وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
پست نهم



سکوت میکند. دوباره هجوم خاطرات این سال ها وادار به ساکت بودنش کرده.
- الو؟
- قطع نشده دکتر.
- وطن خوش میگذره؟
لبخند محسوس روی لبانش پاک میشود. چه خوشی برادر؟ از روزی که قدم روی این خاک گذاشته از زمین و اسمان می بارد برایش.
- ازمیر بیشتر خوش میگذشت.
- چون من کنارت بودم.
در ادامه بلند می خندد. شیطنتی که این پسر دارد همان چیزی است که "او" نداشت. مردانگی داشت، غرور داشت، تعصب داشت، ولی شیطنت نداشت.
- شایدم اره.
- شاید نه، حتما.
و سخت نیست حدس زدن این حال آیهان برای جانان. که پشت میز کار قهوه ای رنگش نشسته و با این "حتما" پلک روی پلک برای تایید میگذارد.خودنویس مشکی اش را بین انگشتان در هوا می چرخاند و خیره به ان تمرکزش را به حرف های پشت خطی میدهد. همیشه همینطور بوده.
- آیهان!
- جان!
صدایی از پشت نمیاید. نگاهی به صفحه اش کرده از قطع نشدن ان مطمئن میشود.
- الو؟ جانان چیشد؟
- نمیدونم باید چیکار کنم.
از روی صندلی گردان بزرگ و مشکی رنگش بلند میشود و به سمت پنجره ی اتاق حرکت میکند.
- چیشده؟ کسی حرفی زده؟
- کاش کسی حرفی میزد.
کرکره ی افقی پنجره را جمع میکند و با دلخوری میگوید: قرار نبود بغض کنی.
- بغض نکردم.
خیره به خلوتی خیابان و تاریکی کوچه جواب میدهد: بهتر از هر کسی می شناسمت، حتی بهتر از خودت . حالا مثل یه دختر خوب برام تعریف کن ببینم چیشده.
- جاوید بستریه تیمارستانِ،از وقتی شنیدم حالم خوب نیس.
تعجب و ناراحتی اش را کنترل میکند با همان خونسردی همیشگی میپرسد: تیمارستان چرا؟
- بعد از اون تصادف اینطوری شده.
- باهاش حرف زدی؟
چند ثانیه مکث و بعدش: نه هنوز.
- آروم باش عزیزم، همه چی حل میشه. نگران چی هستی؟
- چشمم به خونمون که افتاد، سردرد گرفتم. نمیتونم این همه هجومو از طرف گذشته تحمل کنم.
ارام پرده را باز میکند و به سمت اشپزخانه به راه می افتد.
- جانان! ما باهم خیلی تلاش کردیم که با اون گذشته و اون ادما کنار بیایم، نباید اجازه بدی دوباره گذشته تورو تسخیر کنه. الان چیزای مهمتری از گذشته هست که باید به فکرشون باشی. جاوید، باید بفهمی چرا اینطوری شده، باید مراقبش باشی که بهتر شه، نه اینکه خودتو تو ادما و حرفای گذشته خفه کنی و اصلا نفهمی چطوری داری میگذرونی.
قهوه ساز را روشن میکند و روی یکی از دو صندلی میز غذاخوری اشپزخانه می نشیند.
- فردا قراره برم ببینمش، رسول قول داده کمکم کنه.
- رسولو دیدی؟
جوابی نمیشنود. کلافه دستی به صورت و موهایش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد.
- آروم باش، تو الان یه ادم دیگه شدی، یه جانان که همه ی گذشته رو کنار گذاشته، پس نباید خودتو ببازی، باشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000

    پست دهم



    جانان روی تخت دراز میکشد و با خیره شدن به سقف میگوید: اونم گفت عوض شدم، گفت یه ادم دیگه شدم، گفت انتظار نداشته انقد تغییر کنم.
    پهلو به پهلو میشود.
    - بهت چی گفته بودم؟ .... گفته بودم خیلی حرفا قراره بشنوی، گفته بودم خیلیارو مجبوری ببینی، پس تو اماده ای، وقتی دیدیش و حالت هنوز خوبه، یعنی تو با تمام اون 4سال کنار اومدی، خاطرات و گذشته فراموش شدنی نیست، ولی کنار گذاشتنی هس، میشه به خاطرات تلخ فکر کرد و لبخند زد. مگه نه؟
    خیره به آباژور روشن روی پا تختی سکوت میکند. میشود؟ امکان دارد جانان به گذشته ی پر از اتفاقش فکر کند لبخند بزند؟
    - ولی من با فکر کردن به اون گذشته ، تنها حسی که دارم دردیه که تو بدنم حس میکنم.
    کمی بدنش را بالا میکشد و بالشت نرم زیر سرش را بغـ*ـل گرفته به تاج تخت تکیه میزند.
    - همه ی اون روزا، با اون دردایی که کشیدی جزی از زندگیه توئه، نمیتونی که دورش بریزی عزیزمن، میتونی؟
    تقی به در میخورد.
    - یه لحظه گوشی..... بفرمایید.
    در باز میشود و مینا در چهارچوب می ایستد.
    - میشه یکم با هم حرف بزنیم ؟
    سری به تایید تکان میدهد و میگوید: بله بفرمایید.
    دست از دهنه ی گوشی برداشته با لهجه ی استانبولی میگوید: الو ایهان؟ من باید قطع کنم کاری نداری؟........ (خنده ای میکند) باشه..... مواظب خودت باش...... من زنگ میزنم بهت..... نه الان برو بخواب فردا زنگ میزنم....... باشه...... خبرت میکنم. شبت بخیر.
    نگاهی به چهره ی تغییر کرده ی مینا میکند و متوجه نگاه های مشکوکش میشود. اما مجبور به توضیح نیست، ماندن جانان در این خانه به این معنی نیست که باید ریز کارهایش را به انها بدهد.
    - چیزی شده زن عمو؟
    زن روی صندلی میز مطالعه می نشیند و سعی میکند مکالمه ای که شنیده است را فراموش کند.
    - از من ناراحتی؟
    کمی صاف تر می نشیند. بالشت را محکم تر بغـ*ـل میکند و میگوید: باید باشم؟
    - نمیدونم، ولی وقتی اونطوری نگام کردی حس کردم از من و نوید دلخوری.
    - شما هیچی نگفتین(تلفن خاموش در دستش را روی پا تختی میگذارد) از همه چی خبر داشتین، تو تمام اون روزا کنار مامانم بودین، دیدین چه حرفایی زدن و چه کارایی کردن.... ولی به عمو هیچی نگفتین، ازم حمایت نکردین، ناراحت نیستم ولی انتظار دیگه ای ازتون داشتم.
    مینا موهای بلوند ریخته روی صورتش را پشت گوش میدهد و میگوید: بذا یه چیزی برات تعریف کنم..... روزی که زنگ زدی و گفتی قراره برگردی ایران، نوید یه حرفی بهم زد.
    منتظر نگاهش میکند.
    - بهم گفت تو کاراش که به تو مربوط میشه دخالت نکنم، گفت ممکنه به خاطر دلسوزیم برای تو باعث بشم اشتباه انتخاب کنی ، باعث بشم اشتباه راهنماییت کنه، من بهش قول دادم. به نوید قول دادم توکارای دو نفره اتون دخالت نکنم. هر چی میگه به خاطر خودته، امروز قولمو شکستم باهاش حرف زدم، قبول کرد که فعلا این دیدار عقب بیافته ولی نه برای همیشه!

    ****

    نگاهی به ایینه میکند و میگوید: زن عمو کج بستی!
    مینا لبخندی میزند و با ملایمت کش صورتی رنگ را باز میکند. موهای پر حجم و مواج جانان را در دست جمع میکند و میگوید: من تا حالا همچین کاری نکردم، همیشه موهای خودمو با کلیپس میبندم. ببخشید.
    نگاهی به چشم هایش از ایینه میاندازد و میگوید: شما ببخشین که مجبورین کارای منو بکنین.
    - اتفاقیه که افتاده، توهم برای باز کردن اتل دستت عجله نکن، وقتی کامل خوب شد بازش کن که بعدا اذیت نشی.
    سکوت میکند و مینا بعد از بستن موها، کمک میکند تا همان بارانی یاسمنی را تن کند. شال مشکی را روی موهایش می اندازد و کلاه بافت روی ان میگذارد. از خانه بیرون میزند. از صبح که چشم از خواب باز کرده مدام کف دستان عرق کرده اش را پاک میکرد و حواسش پرت میشد. پرت چند دقیقه ی بعد، پرت دیدن جاوید، اینکه اصلا تحملش را دارد یا نه!
    قدم برمیدارد. رسول از روی صندلی خود خم میشود و در سمت شاگرد را باز میکند. لبخندی زده می نشیند.
    - سلام، خوبی؟
    نگاهی به صورت مرد می اندازد. حالش کمی گرفته است اما سعی در پنهان کردن ان دارد.
    - ممنون، بهترم.
    رسول لبخندی برای این جواب میزند و به راه می افتد.
    - مامان میگفت خیلی نگران بودی!
    نیم نگاهی در سکوت به او می اندازد و به بیرون خیره میشود.
    - نگران حال خودم.
    مرد نگران می پرسد: چیزی شده؟

     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست یازدهم



    شهر یخ زده، برف چهره ی زیبا و سبز میدان ها را پوشانده و همه جا را با خود سرد کرده. زندگی جانان سالهاست درست مثل همین شهر، زیر برف گم شده و یخ بسته. حرف زدن با ادم ها سخت شده. نگاه کردن به چهره هایشان پر از درد. نگاه به صورت رسول کردن و حرف گذشته را نزدن، صدای رسول را شنیدن و یاد خاطرات نیافتادن، قدم به قدم با رسول راه رفتن و غصه دار نشدن سخت شده. خیلی سخت!
    - جانان!
    حواسش را از بین مردم کوچه گرفته به مرد کنار دستش داده منتظر نگاهش میکند.
    - چیشده؟
    حرف زدن کار ساده ای نیست اما سکوت کردن بدتر از درد لب باز کردن، آتش به دل آدمی میزند.
    - نمیدونم وقتی دیدمش چی باید بهش بگم!
    - نگران چی هستی؟ جاوید حالش خوب میشه، همه چی مثل قبل میشه!
    - قبلا مامان بابامو داشتم. مثل قبل میشه؟
    رسول سکوت میکند. میداند که نمیشود. میداند که هیچ کس جای نعیمه خاتون و علی را برای جانان پر نمیکند. هیچ کس جای خودش را در گذشته پر نمیکند. این یک زندگی جدید است. با آدم ها و روابطی جدید.
    - حداقلش اینه که جاوید مثل قبل میشه!
    - تا گوساله گاو شود، دل صاحبش اب شود!
    باقی مسیر در سکوت طی میشود. سکوتی که هر کدام از این دو نفر را در چیزی غرق کرده، هر دو را در گذشته اما خاطراتی متفاوت. چیزی که هر روز جانان خود را در ان رها میکند و ساعت ها با فکر کردن به انها میگذراند در دورترین نقطه ی ذهن رسول پیدا نمیشود.
    ماشین کنار پیاده رو پارک میکند و پیاده میشود. نگاهی به جانان در فکر میکند، ماشین را دور میزند و مقابل در سمت شاگرد می ایستد. تقی به شیشه میزند و میگوید: نمیخوای پیاده شی؟
    در باز میکند و منتظرش می ماند. با تردید و اندوه از ماشین پیاده شده به سمت در بزرگ کرم رنگ باغ رو به رویش حرکت میکند.
    - اینجا که بیمارستان نیس!
    دکمه ی ایفون را میفشارد و میگوید: آره، آسایشگاه نگهداری از ادمایی شبیه جاویده!
    صدای زنی از پشت ایفون میپیچد: کیه؟
    - رادمان هستم، قرار داشتیم!
    - اسم بیمارتون چیه؟
    - جاوید نیازی!
    زن مکثی میکند و میگوید: بفرمایید.
    و با صدای تیکی در بزرگ اسایشگاه باز میشود. سر گیجه ای که هر بار به یاد جاوید در سرش می پیچد و عرقی که در کف دستانش از اضطراب می نشیند، قلبی که تندتر میزند و نفسی که کوتاه تر میشود. پاهایی که سست میشود و قدم هایی که محتاطانه برداشته میشود.
    رسول در را پشت سر می بندد. اینجا ساختمانی دارد در میان باغ بزرگی پر شده از درختان! درختانی عـریـان در میان سردی زمستان.
    درد دوباره در تمام سرش می پیچد. چشمانش سیاهی میرود و اولین چیزی که برای تیکه زدن دارد؛ بازوی رسول!
    دستانش را دور شانه ی دختر حلقه میکند و میپرسد: حالت خوبه؟
    کمکش میکند. دست چپ دور شانه اش می اندازد و دست راست زیر بازویش میگیرد. روی نزدیک ترین نیمکت سیمانی و خوش فرم می نشاند و با نگرانی میگوید: چیشد یه دفعه؟
    سرش را بالا میگیرد. شاخه های خالی بالا سرش را نظاره میکند. کف دست راستش را روی شلوار جین کتان سر میدهد. دهانش خشک شده، نفس عمیقی از دهان میگیرد و رو به رسولی که نگران سرپا خیره اش مانده میگوید: برگردیم!
    کنارش می نشیند. سرش را برای دیدن صورت رو به پایین جانان خم میکند و جواب میدهد: جاوید منتظرته، نمیخوای ببینیش؟
    - نمیتونم!
    تنها لب میزند. هیچ صدایی از هنجره ی خسته اش بیرون نمی اید. رسول کلافه دستی به موهای مشکی اش میکشد. لبان گوشیتیش را با خیسی زبان تر میکند و حرفی نمیزند. چه بگوید؟ دختری که تا همین چند دقیقه پیش اصرار دیدن جاوید از زبانش نمیافتاد؛ پشیمان شده!
    به تکیه گاه نیکمت تکیه میزند. این جانان تغییر کرده را نمی شناسد. همان دخترک نوجوان پر سر و صدا و شر و شور نیست، آرام شده، ساعت ها در اتاق می ماند و قصد بیرون امدن ندارد. در مسیر رفت و امد سکوت میکند و نظاره گر ادم هاست. جانانی که سالها پیش همین که روی صندلی می نشست شروع میکرد به تعریف کردن و حرف زدن و حرف کشیدن!
    از چه حرف بزند؟ از 5سال تنهایی در شهر غریب ازمیر؟ از 4سال زندگی قبل ترش و یه دنیا غصه و درد؟
    از چه تعریف کند؛ شب هایی که با گریه خوابیده و روز هایی که با نمی بالشت از خواب بیدار شده؟ چه دارد برای گفتن؟
    چه حرفی از زیر زبانش بکشد؛ از غصه ی مادرش، از پیر شدن پدرش یا از تنها ماندن تک برادرش؟ حرف بکشد که غصه دار تر شود؟ حرف بکشد که حس بد تنهایی همچنان در روح و قلبش بیشتر رخنه کند؟ نفسی میگیرد.
    نگاهش اما می ایستد. روی پسر جوان، پسری که حال مرد شده، بیست و هشت سال دارد.
    - جانان!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست دوازدهم


    نگاه همراه با سوالش را حس میکند و دختر زیر گریه میزند ، بلند بلند گریه میکند. رد نگاه رسول را گرفته، پشت پنجره ی اتاقی در طبقه ی سوم که جاوید ایستاده.
    صورتش را با دست می پوشاند و هق میزند. کاش جان در بدن نبود و اشکی نمیریخت!
    ****
    چشم باز میکند. پهلو به پهلو میشود و نگاه از پنجره به بیرون میدوزد. چراغ تیر برق کوچه قسمتی از اتاق را روشن کرده. مسکن تاثیر خود را گذاشته است. هوا هنوز روشن بود که در این تخت خزید و قصد خواب کرد اما الان احتمالا ساعت از 9گذشته است. پتو را سفت تر میگیرد. عادت دارد. از سال ها قبل عادت دارد؛ موقع خواب پتو را میان مشتش دست چپش می فشارد و چشم هایش را محکم می بندد. از همان سالی که خواب هایش همه کابوس شد و خنده هایش همه اشک و ناله.
    سنگینی آتل اذیت میکند. طاق باز روی تخت دراز میکشد و پتو به آرامی روی کف سرامیک اتاق جا خوش میکند. دست سنگین شده اش را بغـ*ـل بدن نحیفش روی تخت میگذارد و به سفیدی سقف خیره میشود. دلش تنگ شده برای سقف رنگین اتاق خودش. سقفی که نقش کهکشان روی آن بسته اند و چراغ های چهار گوشه ی اتاق با روشنایی نهایت زیبایی این هنر را به رخ می کشند. کلافه دستی به صورتش میکشد. یاداوری خاطرات ان سال های خوشبختی چیزی جز حسرت ندارد. حسرت روزهایی که با انتخاب خود تیره شان کرده.روز هایی که بی هیچ دغدغه ای کلاس نقاشی میرفت. روز های فرد شنا میرفت و روزهای زوجش را در باشگاه می گذراند. سه فصلش را جدی درس میخواند و تابستان هایش را خوش میگذراند. اما الان چه؟ سال هاست حتی فصل ها را هم به یاد نمیاورد. صدای قدم برداشتن کسی روی پارکت های راهرو به گوش میرسد. اما کسی داخل نمی اید.
    زمان برای تصمیم گرفتن کم دارد. باید هر چه سریع تر خودش را جمع وجور کند و اوضاع را سامان دهد. حالش برای دیدن جاوید خوش نیست، قلب بی قرارش حال دیدن جاوید را ندارد. باید کاری بکند. بهترین تصمیم را گرفته باید عملی کند!
    از جا بلند میشود. پتو را با یک دست و کمک انگشتان دست اتل گرفته اش مرتب میکند، دستی به موهایش میکشد و ارام از اتاق بیرون میرود. صدای تلوزیون خبر از بیدار بودن کسی میدهد. خیلی هم دیر وقت نیست. از پله ها پایین میرود و به ساعت بزرگ پذیرایی نگاهی می اندازد. ده دقیقه به یازده مانده. جلو میرود. نگاهی به نوید ولو شده روی مبل میکند و برای جلب توجهش ارام میگوید: عمو جان!
    مرد کمی جابه جا میشود و کامل می نشیند. مینا با شنیدن صدای جانان از اشپزخانه بیرون امده و از دستکش های صورتیش معلوم میشود که مشغول شستن ظرف بوده.
    - بیدار شدی عزیزم؟بهتری؟
    نگاه از نوید میگیرد و به لبخند مینا جواب می دهد: خوبم.
    - بشین شامتو بیارم.
    با شنیدن اسم شام تازه به یاد معده خالیش می افتد که مسکن ها را در ان جا داده. روی مبل تک نفره می نشیند و نوید لب باز میکند: سر دردت بهتر شد؟
    سری به تایید تکان میدهد. در همان یک کلمه که رو به مینا گفت گرفتگی صدا به اندازه ی کافی گلوی خشکش را آزار داده که قصدی برای لب باز کردن نداشته باشد. نگاهش به صفحه ی روشن تلویزیون می دوزد و حرفی بینشان رد و بدل نمیشود. مینا سینی حاوی یک بشقاب و سبد سبزی به همراه یک لیوان دوغ را روی میز میگذارد.
    - بخور عزیزم.
    نگاهی به چهره ی مینا می کند و لبخند می زند. مردم حق دارند، سال ها از ان روزهای باهم بودن گذشته و هیچ انتظاری از اطرافیان نیست که علایق جانان را به یاد اورند.
    طعم دوغ را به یاد نمیاورد. سال هاست که لب به دوغ نزده. بیخیال غم دلش میشود و کمی روی میز عسلی خم شده قاشق به دست میگیرد.
    - رسول یه حرفایی میزد.
    نگاه همراه با سوال به نوید می اندازد که ادامه میدهد: این همه تلاش برای پیدا کردن جاوید بی نتیجه موند؟
    - اون روز یه چیزی گفتین....
    به مبل تکیه میزند و صاف می نشیند.
    -.....
    - در مورد فروشگاه!
    مرد بی توجه به حرف جانان نگاهی اجمالی از سر کلافگی به اطراف می اندازد و میگوید:برا چی جلو نرفتی؟
    - گفتین تعطیله درسته؟
    این دختر سرسخت تر از این حرف هاست.
    - پس چرا این همه به اب و اتیش زدی برای فهمیدن اینکه کجاست؟
    - من باید چیکار کنم؟
    لبخندی نا محسوس روی لب های گوشتی نوید جا میگیرد.
    - باید دوباره بری ، ولی اینبار برای دیدنش.
    لب خشک را با خیسی زبان تر میکند و میگوید: چطوری باید راش بندازم؟
    عصبی میگوید: اصلا میفهمی چی میگم؟
    عصبی تر از او نوید می غرد: اونی که متوجه بحث نمیشه شمایین، چرا میخواین به یادم بیارین؟ من تو صورت جاوید خودمو دیدم. خود چند سال قبلمو، اون روزایی که گوشه ی یه اتاق کز میکردم و دلم زندگی کردن نمیخواست. چرا میخواین پا فشاری کنین رو این قضیه؟
    نوید لب از لب باز نمیکند. مینا سری به ناراحتی تکان میدهد و خودش را با فنجان های چینی گلدار مشغول میکند.
    ****
    پرده های حریر پذیرایی را کامل باز کرده.دیوار شیشه ای پذیرایی با نهایت زیبایی هوای برفی بیرون را نمایان میکند. موهای فِرَش را سفت بسته و صندل های پاشنه سفتی پا کرده. سطل ابی رنگ کنار دستش را با هر قدمی که بر میدارد پشت سر روی پارکت می کشد و شیشه های شکسته و پخش شده روی زمین را در ان جا میدهد. صبح زود، زمانی که هنوز افتاب زیبایش را به طور کامل به زمینیان هدیه نکرده بود با برداشتن دسته کلیدش از روی جا کلیدی کنار در بیرون زد. گوشیش را بلافاصله خاموش کرد و تلفن خانه را از پریز کشید. برق آیفون را قطع کرد و روی کاناپه خوابید. چیزی به تاریکی هوا نمانده بود که چشمانش از خواب سیر شد و در نیمه روشنی خانه موهایش را بالای سر جمع و محکم در بند کس اسیر کرد. صندل های نعیمه خاتون را از آشپزخانه برداشت و تمام تلاشش را برای فکر نکردن به ان گذشته به کار گرفت. تکه شیشه های برزگ را با دست برمیدارد و در سطل جا میدهد.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست سیزدهم

    به روزهایی که در ایران گذرانده فکر میکند. رو به روشدن با این وضع خانه، امدن رسول، شکستن دستش، نگاه های مینا زمانی که با آیهان حرف میزد.
    دلش تنگ شده، برای روزهایی که در همین خانه دور هم جمع میشدند و بساط خنده به راه بود، برای زمانی که هنوز زندگی محسن و نعیمه رنگ غصه به خود نگرفته بود. روز هایی که مکرر لبخند روی لبشان بود و شادی نقل مجلسشان. نگاهی به خانه میکند. هیچ تغییری نکرده جز اینکه درخشش خرده شیشه ها از بین رفته است. از جا بلند میشود. پاهایش گرفته اما به سمت کنسول حرکت میکند. شمع های نیمه را نگاهی میکند. عکس افتاده روی زمین را برداشته روی کنسول بین دو شمعدان جای میدهد.
    دوباره این آه کشیدن ها به سراغش امده، این غصه خوردن ها دوباره گریبانگیر زندگیش شده. به سمت راهرو حرکت میکند. در انتهای راهرو را هدف میکند و ارام قدم برمیدارد. با دست در نیمه باز را هل میدهد و دستش روی کلید برق می لغزد. اتاق در نور می درخشد. قدم برمیدارد. دوباره چیزی روی سـ*ـینه اش سنگینی میکند و حسی در تمام وجودش میدود. چشمه ی نیمه جوشیده ی نگاهش را کنترل میکند و روی تخت می نشیند. روی پولک های طلایی رو تختی دست میکشد.
    - کجایی مامان؟
    مورب روی تخت سلطنتی دراز میکشد و خیره به سقف میماند.
    - کجایی ببینی برگشتم، بغلم کنی، برام حرف بزنی، چرا تنهام گذاشتی؟ نگفتی من جز خودت کسی نداشتم باهاش حرف بزنم؟ دلت برام نسوخت؟
    به پهلو شده، یکی از بالشت ها را به سمت خود کشیده، آرام بو میکند.
    - بابا محسن! چطوری دلت اومد یکی یدونتو تنها بذاری؟
    مکث میکند. صدایش گرفته و بغض در حال خفه کردن است.
    - دلم براتون تنگ شده، برا مامان نعیمه، برا تو بابایی جونم، برا جاوید! (بالشت زیر سر را کمی جابه جا میکند و ادامه میدهد: ) تا حالش خوب نشه نمیتونم ببینمش، دل دیدنشو ندارم، نداااارم!
    حرف میزند. اما گریه، نه!
    بس است این همه اشک ریختن، کافی است هر چه گریه کرده، حال وقت گریه نیست، وقت مدد است! وقت کمک کردن.
    صدایی جانان را از حالش بیرون میکشد. نزدیک یک ساعتی میشد که روی تخت دراز کشیده بود و کم کم خواب داشت میهمان نگاهش میشد. ازجا بلند میشود. بدون پوشیدن دمپایی های پاشنه دار از اتاق بیرون میرود. نصف خانه روشن است، لامپ ها یکی در میان نور میدهند و تاریکی غصه ی خانه را بیشتر میکند. گوش تیز میکند. صدایی نیست.
    رو به روی در ورودی رو به پذیرایی می ایستد. نگاهش میهمانانی را می بیند که به قول محسن: قصد خیر دارند!
    کدام خیری که الان شر شده برایشان. نگاهش روی مرد جذاب مجلس سر میخورد. با همان پیراهن مشکی و کت و شلوار خاکستری، موهای پرپشت شانه زده و صورت تازه اصلاح شده. همان مردی که به قول خودش: دیدی بالاخره پا دادی!
    صدای در میهمانان را محو میکند و خانه دوباره در ان نیمه روشنی غرق میشود. نفسی با صدا گرفته به سمت در میرود. از چشمی نگاه میکند. کلید طلایی را میچرخاند و در با صدایی باز میشود. نیمه باز بودن در همانا و غرق شدن در اغوش گرم و مهربانش همانا.
    این مهربانی وصف ناپذیر لبخندی روی لبش می نشاند. بـ..وسـ..ـه ای آرام روی گونه اش جای میگیرد و نگاهی خواهرانه به سمتش روانه میشود.

    (یک ساعت بعد)

    خرید های مینو را ته راهرو کنار در یکی از اتاق ها جای داده وچای داغ و خوشرنگ قوری را در لیوان های کریستال می ریزد. سینی به دست وارد بالکن میشود و روی میز فلزی و کوچک گذاشته روی تنها صندلی خالی بالکن می نشیند. بخار از لیوان ها بلند میشود و مینو شال مثلثی شکل بافتش را سفت تر میگیرد.
    - فک نمیکردم نوید رادمان با اون همه اهن و تولپش بی خیالت شه!
    انگشتان کشیده یخ زده اش را دور لیوان حلقه میکند.
    - بی خیالم نشد، از دستش فرار کردم!
    تعجب به یکباره در نگاه و چهره ی مینو میدود.
    - فرار کردی؟
    - میشه این حرفارو ول کنی مینو؟ حوصله ندارم به خدا.
    صدای حرکت اتومبیل ها و بوق زدن هایشان سکوت سنگین بین این دو رفیق را می شکند.
    - نیومده دنبالت؟
    مینو تا سر و ته ماجرا را نداند دست بردار نیست.
    - احتمالا نه!
    خیره به خیابان این را گفت، خیابانی نسبتا شلوغ که نور ماشین ها خفه اش کرده.
    - احتمالا؟
    بدون کمترین نگاهی به دختر رو به رویش جرعه ای از چای پایین میدهد.
    - گوشی خونه رو کشیدم، برق ایفونم قطع کردم، گوشیمم که بعد از زنگ زدن به تو خاموشش کردم، احتمالا نیومدن، که اگه میومدن سرایدار خبرم میکرد.
    مینو هم سریع به قصد حرف زدن چای را قورت داده میگوید: اتفاقا من در زدم اون بازکرد، تو جریان مراسمات و اینا منو شناخته!
    سری به تایید تکان میدهد. دوباره سکوت.
    سال ها قبل وقتی جانان به مینو میرسید یک دنیا حرف برای گفتن داشت، یک عالمه چیز برای تعریف کردن. اما الان چه؟ چه چیز این رابـ ـطه دوستی مثل گذشته است؟ فقط اسمش؟

    - بعد از ظهر که بهم گفتی برات خرید کنم ذوق کردم، ذوق از اینکه بعد از این همه سال به دردت خوردم، ولی وقتی اخرین سفارشتو دادی، صدای شکستن این خوشحالی رو شنیدم، صدای خراب شدن اون رویایی که با حرفات ساخته بودم، تازه اونجا بود که فهمیدم اگه جبری در کار نباشه جانان حتی راضی نیس اسم منو بشنوه!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست چهاردهم

    - لوس نشو.
    همین؟ لوس نشو؟ چه حرف ها برای گفتن داشت و این بغض لعنتی گیر کرده مانعش میشد. کاش میتوانست لب باز کند، میتوانست حرف بزند.
    - مینو دلم نمیخواد ازم دلگیر باشی، دوست ندارم فک کنی مجبور شدم، من دعوتت کردم بیای نه برای اینکه تنها نباشم، برای اینکه دلم میخواسته تو کنارم باشی.
    خوب است که هنوز حس خجالت زده شدن از دروغ گفتن را دارد. اما چه فایده وقتی این احساسش را در درون قلبش زندانی میکند و به همین راحتی زبان به دروغ باز میکند؟دروغ اینکه دلش مینو را خواسته، دل جانان تنها نبودن میخواهد، جوابی برای دلخوری های نوید داشتن میخواهد نه بودن مینو را!
    مینو همان سال ها که غیبش زد شد جریانِِ: از دل برود هر انکه از دیده برفت!
    همیشه بابت همین حس فراموشکار بودن شرم زده بود و هست، اما امروز وقتی بعد از مدت ها شماره اش را پیدا کرد و برای چند روز کنارش بودن دعوتش کرد، احساس ادمی را داشت که میخواست دلجویی کند. غافل از اینکه این همه سال دور بودن و غفلت با چند روز میزبان شدن فراموش نخواهد شد.
    - منو میخواستی یا اینو؟
    به بسته ی در دستش اشاره میکند و جانان را از افکارش بیرون میکشد. نگاه شکلاتی جانان روی بسته اکبند خشک شده. اخرین سفارش خرید امروز همین بود!
    نگاهی مثلا دلخور به مینو انداخته وارد خانه میشود. بی توجه به تلویزیون روشن، به سمت اتاقش حرکت میکند. قبل از حتی اولین گام به داخل اتاق نگاهش معطوف سقف میشود. همان کادوی تولد، همان کهکشان مورد علاقه!
    پوزخندی به خاطرات گذشته میزند و به سمت چمدان گوشه ی اتاق میرود. جیب کوچکش را چک میکند و با برداشتن چیزی از اتاق بیرون میرود. نگاهی به خورشت دستپخت مینو می اندازد واین بار از سمت اشپزخانه وارد بالکن میشود. روی همان صندلی جا خوش میکند. مینو لیوان خالی را رو به رویش هدف قرار داده و خیره ی ان مبهوت مانده. مبهوت این رفتار های جدید از سمت جانان.
    بسته را بر میدارد. آک بسته سفید رنگ را باز میکند و با کنار زدن در فندک نخ سیگاری اتش میزند. فندک روی میز می اندازد و نگاهش میکند. فندکی نقره با طرح برجسته ای از نقش یک شیر.
    - باورم نمیشه!
    نگاهش میکند. این حرف ها را می شناسد، نصیحت هایی است از جنس مینو. همان حرف های همیشگی را در پی دارد اما این بار از نوعی جدید.
    مینو روی میز خم میشود. دو دستش را تکیه گاه بدنش میکند و در حالی که گلدان کوچک روی میز را آرام میان دو دست میگیرد و مشغولش میشود ادامه میدهد: باورم نمیشه جانان، تو داری سیگار میکشی؟ انقد راحت؟
    پک سنگین تری به سیگار میان دو انگشتش میزند.
    - اولین باری که کشیدی خوب یادمه،از فرط سرفه اشکت در اومد، الان باورم نمیشه همون جانانی، یادته از بوی سیگار فراری بودی؟
    بسته ی سیگار را برداشته میگوید: تحمل یک ثانیه بوی اینارو نداشتی!
    بسته را روی میز می اندازد.
    - اون مردتیکه سیگاریت کرد؟
    - نه!
    در نهایت یک کلمه! صدای دخترانه اش از این پک های عمیق خشدار شده و اندوهی از اوردن اسم ان مرد در چشمانش لانه بسته.
    -پس چی؟ تو از اینجا رفتی برای اینکه درمان بشی، نه برای اینکه دردی به دردات اضافه کنی!
    این لحظه حتی باورش نمیشود که در برابر نصیحت های مینو سکوت میکند و حرفی نمیزند. دلش نمیخواهد باور کند اما دلتنگ همین نصیحت ها هم بود.
    - فک کردی سیگار بکشی شاخ میشی؟
    بی معطلی با غیض می غرد: من دنبال شاخ بودن نیستم.( روی میز خم میشود و ادامه میدهد) فک میکردم حداقل تو یکی منو بشناسی!
    مینو به صندلی تکیه میزند. به چشمان شکلاتی کدر جانان خیره میشود و در حالی که سعی در کنترل اوضاع دارد جواب میدهد: من جانان می شناختم.
    همراه با بیرون دادن دود غلیظ، نگاهش را از سیاهی چشمان مینو گرفته به سیاهی خیابان که با رد ماشین ها روشن میشود خیره میماند.
    - من جانان نیازی رو میشناختم، نه اینی که رو به روم نشسته، همون جانانی که وقتی برای اولین بار به دعوت بی افش به همراه رفیقش رفت گردش، وقتی سیگار کشید قلبش از سـ*ـینه زد بیرون، همونی که اون روز انقد سرفه کرد که کم مونده بود گلوش خون بیافته، نه اینکه رو به روم نشسته و داره پک میزنه به سیگارش!
    منتظر تاثیری در چهره اش می ماند. نه چیزی میگوید، و نه حتی خم به ابرو می اورد. امشب قصد نصیحت شنیدن کرده، هدفش ساکت ماندن و نصحیت شدن است.

    - باید انتظار همچین روزی رو میکشیدم، فک میکردم با اون پسره اخرش سیگاری بشی، ولی فک نمیکردم به همچین روزی بیافتی!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    پست پانزدهم


    سریع و تیز نگاهش میکند.
    - فک نکن حال و روزت خوبه، 5سال رفتی الانم که برگشتی نه تنها حالت بهتر نشده که بدترم شده!
    - تو میتونی درکم کنی، میتونی بفهمی وقتی مامان بابامو از دست دادم چه حسی دارم، مینو تو یکی میتونی درکم کنی، نمیتونی؟
    برق اشک در نگاه مینو می نشیند. این همان خط قرمزیست که روزی جانان با کل مدرسه سرش دعوا کرد، یاداوری یتیم بودن مینو همان مسئله ایست که دختر ارام کلاس را به ببر وحشی تبدیل کرد.
    - آره میتونم درکت کنم، وقتی بابام رفت همه دنیام رفت، وقتی بابام مرد زندگیم نابود شد، میتونم درکت کنم!
    آهی میکشد.
    این بحث نهایت ندارد، باید همین جا جمع شود.
    - مامانت میدونه اینجایی؟
    - نه!
    قاطع ترین جواب ممکن.
    - چرا بهش نگفتی؟
    - چون براش مهم نیس!
    سیگار تمام شده را روی شیشه ی دودی رنگ میز خاموش میکند و میگوید: نگو اینطوری!
    - جانان!
    نگاه از خاکستر سیگار میگیرد. این مشکی های جذاب دوباره برق میزنند.
    - میشه برام تعریف کنی؟
    - حوصله اشو ندارم.
    مینو چیزی جز دانستن این چند سال غیبت نمیخواهد. همان چند سالی که گند زد به زندگی خودش!
    - اگه یه قول بهت بدم چی؟
    - چه قولی؟
    لبخند دوباره صورت گرد و بامزه ی مینو را زیباتر میکند.
    - تو بهم بگو چیشد، منم قول میدم هر سوالی داشته باشی جواب بدم، اکی؟
    معامله ی بدی نیست، شاید بتواند در مورد غیبتش در بهترین روز زندگی رفیق بپرسد و دلیلش را بعد از 9سال بداند.
    - چی میخوای بدونی؟
    - چرا؟
    و همین یک کلمه بیشترین حرف را برای گفتن پشت لب جانان اماده میکند.
    - چون دوسش داشتم.
    -......
    - چون فک میکردم بهترین مردیه میتونه کنارم باشه!
    مینو اهل سرزنش کردن نیست، نصیحت های خواهرانه میکند اما سرکوفت نمیزند.همین یک خصلت، این دختر تودار روزگار را به سخن وادار کرده.
    سیگار دیگری بیرون میکشد.
    - درست فک میکردم، اون بهترین مردی بود که میتونست کنارم باشه!
    پک اول!
    - همه چی سر یه مسئله ی مسخره عوض شد!
    - جلوتر نرو، میخوام قبل ترشو بدونم!
    پک دوم!
    از جا بلند میشود. وارد اشپزخانه شده در کشویی بالکن را می بندد. مینو به همان در شیشه ای تکیه زده و منتظر خیره ی جانانی شده که آرام دود از دهان بیرون میدهد.
    - کدوم قبل تر؟
    - از همون روزای اول.
    کنارش می ایستد. سیگار از بین انگشتانش بیرون میکشد و خیسی سینک خاموش کرده ادامه میدهد: میدونی که اصلا دلم نمیخواد اذیت بشی، ولی چه کنم، فضولیه دیگه، گل کرده.
    پشت بندش می خندد. اما تنها مینو میداند که قصدش از این کارها نه فضولی است و نه اذیت کردن، دلش لک زده برای حرف زدن های جانان، دلش تعریف کردن های با شور و اشتیاقش را میخواهد اما این دختر تنها تعریف میکند، بی هیچ حسی، نه شوری در حرف هایش هست و نه تنفری!
    - میگم برات!
    ( یک ساعت بعد)
    مینو لحاف تشک کف پذیرایی پهن کرد و روی تشک های به قول مینو مامان دوز دراز کشیدند. لیوان ابی پایین داد و در حالی که به مبل راحتی کنار بالشتش تیکه داده بود کمی صاف تر نشست. مینو دست زیر چانه زده و منتظر حرف زدن است. سیگاری از بسته بیرون می اورد، معلوم نیست اگر مینو امشب هم سر نمیرسید، تا صبح چه برنامه ای داشت.
    عصبی سیگار را از دستش گرفته روی مبل پرت میکند.
    - نفسم میگیره، بسته دیگه.
    تک خنده ای میکند و با صدایی ملایم و خشدار از سیگار شروع میکند.
    - هیچ وقت انتظار همیچن واکنش سریعی رو نداشتم...... میدونی که ادم مغروری بود....... دلش نمیخواست حرف کسی رو بی جواب بذاره..... حرف منه احمقم بی جواب نذاشت. تهدیدم نکرد.... حرفی هم از لو دادن نزد.... فقط پا پیش گذاشت.... روزی که شنیدم قراره با خانواده اش بیاد خونمون..... نمیدونستم چه حسی دارم..... نمیدونستم باید مثل همه ی دخترا خوشحال باشم ....یا دلم بگیره از عشقی که تو دلم لونه کرده بود. ... تو خوب می شناختیش مینو.... میدونستم اگه کنارم بودی بهم حق میدادی که ندونم چه حسی دارم..... اون ادم معقولی برای ازدواج نبود.... کارنامه ی درخشانش با دخترا همه چیزو بهم ثابت میکرد..... اون روز من چایی نیاوردم....شاهزاده سوار بر اسبم نبود....ولی دلم به رد کردنش هم رضا نبود..... مینو من دوسش داشتم..... چایی نیاوردنم از سر دلخوری نبود.....من دختر محسن نیازی بودم.....چایی میاوردم و خم میشدم جلو مهمون خونمون؟..... مثل یه خانوم با وقار .... روی صندلی تک نفره ی سلطتنی نشسته بودم و گـه گاهی به مامانم نگاه میکردم.....نعیمه خاتون کلی سفارشم کرده بود.... میدونست دختر ارومیم.... میدونست زیاد شیطنت به خرج نمیدونم..... ولی مادر بود دیگه.... دلش نمیخواست اگه فردایی وصلت صورت نگرفت حرف پشت دخترش باشه..... یه پیرهن مشکی براق پوشیده بود با کت و شلوار خاکستری.... جذاب بود.... جذاب تر شده بود... مینو وقتی از در اومد تو....دلم ریخت.... دلم ریخت از اینکه همچین مرد جذابی قرار بود سهم من باشه.... وقتی بدون اینکه حرفی از نظر من باشه از این خونه رفتن از بابام دلخور شدم.... از اینکه کمترین اهمیتی به من نداد و فقط گفت که در مورد این مسئله فکر میکنه و جواب میده.... به من حرفی نزد حتی وقتی رفتن هم به من چیزی نگفت.... اون شب جاوید اومد پیشم...باهم حرف زدیم.... درد و دل کردیم.... کلی سر به سرم گذاشت.... تا اینکه چند ساعت گذشت و خواب همه مونو با خودش برد.... نه تنها اون شب حتی چند روز بعدشم حرفی از خواستگاری اون روز نشد.... روم نمیشد برم حرفامو بگم.... از طرفی هم به قول جاوید کی بهتر از اون که همه چی داشت.... موقعیت اجتماعی.... پول... خانواده... ادب...کمالات.... تنها چیزی که نداشت و من از ش میترسیدم تعهد بود.... میترسیدم دوباره برگرده به همون روزای قبل از من....مینو دل به دلش داده بودم.... عقل سرم نمیشد.... فک میکردم اگه نباشه نمیتونم زنده بمونم، ولی الان سالهاستتو زندگیم نیست و من زنده موندم.
    مینو آهی میکشد. نگاه جذاب دخترانه اش را از صورت جانان گرفته، طاق باز خیره به سقف دراز میکشد.
    - دستت چرا شکست؟
    و این یعنی پایان خاطره بازی و غصه خوردن. پایان یادآوری و دلتنگی!
    *****
    مینو بعد از شستن ظرف های صبحانه به سمت انتهای راهرو حرکت کرد و تمام پلاستیک های بزرگ و پر از وسایل را نزدیک دیوار شیشه ای روی زمین گذاشت. با لبخند نیم نگاهی به جانان بغ کرده انداخت و مشغول سر هم کردن تکه های چوبی شد. ده دقیقه ای از پایان کارش گذشته و در حال بیرون اوردن رنگ هاست. نگاهی به جانان میکند. با سر اشاره ای به رنگ ها کرده میگوید: این برند اصلا پیدا نمیشد،کلی گشتم اخر سر هم یکی از رنگا رو کم اوردم.
    با سر تایید میکند. این همان برندی است که آیهان معرفی کرده.
    - یه روز سرد زمستونی.... درست مثل امروز.
    مینو مشتاق روی چهار پایه ی چوبی می نشیند و گوش میدهد به جانانی که از پنجره به بیرون خیره شده و سیگار در دستش در حال تمام شدن است. جانان روی مبل دو نفره ای نزدیک و رو به پنجره نشسته و روی زانو خم شده تا دستش به زیر سیگاری کریستال روی میز برسد.
    - عصر بود و هوا نزدیک تاریکی... دلم لک زده بود برای اتاقم...دلم تنگ مامانم، تنگ بابام.... خونه ای توش زندگی میکردم، یه پنجره بیشتر نداشت، یه پنجره رو به خیابون همیشه شلوغ.... همیشه برای اینکه از سکوت تنهاییم دور نشم، پنجره رو می بستم، خیلی سخت پیش میومد دلم هـ*ـوس باز کردن پنجره ای رو بکنه که پشتش هیچ خبری جز آدما نبود!....پرده های قهوه ای رو کیپ میبستم.... شاید چون می ترسیدم متوجه گذر زمان بشم.
    نگاهش را از بیرون گرفته به چهره ی مینو میدوزد. حسی که از شنیدن این حرف ها در صورت و چشمانش نشسته شوق نیست، غصه است، اندوه نبودن است و غم فراموشی!
    - مینو من....

    مکث میکند. داغی سیگار را کف ظرف کریستال خاموش میکند و ادامه میدهد: ساعت نخریده بودم.... دلم نمیخواست وقتی تو غصه هام دست و پا میزنم نگران دقیقه هام باشم.... اون روز زمستونی لحظه به لحظه اش یادمه.... کنار پنجره، کنج دیوار رو زمین نشسته بودم.... سردی سرامیک تب بدنمو نمیگرفت، داغ داغ بودم..... پاهامو بغـ*ـل کرده بودم و سرمو به دیوار تکیه داده بودم..... صدای در که اومد ، هیچ رغبتی برای باز کردنش نداشتم... دلم نمیخواست نگاهم تو نگاه یکی بیافته، دوست نداشتم کسی صدای گرفتمو بشنوه.... اما اون مرد ....( تک خنده ی تلخی میکند) اون سیریش تر از این حرفا بود که بخواد با در باز نکردن بیخیالم بشه!.... تو دلم مطمئن بودم نرفته، ولی به رو خودم نمی اوردم.... وقتی صدای زنگ دوباره بلند شد با خودم گفتم وقتی قبول کردم رابطمون یه چیزی فراتر از یه مریض و دکتر باشه باید فک اینجاهاشم میکردم، بلند شدم که درو باز کنم.... بدنم انقد درد میکرد که دلم میخواست اون لحظه برای همیشه چشم ببندم.... چشم ببندم روی آدمایی که دفتر سرنوشتمو خط خطی کردن، چشم ببندم رو اتفاقاتی که منِ جانانو، به همچین ادمی تبدیل کرده بود.... درو باز کردم.... ولی وقتی هوای راهرو رو دیدم تازه متوجه شدم ،تاری دیدم، صدای گرفته ام، سوزش چشمام، سردردم از اون همه دودیه که تو ریه هام فرستادم..... قیافه امو که دید چشماش دو دو زد.... اومد تو، منم در رو بستم.... یه کلمه هم باهام حرف نزد، پرده ها رو عصبی کنار زد و پنجره رو باز کرد....خیلی تلاش کرد بهم تشر نزنه ولی نتونست.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا