وضعیت
موضوع بسته شده است.

*KHatereH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/22
ارسالی ها
1,261
امتیاز واکنش
7,982
امتیاز
809
[HIDE-THANKS]
. بعد از کلاس پانیذ و ماهور با ماهرخ قرار کافی شاپ گذاشتند و با ماشین ماهرخ خودشان را رساندند . پانیذ گفت :
-بابا بسه دیگه چقدر افسرده اید ! یکم بگید... بخندید خب ماهم دل داریم !
از لحن اعتراض و بچه گونه ی پانیذ ماهور خندید و دستی به چشمهایش کشید. پانیذ انگار متوجه شده بود و دست ماهور را از صورتش کنار کشید و با لحن جدی گفت :
-خسته ای ؟
سری تکان داد و گارسن قهوه هارو آورد. ماهرخ که سرش را با دیوار تکیه زده بود گفت :
-میگم بچه ها ... کی بریم شمال؟ دلم یه هوای جدید میخواد
ماهور به فکر فرورفت . فکر بدی هم نبود. مخصوصا این روزا که مشکلات ماهور روی سرش آوار شده بودند. پانیذ هم موافقت کرد و ماهور گفت :
-اگه بعد از این ترم باشه حتما میام
همه موافقت کردند و قرار سفر شمال را بعد از امتحانات ترم فعلی انداختند
***
ساعت پنج عصرماهور به خانه اش رسید . کلید خانه اش را که بر زمین افتاده بود برداشت و همان لحضه فهیمه بود که از پله های خانه اش پایین می آمد. و مهین و ویدا دنبالش افتاده بودند . بیخیال کلید شد و با لبخند دست به سـ*ـینه ایستاد و فهیمه درحالی که غر میزد تا چشمش به ماهور افتاد گفت :
-بیا ماهورمم ایستاده! تو بگو اصلا ماهور. من برم اونجا لباسهای اتریشی بپوشم موهامم باز بزارم شبیه خارجی ها میشم دیگه؟ سنمم میاره پایین! ببین پوستمم سفیده
با لبخندش دست هایش را باز کرد و گفت :
-کجا خاله جونم؟
ویدا گفت :
-عمه چند شب دیگه میره اتریش. دیدن لعیا...
فهیمه با عجله و هول و ولا گفت :
-آره میخوام برم اتریش... ماهور و ویداهم اگه بخوان میبرمشون ! ولی ویدا که تازه عروسه نیاد بهتره ! همون ماهور و میبرم ! براش لباسای خوشگل میخرم. وای تو تن ماهورم چقدر خوشگل میشه! از همه رنگ ها میخرم. نمیخوام و نمیپوشمم نداریم.غذاهای اتریشی ! وای حرف نداره... روحیه ماهورم عوض میشه.میای ماهور ؟
دستهایش را روی شانه های خاله اش قرار داد و گفت :
- نمیتونم خاله جان دانشگاه دارم. شما برید ایندفعه رو... دفعه بعدی من همراهتون میام
برخلاف تصور ماهور فهیمه اصلا ناراحت نشد و بلعکس!
- باشه دختر قشنگم. برات دستبند و گردنبند میارم با لباسای اتریشی !
خندید و گفت باشه و خواست برگردد که حرفی از ذهنش عبور کرد و مثل برق برگشت و گفت : راستی! ویدا تازه عروسی؟ یعنی چی؟
ویدا چیزی نگفت و رفت و مهین هم همراه او شد که فهیمه کمی دست دست کرد که چطور به او خبر بدهد و اخر گفت :

-مگه خبر نداری؟ فردا شب عروسی ویدا و رضا س! یادت رفته ماهور؟
خوشحال شد و گفت :
-جدی میگی؟ چرا یادم نبود پس؟
فهیمه نفس آسودگی کشید و گفت :آره خاله جانم. بدو حاضر شو الانهاس که رضا برسه... بچم هول کرده رفته قنادی .
***
رنگ عروسی و حال و هوای تازه را خبر میدهد. دو شب بعد عروسی را در تالاری که از قبل کلی مهمان دعوت کرده بودند و ویدا جواب قطعی داده بود و دنبال رسم و رسومات خواستگاری بودن .عقد کردند و روانه زندگی شدند . جهیزیه ویدا یکروزه به واسطه فهیمه آماده بود . طبقه ی بالای خانه مهین اینا متعلق به رضا و ویدا بود که طی یکماه آن را چیده بودند ماهور با خستگی به خانه برگشت و بی توجه به تنهایی اش به خواب رفت .سه چهار روز بعد صبح با زنگ تلفن از خواب شیرینش دست کشید و تلفن را جواب داد : الو؟
صدای پر شور و هیجان رضا شنیده شد :

-الو ماهور؟ چطوری خوبی؟
دستی به صورتش کشید و گفت : اگه شما اجازه میدادید بهترم بودیم
-مگه ما چیکار کردیم؟
نفس صدا داری کشید و گفت :

-خب... چخبر از زندگی متاهلی
-هیچ ! هنوز هیچی نشده باید پول سونوگرافی و دوا دکتر بدیم!
ماهور خواب از سرش پرید و با هیجان و شوق گفت :

-راست میگی؟ بارداره؟
-گوشم درد گرفت بابا! نه هنوز رفته تو دستشوئی تست بارداری خریده...چیزی معلوم نیس
یکهو صدای جیغی از پشت تلفن بلند شد. استرس ماهور دوبرابر شده بود و مدام پشت تلفن رضا را صدا میزد . رضا تلفن را برداشت و گفت :

-مژده بده ! عمه شدی !
ماهور جیغی از خوشحالی کشید و به دوستانش خبر داد . رضا گفته بود فهیمه اول سری به شیراز و آرامگاه همسرش میزند و بعد به تهران برمیگردد و با هواپیما به سمت اتریش میرود. ماهور پشت تلفن کمی مکث کرد و گفت :
-رضا... بابا !
رضا متوجه حال خواهرش بود و گفت :
-بابا تو عروسی بود! میخواست تورو چند روز دیگه ببینه !
وحشت زده گفت : م...منو؟ مط..مئنی؟
رضا آدرس را داد و تلفن را قطع کرد . دلهره شدیدی گرفته بود و علتش حالا پیدا شده بود. ولی استرس دیگه ای هم داشت که علتش را نمیدانست . شب موقع خواب به رضا زنگ زد و گفت :
-رضا خاله با اتوبوس میره؟
-آره چطور؟
-کی میرسه شیراز؟
-شاید چهار صبح یا پنج...
-زنگ بزن بهم
-زنگ بزنم؟ بیدار میشی دیگه؟
-آره تروخدا زنگ بزن

رضا با شک و تردید باشه ای گفت و قطع کرد

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    مادرش را دید که با لباسی سفید و حریری روبرویش ایستاده . با تعجب و خوشحالی به طرف مادرش دوید اما به او نرسید . تلاش کرد ولی فایده نداشت . با اخم همانطور ایستاد و گفت :
    -مامان چرا نمیای پیشم ؟
    افسانه با مهربانی مادرانه اش گفت :
    -منکه همیشه پیشتم؟
    با شک و تردید گفت : همیشه؟
    مادرش با مهربانی و چشمان زیبایش و پلکی که به نشانه مثبت زد ماهور را غرق در خودش میکرد . همین هنگام فهیمه با چمدانی که برای سفر به اتریش بسته بود به کنار افسانه ظاهر شد :
    -عه خاله جان اینجایی؟ برگرد رضا نگرانت میشه
    با گیجی به خاله اش چشم دوخت و گفت :
    -کجا میرین؟
    فهیمه دستی به گیسوان زیبای ماهور کشید و گفت :
    -یه جای خیلی دور ...
    ماهور لجوجانه گفت :
    -منم میام !
    فهیمه گفت : نمیشه... تو زندگی سخت و پر ماجرایی خواهی داشت! یادته گفتی یه خوابی دیدی که گیجت کرده؟ الان من بهت میگم... اون خواب آینده ی توئه که بعد ها میشه گذشته ی گمشده ات...مراقب خودت باش ماهورم خیلی دوستت دارم
    همانطور دورتر میرفت و ماهور با گریه و زاری تلاش میکرد به انها برسد. تلاشش بی حاصل ماند و زانو زد و با فریاد از اسم مادرش سراسیمه به اطراف نگاه کرد
    رضا با چشمهای متورم و قرمز به خواهرش که خواب آشفته دیده بود نگاه میکرد. کنار تختش زانو زده بود و دست ماهور را گرفته بود
    - خواهری ؟ خواب بد دیدی؟
    متوجه چشمهایش که غرق در اشک بود شده بود و به چشمان خیس رضا چشم دوخت و به آرامی صبحگاه گفت :
    -خاله رسید شیراز ؟
    رضا بغضش را قورت داد و گفت :
    -آره رسید... دیگه هم برنمیگرده...
    انگار سطلی پر از آب یخ روی سرش خالی شده بود . صدای فهیمه هنوز در گوشش میپیچید . حالش آشفته بود . بلند شد... با فریاد و اشک دویید و رضا دنبالش . صدایش که در حیاط میپیچید. حیاط خالی و پر از خاطرات.آسمان گرگ و میش رنگ پنج صبح را نمان کرده بود . به دیوار های خالی چشم دوخت و فریادش در حیاط پیچید.اشک میریخت و زار میزد . دیگر توانایی مرگ کس دیگه ای را نداشت . چشمهایش دودو میزد. قلبش تیر میکشید. حالش دگرگون بود و هیچ کس حدس نمیزد چه دردی میکشید . چه عذابی روی سرش افتاده بود . رضا با فریاد های دردناک خواهرش اشک میریخت و گوشه ای به حرکات دیوانه وار ماهور چشم دوخته بود . ماهور سراسیمه دوید به سمت خانه ی خاله اش.خاله ای که حکم مادر رو برایش ایفا میکرد. صدایش درخانه ای که بوی مرگ میداد میپیچید. خانه ای خالی که هر گوشه اش فهیمه را فریاد میزد... دیگر توان نداشت و بی حال روی زمین افتاده بود... توان هیچ چیز را نداشت ... حالا تنها بود... تنهای تنها !
    هنوز فریاد میزد. اشک میریخت. پر از درد بود... اما با این گریه ها خالی نشد... حتی یه کوچولو هم از دردش کم نشده بود . تهی بود ولی پر از غم ! نمیدانست چه حالی دارد . بلند شد و کشان کشان. تلو تلو خوران دست هایش را به در و دیوار میمالید. باورش نمیشد. بخاری کنج خانه فهیمه روشن بود و رخت خوابش را جمع کرده بود و گوشه ای گذاشته بود . به سمت رخت خواب رفت. زار میزد و هق هقش بیشتر شده بود . رضا به حرکات دیوانه وار و پر از درد خواهرش چشم دوخته بود و کاری از دستش برنمی آمد . چه کسی فکرش را میکرد یک روز ماهور با رفتن فهیمه انقدر بهم بریزد؟ کی فکر میکرد انقدر رابـ ـطه خاله و خواهرزاده محکم باشد؟ درسته... هیچکس! همانطور که خودش را روی رخت خواب پهن کرده بود و زار میزد. بلند شد و با اشک و درد کهنه اش قندان را به طرفی پرت کرد . رضا با بهت به ماهور نگاه میکرد . واقعا ماهور درد داشت ! دردی عمیق و چندین ساله ! بعد از رفتن مادرش به خاله اش پناه بـرده بود و مثل مادرش دوستش داشت. صدای شکستن شیشه ها به خانه ی خالی پیچیده بود و صدای گام هایی تند . فریاد میکشید و همه جارا بهم میریخت. یادش افتاد چطوری فهیمه برایش نقشه میکشید. چطوری ماهور را تصور میکرد در لباس های اتریشی! به زمین و زمان مشت میکوبید که دستی از پشت دو بازویش را گرفت . با بهت به چهره ی روبرویش خیره شد. ولی آن زمان چیزی به جز فهیمه براش مهم نبود ! در آغـ*ـوش پانیذ زار زد. با تمام وجود. اما هنوز خالی نشده بود . پانیذ آرامش کرده بود و با چندین مسکن قوی و یک آمپول ماهور را خواباند و از اتاق بیرون رفت و روبه رضا گفت :
    -دقیقا چیشده آقای معینی؟
    رضا فین فین میکرد و پاسخ داد :
    -خب... خاله ام فوت کرده... این تصادف اعصابشو بهم ریخته
    ابرویی بالا انداخت و گفت :
    -بخاطره خالش ؟ مطمئنی؟
    رضا نفسش را بیرون داد و با دست به مبل اشاره کرد :
    -بنشینید برم یه شربت بیارم
    با جدیت همیشه گفت :
    -نمیخورم ممنون
    نشستند و رضا شروع کرد :
    -از کجا بگم؟از اونجایی شروع شد که مامانم و بابام طلاق گرفتن. وقتی ماهورشیش سالش بود مامان بابام طلاق گرفتن. منو ماهور با مامانم زندگی میکردیم .ماهور خیلی به پدرش وابسته بود. مامانم تو این مدت خودشو به آب و آتیش زد و دیوانه وار کار میکرد تا ما راحت باشیم... یسال بعد پدرم ازدواج کرد و بچه دار شد. میلاد ! میلاد و ماهور روابط خوبی داشتن... میلاد خیلی مظلوم بود. خیلی... خیلی ساده بود و زود خام میشد. این شد که ماهور شونزده سالش بود که مامانم تصادف کرد... اون موقع بیست و سه سالم بیشتر نبود. رفتم سراغ کار. کار کردم. شبانه روز کار کردم تا بتونم ماهور و عین یه ملکه بار بیارم... اونقدری بهش برسم که آب تو دلش تکون نخوره... اونم میرفت مدرسه های خوب و دولتی بعضی وقتا انقدر تو خونه کار میکرد که وقت نداشت به درس و مشقش برسه. خب وکالت سخته. تا دو و سه نصفه شب بیدار میشست و به درس و مشقش میرسید و بعضی وقتا لباسامو تا نصفه شب اتو میکرد تا صبح یوقت نامرتب نرم سرکلاس. من تلاشمو کردم ولی گذشته های ماهور اذیتش میکرد. از یه طرف دیگه یه دوستی داشت که نامردی کرد در حقش بماند. گذشت و وقتی بیست سالش شد آقا میلاد پونزده سالمون رفت سراغ مواد مخـ ـدر. خیلی وضعش خراب بود و میشه گفت خودشو خفه کرده بود. نصفه شبی میلاد از خونشون از دست بابام که میخواستش ببره کمپ فرار میکرد و این موضوع یسال ادامه داشت ...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    دوستانی که بازدید میکنید! لمس کردن دکمه ی تشکر نیمی از دین است :/ بخونید و نقد کنید ولی تشکر رو هم بزنید :/ مرسی
    [HIDE-THANKS]
    رضا ادامه داد :
    - شب و نصفه شب در خونمون و میزد وماهور تو این مدت حالش خراب بود.زنه بابام هرچی از دهنش درومده بود بار منو ماهور کرد. میگفت که آره چون ماهور با پسرم گشته پسرم معتاد شده.شب و نصفه شب میزد و شیشه های خونه رو میشکست و یبار خواهرم رو غرق سنگ کرد و ماهور کارش به بیمارستان کشیده شد. کلی شیشه تو وجودش رفته بود و کتفش بخاطره آسیبی که بخاطره سنگ دیده بود شکست. خاله ام فهیمه از همون بچگی ازمون مراقبت میکرد. واقعا جای مادرو برامون پر میکرد. خیلی ماهور به خاله ام وابسته بود... شبانه روز پیشمون بود و ازمون مراقبت میکرد. وابستگی ماهور بهش عمیق تر شد خیلی زیاد از چیزی که فکر میکنی... آخر یه شب جری شدم و میلاد و بردم کمپ. مادرش کلی چرت و پرت بار ماهور کرد و یه شب ماهور تب و لرز کرد. دکتر گفت اگه دیرتر میاوردینش بیمارستان قطعا میمرد. دیگه نذاشتم حتی یه لحضه ماهور با بابام کوچک ترین ارتباطی داشته باشه. اعصابش نابود شده بود... همینطوری گذشت که خاله ام ...
    تا به حال انقدر عمیق به فکر ماهور نرفته بود... بلند شد و گفت :
    -من دیگه میرم... ممکنه خانواده ام نگران بشن. راستی چرا به من زنگ زدین؟
    رضا نفس عمیقی کشید و گفت :
    -چون همه رفتن شیراز... شما تنها دوست ماهور بودی !
    این کلمه در گوش او تکرار شد
    ( تنها دوست ماهور بودی )
    بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت :
    -یعنی چی؟
    -یعنی اینکه ماهور هیچ کسو نداره... به جز دو نفر که خیلی هم رفت و امد ندارن...
    به فکر فرو رفت و متوجه شد آن دونفر یکی خودش بود آن یکی ماهرخ
    ***
    با استرس و اضترابش کلنجار میرفت . چشمهایش با لرز میچرخید تا فرد مورد نظرش را پیدا کند و موفق شد . نفسی عمیق کشید و به سمت اش رفت . با دیدن ماهور لبخند زد و سرش را بلند کرد . ماهور روبرویش نشسته بود . لحضه هایی در سکوت گذشت و آخر سکوت را شکست :
    -میشنوم.! کارم داشتی
    مرتضی با شرمندگی گفت :
    -دلم برات تنگ شده بود... نباید یه خبر میگرفتی ازم و باباتو از نگرانی دربیاری؟
    -دلتنگم بودی؟ نگرانم بودی؟ من باید از نگرانی درت میاوردم ؟ نگران بودی یه زنگ میزدی... اصلا میومدی دم خونه ! کی کاری بهت داشت؟
    -نمیشد خب... میدونی که من شرایطی دارم !
    آروم تر از قبل با ناباوری ادامه داد :
    -یعنی فقط تو شرایط داری ؟ من بی کس و کارم آره ؟ زن محترمت شرایطته؟ یا ...
    -دخترم مودب باش
    حالا همه ی افراد کافه توجهشون سمت آنها بود و پچ پچ میکردند . بلند شد و بدون هیچ حرفی کیفش را برداشت و از کافه بیرون زد . نفسش بند آمده بود. چشمهایش تار میدید و با بوق ماشین ها مواجه میشد. وقتی رسید خونه بلافاصله نشست پشت در حیاط. نفس بند آمده بود... از بغضی بود که در خود نگه داشته بود . بغضش ترکید و اشک ریخت ولی گریه نکرد. سرش را به در ورودی تکیه زد و زانوانش را بغـ*ـل گرفت. همان موقع شهرام وارد حیاط شد و با تعجب به او نگاه کرد
    -دخترم ؟ چرا اینجایی دایی؟
    به آرامی ، انقدر آرام که حتی شهرام هم درست نشنید گفت :
    -همه بهم گفتن دخترم... الا همونی که من دخترشم
    آه بلندی کشید و شهرام به سمتش رفت :
    -آروم باش چرا گریه میکنی دایی؟ چیشد باباتو دیدی؟
    -آره ... چیز خاصی نشد
    همه چیز را برای شهرام تعریف کرد و بعد بلند شد و با دست خاک روی لباس سیاهش را تکاند . راه خانه اش را در پیش گرفت که شهرام گفت :
    -لعیا یک ساعت دیگه میاد اینجا...
    دستش روی دستگیره ماند و متوقف شد . نگاهش را بر سنگ فرش های حیاط دوخت و گفت :
    -بیچاره لعیا! هفت سالگی پدرش رو از دست داد حالا هم بعد هفت سال نتونست مادرش رو ببینه
    اما همه میدانستند که او از همه بیچاره تر بود. بیچاره تر از لعیا. سری تکان داد و وارد خانه اش شد. برایش مهم نبود که خانه خاله اش را بهم ریخته و هنوز بهم ریخته اس یا کسی جمعشان کرده بود. یاد اتفاقات بیست و دو روز پیش افتاد و آه بلندی کشید . پانیذ واقعا دیوانه بازی هایش را دید ! خب دید که دید! لباس هایش را عوض کرد . بافتنی مشکی پوشید و شلوار مشکی و با بی حوصلگی موهای بلند و خرمایی اش را شانه زد . بافتشان و سراغ اشپزخانه رفت و غذای دیشب اش را گرم کرد . با میـ*ـل و گرسنگی میخورد که تلفن زنگ خورد. نفس عمیقی کشید و رفت پای تلفن
    - بله بفرمایید؟
    زنی نا آشنا از پشت تلفن گفت :
    -سلام ، ماهور معینی شمایی؟
    تعجب کرد
    -بله خودمم! شما؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    - چیزه... من مادر یکی از همکلاسی هاتونم... برای امر خیر مزاحم میشم ...میخواین بدونین کیو میگم؟
    پوزخندی زد و گفت : نه لازم نیست! بهتره بیشتر از این پسرتون رو از چشم نندازین !
    صدای زن سست شد : یعنی...
    -یعنی حتی نمیخوام اسمشو بدونم... البته اینطوری بهتره ! هم برای خودم و هم پسرتون
    بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کرد و سراغ غذایش رفت . اینبار زنگ در زده شد. غرولند رفت در را باز کند که از تعجب و بهت خشک اش زد . از دایی شنیده بود لعیا می آید ولی نه به این زودی .!
    بغض لعیا با دیدن لباس مشکی رنگ ماهور ترکید و خودش را در آغـ*ـوش او پرت کرد. اورا به آغـ*ـوش کشید و سعی داشت لعیا رو آرام کند. واقعا سنگ صبور همه بود ! چه کسی سنگ صبور خودش میشد؟!
    با چشمهای خسته از خستگی و کمی قرمز گفت :
    -خوش اومدی... فکر نمیکردم انقدر زود بیای
    لعیا این حرفش را به نشانه طعنه برداشت کرد ، چون بیست و دو روز بود که از مرگ مادرش گذشته بود ولی به ایران برنگشته بود و گفت :
    -بخدا نمیتونستم... طاقت برگشت به ایران و نداشتم . طاقت خونه و جای خالی مامانم و نداشتم. بخدا نشد... الان مجبور بودم بخاطر کارای املاک و قلنامه بیام
    متعجب تر از قبل گفت :
    -یعنی چی؟ قلنامه براچی ؟
    لعیا آهی کشید و گفت : خونه رو فروختم...
    خشکش زد . تکیه داد و عین بازپرس ها با غم توی صداش به آومی گفت :
    -میدونی چیکار کردی؟
    لعیا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
    -ملک خودته اختیارشو داری !
    بعد از کمی مکث درحالی که سعی میکرد آرام باشد ادامه داد:
    -اما تو با این کار امنیت دو تا خانواده و یه دختر تنها رو از بین بردی ! حالا طرف کی هست؟
    لعیا با شرمندگی اش گفت :
    -یه مرد...
    پوزخندی از عصبانیتش زد و گفت:
    -حتما تنها و مجرد !
    لعیا چیزی نگفت و چشمهایش را از عصبانیت فشار داد و دو آرنجش را روی زانوانش گذاشت و گفت:
    میفهمی داری چیکار میکنی؟ آخه به مرد تنها و مجرد خونه میدن؟
    لعیا چیزی نگفت و ماهور عصبانیتش را فرو داد و گفت :
    -خونه بهم ریخته بود نه؟
    لعیا با بغض صدایش گفت :
    -آره کلی شیشه و مجسمه شکسته بود... کار تو بود؟
    بدون توجه به سوالش گفت :
    -خودم جمعش میکنم!
    لعیا سری تکان داد و دیگر حرفی میان آنها رد و بدل نشد
    ***
    از پشت پنجره به مردی مینگریست قرار بود همسایه شان شود . خانه را با وسایل خریده بود و لعیا زودتر وسایل شخصی مادرش را جمع کرده بود . مرد آشنا بود . انگار قبلا جایی دیده بودتش . هرچه به ذهن خسته اش فشار آورد چیزی یادش نیومد و با تاسف با خودش چنین گفت : خیر سرت کتاب قطور قانون اساسی رو حفظ کردی ! بعد یادت نمیاد کجا دیدیش ! شایدم شبیه شه !هوففف
    لحضه ای مرد رویش را بطرف پنجره ای آورد که ماهور پشتش نشسته بود. به سرعت پرده رو کنار کشید . یکساعت بعد زنگ در زده شد . غرولند طرف در رفت و درب را باز کرد . متعجب گفت :
    -بله بفرمایید ؟
    مردی که روبرویش ایستاده بود گفت :
    -متاسفم مزاحم شدم... چند جفت قاشق چنگال و دو تا بشقاب میخوام. اگه جارو خاک اندازم داشته باشید لطف کردید.. بازم ببخشید
    ابروانش از تعجب بالا رفت و آروم گفت :
    -فکر نمیکردم لعیا تموم خونه رو جمع کنه ببره ! مبله فروخت!
    مردی که حرفش را شنیده بود گفت :
    -نه همه چیز رو !
    تازه به یاد آورد که خونه ای که انگار جنگ شده بود و شیشه هارا جمع نکرده بود.به پیشانی اش زد و گفت :
    -آخر تو با این حافظت یه کاری دست خودت میدی...
    -بله؟
    -ببخشید میام تمیزشون میکنم

    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    و اینچنین است که قصه جالب میشود
    [HIDE-THANKS]
    لبخندی روی صورت مرد نمایان شد و برایش ظرف آورد و بعد خودش با دو کیسه به خونه ی قبلی فهیمه گام برداشت . مرد درب خانه را باز کرد و با شک و تردید نگاهی به داخل انداخت و بردیا گفت :
    -نگران نباش... خواهرم و همسرش هستن
    با تردید وارد شد و با دیدن یه زن و یه مرد و یه بچه نفس آسودگی کشید و سلام کرد
    -ببخشید ... من یادم نبود خونه بهم ریخته اس
    مرد لبخندی زد و گفت :
    -اشکال نداره...کار شماست؟
    با خجالت گفت: بله...نه، یعنی بله یجورایی!
    - میتونم اسمتونو بپرسم ؟
    لبخندی زد و گفت : من ماهور هستم ... شما چی؟
    -من بردیام... اونم پسر عموم کامران و خواهرم که میشه همسر بهزاد بیتا ! اون پسر گلشون امیرعلی ...
    ماهور با خوشوقتمی شروع به کار کرد و شیشه خورده ها و وسایل را جمع میکرد . بردیا به او خیره شده بود و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت و بعد از اینکه کارش تمام شد گفت :
    -ماهور خانم به برادرتون سلام برسونید
    -حتما...
    بعد از خانه خارج شد و بردیا با احساسی عجیب رفتنش را تماشا میکرد...
    ***
    باز از خواب پریده بود ولی نه بخاطره کابوس. بخاطره گرمایی که لعیا دلیلش بود ! با غر غر بلند شد و به پذیرایی رفت و شومینه را خاموش کرد . لعیا سرمایی بود و عادت به سرما نداشت. به طرف در ورودی گام برداشت . آسمان گرگ و میش بود . به ساعت نگاه کرد که عقربه ها ساعت پنج وچهل دقیقه بامداد را نشان میداد. درب را باز کرد و بلافاصله سرمای سوزناکی صورتش را سوزاند . از خانه خارج شد و لب حوض نشست و با انگشتانش آب را بازی میداد .به فکر فرو رفته بود . باردیا از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت و از تعجب چشمهاش گرد شد . درب را باز کرد و به طرفش گام برداشت . هنوز متوجه حضور او نشده بود . از توی آب نگاهی به او انداخت و به آرامی گفت :
    -ماهور خانوم؟
    ماهور پرید و نگاهی که ترس در آن به وضوح موج میزد به او نگاه کرد :
    -اقا بردیا منو ترسوندی؟!
    لبخندی زد و گفت :
    -معذرت میخوام... چرا با این لباس اومدی بیرون ؟ تو هوای صبح ! سرما میخوری دختر !
    تازه متوجه لباسش شد و خجالت زده به حوض چشم دوخت .بلوزی سرمه ای تنش بود که آستینش تا آرنجش بود و شلواری سرمه ای لوله تفنگی که تا دو وجب زیر زانوهایش بود و موهای بلند و خوشرنگش که حالت ساده و زیبایی داشت بدون روسری !
    -حقوق میخونی ؟
    از افکارش بیرون آمد نگاهی به او انداخت و گفت :
    -از کجا فهمیدین؟
    -آخه کتاب ها رو پشت پنجره خونه ات دیدم
    گردنش را کج کرد و گفت :
    -هرکی از این کتاب ها داره حقوق میخونه؟الان من تو کتابخونه ام هزاران کتاب دارم! اگه یه قفسه اش فقط پزشکی یا روانشناسی باشه یعنی من پزشک یا روانشناسم؟ یا مثلا اگه یه ضلع دیوار فقط رمان باشه یعنی من نویسنده ام؟
    -نه... آخه شما اون روز تو بیمارستان گفتید وکیل هستید !
    مات و مبهوت نگاهش کرد ... پس بخاطره همین آشنا بود :
    -آقای معتمد؟
    لبخندی زد و گفت : آره آقای معتمد... تا چه حد درسشو خوندی؟
    ماهور سرش را با خنده پایین انداخت و گفت :
    -دو سال دیگه فوق لیسانسشو دارم...
    - من استادشم !
    نگاهی تحسین بر انگیز به او کرد و گفت :
    -چیشد که به فکر این خونه افتادید؟
    جوابی نداشت برای حرف ماهور. کمی خیره به آب حوض ماند و بعد گفت :
    -بخاطره ماموریت... راستش کامران که بهت گفتم...با پسر عمه ام و بیتا مشغول این پروندن

    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    دوستان شرمنده یک روز پست نذاشتم نبودم... و اما دوستانی که میان یه سر میزنن به تاپیک و بدون هیچ تشکری میرن و لبخند روی لب ما ایجاد میکنند! جالبه بدونم میاید اینحا هدفتون چیه وقتی پستا مخفی هستن و نیاز به تشکر دارن؟!
    [HIDE-THANKS]
    بردیا با نفسی عمیق ادامه داد:
    -یکسالی میشه که درگیریم ... واسه همین آدرس عوض کردم...
    ماهور آهانی گفت و بعد از چندین دقیقه سکوت بردیا گفت :
    -خیلی خب برو تو سرما میخوری ...
    به آرامی شب بخیری گفت و به طرف خانه اش برگشت .
    ***
    صبح با غرغر های لعیا مواجه شد که میگفت چرا شومینه را خاموش کردی!
    حاضر شد و به کلاسش رسیدگی کرد . بعد از آن بازهم کلاس. روزمرگی را دوست داشت. یجورایی به تنهایی و اینکه سرش تو کار خودش باشد و همه چیز رو به روال عادی اش باشد عادت کرده بود . شبها از خواب میپرید و میرفت و مینشست لب حوض و بعضی اوقات گریه میکرد. بردیا هم بیشتر وقتها متوجه گریه هایش میشد ولی چیزی برویش نمی اورد. لعیا هم وسایلش را جمع کرده بود که برگردد اتریش . اینطوری دیگه ماهور از شدت گرما شب و نصفه شب بیدار نمیشد . آخر امتحاناتش به پایان رسید . پانیذ آمد دم خانه و گفت :
    -ماهور بار و بندیلتو بستی؟
    با تعجب گفت :
    -بار و بندیل چی؟
    - مگه قرار نبود بعد از امتحانات بریم شمال؟
    کلافه دستی به موهایش کشید و گفت :
    - ول کن تروخدا... حوصله شمال ندارم
    پانیذهمانطور با جیغ جیغ ادامه داد :
    -یعنی چی حوصله ندارم؟ میدونی با چه زحمتی بابامو واسه این سفر لعنتی راضی کردم؟ میدونی ماهرخ چقدر زحمت کشید تا کاراشو عقب بندازه؟ چرا اینطوری میکنی ماهو...
    ماهور جلوی دهن پانیذ و گرفت و صدای جیغش همه جای حیاط میپیچید و نگران به پنجره خانه بردیا نگاه کرد که او با تعجب پشت آن ایستاده . با خجالت سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و گفت :
    -باشه... ولی تنهایی نمیشه! تو امنیت سه تا دختر تنها رو تضمین میکنی؟
    -ام خب نه ! پس باید به چند نفری خبر بدم... مثلا تینا و سهیلا و مهسا با چند تا پسر
    رویش را برگرداند و گفت :
    -اصلا فکرشم نکن من با پسر بیام مسافرت !
    پانیذ کنه تر از این حرفا بود و دوباره داد زد :
    -بابا چهار تا پسرن دیگه چیکار به تو دارن؟ اینکه موضوع مهمی نیس... بی جنبه ای توهم
    برگشت و با عصبانیت و نگرانی داد زد :
    -اون دهنتو گل بگیر پانیذ !
    و بعد از خجالت ذوب شد و دویید داخل خانه و درب را بست. با نفس عمیقی که کشید پشت در نشست. شاید دنبال بهانه ای بود تا به مسافرت نرود. انگار دوری از بردیا برایش سخت بود. یکجورایی به او عادت کرده بود. در همین فکرها بود که تلفن زنگ خورد . بلند شد و جواب داد : بله؟
    صدای پانیذ از آنور خط شنیده شد :
    -قطع نکن ... فقط خواستم دعوت کنم آقای شارلاتان و هرکسی میخواد دعوت کنه!
    -ساکت شو پانیذ حسابی ابروریزی کردی !
    -ای بابا... چقدر بی جنبه ای! با اون همسایه ی داغونت، گفتم دعوت کن هرکیو میخوای دیگه! بیخیال !
    -برو بابا !
    پانیذ شروع به لوس بازی کرد و گفت :
    -تلوخدا دوس ژونم قهل نَتُن...
    نتوانست خنده اش را کنترل کند و گفت :
    -باشه آشتی... باهاش حرف میزنم
    پانیذ جیغ زد که باعث شد موبایل را از گوش اش دور کند و بعد قطع کرد . با چه رویی میرفت و دعوتش میکرد به سفر؟
    بلند شد و دستی به سرو صورتش کشید و با استرس و تردید درب خانه اش را زد . لحضه ای بعد بردیا جلوی در ظاهر شد
    به آرومی که سرش پایین بود گفت :
    -سلام آقا بردیا...
    از در کنار رفت و گفت :
    -بیا تو ببینم...
    ماهور هنوز به او اعتماد نداشت ولی با خودش گفت : ماهور ! اتفاقی نمیوفته! خیر سرت رزمی کار بودیا!
    با لبخند وارد شد و روی اولین مبل نشست . او رفت در آشپزخانه و لحضاتی بعد با یک لیوان شربت برگشت تشکر کرد. سکوت جو سنگینی رو ایجاد کرده بود که بردیا سکوت را شکست و گفت :
    -خب؟
    سرش را بالا گرفت و گفت :
    -چی خب؟
    با صدای دلنشین و آرام اش با مهربانی گفت :
    -بنظرت کار درستیه؟
    گیج شده بود و گفت : چی ؟
    -بنظرت درسته که یه دختر تنها با پسرای مجرد بره شمال؟ حالا کاری ندارم چند تا دیگه دختر هست، اصلا ده تا... بنظرت درسته؟
    مثل بچه ای که میخواست اشتباه اش را توجیه کند گفت :
    -منکه قبول نکردم... با پانیذ حرف زدم اون گفت به هیچ پسری خبر نمیده و به هیچ دختری. فقط خودمون سه تاییم ... خودمون سه تا و
    - خودتون سه تا و کی؟
    آب دهانش را قورت داد و گفت :
    -خب قرار شد من شمارو دعوت کنم شمال !
    یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت :
    -شما یعنی کی؟ من و کی؟
    کلافه گفت :
    -خب شما... آقا کامران، خانواده اشون. پسر عمه اتون که تعریفشو کرده بودین !
    نفس عمیقی از عصبانیت کشید و گفت :
    -با مرد مجردی که فقط تعریفشو شنیدی نه؟
    دیگر حوصله کل کل و بحث نداشت. بلند شد و بطرف در رفت و خواست برود که ایستاد جلوی در . اولش کمی ترسید . بردیا گفت :
    -معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم...
    برای اینکه از دلش در بیاورد گفت :
    -باشه من با بچه ها حرف میزنم... مفت خوریه دیگه؟
    خنده بچه گانه و زیبایی کرد و گفت :
    -مفت خوریه! هرکسی و میخواین دعوت کنین
    بردیا با خنده گفت :
    -باشه برو خونه ! خبر میدم
    لبخند دلنشینی زد و رفت .


    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]
    صدایی از حیاط می آمد . رفت پشت پنجره و از کنار پنجره منظره ای را تماشا میکرد . منظره ای که بردیا و رضا ایستاده بودند و حرف میزدند . رضا رفت بالا و بردیا به طرف خانه ماهور قدم برداشت که قبل ازینکه در بزند ماهور در را باز کرد
    با تعجب نگاهش کرد و گفت :
    -ماهور ؟ جایی میخواستی بری؟
    ماهور دستپاچه شده بود گفت :
    -خب... آره میخواستم برم بیرون
    نگاهی اندر سفیهانه و غرور به سر و پای ماهور انداخت و با کنایه گفت :
    -با این وضع؟
    ماهور هول شده بود . تازه یاد لباسهاش افتاد . بافت قهوه ای و شلوار جین لوله تفنگی. اینها که خوب بود ! موهای بافته شده و بازهم بدون روسری .!
    هول شده بود و گفت :
    -آره خب ! منظورم از بیرون خونه ی ویدا بود ! میخواستم یه سر بهش بزنم ...
    نگاه دیگری به او انداخت و گفت :
    -ویدا خانم که الان با رضا رفتن سیسمونی بچه رو تکمیل کنن... ماهور تو حالت خوبه؟
    فهمیده بود ولی چیزی نمیگفت که ماهور گفت :
    -اصلا هرچی ! مهم نیس ... کارت چی بود؟
    نگاهی به گردن و شانه های کوچکش انداخت . واقعا جذاب بود !
    -خواستم بگم که بهزاد و بیتا با کامران میان... پسر دایی توهم فرزاد میاد ... منم هستم
    خوشحال شد و گفت :
    -پس اگه کاری ندارین برای امشب ساعت یک و نیم صبح حاضر باشین
    به ذوق بچه گانه ماهور نگاه کرد و خندید و گفت : باشه باهم میریم ...
    در چهره بردیا دقت بیشتری بخرج داد . لبهایش میخندید ولی چشمهایش غم داشت. غمی که انگار ماله چشمهایش بود . موهایش از بناگوش تک و توک سفید شده بودند . خواست برگردد که صدا زد : بردیا...
    برگشت و نگاهش را به ماهور دوخت که حرفش را اصلاح کرد : آقا بردیا...
    خیره به چشمهای زیبای ماهور گفت :
    -جانم
    با پشیمانی سرش را پایین انداخت و گفت :
    -هیچی ببخشین ...
    بدون اینکه سوال دیگری بپرسد با گام های مردانه اش از آنجا دور شد . اینبار ماهور بود که به رفتنش خیره ماند . یکماه و نیم از آشنایی اش با او میگذشت.
    ***
    بردیا نگاه سرسری به خانه انداخت و درب را قفل کرد . رفت به طرف خانه ماهور و چند باری آرام در زد ولی صدایی نشنید . نگران شد و کلید زاپاس از مهین گرفت که بیدار مانده بود برای بدرقه . کلید را که تحویل داد رفت سراغ یخچال که غذاهایی برایشان در ظرف بگذارد. به آرامی در خانه را باز کرد و رفت داخل . همه چیز عادی بنظر میرسید . به اتاق او رفت . نفس آسودگی کشید و کنار تخت ماهور زانو زد . واقعا زیبا به خواب رفته بود ! مثل شاهزاده ها !دست راستش را مشت کرده بود و کنار گوشش روی بالشت گذاشته بود موهای بلندش روی بالش پخش بود و عطر خوش اش در فضا پیچیده بود . دقایقی به او خیره ماند .مـسـ*ـت شده بود از عطر ماهور که به آرامی گفت :
    -ماهور؟ ماهور پاشو
    به آرامی چشمهایش را باز کرد و با وحشت به بردیا نگاه کرد و بعد با یه حرکت بلند شد . به یاد آورد که خواب مانده بود. پرید و با یک حرکت روی تخت نشست.
    تیشرت بنفش به تن داشت و شلوار یاسی رنگ . موهای بلند و بازش که دورش ریخته بود بردیا را غرق تماشا میکرد . نه تنها بردیا! زیبایی او همه مردهارا جذب و محو میکرد . با عجله بلند شد و گفت :
    -دیر شده ببخشید خواب موندم...
    به حرکات پر از عجله و استرس ماهور میخندید . با سرعت بالایی چیز هایی در چمدانش میگذاشت و به اینطرف و آن طرف با عجله حرکت میکرد و موهای بلندش تاب میخورد و این واقعا زیبا بود ! ماهور به سرعت چمدانش را تحویل بردیا داد و گفت:
    -اینو بی زحمت بزار تو ماشینت تا حاضر شم
    تازه متوجه منظور ماهور شد و بدون اینکه به او نگاهی کند چمدان را برداشت و داخل ماشین گذاشت. ده دقیقه بعد ماهور با ظاهری مرتب و آراسته جلوی در ظاهر شد . شلوار جین مشکی پوشیده بود و مانتوی شیک و ساده ی مشکی و شال سبک و خوشرنگ کاربنی . با موهایش که نصف بیشترش با حالت زیبایی از شالش بیرون زده بود و یک سبدی که مهین برایش آماده کرده بود را در دست گرفته بود. بردیا لبخندی زد و درب را برای ماهور باز کرد و ماهور سوار شد و عطر مردانه ی بردیا را نفس کشید .

    [/HIDE-THANKS]
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    [HIDE-THANKS]

    روبروی ویلای خوش قد و قامت پانیذ ایستاده بودند. با هیجان چمدانش را در دست گرفته بود که باربد دستش را به سوی او گرفت
    -بده من میارم
    با تشکر چمدانش را سمت او گرفت. خواست دسته چمدان را بگیرد که بطور ناگهانی و کوتاه با دست ماهور برخورد کرد . هردو بهم نگاه کردند. هنوز داغی دست بردیا را روی دستش حس میکرد و با خجالت دستش را پس کشید و دیگر چیزی نگفت حس عجیبی با برخورد دست مردانه ی او داشت. هنوز آسمان گرگ و میش بود و ساعت چهار و سی دقیقه بامداد رو نشون میداد. کلیدی که پانیذ برایش ساخته بود را در دست فشرد و از پله ها با چابکی و به تندی بالا میرفت و بردیا با اعتراض بچه گانه گفت :
    -وایسا خب منم بیام !
    خندید و پشت در ایستاد و بردیا به او رسید و با قد و قامت مردانه اش کنار ماهور ایستاده . کلید را داخل در برد و چرخاند و درب باز شد . همه جا تاریک بود و فقط هوایی که خیلی ضعیف به خونه تابیده میشد را میدید. این طور هوا را دوست داشت... جالب بود و فضای خانه در هوای گرگ و میش صبحگاه جذابیت خاصی برایش داشت... آرام و پاورچین از پله ها بالا رفت و به اتاق ها رسید و روی یکی از اتاق ها انگار یادداشتی گذاشته بودند. یادداشت را از روی در جدا کرد : خوش اومدی ماهورم. ببخشید نتونستم بیدار بمونم واسه خوش آمد گویی! بیتا خانم و همسر و پسرشون تو اون اتاق ته راهرو هستند... اتاق کناریش ماله منو تو و ماهرخ. اتاق کناریشم اتاق آقا بهزاد و فرزاد و آقا بردیا...و کنار ما ااتاق مهسا و مهیار بیا اتاق منتظرتم ...


    ماهور با نوشته های مزخرف پانیذ خنده اش گرفت و مچاله اش کرد و داخل جیبش گذاشت و گفت :
    -این اتاق ماله شماست... با فرزاد و آقا بهزاد هستین!
    بردیا لبخند تشکر آمیزی به او انداخت و آرام وارد اتاق شد و ماهور وارد اتاق شد و تخت خالی بین ماهرخ و پانیذ بود که غرق در خواب بودند . با خستگی و هیجان به هوا نگاهی انداخت و درب تراس را باز کرد و وارد شد . به دریایی زل زد که عاشقش بود . تو این دنیا چند تا چیز را خیلی دوست داشت . یکیش دریا بود در آسمان گرگ و میش. موج ها برایش جذابیت خاصی داشت . دو دستش را روی میله های چوبی و رنگ شده ی سفید گذاشت و به آرامی دریا زل زد . موهایش در اثر وزش باد تکان میخورد .
    -نخوابیدی؟
    ترسید و لحضه ای برگشت و به کنارش نگاه کرد که بالکن اتاق بغلی بود
    - آقا بردیا!؟ ترسوندیم
    خندید و نگاهش را به طرف دریا دوخت و گفت :
    -دریا رو دوس دارم آخه آرامش عجیبی داره... نه؟
    ماهور هم نگاهش را از او گرفت و به دریا زل زد :
    -آره خیلی ببین چقدر تو آسمون گرگ و میش قشنگ میشه! کاش تهرانم دریا داشت
    - با این آلوگی بعید میدونم...ولی اگه تو تهرانم دریا بود که اصلا شمال و دریا ش مزه ای نداشت! حالا تو که شیفته ی آسمون گرگ و میش و دریایی چرا نمیای شمال زندگی کنی و چسبیدی به تهران؟
    -نمیشه خب... تمام زندگیم اونجاس
    بردیا نگاهش را به نیم رخ زیبایش برگرداند و گفت :
    -مثلا چی؟
    بدون اینکه به طرفش بگردد گفت :
    -دانشگاهم... رضا و دوستام، مهمتر از اون خونه ام!
    بردیا نگاهش را برگرداند :
    -پس خونه ات و خیلی دوست داری؟
    با لبخندی ملیح و آرام که خاطراتش را در دریا میدید گفت :
    -آره. تک تک خاطراتم اونجاس.میدونی... خشت خشت اون خونه رو پدرم روی هم چیده.نقشه معماریش با پدرم بود. خونه رو اونطوری ساخت که مامانم دوسش داشته باشه. طوری که با رویاهای بچگی منو رضا مطابقت داشته باشه. اون خونه چیزی داره که هیچ جای دنیا نداره.
    لبخند ملیحی زد و گفت :
    -دلیل خوبیه. یه سوال؟ پس رویاهای داداش کوچیکت چی میشه؟
    نگاه او رنگ غم و بهت زدگی گرفت و به سمت او برگشت و گفت :
    -یادم نمیاد چیزی راجب برادر کوچیکم گفته باشم؟
    -میفهمی بعد ها ! برو تو سرما میخوری! معذرت میخوام .
    با ترس و غمی که از مرور خاطرات بدست آورد بدون هیچ کلمه ای از تراس خارج شد
    ***
    -اه پاشو دیگه لنگ ظهره !
    با حسی که چیزی رویش افتاده باشد بلند شد :
    -ماهرخ ! ساعت چنده؟
    - ساعت؟ دو بعد از ظهر شد. چقدر رو داری خدایی! من بودم روم نمیشد سرمو بلند کنم. پاشو صبحونه و نهارتو یکی کن ساعت چهار میریم بیرون .
    و درحالی که از اتاق خاج میشد گفت: ببین ماهور! زود حاضر شیا!
    باشه ای گفت و از اتاق خارج شد و دست و صورتش را شست و از پله ها آمد پایین و نگاه همه با مهربانی بود و پانیذبا تعجب و کنایه گفت :
    -ساعت خواب خانم خرسه ! معرفی میکنم. مهسا و مهیار فامیلای دور ماهرخ... ایشون آقا بهزاد که میشناسی و غیره !
    خوشوقتمی گفت و لیوانی آب پرتغال خورد و دیگر لب به چیزی نزد . ساعت سه شده بود . به اتاقش رفت و دوشی گرفت و موهایش را خشک کرد . آرایش خیلی ملایمی کرد و مانتوی سفیدش را با شلوار سفید به تن کرد و شال سرمه ای اش را سر کرد و صندل های سرمه ای اش را پوشید و ساعت ده دقیقه به چهار بود که همه حاضر بودند .
    مهسا گفت :
    -کجا میریم حالا؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا