- انتظار چی رو؟
دستش روی گونه ی زخمی ام می نشیند و به آرامی می گوید:
- مطمئن بودم حتی اگه بدترین بلا هم سرت بیاد شکایت نمی کنی.
نگاهش پر از اطمینان بود.
- انقدر ها هم مطمئن نباش سرگروه!
لبخند خونسردش کم کم غمگین می شود، دستی به سر بی مویش کشیده و با چشمانی بی فروغ خیره ام می شود.
- من مقصرم.
حیرت زده نگاهش می کنم، از چی حرف می زد؟
- وقتی توی راهرو و تو اون اوضاع و احوال دیدمت، گفتم از هیجان هست، خیلی ها توی فضای سنگین احوالاتشون دچار تغییر میشه و من حالِ بد تو رو بر این اساس پیش خودم توجیح کردم اما.... توی سرداب دیدم که رنگ از صورتت پرید، کم کم تو خودت مچاله می شدی و چشم هات... کلارا چشم هات مثل دو گوی سیاه می درخشید و توش پر از... پر از وحشت و ناامیدی بود...
تنها نگاهش می کنم. دستش برای بار چندم گردنش را مالش می دهد و نگاهِ لرزانش حولِ صورتم دو دو می زند.
- من همه ی احوالاتت رو به چشم دیدم و فکر می کردم همش از ترس و هیجانِ! تو عاشق کشف زیر خاکی ها بودی، می دیدم که با چه علاقه و اشتیاقی حرف های پروفسور گوش می دادی... من، من نفهمیدم چی شد...
حالا متوجه شدم! او هیچ هم خونسرد نبود. فقط نمی توانست حس و حال تلخ، کلافگی و عصبانیت زیادش را چگونه در معرض نمایش بگذارد. دستم را روی دست مشت شده اش گذاشته و آرام آرام انگشت های بهم فشرده شده اش را باز می کنم. نگاهش لبریز از پشیمانی و نگرانی بود. بی قراری خاصی در نی نی چشم هایش بود که کمی نگرانم می کرد. سرم را کمی جلو می برم، صورتم روبه روی قرنیه های خوشرنگ و بی قرارش جای می گیرد، با لبخندی که روی لب هایم بازی می کرد، لب باز می کنم:
- هی پسر! هیچ توقع نداشتم سرگروه هیکلی و غول پایگاه انقدر احساساتی باشه! نگران چی هستی آخه؟ ببین... من چیزیم نیست مَرد، من... من فقط خواب دیدم و این طبیعی هست.
یاد سرداب و فضای نامطبوعش می افتم. بوی ترس بینی ام را چین می دهد و بدنم کمی منقبض می شود.
- فضای اونجا برام سنگین بود، وقتی وارد سرداب شدم یه بوی بد و... و... آه! نمی تونستم نفس بکشم و کم کم حالم بد شد، فقط همین! این تقصیر تو نیست توما.
لبخند زیبایی تحویلش می دهم، از آن لبخند ها که چال گونه هایم را به نمایش می گذارد و صورتم را کمی از آن بی حسی این چند روز در می آورد، زیر گوشم زمزمه می کنم:
- تو بهترین سرگروه پایگاهی.
با شیطنت می خندم:
- و همه جوره با ما کنار میای و گاهی هم شریک قانون شکنی هامون هستی.
او نیز می خندد، هنوز هم چشم هایش بر خلاف صورت سرد و بی حالتش، حالتِ درونی اش را برایم به نمایش گذاشته بود.
- کلارا چه خوابی می دیدی؟
لبخند هیچ! تمام حس خوشِ چند لحظه پیش نیز از بین می رود. به آرامی و با نفسی عمیق سرم را به سمت مخالف بر می گردانم و آهسته تر از آن زمزمه می کنم:
- یادم نیست!
دستش روی گونه ی زخمی ام می نشیند و به آرامی می گوید:
- مطمئن بودم حتی اگه بدترین بلا هم سرت بیاد شکایت نمی کنی.
نگاهش پر از اطمینان بود.
- انقدر ها هم مطمئن نباش سرگروه!
لبخند خونسردش کم کم غمگین می شود، دستی به سر بی مویش کشیده و با چشمانی بی فروغ خیره ام می شود.
- من مقصرم.
حیرت زده نگاهش می کنم، از چی حرف می زد؟
- وقتی توی راهرو و تو اون اوضاع و احوال دیدمت، گفتم از هیجان هست، خیلی ها توی فضای سنگین احوالاتشون دچار تغییر میشه و من حالِ بد تو رو بر این اساس پیش خودم توجیح کردم اما.... توی سرداب دیدم که رنگ از صورتت پرید، کم کم تو خودت مچاله می شدی و چشم هات... کلارا چشم هات مثل دو گوی سیاه می درخشید و توش پر از... پر از وحشت و ناامیدی بود...
تنها نگاهش می کنم. دستش برای بار چندم گردنش را مالش می دهد و نگاهِ لرزانش حولِ صورتم دو دو می زند.
- من همه ی احوالاتت رو به چشم دیدم و فکر می کردم همش از ترس و هیجانِ! تو عاشق کشف زیر خاکی ها بودی، می دیدم که با چه علاقه و اشتیاقی حرف های پروفسور گوش می دادی... من، من نفهمیدم چی شد...
حالا متوجه شدم! او هیچ هم خونسرد نبود. فقط نمی توانست حس و حال تلخ، کلافگی و عصبانیت زیادش را چگونه در معرض نمایش بگذارد. دستم را روی دست مشت شده اش گذاشته و آرام آرام انگشت های بهم فشرده شده اش را باز می کنم. نگاهش لبریز از پشیمانی و نگرانی بود. بی قراری خاصی در نی نی چشم هایش بود که کمی نگرانم می کرد. سرم را کمی جلو می برم، صورتم روبه روی قرنیه های خوشرنگ و بی قرارش جای می گیرد، با لبخندی که روی لب هایم بازی می کرد، لب باز می کنم:
- هی پسر! هیچ توقع نداشتم سرگروه هیکلی و غول پایگاه انقدر احساساتی باشه! نگران چی هستی آخه؟ ببین... من چیزیم نیست مَرد، من... من فقط خواب دیدم و این طبیعی هست.
یاد سرداب و فضای نامطبوعش می افتم. بوی ترس بینی ام را چین می دهد و بدنم کمی منقبض می شود.
- فضای اونجا برام سنگین بود، وقتی وارد سرداب شدم یه بوی بد و... و... آه! نمی تونستم نفس بکشم و کم کم حالم بد شد، فقط همین! این تقصیر تو نیست توما.
لبخند زیبایی تحویلش می دهم، از آن لبخند ها که چال گونه هایم را به نمایش می گذارد و صورتم را کمی از آن بی حسی این چند روز در می آورد، زیر گوشم زمزمه می کنم:
- تو بهترین سرگروه پایگاهی.
با شیطنت می خندم:
- و همه جوره با ما کنار میای و گاهی هم شریک قانون شکنی هامون هستی.
او نیز می خندد، هنوز هم چشم هایش بر خلاف صورت سرد و بی حالتش، حالتِ درونی اش را برایم به نمایش گذاشته بود.
- کلارا چه خوابی می دیدی؟
لبخند هیچ! تمام حس خوشِ چند لحظه پیش نیز از بین می رود. به آرامی و با نفسی عمیق سرم را به سمت مخالف بر می گردانم و آهسته تر از آن زمزمه می کنم:
- یادم نیست!
آخرین ویرایش توسط مدیر: