وضعیت
موضوع بسته شده است.

شیوابانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/06
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
3,030
امتیاز
406
محل سکونت
شهر کوچولو
نام رمان:آرام بخواب
نام نویسنده: شیوا بانو کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان:عاشقانه، جنایی- پلیسی
نام ناظر: @Mahbanoo_A

خلاص:
لیلی،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ختری 21 ساله خودساخته ای که در تهران زندگی می کنه و دریکی از مشهورترین هتل-رستوران های اونجا مشغول به کاره!
لیلی گذشته جالبی نداره
تو یتیم خونه بزرگ شده
و ازار هایی که اونجا توسط مردی بیمار دیده،رو زندگی فعلیش بشدت تاثیر گذاشته، لیلی به سختی درگیر کنار اومدن با این مشکلات روحیه، که تو این درگیری ها همون شخص برمیگرده
و لیلی که شرایط امن خودش از دست داده به خونه ی طاها، پسره مادرخونده اش میره
راجب طاها خودتونو بخونید بهتره
و هرچی بیشتر این مرد با دختر استان و با زندگیش اشنا می شه بیشتر متوجه می شه که لیلی چه دردی رو تو زندگیش تحمل می کنه! و چه زندگی پیچیده ای داره.
و تصمیم می گیره بهش کمک کنه و انتقامش رو از شخصی که ازارش داده بگیره، اما تو این راه...
پایان خوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sima_ch

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/20
    ارسالی ها
    595
    امتیاز واکنش
    6,971
    امتیاز
    713
    IMG_20180328_221936.JPG
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    مقدمه
    سرش را به شیشه سرد و براق پنجره تکیه می دهد و عطر باران را استشمام می کند!
    بوی سرما او را می ترساند... اورا به همان دوران تلخ می برد، دوران دختری هفت ساله که در حیاط پشتیه یتیم خانه ی سرد، پشت برگهای زرد و خشکِ جمع شده درختان نشسته و در خود جمع شده و از سرما می لرزد!
    از ترس آن مرد!
    همان مرد قدکوتاه با موهایی بلند!
    برای نگه داشتن دخترانه هایش، برای نگه داشتن احساساتش!
    جثه اش بقدری کوچک است که انبوه کمِ برگها از او بالا زده است...
    چندسال گذشته است؟
    چرا جای زخم پهلوهایش راهنوز می تواند احساس کند؟
    دستانی از پشت محکم در آغوشش می گیرد و به دنبالش بـ..وسـ..ـه ای مطمئن که موهایش را نوازش می کند، او را به سرعت به زمان حال برمی گرداند! لبخندی که روی لبهایش می نشیند و چشم های غمگینش که از آن حالتِ سردرگم خارج می شود ، تصویرش در شیشه انعکاس می شود و از چشمان مرد دور نمی ماند و متقابل اوهم لبخند کجی می زند!
    ارام دستانش را روی دستهایش می گذارد و سرش را به شانه اش تکیه می دهد! خسته اس!
    پس انتقام کی تمام می شود؟
    ارامش کی برمی گردد؟
    ***
    پارت1
    مدام از سرما این پا و اون پامی کردم و به کفش هام نگاه می کردم شونه هامو کمی تکون دادم ولی بازم گرم نمی شدم،
    من از کجا باید می دونستم هوا این موقع از پاییز انقدر می تونه سرد بشه؟ اصلا الان چه وقت سرماس؟
    با خودم غر می زدم:
    -پلیور می پوشم گرمه، تاپ می پوشم سرده، کاپشن می پوشم باز گرمه، اینم از الان که... اه... لعنتی!
    چراغ قرمز شد و راه افتادم، خط های سفید که معلوم بود تازه رنگ شده رو یکی یکی رد می کردم و می شمردم.
    ماشین های تک و توکی توخیابون بودن ولی از خواب آلودگی با سرعت لاکپشت می رفتن.
    نزدیک به پیاده رو بودم که ماشین مدل بالایی باسرعت داخل خیابون پیچید و باسرعت به طرفم اومد، سرعتش خیلی بود!
    از شوک نمی تونستم حرکتی کنم! قدرت درک موقعیتی که توش بودم رو نداشتم، ماشین بدون تغییر مسیر یا به چپ و راست و یا منحرف شدن به سمتم می اومد، پاهام میخ شده بودن چیزی به برخوردمون نمونده بود که ماشین با ترمز شدیدی ایستاد.
    و من همزمان با ترمز، چند قدم شتاب زده عقب رفتم وبا ترس جیغی کشیدم و محکم با لگن به زمین خوردم!
    دردی شدید که پایین کمرم و کف دست هام پیچید نفسم رو بند اورد!
    اما در همین حین از ذهنم ردشد که خداروشکر کفشم کتونی و بی پاشنه بود وگرنه داغون شدنم حتمی بود.
    کف خیابون افتاده بودم و نفس نفس می زدم، اسمون کدر فقط بالای سرم بود.
    بوی لاستیک همه جا پخش شده بود، کمی حالم جا اومد، جسارتمو جمع کردم و سرمو رو بلند کردم و نگاهی به ماشین مشکی و شاسی بلند که بدون شک گرون قیمت هم بود انداختم، شیشه های کوفتیش دودی بودن، این ماشین بود یا کشتی؟
    اگه بهم می خورد... استخونام خورد می شد، نه نه... می مردم...
    همون لحظه در ماشین باز شد و مرد قدبلند و ورزیده ای رو دیدم که پیاده شد.
    موهام تو صورتم پخش بود و چهرش رو کامل و واضح نمی دیدم! با عجله درو باز کرد و چندقدم تند به سمتم اومدو چند قدم نزدیک به من یوهو ایستاد، همون لحظه تمام شجاعتم مثل یخ بخار شد ورفت و از ترس خودم رو روی دستام عقب کشیدم که باعث شد کف دستام به شدت خراشیده بشه، ولی برام ذره ای اهمیت نداشت! فقط نمی خواستم نزدیکم بشه...
    به قفسه سـ*ـینه اش زل زده بودم و جرعت نگاه به چشماشو نداشتم! می ترسیدم... می ترسیدم دو تاچشم زرد و پر از هــ ـوس رو ببینم!
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    پارت2
    سعی کردم بدونه ترس نگاهم رو بالا ببرم وبهش نگاه کنم.
    تو سرم مدام تکرار می کردم: نفس عمیق... عمیق...
    فقط چون کمی ترسیدم دلیل نمی شد بزارم کسی به ضعفم پی ببره!
    به صورتش نگاه کردم ،حدودا 28 یا 27ساله.
    انقدر قدش بلند بود که کلی طول کشید تا به صورتش برسم.
    گردن کشیده ش و شونه های پهن صورتش رو که فاکتور گرفتم.
    ولی فک کنم چشمهای مشکی داشت!
    ابروهاش به طرز بدی به هم گره خورده بودن و از بالا طوری نگاهم می‌کرد که حس می کردم من خودمو پرت کردم جلو ماشینش.
    همون طور که جلو می اومد با دیدنم قدماشو نگه داشت، لابد خیالش راحت شده بهم نزده، با خودم گفتم الان از منی که روی زمین از شوک تکون نمی خوردم معذرت می خواد، درستشم همینه. همون لحظه صدای خشکش که کمی خشم داشت منو از ترس پروند! چرا ولومش انقد بالاست؟
    -وسط خیابون جای قدم زدنه خانوم؟
    تازه منو مقصر می دونه؟ من که داشتم راهمو می رفتم، چراغم سبز بود پس کسی که باید شاکی می بود منم نه اون،اون چراغ و داشت رد می کرد نه من.
    جلوی این مرد که عین میرغضب بالاسرمه و انگار می خواد سر به تنم نباشه چی بگم؟
    صدامو کمی بالا بردم وبهش نگاه کردم چشمام از ضعف کمی تار می دید:
    -من داشتم راهم رو می رفتم اقای محترم، یک هو بااون سرعت پیچیدی تو خیابون ، چراغم که سبز بود چیکار می کردم؟
    از جوابم خوشش نیومد، نگاهش رو روی صورتم و بدنم سرسری گذروند و تند و خشک گفت:
    -جاییت اسیب ندیده... پس میتونی بری...
    ادامه حرفش بادیدن دست چپم نصفه رها شد! اینو از رد نگاهش فهمیدم، با دستایی که تو جیب شلوارش بود اهسته طرفم اومد و جلوم ایستاد و طرفم خم شد، خواستم بلند شم و عقب برم که خم شد مچ دستم رو با یک حرکت گرفت و بدون دادن فرصتی جلو برد، بااین کار کمی رو به بالا مایل شدم ولی دیدم کف دستم رو آسفالت بـرده بود!
    دستم سردو یخزده بود، چرا گرفته دستمو؟
    نگاهی کرد و همون طور گفت:
    -آسیب جدی ای ندیدی!
    صدام می لرزید به زور گفتم:
    —و... و... ول... (نفسی گرفتم و با حرکت سر موهام رو کنار زدم) ول کنید دستمُ.
    نگاهش رو پایین سوق داد و جدی نگاهم کرد! خواستم پاشم ولی
    یه چیز تو ذهنم بود و مدام مثل یه بچه گربه بالا و پایین می پرید این که "اون قویه! هیکلش و ببین، مطمئن باش زورش بهت می رسه!" می ترسیدم بلند شم و بهم حمله کنه، بلند شم و بزنه تخت سینم و دوباره بی افتم...
    نه باید بلند شم، شهر هرت که نیست.
    با این دلداری به زور بلند شدم و همین که خواستم اولین قدم رو به سمت عقب بردارم کمرم تیر شدیدی کشید و باعث شد خم شم و اخ ریزی بگم.
    حس می کردم زیر پاهام خالی شد و باعث شد به اغوش مرد رو به روم که با من بلند شده بود بی افتم.
    اخه بدشانسی بیشتر از این؟
    مرد که از من قد بلند تر بود، یک دستش دورکمرم گذاشت وشوکه و اخم الود گفت:
    -هی...
    ولی بیشتر می خورد بگه هو بکش عقب.
    به سرعت دستام رو روی کت سرمه ایش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم ولی دستاش باز نشد! از فاصله نزدیکی بهم خیره شده بودیم! قلبم از اینهمه هیجان تند تند می زد
    به چشماش نگاه کردم.
    مشکی
    مشکی
    نه
    عسلی
    خبری از حسه شهـ...
    بی توجه به دردم خودم و عقب کشیدم و خمیده و به سرعت، با چندین گام بلند از اون غریبه قد بلند فاصله گرفتم و داخل خیابون هتل شدم.
    ***
    از لابی که رد شدم وبه نگهبان سلام دادم که با تعجب گفت:
    -خدا بد نده دخترم، این چه وضعیه؟
    بنده خدا از قیافم وحشت کرده فکر کنم.
    -هیچی اقای رضوی، خوردم زمین!
    -برو بالا دخترم بروبالا معلومه پات درد می کنه.
    تشکر سریعی کردم و به سمت اسانسور رفتم و دکمه اش روزدم.
    در نقره ای و تمیز اسانسور کنار رفت ومن تقریبا خودم رو داخلش پرت کردم و به دیواره سرد اتاقک تکیه دادم. دوتا طبقه بیشتر نیس چرا نمی رسید بالا؟ کمرم داره خورد می شه!
    با صدای خانومی که از رسیدنم می گفت خودم رو داخل رستوران پرت کردم و با عجله کتم رو در اوردم و تو کمدم آویزون کردم.
    لباس فرمم رو که کت و شلوار شیک کرم رنگ بود عوض کردم عجله کردنم دلیلی نداشت من چندساعت زودتر اومده بودم، از روی ترسی بودکه چند دقیقه پیش تجربه کردم و ادرنالین خونم که به شدت بالا رفته بود.
    اما همین که اومدم به طرف در بچرخم درد کمرم باعث شد نفسم رو نگه دارم، چند ثانیه نفس عمیق کشیدم، دستم روکمرم گذاشتم و کمی فشار دادم تا دردم اروم شه، ولی از اونجا که خیلی خوش شانس بودم کف دستم هم سوخت که باعث شد نگاهی بهش بندازم، پوست دستم کامل کنده شده بود، چندشم شد از خونی که هرچند کم معلوم بود، قبل از اینکه حالم عوض شه نگاهم رو گرفتم و مثل یه چیز کثیف کنارم نگهش داشتم
    تودلم به اون مرد قدبلند فحشی دادم و به طرف اتاق سارا رفتم، شاید اون بتونه دستم و کاری کنه.
    از محوطه رستوران که فقط دوتا از پسرا داشتن مرتبش می کردن رد شدم و به طرف اتاق مدیریت رفتم.
    درِ مشکی رنگش رو زدم و وارد شدم، داشت ناخون هاشو و سهان می کشید. این موقع صبح؟
    این زن چهل ساله بلوند زیادی تو این سن و سال به خودش می رسید، با دیدنم لبخندی زدو بلند شد وگفت:
    -لیلی! ساعت پنج و نیمه، باز که زود اومدی.
    بالبخند تصنعی طرفش رفتم و میزه چوبی تیرش رو دور زدم و نشستم روش و دستم و به طرفش گرفتم و گفتم:
    _زود اومدم، ولی حالمم حسابی گرفته شد، ببین!
    با اخم نگاهی به دستم کرد وگفت:
    -کی این بلارو سر عروسکم اورده؟
    و من که کمی از جو صبح دور شده بودم، خودم رو براش لوس کردمو گفتم:
    -نمی دونم! مرتیکه دیوانه این ساعت با سرعت جت چراغ رو رد کرد، تازه طلبکارم بود.
    همون جور که بلند می شد گفت:
    -مردم روز به روز بی کله تر می شن، صبر کن برات ببندمش.
    به حرفش خندیدم و به رفتنش نگاه کردم، سارا تنها کسی بود که داشتم، تنها کسی که باعث و بانی وضعیت الانم بود!
    یا به قولی... مادرم بود...
    کسی که زندگیِ من رو تغییر داد و بهم زندگی بخشید! گاهی فک می کنم خدا برام هدیه فرستادتش.
    جعبه کمک های اولیه رو برداشت و برگشت طرفم و دستم رو کشید جلو:
    -بارها گفتم صبحه به این زودی را نیفت توی خیابون ها! برای یه دختر خطرناکه! اصلا این ساعت خبری تو هتل نیست.
    توکجا میای؟ ببین چی شد الان! زودمیای دیر میری، از پا درمیاری خودتو.
    کلافه از بحثش تکراریش گفتم:
    -سارا خواهش می کنم! توخونه فقط باید به درودیوار خیره بشم، دلم گرفت بخدا، شب که میرم خونه فقط دعا می کنم زود خوابم ببره تا صبح شه وبیام اینجا.
    با چشمای زیتونی رنگش چپ چپ نگام کرد و گفت:
    - لازمه یادآوری کنم چندبار گفتم بیای و پیشم بمونی؟ من هم تنهام، توهم همین طور، پیشم باشی جفتمون راحت تریم!
    با خواهش گفتم:
    -سارااا! منم بارها گفتم که ترجیح میدم مستقل باشم! برام بهتره، نگفتم؟
    کلافه سری تکون داد!
    دستم ضدعفونی و بانداژ شده بود از میز پایین پریدم و دستام و دور گردنش حلقه کردم:
    -باز کاری نکن دعوامون بشه توروخدا!
    دستی به پشتم کشید و سرتکون داد که گفتم:
    -عروسکت حسابی آش و لاش شده! بهش دست نزن، کمرم هم داغونه.
    و بعد خندیدم خواست چیزی بگه که سریع طرف در رفتم و گفتم:
    -بای بلوندی!
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    از راهرو رد شدم و به سمت میزم رفتم، از اتاق سارا تا سالن یه راهرو باریک بود و بعد یک پیج سالن شروع می شد، اول کل میزم رو تمیز کردم از کوچک ترین لکه ای متنفر بودم، لیوانای پایه بلند مارک دار رو سروته گذاشتم و وقتی بی کار شدم جفت دستامو پشت کمرم گذاشتم و بالا پایین کردم، کم کم با اومدن صدف و عسل به طرفشون رفتم.
    ***
    ساعت1 بود و مردم تازه به اوج رسیده بودن!
    چون خواننده معروفی که امشب یکی از مهمان هاموم بود داشت بهترین آهنگش رو می خوند، ولی بین جمعیت گم بود و فقط موزیکی که می خوند شنیده می شد که واقعا کر کننده بود!
    نورای سبز، آبی و صورتی مدام اطراف ستون ها می رقصیدن،
    نشسته بودم تا اگه کسی اومد سفارشش رو بگیرم و بفرستم بالا.
    چون صدف دستشویی بود! اخه چه وقت دستشوییه الان؟
    نگاهم رو روی مردم می چرخوندم.
    تنها دلیل اینجا موندنم این بود که این هتل-رستوران جای باکلاس و درس حسابی بود، و ادمای عیاش و بیکار داخلش ولو نبودن! توی تهران فکر نمی کنم کسی بود که هتل و هتل های Blow رو نشناسه.(اسم فرضی)
    هتل رو سارا اداره می کرد، ما طبقه اول هتل بودیم، و بجز طبقه چهل وسوم و چهل و دوم که یکی خالی و دیگری اتاق ریس بود.
    گفتم رییس!
    شنیده بودم رییس اینجا اونقدر وقت نداره به تمام هتل هاش رسیدگی کنه بخاطر همین اینجا به دست سارا که دوسته همین اقای سر شلوغ بود اداره می شد! تازه جالب اینه کارخونه تولید بهترین مارک کت و شلوار رو داره و اینکار یکجور بیزینسه براش!
    بیزینس هتل زنجیره ای اخه؟ اونم یه مرد جوون.
    خودشم میاد رستوران ولی اخرین طبقه هتل سکونت می کنه و هرگز پایین نمیاد ینی طبقه 42!
    و البته! این اقایه چهره مخفی یک خوان زادس، فکر می‌کردم این جور عقاید از بین رفتن ولی ظاهرا...
    -لیلی! لیلی! حواست کجاست؟
    با صدای پر از فریاد صدف از افکارم بیرون پرت شدم و به سمتش رفتم، چی شده که این دختر موقرمز اینطور هیجان داره؟
    ***
    طاها
    ساعت11شب شده بود که تصمیم گرفتم به رستوران برم، بار اولیه که به اون طبقه می اومدم! بعد از سالها.
    فقط محض سرکشی! اولین بار بعد از هشت سال!
    جلوی اینه ایستادم، ظاهرم برای رستوران خیلی رسمی و خشک بود، دکمه بالای پیراهن رو باز کردم، گرمم بودو گر گرفته بودم!
    به طرف در اتاقم رفتم و بازش کردم.
    از اسانسور داخل هتل به رستوران که طبقه اول بود رفتم.
    جلوی در ایستادم، دستام رو تو جیبم فرو کردم و با یه نفس عمیق وارد شدم همه جا نور ابی بود و رقـ*ـص نور صورتی و سبز پراکنده بود. جو اروم و مناسب بود، چشمم رو به اطراف چرخوندم.
    به سمت اتاق سارا رفتم.
    بخاطر مسافرت اخرم یک هفته تمام، نه سارا رو دیدم نه تینا. پشت در اتاقش تقه ای به درزدم و بدون صبر بازش کردم، پشت کامپیوتر نشسته بود و با صدای در کمی بالا پرید ولی فورا بلند شد و با حیرت گفت:
    -طاها اینجا چی کار می کنی؟
    حق داشت تعجب کنه، من کسی نبودم که شخصا به هتل ها سرکشی کنم.
    داخل شدم و درو بستم.
    -سرکشی به هتلم عجیه؟
    لبخندی زدوگفت:
    -نه، خوش اومدی! بشین میگم برات قهوه بیارن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]#3
    [HIDE-THANKS]#3

    نگاهم رو از صفحه مانیتور گرفتم و چندبار اطرافم چرخوندم
    انقدر به اون صفحه سفیده کوفتی خیره مونده بودم که اطرافم رو سبز می‌دیدم! به چشمام دست کشیدم و کمرم رو صاف کردم و کشیدم ولی دردش نزاشت بیش از حد خودم رو بِکِشم بالا.
    حساب کتاب های این رستوران همیشه گیجم می کرد.
    تو حساب ها یه چیز نمی خوند و کلی بالا پایین کردم تا بفهمم
    ایراد از کجاس! پوله مواد صبحانه که هروز اورده می شد دولا پهنا بود! هرروز یه جور حساب شده بود! اونم فقط تواین چند ماه اخیر.
    باید به سارا می گفتم!
    بلندشدم و به سمت اتاقش رفتم، از کناره یک میز که رد می شدم با صدای زمخت یه مرد متوقف شدم:
    -خانوم!
    دستام رو مشت کردم و طرفش چرخیدم، عرب بود، از اون شال چارخونه قرمز و سفید سرش که حتی باوجود پوشیدن کن و شلوارش درنیاورده فهمیدم، از هر چی مرده متنفرم...
    از همون جا با قیافه خونسرد گفتم:
    -بله؟
    لبخند مضحکی زدو گفت:
    -یه لحظه
    جلو رفتم ولی نمی تونستم بیش از حد مجاز خودم نزدیکش شم
    با اعصابی داغون از کمرم و حساب ها گفتم:
    -بله؟
    سیگارش رو روی انگشت هاش جا به جا کرد:
    -لطفا بشینید.
    نکنه تو غذا چیزی دیدن! نکنه غذا بد بوده؟ اروم نشستم.
    -بفرمایید؟
    -می‌خواستم ببینم اشپز اینجا کیه؟
    مرتیکه... به توچه؟ مگه اتیکت روی سینم رو ندید؟
    -چطور؟ از غذا ناراضی هستین؟
    -نه فقط خواستم اون فرشته ای که غذاهای ایرانیش به این اندازه خوشمزس از نزدیک ببینم و دستش رو ببوسم.
    و دنباله حرفش دستم روگرفت، انگار بهم برق وصل کردن، این دیگه ربطی به رستوران نداشت، حیوونِ رذل، هرکار کردم دستم رو نتونستم در بیارم، انگار رو دستم اتو گذاشتن از بس می سوخت.
    از لای دندونام گفتم:
    -دستتو بکش.
    با پوزخند گفت:
    -نمی خوای بگم که به مشتری ها رسیدگی نکردی؟ گفتم اشپز کیه؟
    نمی شد بدون سروصدا دستمو درارم
    -من نیستم اگه هدفتون اینه، دستمو ول کن
    و دستم رو محکم تر کشیدم، موفق شدم دستم رو بکشم، حالم حتی از دست خودم بهم می خورد، جوری که انگار یه شیع کثیف دستمه کنارم دستمو نگه داشتم.
    خندید و بااشاره به پشتش گفت:
    -راستش من معاون شیخ هستم، همون اقا، ایشون از شما خیلی خوششون اومده، طرفدار غذا های ایرانی هم هست، خواستن نظر شما رو هم بپرسم،با یک تیر دونشون میــ...
    نذاشتم حرفش رو ادامه بده، باصدای کنترل شده ای گفتم:
    -برید بیرون!
    متعجب نگام کرد که گفتم:
    -گورتو گم کن تا نگفتم نگهبانا بیان سروقتت!
    یکه خورده گفت:
    -ینی چی؟ این چه طرز برخورده؟ نباید ناراحت شی! حاظره جای مهرت هم قدت طلا به پات بریزه! میتونی صیغـ...
    منی که تااون لحظه حیرون مونده بودم ،بلند شدم و به سمت میزم رفتم و شماره نگهبانی رو گرفتم، نفس نفس می زدم و می لرزیدم:
    -دوتا از بچه هارو بفرست بالا! میز21 مزاحمت ایجاد کرده، مشاور میز15ست. باهم ببریدشون
    قطع کردم و به سمت اتاق سارا تقریبا دویدم!
    چطور... چطور به خودش اجازه داد؟ چطوری تونست انقد راحت بگه، هق هق های بدون اشک می زدم تا اشک نریزم
    فقط دنبال تن و بدنتن، تاوقتی نفسای اخرت دربیاد! تادیگه امیدی نداشته باشی. حتی اگه نخوای، حتی اگه نتونی...
    شونه هام می لرزید، حس می کردم پهلوهام ردی از انگشت روشون کشیده می شه، گردنم می سوزه...
    دستم رو بالا بردم و بدون تقه ای وارد شدم
    سارا نبود، رفته دسشویی؟ به سایه پشت پارتیشنا که نگاه کردم و دیدمش، یک لحظه دلم خواست یکم... فقط یکم درددل کنم
    با صدایی که ناشی از بغض می لرزید گفتم:
    -سارا
    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    مثل همیشه ساکت موند تا من حرف بزنم، همیشه همین کارو می کرد!
    با حرف اون مرد خیلی خاطره ها و خیلی حرف ها برام زنده شد، خاطراتی که حتی نمی خوام یادشون بیافتم! با صدایی که از بغض می لرزید شروع کردم به حرف زدن!
    -سارا! چرا من نمی تونم مثل بقیه یه روزم رو باارامش بگذرونم؟
    چرا نمی شه منم باخیال راحت زندگیم رو کنم؟ مثل بقیه، مگه من چمه! منم یه دختر مثله همه!
    بغض صدام واضح تر شد:
    -منم یه زندگی اروم می خوام! بدون ترس، بدون لرز با امنیت! بدون دلهره از اینکه هرلحظه ممکنه یکی...
    سرم رو پایین انداختم.
    نمی خواستم گریم رو ببینه، فقط سارا نه! نمی ذاشتم هیچ کس گریه من رو ببینه!
    صدام کمی بالا رفت:
    -من حتی نمی تونم باخیال راحت گریه کنم سارا، از همون وقتی که گریه می کردم و اون باخنده می گفت گریه نکن کوچولو، گریه کنی من بدتر...
    با هق هقی که کردم دستم رو سریع جلوی دهنم گرفتم، رو تنم عرق سردی نشسته بود و احساس می کردم ستون فقراتم گرفته! یک دستم رو محکم به لبه مبل چرم قرمزی که روش نشسته بودم گرفته بودم و بادسته دیگم محکم دهنم رو فشار می دادم
    یادم می اومد.
    تمام اون بوها تمام اون درد ها...
    صحنه هایی از پشت یتیم خونه.
    حس انزجار تنم رو گرفته بود، شالم رو دراوردم، پوست گردن و کتفم به شدت به خارش افتاده بود، محکم ناخونام رو از روی گردنبند چرمم روشون کشیدم...
    دوباره...
    دوباره...
    دوباره...
    پوستم می سوخت ولی من ادامه می دادم و نفس نفس می زدم، چرا سارا نمی اومد جلومو بگیره مثل همیشه؟ ینی اونم از من می ترسید؟
    چرا؟ من فقط گذشته خوبی نداشتم همین...
    من گناهی نکردم...
    پایین مبل زانو زده بودم و با دهن نفس می کشیدم.
    سرم گیج می رفت و معدم می سوخت!
    به قرصام نیاز داشتم.
    همچنان دستم روی گردنم بود و بابی جونی می خراشیدمش همون لحظه یه لیوان اب رو از بالایه چشمام دیدم، سرم رو بی حال بالا اوردم، اما همون لحظه چشمام سیاه شد[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    سرکشی کوتاهی به آشپزخانه داشت و به نظرش مشکل بزرگی نبود! به جز چندمورد، که نم گوشه دیوار ها بود و ظاهرا تازه ایجاد شده بود! خیلی کوچک بود ولی از چشمان تیز طاها پنهان نماند.
    از آشپزخانه بیرون امد تا به اتاق سارا برود!
    سارا دایه، او وتینا بود و تنها زنی بود که طاها پس از خواهرش می توانست با او معاشرت کند.
    همینکه پایش را داخل راه رو گذاشت از گوشه چشمش متوجه دونگهبان که وارد رستوران شدند شد.
    برخورد نگهبان ها! این هم باید چک می شد؟
    به روی پاشنه پا به طرفشان چرخید، عقب رفت و با تکیه به دیوار زرشکی رنگی دستانش را به سـ*ـینه زد و پشت ستون مخفی شد.
    یکی از نگهبان ها به طرف میزی رفت که یک شیخ عرب سرش نشسته بود!
    ابروهایش به شدت درهم شد!
    عرب ها اجازه ورود به رستوران او را نداشتند!
    نه این که نژاد پرست باشد، چندبار فهمیده بود عرب ها مزاحمت هایی برای گارسون های رستوران و هتل هایش ایجاد کردند! و وقتی پیگیری کرد فهمید میتواند ورودشان را فقط برای سه هتلش ممنوع کند، نه هتل-رستوران های بین المللی اش! اوچطور وارد شده بود؟
    نگهبان رو به شیخ گفت:
    -لطفا، از سر میز بلند شید.
    شیخ با اخمی گفت:
    -ماذا تقول؟
    نگهبان که زبان مرد را نفهمیده بود اخمی کرد و تاخواست حرفی بزند صدای کس دیگری را شنید، همان مشاور کذایی، گفت:
    -اقایون مشکلی پیش اومده؟
    نگهبانی که تاالان ساکت بود پرسید:
    -شما میز 21 هستید؟
    -بله! مشکل چیه؟
    صداشون داشت کم کم اروم می شد و طاها کمی سخت می شنید:
    -شما برای پرسنل ایجاد مزاحمت کردین! لازم به ذکره ورود عرب ها ممنوعه، چطور وارد شدین نمی دونیم فقط سریع تر برید!
    مرد که ظاهرا بهش برخورده بودگفت:
    -اینکار شما توهین به شیخه! چرااجازه ورود ندارن؟
    نگهبان کلافه گفت:
    -قانونه! لطفا سریع تر بلندشین تا به زور متوسل نشیم.
    شیخ که از اوضاع ناراضی بود از مرد پرسید چه شده و اوهم قضیه را مختصر گفت، و ادامه داد:
    -شیخ مزاحمتی ایجاد نکردن فقط حرفی داشتن که به دختره زدم، مزاحمت نبود
    نگهبانی که با شیخ حرف زدم بود گفت:
    -همین که ورود عرب هاممنوعه کافیه، سریع تر لطفا!
    شیخ بلند شد و درحالی که غرمی زد به طرف در رفت و مشاور هم با اخم به دنبالش
    خب از برخوردشان راضی بود!
    باز راه اتاق سارا را گرفت اما همین که پشت در ایستاد صدایی شنید
    صدای دختری که با غم داشت چیزی رو تعریف می‌کرد:
    -من حتی نمی تونم باخیال گریه کنم سارا،
    از همون وقتی که گریه می کردم و اون باخنده می گفت گریه نکن کوچولو، گریه کنی من بدتر...
    انگار یکی دستش را گذاشته بود روی دهنش و اجازه گریه نمی داد چنددقیقه گذشت که دررا ارام باز کرد، نیم رخ دختری که روی زمین زانو زده بود و محکم ناخن هایش را روی گردنش می کشید را دید، دختر وضع خوبی نداشت به این ور و آن ور مایل می شد و مشخص بود سرش گیج می رود، به پارچ روی میز خیره شد،
    دختر وضع بسیار بدتر از چیزی داشت که طاها توجهی نکند، اب ریخت و رو به رویش گرفت،
    دختر تا سرش را بالا اورد ناگهان به سمت چپ خم شد و از حال رفت که دست طاها زیر گردنش رفت.
    همان لحظه دختر را شناخت! دختری که صبح نزدیک بود به او بزند!
    گیج و بااخم به چهره دختر خیره ماند
    صورتش به سفیدی می زد و لبهایش...
    لبهایش زرد شده بود.
    کسی در اتاق نبود! پس او با که حرف می زد؟
    دوبازوی دختر راگرفت و او را روی مبل قرمز خواباند.
    نگاهش به گردن دختر افتاد و اخم هایش درهم شد! جای چنگ هایش روی گردنش بود و علاوه بر ان جای چند زخم که به نظر قدیمی که از زیر گردنبند به چشم می امد
    همین که خواست اب به صورتش بپاشد در با شتاب باز شد و سارا داخل شد


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    با بهت به صحنه مقابلش خیره شده بود،
    با ترس جلوی مبل امد و درهمان حال که دستش رو روی صورت دخترش می گذاشت گفت:
    -چی شده؟
    و پرسش گرانه به طرف طاها برگشت.
    طاها که از وضعیت پیش آمده کلافه بود اخم کرد و سرد گفت گفت:
    - نمیدونم! اومدم تو از حال رفت.
    حرف هایه دختر را سانسور کرده بود
    سارا دستش را زیر چشمان لیلی گذاشت و ارام پایین کشید، سفیدی چشم هایش کامل یک دست بود
    کم کم صدای نفس های گرفته و خفه اش بلند شد که سارا با استرس رو به طاها کرد:
    -کمکم میکنی؟ باید ببرمش بیمارستان!
    خودش هم با استرس به دنبال چیزی به سمت یخچال ته اتاق رفت.
    طاها همان طور که اخم هایش از سردرگمی در هم فرو رفته بود با گیجی گفت:
    -چی کار کنم؟
    سارا یک لحظه سرش را بالا اورد و گفت:
    -بیمارستان باید ببرمش، حمله بهش دست داده
    دوباره سرش را پایین انداخت، ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود تندی سرش را بالا گرفت و تقریبا با جیغ گفت:
    -چرا وایسادی؟ نمی تونی به ارش بگم بیاد.
    طاها که از صدای پر وحشت سارا پی به وخامت اوضاع بـرده بود، نگاهی به دختر کرد دستانش را زیر بدن او برد و او را همانند پر کاه بلند کرد، صدای نفس های دختر چیزی بود که باعث شد به قدم هایش سرعت ببخشد، از در بیرون رفت و سارا پشت سرش راه افتاد.
    به سرعت و محکم با آن قدم های بلند و مردانه راه می رفت و جلو تر از سارا بود.
    داخل آسانسور، نگاهی به دختر کرد که سـ*ـینه اش به خس خس افتاده بود، و دست هایش کم کم می لرزیدند، یک طبقه به سرعت طی شد و هنگامی که بیرون می آمد رو به سارا گفت:
    -مشکلش چیه؟ این چه وضعیه؟
    سارا که نمی دانست در این شرایط چطور جمله هارا کنار هم بچیند و دروغی درمورد حال بده دختر بدهد، درهمان حال که به سمت ماشین طاها که کمی دور بود پا تند می کرد، به این جمله بسنده کرد:
    -بدنش ضعیفه، اعصابش هم تو زمینه ای ضعیف تر، خاطره خوبی از یه دوره از زندگیش نداره، یادش که می افته به این حال در می اد. فک کنم چیزی دیده.
    طاها از فاصله دور قفل ماشین را باز کرد ، همانطور که دختر را روی صندلی عقب می خواباند باز صدای سارا را شنید:
    -صبح حالش خوب بود، یه تصادف صبح نزدیک بود بکنه ها، ولی هیچی نشد! ینی چی شده؟ کسی بهش چیزی گفته؟
    در حالی که باخود حرف می زد، روی صندلی نشست.
    لحظات هتل تا بیمارستان طاقت فرسا بود،
    راه بیست دقیقه ای را به خاطر لرزش های بدن لیلی در ده دقیقه طی کردند
    چند لحظه بعد بدن لیلی روی تخت اورژانس زیر دست چندین دکتر تکان تکان می خورد!
    تشنج!
    این حرف دکتر که بلند رو به پرستار گفته بود طاها را حتی متعجب کرد.
    سارا ترسیده بود، لیلی چندین سال بود چنین وضعی نداشت، چه چیز باعث این وضعیتش شده بود؟
    توی همین چند دقیقه طاها متوجه شده بود این دختر همان دختر خوانده ساراست که بارها راجبش شنیده بود، نمی توانست اورا تنها بگذارد، حال سارا نیز بد بود.
    نمی توانست دو زن را در بیمارستان رها کند، غیرتش این اجازه را نمی داد.
    سارا با چشم های پر به دکتری که دست های دخترش را گرفته و به تخت فشار می داد نگاه می کرد و زیر لب می گفت:
    -ببین دستشو چجوری فشار می ده، مرتیکه هیچی حالیش نیس؟ دستاش درد می گیره، کبود می شه.
    خواست به طرف دکتر برود که توسط طاها نگه داشته شد وجدی گفت:
    -باید نگهش داره، نمی بینی چطور تکون می خوره؟
    سارا نگاهی به طاها کرد و هنگامی که به طرف لیلی برمی گشت نگران گفت:
    -دستش درد می گیره اخه، پوستش خیلی حساسه کبود می شه، بدش میاد از کبودی.
    بدن لیلی ارام گرفته بود، ماسک اکسیژن روی دهانش بود و قفسه سـ*ـینه اش ارام بالا پایین می شد.
    تختش را پس از چک شدن وضعییتش بیرون اوردند.
    سارا با عجله به سمت دکتر رفت و جویای حال دخترش شد:
    -وضعیتش الان نرماله، شوک عصبی داشته و فک میکنم سابقه هم داشتن درسته؟
    سارا ارام سر تکان دا، دکتراز ادامه داد:
    تشنج بخاطر اینه که دیر رسوندینش، اگه کمی زودتر می اوردینش این اتفاق نمی افتاد
    سارا پر از خشم به پرستاری فکر کرد که با خون سردی وقتی دخترش را اوردند می گفت دکتر ها بالای سر مریض اند و نمی تواند صدایشان کند،و سراغ پرستار رفت
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]طبق گفته دکتر، لیلی در همان بیمارستان بستری شد.
    سارا به طاها بیشتر از ده بار گفت که برود و مشکلی نیست!
    اما خب، اوهم طاها بود، مردی که در بین اطرافیان خود به مردانگی معروف بود، پس غیرتش اجازه نمی داد دوزن را شبانه به بیمارستان بی آورد و همان طور، رها کند.
    لیلی پس از رد کردن هفت خان رستم یا همان معاینات، در اتاق خودش ارام خوابیده بود!
    همراه با یک سرم که از بس داروی تقویتی داخلش زده بودند زرد رنگ شده بود!
    سارا روی یک مبل کوچک قهوه ای نشسته بود و با غم به دختر خوانده اش نگاه می کرد!
    این مشکلات کی دست از سر او برمی دارند؟
    تا کی باید از هر جنس مذکری واهمه داشته باشد؟ تا کی خواب هایش آشفته شود و نصفه شب ها از ترس به سارا زنگ بزند!
    هفت سال... هفت سال گذشته و لیلی تمام سعی خودش را کرد تا آن یتیم خانه کذایی و ان مردک منحرف را فراموش کند. نشد...
    با باز شدن در اتاق سارا از افکار ازار دهنده اش بیرون پرت شد!
    طاها با اخم های در هم گره خورده جلو امد و روبه روی او نشست!
    لیوان نسکافه ای را که اورده بود به سارا داد، هشت حبه قند درآن حل کرده بود، می دانست نسکافه اش باید چطور باشد
    به صورت سارا نگاهی کرد و خشک گفت:
    -بهتره یه آبی به دست و صورتت بزنی، اونم فک می کنم بترسه این جوری ببینتت.
    سارا که خودش هم همچین قصدی داشت سری تکان داد و گفت:
    -تو هستی برم بیام؟ نباید تنها باشه بیدار می شه!
    سپس با لحن گرفته ای با خود ادامه داد:
    -اون جوری احساس تنهایی می کنه...
    بلند شد و بیرون رفت، حتی منتظر تایید طاها هم نشد
    طاها که از بخش اخر حرف های سارا چیزی متوجه نشد، ایستاد و دست هایش را در جیبش فرو برد.
    از همانجا به صورت دختر نگاهی کرد،
    قیافه دختر خوانده سارا را هنوز دقیق نگاه نکرده بود، ولی سارا همیشه می گفت زیبا و معصوم است.
    به صورتش نگاه کرد، همین طور به باند دور گردنَش، داخل اتاق هتل گردنبند نسبتا پهن مشکی ای به گردن داشت و خون خیلی خیلی کمی زیرش دیده بود، حالا جایش یک پانسمان بود.
    جلو تر رفت و کمی روی چهره اش خم شد.
    دختر چشم های درشتی داشت، این را صبح فهمیده بود، موهای بلند و تیره اش اطراف روی تخت ریخته بودند و چهره اش را معصومانه تر می کردند، بینی نه کوچک و نه بزرگ که به صورتش می امد لبان گوشتی جمع و جور!
    پوستش روشن بود و حالش هم به رنگ صورتش بیشتر می افزود، همین که خواست عقب گرد کند دختر به ارامی چشم هایش را باز کرد.
    اما همین که مردی را در این فاصله آن هم در وضعی که چراغ پشت سرش چندان اجازه دیده دقیق به چهره اش را نمی دادند دید، باعث شد بی اراده جیغ بلندی بزند.
    جلوی صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به جیغ زدن کرد، طاها که تا ان لحظه شوکه بود،
    دستهایش را روی صورت دختر گذاشت و سعی کرد جلوی جیغ هایش را بگیرد، هم زمان صدایش هم می زد، ان صدای خشن و خشک بدتر دختر را ترسانده بود!
    -چته؟ اروم باش بابا... جیغ نزن، جیغ نزن میگم!
    جمله اخر را طوری فریاد زد که تن دختر زیر دست هایش شروع به لرزیدن کرد و اشکه حلقه زده رد چشمهایش بند آمد.
    هنوز چنددقیقه نگذشته بود که بیدار شده بود و هنوز گیج می زد، از پشت دستانش فقط گفت:
    -م...منو نزن، می خوام برم، و... ولم... کن...
    صدایش ارام ارام پایین امد، باز از حال رفت

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا