وضعیت
موضوع بسته شده است.

شیوابانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/06
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
3,030
امتیاز
406
محل سکونت
شهر کوچولو
[HIDE-THANKS]
طاها حسابی کلافه بود و با اعصابی بهم ریخته عقب رفت، به این فکر کرد که هربار که این دختر را دیده، در همین وضع بوده است!
عقب گرد کرد و روی صندلی نشست و از همان جابه دختر خیره شد، با همین دو برخورد یا بهتر است بگوید سه برخورد، فهمیده بود، دختر مشکلی دارد که باعث این برخورد ها و رفتار هایش است.
درباز شد و سارا همراه پرستار داخل شد.
پرستار به طرف لیلی رفت و سرم و چیز های دیگرش راچک کرد که طاها گفت:
-الان بهوش اومد، چندتا جیغ زد باز از حال رفت.
پرستار از صدای بی تفاوت و خشن طاها تعجب کرده بود گفت:
-هزیون میگه، بخاطر داروهاس، ذهن بین واقعیت و توهم چرخ می خوره، این سری مشکلی پیش اومد حتما صدامون کنید.
به محض رفتنش سارا رو کرد به سمت طاها و کنارش نشست.
برای حرفش دودل بود و طاها این را بخوبی فهمید، رو به سارا کرد و با لحنی عامرانه گفت:
-چیزی شده؟
سارا که هنوز آمادگی گفتن نداشت زود گفت:
-نه!
ولی طاها قاطعانه چنان بگویی گفت که سارا را مجبور به گفتن کرد:
-طاها... می تونی... یه جایی برام پیدا کنی؟
یک ابروی طاها بالا پریدو با شَک گفت:
- دقیقا چجور جایی منظورته؟
-یه خونه امن!
خب... جایی که خیالت از امنیتش راحت باشه دیگه، تو که تایید کنی من خیالم راحته. یه خونه بی دردسر.
طاها به سمتش چرخید و یک دستش را پشت مبل انداخت و در همان حالی که چشم های مشکی اش را مستقیم به چشم سارا می دوخت گفت:
-سارا، درست بگو منظورت چیه؟
سارا موبایلش را روی میز گذاشت و کامل رو به طاها شد:
- یه خونه امن می خوام، منظورم اینه ی درو پیکر نباشه...
بزار این جوری بگم، طوری که خیالم راحت باشه دزدی کسی نمی تونه بره تو ساختمون!
یه جای شلوغ باشه، پنجره هاشم حفاظ می زنم، می خوام نزدیک به خونه خودمم باشه.
طاها که از حرف های زنه رو به رویش که حکم مادرش را داشت و تا بحال چیزی از او درخواست نکرده بود، چیزی نمی فهمید گفت:
-برای کی همچین جایی رو می خوای؟
سارا به دخترش نگاه کرد، و باز به طاها!
طاها که منظورش را فهمیده بود گفت:
-چرا واسه یه دختر همچین خونه ای باید بخوای؟ مگه خونه خودش چشه؟
سارا خوب می دانست که اول و اخر باید قضیه را به طاها بگوید تا او بتواند کمکی به آنها کند، پسره رو به رویش که حکم پسر واقعیش را داشت اعتماد کامل داشت.
سعی می کرد قضیه را دست و پا شکسته بگوید:
-خب...
-رک و راست داستان و بگو تا کمکتون کنم.
سارا باصدای کلافه طاها حرفش را شروع کرد:
-قضیه ماله خیلی وقت پیشه! وقتی لیلی تو یتیم خونه بود...
خب از همین جا طاها شوکه شد، فکر می کرد دختر روی تخت، خانواده داشته و او را به سارا داده اند.
-همون طور که می دونی، یکی از اعضای تیم حمایت از بچه های بی سرپرست بودم! یتیم خونه ای که لیلی توش بود رو من سرکشی می کردم، تقریبا چهار ماه بود که این وظیفه من بود!
یه روز... وقتی داشتم تازه می رفتم دفتر مدیر، یکی از بچه های دوید اومد جلوم و چسبید به مانتوم!
سرش رو پایین انداخت و طاها به راحتی بغض در صدایش را فهمیده بود، سارا نفس عمیقی کشید و دوباره صاف نشست و ادامه داد:
-مانتوم و کشید، انقد ریزه میزه و لاغر بود که حتی ندیدم نزدیکم شده،
نگاش که کردم تو چشاش پر از وحشت بود، زانو زدم تا راحت باهاش حرف بزنم، اخه از بالا که باهاشون حرف بزنی مضطرب میشن
گفتم الان از دوستش گله می کنه که عروسکش رو نمی ده! یاهرچیزی، ولی...
اشکی از گوشه چشمش، با یادآوری تن زخمی دخترش، و ترسی که در چشم هایش بود فرو چکید، طاها دستمالی از کتش دراورد، و به دستش داد.
سارا همانطور که موهای بِلُندش را از روی صورتش کنار می زد اشکش را زدود و ادامه داد:
-جلوش نشستم و سعی کردم با حرف زبونش رو باز کنم، باورت نمی شه طاها دو دستی به آستینم چسبیده بود و فقط نگام می کرد، می خواست نگفته بفهمم، یه لحظه برگشت پشتش رو نگاه کرد، که منم تازه پشتش رو دیدم...
اخم هایش از یاد آوری آن مریض روانی در هم شد:
-یه مرد دیدم که یکم عقب تر وایساده بود، و با اخم بهش نگاه می کرد.
طاها پسر تیزی بود
از چیزی که همان اول از سرش رد شد ناخودآگاه به سمت لیلی سر چرخواند و به لیلی نگاه کرد و یاد وحشت دختر از خودش شد.
-بغلش کردم برم تو که مرده جلوم و گرفت و شروع کرد پرسیدن که کی هستین؟ کارتون چیه؟ اجازه گرفتین اومدین تو محوطه پشتی؟
قبلا منو دیده بود و حتی می دونستم یکی از نگهباناس
هی با اخم بهش نگاه می کرد، با هر نگاهش بچه بیشتر خودش رو جم می کرد.
دستهایش را روی زانوانش ستون کرد و به پیشانی اش تکیه داد:
-یه چیزایی حدث زدم، تو یتیم خونه ها پر از این از اتفاق ها بود، ولی صدای این بچه ها به هیچ جا نمی رسید، به زور می خواستم به خودم بقبولونم این مرد سی و خورده ای ساله به این بچه ده یازده ساله کاری نداره، ولی هیچ نتیجه ای نمی گرفتم، فقط اخم کردم و رد شدم.
بردمش یکی از اتاقا، بچه تو بغلم کز کرده بود و تکون نمی خورد، نشوندمش جلوم تا باهاش حرف بزنم، همین که جلوش نشستم، اومد جلوی جلو و تقریبا تو بقلم نشست و مستقیم نگام کرد انگار می ترسید ولش کنم برم،
حتی نمیدونستم چی بکم
گفتم چرا اومدی پیشم خاله؟ چرا اون آقاهه بهت اخم کرده بود؟ چیزی از وسایلش برداشتی؟
ولی هیچی نمی گفت، فقط نگام می کرد، من روانشناس نبودم که بتونم از راهی باهاش حرف بزنم.
دوباره ازش پرسیدم که گفت:
-شما می تونی به ما کمک کنید؟ مینا می گـه شما به ما کمک می کنی!
هی با زبون خودم می خواستم ارومش کنم و بتونه بگه! خودش که اقدام کرد خیلی خوب بود، گفتم اره، من خاله ی همتونم و هی براش زبون ریختم، ولی حتی نمی خندید
گفت می تونید اون اقا رو اخراج کنید؟
نگاهی به چشم های پر از سوال طاهای مغرور کرد و نفس عمیقی کشید و کمی از اب خورد و ادامه داد:
-بهش گفتم چرا؟ دوباره گفت می تونید؟
بهش گفتم تا نگی چرا که نمی شه!
با ترس گفت آخه اگه بگم باز می برتم اونجا.
سارا دیگر کنترلش دست خودش نبود، همانطور که دست هایش را تکان می داد ادامه داد:
-قلبم داشت می اومد تو دهنم، بچه عَلنی داشت می گفت مرده اذیتش می کنه، اون لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید فقط می دونستم اعترافاتش ممکنه بعدا باز لازم باشه ولی اگه نگه چی؟
گوشیم و دراوردم و تکیه دادم گوشه تخت که سه کنج دیوار بود و گفتم:
-کجا؟ کجا می برتت؟
بغض کردو فقط نگاه کرد، ازش سنش رو پرسیدم گفت ده، اخه کی انقدر حیوونه که به یه بچه ی ده ساله...
طاها که کم مانده بود از تعجب شاخ در بی اورد نگاهی دوباره به لیلی انداخت و گفت:
-داری میگی تو بچگی بهش...
سارا سریع گفت:
- نه نه!
و ارام تر ادامه داد:
-ولی اذیتش می کرده ...هی... هیچوقت نتونسته تااونجا پیش بره، چهار سال، چهارسال این بچه رو شکنجه روحی و جسمی کرده.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    بعد از زدن حرفاش که فقط یکی دو جمله دیگه گفت، فقط می گفت اخراجش کنید، خیالش رو راحت کردم که کمکش می کنم، رفتم دفتر مدیر، طاها زنیکه احمق با وقاحت گفت:
    -خجالت بکش خانوم فرهمند، اقای شاپوری مرد مطمئنی هستن و ما خیلی وقت‌ها چندتا از بچه ها رو می سپریم ببرن گردش، حتی برای روحیشون هم خوبه، اگه همچین چیزی بود که بچه های دیگه ام همین وضع رو داشتن، مهسا... اون موقع اسم لیلی مهسا بود، گفت مهسا دختر منزوی ایه، می ره پشت ساختمون خودش و زخم و زیلی میکنه، این داستان از شیش سالگیش شروع شده.
    به حرفای چرتش گوش ندادم، خودم اقدام کردم، فردا صبحش با حکم پزشکی قانونی و یه روانشناس که خودشون باهام فرستادن راهی پرورشگاه شدم، مدرکمم همون فیلم بود، فردا که دیدمش مچ جفت دستاش زخم بود، منو که از دور دید دوید و اومد پیشم و باز مانتومو گرفت، با حکمی که داشتیم لیلی رو بردیم پزشکی قانونی، نه تنها دستاش، بلکه کنار روناش، پهلوهاش،بازوهاش و ساعد دستاش کبودی های واضحی بود که مدرک شد به آزار یه بچه ده ساله.
    یکم در جایش جا به جا شد که طاها گفت:
    -خب؟
    -لیلی رو بردن برای معاینه دقیق، وضعیت خوبی نداشت، جیغ می زد، گریه می کرد، از هر پنج تا کلمش چهار تاش منو نزنید بود، بعد ها فهمیدیم هروقت اون مرتیکه گیرش می اورده چون باهاش جایی نمی رفته کتکش می زده، حالا هرجور که می تونسته، یبار با سیم کتکش زده، یه بار دسته چاقو زده
    ولی از همه بیشتر اینطوری بوده که میبستتش به درخت، یا دستاشو، یا بازوهاشو، بعد اذیتش میکرده، اوایل فقط از زدن و زجر دادن لیلی لـ*ـذت می بـرده، چون لیلی وضعیت خوبی نداشته زیاد بیرون نمی رفته بخاطر همین هیچ وقت کار به...
    طاها جمله اخر را خوب فهمید.
    سارا نفسی عمیقی کشید و به طاها نگاه کرد و گفت:
    -بعد از اون شکایت کردم، مدرک کافی داشتیم ولی... نه اون قدری که مجازاتش اعدام بشه،
    فقط همون فیلم یکم کارو پیش برد
    متاسفانه ازار جنـ*ـسی اثبات نشده اعدام نداره، وبا پوزخند ادامه داد:
    - اگه مدیر پرورشگاه بر علیه من شهادت بده البته، گفتن فعلا بازداشته تا حکم بیاد، همه انجمن ها پشتم دراومدن، لیلی روبه سرپرستی گرفتم، چندین سال زیر نظر روانشناس بود.
    هنوزم چندتا چیزو نتونسته هضم کنه، داره سعی می کنه ها، ولی به شدت اعصابش ضعیف شده، از اون سالا نشده راخت بخوابه، باورت می شه؟
    حتی یه شب، یاخواب میبینه یا نمیبینه چون خوابش نمیبره
    سکوتش طول کشید و طاها عصبی گفت :
    -ینی چی؟ مگه شهر هرته؟دادگاه چیشد؟
    -رای دادگاه اومد، مدیر پرورشگاه بر علیهم شهادت داد زنیکه احمق چشمش مردرو گرفته بود، شاپوری فقط بخاطر کتک زدن افتاد زندان، حدودا6سال ولی ما همون سال از انزلی اومدیم تهران، حالا بعد یازده سال لیلی رو پیدا کرده،
    اون حیوون عوضی از زندان اومده بیرون، برای خودشش شرکت زده، شرکتش برپا شده، نمی دونم چطور، ولی داره دنبال لیلی می گرده به بهانه حلالیت، مرتیکه مریض، توی دادگاه به جرم ازار روحی، جسمی واینکه ادعا می کرد بچه مشکل روانی داره مجازات شد، شلاقش زدن، ولی اون شش سال، هیچ کدوم از مشکلای دخترمنو درست نکرده، از خون می ترسه، از صدای بلند می ترسه، از جاهای خلوت می ترسه از تنهایی می ترسه،
    به طاها نگاهی کرد و گفت:
    -داستان اینه،به عنوان دایه ات ازت یه کمک می خوام، یه جای امن واسه دخترم پیدا کن! می تونی؟ برای لیلی نامه های مشکوک اومده هنوز نمیدونه
    طاها که از همان اول که فامیلی مرد را فهمیده بود شک کرده بود گفت:
    -اسم این ادم رو بگو، شاپوری؟ چیه شاپوری؟
    - واسه چی؟ طاها قول بده نری سراغش.
    -قول می دم! اسم؟
    -مصطفی! مصطفی شاپوری!
    طاها باشنیدن نامش یکباره احساس کرد سراپایش در مذاب فرو رفته.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    ایا همان مرد بود؟
    همان مردی که سال‌ها خواب را از چشم هایش ربوده بود؟
    صدایی در ذهنش مدام تکرار می شد، صدایی که یاد اور تمام دردها، تمام رنج ها بود، در ذهنش فلش بک خورد به نه سال پیش، تصویر پدرش که دستش را دور شانه پسر 18ساله اش انداخته و قبل از رفتن به سفر با او حرف زد:
    -دیگه سفارش نکنم طاها، مراقب خودت و خواهرت باش تا برگردیم! فقط یک هفته اس، اصلا زودتر اگه بشه میایم، شیر مرد من خوب از پس اوضاع بر می اد، عموهات و زن عموت هم هستن !
    طاها لبخند کجی زد، پدرش باز هم از اصلاحات ترکی استفاده کرده بود"شیر مرد" کاملا مت استامبول بود، ادامه داد:
    -نگران چیزی نباش!
    مادرش از پله ها پایین امد و در همان حال که دستش گیر به گوشواره اش که به موهای مشکی اش بود جلو امد.
    پدر با لبخند جلو رفت و سعی کرد موهای زیبای همسرش را که به گوشواره ی زمرد که سنگی به رنگ سبز داشت جدا کند.
    درهمان حال مادر باز گله کرد:
    -گوش نمی ده، می گـه نمیام بدرقتون، من راضی نیستم.
    پوفی کرد و رو به طاها گفت:
    -ببین تینا گوش نمی ده، توکه گوش میدی پسرم؟ پس من دیگه سفارش نکنم خب؟ غذا گذاشتم تو فریزر، سوزی هم هست، بهش گفتم طرف فسفود برید من می دونم و شما دوتا! تلفناتون دمه دست باشه زنگ می زنم جواب ندین خودتون می دونیدا! عموها و زن عموتونم حواسشـ...
    همسرش با دستی که پشتش کشید به سکوت دعوتش کرد.
    طاها به مادرش اطمینان داد که مراقب همه چیز هست و مادرش را که در آغـ*ـوش گرفت.
    تاجلوی در همراهشان رفت.
    این آخرین دیدار طاها با مادر و پدرش بود،
    تنها توضیح هم شد تصادف با کامیون بار بری، که در پیج جاده، ماشین خانواده اش را به ته دره فرستاد و ماشین اتش گرفت، راننده اش هرگز پیدا نشد چرا که چند روز پیش از تصادف، راننده ماشین فوت شده بود، کامیون دزدی بود. پرونده به دلیل نبود دلالیل کافی که تصادف عمدی بوده، باوجود وکالت عموی طاها بسته شد، اما طاها یه چیز را خوب متوجه بود، ان هم یک کپی ایمیل حاوی تهدیدی بود که از مصطفی شاپوری به پدرش فرستاده شده بود، از یک ماشین سوخته که زیرش نوشته شده بود:
    -خوشت اومد؟
    آنها حتی نتوانستند جنازه هارا تحویل بگیرند، پلیس گفت ممکن است جنازه ها پس از اتش گرفتن خودرو خود را خارج کرده و به رود خانه رساندند، اما هردو در اب افتادند، چرا که گوشواره مادرش و دکمه سر آستین پدرش در اعماق رودخانه پیدا شد.
    طاها درحالی که سعی می کرد خون سردی اش را حفظ کند، رو به سارا گفت:
    -فکر می کنم بهتره بیاد خونه من!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]سارا متعجب نگاهش کرد و گفت:
    -فک می کنم همین الان گفتم که ترس از چی داره، اون وقت پیشنهاد می‌کنی مستقیم پرتش کنم تو ترساش برای امنیتش؟
    طاها کلافه سری تکان داد و بلند شد و مطمئن از حرفی که قصد داشت عنوان کند گفت:
    -اونجا فقط من زندگی نمی کنم سارا، تینا و خدمه هم هستن، جدا از اون هرجای دیگه هم ببریش چه با در شل و زنگ زده چه با چفت و بست درستو حسابی ، چون تنهاس براش امن نیس، اگه واقعا دنبال امنیتشی فک میکنم خونه من بهترین مکانه
    ولی باتمام اینا تصمیم گیرنده خودتی
    این را گفت و به سمت در اتاق رفت
    لیلی
    چند لحظه بود که بهوش اومده بودم ولی قدرت بازکردن چشمامو نداشتم، از دست خودم و زمین و زمان عصبی بودم، حمله عصبی، چیزی که چندین ساله سعی می کنم ازش دور بمونم، چشمای خشکمو بزور باز کردم و باغم به سقف خیره شدم
    اتفاق به اون شدت محلکی نی افتاده بود که دچار این حمله کوفتی بشم، به سختی دارم سعی می کنم تا اعصابمو قوی کنم، ولی نشد، لعنت به روزی که من وارد اون یتیم خونه شدم
    لعنت له روزی که از شدت بی پناهی و غم به پشت ساختمون رفتم
    لعنت به روزی که اون بی شرف و دیدم
    لعنت به خودم که انقد گذشته تاریکی دارم
    انقد به خودم لعنت فرستادم که نفهمیدم دارم هق هق می کنم، در که یدفعه باز شد سریع رومو طرف پنجره برگردوندم و اشکامو پاک کردم، از اینکه اشکامو کسی ببینه متنفرم
    -لیلی؟
    سرمو به طرف سارا برگردوندم، چشماش خسته بود، معلوم نیس از کیه اینجام
    -باز سربارت شدم
    -این چه حرفیه؟ تو چرا درس نمی شی؟ چه سرباری؟
    تاخواستم جواب بدم درباز شد
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]در باز شد و یه مرد غریبه اومد تو
    به سارا نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم ولی اون ساده به طرفه مرد برگشت
    -می تونی ببریش ولی گفتن چندساعت دیگه
    دستمو طرف سارا بردم و استین مانتوشو کشیدم تا توجهش بهم جلب شه
    چشمش که بهم افتاد سریع گفت:
    -سارا ایشون اقا طاها هستن، پسرم، یادت میاد گفتم؟ تو اون بلبشو که حالت بد شد کمکم کرد بیارمت بیمارستان.
    یکم تعجب کردم ازدیدن پسر خونده ای که زیادی برای پسر بودن قیافه جاافتاده داشت!
    مخصوصا بااون موهای مرتب و ریش!
    نگاهی گذرا به چشمام انداخت و سرش و تکون داد و منم نامحسوس سلام کردم
    حس کردم باید یه چیزی بگم، جون کندم تا این چندتا جمله رو به مرد مقابلم بگم:
    -خوشبختم، ممنون از کمکاتون
    سرد و خشکو جدی با یه قابلی نداشت بلند شد و رفت
    -چقد گنده دماغه!
    سارا بااین حرفم چرخید به سمتم و نشست و گفت:
    -تعریف کن ببینم چی شد.
    طاها
    ماشین رو روشن کردم و منتظر موندم تابیان
    تاهمین جا هم خیلی مونده بودم، اونم وقتی تینا تنها بود
    از دور دیدمشون که می اومدن، از همون فاصله با دیدن موهای باز دختره که ازجلوش شاله مشکی رنگش بیرون بود پوزخندی رو لبم اومد
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]لیلی
    تمام مدت به حرف های سارا فک می‌کردم، طول مدتی که داشت کمکم می کرد لباس تنم کنم برام تعریف کرد، از نامه هایی که چند وقته برام می آد، و با خوندنشون شک کرده از طرف شاهپوری باشه. به من نمی گفت چی نوشته.
    تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواست خونه ی کسی که حتی نمیشناسمش برم.
    ولی... ولی اگه فقط یه درصد، یه درصد راست باشه و... اگه اون باشه، اگه پیدام کرده باشه،
    با یاد تمام اون روزای نحص لرزی به تنم نشست که شیرین متوجه شد و به شوخی گفت:
    - من کتم تمیز بود محض اطلاع!
    لبخند کوچیکی به شوخیش زدم دلم نمی اومد تو این سرما کتش رو قبول کنم
    -تو دسته گل بودن تو شکی نیست! ولی قلبم می گیره کتت سنگینه!
    با چشم غره نگاهش رو ازم می گیره و میگه:
    -قلبت می‌گیره؟ موهاتو ببند خب انگار دورت شنل پیچیدن!
    نگاهی به خودم کردم، راست می گفت، تا زیر شکمم موهام آزادانه رها بودن.
    نگاهش کردم و با انگشت به گردنم اشاره کردم، متوجه نشد ولی چند ثانیه بعد تازه یادش افتاد
    که روی گردنم، دقیقا سمت راستش سوختگی دارم، گردنبندی که همیشه باهاش زخمه نحسم رو می پوشوندم رو توی دستشویی جا گذاشتم، معلوم نبود کی برش داشته، مجبور بودم با موهام بپوشونمش.
    جلوتر که رفتم نگاهم به ماشین شاسی بلندی که امروز نزدیک بود باهاش زیر گرفته شم
    افتاد!
    رانندش مرد واقعا عنقی بود، دوست نداشتم سوار ماشینش بشم، ولی چیکار می تونستم بکنم؟به سارا بگم سوار ماشین پسرت نمی شم؟؟
    اونم بعد اینکه رسوندتم بیمارستان؟ چشم سفیدی نمی شد اونوقت؟
    سوار شدم و اهسته در و بستم، از تو آینه نگاهی بهش کردم که دیدم اونم داره نگاهم می کنه، هول شدم و سرم و انداختم پایین،
    صدای جدیش رو شنیدم که خطاب به ساراگفت:
    -کجا؟
    -خونه من، تا برای بعد تصمیم بگیرم.
    لبم به اعتراض باز شد که با ضرب برگشت عقب و گفت:
    -همین که گفتم لیلی، بچه بازی رو بزار کنار، موضوع جدیه خودتم خوب میدونی! می ریم خونه ی من.
    نتونستم چیزی بگم و کلافه سرم رو به پشت صندلی نرم ماشین تکیه دادم، شاید واقعاً حق با اون بود، شاید واقعا مسئله جدی بود، ولی من احمقانه انکارش می کردم.
    هرچند، اگه به خونه خودم می رفتم از ترس و استرس شب خواب راحت نداشتم پس در حال حاضر بهترین فکر همین بود.
    من لج نمی کردم، من فقط سربار بودن رو دوست نداشتم.
    ولی... ولی با تمام این تفاسیر، وقتی که فکر می کنم کسی که اون نامه ها رو برام فرستاده همون شاهپوریه، از ترس بدنم خشک می شه و آب دهنم رو نمی تونم قورت بدم،
    روی بدنم عرق سرد می شینه، ومن مثل همیشه، سعی می‌کنم باکشیدن دست و پاهام این ضعف رو دور کنم، من از اون مرد میترسم خیلی میترسم.
    خدایا بسم نبود؟ تا 13سالگی من اونجا زجر کش شدم، چرا دست از سرم بر نمی داشت؟
    چرا اصلا ولش کردن؟ چرا خدایا چرا؟
    با تموم شدن این سوالا تو ذهنم، قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشم قصد سر خوردن داشت که با انگشت گوشه چشمم رو محکم فشار دادم، یکی از قول هایی که با خودم وقتی از اون یتیم خونه خارج می‌شدم گذاشتم گریه نکردن بود!
    برای من حتی یاد گریه هم درد داشت، چون یادم میاد...یادم میاد وقتی که گریه می‌کردم و اشک هام با خنده...
    حتی اگه تا سرحد مرگ هم درد داشتم گریه نمی کردم...
    حتی اگه غمم از دست دادن بزرگ ترین چیز زندگیم بود...
    گریه برای من نشونه غم بود، نشونه ضعف بود، نشونه درد بود
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]
    تو سرم هی تکرار با خودم تکرار می کردم
    ارومی... چیزی نیست... مشکلی نیست... تموم می شه... تموم می‌شه...
    انقدر تو دلم به زمین و زمان ناله و شکایت کردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
    .
    با ترمز ماشین سرم و بلند کردم و به عمارت رو به روم خیره شدم، اینجا کجا بود؟
    سرم رو به طرف سارا برگردوندم و سوالی بهش خیره شدم اون هم با کمی خجالت به چشم هام نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت
    روم و به طرف طاها که تا حالا سکوت کرده بود چرخوندم و گفتم:
    - این جا کجاست؟
    بدون هیچ حرفی نگاهی از تو آینه به چشمام انداخت و پیاده شد، من هم پشت سرش پیاده شدم
    سارا که پیاده شد با پرخاش رو بهش گفتم:
    -می شه بگی کجا اومدیم؟داری گیجم می کنی بخدا.
    ولی تو همین لحظه در عمارت باز شد و دختری با عجله بیرون دوید، تقریبا میتونم بگم هم سن و سال من بود، قیافش که اینطور می زد،
    موهای بلند و مشکی داشت که ازاد دورش پخش بودن فقط ی شال دور گردنش بود، یه پیرهن خنکه بهاره تنش بود تاکه یکم بالای مچش رو پوشونده بود.
    به طرف طاها دوید و محکم خودش و تو بغلش انداخت.
    احتمالا تیناست، خواهر طاها.
    روم به طرف سارا برگردوندم و درمانده لب زدم:
    -مااینجا چیکار داریم اخه؟؟
    نگاهی به اون دو نفر انداخت و کمی ازشون فاصله گرفت و به اون طرف ماشین رفتیم
    دستش که روی بازوم بود رو گرفتم و گفتم:
    -می شه زودتر بگی اینجا کجاست؟ اومدیم چیکار روزه سکوت گرفتی مگه؟ واقعا از اینجا خوشم نمیاد موج منفی بهم میده
    با حالت سرزنش باری به چشمام نگاه کرد و گفت:
    - تو چرا انقدر خرافاتی شدی؟ قبلا اینجوری نبودی. کلافه مشابه سوالمو تکرار کردم که
    چشماشو تو کاسه چرخوند و حرصیگفت:
    - پس من توی بیمارستان برای کی ۲ ساعت داستان تعریف کردم؟
    اصلا انگار متوجه نیستی، بهت میگم از زندان آزاد شده چندتا، نامه واست اومده خودت که دیدی ببینم نمیترسی؟ خودت نگران نیستی؟ چجوری می خوای توخونت راحت بخوابی؟
    با خیال راحت میتونی از خونه بیای بیرون؟ یا بیای سر کار؟ نه نمیتونی، مثل من فکر کن، منم مثل توام من اول فکر کردم گفتم بیای خونه ی من ولی خواستم که یه خونه واست پیدا کنم که خونه تو عوض کنی، ولی خونه عادی هم واقعا برای تو امن نبود، یادت رفته؟ کاراشو یادت نیس؟
    طاها پیشنهاد کرد که بریم خونه خودش ظاهرا اینجا رو امن‌تر از خونه های دیگه می دونه
    اینجا تنها نیستی که بترسی، منم که تند تند میام پیشت

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    سارا سعی میکرد قانعم کنه ولی من فقط یه چیز تو سرم چرخ می خورد:
    ازاد شده، واقعا ولش کردن، کی اوردتش بیرون، ما که اخرم نتونستیم مدرک قانع کننده ای برای آزار و اذیت اون حیوون کثیف پیدا کنیم، به جرم کودک ازاری گرفتنش، ولی چون تجاوزی درکار نبود، چون ثابت نشد چندبار منو کشوند همون حیات پشتی... و تامرزش... پیش رفت...
    ولی انقد جیغ و داد کردم، انقد جفتک انداختم که ولم کرد
    ولی لحظه اخر... با همون انبر دست کوفتی، پهلومو زخمی و حرصشو خالی کردو بلند خندید
    اما فقط زندان افتاد، آثار شکنجه رو تنم زیاد بود ولی مدرکی بود که ثابت کنه کار اون مرده؟؟
    کسی بود شهادت بده؟
    نه نبود.
    اگه اون موقع مثل الان که مشکلی برای بچه ها درست می شه، مردم دخالت می کردن،
    شاید کاربه جایی می رسید، شکایت از یه یتیم خونه کهنه و تقریبا قدیمی تو یکی از پرت ترین منطقه های قم... به جایی نمی‌رسید، ولی نشد...
    هیشکی نبود شهادت بده، شهادت به شب هایی که بیدارم میکردو ...
    تیغه دماغم تیر کشید
    اشک مزاحمی که تو چشمام جم می شد رو سریع با نگاه کردن به اسمون ابری پس زدم

    من به سختی یکم رو به راه شدم
    ولی اخه به چه قیمتی؟
    من هنوز دارو مصرف می کنم، هنوز کابوس می بینم، هنوز جرعت بیش از حد نزدیک شدن به مردی رو ندارم

    خدایا... اگه باز بیاد سراغم...
    به طاها و خواهرش نگاه کردم
    طاها داشت چیزیو آروم برای خواهرش توضیح می‌داد
    نمی شدپیش سارا بمونم؟ طبیعتا نه
    اونجا هم امن نیس، میاد، بخدا که میاد...
    یادمه... یادمه یه بار از پنجره یتیم خونه...
    سمت سارا برگشتم ،منتظر نگاهم می کرد و مردد گفت:
    - خب؟
    - تا کی باید بمونم؟
    برق ناشی از امید تو چشم اونم درخشید و گفت:
    - موقتیه، تا ببینیم آبا از اسیاب افتاده
    سمت طاها برگشتم

    از پشت ماشین به طرفش رفتم
    هنوز پشتش بهمون بود
    چندقدم جلو رفتم، باید خودمم یه حرفی میزدم یانه؟ یه تشکر خشک و خالی که میشد از این ادم عبوس کرد
    بافاصله ازش ایستادم:
    - اقا طاها!
    برگشت طرفم، بااون شونه های پهن و قد بلند وقتی می دیدمش ناخوداگاه استرس می گرفتم، این دیگه دست خودم نبود از هر مرد قدبلندی می ترسیدم
    نگاهش کردم، بانگاه بهم فهموند منتظر ادامه حرفمه
    - ممنون از اینکه قبول کردین چندوقت اینجا بمونم، خواسته زیادیه و شما به خاطر سارا قبول کردین ... متوجهم ، در کل خو
    استم تشکر کنم
    مطمئن باشین از جانب من مزاحمتـ...

    - نیازی به قول دادن نیست، ایشالله زودتر مشکل حل بشه، مزاحمتی نیست چون این خونه اتاق خالی زیاد داره.
    سرش رو بالا اورد و به سارا نگاه کرد
    - ناهار با مایی؟
    - نه، هتل و خیلی وقته خالی ول کردم
    باید برم، لیلی غروب میام بریم وسایلت رو برداری.
    همون لحظه صدای تینا رو شنیدم:
    - راننده هست دیگه، تو چرا بیای؟
    سارا باخنده گفت:
    - خودم باشم خیالم راحت تره عزیزم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    HIDE-THANKS]بعدم رو کرد سمت من و گفت:
    - 5حاظر باش
    مردد سری تکون دادم، اینکه میخواست بره حس غربت و اندوه شدیدی تو جونم می انداخت، مگه من کیو تو این زندگی داشتم که بهش دل ببندم جز سارا؟
    سوار ماشین طاها شدن و راه افتادن
    تا لحظه اخر که تو دیدرس نگاهم بودن چشمم و برنداشتم
    - نظرت چیه خونه رو ببینی؟ یکم از این غریبی درمیای
    بااین حرف تینا به سمتش برگشتم، چهره جذاب و مهربونی داشت
    بالبخند کوچیکی نگام میکرد،
    - اگه میشه!
    باخنده چرخید و گفت:
    - ای بابا چقدر خشکی تو، قراره پیش ما باشی چندوقت، این معذب بازیا چیه دیگه
    دست و گرفت و کشید، لحن شوخ و راحتش یکم استرسم رو کم کرد
    در بزرگ خونه رو حل داد و منو کشید تو، یاد کارتون دیو و و دلبر افتادم!
    اون لحظه ای که بل به قصر دیو میاد و گیج میشه و نمیدونه چی در انتظارشه
    تینا منو از ورودی رد کرد و وارد پذیرایی شد
    - راحت باشیا، فک کن اینجا خونه مریمه!
    نمیگم خونه خودت چون فقط حرفه، هیچ جا خونه ادم نمیشه.
    ولی فقط یه جمله تو سرم بود
    خدای من!
    این اولین واکنش من بود.
    خونه به شدت شیکی بود!
    تم کرم و قهوه ای طلایی خونه واقعا شیک بود
    انقدر روی شیک تایید داشتم چون واقعا دکوراسیون عالی داشت
    مبل های سلطنتی به صورت گرد وسط پذیرایی چیده شده بودن، پرده های مخمل کرم و سفید با آرگ قهوه ای
    - این پذیرایی و من اصلا دوست ندارم زیادی رسمیه ادم توش نمیتونه ولو شه
    دوباره دستمو گرفت و پشت پذیرایی رفت و یه پله بالا رفت، این سری یه پذیرایی دیگه جلوم بود
    چه سرامیک های قشنگی داشت، مرمر کرم بود با نقشای خیلی خیلی مات سفید
    یه لحظه ته دلم از یه چیزی دلم گرفت
    خونه ی این دخترو پسر کجا و...
    من کجا...
    فکرم رو پس زدم و به دورم نگاه کردم
    این پذیراییشون راحتی و اسپرت بود، مبلای
    آبی نفتی سیر داشتند و میز های سفید استخوانی
    تینا دستم رو ول کرد و گفت:
    خب اینجا پذیراییه ماست اونیکی رو ول کن اصلا قشنگ نیست، من اونو قسمتی از خونمون نمیدونم
    آشپز خونه هم اون ور طرف همون پذیرایی زشتش
    باخنده گفتم:
    - بهش نگو زشت بنظرم خیلی شیک بود
    تابی به گردنش داد:
    - بله شیک هست، منتها ادم انگار رو میخ نشسته
    مبلاش راحت نیس، همه چی زیادی رسمیه
    دوباره دستم وگرفت در همون حال گفت:
    - بریم اتاقتو ببینی
    از پله های کنار راهرو بالا رفت و یه سالن دیگه رو به رومون بود ولی فقط بنظرم یه نشیمن ساده بود و نه برای پذیرایی.
    - اینجا بیشتر با طاها میشینیم، زیاد پایین نمیریم، مگه اینکه با خدمه کاری داشته باشیم
    به سمت راست چرخید دوتا اتاق بود که وسطش یه کتابخونه خیلی بزرگ بود
    ولی بوی چوب خیلی تندی داشت که نشون می‌داد از چوب خالطه.
    پر از کتاب بود! اونم نه هرکتابی با یه نگاه گذرا هم میشد فهمید همشون مربوط به روانشناسین، ینی ماله خودشونه؟ به طاها که نمیومد روانشناس باشه، ینی مال...
    کم مونده بود سرمو بکوبم زمین، خدایا من چقدر گیجم! تینا سال اخر دانشگاهش بود، "مشاوره"
    سارا قبلا گفته بود!
    در اتاق سمت راست رو باز کرد و ایستاد عقب:
    - خوش اومدی عزیزم
    اول از هرچیز پرده های حریر یاسی به چشمم خورد، رنگ مورد علاقم بنفش بود
    و خب، یاسی هم یجور بنفشه دیگه
    اروم وارد شدم
    مشخصا اتاق مهمان بود
    یه تخت ساده و شیک دونفره سفید با روتختی سفید که حاشیه های خیلی کم یاسی داشت
    کمد سمت چپم کنار یه در بود که مطمئن حمام یا دسشویی بود
    و اینه دراورد هم چسبیده به همون کمد، یه میز کوچیک هم با یه آباژور کنار تخت بود
    فضای بزرگ و مربع اتاق تقریبا اندازه خونه من بود
    این حجم از تفاوت منو واقعا معذب میکرد
    چرخیدم طرف تینا و گفتم:
    - م... من واقعا از اینکه اینجوری مزاحم بشم بدم میاد، نمیخواستم اصلا بیام سارا...
    پرید وسط حرفم و جلو اومد:
    - این چه حرفیه؟ سارا مثل مادرمه! توام مثل خواهرم، دقیق نمیدونم مشکلت چیه ولی هر چی که هست و باعث شده مدتی پیش ما باشی
    بدون واقعا مزاحمتی برای ما نداری، اخه یه نفر ادم چه مزاحمتی داره؟


    [/HIDE-THANKS]



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]با اینکه میدونستم تموم حرفاش برای اینه که من خجالت نکشم و معذب نباشم، اما بازم خیلی برام ارزش داشت، همین اول کاری دلمو نشکست،
    از اخلاقش خوشم اومد، من زود ذات ادم هارو تشخیص میدادم، زندگی توری با من رفتار کرده بود که بقدری روی رفتار هاشون دقیق میشدم که ببینم جنسشون خرابه یا نه دیگه عادت کرده بودم و به چندتا برخورد خلق و خوی طرف دستم میومد
    و الان هم بنظرم این دختر رو به روم دختر اروم و خونگرمیه، شاید بتونم باهاش دوست باشم تا وقتی اینجام
    به طرف تخت رفت و چندبار به ملافه ها دست کشید:
    - خب خوبه!تازه عوضشون کردن اگه به دلت نمیشینه بگم عوض کننش
    تازه یادم اومد، من اینجا هیچ خدمه ای ندیدم طبیعتا این خونه رو خودش با این ناخونای مانیکور شده تمیز نمیکنه
    - فضولی نمیکنم تینا جان! فقط برام عجیبه!
    خدمتون کجان؟(وباخنده اضافه کردم)واقعا بهت نمیخوره خودت این عمارتو تمیز کنی
    با خنده قشنگی خودشو از پشت ولو کرد رو تخت:
    - انتظار نداری سرپا نگت دارم تا بهت بگم که؟
    اروم جلو رفتم، هنوز یکم سرم گیج میرفت، روی تخت نشستم و گفتم:
    - نه ندارم، بگو!
    سرش یه طرفم چرخید:
    خدمه امروز استثناعا فقط دوتاشون هستن ثریا و مهگل! مادر و دخترن، اشپزی که با ثریاس دخترشم کمک دستشه! اونا اینجا از همه قدیمی ترن، به جز اون دوتا دو نفر دیگه هم هستن یکیشون اسمش ربابست،یه دختر جوونه ها فک نکنی پیره،
    اسمش اصلا به سن و قیافش نمیخوره
    به جز اونم یه پسر کوچکتر به اسم محمد ۱۸
    اونم چندماه دیگه میره! میخواد بره دانشگاه
    با آب و تاب جلو اومد:
    - یه چیزی بهت بگم، ثریا زن خوب و مهربونیه خیلی خونگرمه، بعدا که باهاش حرف بزنی خودت متوجه میشی، ولی در مورد مهگل...
    - یعنی چی؟
    - اینطور نیست بگم دختر بدیه ها،
    ولی یکم با بقیه نسازه. عمو و زن عمو هم که قبلا اینجا اومدن دختر و پسرشون چند بار با مهگل حرفشون شد، حرف منظورم دعوا نیست ها.
    فقط در حد حرفی که با هشدار بهش زده شه تا درست رفتار کنه، یکم مغروره. اینوفتم تا بفهمی با چجور ادمی طرفی.
    بخاطر حرفای قطار وارش نفسش بند اومده بود به خاطر همین با خنده گفتم:
    - می خوای یه نفس بکش!
    بازم خندید و بلند شدو رو به من نشست و گفت:
    - راستی اینجا محافظ هم داره، گفتم بعدا دیدی نترسی.
    از تعجب ابروهام رفت بالا، نگاش کردم و گفتم:
    - جدا؟
    دیدم تینا با خنده با انگشت موهای جلوی صورتش را به کنار داد و گفت:
    - اره، ولی آخه... آخه چیزه... وقتی که من دویدم بیرون اومدم جلوی عمارت، اخه راستشو بخوای من یکم توی حجاب سر به هوام، حواسم نبود
    که شال سرم نیست بدو بدو اومدم بیرون چون دوروزه طاها رو ندیدم، اون بنده خدا هاهم تا دیدن اونجوری اومدم سرشون رو انداختن پایین رفتن پشت عمارت چشمام گرد شد!
    گفتم:
    - یعنی واسه خودت مهم نیست که ببیننت؟
    - راستش نه، نه که نباشه،عادت ندارم چون چندوقت اونور بودم از سرم افتاد
    یکم فکر کردم اره سارا گفته بود امریکا بودن
    - امریکا درسته؟
    سر تکون داد
    - آره درسته خلاصه به خاطر اشتباه و سهل انگاری من بیچاره ها هیچ وقت نمیتونن راحت تو حیات باشن همش مجبورن تا میام سرشونو رو به پایین یا رو به باغچه کنن یا برن پشت عمارت، تا اگرم چیزی سرم نبود خلاصه اینا نبینن
    از لحنش خندم گرفت
    - اگر کاری کنن یا حرفی بزنن طاها پدرشونو در میاره

    مث چی با اون قدوهیکل از طاها میترسن[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شیوابانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/06
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,030
    امتیاز
    406
    محل سکونت
    شهر کوچولو
    [HIDE-THANKS]به لحنش خندیدم که گفت:
    - لباس همراهت که نداری، اگه به دلت می‌شینه از لباسای خودم بدم
    بدم نمی اومد ولی حس میکردم بوی بیمارستان میدم، نمیتونستم قبل دوش گرفتن لباسی تنم کنم
    - به دلم که میشینه ولی باید برم حموم اینجا وسایلم نیست هیچی از وسایل پیشم نیست به خاطر همین راحت نیستم
    سری تکون داد و بلند شد و گفت:
    - یکم بخواب، استراحت کن تا وقتی سارا بیاد صدات می کنم، اینجوری حداقل یه ذره انرژیت برمی‌گرده اینطور نیس؟
    لبخندی به این همه محبتش زدم و گفتم:
    - مرسی
    به طرف در رفت که نتونستم طاقت بیارم اینجا واقعا حس اضافی بودن می کردم
    تا این حسو یکم تو وجودم کم نمیکردم نمیتونستم اینجا بمونم
    - تینا
    برگشت طرفم و گفت:
    - جانم
    - بازم ببخشـ...
    نذاشت حرفم تموم بشه و با قیافه ای تقریبا پوکر پشت کرد:
    -برو بابا
    نتونستم به مدل حرف زدن و اداهاش نخندم
    باخنده گفتم:
    - صبر کن من داشتم حرف میزدم!
    ولی اون همون جوری که در رو می بست گفت:
    - همه حرفاتو شنیدم دیگه. صدبارم جوابتو دادم اهمیت نمیدی که منم گوش نمیدم
    یه لحظه از قیافه بچه گونش واقعا تعجب کردم این دختر واقعا ۲۴ سالشه؟
    کل بدنش رو از در بیرون برد و فقط سرش تو بود.
    - هر چیزی خواستی من همین اتاق ته راهرو ام می تونی بیای پیشم
    سری تکون دادم و گفتم باشه
    چپ چپ نگاهی بهم کرد و گفت:
    - الان باز تو سرت فکرای چنددقه پیش و بکنی دیگه خودت میدونی
    خندیدم و گفتم نه واقعا قول میدم به خوابم سری تکون داد و گفتم:
    - نه قول میدم بخوابم
    لبخندی زد و درو بست
    سمت دیوارها چرخیدم تازه وقت کردم نگاه درستی به اتاق بکنم
    دیوارهای سفید و روشنی که داشت باعث می‌شد حسابی نور پنجره ها روشن تر کندش پنجره های بزرگ و دلبازی که صد در صد به سمت حیاط ویلا بود،
    این چیزی بود که باعث شد حسابی انرژی مثبت از تااق بگیرم، پنجره!
    چیزی که همیشه دوست داشتم تو خونم داشته باشم ولی خب، همیشه از وجودش محروم بودم، خونه های کوچیکی که من میگرفتم طبیعتا پنجره های بزرگ و دلبازی نداشتن، طبیعی بود، خونه برای یه نفر ادم پنجره قدی میخواد چیکار؟
    تازه اگرم داشت به شهر دید داشت نه دار و درخت
    سرگیجه ضعیفی داشتم، یکم عقب رفتم و شالم رو دراوردم مانتوم هم همینطور، بلند شدم و دراتاق رو هم قفل کردم، اروم روی تخت دراز کشیدم، ملافه ها بوی لطیفه لیمو میداد،
    خوب این بو رو میشناختم، همه رایحه های ایم برندو می شناختم، من از اسانسای مختلف خوشم می اومد،
    انقد حس خوب و آرامش بخشی بهم داد که چشام اروم گرم شد و خوابم برد...
    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا