[HIDE-THANKS]
طاها حسابی کلافه بود و با اعصابی بهم ریخته عقب رفت، به این فکر کرد که هربار که این دختر را دیده، در همین وضع بوده است!
عقب گرد کرد و روی صندلی نشست و از همان جابه دختر خیره شد، با همین دو برخورد یا بهتر است بگوید سه برخورد، فهمیده بود، دختر مشکلی دارد که باعث این برخورد ها و رفتار هایش است.
درباز شد و سارا همراه پرستار داخل شد.
پرستار به طرف لیلی رفت و سرم و چیز های دیگرش راچک کرد که طاها گفت:
-الان بهوش اومد، چندتا جیغ زد باز از حال رفت.
پرستار از صدای بی تفاوت و خشن طاها تعجب کرده بود گفت:
-هزیون میگه، بخاطر داروهاس، ذهن بین واقعیت و توهم چرخ می خوره، این سری مشکلی پیش اومد حتما صدامون کنید.
به محض رفتنش سارا رو کرد به سمت طاها و کنارش نشست.
برای حرفش دودل بود و طاها این را بخوبی فهمید، رو به سارا کرد و با لحنی عامرانه گفت:
-چیزی شده؟
سارا که هنوز آمادگی گفتن نداشت زود گفت:
-نه!
ولی طاها قاطعانه چنان بگویی گفت که سارا را مجبور به گفتن کرد:
-طاها... می تونی... یه جایی برام پیدا کنی؟
یک ابروی طاها بالا پریدو با شَک گفت:
- دقیقا چجور جایی منظورته؟
-یه خونه امن!
خب... جایی که خیالت از امنیتش راحت باشه دیگه، تو که تایید کنی من خیالم راحته. یه خونه بی دردسر.
طاها به سمتش چرخید و یک دستش را پشت مبل انداخت و در همان حالی که چشم های مشکی اش را مستقیم به چشم سارا می دوخت گفت:
-سارا، درست بگو منظورت چیه؟
سارا موبایلش را روی میز گذاشت و کامل رو به طاها شد:
- یه خونه امن می خوام، منظورم اینه ی درو پیکر نباشه...
بزار این جوری بگم، طوری که خیالم راحت باشه دزدی کسی نمی تونه بره تو ساختمون!
یه جای شلوغ باشه، پنجره هاشم حفاظ می زنم، می خوام نزدیک به خونه خودمم باشه.
طاها که از حرف های زنه رو به رویش که حکم مادرش را داشت و تا بحال چیزی از او درخواست نکرده بود، چیزی نمی فهمید گفت:
-برای کی همچین جایی رو می خوای؟
سارا به دخترش نگاه کرد، و باز به طاها!
طاها که منظورش را فهمیده بود گفت:
-چرا واسه یه دختر همچین خونه ای باید بخوای؟ مگه خونه خودش چشه؟
سارا خوب می دانست که اول و اخر باید قضیه را به طاها بگوید تا او بتواند کمکی به آنها کند، پسره رو به رویش که حکم پسر واقعیش را داشت اعتماد کامل داشت.
سعی می کرد قضیه را دست و پا شکسته بگوید:
-خب...
-رک و راست داستان و بگو تا کمکتون کنم.
سارا باصدای کلافه طاها حرفش را شروع کرد:
-قضیه ماله خیلی وقت پیشه! وقتی لیلی تو یتیم خونه بود...
خب از همین جا طاها شوکه شد، فکر می کرد دختر روی تخت، خانواده داشته و او را به سارا داده اند.
-همون طور که می دونی، یکی از اعضای تیم حمایت از بچه های بی سرپرست بودم! یتیم خونه ای که لیلی توش بود رو من سرکشی می کردم، تقریبا چهار ماه بود که این وظیفه من بود!
یه روز... وقتی داشتم تازه می رفتم دفتر مدیر، یکی از بچه های دوید اومد جلوم و چسبید به مانتوم!
سرش رو پایین انداخت و طاها به راحتی بغض در صدایش را فهمیده بود، سارا نفس عمیقی کشید و دوباره صاف نشست و ادامه داد:
-مانتوم و کشید، انقد ریزه میزه و لاغر بود که حتی ندیدم نزدیکم شده،
نگاش که کردم تو چشاش پر از وحشت بود، زانو زدم تا راحت باهاش حرف بزنم، اخه از بالا که باهاشون حرف بزنی مضطرب میشن
گفتم الان از دوستش گله می کنه که عروسکش رو نمی ده! یاهرچیزی، ولی...
اشکی از گوشه چشمش، با یادآوری تن زخمی دخترش، و ترسی که در چشم هایش بود فرو چکید، طاها دستمالی از کتش دراورد، و به دستش داد.
سارا همانطور که موهای بِلُندش را از روی صورتش کنار می زد اشکش را زدود و ادامه داد:
-جلوش نشستم و سعی کردم با حرف زبونش رو باز کنم، باورت نمی شه طاها دو دستی به آستینم چسبیده بود و فقط نگام می کرد، می خواست نگفته بفهمم، یه لحظه برگشت پشتش رو نگاه کرد، که منم تازه پشتش رو دیدم...
اخم هایش از یاد آوری آن مریض روانی در هم شد:
-یه مرد دیدم که یکم عقب تر وایساده بود، و با اخم بهش نگاه می کرد.
طاها پسر تیزی بود
از چیزی که همان اول از سرش رد شد ناخودآگاه به سمت لیلی سر چرخواند و به لیلی نگاه کرد و یاد وحشت دختر از خودش شد.
-بغلش کردم برم تو که مرده جلوم و گرفت و شروع کرد پرسیدن که کی هستین؟ کارتون چیه؟ اجازه گرفتین اومدین تو محوطه پشتی؟
قبلا منو دیده بود و حتی می دونستم یکی از نگهباناس
هی با اخم بهش نگاه می کرد، با هر نگاهش بچه بیشتر خودش رو جم می کرد.
دستهایش را روی زانوانش ستون کرد و به پیشانی اش تکیه داد:
-یه چیزایی حدث زدم، تو یتیم خونه ها پر از این از اتفاق ها بود، ولی صدای این بچه ها به هیچ جا نمی رسید، به زور می خواستم به خودم بقبولونم این مرد سی و خورده ای ساله به این بچه ده یازده ساله کاری نداره، ولی هیچ نتیجه ای نمی گرفتم، فقط اخم کردم و رد شدم.
بردمش یکی از اتاقا، بچه تو بغلم کز کرده بود و تکون نمی خورد، نشوندمش جلوم تا باهاش حرف بزنم، همین که جلوش نشستم، اومد جلوی جلو و تقریبا تو بقلم نشست و مستقیم نگام کرد انگار می ترسید ولش کنم برم،
حتی نمیدونستم چی بکم
گفتم چرا اومدی پیشم خاله؟ چرا اون آقاهه بهت اخم کرده بود؟ چیزی از وسایلش برداشتی؟
ولی هیچی نمی گفت، فقط نگام می کرد، من روانشناس نبودم که بتونم از راهی باهاش حرف بزنم.
دوباره ازش پرسیدم که گفت:
-شما می تونی به ما کمک کنید؟ مینا می گـه شما به ما کمک می کنی!
هی با زبون خودم می خواستم ارومش کنم و بتونه بگه! خودش که اقدام کرد خیلی خوب بود، گفتم اره، من خاله ی همتونم و هی براش زبون ریختم، ولی حتی نمی خندید
گفت می تونید اون اقا رو اخراج کنید؟
نگاهی به چشم های پر از سوال طاهای مغرور کرد و نفس عمیقی کشید و کمی از اب خورد و ادامه داد:
-بهش گفتم چرا؟ دوباره گفت می تونید؟
بهش گفتم تا نگی چرا که نمی شه!
با ترس گفت آخه اگه بگم باز می برتم اونجا.
سارا دیگر کنترلش دست خودش نبود، همانطور که دست هایش را تکان می داد ادامه داد:
-قلبم داشت می اومد تو دهنم، بچه عَلنی داشت می گفت مرده اذیتش می کنه، اون لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید فقط می دونستم اعترافاتش ممکنه بعدا باز لازم باشه ولی اگه نگه چی؟
گوشیم و دراوردم و تکیه دادم گوشه تخت که سه کنج دیوار بود و گفتم:
-کجا؟ کجا می برتت؟
بغض کردو فقط نگاه کرد، ازش سنش رو پرسیدم گفت ده، اخه کی انقدر حیوونه که به یه بچه ی ده ساله...
طاها که کم مانده بود از تعجب شاخ در بی اورد نگاهی دوباره به لیلی انداخت و گفت:
-داری میگی تو بچگی بهش...
سارا سریع گفت:
- نه نه!
و ارام تر ادامه داد:
-ولی اذیتش می کرده ...هی... هیچوقت نتونسته تااونجا پیش بره، چهار سال، چهارسال این بچه رو شکنجه روحی و جسمی کرده.
[/HIDE-THANKS]
طاها حسابی کلافه بود و با اعصابی بهم ریخته عقب رفت، به این فکر کرد که هربار که این دختر را دیده، در همین وضع بوده است!
عقب گرد کرد و روی صندلی نشست و از همان جابه دختر خیره شد، با همین دو برخورد یا بهتر است بگوید سه برخورد، فهمیده بود، دختر مشکلی دارد که باعث این برخورد ها و رفتار هایش است.
درباز شد و سارا همراه پرستار داخل شد.
پرستار به طرف لیلی رفت و سرم و چیز های دیگرش راچک کرد که طاها گفت:
-الان بهوش اومد، چندتا جیغ زد باز از حال رفت.
پرستار از صدای بی تفاوت و خشن طاها تعجب کرده بود گفت:
-هزیون میگه، بخاطر داروهاس، ذهن بین واقعیت و توهم چرخ می خوره، این سری مشکلی پیش اومد حتما صدامون کنید.
به محض رفتنش سارا رو کرد به سمت طاها و کنارش نشست.
برای حرفش دودل بود و طاها این را بخوبی فهمید، رو به سارا کرد و با لحنی عامرانه گفت:
-چیزی شده؟
سارا که هنوز آمادگی گفتن نداشت زود گفت:
-نه!
ولی طاها قاطعانه چنان بگویی گفت که سارا را مجبور به گفتن کرد:
-طاها... می تونی... یه جایی برام پیدا کنی؟
یک ابروی طاها بالا پریدو با شَک گفت:
- دقیقا چجور جایی منظورته؟
-یه خونه امن!
خب... جایی که خیالت از امنیتش راحت باشه دیگه، تو که تایید کنی من خیالم راحته. یه خونه بی دردسر.
طاها به سمتش چرخید و یک دستش را پشت مبل انداخت و در همان حالی که چشم های مشکی اش را مستقیم به چشم سارا می دوخت گفت:
-سارا، درست بگو منظورت چیه؟
سارا موبایلش را روی میز گذاشت و کامل رو به طاها شد:
- یه خونه امن می خوام، منظورم اینه ی درو پیکر نباشه...
بزار این جوری بگم، طوری که خیالم راحت باشه دزدی کسی نمی تونه بره تو ساختمون!
یه جای شلوغ باشه، پنجره هاشم حفاظ می زنم، می خوام نزدیک به خونه خودمم باشه.
طاها که از حرف های زنه رو به رویش که حکم مادرش را داشت و تا بحال چیزی از او درخواست نکرده بود، چیزی نمی فهمید گفت:
-برای کی همچین جایی رو می خوای؟
سارا به دخترش نگاه کرد، و باز به طاها!
طاها که منظورش را فهمیده بود گفت:
-چرا واسه یه دختر همچین خونه ای باید بخوای؟ مگه خونه خودش چشه؟
سارا خوب می دانست که اول و اخر باید قضیه را به طاها بگوید تا او بتواند کمکی به آنها کند، پسره رو به رویش که حکم پسر واقعیش را داشت اعتماد کامل داشت.
سعی می کرد قضیه را دست و پا شکسته بگوید:
-خب...
-رک و راست داستان و بگو تا کمکتون کنم.
سارا باصدای کلافه طاها حرفش را شروع کرد:
-قضیه ماله خیلی وقت پیشه! وقتی لیلی تو یتیم خونه بود...
خب از همین جا طاها شوکه شد، فکر می کرد دختر روی تخت، خانواده داشته و او را به سارا داده اند.
-همون طور که می دونی، یکی از اعضای تیم حمایت از بچه های بی سرپرست بودم! یتیم خونه ای که لیلی توش بود رو من سرکشی می کردم، تقریبا چهار ماه بود که این وظیفه من بود!
یه روز... وقتی داشتم تازه می رفتم دفتر مدیر، یکی از بچه های دوید اومد جلوم و چسبید به مانتوم!
سرش رو پایین انداخت و طاها به راحتی بغض در صدایش را فهمیده بود، سارا نفس عمیقی کشید و دوباره صاف نشست و ادامه داد:
-مانتوم و کشید، انقد ریزه میزه و لاغر بود که حتی ندیدم نزدیکم شده،
نگاش که کردم تو چشاش پر از وحشت بود، زانو زدم تا راحت باهاش حرف بزنم، اخه از بالا که باهاشون حرف بزنی مضطرب میشن
گفتم الان از دوستش گله می کنه که عروسکش رو نمی ده! یاهرچیزی، ولی...
اشکی از گوشه چشمش، با یادآوری تن زخمی دخترش، و ترسی که در چشم هایش بود فرو چکید، طاها دستمالی از کتش دراورد، و به دستش داد.
سارا همانطور که موهای بِلُندش را از روی صورتش کنار می زد اشکش را زدود و ادامه داد:
-جلوش نشستم و سعی کردم با حرف زبونش رو باز کنم، باورت نمی شه طاها دو دستی به آستینم چسبیده بود و فقط نگام می کرد، می خواست نگفته بفهمم، یه لحظه برگشت پشتش رو نگاه کرد، که منم تازه پشتش رو دیدم...
اخم هایش از یاد آوری آن مریض روانی در هم شد:
-یه مرد دیدم که یکم عقب تر وایساده بود، و با اخم بهش نگاه می کرد.
طاها پسر تیزی بود
از چیزی که همان اول از سرش رد شد ناخودآگاه به سمت لیلی سر چرخواند و به لیلی نگاه کرد و یاد وحشت دختر از خودش شد.
-بغلش کردم برم تو که مرده جلوم و گرفت و شروع کرد پرسیدن که کی هستین؟ کارتون چیه؟ اجازه گرفتین اومدین تو محوطه پشتی؟
قبلا منو دیده بود و حتی می دونستم یکی از نگهباناس
هی با اخم بهش نگاه می کرد، با هر نگاهش بچه بیشتر خودش رو جم می کرد.
دستهایش را روی زانوانش ستون کرد و به پیشانی اش تکیه داد:
-یه چیزایی حدث زدم، تو یتیم خونه ها پر از این از اتفاق ها بود، ولی صدای این بچه ها به هیچ جا نمی رسید، به زور می خواستم به خودم بقبولونم این مرد سی و خورده ای ساله به این بچه ده یازده ساله کاری نداره، ولی هیچ نتیجه ای نمی گرفتم، فقط اخم کردم و رد شدم.
بردمش یکی از اتاقا، بچه تو بغلم کز کرده بود و تکون نمی خورد، نشوندمش جلوم تا باهاش حرف بزنم، همین که جلوش نشستم، اومد جلوی جلو و تقریبا تو بقلم نشست و مستقیم نگام کرد انگار می ترسید ولش کنم برم،
حتی نمیدونستم چی بکم
گفتم چرا اومدی پیشم خاله؟ چرا اون آقاهه بهت اخم کرده بود؟ چیزی از وسایلش برداشتی؟
ولی هیچی نمی گفت، فقط نگام می کرد، من روانشناس نبودم که بتونم از راهی باهاش حرف بزنم.
دوباره ازش پرسیدم که گفت:
-شما می تونی به ما کمک کنید؟ مینا می گـه شما به ما کمک می کنی!
هی با زبون خودم می خواستم ارومش کنم و بتونه بگه! خودش که اقدام کرد خیلی خوب بود، گفتم اره، من خاله ی همتونم و هی براش زبون ریختم، ولی حتی نمی خندید
گفت می تونید اون اقا رو اخراج کنید؟
نگاهی به چشم های پر از سوال طاهای مغرور کرد و نفس عمیقی کشید و کمی از اب خورد و ادامه داد:
-بهش گفتم چرا؟ دوباره گفت می تونید؟
بهش گفتم تا نگی چرا که نمی شه!
با ترس گفت آخه اگه بگم باز می برتم اونجا.
سارا دیگر کنترلش دست خودش نبود، همانطور که دست هایش را تکان می داد ادامه داد:
-قلبم داشت می اومد تو دهنم، بچه عَلنی داشت می گفت مرده اذیتش می کنه، اون لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید فقط می دونستم اعترافاتش ممکنه بعدا باز لازم باشه ولی اگه نگه چی؟
گوشیم و دراوردم و تکیه دادم گوشه تخت که سه کنج دیوار بود و گفتم:
-کجا؟ کجا می برتت؟
بغض کردو فقط نگاه کرد، ازش سنش رو پرسیدم گفت ده، اخه کی انقدر حیوونه که به یه بچه ی ده ساله...
طاها که کم مانده بود از تعجب شاخ در بی اورد نگاهی دوباره به لیلی انداخت و گفت:
-داری میگی تو بچگی بهش...
سارا سریع گفت:
- نه نه!
و ارام تر ادامه داد:
-ولی اذیتش می کرده ...هی... هیچوقت نتونسته تااونجا پیش بره، چهار سال، چهارسال این بچه رو شکنجه روحی و جسمی کرده.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: