[HIDE-THANKS]
وای نه خدا.باز دوباره برگشتیم به قبرستون،ودقیقا روبه روی جنگل تاریک!
هوا به شدت سوز داشت،زمین سفید شده و روی سنگ قبرها برف نشسته بود و.از شاخه درخت ها قندیل های کوچیک و بزرگ آویزون بود.
ازسرمابه خودم میلرزیدم.دستام رو دور خودم جمع کرده بودم،دندون هام ازشدت سوز و سرما بهم میخوردن.
ماریا:ب...باز واسه چی ب...برگشتیم اینجا؟!
اون هم مثل من دندون هاش ازسرمابهم میخورد.
رفتم جلوی دنیل وایسادم وگفتم:ی...یه کاری کن دیگه. ه...همینجوری پ...پیش بره که ا...ازسرما زنده نمیمونیم!
دنیل دستاش روبالا آورد.زیرلب چیزی گفت که نشنیدم.یکدفعه احساس سنگینی روی شونه هام حس کردم.دیدم تن من وهمه ی بچه ها پالتو هایی خز دار مشکی و بلنده که دنبالش روی زمین کشیده میشد.
دستم رو داخل جیب های بزرگش کردم.
دنیل بدون هیچ حرفی برگشت وبه سمت داخل جنگل به راه افتاد.
لارا:هی دنیل!کجا میری؟!
دنیل باسرعت و خشونت برگشت به سمتش وگفت:ینی واقعانمیبینی کجا دارم میرم؟ راه بیفتین دیگه چراوایسادین منو نگاه میکنین؟!
کیریستین باعصبانیت گفت:ببین بـرده نیاوردی که باخودت.اگه مانبودیم که توهمون روح بی خاصیت میموندی.تازه طلب کارم هستی ازمون؟!
دنیل بادو به سمتش اومد.یقه اش روگرفت وکوبوندش به درختی که کنارش بود.به قدری محکم کوبیده شدکه چن تا از قندیل هایی که از درخت ها آویزون بودن افتادند و فرو رفتن توی برف.
کیریستین باخشم سعی داشت دست دنیل رو از یقه اش جدا کنه.ما سه تاهم به سمتشون دویدیم.سعی داشتیم دنیل روازکیریستین جداکنیم.ماریا سعی میکرد خودش روبینشون بندازه که از هم جداشن لارا کیریستین ومن دنیل رو گرفته بودم.آخر عصبی شدم واز پشت یقه دنیل روکشیدم که ماریا هلش داد،دنیل هم تعادلش روازدست داد و خورد زمین.کیریستین یه نفس عمیق کشید ونشست روی زمین.بینشون وایسادم و گفتم:این چه کاریه!خجالت بکشین عین بچه هاافتادین به جون همدیگه.لااقل از سنتون خجالت نمیکشین از هیکلتون خجالت بکشین.عین خروس جنگی میوفتن به جون همدیگه!
دیدم دنیل میخواد بلندشه ولی نمیتونه.نگاه کردم دیدم پاش مونده زیرش.اوه!مثل اینکه وقتی هولش دادیم زیرش مونده.به ماچه میخواست وحشی نشه!
دلم براش سوخت رفتم سمتش،دستم رو دراز کردم که بگیره بلندشه.یه نگاه به دستم کرد،یه نگاه هم به خودم.باهرجون کندنی بود ازجاش بلندشد.
بدجور ضایع شده بودم. دوست داشتم سربه تنش نباشه.بلند داد زدم:اصن خوبی به تونیومده،برو بمیر.
عین خیالش هم نبود،همینجور لنگون لنگون داشت میرفت به سمت جنگل.لارا دست کیریستین روگرفت و بلندش کرد.معلوم بود هردوشون به خون هم تشنه ان.ولی خوب من طرف کیریستین بودم چون حق با اون بود.
بایکم فاصله پشت سر دنیل داشتیم میرفتیم،من آخر ازهمشون بودم.تقریبا بیست دیقه ای میشد بدون حرف داشتیم راه میرفتیم که احساس کردم کسی کنارم داره راه میره.سرم روبه سمت راستم برگردوندم ولی کسی رو ندیدم،یکدفعه نگاهم به سمت زمین افتاد.یه موجودی که تقریبا تا بالای زانوم میرسید.گوش و دماغ خیلی خیلی درازی داشت،پوستی چروک وچشمایی که از حلقه زده بود بیرون.بدن خیلی خیلی لاغری داشت که استخون های بدنش ازشدت لاغری زده بود بیرون.
جیغ خیلی خیلی بلندی کشیدم که صدام توی جنگل پیچید.از کنارش دویدم اونور که پام پیچ خورد وفرود اومدم رویبرف ها.برگشتم نگاه کردم که دیدم نیست.بچه هادویدن سمتم. دورم حلقه زده بودن وباترس نگاهم میکردن.
لارا:ایزابل؟ایزابل چیشد؟چرایه دفعه جیغ کشیدی؟!
با انگشتم اشاره کردم به اونجایی که اون موجود بود وگفتم:ا...اونجا کنارم ی...یه موجود وحشتناک بود.
دنیل :چه شکلی بود؟
براش که توضیح دادم اول یکم فکر کرد.بعدانگارکه چیزی یادش اومده بااشه بشکن زد وگفت:فهمیدم!ببین اگه بازازاین موجودا دیدی به حرفشون اصلا گوش نکن.اصولا موجودات دروغگو و حقه بازی هستن.
[/HIDE-THANKS]
وای نه خدا.باز دوباره برگشتیم به قبرستون،ودقیقا روبه روی جنگل تاریک!
هوا به شدت سوز داشت،زمین سفید شده و روی سنگ قبرها برف نشسته بود و.از شاخه درخت ها قندیل های کوچیک و بزرگ آویزون بود.
ازسرمابه خودم میلرزیدم.دستام رو دور خودم جمع کرده بودم،دندون هام ازشدت سوز و سرما بهم میخوردن.
ماریا:ب...باز واسه چی ب...برگشتیم اینجا؟!
اون هم مثل من دندون هاش ازسرمابهم میخورد.
رفتم جلوی دنیل وایسادم وگفتم:ی...یه کاری کن دیگه. ه...همینجوری پ...پیش بره که ا...ازسرما زنده نمیمونیم!
دنیل دستاش روبالا آورد.زیرلب چیزی گفت که نشنیدم.یکدفعه احساس سنگینی روی شونه هام حس کردم.دیدم تن من وهمه ی بچه ها پالتو هایی خز دار مشکی و بلنده که دنبالش روی زمین کشیده میشد.
دستم رو داخل جیب های بزرگش کردم.
دنیل بدون هیچ حرفی برگشت وبه سمت داخل جنگل به راه افتاد.
لارا:هی دنیل!کجا میری؟!
دنیل باسرعت و خشونت برگشت به سمتش وگفت:ینی واقعانمیبینی کجا دارم میرم؟ راه بیفتین دیگه چراوایسادین منو نگاه میکنین؟!
کیریستین باعصبانیت گفت:ببین بـرده نیاوردی که باخودت.اگه مانبودیم که توهمون روح بی خاصیت میموندی.تازه طلب کارم هستی ازمون؟!
دنیل بادو به سمتش اومد.یقه اش روگرفت وکوبوندش به درختی که کنارش بود.به قدری محکم کوبیده شدکه چن تا از قندیل هایی که از درخت ها آویزون بودن افتادند و فرو رفتن توی برف.
کیریستین باخشم سعی داشت دست دنیل رو از یقه اش جدا کنه.ما سه تاهم به سمتشون دویدیم.سعی داشتیم دنیل روازکیریستین جداکنیم.ماریا سعی میکرد خودش روبینشون بندازه که از هم جداشن لارا کیریستین ومن دنیل رو گرفته بودم.آخر عصبی شدم واز پشت یقه دنیل روکشیدم که ماریا هلش داد،دنیل هم تعادلش روازدست داد و خورد زمین.کیریستین یه نفس عمیق کشید ونشست روی زمین.بینشون وایسادم و گفتم:این چه کاریه!خجالت بکشین عین بچه هاافتادین به جون همدیگه.لااقل از سنتون خجالت نمیکشین از هیکلتون خجالت بکشین.عین خروس جنگی میوفتن به جون همدیگه!
دیدم دنیل میخواد بلندشه ولی نمیتونه.نگاه کردم دیدم پاش مونده زیرش.اوه!مثل اینکه وقتی هولش دادیم زیرش مونده.به ماچه میخواست وحشی نشه!
دلم براش سوخت رفتم سمتش،دستم رو دراز کردم که بگیره بلندشه.یه نگاه به دستم کرد،یه نگاه هم به خودم.باهرجون کندنی بود ازجاش بلندشد.
بدجور ضایع شده بودم. دوست داشتم سربه تنش نباشه.بلند داد زدم:اصن خوبی به تونیومده،برو بمیر.
عین خیالش هم نبود،همینجور لنگون لنگون داشت میرفت به سمت جنگل.لارا دست کیریستین روگرفت و بلندش کرد.معلوم بود هردوشون به خون هم تشنه ان.ولی خوب من طرف کیریستین بودم چون حق با اون بود.
بایکم فاصله پشت سر دنیل داشتیم میرفتیم،من آخر ازهمشون بودم.تقریبا بیست دیقه ای میشد بدون حرف داشتیم راه میرفتیم که احساس کردم کسی کنارم داره راه میره.سرم روبه سمت راستم برگردوندم ولی کسی رو ندیدم،یکدفعه نگاهم به سمت زمین افتاد.یه موجودی که تقریبا تا بالای زانوم میرسید.گوش و دماغ خیلی خیلی درازی داشت،پوستی چروک وچشمایی که از حلقه زده بود بیرون.بدن خیلی خیلی لاغری داشت که استخون های بدنش ازشدت لاغری زده بود بیرون.
جیغ خیلی خیلی بلندی کشیدم که صدام توی جنگل پیچید.از کنارش دویدم اونور که پام پیچ خورد وفرود اومدم رویبرف ها.برگشتم نگاه کردم که دیدم نیست.بچه هادویدن سمتم. دورم حلقه زده بودن وباترس نگاهم میکردن.
لارا:ایزابل؟ایزابل چیشد؟چرایه دفعه جیغ کشیدی؟!
با انگشتم اشاره کردم به اونجایی که اون موجود بود وگفتم:ا...اونجا کنارم ی...یه موجود وحشتناک بود.
دنیل :چه شکلی بود؟
براش که توضیح دادم اول یکم فکر کرد.بعدانگارکه چیزی یادش اومده بااشه بشکن زد وگفت:فهمیدم!ببین اگه بازازاین موجودا دیدی به حرفشون اصلا گوش نکن.اصولا موجودات دروغگو و حقه بازی هستن.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: