- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 5,628
- امتیاز واکنش
- 29,590
- امتیاز
- 1,000
پست نهم
سکوت میکند. دوباره هجوم خاطرات این سال ها وادار به ساکت بودنش کرده.
- الو؟
- قطع نشده دکتر.
- وطن خوش میگذره؟
لبخند محسوس روی لبانش پاک میشود. چه خوشی برادر؟ از روزی که قدم روی این خاک گذاشته از زمین و اسمان می بارد برایش.
- ازمیر بیشتر خوش میگذشت.
- چون من کنارت بودم.
در ادامه بلند می خندد. شیطنتی که این پسر دارد همان چیزی است که "او" نداشت. مردانگی داشت، غرور داشت، تعصب داشت، ولی شیطنت نداشت.
- شایدم اره.
- شاید نه، حتما.
و سخت نیست حدس زدن این حال آیهان برای جانان. که پشت میز کار قهوه ای رنگش نشسته و با این "حتما" پلک روی پلک برای تایید میگذارد.خودنویس مشکی اش را بین انگشتان در هوا می چرخاند و خیره به ان تمرکزش را به حرف های پشت خطی میدهد. همیشه همینطور بوده.
- آیهان!
- جان!
صدایی از پشت نمیاید. نگاهی به صفحه اش کرده از قطع نشدن ان مطمئن میشود.
- الو؟ جانان چیشد؟
- نمیدونم باید چیکار کنم.
از روی صندلی گردان بزرگ و مشکی رنگش بلند میشود و به سمت پنجره ی اتاق حرکت میکند.
- چیشده؟ کسی حرفی زده؟
- کاش کسی حرفی میزد.
کرکره ی افقی پنجره را جمع میکند و با دلخوری میگوید: قرار نبود بغض کنی.
- بغض نکردم.
خیره به خلوتی خیابان و تاریکی کوچه جواب میدهد: بهتر از هر کسی می شناسمت، حتی بهتر از خودت . حالا مثل یه دختر خوب برام تعریف کن ببینم چیشده.
- جاوید بستریه تیمارستانِ،از وقتی شنیدم حالم خوب نیس.
تعجب و ناراحتی اش را کنترل میکند با همان خونسردی همیشگی میپرسد: تیمارستان چرا؟
- بعد از اون تصادف اینطوری شده.
- باهاش حرف زدی؟
چند ثانیه مکث و بعدش: نه هنوز.
- آروم باش عزیزم، همه چی حل میشه. نگران چی هستی؟
- چشمم به خونمون که افتاد، سردرد گرفتم. نمیتونم این همه هجومو از طرف گذشته تحمل کنم.
ارام پرده را باز میکند و به سمت اشپزخانه به راه می افتد.
- جانان! ما باهم خیلی تلاش کردیم که با اون گذشته و اون ادما کنار بیایم، نباید اجازه بدی دوباره گذشته تورو تسخیر کنه. الان چیزای مهمتری از گذشته هست که باید به فکرشون باشی. جاوید، باید بفهمی چرا اینطوری شده، باید مراقبش باشی که بهتر شه، نه اینکه خودتو تو ادما و حرفای گذشته خفه کنی و اصلا نفهمی چطوری داری میگذرونی.
قهوه ساز را روشن میکند و روی یکی از دو صندلی میز غذاخوری اشپزخانه می نشیند.
- فردا قراره برم ببینمش، رسول قول داده کمکم کنه.
- رسولو دیدی؟
جوابی نمیشنود. کلافه دستی به صورت و موهایش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد.
- آروم باش، تو الان یه ادم دیگه شدی، یه جانان که همه ی گذشته رو کنار گذاشته، پس نباید خودتو ببازی، باشه؟
سکوت میکند. دوباره هجوم خاطرات این سال ها وادار به ساکت بودنش کرده.
- الو؟
- قطع نشده دکتر.
- وطن خوش میگذره؟
لبخند محسوس روی لبانش پاک میشود. چه خوشی برادر؟ از روزی که قدم روی این خاک گذاشته از زمین و اسمان می بارد برایش.
- ازمیر بیشتر خوش میگذشت.
- چون من کنارت بودم.
در ادامه بلند می خندد. شیطنتی که این پسر دارد همان چیزی است که "او" نداشت. مردانگی داشت، غرور داشت، تعصب داشت، ولی شیطنت نداشت.
- شایدم اره.
- شاید نه، حتما.
و سخت نیست حدس زدن این حال آیهان برای جانان. که پشت میز کار قهوه ای رنگش نشسته و با این "حتما" پلک روی پلک برای تایید میگذارد.خودنویس مشکی اش را بین انگشتان در هوا می چرخاند و خیره به ان تمرکزش را به حرف های پشت خطی میدهد. همیشه همینطور بوده.
- آیهان!
- جان!
صدایی از پشت نمیاید. نگاهی به صفحه اش کرده از قطع نشدن ان مطمئن میشود.
- الو؟ جانان چیشد؟
- نمیدونم باید چیکار کنم.
از روی صندلی گردان بزرگ و مشکی رنگش بلند میشود و به سمت پنجره ی اتاق حرکت میکند.
- چیشده؟ کسی حرفی زده؟
- کاش کسی حرفی میزد.
کرکره ی افقی پنجره را جمع میکند و با دلخوری میگوید: قرار نبود بغض کنی.
- بغض نکردم.
خیره به خلوتی خیابان و تاریکی کوچه جواب میدهد: بهتر از هر کسی می شناسمت، حتی بهتر از خودت . حالا مثل یه دختر خوب برام تعریف کن ببینم چیشده.
- جاوید بستریه تیمارستانِ،از وقتی شنیدم حالم خوب نیس.
تعجب و ناراحتی اش را کنترل میکند با همان خونسردی همیشگی میپرسد: تیمارستان چرا؟
- بعد از اون تصادف اینطوری شده.
- باهاش حرف زدی؟
چند ثانیه مکث و بعدش: نه هنوز.
- آروم باش عزیزم، همه چی حل میشه. نگران چی هستی؟
- چشمم به خونمون که افتاد، سردرد گرفتم. نمیتونم این همه هجومو از طرف گذشته تحمل کنم.
ارام پرده را باز میکند و به سمت اشپزخانه به راه می افتد.
- جانان! ما باهم خیلی تلاش کردیم که با اون گذشته و اون ادما کنار بیایم، نباید اجازه بدی دوباره گذشته تورو تسخیر کنه. الان چیزای مهمتری از گذشته هست که باید به فکرشون باشی. جاوید، باید بفهمی چرا اینطوری شده، باید مراقبش باشی که بهتر شه، نه اینکه خودتو تو ادما و حرفای گذشته خفه کنی و اصلا نفهمی چطوری داری میگذرونی.
قهوه ساز را روشن میکند و روی یکی از دو صندلی میز غذاخوری اشپزخانه می نشیند.
- فردا قراره برم ببینمش، رسول قول داده کمکم کنه.
- رسولو دیدی؟
جوابی نمیشنود. کلافه دستی به صورت و موهایش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد.
- آروم باش، تو الان یه ادم دیگه شدی، یه جانان که همه ی گذشته رو کنار گذاشته، پس نباید خودتو ببازی، باشه؟
آخرین ویرایش: