***
در میان جنگل می دوم، بوی طروات و شادابی مشامم را نوازش می کند، شبنم های خوابیده بر روی برگ درختان می درخشند. صدای آبشار در همان نزدیکی ها به گوش می رسید، شاخ و برگ پیچیده در هم را کنار می زنم و از زیر تنه ی خم شده ی درختی خود را جلو می کشم. به تنه ی درخت تکیه می دهم و به روشنایی روز خیره می شوم. خورشید در میان دو کوه بلند قرار داشت، زیبایی و درخشندگی که به سرعت ناپدید می شود! همه چیز در لحظه تغییر می کند. اشعه های درخشان ناگهان به تیرگی می گرایند. مه می آید و خورشید انگار خود در میان کوهی از ابر پنهان می کند و سیاهی چادرِ خود را بر سر جنگل می اندازد.
نسیم ملایمی موهای آشفته ام را به بازی می گیرد، چشم می گردانم، رودخانه و آبشاری بلند و بالا درست در چند فوتی ام روان است.
آبشار از بالای صخره ای بلند، حجم آبش را به درون رودخانه ی شناور فرو می ریزد، قدمی نزدیک تر می روم، قطراتش صورتم را نمناک کرده بود. سرمای سوزانی تنم را فرا می خواند.
در میان حجمی از تاریکی و سر و صدای فروریختن آب ها، ناله ی ضعیفی از دور دست ها گوشم را به بازی می گیرد. کنجکاو سری خم کرده مانند عقابی تیز بین از لا به لای شاخ و برگ درختان، نوری ضعیف را می یابم. گوش هایم از سوزِ سرما می سوزند و تیر می کشند. صدای شکستن چوب درست جلوی رویم توجه ام را جلب می کند. خزیدن چیزی در میان پاهایم و وسعت تاریکی که چشم هایم را آزار می داد. نفس سرد و بوی تلخ و زننده ای در حوالی گردنم شروع به پخش شدن می کند و توان حرکت ازم صلب می شود و تنها چشمانم خیره ی قرمزیِ اشعه ای از میان انبوهی از سیاهی است.
صدای ناله ی ضعیفی تنم را می لرزاند. صدا، انگار از همین نزدیکی ها و از درون خودم است! صدا ناله وار و پر از زجر مرا صدا می کند. مرا به اسم می خواند و غم و اندوه را در تنم به جریان می اندازد.
جسمی لزج به دور تنم می پیچد و تیغه های تیزی پوست تنم را وادار به سوزش می کند، روان شدن مایه ی غلیظی را از میان کشاله های رانم احساس می کنم. ناله ای درونم سر می دهد و گوش هایم سوت می کشند.
غرشی از سمت چپم حس می کنم. ترسیده با قلبی پر تپش روی بر می گردانم، یک جفت چشم سرخ رنگ با دندان هایی به برندگی شمشیر به سمتم شیرجه می زند. چشم می بندم، بدنم بی حرکت است و پیچک لزج تا گلویم بالا آمده، صدای اندوهگین و هراسانی از میان حجم پر درد گلویم بالا می آید و سیاهی بر تنم چنپره می زند.
***
نفس زنان از جا می پرم، خود را در میان زمین هوا می یابم و پتوی مسافرتی که دور تا دورم پیچیده و راه نفس کشیدن را برایم بسته بود. با تکان کوچکی از روی تخت به زمینِ سفت پرتاب می شوم و آه از نهادم بلند می شود. به سختی از شرِ پتوی رنگی رنگی خلاص می شوم و با موهایی که جلوی دیدم را گرفته بود، نالان بر روی تخت می نشینم. ساعت مچیِ سفید رنگم نیمه شب را نشان می داد، صدای خرخر النا اندک حواس جمعم را کی رباید. بی هیچ عکس العملی، مات و حیران به گوشه ی چادر خیره می شوم. این کابوس دیگر چه بود؟ با یاد آوری اش سوزن سوزن شدن پوست تنم را حس می کنم. تیره ی کمرم به عرق نشسته بود و گوش هایم سوت ممتدد می کشید. حسِ پنجه هایش بر روی گردن دردناکم، صورتم را مچاله می کند.
دستی به شکمم می کشم. احساسش می کنم. انگار همه چیز با واقعیتِ محض ادغام شده بود. آن ناله ی ضعیف را در درون خودم حس می کردم. آن تیغه های تیز که تمام تنم را به درد و سوزش انداخته بود و بوی بدی که فضا را به تیرگی کشانده بود.
آه، خدای من! آن یک جفت چشم گرد و ترسناک چه بود!؟ چشم هایی گرد و سرخ رنگ با قرنیه هایی ریز و سیاهی بی پایانی که در آن جای گرفته بود.
آشفته موهای پریشانم را با کشی که دور مچم قرار داشت می بندم و لگد ریزی به تخت می زنم. کوله ی خاکی شده ام از زیر بالش نمایان می شود و برقی که از پسِ در باز شده اش آشکار شده بود!
آب دهانم را قورت می دهم و تنم بی حس می شود. هیچ یادم نبود! من دست به کاری نابخشودنی زده بودم، غارت شی ای ارزشمند!
در میان جنگل می دوم، بوی طروات و شادابی مشامم را نوازش می کند، شبنم های خوابیده بر روی برگ درختان می درخشند. صدای آبشار در همان نزدیکی ها به گوش می رسید، شاخ و برگ پیچیده در هم را کنار می زنم و از زیر تنه ی خم شده ی درختی خود را جلو می کشم. به تنه ی درخت تکیه می دهم و به روشنایی روز خیره می شوم. خورشید در میان دو کوه بلند قرار داشت، زیبایی و درخشندگی که به سرعت ناپدید می شود! همه چیز در لحظه تغییر می کند. اشعه های درخشان ناگهان به تیرگی می گرایند. مه می آید و خورشید انگار خود در میان کوهی از ابر پنهان می کند و سیاهی چادرِ خود را بر سر جنگل می اندازد.
نسیم ملایمی موهای آشفته ام را به بازی می گیرد، چشم می گردانم، رودخانه و آبشاری بلند و بالا درست در چند فوتی ام روان است.
آبشار از بالای صخره ای بلند، حجم آبش را به درون رودخانه ی شناور فرو می ریزد، قدمی نزدیک تر می روم، قطراتش صورتم را نمناک کرده بود. سرمای سوزانی تنم را فرا می خواند.
در میان حجمی از تاریکی و سر و صدای فروریختن آب ها، ناله ی ضعیفی از دور دست ها گوشم را به بازی می گیرد. کنجکاو سری خم کرده مانند عقابی تیز بین از لا به لای شاخ و برگ درختان، نوری ضعیف را می یابم. گوش هایم از سوزِ سرما می سوزند و تیر می کشند. صدای شکستن چوب درست جلوی رویم توجه ام را جلب می کند. خزیدن چیزی در میان پاهایم و وسعت تاریکی که چشم هایم را آزار می داد. نفس سرد و بوی تلخ و زننده ای در حوالی گردنم شروع به پخش شدن می کند و توان حرکت ازم صلب می شود و تنها چشمانم خیره ی قرمزیِ اشعه ای از میان انبوهی از سیاهی است.
صدای ناله ی ضعیفی تنم را می لرزاند. صدا، انگار از همین نزدیکی ها و از درون خودم است! صدا ناله وار و پر از زجر مرا صدا می کند. مرا به اسم می خواند و غم و اندوه را در تنم به جریان می اندازد.
جسمی لزج به دور تنم می پیچد و تیغه های تیزی پوست تنم را وادار به سوزش می کند، روان شدن مایه ی غلیظی را از میان کشاله های رانم احساس می کنم. ناله ای درونم سر می دهد و گوش هایم سوت می کشند.
غرشی از سمت چپم حس می کنم. ترسیده با قلبی پر تپش روی بر می گردانم، یک جفت چشم سرخ رنگ با دندان هایی به برندگی شمشیر به سمتم شیرجه می زند. چشم می بندم، بدنم بی حرکت است و پیچک لزج تا گلویم بالا آمده، صدای اندوهگین و هراسانی از میان حجم پر درد گلویم بالا می آید و سیاهی بر تنم چنپره می زند.
***
نفس زنان از جا می پرم، خود را در میان زمین هوا می یابم و پتوی مسافرتی که دور تا دورم پیچیده و راه نفس کشیدن را برایم بسته بود. با تکان کوچکی از روی تخت به زمینِ سفت پرتاب می شوم و آه از نهادم بلند می شود. به سختی از شرِ پتوی رنگی رنگی خلاص می شوم و با موهایی که جلوی دیدم را گرفته بود، نالان بر روی تخت می نشینم. ساعت مچیِ سفید رنگم نیمه شب را نشان می داد، صدای خرخر النا اندک حواس جمعم را کی رباید. بی هیچ عکس العملی، مات و حیران به گوشه ی چادر خیره می شوم. این کابوس دیگر چه بود؟ با یاد آوری اش سوزن سوزن شدن پوست تنم را حس می کنم. تیره ی کمرم به عرق نشسته بود و گوش هایم سوت ممتدد می کشید. حسِ پنجه هایش بر روی گردن دردناکم، صورتم را مچاله می کند.
دستی به شکمم می کشم. احساسش می کنم. انگار همه چیز با واقعیتِ محض ادغام شده بود. آن ناله ی ضعیف را در درون خودم حس می کردم. آن تیغه های تیز که تمام تنم را به درد و سوزش انداخته بود و بوی بدی که فضا را به تیرگی کشانده بود.
آه، خدای من! آن یک جفت چشم گرد و ترسناک چه بود!؟ چشم هایی گرد و سرخ رنگ با قرنیه هایی ریز و سیاهی بی پایانی که در آن جای گرفته بود.
آشفته موهای پریشانم را با کشی که دور مچم قرار داشت می بندم و لگد ریزی به تخت می زنم. کوله ی خاکی شده ام از زیر بالش نمایان می شود و برقی که از پسِ در باز شده اش آشکار شده بود!
آب دهانم را قورت می دهم و تنم بی حس می شود. هیچ یادم نبود! من دست به کاری نابخشودنی زده بودم، غارت شی ای ارزشمند!
آخرین ویرایش توسط مدیر: