- عضویت
- 2017/06/22
- ارسالی ها
- 1,261
- امتیاز واکنش
- 7,982
- امتیاز
- 809
[HIDE-THANKS]
. بعد از کلاس پانیذ و ماهور با ماهرخ قرار کافی شاپ گذاشتند و با ماشین ماهرخ خودشان را رساندند . پانیذ گفت :
-بابا بسه دیگه چقدر افسرده اید ! یکم بگید... بخندید خب ماهم دل داریم !
از لحن اعتراض و بچه گونه ی پانیذ ماهور خندید و دستی به چشمهایش کشید. پانیذ انگار متوجه شده بود و دست ماهور را از صورتش کنار کشید و با لحن جدی گفت :
-خسته ای ؟
سری تکان داد و گارسن قهوه هارو آورد. ماهرخ که سرش را با دیوار تکیه زده بود گفت :
-میگم بچه ها ... کی بریم شمال؟ دلم یه هوای جدید میخواد
ماهور به فکر فرورفت . فکر بدی هم نبود. مخصوصا این روزا که مشکلات ماهور روی سرش آوار شده بودند. پانیذ هم موافقت کرد و ماهور گفت :
-اگه بعد از این ترم باشه حتما میام
همه موافقت کردند و قرار سفر شمال را بعد از امتحانات ترم فعلی انداختند
***
ساعت پنج عصرماهور به خانه اش رسید . کلید خانه اش را که بر زمین افتاده بود برداشت و همان لحضه فهیمه بود که از پله های خانه اش پایین می آمد. و مهین و ویدا دنبالش افتاده بودند . بیخیال کلید شد و با لبخند دست به سـ*ـینه ایستاد و فهیمه درحالی که غر میزد تا چشمش به ماهور افتاد گفت :
-بیا ماهورمم ایستاده! تو بگو اصلا ماهور. من برم اونجا لباسهای اتریشی بپوشم موهامم باز بزارم شبیه خارجی ها میشم دیگه؟ سنمم میاره پایین! ببین پوستمم سفیده
با لبخندش دست هایش را باز کرد و گفت :
-کجا خاله جونم؟
ویدا گفت :
-عمه چند شب دیگه میره اتریش. دیدن لعیا...
فهیمه با عجله و هول و ولا گفت :
-آره میخوام برم اتریش... ماهور و ویداهم اگه بخوان میبرمشون ! ولی ویدا که تازه عروسه نیاد بهتره ! همون ماهور و میبرم ! براش لباسای خوشگل میخرم. وای تو تن ماهورم چقدر خوشگل میشه! از همه رنگ ها میخرم. نمیخوام و نمیپوشمم نداریم.غذاهای اتریشی ! وای حرف نداره... روحیه ماهورم عوض میشه.میای ماهور ؟
دستهایش را روی شانه های خاله اش قرار داد و گفت :
- نمیتونم خاله جان دانشگاه دارم. شما برید ایندفعه رو... دفعه بعدی من همراهتون میام
برخلاف تصور ماهور فهیمه اصلا ناراحت نشد و بلعکس!
- باشه دختر قشنگم. برات دستبند و گردنبند میارم با لباسای اتریشی !
خندید و گفت باشه و خواست برگردد که حرفی از ذهنش عبور کرد و مثل برق برگشت و گفت : راستی! ویدا تازه عروسی؟ یعنی چی؟
ویدا چیزی نگفت و رفت و مهین هم همراه او شد که فهیمه کمی دست دست کرد که چطور به او خبر بدهد و اخر گفت :
-مگه خبر نداری؟ فردا شب عروسی ویدا و رضا س! یادت رفته ماهور؟
خوشحال شد و گفت :
-جدی میگی؟ چرا یادم نبود پس؟
فهیمه نفس آسودگی کشید و گفت :آره خاله جانم. بدو حاضر شو الانهاس که رضا برسه... بچم هول کرده رفته قنادی .
***
رنگ عروسی و حال و هوای تازه را خبر میدهد. دو شب بعد عروسی را در تالاری که از قبل کلی مهمان دعوت کرده بودند و ویدا جواب قطعی داده بود و دنبال رسم و رسومات خواستگاری بودن .عقد کردند و روانه زندگی شدند . جهیزیه ویدا یکروزه به واسطه فهیمه آماده بود . طبقه ی بالای خانه مهین اینا متعلق به رضا و ویدا بود که طی یکماه آن را چیده بودند ماهور با خستگی به خانه برگشت و بی توجه به تنهایی اش به خواب رفت .سه چهار روز بعد صبح با زنگ تلفن از خواب شیرینش دست کشید و تلفن را جواب داد : الو؟
صدای پر شور و هیجان رضا شنیده شد :
-الو ماهور؟ چطوری خوبی؟
دستی به صورتش کشید و گفت : اگه شما اجازه میدادید بهترم بودیم
-مگه ما چیکار کردیم؟
نفس صدا داری کشید و گفت :
-خب... چخبر از زندگی متاهلی
-هیچ ! هنوز هیچی نشده باید پول سونوگرافی و دوا دکتر بدیم!
ماهور خواب از سرش پرید و با هیجان و شوق گفت :
-راست میگی؟ بارداره؟
-گوشم درد گرفت بابا! نه هنوز رفته تو دستشوئی تست بارداری خریده...چیزی معلوم نیس
یکهو صدای جیغی از پشت تلفن بلند شد. استرس ماهور دوبرابر شده بود و مدام پشت تلفن رضا را صدا میزد . رضا تلفن را برداشت و گفت :
-مژده بده ! عمه شدی !
ماهور جیغی از خوشحالی کشید و به دوستانش خبر داد . رضا گفته بود فهیمه اول سری به شیراز و آرامگاه همسرش میزند و بعد به تهران برمیگردد و با هواپیما به سمت اتریش میرود. ماهور پشت تلفن کمی مکث کرد و گفت :
-رضا... بابا !
رضا متوجه حال خواهرش بود و گفت :
-بابا تو عروسی بود! میخواست تورو چند روز دیگه ببینه !
وحشت زده گفت : م...منو؟ مط..مئنی؟
رضا آدرس را داد و تلفن را قطع کرد . دلهره شدیدی گرفته بود و علتش حالا پیدا شده بود. ولی استرس دیگه ای هم داشت که علتش را نمیدانست . شب موقع خواب به رضا زنگ زد و گفت :
-رضا خاله با اتوبوس میره؟
-آره چطور؟
-کی میرسه شیراز؟
-شاید چهار صبح یا پنج...
-زنگ بزن بهم
-زنگ بزنم؟ بیدار میشی دیگه؟
-آره تروخدا زنگ بزن
رضا با شک و تردید باشه ای گفت و قطع کرد
[/HIDE-THANKS]
. بعد از کلاس پانیذ و ماهور با ماهرخ قرار کافی شاپ گذاشتند و با ماشین ماهرخ خودشان را رساندند . پانیذ گفت :
-بابا بسه دیگه چقدر افسرده اید ! یکم بگید... بخندید خب ماهم دل داریم !
از لحن اعتراض و بچه گونه ی پانیذ ماهور خندید و دستی به چشمهایش کشید. پانیذ انگار متوجه شده بود و دست ماهور را از صورتش کنار کشید و با لحن جدی گفت :
-خسته ای ؟
سری تکان داد و گارسن قهوه هارو آورد. ماهرخ که سرش را با دیوار تکیه زده بود گفت :
-میگم بچه ها ... کی بریم شمال؟ دلم یه هوای جدید میخواد
ماهور به فکر فرورفت . فکر بدی هم نبود. مخصوصا این روزا که مشکلات ماهور روی سرش آوار شده بودند. پانیذ هم موافقت کرد و ماهور گفت :
-اگه بعد از این ترم باشه حتما میام
همه موافقت کردند و قرار سفر شمال را بعد از امتحانات ترم فعلی انداختند
***
ساعت پنج عصرماهور به خانه اش رسید . کلید خانه اش را که بر زمین افتاده بود برداشت و همان لحضه فهیمه بود که از پله های خانه اش پایین می آمد. و مهین و ویدا دنبالش افتاده بودند . بیخیال کلید شد و با لبخند دست به سـ*ـینه ایستاد و فهیمه درحالی که غر میزد تا چشمش به ماهور افتاد گفت :
-بیا ماهورمم ایستاده! تو بگو اصلا ماهور. من برم اونجا لباسهای اتریشی بپوشم موهامم باز بزارم شبیه خارجی ها میشم دیگه؟ سنمم میاره پایین! ببین پوستمم سفیده
با لبخندش دست هایش را باز کرد و گفت :
-کجا خاله جونم؟
ویدا گفت :
-عمه چند شب دیگه میره اتریش. دیدن لعیا...
فهیمه با عجله و هول و ولا گفت :
-آره میخوام برم اتریش... ماهور و ویداهم اگه بخوان میبرمشون ! ولی ویدا که تازه عروسه نیاد بهتره ! همون ماهور و میبرم ! براش لباسای خوشگل میخرم. وای تو تن ماهورم چقدر خوشگل میشه! از همه رنگ ها میخرم. نمیخوام و نمیپوشمم نداریم.غذاهای اتریشی ! وای حرف نداره... روحیه ماهورم عوض میشه.میای ماهور ؟
دستهایش را روی شانه های خاله اش قرار داد و گفت :
- نمیتونم خاله جان دانشگاه دارم. شما برید ایندفعه رو... دفعه بعدی من همراهتون میام
برخلاف تصور ماهور فهیمه اصلا ناراحت نشد و بلعکس!
- باشه دختر قشنگم. برات دستبند و گردنبند میارم با لباسای اتریشی !
خندید و گفت باشه و خواست برگردد که حرفی از ذهنش عبور کرد و مثل برق برگشت و گفت : راستی! ویدا تازه عروسی؟ یعنی چی؟
ویدا چیزی نگفت و رفت و مهین هم همراه او شد که فهیمه کمی دست دست کرد که چطور به او خبر بدهد و اخر گفت :
-مگه خبر نداری؟ فردا شب عروسی ویدا و رضا س! یادت رفته ماهور؟
خوشحال شد و گفت :
-جدی میگی؟ چرا یادم نبود پس؟
فهیمه نفس آسودگی کشید و گفت :آره خاله جانم. بدو حاضر شو الانهاس که رضا برسه... بچم هول کرده رفته قنادی .
***
رنگ عروسی و حال و هوای تازه را خبر میدهد. دو شب بعد عروسی را در تالاری که از قبل کلی مهمان دعوت کرده بودند و ویدا جواب قطعی داده بود و دنبال رسم و رسومات خواستگاری بودن .عقد کردند و روانه زندگی شدند . جهیزیه ویدا یکروزه به واسطه فهیمه آماده بود . طبقه ی بالای خانه مهین اینا متعلق به رضا و ویدا بود که طی یکماه آن را چیده بودند ماهور با خستگی به خانه برگشت و بی توجه به تنهایی اش به خواب رفت .سه چهار روز بعد صبح با زنگ تلفن از خواب شیرینش دست کشید و تلفن را جواب داد : الو؟
صدای پر شور و هیجان رضا شنیده شد :
-الو ماهور؟ چطوری خوبی؟
دستی به صورتش کشید و گفت : اگه شما اجازه میدادید بهترم بودیم
-مگه ما چیکار کردیم؟
نفس صدا داری کشید و گفت :
-خب... چخبر از زندگی متاهلی
-هیچ ! هنوز هیچی نشده باید پول سونوگرافی و دوا دکتر بدیم!
ماهور خواب از سرش پرید و با هیجان و شوق گفت :
-راست میگی؟ بارداره؟
-گوشم درد گرفت بابا! نه هنوز رفته تو دستشوئی تست بارداری خریده...چیزی معلوم نیس
یکهو صدای جیغی از پشت تلفن بلند شد. استرس ماهور دوبرابر شده بود و مدام پشت تلفن رضا را صدا میزد . رضا تلفن را برداشت و گفت :
-مژده بده ! عمه شدی !
ماهور جیغی از خوشحالی کشید و به دوستانش خبر داد . رضا گفته بود فهیمه اول سری به شیراز و آرامگاه همسرش میزند و بعد به تهران برمیگردد و با هواپیما به سمت اتریش میرود. ماهور پشت تلفن کمی مکث کرد و گفت :
-رضا... بابا !
رضا متوجه حال خواهرش بود و گفت :
-بابا تو عروسی بود! میخواست تورو چند روز دیگه ببینه !
وحشت زده گفت : م...منو؟ مط..مئنی؟
رضا آدرس را داد و تلفن را قطع کرد . دلهره شدیدی گرفته بود و علتش حالا پیدا شده بود. ولی استرس دیگه ای هم داشت که علتش را نمیدانست . شب موقع خواب به رضا زنگ زد و گفت :
-رضا خاله با اتوبوس میره؟
-آره چطور؟
-کی میرسه شیراز؟
-شاید چهار صبح یا پنج...
-زنگ بزن بهم
-زنگ بزنم؟ بیدار میشی دیگه؟
-آره تروخدا زنگ بزن
رضا با شک و تردید باشه ای گفت و قطع کرد
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: