وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M.Sajdeh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/26
ارسالی ها
1,650
امتیاز واکنش
7,439
امتیاز
646
محل سکونت
تهران
با من ِ پریشان حال از پاییز نگو ....
تمام درد هایم در همان کوچه های خزانش، درست زیر برگ های خشک و زردش جا مانده ...
دقیقا همان جایی که قول داد بماند! ....



پارت نهم

.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    تا می توانی حرف نیش دار بزن!
    من با نیش های تلخ تو قدرت بیشتری خواهم گرفت تا جانت را بگیرم !


    پارت دهم

    کمی مچ دستش را تکان می دهد تا گره انگشتان او را باز کند؛ اما با هر حرکت انگشتانش قوی تر به دور مچش می پیچد. به عمق چشمان تیره رنگ محسن نگاه می کند که برق زده و خیس می شوند. قطره اشک کوچکی از گوشه چشم چپش پایین و می چکد و روی گردنش می افتد.
    نیکداد با دست دیگرش سعی دارد تا خودش را آزاد کند، در باز و پرستاری وارد اتاق می شود. انگار که گوش نیکداد برای شنیدن صدای بلند مانتیور ها، ناشنوا شده باشد؛ فقط سعی دارد خودش را از استارت انگشتان پدرش آزاد کند.
    پرستار-آقا لطفا ازش فاصله بگیرین ...
    نیکداد در لحظه آخر مچش را آزاد می کند و سریع چند قدم عقب می آید.
    -چش شده؟
    پرستار همانطور که در حال چکاپ محسن است و علائمش را چک می کند، پاسخ می دهد.
    -دچار حمله عصبی شده! نسبتت باهاش چیه؟
    نیکداد سرش را کمی جلو می آورد و از کنار دست عجول پرستار که سعی دارد قرص زیر لبی را وارد دهانش کند به چهره عرق کرده و رنگ پریده محسن نگاه می کند، حتی چشمان شکاکش باور مریض بودنش را قبول نمی کنند.
    پرستار با تحکّم بیشتر می پرسد:
    -آقا چه نسبتی باهاش دارین ؟
    گفتن کلمه " پدر"در دهانش نمی چرخد، چهارده سال است که این کلمه را به زبان نیاورده؛ در حقیقت دیگر معنی اش را نمی داند.
    به اجبار پاسخ می دهد.
    -پسرشم ...
    پرستار که بالاخره موفق شده قرص را در دهانش جا دهد، با پشت ساعدش، عرق روی پیشانی اش را پاک کرده و سمت نیکداد برمی گردد.
    یک تای ابروی هاشور شده اش را بالا می دهد و با تعجب می گوید.
    -پس آقا محسن ما یه پسر هم داره! تا حالا کجا بودین!
    سپس سمت محسن برگشته و دستی به پیشانی بلند و پر از خط و چینش می کشد.
    -پدر جان! پسرت رو دیدی انقدر ذوق کردی؟ مگه نگفتم هیجان برات خوب نیست!
    در جوابش، تنها حروف و آواهای سوزناک می گوید.
    پرستار-آقای؟!
    نیکداد-کاشفی!
    -آقای کاشفی! مگه پدرتون نیستن؟ پس چرا فامیلیتون یکی نیست؟
    -فامیلی مادرمه.
    -به هرحال! لطفا صحبت های تند، تلخ، هیجانی و خبر های غمگین بهشون نگید. با صدای بلند صحبت نکنید و بیشتر از خاطراتتون باهاشون حرف بزنید.
    سپس در صورت نیکداد عمیق شده و با حالت تفکر می گوید.
    -انقدر که از دیدن شما خوشحال شد از دیدن خواهرتون، نیایش خانم، خوشحال نشده! امیدوارم بیشتر به دیدنش بیاین. اوضاع خوبی ندارند!
    -چه اتفاقی براش افتاده؟
    -من پرستارم و دکترشون بهتر در جریان هستند؛ ولی دچار سکته مغزی شدند. انگار چند وقتی قرص ِآسپیرینشون رو نخوردن که این اتفاق افتاده، متاسفانه مشکل قلبی هم دارند!
    نگاهش را از صورت عبوس نیکداد می گیرد و به چهره محسن سوق میدهد. دستش را روی پیشانی سرد محسن می گذارد و با حالت دلرحمانه ای می گوید.
    -دیدن آشنایان و خانواده حالش رو بهتر میکنه؛ ولی کاش شما به بخش هماهنگی می گفتین که پسرشون هستین تا با مقدمه چینی باهاشون رو به رو می شدین.اگر بازم سوال دیگه ای دارید شماره دکترشون رو می تونم بهتون بدم ..
    نیکداد-تشکر...
    پرستار از اتاق خارج می شود، با بر هم خوردن درب، نیکداد کنار محسن می ایستد و باز صورتش را کندوکاو می کند.کلافه دستی میان موهای لَخت و کمی بلندش می کشد و همه تار های مو را به سمت عقب هدایت می کند.
    -فکر نکن اومدم اینجا از خاطرات خوب بگم!
    نیشخندی روی لب های درشتش می نشاند و ادامه می دهد:
    -اومدم بالاسرت وایسم ببینم چه قدر ذلیل شدی! می دونی؟
    روی تخت کنارش می نشیند و دست چپ محسن که از کار افتاده و لمس گشته است در دست می گیرد.
    -حالا که خوب فکر میکنم، می بینم باید زیاد بیام دیدنت. یادته چه قدر سرمرضیه داد می زدی؟ چه قدر زیر مشتات خوردش می کردی؟
    دستش را بالا می گیرد، طوری که در تیرراس چشمان محسن باشد.
    -ببینم با همین دست بود که زدی زیر گوشش؟ با همین دست موهاش رو می گرفتی و می کشیدی؟ با همین دست ..
    لرز میان صدایش حرف هایش را قطع می کند، می ترسد خشمش مانع حیات محسن شود و شعله هایی که در سرش چرخ می زنند را خاموش کند.دستش را روی سـ*ـینه اش جای می دهد و پا روی پا می اندازد، سویشرتش را در آورده و روی صندلی چوبی پرت می کند.
    -خیلی دلم می خواد بدونم چهارده سال رو چه جوری خوش گذروندی؟فقط هرزگاهی می اومدی و ظنُ و گمان هات رو تو سر مرضیه می کوبیدی. بدون زن! بدون بچه خوب چرخاتو زدی..
    انگشت اشاره اش را بالای سر محسن می چرخاند و ادامه می دهد:
    -چرخیدی تا آخرش یهو رسیدی اینجا! بعد یادت افتاد ای بابا! زن و بچه هم دارم! نیایش رو که حساب نمی کنیم چون ذات تو رو ندیده، من هیچ وقت نمی خوام بدونه تو چه کثافتی هستی؛ ولی من اون روز رو، لحظه به لحظه و هر ثانیش یادمه! مرضیه رو خوب یادمه! تو رو هم یادمه! توی اتاق پخش زمین بودی! هنوز اون چشمات تو این ذهن لعنتی تکرار میشه که چه طور به مرضیه نگاه می کردی که انگار اون یه زن خرابه! انگار خودش خواسته بود...
    ادامه حرف را در گلویش خفه می کند؛ حتی گفتن کلمه ای که در ذهنش شلیک شده انقدر سمی است که می ترسد بیان کند.
    از جا بلند می شود و مقابل تابلوهای عکس قدیمی می ایستد، عکس های سیاه و سفید خانوادگی باقی مانده از خانواده محسن ، تک به تک همه را از نظر می گذراند.باز صدای ناله هایش بلند شده که بیشتر شبیه هق هق می باشد. سمتش بر می گردد چشمان کشیده اش را باریک می کند که مژه های سیاه و بلندش تاب می خورند. باز بالای تختش می ایستد.
    -کی فکرش رو می کرد یه آدم غدی مثل تو یه روز به چنین وضعیتی بیوفته؟ تو که از من متنفر بودی! چرا از نیایش خواستی بیام دیدنت؟
    محسن تنها دست قابل حرکتش را با هزاران لرزش کمی بلند کرده و باز ناله می کند.
    -ب.......ب......
    سکوت را ترجیح میدهد که از هزاران حرف پر شده، سکوتش معنای خستگی اش از کلمات است.
    تقه ای به در میخورد.
    چشمانش را به در سفید رنگ می دوزد و با انگشتانش ته ریشش را می خاراند.
    -بفرمایین!
    در آهسته باز ودختری وارد اتاق می شود. شاخه گل سفید رنگ به همراه ظرف یکبار مصرف سفید بر دست دارد.
    دختر سلام مختصر زیرلبی می گوید و جلوتر می آید. نیکداد چشمانش را از جثه کشیده و لاغر دختر می گیرد و به صفحه موبایلش خیره می شود. مدام نام مهناز را بالا و پایین می کند؛ بلکه پیامی از او دریافت کند.
    دختر شاخه گل صورتی و ظرف سفید یکبار مصرفی را روی میز می گذارد و بعد از نگاه مختصری با همان لحن آرام می گوید:
    -خدا شفا بده!
    نیکداد پوزخند صدا داری می زند و نگاهش را از صفحه گوشی به صورت محسن سوق می دهد، کمی مکث می کند؛ سپس تیر نگاهش را به صورت گرد دختر که متعجب با چشمان سیاهش به نیکداد خیره مانده می دوزد.
    -دعاهاتون رو خرج یکی دیگه بکنین!
    مهلتی برای حل حالت گنگی که در چهره دختر جا گذاشته نمی دهد و می پرسد:
    -اینا چیه؟!
    دختر پشت به در می ایستد و شال بافت سیاه رنگش را مرتب می کند. سعی میکند تعجبی که در ذهنش مانده را از بین برد؛ پس لبخند دندان نمایی می زند که چین های ریزی در دو طرف لب های خوش فرم و کوچکش می افتد.
    -نذره.
    نیکداد به طبعیت از او لبخند می زند و دستش را بین موهایش می کشد تا چند تار ریخته در صورتش را جمع کند.
    -قبول باشه!
    و دوباره نگاهش را به صفحه موبایلش می دهد که دختر هم در را باز می کند و از اتاق خارج می شود. با صدای بسته شدن در، نیکداد دوباره از جا بلند می شود تا سلطه جویی اش را از سر بگیرد؛ احساسی درونش می جوشد که خاموش شدنش به همین راحتی‌ها اتفاق نمی افتد، احساسی که با ساعت ها حرف هم از بین نمی رود.
    درون خودش ادمی را می بیند که چهارده سال لب هایش را به هم کوک زده اند و حالا تمام آن کوک ها باز شده و می تواند حرف بزند. چهارده سال درد درون سـ*ـینه اش منتظر تخلیه شدن هستند؛ دوباره با قدم های محکم که کوبش کتونی هایش در فضای اتاق ده متری محسن منعکس می شود، بالای سر او می ایستد و خوب صورت و چشمانش را کندوکاو می کند.
    لب هایش را با طراوت زبانش تر می کند.
    -چهارده سال پیش ولمون کردی رفتی! من همش چهارده سالم بود دیدم یه دفعه شدم مرد خونه! یه دفعه شدم پناه زخم های مرضیه. یک ماه تو بیمارستان دعا دعا می کردم که زنده بمونه!
    انگشتان دستش را به علامت سه بالا سر محسن می گیرد و چشمان کشیده اش را گرد می کند؛ شاید اگر می توانست تن بی جانش را در شعله های خشم خاکی های چشمانش می سوزاند.
    -سه بار خودکشی کرد! پنج سال با من حرف نمی زد. نزدیکش می شدم جیغ می کشید. از چشمام می ترسید. جون کندم....
    صورتش را به سمت راست می چرخاند تا قطره اشکی که زاده نفرتش است، در قاب چشمان محسن دیده نشود. نفسش را زهراگین بیرون می دهد تا ورم رگ های گردنش بخوابد. حرص و نفرت با او خو گرفته!
    جلوتر می رود و با دست صورت محسن را سمت خودش می چرخاند.
    -درد داره؟ حرفام برات سخته؟! باید بشنوی! میفهمی؟!
    چنان برق چشمانش را در نگاه محسن می اندازد که هق هق های کوچکی از گلوی ناتوانش بیرون می جهند. چشمان درشت و تیره رنگش موج اشک را به خود می گیرند و می بارند.
    -چه زود کم آوردی! لال شدی ولی کر نیستی! انقدر میگم تا مثل خودم از درون داغون بشی! تو زجری به من دادی که تا آخر قیامت نمی تونم ازش فرار کنم! تو جوونی من رو ازم گرفتی پست فطرت!
    محسن دوباره صورتش را به سمت چپ می چرخاند و ناله می کند.
    -می دونی چه قدر برای یه پسر به اون سن سخته که هربار بره دیدن مادرش اون رو پس بزنه! من پنج سال حسرت بغـ*ـل کردن مادرم رو داشتم. هروقت نزدیکش میشدم حالش از دیدنم بد میشد. انگار تو چشمای من اون روز لعنتی رو میدید. انگار....
    صدای گریه ی محسن بلند می شود و ناله هایش تمام اتاق را برمی دارد.
    -ب....ب....خش.....باا......
    دوباره حس همان پسره بچه چهارده ساله درونش قُل می زند. حسی که اگر بیشتر در آن اتاق بماند او را گرفتار خواهد کرد.
    با خشم سویشرتش را از روی صندلی بر میدارد و بدون توجه به آژیر مانیتور ها در را باز میکند که تا انتها می رود و محکم به دیوار اسابت می کند.
    همان پرستار از انتهای راهرو به سمتش می دود، مقابلش می ایستد و با عصبانیت درون صورت نیکداد را نگاه می کند.
    -آقای کاشفی مگه نگفتم...
    نیکداد امان نمی دهد حرف پرستار تمام شود و بدون هیچ پاسخی از کنارش عبور میکند، چند پرستار دیگر از کنارش به سرعت رد می شوند و خود را به محسن می رسانند.
    با حرصی که در تار های صوتی اش خنج می اندازد می گوید:
    -آره نذارید راحت شه! باید عذاب بکشه....
    همانطور که به سمت در خروج می رود فریاد می کشد:
    -نذارید بمیره!
    نگهبان خانه سالمندان بی اختیار از جایش بلند می شود و با حیرت به نیکداد که با عصبانیت در را باز می کند، خیره می شود.
    از پله های کوتاه سنگی پایین می رود و حیاط را به سمت درب خروج برمی گردد. کمی از پله ها فاصله می گیرد که دوباره بازویش کشیده می شود که با عصبانیت بر می گردد.
    بلند تر از حد معمول فریاد می زند:
    -چیه؟!
    با دیدن صورت لاغر و کشیده پیرمردی که ترسیده در خودش جمع شده است، مات می ماند؛ انگار پیرمرد با نگاه یخ کرده اش سیلی محکمی در صورتش زده که تمام آن جوش و خروش خوابیده و آرام گرفته است.
    چند ثانیه همانطور در صورت پر از چین و چروک پیرمرد خیره می ماند؛ انگار حرف زدن یادش رفته باشد فقط در جایش چون میخ می ایستد.
    با صدایی نگاهش را از چشمان پیرمرد به همان دختری که داخل اتاق هم دیده بود، سوق میدهد.
    -بیا بابا جان من کمکت می کنم!
    سپس نگاه عصبی به چشمان منگ و مبهوت نیکداد می اندازد.
    "ببخشید" آهسته‌ای در دهانش میماسد.
    لب پایینش را می گزد و چشمانش را روی هم می فشارد.
    راهش را کج می کند و داخل فضای سبز می رود، زیر درخت کاج بلندی خودش را ول می کند و یکباره می نشیند؛ انگار تمام انرژی اش تمام شده باشد تکیه اش را به تنه سخت کاج می زند.
    مانند بیماران آسمی، سریع پاکت سیگارش را از داخل جیب سویشرتش بیرون می کشد و نخ سفید و نازکی را مابین لب های درشتش قرار میدهد.
    فندک طلایی نحسش را در دست میگیرد و نوک سیگار را آتش و پک عمیقی به آن می زند.
    یک زانویش را تکیه گاه دستش قرار می دهد و سرش را به تنه کاج تکیه می زند.
    چشمانش را می بندد تا افکارش باز اوج بگیرند، باز بر سرش فریاد بکشند و او را از درون متلاشی کنند.
    -کاش مرده بودی! تمام وجودت برای من عذابه!
    -بفرمایین.
    چشمانش را باز و به مقابلش نگاه می کند. باز همان دختر است! با نوک انگشتانش چشمانش را می مالد که سفیدی آن ها کاملا در خون سرخ می شوند.دخترلیوان آبی در دست دارد و همان لبخند را بر لب زده است.
    در جایش صاف می نشیند و سیگار را کنارش روی چمن له می کند، لیوان اب را از دستش می گیرد و دوباره در چشمانش دقیق می شود. چشمان درشت و سیاهش تازه برایش کمی آشنا میزنند.
    -دستتون درد نکنه... ببخشید سر پدربزرگتون داد زدم!واقعا شرمندم.
    مقابلش با فاصله روی چمن های بلند شده می نشید و چند شاخه گل باقی مانده در دستانش را کمی تکان میدهد.
    لبخند گوشه دار و تلخی می زند و می گوید:
    -ایشون جای پدربزرگم هستند. پدربزرگم چندسال پیش فوت شدند.

    نیکداد متعجب از حرف های دختر کمی ابرو هایش در هم می رود و چشمانش را باریک می کند. آب خنک را یک نفس تا انتها می خورد و لیوان را کنارش روی چمن می‌گذارد.
    -من فکر کردم پدربزرگتون هستن!
    سپس سرش را کمی پایین می اندازد و ادامه می دهد:
    -خدا رحمتشون کنه.
    -خدا رفتگانتون رو بیامرزه!
    -به اون پیرمرد لطفاً از طرفم بگید معذرت می خوام. اصلا قصد اهانت نداشتم.
    دختر دوباره لبخند می زند و همانطور که نگاهش را به آقای صلحی که روی نیمکت آن سمت فضای سبز نشسته است می دهد، می گوید:
    -
    بهم گفتند که بهتون بگم اشکالی نداره! هر آدمی یه جای کم میاره و ایرادی نداره اگر فریاد زدن آرومش میکنه، عصبانیتش رو سر بقیه خالی کنه. نگران نباشین آقای صالحی اصلاً ازتون دلخور نیست.
    نیکداد شرمنده و عصبی از دست خودش سرش را پایین می اندازد و با مشت به جان چمن ها می افتد و دسته‌ای ازآن ها را می کند.
    -بازم از طرف من ازشون عذرخواهی کنین.
    -میتونین خودتون بهش بگید!
    نیکداد سرش را به علامت منفی تکان می دهد.
    -لطفا خودتون بهش بگین.
    انگار تویوپ عصبانیت و نفرتش خالی شده باشد، حصار خفگی از دور گلویش برداشته می شود؛ حتی بدن گر گرفته اش هم سرد می شود.
    دختر از جا بلند می شود و بارانی کرم رنگش را تکان می دهد.
    -باشه بهشون میگم.
    -تشکر
    -خواهش می کنم
    سپس شاخه گلی را سمتش می گیرد و ادامه میدهد:
    -این گلا رو به عنوان یه هدیه به این فرشته ها میدم. این یکی رو از من به عنوان هدیه از طرف اقای صالحی داشته باشید. ایشون بیشتر از اینکه از دست کارتون ناراحت بشن برای حال دلتون ناراحت شدن. به قول خودشون" حال دل که خوب باشه ابر های تیره هم قشنگن" امیدوارم حال دلتون خوب باشه.
    نیکداد مبهوت تر از قبل از جا بلند می شود و شاخه گل را از دست دختر می گیرد.‌ با حرف های آخر دختر، عجیب ذهنش درگیر می شود و رفتنش را تماشا می کند که در آخر چشمانش در صورت آقای صالحی می ماند و شرمنده دست کوتاهی برایش تکان می دهد. آقای صالحی لبخند می زند و برایش دست تکان می دهد.
    نفسش را پوف مانند بیرون می دهد و شاخه گل صورتی رنگ را بو می کند.
    آهسته به سمت درب خروج قدم می زند و هرازگاهی نگاهش سمت سالخورده هایی می رود که در چهره اکثرشان انتظار فریاد می کشد.
    مقابل درب می ایستد و به عقب بر میگردد؛ دوباره نگاهی به تمام حیاط می اندازد و نفس عمیقی می کشد؛ انگار ذهنش مسموم حرف های آن دختر شده است.دختری که سعی می کند چهره ی آشنایش را به خاطر بیاورد.
    در را باز می کند و بیرون می رود. ریموت را می زند و پشت رول می نشیند
    . ابتدا گوشی اش را چک می کند که بالاخره جواب مهناز را دریافت می کند.
    "سلام خوبی؟ الان میتونی بیای پیشم؟"
    سریع برایش می نویسد.
    "خوبم. باشه الان میام!"
    و گوشی را خاموش می کند و داخل کنسول می اندازد. استارت می زند و حرکت می کند.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    خیالت راحت...

    من رد پایم را پاک کرده ام...حتی پشت سرت را نگاه نکن ! من جایی دورتر ایستاده ام و با قلبی که می سوزد و اسمت را فریاد می زند، با چشمان بی گناهی که خیس شده اند؛ فقط تماشایت می کنم ... تو راحت قدم بردار، استورا عشقم را پاک کن ...

    پارت یازدهم






    دوستان عزیز اگر پارت ها مورد پسندتون بود دکمه لایک رو بزنین تا باعث انرژی من بشه.

    امضاء خدا پای برگه آرزوهاتون❤
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    خط هایم به انتها رسید.
    خوب عشقت را حفظ شده ام...
    آنقدر نوشتم دوستت دارم که ورد زبانم گشته...
    چی بیشتر از این دیوانه میخواهی ...
    توانستی من را به نتبودی بکشانی ...
    تو...
    با آن تیله های سیاهت ...


    پارت دوازدهم
    .
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    قانعم کن!
    بدون اغراق از بدی هام حرف بزن! اگر انتخابت رفتنه و راهترین مسیر رو پیش گرفتی! حداقل تا صبح صبر کن! هوای بیرون سرده.. .. منِه بد رو تا صبح تحمل کن....


    پارت سیزدهم

     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    حال خودم را فراموش کرده بودم!
    شب هایم پر از ناله شده بود...
    آنقدر غرق تو بودم که بیشتر از خودت به تو فکر می کردم...
    لعنت بر تو عشق!
    آنقدر به خودم بدهکار هستم که چند وقتیست جواب خودم را نمی دهم.
    لعنت بر تو عشق!


    پارت چهاردهم

    کوله اش را روی شانه اش جابه جا می کند و آهسته تر از قبل قدم بر می دارد، امروز روز شانسش نیست! باید از همان ساعت ابتدایی کلاس متوجه می شد، وقتی در انتهای سوال استاد قراره گرفته و جوابی برای گفتن نداشت.
    سرش را به معنای تاسف تکان می دهد و دسته کوله اش را محکم تر می گیرد. با صدای استاد شیمی، خانم واحدی، در جایش می ایستد‌.
    -خانم سقفی!
    آترا این پا و آن پا می کند تا بهانه ای جور کرده و زودتر از محیط دانشگاه بیرون برود؛ اما به اجبار سمت استاد که از قضا ارتباط دوستانه ای هم با او دارد، برمی گردد. لبخند تصنعی روی لب های خوش فرمش می نشاند و چند قدم آهسته راه رفته را برمی گردد.
    -سلام، خوبین؟
    خانم واحدی مقابلش می ایستد و به طبع لبخند می زند.
    -سلام عزیزم خوبم، تو خوبی؟ یکم رنگت پریده!
    -ممنون خوبم، چیزی نیست!
    -ارائت رو تموم نکردی؟
    آترا دست راستش را به بازوی چپش قلاب می کند و با شرمندگی پاسخ می دهد.
    -نه، راستش وقت نشد.
    خانم واحدی ابرو هایش را به بالا سوق می دهد و چشمان کشیده اش را مهربانانه به آترا می دوزد.
    -فکر نکنم بتونم دیگه بهت وقت بدم، راستش از دست من خارجه!
    -می دونم . ممنون که بهم وقت اضافه دادین، مقصر منم که نتونستم درست مدیریت کنم.
    واقعا امروز روز شانس او نبود! فشار عصبی بیشتری به سرش وارد می شود، لحظه ای چشمانش را می بندد و به چند واحدی که از دست داده و ارائه ناتمامش فکر می کند، این ترم را روی هوا می بیند.
    نفسش را پوف مانند بیرون می دهد و باز به چشمان تیر رنگ خانم واحدی خیره می شود.
    واحدی-کلاس نداری!
    -نه خداروشکر
    از حرفی که بی فکرانه داخل دهانش چرخیده حرصی می شود. مقابل استادش از نداشتن کلاس خداراشکر می کند!
    خانم واحدی لبخند کنایه داری می زند.
    -خداروشکر، نگران نباش آترا جان ما هم یه روزی دانشجو بودیم! این روزا که دوست داری ازش فرار کنی مثل برق و باد میگذره زیاد سخت نگیر..
    -ممنون.شما خیلی لطف دارین.
    -خواهش می کنم عزیزم

    مکث کوتاهی کرده و همانطور که مقنعه سیاهش را مرتب می کند رو به آترا می گوید:

    -داداشت می‌آد دنبالت؟!
    -نه امروز خودم میرم خونه.
    -خب پس بیا من میرسنومت. خونتونم که تو مسیرمه!
    -نه مزاحم شما نمیشم.
    خانم واحدی دست راستش را روی بازوی آترا می گذارد و با لبخند ادامه می دهد.
    -این چه حرفیه! مگه تعارف داریم .میرسونمت دیگه! رنگتم پریده پیاده نری بهتره!
    آترا زیرلبی تشکر می کند و شانه به شانه خانم واحدی قدم بر می دارد. با چند دوستش که با لبخند های مضحک رد نگاهش را می گیرند، چشمی خداحافظی می کند.
    همانطور که به سمت درب خروج قدم برمی دارند، رو به آترا می گوید‌

    :-چند روز پیش، معلوم نیست کدوم خدا نشناسی روی بدنه ماشینم خط انداخته، دیگه جرئت نمی کنم تو محوطه پارکش کنم. امروز مجبور شدم چندتا کوچه پایین تر پارک کنم، ببخشید عزیزم!
    آترا-این چه حرفیه! من رو ببخشید مزاحمتون شدم!
    -نزن این حرفو دختر!
    آترا کمی ابرو هایش را در هم می کشد و می پرسد:
    -کی اینکار رو کرده! اخه چه معنی میده؟ بعضیا واقعا شعورشون خیلی پایینه!
    -نمیدونم به خدا! بدشانسی اونجایی که پارک کردم دوربین هم نداشت! ولی حدسم سمت اون پسره..
    کمی در فکر فرو می رود.
    -رازی! رازقی؟ اره رازقی، حدس میزنم کار خودش باشه! همون که از دانشگاه اخراج شد. شاید من رو مقصر میدونه؟!
    -اخه شما مقصر نیستین! منم جای شما بودم به مدیریت میگفتم، به نفع خودش بود، خانوادش زود فهمیدن پسرشون معتاد شده! برای جو دانشگاه هم خوب نیست که کسی با خودش مواد جا به جا کنه!
    -عزیزم، متاسفانه اون دانشجو درک نکرد برای خودش چنین کاری کردم! چندباری جلوی در دانشگاه تهدیدم کرد. فقط با خودم میگم خدا کمکش کنه تا دوباره بتونه روی درسش تمرکز کنه!
    -تهدیداش رو به حراست گفتین؟
    -نه! نمیخوام بیشتر از این براش دردسر درست کنم! پسر بدی نیست؛ فقط نیاز به زمان داره.
    از در خارج می شوند، سردرد نقطه ای آترا هر لحظه شدت بیشتری می گیرد و مخاط بینی اش می سوزد؛ اما بی توجه به آن کنار خانم واحدی قدم بر میدارد.
    -نیایش؟!
    با صدای بلندی که اسم کوچک استاد را صدا می زند، خانم واحدی می ایستد که به طبعیت از او، آترا هم متوقف می شود.
    خانم واحدی سر می چرخاند که نگاهش روی مزدای سیاه رنگ که کمی بالاتر از آن ها کنار جدول پارک شده قفل می شود، آهسته سمتش قدم برمی دارد و درست مقابل شیشه سمت راست، داخل عابر پیاده می ایستد‌.
    آترا چند قدم عقب تر منتظر می ماند و نگاهی به صفحه گوشی اش می اندازد، سردرد مجال نمی دهد به مزدا و راننده اش توجه کند.
    نیایش کمی خم می شود تا صورت نیکداد مستقیم در چشمانش قرار بگیرد.
    -سلام خوبی؟
    -سلام! خوبم تو خوبی؟

    -خوبم شب خوب سرکارمون گذاشتی ها! به محمد قول دادی شب برای شام بیای خونمون! چرا نیومدین پس!

    نیکداد-دیشب انقدر خسته بودم شام نخورده خوابم برد. بعدشم یادم رفت بهت خبر بدم. حالا سوار شو بریم!
    نیایش با چشمان متعجب می گوید.
    -کجا؟
    -سوار شو جای بدی نمی برمت! عوض سرکار رفتن دیشبت ناهار امروز با من!
    لبخند های گاه و بیگاه و چشمان آرام نیکداد بیشتر نیایش را متعجب می کند. او همان است که در آخرین دیدار، قصد داشت نیایش را از خانه بیرون پرت کند؟!
    -دستت درد نکنه؛ ولی نمیتونم بیام!
    -اع میگم سوارشو کارت دارم!
    -نیکداد میگم نمیتونم دیگه! با ماشین اومدم نمی تونم ولش کنم امنیت نداره!
    سپس کمی بیشتر خم می شود، کمی سر و گردنش را داخل ماشین می برد.
    -به یکی از دانشجوهامم قول دادم برسونمش!
    -خب من واسش تپ سی میگیرم.
    -اع زشته! اگر میخواستم با تپ سی بفرستمش که همون اول خودش می گرفت. نیکداد بیخیال دیگه، امشب شام بیاین خونمون به جاش!

    -امشب خیلی کار دارم، میخوام ناهار رو باهم باشیم. اذییت نکن دیگه!
    -امروز اصلا حوصله ندارم! بذار فردا. نمی تونم به دانشجومم بگم خودت برو!
    با صدای آهسته آترا، نیایش سمتش بر می گردد.
    آترا با خجالت می گوید.
    -استاد من مزاحمتون نمیشم!
    نیایش با اخم غلیظی به نیکداد نگاه می کند؛ سپس سمت آترا بر می گردد.
    -نه عزیزم این چه حرفیه! خودم میخوام برسونمت، یکم نگرانتم هستم. رنگت مثل گچ شده!
    آترا لبخند بی جانی می زند، آنقدر سردردش شدید گشته که حس می کند چشمانش هم درد می کنند.
    -نه من خوبم نگران نباشین، دوست ندارم مزاحمتون بشم.
    جریان خون شفاف و تازه روی لب هایش می ریزد؛ سپس قطره قطره شال سبز خوشرنگش را رنگ میزند. دستش را آهسته روی لب و بینی اش می کشد.
    نیایش-ای وای، آترا خون دماغ شدی!
    نیایش هول کرده، داخل کیف سیاه و بزرگش دنبال دستمال می گردد؛ اما بی نتیجه سمت نیکداد بر می گردد و از داخل جعبه کلنکس روی داشبورد، چند دستمال کاغذی بیرون می کشد. نزدیک آترا می آید و دستمال را مقابل بینی اش می گذارد.
    نیکداد که گوش هایش با شنیدن نام"آترا" تیز شده، از ماشین پیاده می شود و از بالای سقف ماشین به نیایش و دختری که جلویش ایستاده، خیره می شود. همان تیله های سیاه که اینبار در صورتی همانند گچ جای گرفته است! نیایش کنار می رود تا باز دستمال کاغذی بیاورد.
    آترا-استاد، نگران نباشین من عادت دارم، معمولا تو پاییز خون دماغ میشم؛ چون هوا خشک میشه داخل بینیم خشک میشه! چیز خاصی نیست.
    نیایش سمتش می چرخد و می گوید.
    -این کجاش عادیه! خیلی شدید خون دماغ شدی!
    عدسی های نیکداد روی آن موهای رقصان در نسیم پاییزی گنگ می ماند. در آن صورت سفید، رد خون ابرو های نیکداد را بی اختیار در هم می کشد. جلو می آید و کنار نیایش می ایستد. می خواهد کلامی بگوید؛ اما انگار در آن تیله ها که سر به هوا شده اند(اشاره به بالا گرفتن سر) مسخ شده باشد، چشمانش سرکش روی صورت آترا می ماند.
    نیایش کوله ی آترا را از او می گیرد و به دست نیکداد می دهد؛ سپس خطاب به آترا می گوید.
    -بهت میگم حالت خوب نیست گوش نمیدی، حالا بیا سوار شو برسونیمت بیمارستان.
    سپس سمت نیکداد که همانطور در جایش مانده و کوله آترا را در دست دارد، می گوید.
    -در رو باز کن من برم سوییچ ماشین رو بدم دست نگهبان برام ببرش داخل محوطه دانشگاه!
    نیکداد" باشه " ای می گوید در عقب ماشین را برای آترا باز می کند و کوله اش را روی صندلی می گذارد،
    آترا جلو می آید و لبخند گوشه داری می زند.
    -سلام خوبین آقا کاشفی! ببخشید مزاحمتون شدم.
    نیکداد که تازه متوجه شده، کلامی صحبت نکرده است، پاسخ می دهد.
    -سلام ممنون. چه مزاحمتی. بشینین تا بهتر شین!
    همانطور که آترا را به داخل ماشین هدایت می کند،به دستمال خیس از خون داخل دستانش نگاه میکند و ادامه می دهد.
    -حالتون خوبه؟ بدجوری خون می آد!
    آترا سرش را به صندلی تکیه می زند و دستمال را آهسته از جلوی بینی اش بر می دارد تا ببیند خونش قطع شده یا نه؛ اما خون با شدت بیشتری بیرون می جهد که هول می کند و به جلو خم می شود. قطرات زیادی کف ماشین می ریزد. آترا کلافه دستانش را مشت می کند و از اینکه درست در بدترین حالت ممکن اتفاق معمول پاییزی اش رخ داده، عصبی دستانش را جلوی بینی اش می گیرد.
    نیکداد سریع بر می گردد و چند دستمال دیگر بیرون می کشد و سمت او می گیرد.
    -خیلی شدیده! حتما باید برسنومت بیمارستان!
    اگر نیایش حضور داشت قطع به یقین از لرزش صدای نیکداد شوکه می شد.
    آترا سریع دستمال ها را جلوی بینی اش می گذارد و باز سرش را به صندلی تکیه میدهد.
    -نه نیازی نیست زحمت بکشین. خودش بند می آید.
    -این اگر میخواست بند بیاد تا حالا اومده! حتما باید دکتر معاینه کنه!
    نیکداد کلافه از دیر آمدن نیایش از ماشین پیاده می شود. و همانطور کنار در باز می ایستد.
    -نیایش! بیا دیگه .
    نیایش پا تند کرده و سریع در را باز می کند، خودش را روی صندلی کنار نیکداد جای می دهد، نیکداد هم پشت رول نشسنه و سریع استارت می زند. با فشردن پدال گاز، ماشین از جا کنده شده و با کمی گرد و خاک دور می شود.
    آترا-خانم واحدی! به خدا نیازی نیست بریم بیمارستان چیز مهمی نیست!
    و عصبی و کلافه از دست خودش، ادامه می دهد:
    -الان نمیدونم چرا شورش رو درآورده!
    و زیرلبی غر می زند"قطع شو دیگه، آبرومو بردی!"
    نیکداد فرصت حرف زدن را از خواهرش می رباید و همانطور که از آیینه به صورت آترا نگاهی گذرا می اندازد، می گوید.
    -نه اتفاقا واجبه! این یه خون دماغ معمولی نیست! شما خیلی خون از دست دادین! رنگتونم که پریده!
    نیایش با نگاه معناداری نیکداد را که عصبی به آیینه بغـ*ـل نگاه می کند و سپس به روبه رویش خیره میشود، می اندازد؛ سپس سمت آترا نیم چرخشی میزند.
    -برادرم درست میگه!
    سپس می خندد و از بی حواسی خودش ضربه ای کوتاه به پیشانی اش می زند.
    -اصلا حواسم نبود ایشون رو بهت معرفی کنم. ایشون برادر کوچیک من هستند، آقا نیکداد!
    آترا متعجب از متفاوت بودن فامیلی هایشان پاسخ میدهد.
    -فکر نمی کردم "آقای کاشفی" برادرتون باشند؟
    اینبار نیایش متعجب به نیکداد و بعد چشمان آترا را نگاه می کند.
    -مگه شما همدیگرو میشناسین؟!
    آترا لب هایش را روی هم می فشارد، امروز روز نحس او رقم خواهد خورد، زبانش هر لحظه کار دستش می دهد.
    نیکداد لبخند کوتاهی می زند و همانطور که از داخل آیینه به صورت عصبی آترا نگاه می کند، می گوید.
    -من ایشون رو تو کتابخونه دیدم!
    حرفی از ملاقاتشان داخل آسایشگاه نمی زند و خطاب به آترا، ادامه می دهد.
    -آترا خانم، کاشفی فامیلی مادری من هست! واحدی فامیلی پدریمه!
    آترا سر بلند می کند که نگاهش داخل آیینه به چشمان خاکی نیکداد گره می خورد.
    لبخند می زند و می گوید.
    -بله متوجه شدم!
    آهسته دستمال را از جلوی بینی اش بر میدارد، همچنان خون ریزی دارد؛ اما شدتش کمتر شده است. درک نمی کند که این خون دماغ عادی هر ساله اش که بر اثر نازک شدن مخاط داخل بینیی اش هست؛ چرا باید دقیقا امروز انقدر طولانی و شدید شود.
    نیکداد مقابل درمانگاه خصوصی نگه می دارد، نیایش پیاده می شود. آترا هم سریع در را باز می کند و از ماشین خارج میشود.
    نیایش سمت نیکداد که در حال پارک کردن ماشین است می گوید.
    -تو نمیای!
    نیکداد که حوصله ندارد مشام خواهرش را حساس کند، می گوید.
    -نه دیگه! همینجا منتظر می مونم.
    نیایش سر تکان داده و همراه آترا وارد درمانگاه می شود.
    نیکداد ماشین را خاموش می کند و دستش را به صورتش می کشد. صورت رنگ پریده آترا با آن چشم های بیجان در ذهنش تداعی می شود. موهای سیاهش که لجوجانه از شالش بیرون می زدند. چشمانش را برای لحظه می بندد و به قلبش که مختارانه می زند و ضرب آهنگ بر پا کرده مهلت می دهد آرام تر شود.
    چند لحظه همانطور سرش را تکیه زده و چشمانش را می بندد که صدای آهنگی در ماشین پخش می شود. سمت عقب بر می گردد، منبع صدا از کوله آتراست که سمت راست صندلی افتاده است.
    به حالت اولش می چرخد و باز به صندلی تکیه می زند. صدا قطع می شود؛ اما طولی نمی کشد که باز فضای ساکت ماشین را پر می کند. اینبار بر می گردد و کوله اش را بر می دارد. آن را روی پایش می گذارد؛ شاید خانواده اش نگرانش باشند؛ پس بهتر است جواب دهد.
    کمی صبر می کند، تماس قطع و دوباره از اول آهنگ پخش می شود.

    زیپ را باز می کند که با دیدن شاخه گل جا مانده داخل کتابخانه، تلفن را فراموش می کند.

    حسی درونش جوانه می زند، دستی به گلبرگ های خشک شده اش می کشد و لبخند محدی روی لبهایش می نشیند که صدای هشدار تلفن همراه او را به خود می آورد، سریع دستش را داخل کیف بـرده و تلفن را بیرون می کشد." مامان جون" رویش نقش بسته، در بین دوراهی جواب دادنش می ماند که اگر بپرسند چرا تلفن دست اوست چه بگوید؛ اما بعد از پنج تماس بی پاسخ شر جواب دادن تماس بهتر از خیر آن است.
    تماس را برقرار میکند که قبل از گفتن کلمه ای صدای "مادر" در گوشش می پیچد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    درد قشنگم ....
    پاییز تلخی می کند....
    هوای تو را به من هدیه نمی دهد!
    حرص تو را در قلبم می فشارد...
    یک بار دیگر بدون بردن اسمم، صدایم بزن!
    از همان آوراهای زیبایت وقتی می گویی : عزیزم!


    پارت هفدهم
    ************************************
    راوی اول شخص( نیکداد)
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    بی انصاف بودن را از چشم هایت یاد گرفته ام!
    مانند پلک زدنی فراموش کردند!


    پارت هجدهم


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا