[HIDE-THANKS]
منظورش از بیدار شدن ناخواسته رو نفهمیدم و توجه ای هم نکردم.باکمک لارا وماریا به سمت اتاقم رفتم،انقدر سرم گیج میرفت که به دکور اتاق هیچ توجه ای نداشتم.سریع روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.ماریا از اتاق بیرون رفت،لارا هم کنارم نشست و بقلم کرد.چند دقیقه بعد ماریا باقدم هایی محکم و چهره ای برافروخته که نشون دهنده عصبانیت بیش از حدش بود وارد اتاقم شد و در رو محکم بست.
لارا:چیشد کجارفتی؟چراانقد عصبانی هستی؟
یکدفعه ماریا ترکید و باصدای بلند گفت:پسره ی ..... بهش میگم حالش خوب نیست یه چیزی پیداکن این بخوره ریلکس وایساده منو نگاه میکنه میگه به من ربطی نداره بعد راهشو میکشه میره اتاقش.اگه قرار باشه بااین وضعیت مارو دنبال خودش بکشونه حاضرم اینا مارو بکشن ولی همراه این نریم.
حال خودم خوب نبود صدای ماریا هم رو عصابم بود.لارا بلندشد وسعی کرد آرومش کنه،منم روی تخت دراز کشیدم که چشمم به یه در افتاد؛باسختی از جام بلند شدم،خواستن بیان سمتم کمکم کنن که بادست علامت دادم ،یعنی نمیخواد بیاین.در رو که باز کردم انگار دنیارو بهم دادن،حموم!
رو به اون دو کردم وگفتم:بچه هامن میخوام برم حموم،شمامیتونین برین استراحت کنید.
ماریا:اگه حالت بدشدچی؟میخوای من بمونم؟
_نه لازم نیست،برم حموم حالم بهترمیشه.
لارا:پس مراقب خودت باشیا!کاری هم داشتی بیابهم بگو.
_باشه،ممنون.
بعد از اینکه خدافظی کردن به سمت کمد رفتم.بعد از کمی گشتن یه هوله پیداکردم.حموم تقریبا بزرگی داشت با کاشی های مشکی.آدم حتی از حموم هم میترسید!باتعجب شیرهای آبی که وان رو پر میکرد نگاه کردم،سه تابود!توجه ای نکردم و یکی رو باز کردم.بعد از اینکه لباس هام رو درآوردم و هوله رو گذاشتم روی رختکن برگشتم سمت وان و بانگاه کردنش یک جیغ تقریبا بلند کشیدم.تو وان به جای آب پرشده بود از خون!سریع شیر رو بستم،چندشم میشد دستم رو داخل وان ببرم تا راه چاه رو بازکنم که خون ها از وان خالی بشه ولی مجبور بودم.اول کمی تأمل کردم ولی دل رو زدم به دریا و یکدفعه دستم رو کردم داخل وان و چشمام رو بستم.درحال گشتن بودم که یکدفعه یکی از پشت پرتم کرد داخل وان پراز خون!به خاطر اینکه یکدفعه پرت شدم مقدار زیادی خون خوردم.هرچی سعی میکردم از وان بیرون بیام نمیتونستم،انگاریک چیز سنگین روم افتاده بود. داشتم خفه میشدم که دستم به اون چیزی که راه چاه وان رو میگرفت برخورد کرد.سریع زنجیرش رو کشیدم که خون ها خالی شد. یکدفعه احساس کردم اون چیزی که روم بود کنار رفت.سریع از وان اومدم بیرون،باز دوباره احساس حالت تهوع بهم دست داد.اوق زدم و هرچی خون خورده بودم بالا آوردم تاجایی که دیگه چیزی تو معدم باقی نمونده بود،باترس به اطراف نگاه کردم ولی هیچی ندیدم.سریع کل بدنم رو آب کشیدم،وان رو هم تمیز کردم.اون یکی شیرهارو باز کردم که خداروشکر آب بودن.سریع رفتم داخل وان که گرمای آب روح دوباره بهم بخشید،خیلی خسته بودم هرچی سعی کردم چشمام رو باز کنم نشد،پلکام خیلی سنگین شده بود.تو خواب و بیداری بودم که صدای در اتاقم اومد ولی نتونستم ببینم کیه و خوابم برد.
[/HIDE-THANKS]
منظورش از بیدار شدن ناخواسته رو نفهمیدم و توجه ای هم نکردم.باکمک لارا وماریا به سمت اتاقم رفتم،انقدر سرم گیج میرفت که به دکور اتاق هیچ توجه ای نداشتم.سریع روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.ماریا از اتاق بیرون رفت،لارا هم کنارم نشست و بقلم کرد.چند دقیقه بعد ماریا باقدم هایی محکم و چهره ای برافروخته که نشون دهنده عصبانیت بیش از حدش بود وارد اتاقم شد و در رو محکم بست.
لارا:چیشد کجارفتی؟چراانقد عصبانی هستی؟
یکدفعه ماریا ترکید و باصدای بلند گفت:پسره ی ..... بهش میگم حالش خوب نیست یه چیزی پیداکن این بخوره ریلکس وایساده منو نگاه میکنه میگه به من ربطی نداره بعد راهشو میکشه میره اتاقش.اگه قرار باشه بااین وضعیت مارو دنبال خودش بکشونه حاضرم اینا مارو بکشن ولی همراه این نریم.
حال خودم خوب نبود صدای ماریا هم رو عصابم بود.لارا بلندشد وسعی کرد آرومش کنه،منم روی تخت دراز کشیدم که چشمم به یه در افتاد؛باسختی از جام بلند شدم،خواستن بیان سمتم کمکم کنن که بادست علامت دادم ،یعنی نمیخواد بیاین.در رو که باز کردم انگار دنیارو بهم دادن،حموم!
رو به اون دو کردم وگفتم:بچه هامن میخوام برم حموم،شمامیتونین برین استراحت کنید.
ماریا:اگه حالت بدشدچی؟میخوای من بمونم؟
_نه لازم نیست،برم حموم حالم بهترمیشه.
لارا:پس مراقب خودت باشیا!کاری هم داشتی بیابهم بگو.
_باشه،ممنون.
بعد از اینکه خدافظی کردن به سمت کمد رفتم.بعد از کمی گشتن یه هوله پیداکردم.حموم تقریبا بزرگی داشت با کاشی های مشکی.آدم حتی از حموم هم میترسید!باتعجب شیرهای آبی که وان رو پر میکرد نگاه کردم،سه تابود!توجه ای نکردم و یکی رو باز کردم.بعد از اینکه لباس هام رو درآوردم و هوله رو گذاشتم روی رختکن برگشتم سمت وان و بانگاه کردنش یک جیغ تقریبا بلند کشیدم.تو وان به جای آب پرشده بود از خون!سریع شیر رو بستم،چندشم میشد دستم رو داخل وان ببرم تا راه چاه رو بازکنم که خون ها از وان خالی بشه ولی مجبور بودم.اول کمی تأمل کردم ولی دل رو زدم به دریا و یکدفعه دستم رو کردم داخل وان و چشمام رو بستم.درحال گشتن بودم که یکدفعه یکی از پشت پرتم کرد داخل وان پراز خون!به خاطر اینکه یکدفعه پرت شدم مقدار زیادی خون خوردم.هرچی سعی میکردم از وان بیرون بیام نمیتونستم،انگاریک چیز سنگین روم افتاده بود. داشتم خفه میشدم که دستم به اون چیزی که راه چاه وان رو میگرفت برخورد کرد.سریع زنجیرش رو کشیدم که خون ها خالی شد. یکدفعه احساس کردم اون چیزی که روم بود کنار رفت.سریع از وان اومدم بیرون،باز دوباره احساس حالت تهوع بهم دست داد.اوق زدم و هرچی خون خورده بودم بالا آوردم تاجایی که دیگه چیزی تو معدم باقی نمونده بود،باترس به اطراف نگاه کردم ولی هیچی ندیدم.سریع کل بدنم رو آب کشیدم،وان رو هم تمیز کردم.اون یکی شیرهارو باز کردم که خداروشکر آب بودن.سریع رفتم داخل وان که گرمای آب روح دوباره بهم بخشید،خیلی خسته بودم هرچی سعی کردم چشمام رو باز کنم نشد،پلکام خیلی سنگین شده بود.تو خواب و بیداری بودم که صدای در اتاقم اومد ولی نتونستم ببینم کیه و خوابم برد.
[/HIDE-THANKS]