رمان شاه عقرب | ف.شیرشاهی و فائزه.ا کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
***
در میان جنگل می دوم، بوی طروات و شادابی مشامم را نوازش می کند، شبنم های خوابیده بر روی برگ درختان می درخشند. صدای آبشار در همان نزدیکی ها به گوش می رسید، شاخ و برگ پیچیده در هم را کنار می زنم و از زیر تنه ی خم شده ی درختی خود را جلو می کشم. به تنه ی درخت تکیه می دهم و به روشنایی روز خیره می شوم. خورشید در میان دو کوه بلند قرار داشت، زیبایی و درخشندگی که به سرعت ناپدید می شود! همه چیز در لحظه تغییر می کند. اشعه های درخشان ناگهان به تیرگی می گرایند. مه می آید و خورشید انگار خود در میان کوهی از ابر پنهان می کند و سیاهی چادرِ خود را بر سر جنگل می اندازد.
نسیم ملایمی موهای آشفته ام را به بازی می گیرد، چشم می گردانم، رودخانه و آبشاری بلند و بالا درست در چند فوتی ام روان است.
آبشار از بالای صخره ای بلند، حجم آبش را به درون رودخانه ی شناور فرو می ریزد، قدمی نزدیک تر می روم، قطراتش صورتم را نمناک کرده بود. سرمای سوزانی تنم را فرا می خواند.
در میان حجمی از تاریکی و سر و صدای فروریختن آب ها، ناله ی ضعیفی از دور دست ها گوشم را به بازی می گیرد. کنجکاو سری خم کرده مانند عقابی تیز بین از لا به لای شاخ و برگ درختان، نوری ضعیف را می یابم. گوش هایم از سوزِ سرما می سوزند و تیر می کشند. صدای شکستن چوب درست جلوی رویم توجه ام را جلب می کند. خزیدن چیزی در میان پاهایم و وسعت تاریکی که چشم هایم را آزار می داد. نفس سرد و بوی تلخ و زننده ای در حوالی گردنم شروع به پخش شدن می کند و توان حرکت ازم صلب می شود و تنها چشمانم خیره ی قرمزیِ اشعه ای از میان انبوهی از سیاهی است.
صدای ناله ی ضعیفی تنم را می لرزاند. صدا، انگار از همین نزدیکی ها و از درون خودم است! صدا ناله وار و پر از زجر مرا صدا می کند. مرا به اسم می خواند و غم و اندوه را در تنم به جریان می اندازد.
جسمی لزج به دور تنم می پیچد و تیغه های تیزی پوست تنم را وادار به سوزش می کند، روان شدن مایه ی غلیظی را از میان کشاله های رانم احساس می کنم. ناله ای درونم سر می دهد و گوش هایم سوت می کشند.
غرشی از سمت چپم حس می کنم. ترسیده با قلبی پر تپش روی بر می گردانم، یک جفت چشم سرخ رنگ با دندان هایی به برندگی شمشیر به سمتم شیرجه می زند. چشم می بندم، بدنم بی حرکت است و پیچک لزج تا گلویم بالا آمده، صدای اندوهگین و هراسانی از میان حجم پر درد گلویم بالا می آید و سیاهی بر تنم چنپره می زند.
***
نفس زنان از جا می پرم، خود را در میان زمین هوا می یابم و پتوی مسافرتی که دور تا دورم پیچیده و راه نفس کشیدن را برایم بسته بود. با تکان کوچکی از روی تخت به زمینِ سفت پرتاب می شوم و آه از نهادم بلند می شود. به سختی از شرِ پتوی رنگی رنگی خلاص می شوم و با موهایی که جلوی دیدم را گرفته بود، نالان بر روی تخت می نشینم. ساعت مچیِ سفید رنگم نیمه شب را نشان می داد، صدای خرخر النا اندک حواس جمعم را کی رباید. بی هیچ عکس العملی، مات و حیران به گوشه ی چادر خیره می شوم. این کابوس دیگر چه بود؟ با یاد آوری اش سوزن سوزن شدن پوست تنم را حس می کنم. تیره ی کمرم به عرق نشسته بود و گوش هایم سوت ممتدد می کشید. حسِ پنجه هایش بر روی گردن دردناکم، صورتم را مچاله می کند.
دستی به شکمم می کشم. احساسش می کنم. انگار همه چیز با واقعیتِ محض ادغام شده بود. آن ناله ی ضعیف را در درون خودم حس می کردم. آن تیغه های تیز که تمام تنم را به درد و سوزش انداخته بود و بوی بدی که فضا را به تیرگی کشانده بود.
آه، خدای من! آن یک جفت چشم گرد و ترسناک چه بود!؟ چشم هایی گرد و سرخ رنگ با قرنیه هایی ریز و سیاهی بی پایانی که در آن جای گرفته بود.
آشفته موهای پریشانم را با کشی که دور مچم قرار داشت می بندم و لگد ریزی به تخت می زنم. کوله ی خاکی شده ام از زیر بالش نمایان می شود و برقی که از پسِ در باز شده اش آشکار شده بود!
آب دهانم را قورت می دهم و تنم بی حس می شود. هیچ یادم نبود! من دست به کاری نابخشودنی زده بودم، غارت شی ای ارزشمند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    سریع و بدون هیچ سر و صدایی کوله ام را برمی دارم و در نیمه بازه شده اش را می بندم. ترس از اینکه آن ها بفهمند که من همچین کارِ خطایی کرده ام، مرا لحظه ای تنها نمی گذارد. چند لحظه به کوله ام خیره می شوم و ذهنم به چند لحظه ی قبل بر می گردد، حتی در میان تاریکیِ چادر؛ روشنایی اش غیرقابل انکار بود.
    امیلیا و النا ساعت ها بود که به خواب رفته بودند. به آرامی در کیف را باز کرده و از لای زیپِ باز شده ی کوله به شی غارت رفته نگاه می کنم. ظاهرِ زیبا، براق و فریبنده ای داشت. همین ظاهر لعنتی اش وسوسه برداشتنش را به جانم انداخته بود! لب های خشک شده ام را لمس می کنم و از روی پارچه ی ضخیم کوله شی را لمس می کنم. لعنت بر پیچ و تابِ ظریف و وسوسه برانگیزت!
    کمی مردد دستم را جلو می برم. لمسِ مستقیمش در نیمه شب من را به هراش انداخته بود، با این حال
    همانطور که در داخل کوله جای گرفته بود، انگشتانم را پر از نوازش بر روی سختیِ شی می کشم. سرمایی که از آن ساطع شد، تمام وجودم را منجمد می کند. متعجب کف دستم را به شی می چسبانم و هر لحظه حیرت زده تر می شوم.
    گویی که شی درون قالبی از یخ فرو رفته باشد. زمانی که عاج را از کنار آن مجسمه ی بزرگ برداشتم اینگونه نبود! دمای ملایمی داشت و عادی به نظر می آمد.

    بی توجه به سرمایی که تا مغز سرم در حال پیشروی بود و دندان هایم را به لرز درآورده بود، نوک انگشتانم را بر روی شی می کشم. تکه عاج شکسته شده، به اندازه ی دو کف دست از مجسمه جدا شده بود و جدا از سختیِ جنسش ظاهری ظریف و رنگی فریبنده داشت. ترک های ریزی توجه ام را جلب می کند. لحظه ای مکث می کنم، فرورفتگی های ریزی زیر سر انگشتانم حس می کنم، تاریکیِ محض بینایی ام را مختل کرده بود.
    بدون ایجاد سروصدای خاصی کوله را برداشته و از چادر بیرون می زنم. سیاهی شب بر همه جا چادر زده بود و با تنها اندک روشنایی توسط ماه می شد سایه های محوی را در اطراف دید. هوا شرجی بود و باد نسبتا تندی چتری های پریشانم را به بازی گرفته بود.گاه گاهی صدای زوزه ی حیوانات از دلِ جنگل به گوش می رسید و قلبم را به بازی می گرفت.
    ساعت مچی و عقربه های شب نمای آن ساعت 2 نیمه شب را نشان می داد. پاورچین پاورچین به سمت پشت چادر خودمان رفته و زیر درخت بلند قامتی، پشت به چادرها روی زمین می نشینم. اینطور دیگر در دید نبودم و به آسانی کارم را انجام می دادم.
    چراغ قوه را از کوله ام بیرون آورده و روشنایی اش را در کوله روی عاج می تابانم. طول می کشد تا چشمانم به روشنایی عادت کند، سر انگشتم را روی شی حرکت می دهم و هم زمان با آن نور را جا به جا می کنم، چشمانم درشت می شود، روی عاج اشکال مختلف و ریزی کشیده شده بود، خطوطی به هم پیوسته و ناخوانا، مطمئنا آن ها ترک های ریز و بیهوده نبودند، چون به طور خاصی در کنار هم قرار گرفته و اشکال و یا حروفی از زبانی ناآشنا را تشکیل داده بودند.
    کنجکاو عاج را بیرون می کشم، فرورفتگی ها در زیر برآمدگی بزرگی قرار داشته و مابقیِ عاج تنها چند ترک ریز ونقره گون هایی بود که درونش پیدا بودند و یه خط صاف که سرتا سر شی را در بر گرفته بود، در بر داشت.
    چراغ قوه را بر روی یکی از تکه های چوب تنظیم کرده و خود با شی سفید رنگ مشغول می شوم. برآمدگی ریز اشکال را زیر سر انگشتانم حس می کنم. خط صاف، شی را به دو نیمِ فرضی تقسیم نموده بود. فشاری بر روی آن می آورم. برآمدگی ها اشکال ریز و پیوسته ای را زیر دستانم تشکیل داده بودند. سر انگشتم هر چه خطوط را دنبال می کرد، به انتها نمی رسید و من متعجب هر چه به نقوش بهم پیوسته نگاه می کند، پایانی برای نقشِ کارها نمی بینم.
    صدای آرامی به گوشم می رسد و ناگهان ترسیده و حیران از جا می پرم و عاج محکم از دستم رها می شود. صدای تکه تکه شدنش تو گوشم می پیچد و تیزی برنده ای را بر روی ساق پایم حس می کنم و دردی که تنم را سست می کند. با درد چشم می بندم و دندان به لب می گیرم. لعنتی! چشمانم پر درد اطراف را می کاود، تنها سیاهی بود و سیاهی و... رقـ*ـصِ برگ های درختان که سکوت شب را می شکست. مستاصل و ناامید صورتم را میان دست هایم پنهان می کنم، من مطمئنم که صدایی در نزدیکی ام شنیده و او بود که مرا از دنیایِ خود به بیرون کشیده بود. صدایی مانندِ... مانندِ شکستن چوب زیر پای! یا...
    روی زمین آوار می شم و پشیمان و پر درد به شی که به چند تکه تبدیل شده بود، خیره می شوم. لعنتی! من یک بی دست و پای واقعی بودم.
    نگاهم به اطراف چرخ می خورد. آن صدا انگار از چند فوتی ام بود، واقعیت داشت یا توهمی بیش نبود!؟ درد، ساق پایم را بی حس کرده بود.
    گفته های تهدید آمیز ایلیاد در گوشم پیچ می خورد و سرم به دوران می افتد. اگر او بویی از این ماجرا ببرد، بی شک مرا می کشد!
    تکه ی ریز و تیز عاج شکسته را به آرامی از ساق پایم بیرون می کشم سپس قطره های خون بر روی پوست سفیدم روان می شوند. صورتم خیس از عرق شده و مات و غمگین تکه های براق را از نظر می گذرانم. تکه های برنده را حوالیِ کوله ی بیچاره ام کرده و نور چراغ قوه را خفه می کنم. به من کنجکاویِ بیش از حد نیامده! به سختی از جای برخاسته و چشم بسته به درخت تکیه می دهم، فردا باید از شر گناهم خلاص شوم!
    ناگهان از پشت پلک های نیمه بازم روشنایی را حس می کنم. شعله ای پوست صورتم را گرم می کند و نوری چشم هان نیمه بازم را وادار به دوباره بسته شدن می کند. ترسیده به درخت می چسبم و خودم را پشت کوله و دست های به هم پیچ خورده ام پنهان می کنم. از میان چشمان نیمه بازم روشنایی خیره کننده ای را می بینم و داغی که دستانم را می سوزاند، خدای من!
    روشنایی کم و کمتر می شود و در میان چشمان حیرت زده و ترسیده ام به نقطه ای خیره کننده تبدیل می شود. برقی خیره کننده که در میان حاله ای سرخ رنگ طنازی می کرد و شی کوچکی که میان علف های یخ زده ی جنگل و در چند قدمی ام قرار داشت.
    او دیگر چیست!؟ قلبم هنوز تند می تپید. تکه گوشتِ پرخون تند و بی امان خود را بر قفسه ی سیـنه می کوبید و ماهیچه های تنم از انقباض در نیامده بودند. عقلم فرمان دور شدن می داد. گرمای دلنشینی را از حوالی شی کوچک احساس می کردم.
    صدای زمزمه ی آرامی زیر گوشم پخش می شود، نامفهوم ولی دلنشین! انگاری صدا آوازی دل انگیز سر می داد. قلبم کم کم آرام گرفته و اجازه ی خون رسانی به مغزم را می دهد. گرفتگی های تنم رفع می شوند و تنها سوزش ساق پایم بر جای مانده است. صدا همچنان زیر گوشم می خواند!
    خود را از میان تنه ی درخت آزاد کرده و قدمی به سمتش بر می دارم. صدای تند نفس نفس زدن هایم در فضای مسکوت اطرافم پخش می شود. دستی به پای مجروحم می کشم و نزدیک تر می روم. گرما کم و کمتر می شود و با نشستنم در کنار خنجری طلایی رنگ از بین می رود. اندک نوری از میان دسته ی طلایی رنگش ساطع می شد. از تعجب لحظه ای نفسم بند می آید.
    همان نقوش ریز بر پشت خنجرِ تیز و منحنی شکل نقش بسته بودند! همان نقوش ناخوانایی که بر روی عاج بود! و بر روی دیگر آن، نقشی از عقرب که بر سرخی یک خون می درخشید!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    از صبح ایلیاد در حال دست و پا زدن بود، امیلیا می‌گفت تیرگی در اطرافش پرسه می زند و سپس با النا بلند بلند می خندد. راست می گفت؛ امروز از آن روزهایی بود که این مرد غول پیکر به راه رفتنت نیز ایراد خواهد گرفت!
    توما همان روزِ حفاری راهی آمفیسا شد و تا چند روز از او خبری نبود. وقتی آمد حالش خراب بود، سر و صورتش زخمی و موهایش را از ته زده بود، هنوز لبخند به لب داشت ولی عمق چشم هایش حرف های ناگفته ای خوابیده بود که تنها ایلیاد با یک نگاه او را فهمیده و به گوشه ای کشانده بود! ساعت ها حرف می زدند، ساعت های طولانی و حالا توما در درمانگاه کوچکِ پایگاه در حال استراحت بود و ایلیاد با پاچه گرفتن این و آن در حال تخلیه!
    بی خبر از همه وارد شده بودم و توما را در حوالی پسرکِ دانشجو پیدا کردم، روی صندلی نشسته و خود مشغول پانسمان دستش بود، بریدگی عمیقی بر روی پیچیدگیِ عضلاتِ بازویش که تا آرنجش ادامه داشت و خون های خشک شده که پوست برنزه اش را در بر گرفته بودند.
    توما با دیدن نگاه کنجکاوم اخم می کند؛ اخمی که حین لبخند روی لبش صورتش را به شکل مضحکی درآورده بود. اشاره ای به دوست خوابیده بر تخت می کند و لب می زند:
    - با وجود دست و پای ترک برداشته اش دیگه جایی برای همراهی تو تحقیقاتِ شما نداره. ایلیاد گفت که زیادی عربده کشیده تا آروم بشه، به احتمال اسمش از لیست پروفسور حذف بشه.
    هنوز نگاهم روی زخم پنهان شده ی توما بود، لبخند مصنوعی صورتم را زینت می بخشد، نگاهم آرام تا چشم هایش بالا می آید و او را منتظر و با کمی اخم نظاره گرم می بینم.
    شانه ای بالا می اندازم:
    - من اولین باره که یک حفاری واقعی رو از نزدیک می بینم. از اتفاقات ناگوارش اطلاعاتی نداشتم... تام هم ترجیح می ده بیشتر پیش برادرش باشه تا توی حفاری ها، النا می گفت خیلی به هم وابسته هستن.
    کمی می خندم:
    - دو قلوهای نا همسانن، اما فقط موهای سیخ سیخی و رنگ چشماشون شبیه به همه.
    - حیف شد، مسافت زیادی رو برای تحقیقات اومدن و حالا به این حال و احوال دچار شدن.
    "آه" تلخی گلویم را پر می کند و سپس با اندک غمی که صدایم را تحت تاثیر قرار داده است، می گویم:
    - خیلی قبل تر ها یکی از حسرت هام دیدن جایی غیر از شهر و خونه ی خودم بود، با این احوال... خوشحالم اینجام، برای اینجا بودن تاوان زیادی قراره بدم! بی اجازه از پدرم به یک کشور دیگه اومدم و مطمئنا اون؛ حالا کلی نقشه برای تنبیه تنها دخترش داره.
    لبخند می زند بر خلاف چشم های متعجب و پرسشگرم سکوت می کند.
    به تخت تکیه می دهم و پای گچ گرفته ی توماس را به آرامی لمس می کنم، خطوط کج و ماوجِ رنگی روی سفیدی گچ نشانه ی شیطنت های امیلیا و نیک است. آن ها زوجِ پر سر و صدای پایگاه بودند.
    - پدر هیچوقت اجازه نمی داد به دور از محدوده ی معین شده پا بذارم، بزرگ تر که شدم خط قرمز ها به جای کم، بیشتر شدن. من خط به خط کتاب های باستان شناسی رو خوندم، مخصوصا کتاب های باستان یونان رو، علاقه ای ویژه ای که من به این کشور نشون می دادم در وجود هیچ یک از بچه ها نبود، شاید بخاطر همینِ که من الان اینجام و پروفسور از بودنم راضی هست. من با قوانین نسبتا آشنایی دارم...
    نیشخندی می زنم و با اندک شیطنتی که در وجودم جولان می دهد، آرام تر ادامه می دهم:
    - اما قبول کنید همکار شما هم داره کار پدرم رو تکرار می کنه و باز من کسی هستم که قوانین زیادی رو خواهد شکست!
    و ذهنم حوالی شکسته های عاج می رود که در پشت چادرمان خاک شده و خنجر طلایی رنگی که شب ها نور ضعیفی دور تا دورش را احاطه می کند؛ پر می کشد.
    تایید می کنم! قوانینی که شکسته و خواهم شکست و انگار تاوانی نیز پشت شکستِ قوانینِ آمفیسا پنهان است!
    توما جلیقه اش را به تن می کند و حین انداختن دکمه ها نیم نگاهی نثارم می کند.
    - انسان حریص هست! هر چی بیشتر تو تنگنا قرار بگیره، میل به آزادی بیشتر از پیش درش رشد خواهد کرد و تو کلارا... روحیه ی تو آزادی زیادی طلب می کنه اما مراقب باش، مرگ با کسی شوخی نداره و نخواهد داشت. توماس الان می تونست سالم باشه و حتی با جابه جایی چند اینچی توی اون گودال، نیزه ی تیزی مغزش رو متلاشی کنه! می دونم قوانین ایلیاد دست و پای آدم رو به هم گره می زنه، ولی اون هم نگرانه، چند روز پیش یکی از کارگرها زیر انبوهی از خاک مدفون شد...
    مکثی می کند و با دیدن چهره ی بهت زده ام اضافه می کند:
    - زنده! زنده زنده خاک شد، یکی از مشکلات ما در اینجا زمین لرزه هایی هست که اخیرا زیاد شده، اون کارگر بیچاره هم طعمه ی یکی از اون ها شد.
    از کنارم رد می شود و با کشیدن دستم مرا به دنبال خود می کشاند. با تابش مستقیم نور چشم هایم را برای لحظه ای می بندم.
    - دستت چطوره؟
    از زیر مژه هایم ایلیاد را می بینم، سالم، سر پا با فکی قفل شده و نگاهی شعله ور. حالت صورتش دوستانه و صلح طلبان هبه نظر نمی آمد.
    توما لبخندی رو لب می راند، چهره اش تغییر می کند، چشمانش برق می زند، دستی به سر بی مو و براقش می کشد و لب می زند:
    - عالی!
    باند سفید رنگش را خیسی خون پوشانده بود و او از "عالی" بودن احوالاتش حرف می زد.
    نیک و امیلیا از پشت ایلیاد ظاهر می شوند، حاضر و آماده و نگاه منتظرشان را به او می دوزند.
    نیک: ایلیاد ما آماده ایم.
    نگاه ایلیاد روی ما مکث می کند و سپس سری به عنوان تایید تکان می دهد:
    - من امروز راهی آمفیسام، پروفسور گفت این دو بچه رو هم همراه خودم ببرم و چند جا رو نشونشون بدم.
    پوزخندی می زند و آرام تر و بین خودمان پچ می زند:
    - منتظرم که با ی دست و پای شکسته ی دیگه برگردم.
    با همان پوزخند دور می شود و بچه ها به دنبالش روان می شوند. توما می خندد، ریز اخم می کنم و او تنها تمسخر را در زندگی اش یاد گرفته است.
    - ناراحت نشو کلارا، این اولین باره که توی چند روز این همه دردسر روی هم تلنبار شده، ایلیاد اونا رو از چشم تازه واردها می بینه، به عبارتی... به بد قدم بودن شما اعتقاد خاصی داره.
    - آه توما، اون مردک از خودراضی از همون اول با ما سر جنگ داشت.
    - چند روزه یکی از اشیاء حفاری گم شده.
    رنگ از رویم می پرد؛ بی مقدمه لب باز کرد.
    - با وجود اتفاقی که برای دوستت افتاد، همه ی توجه ها به اون جلب شد، دو روز پیش فهمیدن مجسمه ای که نزدیک گودال هست یکی از عاج هاش شکسته و نیست.
    حس می کنم که از درون در حال متلاشی هستم، درون شکمم به سوزش افتاده بود.
    " آروم باش کلارا، تو داری خودت رو لو می دی دختر."
    نگاهش رو چشم های لرزانم چرخ می خورد، لبش را می مکد و نگاهش همانند شکارچی رج به رج احساساتم را از نظر می گذراند.
    - ایلیاد در به در دنبال اون تکه عاج شکسته س، جنس اون مجسمه از تکه ذرات الماس درون کوه گوینا هست و چندین هزار دراخما ارزش داره.
    ذهنم دیگر گنجایش ندارد، قلبم خودش را محکم به ســینه می کوباند، اینجا با فردی با جرم دزدی چه می کنند؟
    ذهنم پردازش می کند، چندین هزار دراخما؟ ذراتِ الماس؟ برای همین آنطور می درخشید و برقش هوش از سر آدم می برد.
    کوه گوینا کجا بود دیگر؟
    همین سوال را لب می زنم و توما غرب را نشانم می دهد، کوهی بزرگ و پایدار از پشت درختان بلند قامت؛ سر در آورده بود. نوک قله اش را سفیدی برف پوشانده بود و مه غلیظی بالای سرش پرسه می زد.
    - بهش می گن گوینا، خیلی ها برای به دست آوردن الماس و طلاهایی که اونجا هست اقدام کردن، ولی تا به حال کسی از اون کوه برنگشته.
    مکث می کند و نگاه عمیقی به کوه می اندازد، چشمانش حالت ناخوشایندی به خود گرفته بود. هراسان خود را از او دور می کنم و با دیدن حواس پرت شده و نگاه متفکرش به کوه، خود را به چادرم می رسانم.
    روی تخت دراز می کشم. قلبم هنوز محکم می کوبد. عرق از سر و گردنم راه یافته و دستانم می لرزد. ایلیاد دنبال آن تکه عاج ترک برداشته بود، همان تکه هایی که در چند فوتی ام در زیر خاک پنهان شده بود و...
    خنجری که در جیبِ شلوار شش جیبِ سبز رنگم قرار داشت. خنجر را لمس می کنم و نیروی نامرئی ای به آرامش دعوتم می کند. نفس های لرزانم کم کم آرام می گیرد و قلبم خود را در جایگاهش ثابت می کند. هیچکس دنبال خنجر نخواهد بود، او یادگاری اولین حفاری ام است.
    سر انگشتم نقوش روی خنجر را لمس می کند، عقرب سرخ رنگ واقعی تر از همیشه بر روی خنجر به حرکت در می آید.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    با صدای النا دستم را سریع از جیبم بیرون می آورم و نگاهم را از دوردست ها گرفته و به فِیس کوچک و ملیحش می دهم. او نفس نفس زنان خود را به من می رساند، موهای نارنجی رنگش با دویدنش به رقــص درآمده و قطره های درشتِ عرق از کنارِ شقیقه هایش روان شده بود. به کنارم می رسد و لحظه ای بر روی زانوهایش خم می شود، دستی به موهای نم دارش می کشد و با شور و هیجانی که از کلامش لبریز است؛ دهان باز می کند:
    - خدای من، کجایی دختر؟!... برات یه خبر خوب دارم کلارا!
    هنوز نفس هایش یکی در میان است، یک تای ابرویم ناخودآگاه بالا می رود و می گویم:
    - چی شده که النای عزیز رو وادار کرده چند فوت بدوه و حالا نای ایستادن نداشته باشه!
    شاد می خندد، آوای بلند قهقهه اش توجه چند نفر را جلب می کند، دست هایش را محکم بهم می کوبد؛ روبه رویم روی سنگ می نشیند و به سمتم خم می شود، چشمانش برقی از شور دارد:
    - به تازگی سردابِ جدیدی کشف شده که دیروز ایلیاد تاییدیه ی اون رو برامون گرفت.
    متعجب نیم خیز می شوم، ایلیاد چکار کرده بود!؟
    - امروز قراره به اون سرداب بریم، پروفسور گفت بهت بگم دوربین و دفترچه ات رو فراموش نکنی و... آهان!
    چشم هایش شکل مرموزی به خود می گیرد، لپ های ملتهب اش را لمس می کند و با لحنی رویایی ادامه می دهد:
    - وای خدای من؛ چطور قسمت اصلی رو یادم رفته بود... آه چقدر جذاب بودن.
    بی توجه به اداهای بانمکش از روی سنگ بلند می شدم و به درختی که در پشت سرم قرار داشت؛ تکیه می دهم و ناباور لب می زنم:
    - سرداب کشف شده! ایلیاد؟! اون برامون تاییدیه گرفته؟ شگفتا!
    کمی مکث می کنم و حرف های آخرش را حلاجی می کنم:
    -النا، کیا قراره که با ما همراه باشن؟
    لبخند تا کنار گوش های سرخ شده و کوچکش کش می آید:
    - به تازگی تیم تحقیقاتی جدیدی از انگلستان به پایگاه کناری ما اومده، فقط چند مایل از ما فاصله دارن. پروفسور گفت قراره برای دیدن سرداب، یک گروه بشیم چون راهنمای اون ها هنوز مشخص نشده و تنها ایلیاد و توما هستن که اجازه ی کسب رو به دست دارن و در حال حاضر ایلیاد راهی شهر شده و توما تنهاست.
    - تیم از انگلستان؟ ببینم!... تو برای همین لپ هات گل انداخته و نیشت بازه؟
    به آرامی می خندد:
    - وقتی ببینیشون متوجه می شی.
    یاد تام میوفتم:
    - راستی امیلیا و نیک همراه ایلیاد به آمفیسا رفتن، پس... فقط ما دو نفر راهی هستیم؟
    - نه، پروفسور و استاد تامس همراهمون میان. بالاخره استاد تکونی به خودش داد و از چادرش بیرون اومده! اون، اون همش سرش توی کتاب هاست، چطور این همه معجزه ی اطرافش رو نمی بینه!؟
    متفکر لب می زنم:
    -پس تام چی؟
    "آهی" می کشد و آرام می گوید:
    - اون به خواسته خودش نمیاد، می خواد که از برادرش مراقبت کنه. توماس تازگی ها خون بالا آورده، تام نگرانه و می گـه هرچه زودتر باید برگردن! اون سم لعنتی داره جونِ توماس رو می گیره، دکتر میگه این چیزِ عادی هست، اون گفت که پادزهر آروم آروم توسط رگ ها توی بدنش پمپاژ میشه و تا قطره ی آخر سم رو از بدنش می کشه بیرون و مطمئنا اون باید خودش رو برای دردهای بدتر از این ها آماده کن. اونا خیلی ترسیدن کلارا و دیگه نمی خوان اینجا بمونن... راستش! منم ترسیدم، هرلحظه باید نگران این باشم که پام جایی قرار نگیره که هزاربلا سرم بیاد!
    متاسف سری تکان می دهم که می گوید:
    -راستی کلارا توما گفت که زود آماده شید که به شب نخوریم، فکر کنم می خواد جای خالی ایلیاد رو برامون پر کنه.
    با نگاهی به صورت بانم و لحنِ لوسش هر دو به آرامی می خندیم. پوفی می کشد وخندان ادامه می دهد:
    -خداروشکر که ایلیاد نیست!
    آرام می خندم، ایلیاد از خودش برای ما یک غولِ خشمگین ساخته بود، غولی که با شنیدن اسمش وحشت می کنیم، چه برسد به دیدنش. پیرهن تیره رنگی به تن می کنم و موهایم را بافته و گوجه ای بالای سرم می بندم. دوربین را دور گردنم می اندازم و جلوی آینه می ایستم، عسلِ چشمانم برق می زند، مردمک های رنگینِ چشمانم روشن تر و براق تر از روزهای دیگر خودنمایی می کردند و لپ هایم بر اثر شرجی بودن هوا سرخ و ملتهب به نظر می رسید.
    صدای فریاد چند نفر توجه ام را جلب می کند؛ از چادر بیرون می آیم و توما را می بینم. او با کمک چند کارگر سیاه پوست جسمی آهنی را حمل می کرد، سر بی مویش زیر نور آفتاب برق می زد و عضلاتِ بازویش زیر فشار جسم، محکم و در هم پیچیده به نظر می آمد. نگاهش معطوفِ رو به رویش بود و اخمی ملایم پیشانی بلند و برنزه اش را در بر گرفته بود. لبخند ملیحی بر لبانم می نشیند، این موجود دوست داشتنی به چشمم بیش از حد جذاب و عزیز آمده بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    من و النا کنار هم و پشت سر توما و پروفسور و آقای تامس قدم بر می داشتیم و گـه گاهی زیر گوش یکدیگر در حال پچ پچ بودیم و در زیر نگاه های سنگینِ توما برای کنجکاوی های اخیرمان اجازه ی جولان دادن، نداشتیم. تنها خط صافی را هدف قرار داده و مسیر را به آهستگی می پیمودیم و گاه توما همانند یک راهنمای وظیفه شناس توجه ما را به سمتی معطوف می کرد.
    هنوز ساعت ۱۰ صبح است و وقت زیادی تا شب مانده است، اما توما برای رسیدن به مقصد عجله به خرج می دهد و به نظر می آید چیزی از درون او را به شدت آزار می دهد! صورت مچاله شده و چشم هایی که کدر و ناخوانا شده بودند، شدتِ کلافگی اش را نشان می دادند و دست هایی که گاهی بدون فرمان دادن صاحبش مشت شده و صدای شکستن استخوان های دستش زیر گوشم می پیچد. توما تنها حضور فیزیکی اینجا داشت و با حرف زدن سعی می کرد ذهن خود را به اینجا بکشاند!
    فضا، فضای آرامی است و تنها صدای توماست که جو آرام محل را برایمان می شکند، او با وجود حال عجیبش درباره تیم انگلیس و افراد کاردانش می گوید. قوانین را بارها زیر گوش ما دو نفر تکرار می کند و ما برای تغییر جو موجود می خندیم و او همانند ایلیاد برایمان اخم درهم کشیده و با چشم های خمارش، خط و نشان می کشد. توما مانند همکارش نبود، او مانند ایلیاد با خشم خفته در جملاتش، دستوراتش را روانه ی مان نمی کرد اما عجیب نگاه و اخم های شمشیر مانندش او را شبیه به ایلیاد می سازد.
    توما که ساکت می شود تازه وقت پیدا می کنم که به اطرافم دقت کنم. این قسمت جنگل با آن بخش مرزی که قبلا دیده بودیم فرق می کرد و هر چه جلوتر می رفتیم انگار در سیاهی بی انتهایی در حال فرو رفتن؛ بودیم. هر لحظه دما پایین تر می آمد و اشعه های خورشید در میان شاخ و برگ درختان پنهان می شدند. مشعل ها روشن می شوند، وزش نسیم نسبتا تندی آن ها را به بازی می گیرد.
    - ما داخل جنگل شدیم؟
    استاد تامس خودی نشان می دهد؛ دستی میان موهای فر درشتش می برد و با آن عینک گرد و بامزه اش ما را نگاه می کند:
    - نه کلارای عزیز، ما هنوز تو قسمت مرزی جنگل هستیم و به سمت شرق در حال پیشروی هستیم. تنها تفاوت اینجا آب و هوای بسیار عجیبشه که دائما در حال تغییر هست.
    دوربینم را بیرون می آورم و دستی رویش می کشم:
    - یار همیشگی من!
    صدای چیک عکس گرفتنم سکوت را بر هم می زند.
    با صدای توما سرم را به سمتش بر می گردانم؛ خیره ی دوربینِ در دستانم می گوید:
    - رسیدیم، قبل از ما سعید، تیم تحقیقاتیِ اول رو به اینجا هدایت کرده.
    به دری که با دستش به آن اشاره می کند نگاه می کنم. در آهنی و زنگ زده ای بر روی زمین قرار گرفته بود، در که نه، دریچه ی کوچکی که توسط گیاهان پوشیده شده و به صورت کج بر روی زمین قرار داشت و کمی رنگش به نارنجی و قهوه ای متمایل شده بود. توما به دریچه نزدیک می شود و دستش را روی دستگیره آن می گذارد و هشدار آمیز به ما دو نفر خیره می شود:
    - قبل از هر چیز از کلارا و النا می خوام که اونجا هیچ خرابکاری نکنند. ما به زور تونستیم اجازه ی ورود به سرداب رو بگیریم، پس دخترا لطفا بدون هیچ سر و صدایی همکاری کنید و قبل از بروز هر کنجکاوی اول با پروفسور و استاد مشورت کنید.
    خشم و اعتراض تا گلویم بالا می آید که با دیدن رنگ نگاهم دستش را به معنای سکوت بالا می آورد و می گوید:
    -لطفا کلارا!
    اخم ابروهایم را به هم پیوند می زند و مانند شیری خشمگین می غرم، النا نیز مانند من در کنجی ایستاده و خشمگین به توما می نگریست.
    استاد و پروفسور با دیدن صورت های مچاله ی ما می خندند. پروفسور مرموزانه چشمکی می زند و به دریچه اشاره می کند:
    - اوه دخترا اینجور به راهنمای وظیفه شناستون نگاه نکنید، توماس همه ی برنامه های اونا رو به هم ریخت. توما نگرانِ بار دیگه اتفاقی برای بچه های سر به هوای من بیوفته. درسته توما؟
    نگاهِ مرموز پروفسور عزیزم در ذهنم هک می شود. نیشخندی روی لب هایم می نشیند. به سمت دریچه می روم، شکستن قوانین جزئی از کار یک باستان شناس به شمار می رود! جملات پروفسور در ذهنم جولان می دهد و خنده ی مرموزم تا بنا گوشم کشیده می شود.

    پله های چوبی به سمت پایین تعبیه شده بودند و با هر قدم صدای قدیمی بودنشان را فریاد می زدند. راهرو تاریک و نمناک بود و کوچکترین صدا را چندین بار اکو می کرد و ناخواسته لرزی به جانم می انداخت. در میان حجمی از هوای سنگین، صدای سوختن مشعل ها به گوش می رسید و سردی که از سمت جلو صورتمان را به سوزش می انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    چند در چوبی و آهنی را رد می کنیم، درهای کوچکی که برای رد شدن از آن ها نیاز بود تا کمر خم بشوی! نوشته های نا آشنایی بر روی هر کدام از درها نقش بسته بود و هلالی های هک شده ای نوشته ها را در برگرفته بود و دوربین کوچکی که از روی هر طرح، عکسی تهیه می کرد.
    - استاد؟ این نوشته ها به چه زبانی هستند؟
    - باستان کهن.
    متعجب می شوم! معترض لب می زنم:
    - اما من...
    - کلارای عزیز، زبان کهن بی نهایت هست، تو برای یادگیری همه ی اون ها باید سال ها تلاش کنی.
    به موازات سرهایمان، خطوطی از جنس چوب روی دیواره ها وصل شده و نقوش پیچیده ای روی آن ها کنده کاری شده بودند. بوی چوب و نم، بینی ام را نوازش می کند.
    با احساس سوزش عجیبی که روی رانِ پایم حس می کنم، اخم کرده و می ایستم. متعجب به پاهایم خیره می شوم، سوزشی از گرما مانند مهری داغ، پوست پایم را می سوزاند. با ایستادنم توما اشاره ای به بقیه کرده و سپس سوالی خیره نگاهم می کند. قدمی به عقب رفته که او با دست به دری بزرگ تر از مابقیِ درها که از جنس چوب و نقره ی خالص بود، اشاره می کند:
    - اینجاست.
    با تعجب به نقره ای رنگ و نقوش ریز و به هم پیوسته بر روی در خیره می شوم. به مقصد رسیده بودیم، سوزش همچنان پایم را از رفتن بی توان کرده بود. ران پایم را لمس می کنم، گرمایی التهاب آور دستم را می سوزاند!
    با باز شدن در؛ لحظه ای درد تمام تنم را در بر می میگرد و چشمانم سیاهی می رود، دستم بند دیوار کنارم می شود. "آخ" آرامی از گلویم بالا می آید. النا با هیجان جلوتر از بقیه به درون اتاق رفته و تنها توما متعجب و کنجکاو نگاهم می کرد.
    - حالت خوبه کلارا؟
    دهانم تلخ شده بود و سوت ممتدی گوشم را می لرزاند. دستی به شقیقه ام می کشم و به سختی آب دهانم را قورت می دهم:
    - نمی دونم، یه لحظه سرم گیج رفت.
    روی چشم هایم مکث می کند و به آرامی مرا به سمت اتاق هدایت می کند:
    - چند نفس عمیق بکش، اینجا هواش سنگینه، زیاد به خودت فشار نیار.
    نفس های آرام و لرزانم او را مشکوک کرده بود، قد راست کرده و جلوتر از او قدم بر می دارم.
    سه مرد جوان که در راس آن ها مردی مسن ایستاده بود؛ درون سرداب مشغول بودند، هر چهار نفر روپوش سفیدی به تن کرده و فرچه های مخصوص به دست داشتند، با دیدن ما مکثی کرده و به سمتمان می آیند. چشمان طلایی رنگ رو به رویم در میان نیمه تاریکِ اتاق سرد و نم دار برق می زنند.
    - حالا دیدی گفتم هوش از سرت می پره.
    به النای بازیگوش خیره می شوم، دخترک پر شر و شور!
    - تو اون رو از کجا دیدی دختر!؟
    - وقتی همراهِ استادش به پایگاه ما اومدند، تو طبق معمول گم شده بودی و من نمی تونستم خدای خوشگلی ها رو بهت نشون بدم.
    زیر دردی که در حال افزایش بود؛ به آرامی لبخند می زنم. توما نقش آشنایی ما را به دوش می کشد:
    - ایشون پروفسور ایزاک جانسون هستن، رهبر تیم تحقیقاتی که از انگلستان و شهر والسال اومدند و... ایشون پروفسور شارل از تیم تحقیقاتی فرانسه، جناب پروفسور یکی از محقق های قدیمی و ارزشمند شهر آمفیسا هستند.
    پروفسور جانسون مردی میانسال با موهای جو گندمی و چهره ای مهربان بود. چشم های خاکی رنگش برق می زد و ریش و سیبیل سپید رنگی کل صورتش را پوشانده بود:
    - من پروفسور جانسون هستم و دستیارانم، دیوید، فرانک و زین هستند... اینجا فضای خوبی برای یک کشف و تکمیل کردن پایان نامه ی بچه ها هست.
    فرانک همان مردِ چشم طلاییِ النا بود. النا با چهره ای که به سرخی می رفت، با حالتی رویاگانه نگاهش می کرد و فرانک با چشم هایی جدی به فضای سردِ اتاق خیره شده بود و توجهی به خیرگی و کنجکاوی ما نشان نمی داد.
    به محلی در نزدیکی دو ضلعی دیوار نزدیک می شویم. در صندوق بزرگ، با طرح های گل های برجسته، در میان خاک ها چندین استخوان به چشم می خورد. با فکری که در سرم جولان می دهد اخم هایم کمی در هم فرو می رود و لرز بدی بر بدنم می نشیند.
    دست النا دور بازویم می پیچد، چهره ی او هم مچاله شده خیره ی استخوان های درون صندوق است.
    زین و فرانک با وسواس به جان استخوان های تکه تکه شده افتاده و با کمک فرچه های مخصوص و میله های بلند که عرض چند اینچی داشتند، هر تکه را مانند شی ارزشمند از درون خاک بیرون می کشند.
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    دردی سرتاسر بدنم را به بازی گرفته بود و لحظه ای کم و به آنی مانند مهری داغ و سوزان، جانم را زیر و رو می کرد. دست هایم لرزان کناره های رانم را چنگ می زد و به سختی نفس می کشم، انگار که حجم غلیظ و تیره ای به جای اکسیژن راه نفسم را گرفته است.
    نگاه کنجکاو همه بر روی دست های تند و تیز فرانک و زین می لغزید و گـه گاه متفکر بیخ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. از توجه آن ها استفاده کرده و با پایی که به سختی بر روی زمین کشیده می شد، به گوشه ای می خزم و تنها النا بود که برای ثانیه ای آبی چشمانش میخ نگاهم می شود و باز هم به سمت دستان پر مهارت و صورت جدی فرانک می گردد.
    دیگر نمی توانم نقش بازی کنم! لبخند از لب هایم پر کشیده و برق از چشم هایم می پرد. ضعف و درد پاهایم را کم کم بی حس می کند. هرچه از آن ها دور تر می شوم، انگار کم کم راه نفسم باز می شود. آه، مهر داغ!
    دستم، لرزان به درون جیبِ شلوارم می خزد و به ناگه "آه" آرام و غلیظی از میان لب هایم بیرون می پرد. از یادم رفته بود! پشت چادر، استرس و کنجکاوی ام، زیر و رو کردن آن شیِ کوچک و مرموز، آمدن النا و پنهان کردنش در جیب شلوارم و حالا... جنسِ سخت و ناشناخته اش عجیب شعله ور شده و وجودم را به آتش کشیده بود! ترسیده به اطراف نگاه می کنم.
    - آخه... آ..خـ... چطور... ممکنه!؟
    با همان پاهای بی جان و اندک توانی که در خود می بینم، خود را به انتهای دیوار و کنجی که در دید نبود، می رسانم و بر روی زمین آوار می شوم. ترسیده و پر درد نفس نفس می زنم. کاش می شد با چنگال های تیزم پوست رانم را خراش دهم و از شر این درد لعنتی خلاص شوم.
    گز گز پوستم کم می شود، کم شدن شعله ی شی مرموز را حس می کنم و بارها از برداشتن و کنجکاوی کردن پشیمان می شوم. عرق از سر و گردنم روان شده بود، دیگر طاقت از دست داده بودم، دلم فریاد زدن می خواست.
    - تو چت شده کلارا!؟
    از جایم می پرم و لحظه ای سیاهی پشت پلک هایم تبدارم می نشیند. از میان پلک های خمارم او را می بینم، توما روی دو پا، رو به رویم نشسته و با چشم هایی سرد و کنجکاو، خیره ی چهره ی بی رنگ و رویم شده بود. با دیدن نگاه ماتم سوالش را دوباره تکرار می کند.
    - چت شده کلارا؟ وضعت خوب نیست، چرا اینطور شدی؟
    درد رفته بود اما آثارش همچنان پا برجا بود، انگاری بوی گوشت پخته به مشامم می رسد. جملات پراکنده و آشفته وار از میان لب های خشکیده ام بیرون می پرد:
    - من... من نمی دونم، هیچی! حالم... یهو... یهو بد شد.
    او را تار می بینم، توما متعجب حال و روزم را خیره می شود. صدای خسته و گرفته ام زیر باری از درد، خش دار شده بود.
    - سرم گیج... می ره. هیچ جا رو نمی بینم... تـ... توما... توما همه جا... سیاه می شه!

    توما حیرت زده دست روی پیشانی ام می گذارد.
    - خدای من تو داری آتیش می گیری کلارا!

    همه را در مه غلیظ می بینم. سایه های قد بلند دوره ام کرده اند.
    توما کلافه وار اطرافش را نگاه می کند؛ دستی به صورت خسته اش می کشد و زیر گوشم پچ می زند:
    - چی شد دختر!؟... آه! کلارا ما الان توی سرداب تازه کشف شده و وسط یک تحقیق علمی هستیم که وابسته به کشورم هست و مطمئنا نتیجه ی نهایی این کشف به نفع شما هم خواهد بود. نمی تونیم تا اتمامش از اینجا بیرون بریم! می تونی تحمل کنی؟
    می توانستم؟ پایم لمس شده بود، فغان استخوان هایم درآمده بود، مغزم در حال متلاشی شدن بود و ترس به رگ و ریشه ام راه یافته بود!
    توما با چشم های نگران و دو دو زده نگاهم می کرد و گـه گاهی موهای نمناکی که به روی پیشانی ام چسبیده بود کنار می زد. حس می کنم از اطرافم را حرارتی داغ در بر گرفته بود.
    - می تونی کلارا؟ کلارا من رو نگاه کن!

    چشم های خمـار و پلک هایم داغم به او و حولِ او مات می ماند.
    بالای سرش، فردی بلند و باریک که قدش تا به سقف می رسید، ایستاده بود! اوه... انگار دارم دیوانه میشم! سرم را گیج تکان می دهم وگنگ چند باری پلک می زنم. در میان تاریکی و تاری چشم هایم می توانم برقی از خشونت را ببینم! صورتم مچاله می شود، نه... بی شک دیوانه شده بودم.
    هول و هراسی تلخ به جانم سر ریز می شود. او اطرافم در حال پرسه زدن است. صدایی مبهم زیر گوشم پچ می زند. دست های توما دور شانه ام می پیچد، نفس هایش را زیر گوشم حس می کنم، زمزمه هایی ناشناخته گوشم را پر می کنند و بویی تلخ و نامطبوع مشامم را آزار می دهد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سایه های تاریک در اطرافم پرسه می زنند. صدای ضعیفِ زمزمه هایشان پس از چندی به زجه هایی دردآلود و جانسوز تبدیل می شود! جیغ ممتددی در پیچِ گوش هایم میگذرد و مغزم را به درد می آورد.
    ترسیده و آشفته حال کنج دیوار؛ درون خودم جمع می شوم و برای اولین بار اشک هایم یکی پس از دیگری بر روی گونه های آتش گرفته ام سرازیر می شوند. دست هایم دور زانوهای سست شده ام حلقه می شود، هق هق ضعیفی از میان لب هایم خارج می شود، حضور او را فراموش کرده بودم!
    - کلارا!
    صدایش پر از حیرت و تعجب وافر است. او نشسته بر روبه رویم ماتِ عکس العمل های دیوانه وارم است. ناخواسته عقب می کشم، آن ها می چرخند و می چرخند! زجه ها به جیغ های گوشخراش تبدیل می شوند و من بیشتر مچاله می شوم، کاش اینجا نباشم! گوش هایم داغ می شوند، می سوزند و... روان شدن مایعی غلیظ را بر سر و گردنم حس می کنم.
    صدایش از دوردست ها می آید:
    - اوه خدای من... کلارا! چه اتفاقی داره میوفته!؟ پروفسور... آقای تامس...
    مانند کودکی غریب و وحشت زده می نالم. چنگی میان خرمن موهایم می زنم، در میان تاری چشم هایم پروفسور را می بینم که به سمتم می دوید. موهایم تمام صورتم را گرفته بودند، صدای خنده توام با ناله ای دردناک می آید، آن ها بالای سرم ایستاده و در میان جیغ های کر کننده شان گاه می خندند!
    قلبم با وحشت به قفسه ی ســینه ام کوبیده می شود. زمزمه ها انگار از درون مرا فرا می خوانند، آن ها مرا می خواستند. سرم میان سـ*ـینه و گردنم پنهان بود و صداهای مبهم در سرم چرخ می خوردند.
    - دختره ی بیچاره...
    - کلارا چشم هات رو باز کن!
    - ما کنارتیم کلارا...
    صدای خنده ی غلیظی می آید:
    - خوش اومدی... دختره ی بیچاره!
    بوی نامطبوع و نفسی سرد روی پوست صورتم می نشیند، گونه هایم تَر شده بود! از میان پلک های نیمه بازم می بینم و ناگهان... به قلبم اجازه ی ایست می دهم و سیاهی بی پایان، چشم هایم را می رباید!
    ***
    بوی دود آتش می آید و صدای فریاد! صدای دویدن می آید و صدای گریه و ناله های از سر درد. در میان چادر های آتش گرفته و سر و صورت های خونین، زن نوزاد کوچک را در میان آغـوشش پنهان کرده و با سرعت به طرفی می دود. موهای طلایی رنگ و آزادش در میان شعله های آتش و دود برخاسته از آن، به رقــص در آمده است.
    آتش به درون جنگل می خزد و زن در میان نیمه تاریکِ آسمان در عمق جنگل از دید پنهان می شود!
    با صدای جیغ بلند و تکان دهنده ای از جایم می پرم و دردی عذاب دهنده تمام تنم را در بر می گیرد، ناله ام بلند می شود و چشم هایم با درد بسته می شوند.
    - خدای من! کلارا؟ کلارا چشم هات رو باز کن، کلارا ببینمت.
    از زیر مژگانِ خیسم تماشایش می کنم. بی تاب و بی قرار بالای سرم ایستاده بود و با چشم هایی پر از اشک نگاهم می کرد. نگاهم می چرخد، خود را در چادر امدادی که قبلا توماس در آن بستری بود، می بینم.
    خسته و کوفته تکانی به خودم می دهم و ناله ی ضعیفی از لب هایم بیرون می پرد. النا پریشان خود را جلو می کشد و اجازه ی بلند شدن نمی دهد، موهای هویجی رنگش آشفته صورت کوچک و بامزه اش را در برگرفته بود:
    - بخواب کلارا، حالا حالاها باید استراحت کنی! وقتی صورتت رو خونی دیدم می خواستم بمیرم کلارا، همه ترسیده بودن.
    بی حرف با مردمک هایی لرزان و پر ترس نگاهش می کنم. نگاهی عجیب و غریب به من می اندازد:
    - تموم تنت زخمی و خونیه، چکار با خودت کردی دختر!؟
    من چکار کرده بودم!؟ من تنها در یک گوشه نشسته و از ترس به خود می پیچیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    قطرات درشت عرق از پیشانی و شقیقه هایم به پشت گوش و لابه لای موهایم راه باز می کنند. النا دست های یخ زده ام را به نوازش نرمیِ انگشتانش می سپارد و آهسته و کنجکاو می پرسد:
    - چه اتفاقی افتاد کلارا؟
    لب های خشکیده ام را به آرامی با زبان خیس می کنم. روی نقطه ای تمرکز می کنم، نگاهم کنج چادر می نشیند. چه اتفاقی افتاده بود!؟ همه چیز را نصفه و نیمه در ذهن دارم و بیشتر از همه چیز حسی وحشت آور تنم را به لرزه در آورده بود. سرم در حال منفجر شدن بود و در دهانم انگار قیر داغ و سوزان ریخته بودند.
    - وقتی بالای سرت اومدیم از هوش رفته بودی و تموم سر و گردنت خونی بود! توما تا اینجا آوردت. پروفسور حسابی دستپاچه شده بود و آقای تامس می گفت مکانِ اینجا نحس هست.
    صدای دویدن می آید و سپس در پس چادر چهره ی نگران توما ظاهر می شود، با دیدن چشمان باز و نگاه گیجم چندثانیه با خیال راحت چشم می بندد. به سمتم می آید و لحظه ای نگاهش به طرفی منحرف می شود و اخم هایش بهم می پیچد:
    - تو چکار کردی کلارا!؟ النا قرار بود حواست بهش باشه!
    صدای توبیخ گرش النا را قدمی به عقب می ران. دختر جوان ترسیده و نگران نگاهی به من می اندازد و لحظه ای چشم هایش گرد می شود:
    - اوه... متاسفم کلارا! من... من اصلا... من نگران بودم، و حواسم نبود... من، من بیشتر باید دقت کنم.
    توما به سمتم می آید و بازویم را می گیرد، حالا متوجه ی نگاه نگران و ترسیده شان می شوم.
    - باید تختت رو عوض کنیم، اینجا پر از خون شده.
    سِرُم بی آنکه متوجه بشوم از دستم درآمده و خون تمام تخت را پر کرده بود. به دست های خونین توما نگاه می کنم و لحظه ای سرم گیج می رود، بوی خون زیر بینی ام پیچ خورده و معده ام به جوش و خروش می افتد.
    گیج و با حالت تهوعی که به جانم افتاده بود، به حرکات دستپاچه شان نگاه می کنم و به آرامی لب باز می کنم:
    - چی شد!؟
    صدایم خش دار و گرفته بود. شوکه لب هایم جفت یکدیگر می شوند، این صدای غریبه و دو رگه برای من بود!؟ توما لحظه ای مکث می کند و سپس بی توجه به سوالم مرا بلند کرده و بر روی تخت دیگری می گذارد.
    - کلارا، عزیزم بهتره مدتی استراحت کنی و به چیزی فکر نکنی.
    مات نگاهش می کنم، حسی عجیب در پس چشم های لرزانش بی قراری می کرد!
    - کلارا... کلارا فهمیدی؟
    تکانی به خودم می دهم و با اخم های در هم تنیده سری تکان می دهم.
    - متوجه شدم.
    - من اینجا رو تمیز می کنم، نگاه نکن، حالت بد میشه.
    حینی که ملحفه ی خونین را جمع می کرد، النا نیز با دستمال سفید و نسبتا بلندی خون روی بازو و دستم را پاک می کند.
    - حالت تهوع نداری؟

    - خون... حالم رو بد می کنه!
    توما با غضب به النای پشیمان نگاه می کند.
    - من متاسفم کلارا، من...
    پلک هایم روی هم می افتد و همین حین به آرامی لب می زنم:
    - مشکلی نیست النای عزیز.

    توما کنار تخت ایستاده و متفکر نگاهم می کرد، با دیدن نگاهم که به سمتش بر می گردد، تبسمی روی لب های خشکش نشسته و دستی روی موهایم می کشد:
    - ما اون بیرونیم، کاری داشتی، هرکاری... می تونی صدامون کنی.
    اول او و سپس النا از چادر بیرون می رود. با تنها شدنم لحظه ای لرز می کنم و پشت پلک هایم تصویری آشنا چرخ می خورد! سرداب... چشم های طلایی رنگ، خنده های النا، آتش! اشباح و آن زجه های تکان دهنده!

    اشباح سیاه رنگ دوره ام کرده و بلند بلند می خندیدند. صدای خنده و ناله های بلندی که باهم ادغام شده و وحشت وحشتی که به قلبم راه یافته بود.
    یادآوری آن تصاویر باعث لرزش بیشتر تنم می شود. روی تخت بیشتر از پیش در خود جمع می شوم، ملحفه را تا گردن بالا می کشم و چشم هایم هراسان به اطراف می چرخد. حس ترس و وحشت هنوز با من همراه هست، تنها چیزی که الان می خواهم ذره ای آرامش است، فقط ذره ای آسودگی پس از تجربه ی این همه وحشت! نقشی از چادرهای به آتش کشیده پشت پلک هایم می رقـصد، بوی دود زیر مشامم پیچ می خورد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    همه جا را خون رنگین کرده است! صدای کشیدن چنگالی هایی تیز، بر روی دیوارهای سیمانی می آید! صدای ریزِ خنده و زمزمه ای دلهره آور. او قدم به قدم نزدیک می شود، صدای دویدن می آید و هیاهویی از دو دست ها می آید.
    خودم را می بینم! ما بین آن ها با چهره ای بی رنگ و رو که در گوشه ای پنهان شده ام. دست هایی حمایت گرانه در آغـوشم گرفته و نوازشم می کنند:
    - اونا اینجان!
    صدای پچ پچ به گوش می رسد:
    - اونا، نزدیکن... خیلی نزدیک!
    صدایش هیجان دارد، هیجان و ترس، مرگ در حوالی چشم های نقره فامش پرسه می زند:
    - اونا اینجان، رسیدن.
    در آغـ*ـوش دیگری کشیده می شوم. تنش می لرزد و لرزشَش ترس به دلم می اندازد. بوی نبودن می دهد.
    - قرار نبود اینجا رو پیدا کنن... قرار نبود!
    صدایی زیر گوشم پچ می زند:
    - ما یه جاسوس داریم!
    قلبم از جایش کنده می شود. او مرا فرا می خواند! ناقوس به صدا در می آید. قد بلند و لاغرش در پس در مخفی پیدا می شود و لب باز نکرده نگاهش خشک می شود. با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغی گوشخراش گوش هایم را کر می کند. خون از دهان و گوش هایش فواره می زند و تیزی برنده ای شکمش را از هم می دَرَد. دست هایش آرام به سمت شکمش رفته و تیزی شمشیر را که شکم و پهلویش را از هم شکافته بود، لمس می کند. لبخندی تلخ گوشه ی دهان پرخونش می نشیند و به آرامی پلک می زند.
    زن کنارم ناله سر می دهد و او از کنار دیوار آرام آرام سر می خورد و با حجمی از خون که از زیر پایش رودی غلیظ و تیره رنگ را تشکیل داده بود، چشم می بندد.
    ناگهان حمام خون به راه می افتد! زمین را سرخیِ خون پوشانده است. چند جفت چشم خونین با لبخند های کریه پشت در ظاهر می شود. جیغ می زند، صدای بلند وگوشخراشم در اتاق سرد و نیمه تاریک می پیچد.
    زن با چشم هایی گریان و لب هایی که بر اثر خشکی، ترک بـرده و خونین شده بودند، مرا به سمتی هول می دهد:
    - از اینجا برو، از اینجا فرار کن...
    ترسیده جیغ می زنم و می لرزم. صدای زجه ام مانند زمزمه ای آرام در همهمه ی خونین می پیچد. صدای پر ترسش می آید و بیشتر به سمتی هولم می دهد. تمام تنش می لرزید، پرده ای از اشک چشم های روشنش را پوشانده بود.
    - فرار کن...
    بغض کرده فریاد می زند:
    - برو... از اینجا برو...
    به سمت تاریکی کشیده می شوم. دست های یخ زده ام شی را در بر می گیرد. قطرات خون سفیدی برگ های نازکش را رنگی کرده بود، خط هایی آشنا بر روی برگ ها در جریان بودند.
    - از اینجا برو، ببرش، فرار کن.
    خون به سر و صورتم می پاشد. چشم های ترسیده اش مات می ماند و خون از گوشه ی دهانش روان می شود. هق می زنم. چشم های تیره و مردمک های بیضی شکلشان، جنون را فریاد می زدند. لب هایش به طرز وحشانه ای قهقه می زد.
    صدایی از دور دست ها مرا می خواند. توان تکان خوردن ندارم، او با چهره ای به رنگ خون و خنده ای زشت به سمتم قدم برمی دارد.
    - کلارا؟ کلارا...
    با شنیدن صدای آشنا کمی جان می گیرم و با قدرت به سمتی کشیده می شوم. در میان تاریکیِ بی پایان، نوری ضعیف چشمک زنان به سمتم می آمد.
    - کلارا؟ کلارا؟... چرا بیدار نمی شه!؟
    چشم هایم باز می شود و چند چهره ی آشنا بالای سرم می بینم. النا با چشم هایی اشک بار، امیلیای نگران، توما و ایلیاد با چهره ای سخت و کنجکاو نظاره گرم بودند. بی اختیار نفس آسوده ای می کشم و پلک روی هم می گذارم. تمام تنم عرق کرده بود. امیلیا با دیدن نگاه هوشیارم به آغوشم می پرد و درد را مهمان تنِ خسته ام می کند. از ضعفی که احاطه ام کرده بود، متنفر بودم.
    - اوه، کشتی منو، کشتی دختر.
    گیج نگاهش می کنم، ذهنم یاری نمی کند. تکانی به خودم می دهم و سخت از جایم بلند می شوم:
    - چه، اتفاقی افتاده!؟
    دهانم خشک شده بود، به توما و ایلیاد خیره می شوم:
    - شما چـ.... چرا اینجایید؟
    ایلیاد پوزخندی می زند و با نگاهی خشمگین، بی حرف از چادر بیرون می زند. النا خود را جلو کشیده و دست سردم را نوازش می کند:
    - صدای داد و فریادت همه رو ترسونده بود. همه حتی کارگرها پشت چادر به صف کشیده بودند تا بفهمن دلیل این همه جیغ جیغ کردن ها چیه! تو علنا داشتی فریاد می زدی و کمک می خواستی!
    بین آن همه نگرانی به آرامی می خندد. انگار خیالش با دیدن چشم های بازم راحت شده بود و اما من... با نگاهی مات و سردرگم مردمک های لرزان چشم هایم بین آن ها در حال چرخش بود.
    - مَـ... من!؟ ولی، ولی من خواب بودم! خُـ...
    النا کلافه میان حرف های بی سرو تهم می پرد و با تُنی نسبتا بلند می غرد:
    - اَه... یعنی متوجه نشدی توی خواب چقدر داد و بیداد کردی و کمک خواستی؟ هر کی نمی دیدت، فکر می کرد گیرِ یه دسته حیوون خونخوار افتادی!
    رنگ از رویم می پرد و دستم به لرز می نشیند، تصویری خونین رنگ پشت پلک های لرزانم به نمایش در می آید. " آه " لرزانی می کشم.
    امیلیا: اوه دختر هر چقدر صدات کردیم نمی تونستیم بیدارت کنیم، می لرزیدی و عرق سر و صورتت رو خیس کرده بود. کلارا! صدات پر از ترس و وحشت بود... آم... تو...
    کنجکاو و نگران حرفش را قطع می کند و سپس با گرفتن دست النا او را به سمتی می کشاند:
    - بی خیال خوشگله، بهتره استراحت کنی، دکتر گفت تا مدتی این اتفاقات عادیه. توماس هم گاهی شب ها به طرز وحشتناکی از خواب می پرید و ناله می کرد! فکر کنم همتون دارید دیوونه می شید. امیدوارم من بعدی نباشم!
    هر دو از چادر بیرون می روند، چهره ی بی رنگ و روی امیلیا خبر از ترسی پنهان می داد!
    - بهتری؟
    سرم به آرامی می چرخد. توما روی صندلی نشسته و با چهره ای خونسرد و آرام نگاهم می کرد. به قدری خونسرد که انگار همه ی این اتفاقات عادی و مکررات روزانه اش است. از وهم و خیالات فاصله می گیرم و لبخندی خسته می زنم، لبخندی غمگین که تنها لب هایم را کش می آورد. کاش پدر اینجا بود، به دست های نوازشگرش نیاز داشتم، آهسته لب می زنم:
    - اوه، عالیم پسر.
    می خندد، صورتش را نزدیک تر می آورد و با دقت خیره ام می شود :
    - انتظارش رو داشتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا