وضعیت
موضوع بسته شده است.

*KHatereH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/22
ارسالی ها
1,261
امتیاز واکنش
7,982
امتیاز
809
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: آسمان گرگ و میش
نویسنده: @..khatereh..کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @ZHILA.H
ژانر: عاشقانه-اجتماعی-تراژدی
خلاصه :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و دختری جذاب و تو دل برو با مشکلات فراوانش در باغ عشقی مینشیند که عذاب آن عشق زندگی اش را به تباهی میکشاند و او را نابود میکند و سر انجام صاحب هدیه ای میشود که حاصل تمام این سختی ها و رنج ها است و اما سرگذشتی نصیب خودش میشود که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    بسم الله الرحمن الرحیم

    مقدمه:
    آرامشی عجیب افکارش را احاطه کرده بود. البته با قلبی زخمی و پر از درد و رنج.
    احساس میکرد دچار روزمرگی شده است اما این را هم دوست می داشت. اصلا عاشق روزمرگی بود که زندگی بدون حاشیه و دردسر و آسایش را داشته باشد.
    هنوزهم چیزهایی را در زندگی از همه چیز بیشتر دوست می داشت. مثلا: برادرش رضا که تمام جانش بود و عاشقانه برادرش را میپرستید و یا خاله ی عزیزش فهیمه که در تمامی این سالها جای خالی و سرد مادرش را با عشق و محبت پر کرده بود و او را همانند فرزند خود بزرگ کرده بود، بدون اینکه لحضه ای خم بر ابرو بیاورد و یا اینکه غر بزند و منتی بر سرش بگذارد. همه ی محبت هایش نه از سر ترحم و نه از احساس مسئولیت بود، تمام محبت ها و مهربانی هایش برای ماهور از عشق فراوانی بود که نسبت به قلب مهربانش داشت...
    جان بعدی اش پدرش بود که سالیان سال از او دور بود و شاید سالی یک یا دو بار او را میدید و زندگی بدون او برایش مزه ی تلخی داشت، ولی با خیال، افکار و خاطره آن سالها بود که زنده مانده بود و به عشق و مشتاقانه در انتظار ملاقات بعدی مینشست، عطر مخصوصش را میزد، به خود میرسید، موهایش را برای بابای مهربانش میبافت تا دست نوازش بر سرش بکشد و با تمام پس انداز ها و پول توجیبی هایش را خرج گل های رزی میکرد که برای پدر می آورد...
    عزیز ترین جانش او بود! او که یک سالی میشد انتظار میکشید برای دیدنش، برای صدایش و آغـ*ـوش مهربانش و همچنین زندگی شاعرانه ای که با او به اتمام رسانده بود و حسرت زندگی مشترک آن دو سالِ شیرین را میکشید و هر روز پشت پنجره مینشست تا شاید او بیاید و انتظار بی فایده بود

    یک جان ضعیف و بی جان دیگر هم داشت که خیلی وقت بود از او بی خبر بود، شاید با او قهر کرده بود، شاید بلایی بر سرش آمده بود. نمیدانست...!
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS] وقتی ویدا درب را باز کرد و نگاهی به او انداخت و گفت :
    -بیا تو
    ماهور با لبخندی وارد جمع شد. لباسهایش را عوض کرد و در جمع آنها نشست. بازهم ویدا و رضا شوخی و کل کل میکردند
    ماهور سکوت میکرد و به آنها که به سرو کله هم میزدند نگاه میکرد و دایی شهرام گفت :
    -خب ماهور جان! فکراتو کردی؟
    ماهور نگاهی به دایی اش انداخت و گفت:
    -درباره ی چی دایی
    -همون خواستگاری که زنگ میزنه و جوابی بهش نمیدی!
    ماهور که تازه متوجه شده بود گفت :
    -بله ... یعنی نه ! من بهش فکر کردم و جوابم منفیه
    دایی ریشش را نوازش کرد و گفت:
    -میتونم بپرسم دلیلش چیه دایی؟
    رضا سریع جواب داد:
    -معلومه خب دایی! چیزی که زیاده خواستگار!
    ماهور چشم غره ای به برادرش رفت و گفت:
    -گفتم که دایی! نگاه نکن اینا میان میگن همه ی شرایط دخترتونو قبول داریم! هنوز تقی به توقی نخورده میگن کار بی کار درس بی درس!من اینو از نگاهشون میفهمم!
    ویدا با سر حرف ماهور را تایید کرد و گفت:
    -راست میگه! کار از محکم کاری عیب نمیکنه! مثلا این رضا چند سال پیش اومد خواستگاری من قبول نکردم! یادته رضا؟ همش نگران درسم بودم که خداروشکر تموم شد و رفت!
    رضا گفت:
    -عه! فکر کردی! حالا درس تموم شد رفت پی کارش... کار نرفته که... هنوز در خدمتمون هستش!
    ویدا با اعتراض اخم کرد وگفت:
    -خیلی نامردی رضا! خوبه هنوز جوابه خواستگاریت رو ندادما!
    -به هرکی بگی شوهرم و چهار سال بعد خواستگاری معطل کردم تا درسم و ادامه بدم هرکی باشه حق و میده به من! ماکه مشکل مالی نداریم! الان دردت چیه؟
    ویدا با اعتراض گفت:
    -خیلی بی رحمی رضا واقعا که!
    ماهور نگاهی به ویدایی انداخت که وا رفته بود و سپس گفت:
    -نه ویدا جون رضا شوخی میکنه وگرنه منم نمیذاشت درس بخونم به اینجاها برسم! رضا حالا کارش که ایرادی نداره پس چرا مخالفی؟
    رضا دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
    -بابا من شوخی کردم چرا میزنید منو؟! بیا اینم کار... اصلا از فردا خودم واست میگردم دنبال کار! خوبه! الان آشتی؟
    ویدا با ناز گفت:
    -باید حالا فکر کنم تا ببینم چی پیش میاد!
    زندایی مهین اش با مهربانی گفت:
    -حالا از این بحث ها بگذریم... آخه دخترم سنش داره میره بالا دیگه مورد خوب گیر نمیادا! ازمن گفتن بود
    ماهور لبخند دلنشینی زد و گفت:
    -آخه مگه چند سالمه؟ بیست و چهار سالمه همش !
    -دوسال دیگه که درست تموم بشه میشه بیست و شیش سالت!
    ماهور به قالی خیره شد و گفت:
    -راست میگید! ولی آخه من ازین پسرای بیست بیست و دو سه ساله خوشم نمیاد! همه چیشون بسته به مال و ثروت پدرشونه و بعد میگن پولدار!
    از این حرف احساس بی حیایی کرد و خاله فهیمه گفت :
    -دخترم اینو راست میگه حرف خوبی هم میزنه ... مخصوصا ماهورم که رو پای خودش ایستاده! از رضا که خیلی وقته پول نمیگیره ...از باباشم همینطور ! پس باید کسیو پیدا کنه بتونه به خودش تکیه بده و سرپناهی برا ماهور !
    زندایی مهین گفت :
    -آره دیگه از قدیم گفتن دختر خوب تو خونه نمیمونه !
    رضا به تندی و شوخ طبعی گفت :
    -پس تو کوچه میمونه ؟
    شهرام با خنده گفت:
    -آی کیو منظورش اینه که ماهور بر و رو داره! خوشگله! انقدر خواستگار داره که سرش بی کلاه نمیمون !
    رضا در فکر فرو رفت و ماهور با ناخن هایش بازی میکرد و ویدا خواست جو را عوض کند گفت :
    -یه روز جمع کنیم بریم کوه! خوش میگذره !
    -خیلی جنبه داری کوهم میخوای! میگم خسته میشی تو بشین من مییرم کوهو میارم اینجا
    ویدا با خنده پاسخ شوخی رضا را داد و گفت:
    جدی! توکه یه کیسه یه کیلویی برنج نمیتونستی بلند کنی! حالا میخوای کوهو بیاری اینجا ؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    عیدتون مبارک شاد و پیروز باشید =)
    [HIDE-THANKS]
    رضا سری تکان داد و گفت :
    - تعریف کردم یه دخترو از مرگ نجات دادم؟
    ماهور متعجب به برادرش نگاه کرد و گفت :
    -چطوری؟
    -ویدا میخوای بشنوی!
    ویدا با حاضر جواب و شیطانی نگاهش گفت :
    -نه !هنوز نبخشیدمت که
    رضا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
    -میخواستی هم نمیگفتم
    ماهور ملتمسانه گفت :
    -بگو دیگه داداشی !
    رضا پشت چشمی به ماهور نازک کرد و گفت :
    -همین بعد از ظهر بود زنگ زدی گفتی مردم برادر دارن منم برادر دارم ! دیشبم به مسخره گفتی من به داشتن داداشی مثل تو افتخار میکنم! حالا شدم داداشی؟
    -بیخیال شوخی بود! آخه دیشب گفتی خواهر یعنی رقیب ته دیگ ! ظهرم که ماشینو بردی من به هوای ماشین بیشتر خوابیدم! بعدم دیر رسیدم سر کلاس
    رضا با خنده گفت :
    -تو کِی ته دیگ خور بودی؟ من این خواهر قراضه مو گفتم
    ( به ویدا اشاره کرد )
    و ادامه داد : با تو کاری ندارم که !
    ویدا با اعتراض تند تند گفت:
    -واقعا که رضا! من خواهرتم؟ من قراضه ام؟ من رقیب ته دیگ هاتم؟ واقعا برات متاسفم... ازین به بعد پارچه میندازم ته قابلمه که دیگه نگیره! حالا ببین...
    خاله فهیمه گفت:
    -ای بابا چقدر تو زودرنجی دختر! میگی بالا چشمت ابرو قهر میکنی؟ اصلا ته دیگ ها ماله منه کسی هم حق اعتراض نداره!
    ماهور خندید و بـ..وسـ..ـه ای از لپ فهیمه زد و گفت:
    -قربونت برم من! خودم برات یه قابلمه ته دیگ درست میکنم خاله جون کاری به اینا نداشته باش!
    زندایی مهین گفت:
    -آره بابا سگ و گربه هارو ول کن واسه ته دیگ میوفتن به جون هم! این شهرام هم لنگه ی اون دوتا!
    شهرام گفت:
    -پس فرزاد چی؟ اونم ته دیگ خوره ها!
    زندایی مهین کمی فکر کرد و گفت:
    -نه! فرزاد بچم اصلا غذا نمیخوره!
    ویدا با طعنه و شوخی گفت:
    -بابا، راجب پسر مامانم حرف نزنید آسمون به زمین میاد!
    رضا گفت:
    -اون روز هم اصلا فرزاد نیوفتاد به جون ته دیگ ها! عمه جون شماهم که اصلا منتظر فرصت واسه تصرف و تصاحب ته دیگ ها نبودیا!
    شهرام گفت:
    -رضا راجب خواهر من حرف نزن که حرف پشت خواهرت زیاده!
    ماهور آرام گفت:
    -پای من و چرا میکشید وسط؟
    رضا صدایش را کلفت کرد و مثل لات های کوچه گفت:
    -پس بحث ناموس کشیده شد وسط! ببین... حاج شهروم... احترومت واجب خاندایی! ولی ع مادر زاییده نشده کسی که بخواد به خواهر خانم ما بی احترامی کنه!
    از لحن صحبتش همه خندیدند که رضا گفت :
    -خب حالا باشه میگم! ویدا هستی؟
    ویدا سرش را تکان داد و گفت: هستم!
    رضا شروع به تعریف کرد:
    -چند هفته پیش برقای شرکت اتصالی کرده بودن . همه ی کارمندا بیرون رفتن الا من! یه دختربچه با مادرش تو آسانسور بود . جیغ میکشیدن و به در آسانسور میزدن . منم با هر زوری بود در آسانسور و باز کرد و دیدم بین دو طبقه ان . میدیدمشون ولی نمیتونستن بیان بالا و دختربچه بیهوش بود . خانومه دکمه طبقه شیش و زد و آسانسو تکونی خورد و زن بیشتر جیغ میکشید . رفتم طبقه پایین تر و درب همون اسانسورو شکستم و زن و بچه رو بیرون کشیدم . دختر بچه نفس کم آورده بود . یه کار کردم بهوش بیاد همین! حالا بنظرت اونا زن و بچه ی کی بودن ؟
    ماهور به تندی و ذوق جواب داد : مدیر شرکت؟
    رضا که انگار در ذوق اش خورده باشد گفت :
    -بیا اینو ببین! یبارم نشد بزاره به درستی من یه چیزی تعریف کنم !
    ماهور با خنده ی دلربایش گفت :
    -خب باهوشم دیگه چیکار کنم ؟
    -آره ارواح عمت
    ماهور با نگاهی شنونده گفت:
    -جالب بود!
    رضا نگاهی اندر سفیهانه به او کرد و گفت:
    -کجاش جالبه؟ همه از ترس جونشون فرار کردن! یه بچه داشت میمرد !
    ماهور دیگر چیزی نگفت و با ویدا بلند شدند تا شام بیاورند . در آشپزخانه ماهور عمیقا غرق در فکر میلاد بود و توی پیاله ها ترشی میریخت که ویدا دستش را کشید و را از افکارش بیرون کشید و گفت:
    -ای بابا چرا ترشی و ریختی تو ماست؟!میگم ماهور صبح با من میای بازرسی؟
    با تعجب گفت:
    -ببخشید حواسم نبود...بازرسی؟ من ؟
    -آره میریم برای پلمپ و بازرسی
    ماهور به کارش مشغول شد و شانه ای بالا انداخت و گفت :
    -نمیدونم ! آخر شب بهت خبر میدم .
    -ولی عجب داداش عقب مونده ای داری!
    ماهور بد نگاهش کرد و به شوخی گفت :
    -چرا نمیگی شوهرم عقب مونده اس؟
    ویدا خجالت کشید و مشغول کشیدن شام شدند . سر شام ماهور مدام به فکر میلاد بود . یعنی رضا میزاشت ماهور دقیقه ای برادرش را ملاقات کند؟ اگه اجازه داد چی میگفت؟
    فهیمه گفت :
    -ماهورم اون بشقاب و میدی خاله؟
    اما ماهور نمیشنید. واقعا نمیشنید . فهیمه سکوت کرد و در نگاه ماهور دقیق شد . لحضه ای همه دست از صحبت برداشتند و به ماهور نگاه انداختند که به گوشه ای در فکر خیره شده بود . رضا که روبرویش نشسته بود با بشکن ماهور را به خود آورد . اول ماهور نگاهی به چشمهای متعجب انداخت و بعد رضا بدون اینکه سوالی از او بپرسد گفت :
    -بشقاب و بده به خاله
    ماهور همانطور که به پایین خیره شده بود با خجالت و شرم بشقاب را به فهیمه داد و معذرت خواهی کرد .
    ***
    بعد از شام ماهور به ویدا خبر داد که اورا همراهی میکند ولی صبح . وقتی وارد خانه شدند رضا برگشت و به ماهور گفت :
    -ماهور چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟
    منظور رضا را حدس میزد ولی با این حال گفت :
    -چرا باید خودمو عذاب بدم؟
    رضا که کلافگی در نگاهش موج میزد گفت :
    -خودتو به اون راه نزن! فکر میکنی تو خودت بریزی نمیفهمم؟ بخاطره میلاد ! بخاطره بابا ! بخاطره مامان و...
    دیگر ادامه نداد و ماهور چینی به پیشانی اش داد و گفت :
    -خب! و بخاطره کی؟
    سیب گلوی رضا تکون خورد و گفت :
    -نمیدونم ...ولی حواسم هست که هر روز میشنی تو اون دفتر کوفتی مینویسی و گریه میکنی! ولی میدونم چی میخوای بهم بگی ... میخوای میلاد و ببینی و بابا رو ... میلاد آره ولی بابا هرگز ! میفهمی؟!
    با بغض ناشی از فریاد رضا گفت :
    -چرا داداشی؟ چرا بابا هرگز ؟ مگه بابام نیست؟ مگه پدری نکرده در حقم؟
    رضا با پوزخند و اخم هنگامی که دستش را بر کمر گذاشت گفت :
    -پدری کرده در حقت؟ بخاطره ده دوازده سال؟ مامان چی ؟ چرا نمیری مامانو ببینی که شونزده سال بزرگت کرده و اندازه سی سال برات زحمت کشیده
    با صدایی تقریبا فریاد گفت :
    -برای اینکه برای سر زدن به مامان نیازی به اجازه ات ندارم ... روزایی که نیستی میرم پیشش... تو نمیفهمی ! میگم دلم برای بابا تنگ شده میخوام ببینمش
    اولین بار بود سر رضا فریاد میکشید. رضا به او حق میداد ولی همه چیز بخاطره خود ماهور بود . رضا عصبی تر از همیشه گفت : پس چرا تا الان هیچ زنگ نزده ؟ چرا سراغتو نمیگیره؟
    ماهور با قلبی شکسته و پر از فریاد از خستگی سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقش رفت و لحضه ای با صدای رضا متوقف شد که نامش را خواند. برنگشت و هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد . فقط ایستاد ... رضا با کلافگی گفت :
    -اجازه میدم بابارو ببینی...
    دیگر رغبتی نداشت و با صدایی که سعی میکرد لرزشی نداشته باشد گفت :
    -نیازی نیست...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    به سرعت به اتاقش هجوم برد و درب را محکم کوبید و پشت در نشست. اشک ریخت. هق هق زد.ولی بی سر و صدا. روزگار اجازه اعتراض نمیداد و دنیا بدجوری روی سرش آوار شده بود . دستش جلوی دهنش بود و هق هقش را خفه میکرد و با افکاری پر و سردردی شدید از گریه بخواب عمیق فرو رفت
    ***
    توی اتاقی تقریبا تاریک که فقط یه میز و سه صندلی فلزی داشت کنار هم نشستند و به صندلی روبرو که قرار بود میلاد جایش را پر کند خیره شدند . ماهور استرس داشت ولی رضا خونسرد به دست و پای لرزان ماهور مینگریست . لحضه ای بعد پسری وارد اتاق شد که دستهایش را از جلو بسته بودند . ماهور با اعتراض روبه مامور گفت :
    -چرا دستشو بستین؟
    مامور خونسرد در حالی که از در بیرون مرفت گفت :
    -اون سری رو یادتون نرفته که؟
    دوباره نشست و میلاد هم روبه رویش. قلبش پر از فریاد دلتنگی بود و واهمه داشت . به چشمان برادرش نگاه کرد . خسته و خمـار و همینطور موهای سفید و داغون و ته ریش . زیر چشمهایش به اندازه یه بند انگشت سیاه و گود افتاده بود. لبهایش به رنگ خاکستری رنگ عوض کرده بود و دستهایش پینه بسته بود و خشک شده بود و نوک انگشتهایش زرد ناخنهایش شکسته و داغون بود . بی اختیار اشکی از چشم ماهور سر خورد و اشکهای بعدی اش جاری ! سرش را پایین انداخت و بی صدا سعی میکرد گریه اش را خفه کند .صدایی باعث شد ماهور سرش را بالا بگیرد و به روبه رو نگاه کند .
    -تو کی هستی ؟
    دنیا روی سرش آوار شد و با ناباوری گفت :

    -ماهورم !خواهرت! یادته ؟
    میلاد پوزخندی زد و گفت :
    یادمه !ولی نمیشناسمت...از اون وقتی که من و با سنگدلی آوردی تو این خراب شده که اسمش کمپه فراموشت کردم
    رنگ از رخ اش پرید و گفت :
    -چرا با خودت اینطوری میکنی؟ ماکه خوبتو خواستیم؟
    اینبار میلاد بود که قاطعانه با صدایی دو رگه گفت :
    -گمشید بیرون...
    -اما میلاد!
    میلاد داد زد : گفتم بیرون ! نمیخوام ریخت نحستون و ببینم!
    رضا که کارد میزدی خون اش در نمی آمد . بلند شد و بازوی ماهور را گرفت و بلند کرد و گفت :

    -پاشو بریم.گفتم این لیاقت نداره...خلایق هرچه لایق !
    میلاد با حرکتی میز را به طرف دیگه ای پرتاب کرد که صدای مهیب میز فلزی باعث شد ماهور با بهت به میلاد نگاه کند . رضا دستش را کشید و گفت:
    -مگه نمیگم بیا؟
    با ناامیدی و قلبی ملتهب راه برگشت را پیش گرفت اما به ثانیه ای نکشید که جسم محکمی بر روی سرش فرود آمد که چیزی شبیه به صندلی فلزی بود که از سوی میلاد بر سر ماهور فرود آمده بود. ماهور با اشکهایش روی زمین نشست و سرش را در دست گرفته بود و هق هق میزد و تنها نگاهش به دوربین گوشه ی اتاق بود. رضا با عصبانیت یقه ی میلاد را گرفت و فریاد کشید:
    -احمق! چرا نمیفهمی؟ اون دوستت داره... نگرانته! یابو! اون خواهرته بیچاره...
    لحظه ای بعد میلاد را هل داد. میلاد بی جان تلو تلو خوران عقب عقب رفت ولی زمین نخورد. مردی با یونیفرم نگهبانی نگاهی به تلوزیون و تصاویر زنده دوربین ها با نگرانی خیره شده بود که دختری با موهای بلند و زیبا که حالا بهم ریخته بود گوشه ی اتاق نشسته بود و میگریست و دومرد درحال دعوا بودند. صدای دوربین را فعال کرد :
    -ولی دیگه تموم شد میلاد... دیگه خواب ماهور و ببینی! همچین برادری فقط به درد سطل سر خیابون می خوره نه چیز دیگه ای!
    دوباره مشتی حواله میلاد کرد و فریاد میکشید:

    -اون خواهر منه! اینو بفهم که نمیذارم موجودی کوچکترین آزاری بهش برسونه! صندلی پرت میکنه واسه من...
    دخترکی که ماهور باشد بلند شد و تمام تلاش اش را کرد تا آنان را ازهم جدا کند ولی میلاد او را محکم هل داد و ماهور تلو تلو خوران عقب عقب رفت و به دیوار خورد
    نگهبان سریعا از اتاق خارج شد و بسوی اتاق دوید و وقتی در را باز کرد ماهور که به در چسبیده بود پرتاب شد و بردیا معتمدی با صدای بلند که آنها را متوجه خود کند گفت:

    -چخبره اینجا! خانم حالتون خوبه؟
    ماهور خیره به او نگاه کرد، مردی جذاب و جا افتاده ای بنظر میرسید...
    ***
    در راه برگشت در اتوموبیل رضا نشسته بودند . رضا با چهره ای خونسرد اما عصبی و کلافه در پیچ و خم و ترافیک رانندگی میکرد و ماهور دیگر اشک نمیریخت و به رو به رویش خیره شده بود که تلفنش زنگ خورد. صاحب خانه جدید ماهور بود
    -بله بفرمایید؟
    -سلام قادری هستم
    ماهور با تردید ابرویش را بالا انداخت و گفت :

    -آقای قادری؟ پسرشون هستید؟
    -بله من مجتبی قادری هستم . شما قول نامه نوشته بودید و پول پیش رو هنوز ندادید
    اخم کرد و گفت :

    -بله قراره هفته دیگه شنبه واریز کنم طوری شده؟
    -بله ... متاسفانه پدرم دیشب فوت کردن و قرارداد فسخ شده ! ما خونه رو فروختیم ! قرار شد مقداری از این پول رو بابت فسخ قرارداد به شما بدیم
    نفسی کلافه کشید و گفت :

    -باشه ممنون موردی نداره !
    تلفن را قطع کرد و چشمهایش را بست. نیاز به آرامش داشت و تنهایی

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    او خودش بود؟ ماهور بود؟! گمان نمیکنم...
    چرا انقدر ماهور پیر و شکسته شده بود؟ چرا انقدر تغییر کرده بود؟ با تردید و استرس تنها اسکناسی چند برابر کرایه ی راننده تاکسی با دستان لرزانش روی داشبورد گذاشت و پیاده شد
    -خانم بقیه پولتون!
    گیج بود و طوفان تکانش میداد. دوست نداشت نگاه از آن خانه ی قدیمی بردارد اما برگشت و گفت:
    -بقیه اش ماله خودتون
    دوباره برگشت و این بار خانه ی پدری اش غیب شده بود و در بیابان گرفتار شده بود. با ترس و دلهره برگشت سمت راننده اما راننده ای ندید. ماشین هم غیب اش زده بود. با وحشت چند دوری به اطرافش با ناباوری نگاه کرد. ترسیده بود انگار همه جا کم کم داشت تاریک میشد که صدای فریاد خودش بود که باعث شد از خواب بپرد
    ***
    گلویش را ماساژ داد. عرق سردی بر بدنش نشسته بود. موهای چسبیده بر گردنش را کنار زد و بلند شد. پنجره را باز کرد و با وحشت دوباره بست. همان طوفان بود که در خوابش حس میکرد، جای کسی را خالی دید. انگار کسی در زندگی اش بوده که حالا نیست اما هرچه میگشت آن شخص را نمیافت. هرچه افکارش را زیر و رو میکرد پیدا نمیکرد. آن مرد که بود؟ محال ممکن بود رضا یا کس دیگری باشد. کلافه شده بود از فکر کردن و نتیجه نامشخص گرفتن. انگار زندگی محو و نامشخصی داشت که نمیدانست چی بود. خاطراتی گنگ و صدا هایی نامفهوم اعصابش را بهم ریخت. انقدری که فکر کرد سردرد گرفت تا صبح شد و بالاخره با مسکن توانست سردردش را آرام کند. صبح هوا تازه روشن شده بود که تصمیم گرفت سجاده و چادرش را بردارد و کمی با خدا راز و نیاز کند.
    -خدایا بهم نشونش بده! اون کیه؟ اون گذشته ماله کیه ماله منه؟ خدایا این چه حسیه که مثل خوره افتاده به جونم؟ کمکم کن بشناسمش خدا! کمک کن بفهمم این تصویر های گنگ و محو چیه؟ این صداهای نامفهموم و ناواضح چین تو سرم که اکو میشن؟ خدایا کمک کن!
    سرش را روی مهر گذاشته بود که دستی نرم و لطیف روی شانه اش کشیده شد
    -دخترم خوابت بـرده؟
    ماهور با چشمانی سرخ سرش را بلند کرد و گفت:
    -مگه ساعت چنده؟ چقدر خوابید خاله؟
    فهیمه با مهربانی شانه اش را نوازش کرد و گفت:
    -فکر کنم اصلا نخوابیدی! دیشب یکی همش تو ایوون راه میرفت. واسه نماز صبح بیدار شدم صدات میومد که انگار سرتو گذاشته بودی رو مهر و گریه میکردی و بینش با خدا حرف میزدی...
    با خجالت سرش را پائین انداخت و گفت: یه مشکل جدی برام پیش اومده نمیدونم دقیق چیه!
    ماجرا را برای فهیمه تعریف کرد و در آخر فهیمه با تعجب نگاهش کرد و بعد گفت:
    -مادربزرگم خدابیامرز همیشه میگفت آدمای دلپاک و مهربون همه چیز به یه نحوی بهشون الهام میشه! اینطوری که تو تعریف کردی احساس میکنم یه سفر پیش رو داری! یه سفر پرماجرا که توش پر از سختی ها و شادیهاست! بهش فکر نکن اعصابت خرد میشه... پاشو صبحونه بخوریم.. پاشو چایی دارچینی درست کردم که دوست داری! صبحونه رو تو حیاط میخوریم... بلندشو!
    ***
    از شانزده سالگی که مادرش فوت کرده بود با برادر بزرگترش به تنهایی روی پاهایشان ایستادند و هیچ پشتیبان و تکیه گاهی ... حتی همه فکر میکردند که ماهور و رضا نفقه اشان را دریافت میکنند و برعکس ! ماهور با سختی درس خواند و روز و شب پخت و شست و اتو کرد و تمیز کرد ! سخت بود برای دختر شانزده ساله که برادرش درآمد زیادی ندارد. بعضی شب ها از خستگی زیاد سرش را روی میز کوتاه اتو میگذاشت و خوابش میبرد و شبهایی که سرش را روی کتاب درسی هایش میگذاشت و میخوابید . ولی رضا مثل کوه پشت خواهرش بود و خاله فهیمه و دایی شهرام کم و بیش کمکشان میکردند. صبح ساعت سه و چهار که همه خواب بودند ماهور از خوابی آشفته پرید . پریشان و بی قرار بود . گونه اش از گریه خیس شده بود . موهای بلندش را یه طرف فرستاد و پاورچین به اتاق رضا سرک کشید و خیالش راحت شد. به حیاط بزرگشان رفت و کنار حوض بزرگ نشست . آب حوض شفاف و زلال بود که تصویر شب ، ماهور و ماه را منعکس کرده بود با نوک انگشتهایش آب را بازی میداد و تصویر تکان میخورد که چیزی باعث شد دست از این کار برداشت . توهم بود نه؟ تصویر مادرش را داخل آب میدید که کمتر از قبل موج داشت . کنارش نشسته بود و از توی حوض به او با لبخندی ملیح نگاه میکرد . لبخندی پر از امید و رضایت به مادرش از داخل حوض نگاه میکرد که تصویرش کمی موج داشت . کمی که گذشت تصویر محو شد و ماهور با نا امیدی و حسرت به جای خالی مادرش نگریست که روزی دور همین حوض میدوید و وقتی زخمی یا کثیف میشد مادرش از همین حوض دست و صورتش را میشست و به جایش برگشت و تا اذان خواب به چشمش نیامد... فکر و خیال آزارش میدادند. نزدیک اذان بود که چشمهایش بسته شد
    بعد از دوش گرفتن لباس ساده و مرتبی پوشید و راهی کلاس اش شد . دو پسر به دنبال ماهور افتاده بودند . گام هایش را تند برمیداشت تا وقتی که به خیابان اصلی برسد . یه دختر که به راحتی نمیتوانست از زور دو پسر نجات پیدا کند ! آن هم با جثه ی کوچک ماهور . هنوز تا خیابان اصلی راه زیادی بود . نبش کوچه دستی روی بازویش حس کرد و با ترس برگشت و عقب عقب رفت . حالا جمعیت بیشتر بود ولی که بود که کمک کند؟ پسرها با چشمهایی شیطانی به چشمهای مضطرب ماهور نگاه میکردند که با ترس عقب میرفت . یکی از پسرها نزدیک شد . عزمش را جزم کرد و با تمام قدرتی که داشت با پایش به پهلوییش زد . همچنان پسر پهلویش را گرفته بود . ایندفعه شیر شده بود ولی هنوز ترس داشت . پسر دومی خواست به او نزدیک شود که اینبار ماهور زانویش را بلند کرد و به شکم پسر دیگر زد . هردو پسر آسیب دیده بودند ولی بازهم به ماهور نزدیک میشدند . جمعیت کمی دور آنها را گرفته بودند که از قضا یکی از آنها بردیا و دیگری پانیذ بود . ماهور میتوانست از بین هزار نگاه ناآشنا پانیذ را پیدا کند ولی اینبار ترسش نمیگذاشت . دو پسر به ماهور نزدیک شدند و بازهم ضربه های بعدی را تحویل دو پسر داد و از فرصت استفاده کرد و خواست فرار کند که جمعیت وقتش را گرفتند و کیفش از پشت کشیده شد . ماهور برگشت و خواست ضربه ی دیگری بزندو اما پسر ها قوی شده بودند و انگار نقطه ضعفش را پیدا کرده باشند. مردی به کمک ماهور آمده بود و با توجه به دو پسر را فراری داد و بعد به طرف ماهور رفت . ماهور احساس امنیت کرده بود و کمی نفس نفس میزد. بردیا نفس نفس میزد و گفت:حالتون خوبه؟
    سرش را پائین انداخت و از خجالت نگاهش هم نمیکرد... با اینکه صدایش آشنا بود گفت:

    -بله...ممنون
    -بهت که دست نزدن؟
    سرش را به حالت منفی تکان داد و بطری آبی از پیرزنی گرفتند . بردیا داد زد :

    -چیو دارید نگاه میکنید؟ دعوا تموم شد ! کاش یکم انسانیت داشتید بجا نگاه کردن... اصلا برید ببینم !
    انگار که نفسش جا آمده بود با قدردانی به دستهای او نگریست و با مهربانی اش گفت :
    -واقعا ازت ممنونم خیلی کمکم کردی... اگه تو نبودی ...
    بردیا با حرف اش ضربه اش را به ماهور زد و امیدش را ناامید ساخت
    -کاری نکردم که ! هر دختر دیگه ای بود همینکار انجام میدادم .
    نفس عمیقی کشید و بلند شد و با چهره ای ناراحت و ناامید گفت :

    -بازم مرسی ... کلاسم دیر شد خداحافظ
    پلکی زد و خداحافظی کرد ماهور به کلاسش رسیدگی کرد و بعد به خانه رفت و آن شب فکرش درگیر بود. آن مرد چقدر شبیه خاطرات گنگ و نا واضح خوابش بود! نه واقعیت نداشت.
    نمیتوانست واقعیت داشته باشد

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    دلش گرفته بود از تنهایی . مدام به امروز فکر میکرد و اتفاقاتش
    (هرکسی بود همین کارو میکردم )
    یعنی برایش مثل همه بود؟ حتی یک پله هم جلو تر نبود؟ دلش گرفته بود . شاید بخاطره غرورش چنین چیزی گفت ! شایدم چون از او خوشش نمی آمد این حرف و زد !
    چیزی از کلاس نفهمیده بود . فکرش از باربد به سمت مزاحم ها منحرف شد . با خودش فکر کرد
    (مگه من چی دارم که اینهمه مزاحم دورمن ؟ منکه اصن آرایشی ندارم! لباسای ساده میپوشم ! رنگای جیغ استفاده نمیکنم...وای نکنه کسی از اون جمعیت از آشناها بوده باشن؟ نکنه به گوش رضا برسه؟ )
    دیگر تحمل افکار مزاحمش و تنهایی اش را نداشت . به سمت خانه فهیمه روانه شد . در زد و فهیمه با مهربانی درب را باز کرد . بعد از سلام و بـ..وسـ..ـه های خاله خواهرزاده ماهور گفت :
    -این در ها که هیچ وقت قفل نبود خاله؟
    خاله با نگرانی گفت :
    -اخه میترسم از پشت بوم دزد بیاد ...میدونی که خونمون بزرگه و چشم خیلی هارو میگیره... احتیاط شرط عقله خاله ... نکنه یه وقت درو باز بزاری ماهورم؟ در اتاقتم همیشه قفل کن و یه کلید به رضا بده در مواقع ضروری
    لبخند به چهره خاله اش زد و مهربانی صدا و نگاهش خیره شد و گفت :
    -چشم به رضا میگم کلید بسازه !
    فهیمه رفت به سمت آشپزخانه و ماهور گفت :
    -خاله چیزی نیار نمیخورم
    فهیمه اخمی کرد و گفت :
    -باز رفتی تو فکر رژیم ! نگفتم رژیم ضرر داره؟ نگفتم رژیم نگیر؟ کو گوش شنوا؟ نمیدونم این رژیم چیه بین جوونا باب شده!اینو نمیخورم اونو نمیخورم! بیخود کردی !
    خندید به لحن خاله اش و گفت :
    -آخه خاله نمیخوام شما زحمت بکشی
    خاله اش که کیکی از دست پخت خودش توی بشقاب میگذاشت گفت :
    -تو که هیکلت خوبه! رژیم هم نیاز نداری. یعنی نیازم داشته باشی من نمیزارم
    ماهور با لبخند به حرکات و مهربانی و دلنگرانی خاله اش خیره میشد و جوابش را با مهربانی میداد. ماهور بلند شد و فهیمه گفت :
    -کجا؟ ناهار درست کردم!
    ماهور با ناچاری گفت :
    -چرا اینکارو کردی خاله؟ کار دارم من! راستی نگفتم... من همینجا میمونم قرار داد بهم خورد
    فهیمه از خوشحالی او را در آغـ*ـوش گرفت و میبوسید . پس از یک ربع قربان صدقه ها و اسپند دود کردن فهیمه، ماهور از خانه اش بیرون رفت و باز لب حوض نشست . به تصویر منعکس خودش خیره شد. توهم دیشب را به یاد آورد و به جای خالی مادرش نگاه کرد و با حسرت چشم از آب گرفت . با انگشتانش آب را تکان میداد و این کار عادت او بود. آرامش خاصی به او میبخشید . کاش باز هم پیدایش میشد. کاش باز هم آن توهم شیرین تکرار میشد. پس از دقایقی بلند شد و به خانه اش رفت . غذایی به عنوان ناهار درست کرد و پس از خوردن نهار به کلاسهایش رفت و ساعت هفت شب بود که برگشت . شامی دست و پا کرد و به تمرینات درسی اش ادامه داد . باز یاد اتفاق صبح افتاد ...
    ( هرکس دیگه ای بود همینکار و میکردم )
    ***
    باز با حسرت به گذشته های دور بازگشت :
    دختری کوچک و متعجب ایستاده بود و باغم چشمهایش بغض کرده بود . مردی زانو زده بود و دخترک را در آغـ*ـوش گرفته بود . دستهای لرزانش موهای دخترش را نوازش میکرد و چشمهای بارانی اش را روی شانه ی کوچک دخترک گذاشته بود و اشک میریخت . دخترک چیز زیادی حالی اش نمیشد ولی میدانست که شاید دیگر هیچوقت... هیچوقت دیدار پدرش ممکن نباشد
    با دستهای کوچک و ریز اش اشک های پدرش را با محبت کودکانه پاک کرد و با صدایی کودکانه و بغض آلود گفت :
    -بابایی چیشده؟
    پدر با شرمندگی ، خستگی و اندوه و غصه و بیشتر ازهمه دلشکستگی تمام گفت :
    -دیگه نمیتونی بابا رو ببینی ! ببخش بابایی...شرمندتم دخترکم
    دخترک بغضش شکست و اشکهایش روانه شد
    ملتمسانه با هولی تمام حرف میزد و التماس میکرد :
    -بابایی... تروخدا نرو... فقط امشب پیشم بمون... برام غصه بگو ... نرو بابایی... من دلم تنگ میشه برات ... باابااا... امشب و پیشم بمون تروخدا...
    هق هق دخترک شروع شده بود و شانه هایش از ترس از دست دادن پدرش میلرزید و چانه اش شانه هایش را همراهی میکرد و چشمهایش میبارید .
    منتظر بود و نمیدانست پدر چه میگوید . پدر سرش را پایین انداخت و گفت :
    -باشه... امشب پیش دخترم میمونم... اما صبح زود میرم... باشه ؟
    دخترکوچولو خوشحال و امیدوار نفس نفس میزد و گفت :
    -بابا کاش به جز امشب همیشه پیشم میموندی...
    پدر بغضش محکم تر شد و دلش برای دختر کوچولویش لرزید آهی از خستکی و دلتنگی کشید و دخترش را در رخت خوابش گذاشت و کنارش خوابید. اورا در آغـ*ـوش گرفت . هنوز دختر کوچولو گریه میکرد اما بی صدا ! از همانجا به بی صدا گریه کردن عادت کرده بود ولی هنوز برایش دشوار بود. سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد . چانه اش میلرزید. پدر با مهربانی موهای دخترش را نوازش میکرد . دختر به خواب رفت ولی نه عمیق. انقدر ترس و واهمه در وجودش رخنه کرده بود که خوابش عمیق نبود. انقدری سبک بود که متوجه شد پدرش ترکش کرد و رفت. در اتاق که بسته شد گریه های دختر بیشتر شد. جلوی دهانش را گرفته بود تا مادرش صدای دخترکوچولوی دلشکسته اش را نشنود ، شاید این دختر کوچولوی دلشکسته ماهور بود ! ماهوی که تا به حال سختی های زیادی تحمل کرده بود. شب هایی که با گریه های بی صدا به صبح میرساند و داغ حسرت پدر هیچ جوره از دلش خالی نمیشد.
    هق هق میزد با مرور خاطرات . اشکهایش را پاک کرد و تلوزیون را روشن کرد . هیچ برنامه ای حواسش را پرت نمیکرد. باز ماهور بلند شد و لباس هارا اتو زد. لباس آخری را که گذاشت صدای درب بلند شد

    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    ماهور رفت و از چشمی دید که فهیمه و ویدا هستن . درب را با خوشحالی گشود . بعد سلام و بـ..وسـ..ـه های فهیمه نشستند . فهیمه قابلمه ای که در دست داشت رو به ماهور گرفت و گفت :
    -به مناسبت موندگاریت آش درست کردم .البته اگه بمونی...
    چشمهایش برقی زد قابلمه را گرفت .
    -وای من عاشق آش رشته هاتم خاله ...
    فهیمه با مهربانی گفت :
    -منم عاشق توهم !
    ماهور خندید و ویدا تظاهر به حسادت کرد :
    -یعنی چی؟ منم آدمم آ عمه!
    خندیدند و فهیمه بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی ماهور و ویدا زد . فهیمه مهربان بود و عادت بد یا خوبی که داشت این بود که بیشتر احساساتش را بیان میکرد و خیلی راحت بدون تعارف از کسی انتقاد میکرد. ماهور و رضا را بیشتر او بزرگ کرده بود
    رفت و سه کاسه آش ریخت و آورد . واقعا خوشمزه بود و دلچسب ! بعد از خوردن آش انگار حرفی ته دل ویدا و فهیمه بود ولی نمیگفتند . متوجه این موضوع شده بود و آخر دوامی نیاورد و گفت :
    -چیزی شده؟
    فهیمه با ناراحتی گفت :
    -نه چیزی نشده ! فقط...
    ترسی در وجودش ایجاد شد و گفت :
    -فقط چی؟
    -صدای گریه ات میومد... الان چشمات اینطوری شده !
    اوکه تازه متوجه شده بود با خجالت زیر چشمهایش را لمس کرد و چیزی نگفت که...
    صدای تلفن بلند شد. ماهور با استرسی که خودش دلیل اش را نمیدانست گوشی را با صدای دلنشین اش جواب داد
    -بله؟ بفرمایید
    مردی ناآشنا از پشت خط گفت :
    -شما همسر این آقا هستید؟
    ماهور با ترس و دلهره که تقریبا فریاد میکشید گفت :
    -کدوم آقا ...کدوم آقا؟
    مرد پشت خط گفت :
    -رضا معین ، ببخشید معینی!
    فریادش را کامل کرد :
    -داداشم... چی شده ؟
    رنگش مثل گچ سفید شده بود و میلرزید. فهیمه و ویدا با اضطراب به ماهور چشم دوختند و میپرسیدند چی شده
    ماهور که انگار روی زمین نبود تلفن از دستش ول شد و روی زمین افتاد . جز تاریکی چیزی ندید.
    ***
    وقتی چشم باز کرد چندین چهره نگران را بالای سرش دید . دستش را جلوی چشمش گرفت تا به نور عادت کند. فهیمه با چهره ای که سفید شده بود از ترس و چشمهایش متورم و قرمز بود با لبخند به او نگاه کرد و ماهور به آرامی چند سرفه کرد و گفت : من کجام؟
    مهین گفت :
    -بیمارستان
    تازه حرفهای مرد را از پشت تلفن یاد آوری کرده بود
    ( برادرتون بر اثر تصادف خیلی شدید الان بیمارستان هستن )
    با عجله بلند شد و فهیمه با اعتراض گفت :
    -کجا ؟ الان باید استراحت کنی خاله !
    اهمیتی نداد و با توجه به اینکه سرمی در دستش نبود بلند شد و به طرف در رفت . صدای شهرام و ویدا و همینطور اعتراض و نگرانی مهین و فهیمه از اتاق بیرون رفت . کلافه شد ازینکه اینهمه آدم پشت او ایستادند برگشت و گفت :
    -من خوبم ! رضا کجاست؟ داداشم کو؟
    از این حد دلبستگی خواهر برادر شکی نبود. ولی این تازه ظاهر قضیه بود ! زندگی شان آنطوری بود که آنها بیشتر از یه خواهر و برادر بهم وابسته بودن ! مثل پدرو دختر یا مادر و پسر. یا فراتر از آن
    فرزاد همان لحضه با کیسه ای از دارو به ماهور نگاهی کرد و با اخم گفت :
    -چرا بلند شدی ؟ ماهور برگرد اتاقت
    با بی قراری و بی تابی رو به فرزاد گفت :
    -نمیخوام ! من میخوام داداشم و ببینم ...
    فرزاد نفس عمیقی کشید و گفت :
    -بیا ببرمت پیشش... ولی ماهور! دیوونه بازی درنیاریا!
    با قدم های تند اورا همراهی کرد تا به اتاقی برسد
    وقتی به داخل سرک کشید قلب و احساساتش فوران کرده بود . با لبخند واشک شوق به سوی او پرکشید . بغلش کرد. بویید. رضا آخی گفت و ماهور با همان رنگ پریده ، چشمهای وحشت زده اما امیدوار ،دستهای لرزان ، عرق سرد از استرس و چانه ای که میلرزید گفت :
    -جانم... جانم داداشی... چرا بی احتیاطی کردی خب؟
    رضا آخ دیگری گفت
    -حواسم نبود... اون بنده خدارو بگو آزاد کنن کاری نکرده... خودم پریدم جلوی ماشینش
    ماهور که حالا خیالش راحت بود گفت :
    -باشه... واقعا گناهی نداره
    نفسی کشید و بلند شدو رو به فرزاد گفت :
    -الان اون مرد کجاست ؟
    فرزاد اشاره ای به بیرون کرد و گفت :
    -طبقه پایین همونجا که بیهوش بودی
    رضا ابرویی بالا انداخت و گفت :
    -زنگ زدن بیای پیشم بعنوان همراه بیمار بعد خودت کارت به بستری کشیده شد؟
    فرزاد خندیدند و ماهور گفت :
    -فرزاد زود ببرم پیش اون آقا
    فرزاد دست به کمر در چارچوب چوبی در اتاق گفت :
    -امر دیگه ای نیس؟ فکر کرایه اشم کردی ؟
    خندید و باز با گام های تند فرزاد را همراهی کرد تا به سه مرد رسیدند . یکی مامور بود که دستش به دست راننده بسته شده بود و اون یکی هم الله و علم
    ماهور و فرزاد به سمت آنها رفتند و راننده گفت :
    - بیا خودشون تشریف آوردن
    مردی خوشتیپ و خوش چهره با قد و قواره ای متناسب و خوش فرم و با ادکلنی آشنا که هرکسی را بدنیای دیگر میبرد با صدای آشنایش ولی با عصبانیت گفت :
    -شما باید همسر آقای معینی باشید نه؟ خانم ویدا مشرقی؟
    سرش را تکان داد و گفت :
    -نه من خواهرشم و ایشون نامزدش... شما کی هستین؟
    - من معتمد هستم. وکیل این آقا!
    نگاهی مشکوک انداخت وگفت :
    -هنوز هیچی نشده وکیل گرفتید؟ خودم وکیلم نمیخوام واسه کسی دردسر ایجاد کنم... اینم پسر دایی من آقای مشرقی... میدونه که برادرم و دوس دارم و به خاطرش زمین و زمان و بهم میریزم. ولی گفتم که دنبال دردسرای قانونی و کارای دیگه و... نیستم. ولی خدا شاهده به خدای احد و واحد کسی بخواد به هردلیلی قصد جون برادرمو بکنه...
    فرزاد حرف او را قطع کرد و گفت :
    -این حرفا چیه؟ تصادف بوده ...رضایت بده
    ماهور با اعتراض برگشت و گفت :
    -چرا حرفمو قطع میکنی؟ داشتم میگفتم دیگه. آقای معتمد ... من رضایت میدم به این دلیل که واقعا این آقا قصدی نداشتن. ببخشید معطل شدین.
    وکیل راننده نگاهی از سرتا پای ماهور انداخت ورفت . ماهور به کمک بقیه ساعتای شیش صبح رضا را مرخص کردن و ماهور با دل و جان وقت گذاشته بود و به برادرش میرسید . بازهم رضا بعد از سه روز سرپا شد و به کارش مشغول شد و ماهور با ناامیدی به تنهایی اش ادامه داد .
    ***
    حاضر و آماده کیفش را برداشت و از در بیرون رفت
    باز مزاحمت های خیابانی ادامه داشت . کلافه شده بود و به خودش لعنت میفرستاد. لباس های ساده با رنگ های سنگین میپوشید. گام هایش را تند کرد
    وقتی سوار تاکسی شد دیگر خیالش راحت تر شده بود . یاد درگیری آن مرد افتاد و نفس عمیقی کشید. تلفنش را برداشت و بی اراده بود . شماره ای گرفت. نه ... حالا که رضا بهش اعتماد داشت وقتش نبود. به زودی راضی میشد. ناامید شد و تلفنش را داخل کیفش گذاشت و سر کلاس حاضر شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا