کف دستم عرق کرده بود.دنیل جلوتر از همه بود و بااقتدار قدم برمیداشت؛انگاراصلا هیچ واهمه ای از اینکه بین اینهمه شیطان پرست وجادوگر بودیم نداشت!ماچهار نفر هم به دنبالش بودیم.تازه تونستم اطراف رو بادقت آنالیز کنم.کلا دور محیط رو درخت هایی که به طرز خیلی عجیبی پهن بودن محاصره کرده بودحتی یک درز کوچیک هم برای عبور نور از جایی وجود نداشت.درخت های به قدری بلند بودن که هرچی سرم رو بالامیگرفتم به انتها نمیرسید، فقط کمی مشخص بود که شاخه های درختان درهم پیچیده و دست به دست هم داده بودن که نور ازجایی عبورنکنه.هرچقدر نگاهم رو چرخوندم یک رنگ شاد نتونستم پیداکنم، درخت ها مشکی رنگ بودن،حتی خاک زیر پامون!

    دقیقا وسط حیاط حوضی بود که ازش خون فواره میزد.دور تادورمون که درخت بود،روی درخت هاجمجه هایی سیاه رنگ بودن که از این دور نتونستم اون چیزی رو که نور های قرمز رنگ از جمجه خارج میکرد تشخیص بدم.

    سرم رو که برگردوندم دهنم از فرط تعجب باز مونده بود...یک قلعه خیلی خیلی بزرگ که بانگاه کردنش ترس به قلبم چنگ زد روبه رومون بود،ودقیقادنیل هم داشت به همون سمت میرفت!

    به قدری حواسم پرت بود که یکدفعه باضربه دردناکای که به شونم خورد به خودم اومدم. دیگه دیرشده بود وپخش زمین شده بودم،بدتراز همه اینکه وقتی زمین خوردم نقابم افتاد!صدای فردی که بهش برخورد کرده بودم تو کل محیط میپیچید وتوجه همه رو به ماجلب میکرد.از استرس دستام داشت میلرزید،هول شده بودم و نمیدونستم چیکارکنم.صداش هم وحشتناک بودچه برسه به خشم وعصبانیتش.باصدایی خش دار و هیولامانند درحال بد و بیراه گفتن به من بود.سرم رو تاجایی که ممکن بود به زیر انداخته بودم که قیافه ام معلوم نشه.لارا و ماریا که دیدن وضع خرابه اومدن کنارم ایستاده و رداهاشون رو به طور نامحسوس که کسی نفهمه باز کردن تامن چهره ام مشخص نشه.کیریستین هم پشت سرم به همون حالت ایستاده بود،دنیل هم سعی داشت جلوی اون فرد رو بگیره تاسمت من نیاد.باصدایی که تابه حال ازش نشنیده بودم داشت بااون فرد صحبت میکرد.باورم نمیشد این همون دنیل خودمونه،صداش ترسناک تراز اون فرد نبود ولی به هرحال هرچی بود واقعاترسناک بودم.پس بگو چرانمیذاشت باکسی صحبت کنیم.کیریستین که پشتم ایستاده بود به شونم زد ونقاب رو به دستم داد.سریع به صورتم زدم وبلندشدم،یک تکونی به ردام دادم تاخاک هایی که روش نشسته بود بلندشه.دنیل به سمتم اومد و به چشمام خیره شد،عصبانیت در چشاش موج میزد.نمیدونم چرانتونستم بیشتراز این به چشماش خیره بشم و چشمام رو دزدیدم.بعدازچندثانیه حرکت کرد وماهم پشت سرش. به در ورودی قرص رسیدیم،پام روکه داخل قصرگذاشتم هم ترس داشتم هم تعجب.کاشی های زمین مثل زمین شطرنج بود،ستون هایی بلند بود که گـه گاهی مارهایی سیاه دورش میپیچیدن.بادیدنشون خاطره اون زمانی که مارها دورم میپیچیدن زنده شد وبدنم لرز گرفت.سعی میکردم نگاهم رو از مار ها بدزدم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    واقعاخیلی داشتم خیلی ضایع عمل میکردم،اگه یه درصد بهم شک کنن کارم تمومه.
    سقف بسیـــار بلندی داشت که به طرزیبا و خوفناکی گچ بری شده بود،همین طور دیوارها.مشعل هایی روی دیوار ها روشن بودکه کم و بیش میتونستیم اطراف رو ببینیم.از دور تادور سالن پله هایی پیچ در پیچ میخورد که به طبقات بالا راه داشت،وقتی روی طرح های دیوار دقیق میشدم تلفیقی از خشونت هاونماد هایی شیطان پرستی مثل ستاره پنج پر،صلیب برعکس و... میدیدم.قسمتی از سالن هم به صورت اتاقک های جدا جدا بودکه افراد درونش می ایستادند،یکدفعه آتیشی بلند میشد و اونها غیب میشدند،فک کنم حکم همون وسیله نقلیه ما رو داره! انتهای سالن یک در خیلی خیلی بزرگ بود؛حدس زدم شایدسالن اجتماعاتشون باشه.
    یکم سرعتم رو زیاد کردم،رسیدم بقل دنیل و کنار گوشش گفتم:الان دقیقا چیکار باید بکنیم؟
    خیلی آروم گفت:ساکت باش،ممکنه کسی بشنوه.
    رسما با دیوار یکی شدم!گاهی اوقات باید بابعضیا مثل خودشون رفتار کرد،از این به بعدهم من مثل خودش رفتار میکنم!
    یکدفعه صدای بلند یک زنگوله در سالن هاپیچید وهمه به سمت بالا حرکت کردن،دنیل بادست اشاره کرد که ماهم دنبالش بریم.بابقیه همراه شدیم و از پله ها به سمت بالارفتیم.باورود به در بزرگ فهمیدم زمان غذاخوردن فرا رسیده.
    سه ردیف میز غذا خوری از سر سالن تا ته سالن،روی میز هاشمع هایی روشن بانور قرمز بودکه چشمام رو خیلی اذیت میکرد.دورتادور سالن هم پر از پنجره های بزرگ بود،روبه روی هرسه ردیف یک سکوی بلند بود که یک میز دراز و مجلل وجود داشت که دقیقا وسط صندلی ها یک صندلی بزرگ و تاج داری بود که مشخصه برای پادشاهشونه!
    بانگاه کردن به غذاهای روی میز احساس حالت تهوع کردم،ولی معدم خالی بود و چیزی برای بالا آوردن نداشتم!
    انواع و اقسام قسمت های بدن انسان که کباب شده بود و روش سس ریخته بود،از سر انسان بگیر تا پا!سوپی که از چشم بود به عنوان پیش غذاشون،دور تا دور دیس های بزرگی که درش بدن انسان بود یک عالم زبون چیده شده بود،مایع های قرمز رنگی درلیوان هابودکه شک نداشتن خون انسانه!
    دسرهم که دقیقا نفهمیدم چی بود،حتما اون هم یه چیز چندشناک دیگه بود ولی ظاهر خوبی داشت.یه سری مخلفات هم بودکه واقعا تحمل نگاه کردن بهشون رو نداشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    لارا یه سلقمه زد که من هم بشینم.واقعانمیتونستم اونجابمونم،ماریا و لاراکنارم نشسته بودن کیریستین ودنیل هم روبه رومون.همهمه بود...هرکسی داشت با کناری هاش صحبت میکرد،واقعا برام سوال بود که ایناچرا نقاب هاشون رو حتی موقع غذا خودن برنمیدارن؟! البته غذا خوردن سخت نیست بااین نقاب های اسکلت مانند چون فقط چشم ها و دماغمون رو میپوشونه.به خاطر کلاه خیلی بلند روی که روی سرم بود گردنم درد گرفته بود و کلافه بودم.

    یکدفعه همه ازجاهاشون بلند شدند،سریع ماهم بلند شدیم و به افراد روی سکو نگاه کردیم.5نفر روی سکو ایستاده بودن،یک زن بالباس هایی عجق وجق.چشمایی نقره ای رنگ داشت و یه حلقه ی بزرگ به دماغش زده بود!یک دختر همسن و سال خودم بایک پسر که فک کنم چندسالی از دختره بزرگ تر بود...نگاهم کشیده شد به فرد قد بلندی که بانگاه کردن به تاج سرش فهمیدم پادشاه این قصره!فکر نکنم لرد باشه،ناخن های بلند و سیاهی داشت.صورتش هم بانقاب پوشونده بود،یک لباس مشکی بلند پراز طرح های پیچیده قرمز به تن داشت و یک صلیب برعکس به نشانه شیطان پرستی به دستش.پس اون دختر وپسربچه هاش بودن و اون هم زنش!اون یکی فرد هم فکر کنم وزیرش بود.موهای بلند و سیاهش رو باز گذاشته بود و اون هم یک لباس مثل پادشاه بااین تفاوت که طرح هاش نقره ای بود به تن داشت و بازهم بانقاب بود!.تانشستیم شروع کرد به صحبت:همونطور که میدونید من داگون،یکی از شش فرماندهان پادشاه تاریکی؛لرد هستم.میرم سراصل مطلب،قراره آخر این هفته پادشاه لرد قدم رنجه بفرمایند و تشریف بیارند اینجاتاخبرمهمی رو به همگی مابگن...
    درعرض یک ثانیه تمام بدنم مثل یخ سرد شد،اگر میفهمید چی؟اون موقع دیگه تبدیل میشدم به یه موجود کثیف تراز لرد؛خدااون روز رو نیاره!باصدای داگون رشته افکارم پاره شد:نگهبانان هرحرکت مشکوکی از هر فردی دیدن زیر نظرش بذارن،هیچ کس از امروز حق خروج از این قصر رو نداره؛میتونین شروع کنین.
    صدای همهمه ها بیشتر شده بود،من هم فقط به یک نقطه نامعلوم خیره وبه فکر این بودم که چیجوری از اینجا فرار کنیم.یه نگاه به بچه ها انداختم،اونها هم حال بهتری ازمن نداشتن...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]

    میخواستم از جام بلندشم که صدای دنیل تو سرم پیچید:بشین،شک میکنند بهمون.یه چیزیم اگه تونستی(!) بخور.
    چرتو پرت میگه برا خودش،من چی بخورم آخه؟از ضعف دارم میمیرم ولی حاضرنیستم لب به اینا بزنم!یاد دسرشون افتادم،دسر خودم رو کشیدم سمتم و جوری که ضایه نباشه بررسی میکردم که یه وقت چیز حال بهم زنی درش نباشه.چیز زیاد عجیبی درش نبود،اندازه سر قاشق به سمت دهنم بردم تامزش کنم که دیدم بچه ها بایه حالتی نگاهم میکنند،شونه ام انداختم بالا وقاشق روسمت دهنم بردم.مزه زیاد بدی نمیداد،باکمی اضطراب مشغول خوردن شدم،دختری که بقل کیریستین نشسته بود رو به من گفت:خوشمزس مگه نه؟من که عاشق این دسرم.از جمجمه پودر شده،تیکه های سوسک و هزار پا و رگ های انسان درست شده،عاشق این دسرم شب تاصبح هم بهم بدن میخورم.
    همینطورکه مشغول بودم باذوق گفتم:آره خیلی خوشمزس،معرکه!
    یکدفعه به حرفی که زد فکر کردم،سرم رو بالا آوردم دیدم بچه هاسرشون به زیره و دارن میخندن،دنیل هم یه پوزخند زده بود.همونطورکه دسر تو دهنم بود درحال پردازش اطلاعاتی بودم که دختره از دسر داده بود.جمجمه پودر شده!تیکه های سوسک و هزارپایی که زیر دندونام خرچ خرچ میکردن!رگ های انســـان!
    احساس کردم همون یه ذره دسری هم که خورده بودم درحال بالا اومدن از معدم هست!سریع از جام بلند شدم که صندلی افتاد زمین و توجه یه سری بهم جلب شد؛توجهی نکردم دویدم سمت در.تا در رو باز کردم همه محتویات معدم رو همون جا بالا آوردم.چند دقیقه گذشت و من همچنان داشتم با یادآوری محتویات خوشمزه دسر اوق میزدم.دیگه جونی تو تنم نمونده بود،پاهام درحال سست شدن بودن که در بزرگ غذا خوری باز شد و بچه ها ازش بیرون اومدن.لارا و ماریا نگران به سمتم اومدن و زیر بغلم رو گرفتن.
    لارا:رنگ به صورتش نمونده،چیکارکنیم دنیل؟
    دنیل:دنبالم بیاین تابهتون بگم.
    کشون کشون دنبال دنیل راه افتادیم.سعی داشتم دیگه به یاد نیارم که چند لحظه پیش چی داشتم میخورم،حالم دیگه از این بدتر نمیشد.تمام وزنم افتاد بود رو ماریا و لارا که کمی معذب شده بودم.بازحمت از پله ها بالا رفتیم،رسیدیم به سالن گردی که دور تادورش مشخص بود در اتاق خواب هامونه.
    دنیل:بچه هاشماچیزخاصی نمیبینین؟
    کیریستین:نه،مثلا چی؟
    دنیل:مثل یه نشونه که شما رو در اتاق ها ببینین.
    ماریا:نه،من که چیزی نمیبینم.
    منم هرچی نگاه کردم چیزی ندیدم.حالم هردقیقه داشت بدتر میشد.رسیدیم به طبقه ی دوم که من یه در رو دیدم به رنگ قرمز.
    باصدایی که به زور انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:اوناها،در اتاق 238قرمز رنگه.
    ماریا:منم 207رو قرمزمیبینم.
    هرکدوم یک اتاق رو گفتن.اتاق من و لارا کنار هم بود فقط بقیه کنار هم نبودن ولی توی یک طبقه.کم کم همه دست از شام خوردن برداشته بودن وبه سمت اتاق هاشون میرفتن.
    دنیل:خوب،الان کار خاصی نمیکنید.میتونین برین اتاق هاتون و استراحت کنید،خودتون راس ساعت به طور ناخواسته بیدارمیشید.بیدارکه شدین بیاین اتاق من؛شب خوش.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا