وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M.Sajdeh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/26
ارسالی ها
1,650
امتیاز واکنش
7,439
امتیاز
646
محل سکونت
تهران
به نام خالق عشق...

نام رمان:بی همگان
نام نویسنده:مهدیه سجده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی_عاشقانه، تراژدی
سطح:نیمه حرفه ای
نام ناظر:MEHЯAN@

E3CF481B-FE2C-4FAD-B2B6-E8F9226684E4.png

خلاصه:
خیلی روز ها خواستم کمر خم کنم، گلویم سنگین شد و سـ*ـینه‌ام درد گرفت، خیلی شب ها خوابم نبرد و فکر امانم را برید؛ اما یک روز پایم سمت تو کشیده شد و چیزی در وجودم آهسته غوغا کرد؛ چیزی مثل ترکیدن یک حباب سَمی و من فهمیدم تو همان آرزویی بودی که درون سـ*ـینه‌ام حبس بود....
تو در هرج و مرج ها، هرجایی که باشم باز به سراغم میایی، هرجایی قدم می گذارم مقابلم قد علم می کنی و لبخند می زنی!

(نیکداد، مردی که کودکانه اش مدفون شده و حالا پشت و پناه ،مرضیه، مادری خسته گشته است. زخم های کهنه اش را فراموش کرده و تنها امید زند گی اش، زنی خسته با مشکلات جسمی و روحی است؛ اما آشنایی اش با آترا، دختر اجتماعی و سرزنده؛
باعث سرباز کردن کابوس های مرضیه و بازگشت رد پای بانیانِ تمام اتفاقات خاک خورده است.)

لینک صفحه نقد رمان بی همگان:



Please, ورود or عضویت to view URLs content!

سخن نویسنده:
سلام دوستای عزیزم...
خواستم اول یه سری توضیحات راجب رمان بدم، ابتدا باید بگم اتفاق دلخراش دوپارت ابتدایی کاملا واقعیست اما منبع هرگز قید نمیشه! دوم لطفا با خوندن دوپارت ابتدا که تلخ هست از خوندن رمان دست نکشید چون داستان این رمان به مرور شروع میشه و من تا جایی که تونستم سعی کردم نمونه‌ای از ارتباطات داخل جامعه رو نشون بدم و معظل ها و مشکلاتی که شاید دیده نمیشه....
مورد بعدی این رمان اولین رمان بنده هست و قطعا دچار نقص خواهد بود پس با نقد ونظراتتون میتونین خیلی به من کمک کنید و اینم بگم هر نظر و نقدی چه تعریف باشه چه تخریب برای من ارزش داره!

امیدوارم با رمان همراه باشید تا باعث دلگرمی من بشید. چون هر نویسنده‌ای نیاز به خواننده داره وگرنه نوشتن میشه یه دور باطل....
یا حق♡
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud (1).jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    "مقدمه"
    تو را در روز هایی دیدم که اصلا خاص نبودند، نه باران می آمد نه هوا ابری بود، نه برف می بارید نه گرم بود!
    روزهایم عادی بودند، روزمره و تکراری! تو آمدی و تکرار رفت، تو آمدی و تازه میفهمم چه قدر ثانیه ها زود می روند. چه قدر ابر ها دیر می بارند؛ حتی امسال، پاییز بوی نا نمیدهد!
    زمستان دیگر نمی گرید؛ بلکه سور شادی بر پا می کند. تو آمدی و من دیر به خودم آمدم، به خودم آمدم و دیدم بی تو به سر نمی شود....




    سال‌ها رفت و هنوز
    یک نفر نیست بپرسد از من
    که تو از پنجره‌ی عشق
    چه‌ها می‌خواهی؟
    #قیصر_امین_پور


    نکته:
    این پارت متحوایی خشن و صحنه هایی با محدودیت سنی دارد ؛ پس لطفا بالای۱۸ سال مطالعه شود.
    تنها این پارت بر اساس واقعیت با تحریفات نویسنده نوشته شده است.

    "پارت اول"


    سال۱۳۸۲
    راوی اول شخص(از نگاه مرضیه کارکتر داستان)

    پاهای لرزانم را روی زمین می کشم، نگاه های هراسانم بی اختیار روی مشاجره شان میخکوب شده و بدن نا توانم همچون کودک نوپا روی زمین می خزد، تمام انرژی ام را جمع می کنم و به دیوار چنگ می زنم . از جا بلند می شوم و فقط می دوم. با اینکه نفسم سخت بالا می آید و قلبم بیش از این کشش اضطراب را ندارد؛ اما با تمام توان به سمت در میدوم و آن را باز می کنم.
    من باید خودم را از این گرداب سوزان رها کنم. می دانم کمی بیشتر در این زندان بمانم روحم خواهد مرد!

    پایم را روی پله اول می گذارم که متوجه می شوم چیزی به سر ندارم. موهای تازه رنگ شده ام که به امید دیده شدن در چشمان محسن، مش کرده بودم اطرافم را گرفته و تونیک سبز رنگ کوتاهتر از آن است که در بین مردم ظاهر شوم؛ اما جانم مهم تر است؛ پس بدون نگاه به پشت سر از پله ها پایین میدوم.
    تنفر بیش از اندازه ام به محسن من را خواهد کشت. یعنی او از نیت شوم دوستانش خبر دارد و در اتاق مانده است؟ قلبم می زند؛ اما من زنده نیستم! من در همان اتاق به قتل رسیده ام آنهم به دست همسرم!
    دلم در آنی، هزار تکه شده و تمام عشق به زندگی درونم متلاشی گشته است .

    چیزی نمانده که به درب برسم و رها شوم، یکباره دستم کشیده می شود که بی اختیار می ایستم، با سیلی محکمی که به صورتم می خورد روی زمین پرت می شوم و مزه خون را در دهانم حس می کنم. سرم را که بلند می کنم همان چشمان مشکی رنگِ وحشی مقابلم قرار دارد. اسمش را نمی دانم؛ ولی او قطع به یقین انسان نیست! آن یکی کنارش می ایستد. می دانم راه فراری ندارم؛ پس همانطور نشسته التماس می کنم .
    -توروخدا بذارید برم. چی از جونم می خواین؟
    اولین فریادم که بلند می شود لگدی به پهلوم می خورد و نفسم در سـ*ـینه حبس می شود. دسته موهایم در دست گرفته می شود و فقط دردی که از کشیده شدن روی زمین به تنم اجبار می شود، حس می کنم. زجه می زنم، ناله سر می دهم که جانم، روحم و هرچه دارم را می سوزاند و مذاب می کند .
    با صدایی که شبیه کودک خردسالی شده و زجه هایم تمام گلو و قفسه سـ*ـینه ام را می سوزاند، التماس می کنم.
    -توروخدا ولم کنین. تو رو به هرکسی که می پرستین، من مثل خواهرتونم ولم کنین!
    آخرین توانم را روی صدا زدن محسن و همسایه هایی که فاصله دوری با ما دارند می گذارم.
    فریاد می زنم که آوای نازکم بیشتر شبیه به جیغ می شود.

    -کمکم کن.‌ آهای کمکم کنید. توروخدا یکی کمکم کنه!
    با لگد دومی که در قفسه سینم می نشید گنگ می شوم؛ انگار که مرده باشم ساکت می مانم. دستانم لمس شده و چشمانم تار می شود .
    -هی چت شد؟

    - بهت هزار بار گفتم خفش کن گوش نمیدی الان اگر یکی بیاد چی؟!
    -کشتیش میفهمی؟ از حال رفته!
    ضربه های آرامی به گونه هایم می خورد، دیگر توان تکان دادن انگشتانم را هم ندارم، فقط می خواهم بمیرم ...
    با سوزش سر معده ام گوش هایم کر می شود و شروع به سرفه می کنم که با احساس تلخی، روی دستانم قطرات سرخ خون می نشیند. باز روی زمین کشیده می شوم و در نهایت روی شانه فرود می آیم. چشمان تارم در را می بیند که بسته و در آخر قفل می شود. تنها امیدم خاکستر می شود و دیگر رنگ زندگی را نخواهم دید. اشک های گرم روی گونه هایم فرود می آید، مشت های بی جانم را روی شانه حیوان درنده فرود می آورم؛ بلکه در آخرین لحظات خوی انسانی‌اش بیدار شده و دست از جانم بر دارد، تنها فکر و تصویری که مقابل دیدگانم میاید " نیکداد و نیایش" هست که بعد از من چه بر سرشان می آید؟ بدون مادر چه خواهند شد ؟نیکدادم، پسرک لجوج و یک دنده که امروز با دلشوره راهی مدرسه اش کردم. نیایش که امروز صبح برای بیرون رفتن با بهنام آنقدر ذوق داشت؛ ولی حالا همه چیز نابود شده! حداقل من نابود شده ام.
    روی زمین کوبیده می شوم و تمام بدنم درد می گیرد، صدای شکستن استخوان دنده ام گوشم را پر می کند و سـ*ـینه ام به شدت می سوزد.
    با صدای یکی از آن ها لای چشمانم که به زحمت باز است به او می دوزم.
    - ولش کن ..بابا از دستمون شکایت میکنن .
    -بدبخت ترسو!
    صدای نحس سوت در گوشم می پیچد . دستی روی بازویم قرار می گیرد و من را در جایم می نشاند. با لمس خار دستانش روی بدنم هرچه احساس زنانگی و پاکی داشتم از بین می رود. روحم به یغما رفته و جانم را به دندان می کشند، آنچنان آهی می کشم که تا هفت آسمان به گوش خدایی که چند سال است من را نادیده گرفته برسد که همه آدم های اطرافم را نفرین می کنم، نفرین می کنم که مسبب چنین روزهای سیاه و شومی شدند. هیچ کس دستم را نگرفت؛ ولی همه من را لب چاه مرگ هل می دهند. درونم را می کشند و بیرونم را برای ضیافت خود رنگ می دهند. من با دلی که شکسته و جراحت های عمیق دارد بانیان چنین سرنوشت شومی را نفرین خدا میکنم‌.
    دستانم را برای نجات و فرار به هرسمتی می کشم و با آخرین تارهای صوتی ام جیغ می زنم؛ بلکه از سایه شوم دو حیله گر فرار کنم. با هر تقلا باز چشمانشان مقابلم قرار می گیرد و سوهان انگشتانشان به جانم می افتد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    نه تو آنی که همانی !
    نه من آنم که تو دانی!


    نکته:این پارت دارای صحنه های خشن و متحوایی با محدودیت سنی است لطفا بالای ۱۸ سال مطالعه شود.

    پارت دوم

    -محسن توروخدا نجاتم بده .....
    مشت محکمی روی گونه ام می نشیند که از شدت آن بیحال می شوم، با زانویم به شکم یکی از آن ها می کوبم و بی توان خودم را روی زمین می کشم. ناخن های کوتاهم را به دیوار و فرش میکشم که سوزش سخت شکستن یکی از آنها ضعف به تمام وجودم راه می دهد. تمام وجودم می لرزد، دو دستم را می کشند و با طناب به هم می بندد، چاقوی تیزی زیر گلویم می گذارد .
    -وحشی بازی بخوای دربیاری خونتو میریزم.
    -توروخدا ولم کنین ..
    نیشخندی می زند و در کنار سرم روی زمین تف می اندازد.
    -بدبخت ننه مرده شوهرت تو رو به بهای پولی که بهش دادیم فروخته نمی خوای بفهمی! الانم مثل موش تو اتاق قایم شده، حتی حاضر نیست بیاد کمکت کنه.
    چیزی برای از دست دادن دارم؟ روحم یا قلبم؟ عشق و احساس را که پیش کش درد هایم کرده ام حالا با شنیدن چنین حرف های مرگ باری، چه چیز را قربانی کنم تا نفس هایم دم و بازدم کند و در سـ*ـینه‌ام حبس نشود؟! چه چیز را سر ببرم؛ بلکه قفسه سـ*ـینه‌ام از شدت درد خنجر های محسن تیکه پاره نشود؟
    نگاه دردناکی به آن ها می اندازم .
    - به خدا زندگیتون رو سیاه میکنم! خدا ازتون نگذره! تا آخر عمرتون نفرین من تو زندگیتون غل و زنجیر میشه به دست و پاتون. شما مرد نیستین حیوونین! حیوون شرف داره به شماها ...
    صدایم از ته چاه گلویم بیرون می‌آید و قدرت چندانی ندارد.
    زمزمه وار همانطور که مردمک هایم از گوشه چشم به در اتاق بسته خیره شده است و قطرات اشک از کناره های صورتم پایین می چکد، زمزمه وار می گویم:
    -محسن خدا بزنه تو کمرت ایشالله به بدترین شکل ممکن بمیری پست فطرت ...
    تمام نیرویم را جمع کرده و باز با زانویم به قفسه سـ*ـینه همان گرگ سیاه که سایه اش رویم خیمه زده است، می زنم. کمی به عقب رانده می شود، ابرو هایش را بیشتر در هم می کشد، تیزی چاقو را روی قفسه سینم حس می کنم که زخم می اندازد و جلو می رود .
    -شلنگ تخته بندازی می کشمت، وحشی ....
    -بکش! بکش راحت شم ...
    سرم را بلند می کنم و به زمین می کوبم، من خواستار مرگ هستم، من که عـریـان مقابل دو مرد نامحرم بی توان افتاده ام خواستار مرگ هستم؛ چون زین پس زندگی برایم همان مرگ است.
    تقلاهای بی اثر فقط جانم را خسته می کند و از من چیز باقی نمانده؛ جز لاشه ای خونین و زجر کشیده که همچون زیر آواره ساختمانی از درد و بلا، گرفتار شده است. واقعا که چه قدر شبیه زلزه زدگان بَم هستم! در خواب خوش و در خیال های زیبا، در رویا های رنگی به زیر آجر های نفرت و دروغ رفتم. به یک آن تمام دیوار های زندگی بخش خانه ام تبدیل به شکنجه گاه شده و من را خرد می کند .
    هق می زنم و آب دهانم را به زحمت پایین می فرستم. در این چند وقتی که به اندازه هزاران سال بر من گذشت احساس می کنم خودم را هم به زحمت می شناسم، گاهی ذهن خسته و ملول از رنجم شک می کند که این زن نا امید و بی اراده که حتی از خدایش هم رو برگردانده مرضیه است؟ انگار ذهنم خیال دور زدن خودم را داشته باشد برایم رویا بافی می کند که "تا سه بشمر و چشم هایت را باز کن می بینی چوب جادو بر هم می خورد و همه چیز محو می شود" اما من هزاران بار چشم بر هم می زنم، هزاران بار خودم را نیشگون می گیرم تا از این توهم رنج آور، از این کابوس ویرانگر بیدار شوم؛ اما نمی شود که نمی شود! دردم می گیرد و این درد واقعیست که به من می فهماند تو بیداری و در بیداری مرده‌ای !...
    روی زمین کشیده می شوم و همچون کیسه زباله در کنج رها می شوم. انگار عروسک چشم باز باشم فقط تماشا می کنم؛ بلکه سرم پایین برود و چشمانم بسته شود. هر دو لباس هایشان را برداشته و با نگاه های زهرآلود باز بر تنم نیش می زنند، مردمک چشمانم دنبالشان می کند. بدنم از فرط خستگی کرخت شده و بیحال روی زمین دراز کش می شوم. در باز می شود و نگاهم از دیدن عسلی رنگ چشمانش می سوزد. خدایا کاش مرده بودم! من که از دنیایت چیزی نخواستم؛ ولی مرگم را هم نمی دهی؟ تمام درد ها و رنج هایم برای ایستادن این قلب بی انصاف کافی نیست که حالا این چنین مقابل پسرم نمایان می شوم؟ بس نیست؟ واقعا برای منِ نابخرد بس نیست که حالا این چنین حقیرم کرده ای ؟

    قلبم از شدت دردی که داخل سـ*ـینه دارم، می گیرد و بغضم می شکند. نمی دانم چه طور زجه می زنم، چه طور آه می کشم؛ اما برای درد درونی ام کافی نیست. بدن زنانه ام تحمل این حجم از درد عظیم را ندارد که اگر بر فرق کوه نازل شود؛ قطعا از وسط دو نصف خواهد شد.
    پره های بینی ام را برای کشیدن اکسیژن بیشتر پَر می دهم؛ بلکه بتوانم بیشتر ناله کنم. چشمانم را از او می گیرم که ایستاده و مات و مبهوت به ناکجا نگاه می کند. اشک هایش در روشنای ظهر می درخشد؛ اما او با ذهن چهارده ساله اش چه فکری می کند؟ من اگر زنده بمانم باید چه طور در چشمانش خیره شوم و هزار تکه نشوم؟

    گلویم سوزش شدیدی می گیرد و بی اختیار زرد آب بالا میاورم که انتهایش به سرخی می زند و تکه های خون بیرون می ریزد، دست ها و پاهایم لمس می شود و اختیار تمام بدنم را از دست می دهم، در آخرین توانایی شنوایی ام فریاد های نیکدادم را می شنوم و با آخرین سوی بینایی ام درگیری او با پدرش که هر دو نگاهاش سمت من می رود ...اینجا پایان من است و نمی خواهم ثانیه ای دیگر نفسم بدمد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    دنیا از اون چیزی که فکر میکنی ترسناک تره ..
    همه چیز به نظرت قشنگ و رویایی به نظر میرسه؛ ولی یه لحظه کافیه تا تمام نگاهت و ذهنت نسبت به دنیای اطرافت از هم بپاشه ..
    فکرش رو بکن! فقط یه لحظه!..
    ترسناکه نه؟!




    پارت سوم

    ۱۴ سال بعد
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    نه دوری که منتظرت باشم،
    و نه نزدیک که به آغوشت کشم.
    نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد
    و نه از تو بی‌نصیبم که فراموشت کنم!
    تو در میان همه چیزی...


    #محمود_درویش






    پارت چهارم

     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    دلیل بد اخلاقیایِ بعضیا بیماری نیست

    حتی عصبی بودنم نیست
    اونا فقط دلتنگن...
    دلتنگ یه شخص
    دلتنگ یه خاطره
    دلتنگ دوباره بودنِ کسی...!



    رحمان نقی‌زاده




    پارت پنجم

     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    عشق قرار است
    قسمت لـ*ـذت‌بخشِ زندگی باشد
    با این حال ما هیچ کسی را بیشتر از
    آن‌هایی که دوست داریم،
    آزار نمی‌دهیم و از آنان آزار نمی‌بینیم؛
    میزان ظلمی که عشاق به هم روا می‌دارند
    دشمنانِ خونیِ ما را شرم‌زده می‌کند...


    آلن دوباتن


    پارت ششم

     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    من یک‌بار
    مرگ را تجربه کرده‌ام
    یک نفر شبیه تو
    دست یک نفر که
    شبیه من نبود را گرفته بود
    باران هم می‌آمد...


    #علیرضا_هدایت

    پارت هفتم

    در میان قفسه ها قدم می زند؛ اما کلمات ذهنش مدام تکرا می شود. خودش را خوب می شناسد فردا چه طور از آب در می‌آید؟!

    بعد از چهارده سال باید کسی را ملاقات کند که آخرین بار قصد جانش را کرده بود؛ همان روزی که چاقوی جیبی را تهیه کرد تا اگر دوباره محسن به جان مرضیه افتاد برای همیشه از زندگی ساقطش کند و اگر آن روز نحس مرضیه تنها چند لحظه دیرتر از حال رفته بود قطعاً جان محسن را با همان چاقو می گرفت.
    دستش را به قفسه کتابی قلاب می کند و روی عنوان آن ها می کشد.
    حسی درونش هیاهو به پا کرده و مدام فریاد می کشد.
    بی حوصله و کلافه به قفسه کتاب تکیه میزند و اُور کت مشکی رنگش را در میاورد، آن را روی ساعدش می اندازد. نفسش را پوف مانند بیرون می دهد و مردمک چشمانش عصبی به سرامیک های تیره زمین می دوزد.
    با به هم خوردن در شیشه ای کتابخانه و منعکس شدن صدایش در فضای ساکت، سر بلند می کند و دختری که هراسان مقابل در ایستاده در قاب چشمانش جا می گیرد.
    باز بر می گردد، میان قفسه هایی که به شکل دیوار در کنار هم قرار دارند و در میان هر کدام ستونی سفید قرار دارد و در اطرافش کتاب ها روی هم بالا رفته اند، قدم می زند. باران لعنتی تمام نمی شود تا از این محیط خفه کننده بیرون بزند و کمی خودش را خالی کند. گاهی برای حس آرامش باید جایی دور از آدمیزاد بود، جایی که هیچکس با نگاهش قضاوت نکند، باید و اگر نیاورد. متهم نکند و حکم ندهد! مقابل قفسه ای چسبیده به دیوار می ایستد و تمام عنوان ها را از نگاه می گذارند که اسم آشنای کتاب مورد علاقه اش به چشمش می خورد" چه طور از تنهایی خود لـ*ـذت ببریم"، کتاب را از جایش برداشته همانطور که در جایش ایستاده، شروع به ورق زدن می کند. سعی می کند تمرکزش را به خطوط کتاب بدهد؛ اما چهره مرضیه و خشمش نسبت به محسن او را امان نمی دهد.
    کتاب را با حرص می بندد که ناخودآگاه چشمانش سمت شخصی که با فاصله ی چند متر مقابلش ایستاده جلب می شود. دختر جوانی که نگاهش به عنوان کتابی که در دست نیکداد است، خیره مانده!
    تا نگاه نیکداد را روی خودش حس می کند، فلفور کتابی را از قفسه بیرون می کشد و راهروی کوتاه دو متری میان قفسه های کتاب را بر میگردد.
    نیکداد که حوصله هیچ متنی را ندارد و حسش می گوید دختر دنبال همین کتاب بوده، صدایش می زند.
    -شما این کتاب رو می خواستین؟
    دختر می ایستد و سمت نیکداد می چرخد.نگاهی مختصر به صورتش می اندازد و لبخند محوی می زند که دندان های ردیفش نمایان می شود و گونه های سرخش کمی برق می زنند.
    -نه ممنون، من بعداً می خونمش!
    با لبخندی که به زحمت روی لب هایش می نشیند دو قدم به جلو برمی دارد و کتاب را سمتش می گیرد.
    -بفرمایین. من قبلاً خوندمش.
    دختر با همان لبخند منصوعیش، کتابی که در دست دارد را در بغـ*ـل می گیرد و سرش پایین می اندازد.
    -تشکر. بعدا از کتابخونه تحویل می گیرمش
    نیکداد بی اختیار در چهره دختر عمیق می شود، عجیب و بی مفهوم برایش آشنا می رسد.
    ذهنش راه فراری می سازد که می پرسد.

    -شما تا حالا به این کتابخونه اومدین؟
    دختر دوباره لبخند می زند که چشمان کلافه نیکداد شکارشان می کند.
    -آره خیلی میام.
    -پس واسه همینه برام آشنا اومدین،؛ چون منم اکثرا میام اینجا.
    قدم دیگری سمت دختر بر میدارد و لبخندش باعث می شود دختر خجالت زده کمی در خود جمع شود.
    -مطمئنین نمی خواینش؟
    دختر همانطور که کتاب را در دستانش می فشارد می گوید:
    -بله ممنون..

    -من سه بار خوندمش. کتاب خیلی خوبیه! یه جورایی نویسنده سعی میکنه فضای اطرافش رو در تنهایی همیشگیش لـ*ـذت بخش جلوه بده. تنهایی همیشه هم بد نیست.
    خودش دلیل این توضیحش را نمی داند؛ شاید افکارش طوماری شده و بر زبانش جاری می گردند. تنهایی دقیقا چیزیست که حالا به آن نیاز دارد و باران او را اسیر این فضای شلوغ کرده!
    دختر لبخند دندان نمایی می زند و با چشمان گردش به صورت نیکداد نگاه می کند؛ اما رگه هایی سرخ درون سفیدی چشمانش هویدای بغض است؛ شاید هردو از عذاب باران به کتابخانه پناه آورده اند.

    دختر شال بافت سیاه رنگش را مرتب می کند .
    -خیلی ممنون، پس وقتی پسش دادین حتما مطالعه اش می کنم.
    نیکداد-من فردا تحویلش می دم.مشکلی ندارین؟
    -نه خیلی هم خوبه،خداحافظ
    دختر دوباره به صورت نیکداد لبخند می زند و با قدم هاب بلند از او دور می شود نیکداد رفتنش را تماشا می کند و " خداحافظ" محسوسی از دهانش خارج می شود.

    از میان قفسه کتاب ها خارج می شود و داخل سالن پر از میز ، سمت میز چوبی کوچکی که نزدیک به دیوار پر از قاب عکس است می رود و روی صندلی چوبی اش می نشیند.
    کتاب را کنار گلدان سفید چینی قرار می دهد و سرش را سمت پنجره مربعی مقابل میز می چرخاند. باران آرام می گیرد و نم نم می بارد. نگاهش را به صفحه کتاب می دهد و دوباره سعی می کند تمام افکارش را پس بزند؛ اما کلمات در ذهنش‌بی معنی است، هیچ چیز حواسش را نسبت به فردا پرت نخواهد کرد.
    سرش را بلند می کند و به اطراف نگاهی مختصر می اندازد. میز های گرد و مربعی تمام سالن را پر کرده است و همه سرشان را داخل کتاب هایشان فرو کرده اند یا نسخه برداری می کنند. چند نفری با لپتاپ مشغول هستند؛ ولی قطعاً هیچ کس از فردایش بیزار نیست؛ گاهی دلش دغدغه ای از جنس کنکور یا مشکلات روزمره می خواهد؛ اما مشکلات او هیچ وقت ساده نبودند. از آن روز نحس به بعد هیچ چیز ساده نبود؛ حتی افکارش که ذهنش را از درون می سوزاند.
    به خودش می آید که صفحه چهل کتاب را ورق می زند؛ اما هیچ چیز را در ذهن ندارد جز نفرت، جز درد هایش که هنوز روی شانه هایش سنگینی می کند.
    باز از پنجره بیرون را چک می کند با دیدن بارانی که قطع شده از جا بلند می شود و کتاب را در دست می گیرد.
    چشم می گرداند که همان دختر را پشت میز مربعی چند متر جلو تر می بیند. همانطور به سمت در خروج قدم می زند و فاصله چندانی با او ندارد که دختر سرش را روی کتاب می گذارد و صدای گریه اش هرچند آهسته به گوش نیکداد می رسد.
    گاهی غم های اطرافیان برایش جذاب می شود که آیا از مشکلات خودش هم چیز بدتری هست! این دختر چند لحظه قبل لبخند می زد و حالا می گرید، فاصله غم تا احساسات همینقدر کوتاه است.
    نفسش را کلافه بیرون می دهد و از کنارش گذر می کند؛ انگار فضا برایش خفقان آور شده باشد پا تند می کند و بعد از نشان دادن کارت کتابخانه که همیشه ما بین کارت های عابر بانکش قرار دارد، ازساختمان طرح آجری بیرون می زند.
    با استشمام عطر باران و هوای دلگیر در یک لحظه حس می کند دیگر کم آورده! او مدت هاست که خودش را از تمام جملات ترحم انگیز و شانه خالی کردن محروم کرده تا دل مادرش همیشه قرص باشد؛ حتی اگر دل خودش هیچ وقت به هیچ کس قرص نباشد! از همان سن چهارده یا پانزده سالگی یاد گرفت مرد باشد. یاد گرفت قولش قول باشد و حرفش حرف! حالا که گفته فردا به دیدن محسن می رود نمی تواند زیرش بزند و این حرف مانند افیون به جانش افتاده! بار چندم است مجبور به انجام کار هاییست که بیزاری را در وجودش به اوج می رساند؛ اما روزگار خوب به او فهمانده تلخی زندگی همیشه زیر دندانش می ماند.

    نفس عمیقی می کشد و پاکت سیگار را از جیب شلوار لی تیره رنگش بیرون می کشد؛ دوباره نخ سیگاری را آتش می زند و ما بین لب هایش قرار می دهد.
    [/thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    عذاب را تو به من هدیه دادی !
    دقیقا همان لحظه ای که از ته دلت خندیدی!
    من خنده ات را باور کردم
    اما تو عشق من را نه!


    سلام دوستان عزیزم امیدوارم که روزگارتون به قشنگی آفتاب دمه صبح باشه ....

    پارت هشتم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا