وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
بسمه تعالی
نام رمان: بوم سعادت
نویسنده: نیاز پاشائی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی-عاشقانه
نثر: ادبی
زاویه دید: سوم شخص(دانای کل)
سبک: رئال
ناظر: @زهرااسدی
خلاصه: زندگی دختری که سال های پیش مثل صفحه ی شطرنج بهم ریخته ای نابود شده و حال بعد از کمی مرتب شدن دوباره چیزی در این میان مثل بادی در بین برگ درختان، بین مهره ها میپیچد و بهمشان می ریزد.کسی هست که بشود به او تکیه کرد، کسی که بشود پا به پایش نردبان بدبختی را بالا رفت و به اسمان رسید.
راحت نیست زندگی کردن برای دختری که حامی زندگیش را ان هم دوبار از دست داده، اما در این میان میشود ادم های قدیمی را پیدا کرد که پابه پای جانان بالا می ایند و زندگی میکنند. قدم به قدم و شانه به شانه همقدمش میشوند و موقع لیز خوردن دستش را میگیرند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    268748_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000

    پست اول:

    فصل اول: رویارویی با حقیقت
    شال گردن طوسی را کمی سفت تر میکند. بوت های سیاهش در برف سفید شهر فرو میرود و لحظه ای بعد، قدمی دیگر! دانه های سفید و درخشان برف، هنوز قصد باریدن دارند. خود را به تن رنجور شهر میکوبند و لحظه ای بعد در میان سفیدی تور زمین گم میشوند. درختان همه زیر این برف قد کشیده اند و زیبایی به رخ میکشند. نفسی میگیرد. بازدمش بخاری میشود در سردی هوا و سپس محو، گویی که انگار از ابتدا هم نبود!
    مدت ها میشود چیزی روی سـ*ـینه اش سنگینی میکند. حسی که از درون مثل خورده وجودش را میخورد و از چهره مشخص نیست؛ حسی که سال هاست در وجودش نشسته و قصد ترک مهمانی ندارد. چمدان زرشکیش را سفت تر میگیرد و انگشتان کشیده اش را دور دستگیره ی چرمش حلقه میکند. نگاهش به ناخن های نامرتب می افتد. نفسی با صدا بیرون میدهد. دیگر حوصله ای برای اینکار ها نمانده. حالی و احوالی در وجودش نیست که ناخن تراش دهد و لاک روی انها بنشاند.
    پله های طویل و عریض پیاده رو را [ که سربالایی را جبران میکنند] طی کرده وارد کوچه ای میشود. نفس برای لحظه ای در سـ*ـینه حبس میگردد. دلش میگیرد برای سال هایی که در همین کوچه ها به دنبال خوشبختی دویده بود و حال بعد از مدت ها با نهایت بدبختی برگشته است!
    کوله ی مشکی را روی شانه جا به جا میکند و قدم های متوقف شده اش را از سر میگیرد. سرمای زمستان در وجودش رخنه کرده و سرمای زندگی قلب بی قرارش را یخ بسته!
    نفسی میگیرد. باید عادت کند! از این به بعد نفس کشیدن در این شهر ساده نیست!
    اینجا ایران است!
    کلیدی را که با هزار بدبختی از بین خرت و پرت های قدیمی اش پیدا کرده از جیب بیرون میکشد و کمی مکث میکند. باید به یاد بیاورد که کدام یک متعلق به در کوچه است!
    یکی یکی امتحان میکند و در نهایت سومین کلید را بر میگزیند. قفل را باز کرده در یخ بسته زیر برف را با دست هل میدهد. حیاط کوچک برج و دیوار شیشه ای بزرگ و شیک رو به رویش!
    حرکت میکند. در را پشت سر میبندد و از پله های کرمی رنگ ساختمان بالا میرود. در خودکار باز میشود و گرمایی روی صورتش می نشیند. چمدان روی زمین کشیده به سمت اسانسور قدم برمیدارد. هنوز جزئیات این عمارت را به یاد دارد.
    - کجا خانم؟
    به سمت مرد میانسال پشت سرش بر میگردد. چهره اش را به یاد ندارد. مکث میکند. فشاری به مغزش می اورد اما چیزی از این مرد قد بلند و چهارشانه ای که با صورت سبزه و موهایی مشکی رو به رویش ایستاده به یاد ندارد.
    مرد منتظر خیره شده و این مکث دختر را درک نمیکند. دسته کلید پنچ تایی اش را بالا اورده میگوید: وقتی کلید دارم و تا اینجا اومدم، یعنی صاحب خونه ام!
    مرد نگاهی طلبکار به دختر میکند و جواب میدهد: صاحب کدوم خونه که من نمیشناسمش؟
    خشمش را کنترل میکند. هر چند میداند این مرد صاحب حق است، اما باز طلبکارانه میگوید: سرایدر جدید اوردن؟
    - اگه به سه سال بشه گفت جدید!
    قدمی جلوتر میرود. در نگاه های مشکوک مرد خیره میشود و میگوید: منی که بعد پنچ سال اومدم، به شمای سه ساله میگم جدید، من جانان نیازی ام، بعد از مدت ها این اولین باریه که دارم میام ایران، بهتره منو بشناسی، چون خوش ندارم هر روز وقتمو اینجا مقابل شما تلف کنم!
    جمله اش را به پایان میرساند و در مقابل چشمان گیج مرد سوار اسانسور میشود. کاش مردم این شهر می فهمیدند این دختر حال حرف زدن ندارد، این دختر حال دهن به دهن شدن ندارد، حال جواب پس دادن ندارد، حال زندگی ندارد!
    در اسانسور که باز میشود، اشک در چشمان قهوه ای و درشت دختر جا میگیرد. پاهایش سست میشود و قدم هایش آرام!
    شانه هایش می لرزد و کف دستانش عرق میکند. کلید طلایی رنگ در ورودی را با لرز در قفل جا میدهد و می فشارد. در ضد سرقت زرشکی با صدایی بلند باز میشود و اپن طویل اشپزخانه مقابلش نمایان میگردد.
    چمدان کنار در، در ابتدای راهرو میگذارد و در را می بندد. دمپایی های طبی مردانه را پا میکند و به سمت چپش که پذیرایی صد و اندی متری خانه قرار دارد برمیگردد.
    نگاهش با تردید روی تک به تک وسایل خانه میچرخد. معلوم نیست در این خانه بی صاحب چه خبر بوده که حال این شده بازمانده اش!
    ایینه ی شکسته، شمعدان های خرد شده روی زمین، شیشه خرده های پخش شده در گوشه به گوشه ی خانه، عکس دونفره ی روی کنسول، ربان سیاه گوشه اش!
    تند تند نفس میگرد. با احتیاط از کنار ظرف های شکسته ی روی زمین رد میشود و عکس روی کنسول را تماشا میکند. برای لحظه ای چیزی در تمام وجودش می شکند. درست مثل شکستن ایینه ای زیر ضربه ی سنگی!
    عمق فاجعه اینجاست؛ جایی که ربان براق سیاهی دور عکس دونفره ای جا گرفته که نباید جا میگرفته، کسانی زیر خاک خوابیده اند که باید الان و در این لحظه، دختر تنهای این روز ها را به اغوش میکشیدند و برایش اشک شوق برگشتن می ریختند. با صدای بلند گریه میکند. زار میزند و تن ناتوانش روی زمین می افتد. ساده نیست، از دست دادن ادمی که با شادی هایت خندیده و با غصه هایت گریه کرده، ادمی که با خنده هایت زندگی کرده و با گریه هایت پیر شده!
    ساده نیست از دست دادن پدر و مادری که در بدترین شرایط کنارش بودند و همواره حمایتش کردند.
    بلند بلند گریه میکند. داد میزند و گلایه میکند. گلایه از زندگی، گلایه از خدا، گلایه از سرنوشت شومی که داشته و دارد.

     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    دوستان منتظر نظراتتون تو صفحه ی پروفایلم هستم!:aiwan_light_heart:

    پست دوم

    ساعت ها گذشته و هوا تاریک شده . سر تکیه داده ی جانان به کنسول به خواب رفته و چشم های سرخش پلک روی هم گذاشته!
    ناگه چشم باز میکند. کابوس همیشگی در این روزهای اخر به سراغش امده و مجال زندگی نمیدهد. همه جا تاریک است. سمت راستش را نگاهی میکند. دیوار شیشه ای پذیرایی و نوری که در شهر سوسو میزند. با تنی خشک شده از جا بلند میشود و کش و قوصی به کمرش میدهد.
    نزدیکترین آباژور روی عسلی را روشن میکند و فضایی از پذیرایی در نور می درخشد. به سمت کلید ها رفته چراغ های پذیرایی و اشپزخانه را روشن میکند.
    خبری از کسی نیست، ساعت از یازده گذشته و باید کسی می امده. نگران میشود. در حالی که در اشپزخانه لیوان کریستال پایه دار را از آب پر میکند شماره ای میگیرد و منتظر می ماند.
    - دستگاه مشترک مورد نظر خا....
    قطع میکند. معلوم نیست دوباره سرش را گرم چه کرده که از ساعت و زندگی غافل شده.
    قرص مسکنی برای سردرد وحشتناکش خورده روی کاناپه دراز میکشد.

    *****

    آلارم ملایم گوشی طبق منوال همیشه سر و صدا میکند و بلافاصله بیداری جانان را به همراه دارد! روی مبل می نشیند. نگاهی به اطراف می اندازد و از جا بلند میشود. زمان در آرامترین سرعت خود میگذرد و جانان به سمت سرویس رفته صورت داغش را با آب سرد میشوید. در سرویس را می بندد و در راهرو نه متری خانه قدم میزند. در قهوه ای یکی از اتاق ها را باز میکند و آرام هل میدهد. منتظر دیدن مرد روی تخت تک نفره و به خواب رفتن اوست اما.....
    قدمی به داخل اتاق میگذارد. کشو لباس ها باز است. شلوار های راحتی گرمکن، پیراهن های مردانه، کاپشن و شال گردن، شلوار های جین رنگارنگ! همه و همه در قسمت های مختلف اتاق پرت شده . نگاهش به سمت عسلی میرود. قاب عکس شکسته، اباژور کج شده!
    معلوم نیست در این خانه چه خبر است! اصلا از کی خانه نیامده و تا کی قصد برگشتن نخواهد داشت. سریع به پذیرایی و سراغ گوشی برمیگردد . شماره اش را میگیرد.
    - دستگاه مشترک مورد نظر .......
    قطع میکند. فحش رکیکی زیر لب نثارش میکند و بین مخاطبین به دنبال شماره ی آشنایی میگردد. شماره ای در تبریز باشد[ همه ی فامیل در شهرستان زندگی میکندد] که بشود از ان سراغ جاوید را گرفت، جاویدی که خانه را با این حالش رها کرده و مشغول کارهایی نامعلوم است!
    کسی را پیدا نمیکند. با کلافگی روی مبل می نشیند و زیر گریه میزند. عوض اینکه در این روز ها خانه باشد و حامی تنها خواهرش، هیچ خبری از او نیست!
    گریه میکند، برای پدری که زیر خاکی خوابیده که حتی نمیداند کجاست، برای مادری که نیست تا نگران دوقلو هایش باشد، برای برادری که حال در بدترین شرایط تنهایش گذاشته!
    از جا بلند میشود. موهای فردارش را با کش محکمی سفت می بندد و شالی که دیشب سرش بوده را از روی مبل برمیدارد. پالتوی کرم را تن میکند و با برداشت کلید از واحد بیرون میرود. سوار اسانسور شده دکمه را می فشارد اما مانع بسته شدن در ان میشود. به سمت در واحد رفته بسته بودنش را چک میکند. سوار اسانسور شده پایین میرود.
    میزی که مرد پشت ان نشسته را هدف قرار میدهد و آرام قدم برمیدارد. چند قدم به میز مانده مرد از جا بلند میشود.
    - سلام!
    - سلام خانم، بفرمایید.
    خجالت میکشد از رفتاری که دیروز با او داشته. من و منی میکند و میگوید: من به خاطر دیروز معذرت میخوام، یکم حالم خوب نبود.
    مرد گیج از این رفتار متفاوت دختر میگوید: نه خیر خانم ، مشکلی نیس، خواهش میکنم!
    سری به تایید تکان میدهد نیم نگاهی به چشمان مشکی و ریز مرد میکندو چند قدمی از میز دور میشود. بابت چه امده بود؟ همین معذرت خواهی؟
    برمیگردد. مرد منتظر ایستاده.
    - ببخشید یه چیزی!
    - بفرمایین.
    - جاوید کی رفته بیرون؟
    رنگ از رخ مرد میدود. هل میشود.
    - جاوید؟
    با گیجی میگوید: برادرم، جاوید نیازی، واحد 34!
    - بله بله میشناسم.
    - خب میشه بگین دیروز چه زمانی از خونه رفته بیرون؟
    مرد مکث میکند. چیزی در نگاهش هست که این دختر مـسـ*ـت از مشکلات را نگران میکند.

    - راستش، آقا جاوید دیروز جایی نرفتن!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000

    پست سوم


    - منظورتون چیه؟
    مرد از گفتن ماجرا پشیمان میشود و میگوید: والا خانم من از چیزی خبر ندارم، جز اینکه، بعد اولین مراسمِ پدر و مادرتون، کسی نیومده خونه!
    متعجب نگاهش میکند. بعد از اولین مراسم؟
    - بعد اولین مراسم؟ یعنی چی؟ یعنی یه ماهه کسی نیومده خونه؟ پس جاوید کجاس؟

    *****

    روی مبل دراز کشیده.ساعدش را روی چشمانش سایبان کرده! شیشه شکسته ها هنوز روی پارکت ها می درخشند. حوصله ی جمع کردن ندارد. حوصله ی هیچ کاری ندارد. فکر نگرانی جاوید شده خوره ای در وجودش و میخورد این وجود ناتوان را!
    حتی حال زنگ زدن به شهرستان را هم ندارد. البته میداند فایده ای هم ندارد، جاوید اهل رفتن به شهرستان و خانه ی فامیل ماندن نیست؛ این را به خوبی میداند. کاش میشد خبری از سلامتیش میگرفت. کاش همین الان کلیدی در قفل در خانه می چرخید و با باز شدنش ورود جاوید را به همراه داشت. این روزها فقط گریه شده کارش!
    - جانان!
    به سمت صدا برمیگردد. آب دهانش را قورت میدهد. چیزی که در وجودش نشسته، ترس نیست؛ غصه ی این است که میداند خیال است اما باور میکند!
    از روی مبل بلند میشود. چراغ های اشپزخانه روشن است، قدمی به سمت اپن برداشته میگوید: مامان ! تویی؟
    میداند دیدن نعیمه خاتون در این اشپزخانه در حال اشپزی توهمی بیش نیست اما باور کردنش را دوست دارد.
    " - تو چرا درست و حسابی به من نمیگی چی شده؟
    موهای بلندش را تکانی داد و با لبخند گفت: چیو بگم مادر من؟ چی چی شده؟
    زن کفگیر چوبی را در بین سیب زمینی های در حال جلز و ولز تکانی داد و با غیض گفت: همون اتفاقی که افتاده، باهاش حرفت شده؟
    خندید. مجبور بود به این خندیدن!
    بغلش کرد و گونه ی برجسته اش را بـ..وسـ..ـه ای کاشت!
    - هیچی نشده قربونت برم، اصلا چرا باید چیزی بشه؟
    زن حرفی نزد، مادر بود و نگران دخترش، حق داشت، حق داشت نگران دردانه اش باشد، نگران جان و جانانش! "
    انگار چیزی در سرش به صدا در امده، چیزی شبیه به یک ناقوس کلیسا! چیزی که مثل پتک بر افکارش کوبیده میشود و او را از به یاد اوری خاطرات دور میکند. روی اپن خم میشود. گریه میکند. تحمل ندارد. طاقتش طاق شده و صبرش لبریز!
    این زندگی هر چند سال یکبار چیزی برایش رو میکند و به هم میریزد این صفحه شطرنج تازه مرتب شده اش را؛ برگی که زندگی رو میکند مثل ابی روی تابلو ی تازه نقاشی شده بهم میریزد رنگ های زیبایش را و نابود میکند منظره ی دلنشین نقش بسته را.
    شاید بشود با تمام کردن زندگی پایان ببخشد به تمام این ماجرا ها. فکر تمام شدن و نفس نکشیدن که به ذهنش میرسد ناخواسته نگاهش به سمت مچ چپش حرکت میکند. ردی که از بخیه ها به روی دستش مانده یاداور خیلی چیزاهاست! خاطراتی که مرورشان نفتی میشود روی اتش غصه ی این زن!
    زانو هایش سست میشود. روی زمین می نشیند و جنین وار در خودش جمع میشود. سرش را روی زانو میگذارد و هق میزند. نفسی نمانده برای گریه، اشکی نمانده برای ریختن. بدنش می لرزد. چشمانش را می بندد و سعی میکند آرام باشد.
    [ تو بدترین شرایط باید سعی کنی ارامش خودتو حفظ کنی!]
    [ همیشه سعی کن وقتی قلبت بی قراره،نفسای عمیق بکشی و اروم باشی!]
    [هیچ وقت روح و روانتو به قلب بی قرارت نسپار!]
    صداهایی در ذهنش اکو میشود و سعی میکند طبق گفته ی پزشک جوانش، آرام باشد!
    اما سخت است، سخت است آرام بودن در خانه ای که جای خالی چندین نفر تو ذوق میزند. کجاست نعیمه ای که الان قربان صدقه اش برود و پدری که بغلش کند. حامی اش باشد و اطمینان دهد به دخترش که همواره کنارش خواهد. این فکرها تنها غصه اش را زیاد میکند. تنها گریه اش را شدت می بخشد.
    صدای دیگری به گوش میرسد. چیزی شبیه به انداختن کلید در قفل و چرخاندن ان. شک دارد که این بار هم خیال باشد. لبخند روی لبش می نشیند. برگشته، همین که برگشته و میخواهد اینجا باشد کافیست. در باز میشود. مطمئن است که به خاطر حالت "اِل" بودن اپن او را نمی بیند. مکث میکند. در با صدایی ارام بسته میشود. جانان آرام از جا بلند شده خیره ی مرد رو به رویش می ایستد.
    این؟ اینجا؟
    نفسش بند می اید. مرد که تازه متوجه او شده با بهت نگاهش میکند.هر دو از دیدن هم متعجب اند و این بهت اجازه ی تکلم نمیدهد. کف دستان جانان عرق میکند. دستانش را به هم میمالد و ارام می ایستد. هیچ خوش ندارد که خاطراتش با این مرد تازه شود که در ان روزها....
    - کی اومدی؟
    این جمله از طرف مرد،استرس نشسته در وجود دختر را کم میکند.
    - اینجا چیکار میکنی؟
    قدمی به جلو برمیدارد. سعی میکند بودنش را در این لحظه و در این مکان توجیح کند. دسته کلید سه تایی در دستش را بالا اورده میگوید: کلید دارم! اومدم ....
    - دسته کلید جاوید؟

     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000

    پست چهارم



    جا کلیدی مشکی و پهن این دسته کلید را خوب می شناسد. هنوز به یاد دارد که خودش ان را برای جاوید خریده!
    اب دهانش را قورت داده میگوید: خب اره دیگه، دسته کلید جاویده!
    - جاوید کجاس؟
    مرد سکوت میکند. جواب صریحی برای این سوال ندارد. این سکوت کردن و این حرف نزدن بیشتر عصبی اش میکند.
    - گفتم جاوید کجاس؟
    با صدای بلند که داد میزند، مرد هم عین خودش بلند جواب میدهد: دیونه خونه!
    تحلیل میکند. باید ذهنش به این کلمه واکنشی داشته باشد، دیوانه خانه؟ تیمارستان؟ قبل اینکه سخنی بر لب بنشاند، اضطراب و نگرانی بر او غالب شده از پا درش می اورد!
    *****
    برف بند امده ، اما هنوز روی زمین هست، قصد اب شدن ندارد. شهر در سردی فجیعی غرق شده و مردم در این محوطه ی بزرگ رفت و آمد میکنند. کرکره ی افقی اتاق را جمع میکند. نوری از بیرون به داخل اتاق می تابد و تخت کنار پنجره را روشن میکند. نفس عمیقی میکشد و روی صندلی چرم اتاق می نشیند. نگاهش به چهره ی دختر مظلومی که رو به رویش روی تخت خوابیده خشک میشود. دختری که میداند چه قدر درد کشیده و حال در این غم بزرگ غرق شده است. دستی به روسریش میکشد و تکان خوردن ارام دختر را نظاره میکند.
    چشم باز میکند. نور بعد از ظهر زمستانی کمی اذیتش میکند.
    - خوبی عزیزم؟
    نگاهش میکند. صورتش هنوز مهربان است و لحنش مادرانه.
    - خوبم!
    فقط لب میزند. صدایی خشدار از هنجره اش بیرون می اید و میسوزد. دردی که تمام بدنش را گرفته توجهش را جلب میکند. آتل ابی دستش بدترین چیزی است که میتوانست انتظارش را داشته باشد.
    - درد داری؟
    بی توجه به سوال زن میگوید: میخوام ببینمش!
    از روی صندلی بلند میشود. دست راست بدون آتل را در بین دستان نرم اما چروک افتاده اش میگیرد و میگوید: می بینیش، فقط باید یکم صب کنی!
    - زن عمو مینا! غم نبود مامان بابا بسمه، نمیخوام درد نبود جاویدم بکشم، میخوام ببینمش.
    مینا اشک از روی صورت دختر میگیرد؛ دختری که همیشه عین دختر نداشته اش دوستش داشت و هنوز هم دارد!
    - آروم باش فدات بشم، من قول میدم بهت، میبرم ببینش فقط اروم باش!
    چشمانش را می بندد. همیشه از بوی بیمارستان متنفر بوده، همیشه از این شلوغی بدش امده!
    " چشم که باز کرد، سقف سفید و دیوار های کرم اتاق سه تخته بدترین چیزی بود که در مقابل چشمانش ظاهر شد. نفس کلافه و با دردی کشید و ساعد دست راستش را روی چشمانش سایبان کرد. درد از دست چپش شروع و در تمام بالاتنه اش پخش میشد. تحمل نداشت. در ان روزها دردهایی را تحمل کرده بود که در تمام عمر به ذهنش هم خطور نمیکرد.
    - بهتری؟
    دست که کنار زد. پلک که از روی پلک برداشت. نگاهش به نگاه مرد که افتاد، اشک در چشمانش نشست، بدترین سوالی که میشد کسی بپرسد و بدترین ادمی که میشد در ان لحظه انجا باشد."
    - جانان؟
    از فکر بیرون می اید. نگاهش به مینا که درست بغـ*ـل تخت ایستاده بود می افتد و میگوید: بله!
    مینا پالتوی مشکی در دستش را بالا میاورد و میگوید: نمیخوای بریم خونه؟
    با کمکش از ماشین پیاده میشود و زیر لب تشکری میکند. مرد میانسال کنار دستش، بدن لاغر و نحیف دختر را به خود تکیه داده و طول حیاط بزرگ را طی میکنند.
    حرفی نمیزند.از وقتی که نوید با ثلابت مقابل حرفش را گرفت و جدی گفت که باید همراه او و همسرش بیاید دیگر حرفی نزد. هرچه میگفت میشد ساز مخالف ناکوکی که به مزاج هیچ کدام خوش نمی امد. در بزرگ و چوبی عمارت را هل میدهد و کمکش میکند بوت های مشکی را از پا بکند. نگاهی به اطراف میکند.چیزی در درونش میشکند و صدا میدهد. چیزی مثل خوشحالی از بودن در کنار این زن و مرد که با دیدن این خانه فرو میریزد و نابود میشود. اخرین باری که این خانه را دیده تا اخر عمر از یادش نمی رود. همان شبی که از روز بعدش جهنم زندگی شروع شد. همان شب کذایی که....
    - اتاق بالا رو اماده کردم یکم بخوابی.
    نگاهی به زن میکند. بابت تمام حرف هایی که میزند و جانان را از فکر گذشته بیرون میکشد متشکر است. لبخند به زوری میزند و با کمک مرد از پله های مارپیچی و چوبی خانه بالا میرود.
    - عمو!
    نوید بازویش را ول کرده دستش را حائل بدن دختر میکند و میگوید: جانم عمو!
    می ایستد. حرفی که قصد زدنش را دارد قدرتی فرا طبیعی میخواهد که بر زبان براندش!

    - میخوام ..... میخوام برم....برم سرخاک!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست پنجم



    لبخند میزند. کف دست چپش را روی گونه ی داغ دختر میگذارد و میگوید: هم میبرمت سرخاک، هم میبرم جاوید رو ببینی!
    مکث میکند. دختر را در اغوش میکشد و ارام ادامه میدهد: به شرطی که سرکشی نکنی و تابع حرفم باشی!
    دلش پر میزند برای دیدن جاوید، برای اغوشش، برای چشم هایش، برای دیدن پسری که نه ماه همراهش لگد بر شکم مادر زده!
    تابع حرفش میشود. باید بشود، باید تابع برادر صیغه ای پدرش باشد. مردی که از وقتی چشم باز کرده عمو صدایش زده و از وقتی اطرافش را شناخته هر روز او را دیده است.
    روی تخت دراز میکشد. اتاقی که روزی متعلق به پسر این خانواده بود و حال خالی است!
    - گوشیتو میذارم اینجا!
    گوشی را روی عسلی میگذارد و نگاهش میکند.
    - جانان!
    چشم باز میکند.
    - غصه نخور عموجان، خودم عین کوه پشتتم!
    لبخندی میزند و نوید از اتاق بیرون میرود. مگر میشود غصه نخورد؟ مگر میشود عزادار پدر و مادر باشی و غصه دار نباشی؟
    چرا همچین شده؟ چرا خبری از فامیل نیست و این مرد به ظاهر غریبه تمام ماجرا ها را گردن گرفته؟ برادر خونی باشی و دنبال ارث و میراث سخت است تحمل کردن محبت یک غریبه!
    خجالت میکشد از نسبت دادن صفت غریبه به این مرد؛ مردی که نزدیکتر از هر اشنایی همیشه بوده و همیشه خواهد بود!
    نگاهی به اطرافش می اندازد. اتاق به اندازه ی عوض شده که اگر در متمایز سفید رنگش را به یاد نداشت، حتی حدس اینکه این اتاق همان اتاق است محال بود!

    *****

    نگاهی به چهره ی نوید می اندازد. هیچ چیزی از نگاه این مردخوانده نمیشود. نگاهش به سمت زن کنار دست نوید کشیده میشود. مینا همیشه خوددار تر از این حرف ها بود و هست که بشود چیزی را از صورتش حدس زد.نگاهش را به صفحه ی روشن تلویزیون میدوزد. سریالی ایرانی که این زن و شوهر غرق ان هستند. چیزی از حرف های بازیگران نمیفهمد؛ گویی درکش را نسبت به کلمات از دست داده است. نه چیزی متوجه میشود نه چیزی میتواند بگوید. این ترس از رو به رو شدن با واقعیت قدرت درک از او سلب کرده است. دست اتل بندی شده اش را کمی حرکت میدهد و ا زدردش اخم در هم می کشد. از جا بلند میشود.
    - کجا عزیزم؟
    نگاهش را به مینا دوخته میگوید: می خوام برم بیرون!
    نوید دستش را از دور شانه ی همسرش باز میکند و با گذاشتن کنترل روی عسلی می ایستد.
    - می برمت.
    قدمی برمیدارد که میشنود: میخوام خودم برم.
    مینا: کجا میخوای بری اخه؟
    - قدم بزنم.
    حرفی نمیزنند و جانان از پله ها بالا میرود. چیزی برا پوشیدن ندارد. پالتویی که اینجاست مناسب دست شکسته اش نیست!روی تخت می نشیند. حوصله ی خانه نشستن ندارد اما با این لباس ها هم نمیشود بیرون رفت. مینا تقی به در زده وارد اتاق میشود.
    - جانان!
    منتظر نگاهش میکند.
    - دیروز موقع اومدن از بیمارستان پالتو رو نصفه پوشیدی الان چطوری میخوای بری بیرون؟
    - برم خونه اون یکی پالتو رو برمیدارم. اون استیناش گشاده!
    زن مکثی میکند. نگاهی به اطراف می اندازد و بعد از فکری کوتاه میگوید: الان به نوید میگم حاضر شه!
    حرفی نمیزند. سری به تایید تکان میدهد و زن با لبخندی غلیظ از اتاق بیرون میرود. پالتوی مشکی را مثل دیروز نصفه و تنها با یک استین تن میکند و با زحمت زیاد شال روی موهایش می اندازد. از پله ها پایین میرود. نوید منتظر اوست، کمکش میکند که کفش پا کند و از خانه بیرون رود. در سمت شاگرد را باز میکند و بعد از سوار شدن جانان در را بسته بلافاصله پشت رل می نشیند. در راه حرف خاصی رد و بدل نمیشود. اوضاع روحی این دختر خراب تر از این حرف هاست که دلش حرف زدن بخواهد.
    نوید در چمدان روی تخت را باز میکند و میگوید: کدومشه؟
    در حالی که سر پا ایستاده جواب میدهد: اون یاسمنیه، فک کنم گذاشتمش زیر لباسا!
    مرد شال و شلوار های بالای چمدان را مرتب روی تخت میگذارد به امید پدیدار شدن پالتوی یاسمنی، صدای تلفن وادار به دست از کار کشیدن میکند. جواب میدهد: بله؟........ سلام ممنون بگو میشنوم....... چی؟......... کی گفته؟..... ای بابا یه روز نبودما..... بیا خونه عموت من میرم مغازه بدو!
    رو به جانان کرده میگوید: ببخشید عمو جون، من باید برم، به رسول گفتم بیاد دنبالت، منتظر بمون بیاد باهم برین، تنها نریا!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست ششم

    عجله از حرف زدن و حرکت دست هایش می بارد. بـ..وسـ..ـه ی آرامی روی پیشانی دختر می کارد و با عجله بدون جوابی از سمت او بیرون میرود. روی صندلی میز مطالعه پرت میشود. دستانش عرق کرده و شقیقه هایش نبض گرفته!
    از سربار کسی بودن و مزاحم کار ادمها شدن متنفر بوده و هست. اصلا همین حس بود که او را پنج سال از این خانه دور کرد. اما حال که برگشته، شده سرباری برای زندگی نوید. پالتو مشکی را با زحمت و درد دست از تن می کند و بارانی هر چند نازک یاسمنی را با استین های نیلوفری تن میکند. شال مشکی را دوباره روی موهای فِرش می اندازد و از اتاق بیرون میرود. چراغ های راهرو را خاموش میکند و از خانه بیرون میرود. سری برای نگهبان تکان میدهد و از ساختمان بیرون میزند.
    هوا هنوز سرد است. نیمه های دی ماه است و برف همچنان تک و توک تن خسته ی شهر را خسته تر میکند. رنگ اسمان به خاکستری میزند و هوا خشک خشک شده! و این دختر عاشق این سردِ خشک!
    در پیاده رو قدم برمیدارد. عرض خیابان را رد میکند. سرش را پایین میگیرد و قدم هایش را می شمارد!
    - جانان!
    سر به سمت صدا می چرخاند. این صورت را می بیند. کمی مکث میکند. ان روز با دقت نگاهش نکرده بود. امروز باید خیره اش بماند.
    - بیا هوا سرده!
    به سمت در شاگرد میرود. با دست راست در را باز میکند و بعد از نشستن و کیف روی پا گذاشتن می بندد.
    - سردته بخاری رو زیاد نکنم!
    - نه.
    به همین اکتفا میکند. رسول گزینه ی بدی برای حرف کشیدن نیست، در حقیقت او بهترین گزینه است، اما جانان حال حرف زدن ندارد. چند دقیقه ای میگذرد. از محله که دور میشوند میپرسد: کجا میری؟
    بدون هیچ نگاهی جواب میدهد: سرخاک!
    میدان را دور میزند. لحظه ها پشت سر هم میگذرند و این دو نفر هنوز لب از لب باز نکرده اند. رسول کم حرف نبود، وراج هم نبود اما تحمل این سکوت سنگین پر معنا را هم نداشت، معنایی که جانان با پوست و گوشت و استخوان درکش میکند و این مرد 38ساله شاید به هیچ مقدار نمیفهمد!
    در سکوت رانندگی میکند و گاهی نیم نگاهی به دختر بغـ*ـل دستش می اندازد. سرتا پا مشکی پوشیده و عزادار عموست.
    این تغییر برای هر دوی انها جدید است. سکوت رسول و کنجکاوی نکردن جانان، اخرین نگاهش را با جمله ای همراه میکند: یه چیزی بپرسم؟
    نگاهش را از بیرون و ادم های خیابان گرفته به رسول میدوزد.
    - دستت کی شکسته بود؟
    - چند سال پیش!
    نگاهش را به رو به رو میدهد.
    - چند سال پیش؟
    - شش یا هفت سال پیش.
    دلیل این سوال کردن ها را میدانست. این حرفها و این کنجکاوی ها از حرف دکتر ها نشأت می گرفت.
    " نگاهی به عکس های رادیولوژی انداخت و عینک بدون چهارچوبه اش را از روی بینی برداشت. نگاهی به مرد جوان رو به رویش انداخت و پرسید: چطوری شکسته؟
    مرد کلافه دستی به موهایش کشید و درحالی که انگشتانش را در هم می فشرد جواب داد: خورده زمین!
    دکتر میانسال بدون هیچ واکنشی گفت: خیلی وضعیت بدی بوده، این درد های بعد از عمل هم به خاطر حاد بودن مسئله است، یه مدت که بگذره خوب میشه، نگران نباشین!
    از روی صندلی چرم اتاق دکتر بلند شدند که پزشک نگاهی به او انداخت و ادامه داد: ولی باید حواسشون به قدری جمع باشه که دیگه این اتفاق تکرار نشه، قول نمیدم دفعه ی بعدم به خیر بگذره! "
    - چرا من خبر نداشتم؟
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست هفتم


    . مرد منتظر نگاهی به او می اندازد جوابی نمیدهد و او هم چیزی نمی پرسد. حرف زدن با جانان سال ها قبل خیلی راحت تر از این ها بود، با کم ترین سر نخی میشد ساعت ها پای حرف های دخترانه اش نشست و روز ها را کنارش گذراند.
    انگشتان از آتل بیرون مانده اش را کمی تکان داد که از نگاه تیز رسول دور نماند.
    - دکترت به مامان گفته که خیلی باید مواظب دستت باشی!
    تمام گذشته را پشت سر میگذارد و برای جلوگیری از یاداوری حرف های گذشته میگوید: چطو؟
    - ظاهرا دفعه قبلی خیلی بد شکسته بود، این دفعه هم که ترک خورده باید مواظب باشی!
    کنایه از لحنش در جمله ی اول می بارید. با تعجب نگاهش میکند. رسول اهل کنایه زدن نبود. آن رسول اهل همراهی بود و در کنار بودن نه زخم زبان زدن و دور کردن.
    بدترین حس زندگی به سراغش امده بود؛ مزاحم بودن!
    - من گفتم لازم نیس کسی منو برسونه، خودم میرفتم پیدا میکردم.
    سرعتش را کم میکند و میپرسد: چرا همچین حرفی میزنی؟
    - برا اینکه هیچ دلم نمیخواد مزاحمت باشم.
    این را میگوید و سرش را تا حد ممکن به سمت راست می چرخاند و خیره ی بیرون میشود. این سکوت رسول را باید چه معنی کرد؟
    - چرا با من دعوا داری؟
    - من با کسی دعوا ندارم.
    - پس فکر الکی نکن پیش خودت!
    این را میگوید و تا رسیدن به وادی رحمت دیگر حرفی رد و بدل نمیشود.
    رسول ماشین را گوشه ای پارک میکند و پیاده میشود. جانان هم به تبعیت از او پیاده میشود و راه می افتد. قدم به قدم پشت سر رسول حرکت میکند و حرفی نمیزند. شاید این چند سال دوری خیلی بیشتر از انچه که تصورش را می کرده حائلی شده برای صمیمت هایش با این مردم!
    رسول می ایستد. نگاه جانان از نگاه اندوهبار او پایین میرود و روی دو قبر تازه پر شده خشک میشود. هنوز سنگ قبر ندارند، هنوز نام و نشان رسمی ندارند. اب دهانش را قورت میدهد اما چیزی مانع است برای جلو رفتن، رسول که حالش را می بیند، قدمی برداشته میگوید: برمیگردم.
    قدم به قدم فاصله میگیرد و با هر قدم، جانان به قبر ها نزدیکتر میشود. دیگر سعی برای کنترل اشک های مزاحم بی فایده است. چند دقیقه ای میشود منتظر تنها ماندن است و زار زدن. میان دو قبر چسبیده به هم می نشیند. حرفی برای گفتن نیست، جز اینکه دلتنگ است و حالش خوش نیست. اشک میریزد و سعی در به خاطر اوردن اخرین دیدار است. بی اختیار لب باز میکند: اون روز وقتی بغلم کردین هیچ حسی نداشتم، باور داشتم که دیگه زنده نمیمونم. اون روز وقتی اشکتونو دیدم هیچی نگفتم، یقین داشتم که این اخرین دیدار نیست. ولی بود. (اشک از گونه میگیرد و ادامه میدهد) اخرین دیدار بود، کاش همون روز میزدین تو گوشم که فکر ترکیه رفتن از سرم بیافته، کاش کنارتون میموندم، میموندم و این روزارو نمیدیدم.
    چشمانش را می بندد. اشک روی صورتش را پاک میکند.
    [ ایستادن و منتظر اتفاقات شدن اشتباهه! همیشه باید به سمت جلو حرکت کنی]
    از جا بلند میشود. همین چند دقیقه کافی است. همین چند کلمه بس است.
    به سمت ماشین به راه میافتد. نزدیک میشود. رسول نیست. نگاهی به اطراف می اندازد.
    - جانان!
    به پشت سر برمیگردد. بطری اب از دستش می گیرد و سوار میشود. کمی اب میخورد و بی حرف به راه می افتند.
    - بهتری؟
    - حس میکنم سبک ترم.
    نگاهی به رسول می اندازد. لبخند روی لب های باریک و صورتی رنگش نشسته و چال گونه اش حتی با ته ریش هم نمایان است. نگاه می دزدد. هیچ علاقه ای برای بیل زدن باغچه ی پر از کرم گذشته ندارد. حواسش را از چهره ی رسول پرت میکند و به حرف های مثبت آن مرد فکر میکند.
    [ همیشه باید قوی باشی]
    [نباید اجازه بدی زمان تورو با خودش جلو ببره، تو باید زمانو با خودت همراه کنی!]
    نباید اجازه بدهد نبود نعیمه خاتون و حاج علی اختلالی در زندگی خودش و برادرش به وجود بیاورد. شدیدا احساس نیاز میکند به حرف هایش، حرف هایی که پنج سال با آنها شب و روزش را طی کرده بود و حال درست مثل یک معتاد به ان تن صدا و به لحن حرف زدن ها نیاز داشت!
    کنار رسول بودن، کمی استرس داشت، استرس از به یادآوری گذشته و زنده شدن روز هایی که به زور با نبودشان کنار امده.
    کنار رسول بودن، کمی ترس داشت، ترس از مرور حرف هایی که تا مدت ها در سرش اکو میشد.
    کنار رسول بودن، کمی بیشتر از کمی قدرت میخواست، قدرت مقابله با دردی که در بدن می پیچید و صداهایی که در مغز پخش میشد و تصویر هایی که مقابل چشم ادمی درست عین یک فیلم کوتاه پخش میشد.
    - چطوره؟
    به سمتش بر میگردد. نگاهی گنگ به رسول میکند و میگوید: چی چطوره؟
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000

    پست هشتم



    با تعجب نگاهش کرده میپرسد: حواست کجاس؟
    جوابی نمیدهد و منتظر میماند.
    - میگم امروز برگردیم خونه، فردا میام می برمت پیش جاوید.
    بی اراده با کنایه میگوید: مزاحمت نمیشم!
    - تو مزاحمم نیستی، منکه کاری ندارم،(به شوخی برای عوض کردن حال و هوا جانان میگوید) بهتر از عمو نویدت نیستم؟
    بی توجه به لحن شوخی او با نهایت ناراحتی میگوید: هیچکس عمو نمیشه!
    - حتی منکه پسرشم؟
    خیره به چشمان مشکی مرد نگاه میکند و با لبخند میگوید: هیچکسم رسول نمیشه!
    ******
    تکه پرتقالی از بشقابی که مقابلش گرفته شده برمیدارد و زیر لب تشکری میکند.مرد کانال تلویزیون را عوض میکند و با مهربانی میگوید: به هر حال دیر یا زود این اتفاق باید بیافته، توهم نمیتونی مقاومت کنی.
    نگاهی به چهره ی ساکت مینا می اندازد، انتظار ساکت بودن از او ندارد. چرا هیچ نمیگوید؟ چرا با جانان برای مقابله با این مرد همراه نمیشود؟
    کلافه نگاهی به کل خانه میکند. باید تمرکز کند. اشک جمع شده پشت پلک هایش را کنار بزند و حرف دلش را بگوید. این قطره اشک های مزاحم همیشه سدی بوده برای حرف زدن ها و مخالفت کردن هایش.
    - عمو؟
    مرد نگاهش میکند. چشمان مشکی و صورت مصممش خبر از راضی نشدن میدهد.
    - من نمیخوام، نمیتونم که بخوام.
    نگاهش برای التماس روی زن میچرخد. مینا سرش را با بشقاب میوه گرم کرده و یک کلام هم نمیگوید.
    - اخرش که چی؟...... مجبوری جانان.
    نفسی میگیرد. لرزش دستانش را با فشردن انگشتان به هم کم میکند و کف عرق کرده اش را نادیده میگیرد.
    - عمو نوید! اینا همونایی بودن که 5سال پیش پشت سر من هر حرفی دلشون خواست زدن، همونایی که به اندازه ی سرسوزنی درکم نکردن، گفتن همینه که هست، بسوز و بساز. برم دیدنشون؟ برم چی بگم بهشون؟
    نوید عصبی از روی مبل بلند میشود. عرض پذیرایی بزرگ و دلباز خانه را قدم میزند و میگوید: جانان همین که گفتم. تو باید بری شهرستان، باید ببینیشون، باهاشون حرف بزنی.(می ایستد، دلخور نگاهش میکند و ادامه میدهد) یادم نمیاد قبلا حرف رو حرفم زده باشی، الان تو روم وایسادی؟
    سکوت میکند. آب دهانش را قورت میدهد و دوباره به مینا چشم میدوزد. مینا هم شانه ای برای دخالت نکردن بالا می اندازد و حرف نمیزند.
    - منو نگا کن!..... حرفاتو به من بزن،..... چرا نمیری؟
    از جا بلند میشود. باید آرام باشد، با صلح حرف زدن این مرد عصبی را بیشتر قانع میکند.
    - همین دایی نریمانم، وقتی فهمید جریان چیه اومد خونمون، دعوا راه انداخت که ما از این کارا تو فامیلمون نداریم، این بچه بازیا چیه، فکر میکرد من بچه ام، فک میکرد خوشی زده زیر دلم خبر نداشت که داشتم مثل یخِِِ تو افتاب اب میشدم.
    -......
    نیم نگاهی به مینا می اندازد و رو به نوید ادامه میدهد: میدونین چه حرفا که به مادرم نزدن؟ گفتن بلد نبوده بچه تربیت کنه، بلد نبوده کار یادم بده، مادرم اب شد جلو چشام، غصه خورد، برم چی بگم؟
    -.......
    نفسی میگیرد. تمام بغض نشسته در گلو بابت یاداوردی خاطرات را پایین میدهد.
    - اجازه بدین یه مدت بگذره، چیزی که الان مهمه اونا نیستن، جاویده،فردا قراره با رسول برم دیدنش، بذارین اول همه چی درست بشه بعد. قول میدم کارای فروشگاه رو هم گردن بگیرم فقط عمو، توروخدا بذارین یه مدت بگذره.
    مکثی میکند. مینا ناراحت خیره اش شده و نوید کلافه است.
    - شبتون بخیر.
    وارد اتاق میشود. در پشت سر می بندد و به دیوار تکیه میزند. چرا کسی نیست که درکش کند؟ ربات که نیست، دل دارد، ادم است. از دست دادن پدر و مادر کم چیزی نیست، جنون برادر کم دردی نیست، انتظار خوش و بش با فامیل و سر کار رفتن دارند؟کش مویی که مینا بسته را باز میکند و موهای کاملا فر و قهوه ای رنگ روی شانه ها پهن میشود. تلفن به دست میگیرد و کمی مکث میکند. باید قبول کند که به حرف هایش معتاد شده، به اینکه ساعت های رو به روی هم روی مبل های چرم و زرشکی ان دخمه ی 100متری بنشینند و از هر دری حرف بزنند. نزدیک یک هفته است که با او حرف نزده، مگر میشود؟ دلتنگ اِزمیر است، خیابان هایش، شب های تاریک غرق در نورش، دلتنگِ به قول خودش همان دخمه ای که در ان چهار سال زندگی را در پنج سال پشت سر گذاشته. با تک تک حرف های گذشته کنار امده و برای دانه به دانه ی نگاه هایش اشک ریخته و برای تمام عمرش غصه خورده.
    شماره اش را میگیرد. وابسته تر از این حرف هاست که بخواهد شماره اش را در یک هفته از یاد ببرد.
    - کی میتونه از ایران به من زنگ بزنه به جز خانم نقاش، سلام بانو.
    لبخند روی لبش می نشیند. مگر میشود این صدای بم مردانه با این لهجه ی استانبولی را شنید و زبان بازی هایش را نظاره کرد و لبخند نزد؟
    - کی میتونه انقد خوب حرف بزنه ، به جز اقای دکتر. سلام اقا.
    خنده ای میکند و میگوید: ادای منو در میاری دختر؟
    خنده تنها جواب مرد است.
    - حیف اینجا نیستی، وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که مسخره کردن من یادت بره.

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا