رمان آرامشی میان قبرها | Mobina_N.I کاربرانجمن نگاه دانلود

Mobina_N.I

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
2,672
امتیاز واکنش
32,938
امتیاز
856
محل سکونت
♡دنیای مردگان♡
[HIDE-THANKS]
منظورش از بیدار شدن ناخواسته رو نفهمیدم و توجه ای هم نکردم.باکمک لارا وماریا به سمت اتاقم رفتم،انقدر سرم گیج میرفت که به دکور اتاق هیچ توجه ای نداشتم.سریع روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.ماریا از اتاق بیرون رفت،لارا هم کنارم نشست و بقلم کرد.چند دقیقه بعد ماریا باقدم هایی محکم و چهره ای برافروخته که نشون دهنده عصبانیت بیش از حدش بود وارد اتاقم شد و در رو محکم بست.

لارا:چیشد کجارفتی؟چراانقد عصبانی هستی؟

یکدفعه ماریا ترکید و باصدای بلند گفت:پسره ی ..... بهش میگم حالش خوب نیست یه چیزی پیداکن این بخوره ریلکس وایساده منو نگاه میکنه میگه به من ربطی نداره بعد راهشو میکشه میره اتاقش.اگه قرار باشه بااین وضعیت مارو دنبال خودش بکشونه حاضرم اینا مارو بکشن ولی همراه این نریم.
حال خودم خوب نبود صدای ماریا هم رو عصابم بود.لارا بلندشد وسعی کرد آرومش کنه،منم روی تخت دراز کشیدم که چشمم به یه در افتاد؛باسختی از جام بلند شدم،خواستن بیان سمتم کمکم کنن که بادست علامت دادم ،یعنی نمیخواد بیاین.در رو که باز کردم انگار دنیارو بهم دادن،حموم!

رو به اون دو کردم وگفتم:بچه هامن میخوام برم حموم،شمامیتونین برین استراحت کنید.

ماریا:اگه حالت بدشدچی؟میخوای من بمونم؟

_نه لازم نیست،برم حموم حالم بهترمیشه.

لارا:پس مراقب خودت باشیا!کاری هم داشتی بیابهم بگو.

_باشه،ممنون.

بعد از اینکه خدافظی کردن به سمت کمد رفتم.بعد از کمی گشتن یه هوله پیداکردم.حموم تقریبا بزرگی داشت با کاشی های مشکی.آدم حتی از حموم هم میترسید!باتعجب شیرهای آبی که وان رو پر میکرد نگاه کردم،سه تابود!توجه ای نکردم و یکی رو باز کردم.بعد از اینکه لباس هام رو درآوردم و هوله رو گذاشتم روی رختکن برگشتم سمت وان و بانگاه کردنش یک جیغ تقریبا بلند کشیدم.تو وان به جای آب پرشده بود از خون!سریع شیر رو بستم،چندشم میشد دستم رو داخل وان ببرم تا راه چاه رو بازکنم که خون ها از وان خالی بشه ولی مجبور بودم.اول کمی تأمل کردم ولی دل رو زدم به دریا و یکدفعه دستم رو کردم داخل وان و چشمام رو بستم.درحال گشتن بودم که یکدفعه یکی از پشت پرتم کرد داخل وان پراز خون!به خاطر اینکه یکدفعه پرت شدم مقدار زیادی خون خوردم.هرچی سعی میکردم از وان بیرون بیام نمیتونستم،انگاریک چیز سنگین روم افتاده بود. داشتم خفه میشدم که دستم به اون چیزی که راه چاه وان رو میگرفت برخورد کرد.سریع زنجیرش رو کشیدم که خون ها خالی شد. یکدفعه احساس کردم اون چیزی که روم بود کنار رفت.سریع از وان اومدم بیرون،باز دوباره احساس حالت تهوع بهم دست داد.اوق زدم و هرچی خون خورده بودم بالا آوردم تاجایی که دیگه چیزی تو معدم باقی نمونده بود،باترس به اطراف نگاه کردم ولی هیچی ندیدم.سریع کل بدنم رو آب کشیدم،وان رو هم تمیز کردم.اون یکی شیرهارو باز کردم که خداروشکر آب بودن.سریع رفتم داخل وان که گرمای آب روح دوباره بهم بخشید،خیلی خسته بودم هرچی سعی کردم چشمام رو باز کنم نشد،پلکام خیلی سنگین شده بود.تو خواب و بیداری بودم که صدای در اتاقم اومد ولی نتونستم ببینم کیه و خوابم برد.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    سلام دوستان:biggfgrin:امیدوارم تااینجا از رمان راضی بوده باشین.
    خوب،هرکی این پست رو تشکر بزنه و پس از خوندن پروفایلم نیاد و نظرشو نگه خودم میام در پروف:aiwan_light_diablo:
    عکس اون بز کنار اتاق هم تو گروه میفرستم:aiwan_light_flirt:

    [HIDE-THANKS]
    باصدای سوت بلندی که تومغزم پیچیده شد از خواب پریدم.تازه به خودم اومدم و دیدم تو وان خوابم بـرده.سریع بیرون اومدم،خودم رو خشک کردم و هوله پیچ به سمت کمد لباس هابه راه افتادم.تازه وقت کردم اتاقم رو آنالیزکنم،زمین به رنگمشکی بود و دیوارهاهم قرمز.یک تخت دونفره وسط اتاق بود که دو سر اسکلتی از تخت آویزون بود و نور قرمز رنگی از اسکلت متصاعد میشد،رنگ تخت کاملا مشکی بود.سمت راست تخت حمام بود که گوشه ی سمت راست اتاق هم یک مجسمه بزرگ مشکی بودکه عکس یه بز عجیب که دو شاخ داشت و بسیارهم خوفناک بود وجود داشت.سمت چپ تخت کمد لباس ها ومیز آرایش مشکی رنگ بود.کلا از اتاق دلم گرفت و کمی ترسیدم،دکور به شدت روی عصابم بازی میکرد چون به این اتاق های تیره عادت نداشتم و اتاق خودم هم بنفش یاسی بود.

    به سمت کمدلباس هارفتم و یکی ازهمون رداها و کلاه های بلند برداشتم.از بین پوتین ها یک پوتین مشکی رنگ که روش کلا تیغ تیغ بود انتخاب کردم.ازمدلش خوشم نمیومد ولی بافکر اینکه یکی بهم حمله کرد ومن هم باپام بزنمش و سوراخ سوراخ شه بالاجبار این رو پوشیدم.

    بازهم موهای بلندم رو باهوله خشک کردم و روی میز آرایش نشستم.دونه دونه کشو هارو باز کردم.تویک کشو پر از لنز های رنگی بود،کشوی بعدی هم گیره و کش سر،و کشوی آخر هم لاک هابودکه همش تیره بود و رنگ روشنی بینشون پیدانمیشد.

    باذوق اول ازهمه به سمت لنزهارفتم.از روی رنگ جعبشون فهمیدم هرکدوم چه رنگیه.قرمز داشت،مشکی،بنفش،زردو...

    لنز مشکی رو برداشتم و بااحتیاط گذاشتم توچشم.تاده دقیقه چشم رو اذیت کرد ولی بعد درست شد.خیلی خوشگل شده بودم و رنگ چشم هام به تیپم میومد.البته من بااین وضعیت تواین اتاق ترسناک بااین رنگ چشم خودم هم ترسناک شده بودم.

    همه ی لوازم آرایش روی میز مرتب چیده شده بود.یک جعبه نسبتا کوچیک بودکه درش رو باز کردم ،داخلش یک سری حلقه بود.کمی فکر کردم و فهمیدم این همون حلقه هاییه که روی دماغشون میندازن.

    بیخیالش شدم و رفتم سراغ آرایش کردن.دیروز همه آرایش های عجق وجق داشتن و شاید انگشت شمار بینشون پیدامیشد که آرایششون کمتراز بقیه بود.خوب صددرصد اگر من مثل اونا نبودم بهم شک میکردن. سفیدکه بودم ولی برای اینکه بیشتر ترسناک بشم آخرین درجه کرم پودر رو زدم به صورتم.یک خط چشم پهن وبلند کشیدم؛بالای چشمم رو کاملا سیاه کردم وزیر چشمم رو یک خط قرمز.از بین رژهایک رژ مشکی برداشتم و زدم.

    باصدای در اتاقم بیخیال ادامه دادن شدم وبه سمت در حرکت کردم.لارا تاچشمش به من خورد دستش روگذاشت روی دهنش و چشماش گرد شد.ماریاهم که داشت باکیریستین صحبت میکرد که بااومدن من تانگاهش به من افتاد دهنش از تعجب باز شد،کیریستین هم چشماش گرد شده بود.

    خندیدم و گفتم:چیه؟انقدر ترسناک شدم؟

    لاراهم زیر لب گفت:یه چیز بیشتراز ترسناک.

    _زودتر راه بیفتین بریم پیش دن که الان پوست از سرمون رو میکنه.

    و راه افتادیم به سمت اتاق دنیل.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    باصدای "بفرمایید"ش که غرور ازش سرازیر بود وارد اتاق شدیم.چون به خودم قول داده بودم مثل خودش رفتار کنم یه اخم ریز مهمون ابروهام کردم،سرم رو بالاگرفتم و وارد اتاقش شدیم.جلوی آینه ایستاده بود و داشت لباسش رو مرتب میکرد،سرش رو برگردوند و تاچشمش به من افتاد شوکه شد ویه قدم عقب رفت.فک کنم ترسید چون قیافه ام 180درجه که نه 360درجه تغییر کرده بود؛اصلا انگاریه فرد دیگه ای شده بودم.یکم که دقیق شد فهمید منم اخم بزرگی کرد و باتحکم گفت:

    _این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟

    یکی از ابروهام رو بالاانداختم و دقیقامثل خودش تو چشماش زل زدم و گفتم:انتظار نداشتی که مثل یه آدم معمولی بیام؟ندیدی همشون چه شکلی بودن؟بعدمن باقیافه ساده بین اون همه جمعیت بیام باعقل جور در میاد؟

    چند ثانیه توچشمام نگاه کرد وقتی دید جوابی نداره رو به بقیه گفت:احتمالا چون فهمیدن مادرحال تلاش برای دوباره سرپاکردن حکومتمون هستیم و دختر پادشاه دست ماست تلاش دارن خودشون روقوی کنند.به احتمال زیاد کلاس هایی برگزارمیکنند که در اون ها راه هایی برای شکست دادن نیروی های روشن آموزش داده میشه.بازهم میگم حواستون جمع باشه باکسی دعوا یا بحث نکنین.الان هم وقت صبحانس،زود بریم.

    راه افتادیم به سمت پله های مارپیچ.انقدر پله هازیاد بود به نفس نفس افتاده بودم،تاروی صندلی نشستیم میزهای همه پرشد از خوراکی.بانگاه کردن به میز دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم،صبحانشون آدمیزادی بود،منظورم اینه که مثل دیشب چیزای چندشی نبود.اول یه لیوان شیرم رو خوردم وبعد شروع کردم تند و تند برای خودم لقمه های کره مربا وخامه گرفتن.سنگینی چندنگاه رو روی خودم حس میکردم ولی اصلاسرم رو بالا نیاوردم و همینجور داشتم میخوردم و میخوردم تااینکه لارا از سمت راستم یه سلقمه بهم زد.سرم روکه بالا آوردم تقریبا سالن خالی شده بود،بچه هاهم همینجور داشتن نگاهم میکردن.آب پرتقالم رو سریع خوردم وبلند شدم.

    _بریم

    کیریستین:اصلاحواست به اطرافت بود.گفتن بریم قسمت شرقی برج طبقه چهارم اونجا کلاس هارو برگزار میکنند.

    _خوب پس بلند شین راه بیفتیم الان دیر میشه.

    درحال پرس و جو بودیم تا کلاس رو پیدا کنیم که یکی محکم با شونش زد بهم.باعصبانیت وچهره ای که میدونستم الان صددرصد قرمزه برگشتم که دیدم یه پسرقد بلند و هیکلی باموهای زیتونی و چشمای قرمز،همراه بایه پوزخند مسخره که رو اعصابم داشت تاتی تاتی میکرد بهم نگاه میکنه.باغرور به سمتم اومد و باصدایی که تقریبا فاصله ای تا بلند شدن نداشت گفت: مگه کوری جلوتو نگاه کن.

    فاصله ای تا انفجار نداشتم.خیلی وقت بود دوست داشتم بایکی دعوا کنم والان هم موقعیتش پیش اومده بود. باصدای بلند تر از خودش گفتم: کور جدو آبادته نره غول بی خاصیت.

    با گفتن این جمله وحشی شده وبه سمتم یورش آورد که دنیل با دست هولش داد اون هم یکم تعادلش رو از دست داد.

    دنیل باقیافه ای که من به جای طرف قبض روح شدم رو به پسره گفت:کافیه فقط یک بار دیگه ببینم سمت این دختر اومدی بلایی سرت میارم که تاعمر داری یادت نره،مفهوم شد؟

    دیدم همه دارن به مانگاه میکنند بدجور جلب توجه کرده بودیم.رفتم سمت دنیل،دستش روکشیدم و زیر گوشش گفتم:دن بیا بریم،همه دارن نگاهمون میکنند یه کار نکن نقشمون خراب شه.

    از کار خودمم پشیمون بودم میدونستم اگه بی تفاوت بودم همچین چیزی پیش نمیومد.دنیل نگاهش رو از پسره گرفت و دستش رو گذاشت پشت کمرم و به راه افتاد.چون پشتم به پسره بود چشمام روکه داشت از فرط تعجب از کاسه در میومد ندید.سعی کردم خودم رو کناربکشم که دنیل زیر لب آروم گفت:صبرکن از جلوی دید اینا بریم کنار.

    هیچی نگفتم.بچه هاهم دست کمی از من نداشتن این رفتار از دنیل بعید بود.پیچیدیم سمت راست و کنار دیوار که ایستادیم سریع از دنیل دور شدم.

    دنیل:از رفتارت پشیمون نباش چون اگر اینجوری جلوش وای نمیستادی میخواست پاشو از گلیمش درازتر کنه.سعی کن دیگه زیاد جلوی چشمش نباشی.


    با بی حالی پشت میز نشسته بودم و به نقاشی های اجق وجقی که روی میز طراحی کرده بودن نگاه میکردم که باصدای داد پروفسوری که داشت دفاع دربرابر جادوی سفید رو به ما آموزش میداد یک متر پریدم هوا.

    پروفسور:خانم جکسون بفرمایید بیرون لطفا.

    اسم جعلیم بود،آلیس جکسون.از خداخواسته سریع از جام بلند شدم.بایه پوزخند کنار لبم بهش زل زدم،میخورد50سالش باشه یک ردای سیاه بانقوش نقره ای به تن کرده بود.موهای بلند و سفیدش روهم باز گذاشته بود و ترسناک تر از همه چشم های نقره ایش بود.
    همونجورکه بهش زل زده بودم جوری که همه بشنون گفتم:باکمال میل.
    از کلاس خارج شدم و در رو محکم بستم جوری که صداش توکل سالن پیچید.نفسی از سر آسودگی کشیدم،دوساعت بود بی صدا روی اون نیمکتا نشته بودم و هیچی هم از حرفاشون سر در نمیاوردم.هرچهارتامون کلافه شده بودیم به جز دنیل که بادقت کامل درحال یادداشت کردن تمام گفته های اون پیرمرد خِرِفت بود.درحال راه رفتن تو سالن بلندی که فقط چند در درش بیشتر دیده نمیشد بودم که یکدفعه یکی کشیدتم پشت دیوار.همون پسرچشم قرمز باقیافه ای برافروخته نگاهم میکرد.نفس هاش به خاطر فاصله کممون به صورت میخورد که باعث چندشم شد.باصدایی آروم گفت:نیمه شب پشت قلعه میبینمت.
    وبعد یکدفعه غیبش زد از جلوی چشمم ناپدید شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    صدای قلبم رو قشنگ میشنیدم.بارفتنش نفسی که توسینه ام حبس بود رو آزاد کردم.خیلی ترسیدم و شوکه شدم مخصوصا که یکدفعه کشیدتم پشت دیوار و بعدهم غیب شد.یعنی برم شب؟اگه بلایی سرم بیاد؟خوب اگرهم نرم فکر میکنه ترسیدم و کم آوردم،حاضرنیستم غرورم رو به خاطر یه ترس بشکونم.میدونم قدرتمندم ولی من که هنوز استفاده و جنگیدن باهاش رو بلد نیستم برم چیکارکنم؟مهم نیست یه کاریش میکنم.
    یقه ام رو صاف کردم،موهام رو زدم پشت گوشم و به راهم ادامه دادم.از پله های مارپیچ پایین اومدم و رفتم به حیاط بزرگ قصر.دو روز آفتاب ندیدم احساس خفگی میکنم؛همه چی مشکی،یه درز کوچیک هم نیست که آفتاب ازش بگذره. فضا دلگیره نمیتونم این حجم از تاریکی رو تحمل کنم.
    همه درحال رفت و آمد بودن،داشتم بین جمعیت قدم میزدم که اون سمت حیاط صدای دعوا شنیدم.دیدم همه دارن به یک سمت نگاه میکنند و از یه چیزی فاصله میگیرن.به سمتشون قدم برداشتم که دیدم دو تا دختر گلاویز شدن.نمیدونستم چرا دارن ازشون فاصله میگیرن.آستین ردای یه پسر که بقل دستم بود و داشت از اون دو دور میشد گرفتم و گفتم:ببخشید آقا،چرا جمعیت دارن از این دو فاصله میگیرن؟!
    پسره:سال اولی هستی؟اکثرا کسایی که تازه میان اینجا بااین چیزا آشنایی ندارن.
    _بله تازه وارد اینجاشدم.
    پسره:اول بیا از اینا دور شیم تابرات توضیح بدم.
    پشت سرش راه افتادم و روی یکی از صندلی های کنار حیاط نشستیم.
    پسره:بذار برات توضیح بدم،اینجا اگر دعوایی صورت بگیره همه باید ازشون دور شن چون اونها باهم مبارزه میکنند و در آخر یکی از اون دو باید بمیره.اینجوری فنون مبارزه بهتر دستشون میاد.
    _یعنی کسی هم کار نداره که طرف میمیره؟
    پسره:نه،اون کسی که نتونه از پس یکی از خودیا بربیاد به درد میدون جنگ نمیخوره پس بهتره بمیره.
    با تاسف خیره شدم بودم به اون دو،همه کنار ایستاده بودن و منتظر شروع مبارزه!
    از هم فاصله گرفتند،باتنفر به همدیگه زل زده بودند که دختر سمت راستی با داد حمله ور شد به سمت حریفش.دختر سمت راست موهای بلند مشکی و دختر سمت چپ موهای کوتاه قهوه ای روشنی داشت،وطبق معمول قیافه های عجق وجق!دختر موقهوه ای دست به کمر و ریلکس همراه بایه پوزخند خیره به دختر مو مشکی بود که دستش رو بالابرده بود و یکدفعه یک موج سیاه از دست دختر خارج و به سمت حریفش رفت.از سمت چپم صدای دوپسر رو شنیدم که میگفت:جک این دوتا کین؟
    جک:دختره که موهاش کوتاهه اسمش جسیکاس،مو مشکیه هم ژربرا.بد کاری کرد باجسیکا در افتاد مطمئنا زنده نمیمونه.
    جسیکا جای خالی داد و نیرو خورد به درخت پشتش ولی درخت یک ذره هم تکون نخورد.ایندفعه جسیکا بادستش طناب هایی سیاه رنگ درست کرد و به سمت ژربرا هدایتشون داد.کمی که دقت کردم دیدم رنگ نیرو جسیکا پررنگ تر از ژربراس،معلومه قوی تر از اونه.
    ژربرا هم طناب درست کرد،هر دو طناب ها بهم گره خوردند که یکدفعه جسیکا طناب خودش رو رها کرد.درعرض چند ثانیه طناب دور ژربرا پیچیده شد،هرچی سعی کرد طناب رو از خودش جدا کنه موفق نشد.جسیکا همراه بااون پوزخندش که انگار به لب هاش دوخته شده بود آروم آروم به سمت ژربرا که درحال تقلا بود قدم برداشت.یک لحظه ترس توی چشم های ژربرا نمایان شد که دیر بود؛به صورت خیلی غیر منتظره بایک بشکن جسیکا طناب فشارش بیشترشد،و ژربرا از هم پاشیده!
    باانزجار صورتم رو برگردوندم و یاد چشمای ژربرا افتادم که ترس توش موج میزد.قلبم فشرده شد از این همه بی رحمی.وای نه!!یعنی قراره من شب همچین مبارزه ای داشته باشم؟!
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    با حالی خراب از صندلی بلند شدم و دویدم سمت در بزرگ قصر.چند دقیقه بعد درحالی که باهمون لباس هاروی تختم افتاده بودم همش چشمای ژربرا جلوم نمایان میشد.باصدای در اتاقم صاف روی تخت نشستم و گفتم:بله؟
    کیریستین:ایزابل کیریستینم،میشه در رو باز کنی؟
    ازم جام پاشدم و رفتم سمت در، یکم تعجب کردم ،یعنی کیریستین چیکار داره باهام؟
    کیریستین:سلام،میتونم بیام تو؟
    _سلام،آره آره بیاتو.
    و از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه.اول یه نگاه سرسری به اتاق انداخت و روی تخت نشست.من هم رفتم کنارش نشستم و گفتم:چیزی شده کیریستین؟
    کیریستین:راستش،میخواستم باهات صحبت کنم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.
    _راحت باش،بی مقدمه برو سر اصل مطلب.
    کیریستین:راستش،راستش یه چند وقتی میشه که...
    وقتی دیدم مکثش طولانی شد گفتم:چند وقتی میشه که؟؟
    کیریستین:هیچی،چیزخاصی نیست میخواستم بدون اینکه دنیل بفهمه ببینیم یه راهی میتونیم پیدا کنیم که از اینجا بریم؟صددرصد اگه راهی هم باشه دنیل بهمون نمیگه تا مارو اینجا نگه داره.
    _کیریستین من نمیتونم جواب قطعی بهت بدم،باید فکر کنم روش چون تازه فهمیدم خانواده من کس دیگه ای بودن نمیتونم این موضوع رو هضم کنم از طرفی دوست دارم بیشتر راجب مادر پدر اصلیم بدونم از طرفی دلم هوای زمین رو کرده.
    کیریستین:باشه میتونی فکر کنی فقط خواهشا زیاد طولش نده،تاآخر همین هفته جواب رو بهم بده چون تازمانی که تواین قصریم دنیل زیاد دورو برمون نیست راحت تر از بقیه مواقع میتونیم فرار کنیم.
    _باشه،سعیم رو میکنم.
    با بلند شدنش از روی تخت من هم بلند شدم.
    کیریستین:من برم دیگه،خدافظ.
    باهم دست دادیم و خدافظی کردیم.بابسته شدن در روی تخت ولو شدم؛واقعا مغزم در حال انفجار بود از طرفی قضیه شب رو نمیدونستم چیکار کنم از طرفی هم بااین پیشنهاد فکرم مشغول تر از شده.وقتی یاد مادر پدر اصلیم میفتارم دوست داشتم سرنوشتشون رو بدونم از طرفی نمیتونستم مادر پدر زمینیم رو فراموش کنم.
    ولی قضیه ای که بیشتر ذهنم رو مشغول کرده بود موضوع اصلی بود که کیریستین برای اون اینجا اومده و بهم نگفته بود
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    هواتاریک و مه آلود بود.درخت های خشک سربه فلک کشیده ترسم رو دوچندان میکردند.دست و پام به وضوح میلرزید و بدنم از استرس یخ زده بود.همش فکر میکردم کسی پشت سرمه ولی برمیگشتم وهیچی نمیدیدم.کلافه شدم و شروع کردم به دویدن.از گوشه چشم دیدم که باشروع دویدن من سایه های سیاه پشت درخت هادنبالم هستند.باترس پشت سرم رو نگاه کردم که هاله هایی رو دیدم ک معلق و دنبالم هستند.جیغ کشیدم وسرعتم رو بیشتر کردم،به خاطر سرمای هوا ریه ام یخ بسته بود.بااحساس خیسی پشت لبم دست کشیدم و دیدم که از دماغم داره خون میاد؛همزمان روی گونه ام احساس خیسی کردم،خون از دماغ و چشمام جاری بود که بااحساس بالا اومدن چیزی از معدم سریع تعادلم رو از دست دادم وبه زمین افتادم.همزمان بازمین افتادنم سیل خون بودکه بالامیاوردم.کل صورتم به رنگ خون بود،درعرض چندثانیه دورم پرشد از هاله هایی سیاه رنگ.جونی تو تنم نمونده بود وچشمام هم بی رمق.یکدفعه جمعیت کنار رفت ویک مرد باردایی سیاه که فقط سرخی چشماش رو میتونستم ببینم به سمتم حرکت کرد.وقتی به من رسید بالای سرم ایستاد و چندلحظه نگاهم کرد،دریک حرکت غیرقابل پیش بینی از گردنم من رو گرفت و بلندم کرد که همزمان شد با بالا آوردن بیشتری خون از دهنم. موهام ژولیده و آغشه به خون بود.مرد دست آزادش روبه سمت قلبم آورد،میخواست ناخن های بلندش رو به قلبم فرو ببره که اینکارش همزمان شد بامتساعد شدن نوری از من وجیغ های اون هاله ها.مرد روی زمین پرتم کرد و درهوا مانند یک دود ناپدید شد.بارفتن اون مرد رداپوش هاله های سیاه هم غیب شدن و من دیگه چیزی نفهمیدم...


    بااحساس بالا اومدن چیزی از معدم بیدار شدم وسریع سرم رو بردم کنار تخت.با بالا آوردن و باز کردن چشمام بدنم در عرض چندثانیه یخ بست.تمام تخت خونی و من هم کلا قرمز.سریع از تخت بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین،اصلا تحمل روی پام ایستادن رو نداشتم ولی به هر زوری بود به سمت آیینه رفتم که با دیدن خودم روح از تنم جدا شد.تمام صورتم قرمز بود،کل چشمام هم به رنگ خون دقیقا همون حالتی رو داشتم که تو خواب دیدم.کمی لباسم رو پاره کردم و بادیدن جای پنج ناخن که روی قفسه سینم بود دوباره ازحال رفتم.

    **دنیل**
    خواب بودم که یکدفعه توی سرم صدای جیغی بلند پیچیده شد.باهول روی تخت نشستم،اول گیج بودم ولی با به یاد آوردن صدای جیغ ایزابل سریع به سمت اتاقش دویدم.دستگیره در رو هرچی فشار دادم در بازنشد.باصدای افتادن چیزی روی زمین یک بار دیگه شانسم رو امتحان کردم که اگر در باز نشد بشکونمش.یکدفعه درباز شد و پریدم داخل اتاق تا چشمش به تختی که کاملا خونی بود استرس توی تک تک سلول های بدنم تزریق شد.نگاهم به جلوی آیینه افتاد که بادیدن جسم مچاله شده ایزابل پاهام شل شد.
    به سمتش دویدم،برش گردوندم سمت خودم که بادیدن صورتی تماما خونی روح از تنم جداشد.باگرفتن نبضش انگار دنیا رو سرم خراب شد؛نمیزد!
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    نمیدونستم چیکارکنم.انگارهوابرای نفس کشیدن بهم نمیرسید.سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و یک باردیگه بادقت نبضش رو بگیرم.نفس عمیقی کشیدم تابتونم صداهای توی ذهنم رو خفه کنم تابهتر تمرکز کنم.چشمام رو بستم و بادقت تمام داشتم تلاش میکردم تانبض ایزابل رو حس کنم.سعی کردم لرزش دستانم رو که روی دست ایزابل بود کنترل کنم.عرقی که از روی پیشونیم بر روی دستم افتادروباچشمایی بسته حس کردم.نبض چیزی زیر انگشتام زد،بادقت تمام یک بار دیگه سعی کردم تمرکز کنم،نبضش رو که خیلی خفیف میزد حس کردم.باخوشحالی و لبخندی که تابناگوش باز بود از جام بلندشدم.اگر زودتر طلسم رو انجام نمیدادم ممکن بود ازدست بره،حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم.پس سریع دویدم سمت اتاق بچه ها.تا در روباز میکردن باعجله میگفتم به سمت اتاق ایزابل برن.همراه آخرین نفر یعنی کیریستین باعجله به سمت اتاقش به راه افتادیم.همه لباس های خواب پوشیده و باچشمایی که بر اثر خواب پف کرده بود بالای سر ایزابل جمع بودیم.تو نگاه همه ترس و تعجب موج میزد،لاراو ماریا باصدای بلند گریه میکردند،کیریستین هم باچشم های گشاد شده خیره به ایزابل بود.
    سعی کردم مثل همیشه رفتارکنم.رو به اون هاگفتم:میشه چند لحظه آرامش خودتون رو حفظ کنید؟الان ایزابل تو موقعیت خوبی نیست میخواین بالا سرش وایسین نگاهش کنید تا از دست بره؟!
    چند لحظه ای سکوت برجمع حکم فرما شد که دوباره من این سکوت رو شکستم:هرکاری که میگم رو انجام بدین.سعی کنید خودتون رو آروم کنید وگرنه هیچکاری جلو نمیره.
    با اتمام حرفم به سمت ایزابل رفتم،بلندش کردم و روی شونه ام انداختمش.اصلا برام مهم نبود که لباسم داره خونی میشه،الان تنهاچیزی که مهم بود نجات ایزابل از دست اون پست فطرت بود!
    لعنتی،تو این قصر حفاظی زده بودند که نمیشد از جادوی سفید استفاده کرد،ایرادی نداره من ک نیمه تاریکم چه فرقی به حالم داره؟
    ازپله ها پایین رفتم،میخواستم در ورودی رو بازکنم که دیدم قفله! وردی زیر لب خوندم که صدای"چیک" بازشدن در توی سالن پر از سکوت پیچید.باصدای باز شدن در دو نگهبانی که بیرون ایستاده بودند و کشیک میدادند به سمت ما برگشتند که با ورد کار اون هارو هم تموم کردم.بچه هاهمراهم بودند و به سمت پشت قرص درحال حرکت بودیم.حواسم به اطراف بود تاکسی مارو نبینه،امکان داشت باز از یک جا دیگه هم سر و کله نگهبان ها پیدا بشه.وقتی به پشت قصر رسیدیم دیدم زمین تمرینه.ایرادی نداره فقط باید در یک فضای بزرگ و باز این طلسم خونده بشه.رفتم وسط و ایزابل رو خیلی آروم گذاشتم روی زمینی که چمن های مشکی داشت.
    _همگی دست هم رو بگیرید و دورش حلقه بزنید.چشم هاتون رو ببندید و سعی کنید ضربان قلبتون رو حس کنید که خون رو توی رگ هاتون پخش میکنه.
    دورش حلقه زدند و چشم هاشون رو بستند.من هم رفتم کنارش نشستم،دستم رو روی قلبش گذاشتم و سعی کردم نیرویی که در وجود ماریا،لارا و کیریستین هست رو بکشم و به ایزابل انتقال بدم.کار پر ریسکی بود،اگر بدن هر یک از اونها قدرت انتقال نداشته باشه انفجار رخ میده،اینجوری هم من از بین میرم چون انتقال دهندم،هم بقیه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]
    واردشدن یکی از رشته های انرژی روبه قلبم وبعدهم انتقالش به قلب ایزابل روحس کردم.ازسمت ماریامیومد،معلومه اون زودتراز بقیه موفق شده.کمی بعد انرژی کیریستین رو حس کردم که از ماریاقوی تربود.هرچی منتظر شدم لارا انرژیش رو نفرستاد.حدس میزدم نتونه چون سن و قدرتش ازبقیه کمتربود.فشار سنگینی روم بود،از طرفی باید باقدرت خودم به لارانفوذ کنم،انرژیش روبه خودم وصل میکردم تا اتصال هممون به ایزابل برقرارشه و جلوگیری بشه از تسخیرشدنش توسط لرد!
    کار خیلی خیلی سختی بود،احساس میکردم قلبم داره مچاله میشه.نفس کم آورده بودم و سعی میکردم هوا رو ببلعم ولی انگار هیچ اکسیژنی وجود نداشت!
    به این فکر کردم که اگه ایزابل از دست بره چی میشه؟! اگر اون بمیره،ماهم میمیریم!
    یه قسمتی از انرژی که به من فرستاده میشد رو آزاد کردم و فرستادم سمت لارا که سریع به قلبش نفوذ کرد.بعد از چند دقیقه انرژی لارا هم به من وصل شد.
    تقریبا نیم ساعت بود که تو همون وضعیت بودیم،من پوست کلفت تر از اینا بودم که بخوام ضعیف بشم ولی نگران بقیه بودم،براشون سخت بود اینهمه انرژی رو آزاد کنند.

    **ایزابل**

    احساس کردم فشار سنگینی رو قلبمه،سعی کردم چشمام رو باز کنم ولی انگار یه وزنه ده کیلویی به چشمام آویزون کرده بودن.یکدفعه انگار یه چیزی از کل بدنم میخواست عبور کنه و از جسمم خارج بشه.کل بدنم منقبض شده بود و بدجور درد میکرد،میخولستم جیغ بزنم و بگم که دارم درد میکشم ولی نمیتونستم! یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید که همون دقیقه اون چیز از بدنم خارج شد!
    یکدفعه فشار از روی قلبم و جسمم برداشته شد،یکدفعه مثل مرده ای که داره زنده میشه یک نفس عمیق کشیدم و چشمم رو باز کردم.بچه ها دورم حلقه زده بودند،همشون قیافشون زار میزد که دارن از خستگی میمیرن.یکدفعه از بین پای ماریا و لارا دیدم یکی گوشه دیوار وایساده و داره به ما نگاه میکنه.چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا درست ببینم،جسیکابود.همون دختر که ژربرا رو کشت.تادید من دارم نگاهش میکنم فرار کرد و رفت!
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS]سلام دوستان.واقعاشرمندم ب خاطر دیرپست گذاشتنام.مشغول درسم و استفاده از اینترنتم توسط خانواده خیلی محدود شده:aiwan_light_cray:سعی میکنم زود زود پست بذارم شماهم قول بدین تااخر رمان دنبالش کنید.اوکی؟!:aiwan_light_boast:

    ـــــــــــــ

    دیگه دیرشده بود برای گفتن،میذارم برای یه وقت دیگه.


    داشتم تو حیاط قلعه قدم میزدم،تقریبا خلوت بود،بعضی هاباهم درحال صحبت بودن بقیه هم کتاب میخوندن یامشغول انجام کارهاشون بودن.دلم بدجور گرفته بود و هوای مادر پدرم،یعنی درستش اینه مادر پدر سابقم روکرده بود.من هنوز هیچی از اینجانمیدونم و چیزی هم بلد نیستم پس نمیتونم پیش اون ها.

    دیشب بعداز اینکه بچه هامن رو گذاشتن تو اتاقم کلی حالم بدشد و حالت تهوع داشتم ولی چیزی بهشون نگفتم تابیشتر از این تو زحمت نندازمشون،راستش خجالت میکشیدم که انقدر براشون دردسر درست میکنم،از دنیل خجالت نمیکشیدما!اون رو من هرکاریش بکنم حتی بکشمش بازم براش کمه!

    درحال فکر کردن به این چیزهابودم وقدم میزدم که دست کسی رو روی شونه ام حس کردم،از افکارم پرت شدم بیرون و به پشت چرخیدم. به کسی که دستش رو روی شونه ام گذاشته بود خیره شدم؛دنیل بود همراه بالبخندی که تابه حال ازش ندیده بودم داشت نگاهم میکرد!خیلی تعجب کرده بودم،کم مونده بود دهنم روی زمین بیفته ولی خودم رو کنترل کردم و رو بهش گفتم:
    _چیزی شده دنیل؟!
    دنیل:نه چیزی نشده،دیدم تنهایی گفتم باهم قدم بزنیم.
    خیلی عجیب شده بود،خیلی! جوری که نمیتونستم باور کنم این دنیل همون دنیل غرغرو و اخمویی باشه که همیشه دوست داشت تنها باشه ولی الان داره به من میگه بیا باهم قدم بزنیم!
    درحال قدم زدن بودیم،اصلا صدام درنمیومد وهنوز درحال فکر کردن به این رفتار عجیبش بودم که گفت:
    دنیل:از ماموریتت راضی هستی؟
    _ماموریت من؟من که قرارنیست کاری انجام بدم،همه کارهارو خودت انجام میدی.من نمیدونم چه نیازی به ماداری وقتی خودت به تنهایی داری همه کارهارو انجام میدی!
    دنیل:اممم...چیزه...راستش...خوب به شماهاهم به وقتش نیاز پیدامیکنم دیگه!

    صدای کیریستین رو از پشت سرم و تقریبا از یه فاصله دور شنیدم که داشت من رو صدامیکرد.به عقب برگشتم و دستم رو تکون دادم.دنیل خیلی سریع برگشت،تاچشمش به کیریستین افتاد خیلی هول شد وبالحن مضطربی گفت:
    دنیل:من دیگه برم یک عالم کارریخته رو سرم،فعلا بای.
    سریع دوید و میون درختاگم شد.کیریستین به سمتم اومدوگفت:
    کیریستین:سلام ایزابل،چطوری؟بهتر شدی؟
    _خوبم مرسی،داشتم بادنیل صحبت میکردم.
    کیریستین:چی؟دنیل؟اون که تو اتاقش بود!
    _چی میگی همین الان داشت بامن قدم میزد،تو اومدی رفت.
    زیر لبش خیلی آروم گفت:
    کیریستین:حتما توهماتش به خاطر دیشبه،فشار زیادی روش بوده.
    _هی شنیدم چی گفتیا!
    کیریستین:بیخیال بیا بریم پیش لارا و ماریا بدجور حوصلم سررفته.

    داشتیم به سمت اتاق ها میرفتیم ومن هم بدجور فکرم مشغول اتفاق چند دقیقه پیش بود.من مطمئنم توهم نبود.اون خود دنیل بود،حتی من دستش رو روی شونم حس کردم این چیجوری میتونه توهم باشه؟!


    [/HIDE-THANKS]
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]دو روز از ماجرای عجیب شدن دنیل گذشته و من به یه چیزایی شک کردم.از طرفی استرس بیش از حد گرفتم چون دو روز دیگه هم لرد قراره به اینجابیاد!
    دنیل خیلی داره زحمت میکشه،همش که ماروو از کلاس میندازن بیرون اون میمونه اون مزخرفاتو یادداشت میکنه،بابدبختی یه غذای آدمی زادی برامون پیدامیکنه،همش هم حواسش هست ماسوتی ندیم ولی اخلاق گندش همش رو به باد میده،چی میشد یکم خوش اخلاق تر بود.
    بعد ناهار یکم تو اتاقم استراحت کردم و فکرم رو متمرکز کردم تابتونم به رفتار مشکوک اون روز دنیل پی ببرم.بعد اون روز به دنیل نگفتم چی شد،باخودم گفتم شایدم دستم بندازه و سوژه خندش بشم.
    هروقت اون پسره،همون که تو سالن از قصد دعوا بامن راه انداخت منو میبینه نیشخند میزنه.جدیا هم زیاد دور و بر طبقه های ما پیداش میشه. از یه دختره اتاقشو پرسیدم دیدم اون اتاقش اون سر قلعه هست ما اینور پس دلیل نمیبینم بخواد بیاد اینور حتی تو این دو روز آمار دوستاش رو هم درآوردم هیچکدوم تو ساختمون ما نیست اتاقشون!
    سر شام همون شب شنیدم دوتا از دختر هایی که بقل من نشسته بودن راجب تغییر چهره بااستفاده از یک معجون میگفتن که کتابش رو تو قسمت ممنوعه گذاشتن.
    وقتی این هارو کنار هم چیدم فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم!به این شک دارم که پسره باستفاده از فرمول اون معجون تغییر چهره داده و به شکل دنیل در اومده تابتونه زیر زبون من رو بکشهمن احمق هم لو دادم همه چیز رو.از اون روز چنان ترسی تو وجودم افتاده که روز و شب برام نمونده جرئت هم ندارم به کسی چیزی بگم حتی ماریا که از همه به من نزدیک تره،راستش از عکس العملش میترسم بااینکه میدونم دعوانمیکنه بامن ولی خودم شرمنده میشم که هی مشکل درستمیکنم.
    سرم رو تکوندادم تا به قولی افکار از ذهنم بااینکار بیرن برن. میخواستم برم کتابخونه و ببینم اون قسمت ممنوعه کجاست و اگه بتونم اون کتاب رو پیدا کنم،خودم هم یه نقشه هایی واسش دارم!
    وقتی پیچیدم که برم به سمت قسمت کتابخونه دیدم زیر پله همون پسر که خودش رو جای دنیل زده و اسمش هم مایکل هست ژربرا رو خِفت کرده و داره آروم یه چیزایی بهش میگه.ژربرا هم خیلی ریلکس داشت نگاهش میکرد.سعی کردم گوش هام رو تیزکنم تابفهمم چی میگه.
    مایکل:فهمیدی چی گفتم؟ اگه بفهمم...... اون وقت با من طرفی.
    اه،جای حساسش رو نتونستم بفهمم،وای خدا چقد من بی عرضه هستم.باصدای پای دور شدن مایکل سریع من هم از پشت دیوار فرار کردم از پله ها بالا رفتم.یکم همون جا موندم که دیدم ژربرا درحالی که داره یقه اش رو صاف میکنی باقیافه همیشه مغرورش راه افتاد سمت محوطه.منهم سریع دویدم و رفتم داخل کتابخونه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا