رمان شاه عقرب | ف.شیرشاهی و فائزه.ا کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
- انتظار چی رو؟
دستش روی گونه ی زخمی ام می نشیند و به آرامی می گوید:
- مطمئن بودم حتی اگه بدترین بلا هم سرت بیاد شکایت نمی کنی.
نگاهش پر از اطمینان بود.
- انقدر ها هم مطمئن نباش سرگروه!
لبخند خونسردش کم کم غمگین می شود، دستی به سر بی مویش کشیده و با چشمانی بی فروغ خیره ام می شود.
- من مقصرم.
حیرت زده نگاهش می کنم، از چی حرف می زد؟
- وقتی توی راهرو و تو اون اوضاع و احوال دیدمت، گفتم از هیجان هست، خیلی ها توی فضای سنگین احوالاتشون دچار تغییر میشه و من حالِ بد تو رو بر این اساس پیش خودم توجیح کردم اما.... توی سرداب دیدم که رنگ از صورتت پرید، کم کم تو خودت مچاله می شدی و چشم هات... کلارا چشم هات مثل دو گوی سیاه می درخشید و توش پر از... پر از وحشت و ناامیدی بود...
تنها نگاهش می کنم. دستش برای بار چندم گردنش را مالش می دهد و نگاهِ لرزانش حولِ صورتم دو دو می زند.
- من همه ی احوالاتت رو به چشم دیدم و فکر می کردم همش از ترس و هیجانِ! تو عاشق کشف زیر خاکی ها بودی، می دیدم که با چه علاقه و اشتیاقی حرف های پروفسور گوش می دادی... من، من نفهمیدم چی شد...
حالا متوجه شدم! او هیچ هم خونسرد نبود. فقط نمی توانست حس و حال تلخ، کلافگی و عصبانیت زیادش را چگونه در معرض نمایش بگذارد.
دستم را روی دست مشت شده اش گذاشته و آرام آرام انگشت های بهم فشرده شده اش را باز می کنم. نگاهش لبریز از پشیمانی و نگرانی بود. بی قراری خاصی در نی نی چشم هایش بود که کمی نگرانم می کرد. سرم را کمی جلو می برم، صورتم روبه روی قرنیه های خوشرنگ و بی قرارش جای می گیرد، با لبخندی که روی لب هایم بازی می کرد، لب باز می کنم:
- هی پسر! هیچ توقع نداشتم سرگروه هیکلی و غول پایگاه انقدر احساساتی باشه! نگران چی هستی آخه؟ ببین... من چیزیم نیست مَرد، من... من فقط خواب دیدم و این طبیعی هست.
یاد سرداب و فضای نامطبوعش می افتم. بوی ترس بینی ام را چین می دهد و بدنم کمی منقبض می شود.
- فضای اونجا برام سنگین بود، وقتی وارد سرداب شدم یه بوی بد و... و... آه! نمی تونستم نفس بکشم و کم کم حالم بد شد، فقط همین! این تقصیر تو نیست توما.
لبخند زیبایی تحویلش می دهم، از آن لبخند ها که چال گونه هایم را به نمایش می گذارد و صورتم را کمی از آن بی حسی این چند روز در می آورد، زیر گوشم زمزمه می کنم:
- تو بهترین سرگروه پایگاهی.
با شیطنت می خندم:
- و همه جوره با ما کنار میای و گاهی هم شریک قانون شکنی هامون هستی.
او نیز می خندد، هنوز هم چشم هایش بر خلاف صورت سرد و بی حالتش، حالتِ درونی اش را برایم به نمایش گذاشته بود.
- کلارا چه خوابی می دیدی؟
لبخند هیچ! تمام حس خوشِ چند لحظه پیش نیز از بین می رود. به آرامی و با نفسی عمیق سرم را به سمت مخالف بر می گردانم و آهسته تر از آن زمزمه می کنم:
- یادم نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای متعجش به گوشم می خورد که می گوید:
    -تو تقریبا داشتی فریاد می زدی و کمک می خواستی، کلارا حس کسی رو داشتی که زیر شکنجه بوده، داشتی به خودت می پیچیدی!... چطور ممکنه یادت نباشه؟
    چشم هایم را محکم به هم فشار می دهم و دست هایم را در هم می پیچانم. یادم نیست! یادم نیست! یعنی... نمی دانم! لعنتی، چه اتفاقی دارد می افتد!؟
    آهسته می غرم:
    -یادم نیست توما... چند بار می پرسی!
    صورتم را به سمتش بر نمی گردانم. پشت پلک های بسته ام تصویر یک جفت چشم ملتمس ظاهر می شود، ترس و بغض تا گلویم بالا می آید. این تصویرهای مبهم و آنی دیوانه ام خواهند کرد!
    صدای آرامش بلند می شود:
    - تو همون دختر روز اول که از چشم هات همه جا چرخ می خورد، نیستی! دردی مثل موریانه از درون داره تو رو از بین می بره، اگه نمی تونی با من درمیون بذاری حداقل دخترا...
    حرفش را ادامه نمی دهد و "آه" عمیقی از سـینه اش بلند می شود. به آرامی پلک هایم را باز کرده و نگاهش می کنم. با دست شقیقه هایش را گرفته بود و پی در پی نفس های عمیق و بی صدایی می کشید. رگ قطور و پر خونی، حوالیِ گوش و گردنش نبض می زد. ناراحت نفسی می گیرم که نگاهش، خیره ام می شود. لب های درشت و مردانه اش زیر فشار دندان هایش رنگ گرفته بودند و چشم هایش پر از دلخوری و خشمِ خفته بود. توجه ام را که می بیند نگاهش را به سرعت می دزدد و از جایش بلند می شود، دست مشت شده اش را جلوی دهانش می گیرد و آهسته زمزمه می کند:
    - بهتره استراحت کنی.
    عصبی از چادر بیرون می زند. پوزخند تلخی روی لب هایم می نشیند. مثل بچه های کوچک بهانه آورده و نق زده بودم! انگار که او را احمق فرض کرده باشم و بی شک توما از این فرضی که در سر من چرخ می خورد، خشمگین بود.
    سرم تیر می کشد و درد از گردن و ستون فقرات گذشته و تا به نوک انگشتان پاهایم می کشد، درست مانند جریان برق با ولتاژ بالا. یاد نگاه خشمگین و لب های بهم دوخته اش می افتم و جریانی بدتر از برق از تنم عبور می کند و تصویر تیزی شئ و نشان زهرآلودش ترس به جانم می اندازد. به سرعت نیم خیز می شوم و بی توجه به دردی که تمام انرژی ام را از آن خود کرده بود دست به جیب می برم و تازه حواسم به لباس جدیدم جلب می شود. عرق از تیره ی پشتم روان می شود، اگر آن لعنتیِ مرموز دست این دو مرد بیوفتد همه چیز تمام می شود!
    با صدای النا چشم هایم را به سمت ورودی چادر می دوزم. لبخند بر لب با سینی حاوی محتویات غذا به سمتم می آید، کنارم رو صندلی جا می گیرد و سینی را روی میز می گذارد و تکه ی کوچکی از نان محلی را در دهان می گذارد و حین نشستن روی صندلیِ کنار تخت غر می زند:
    - کلارا با این بدن خسته و خُرد شده ت نشستن برات ضرر داره، حداقل صاف بشین کمرت درد نگیره.
    لبخند کجی حواله ی غرغرهایش می کنم و از حالت نیم خیز بودن خارج شده و صاف می نشینم. با یادآوری چهره ی توما و ایلیاد هنگام به قتل رساندنم بی شک درد را از یاد خواهم برد!
    سینی را جلوی پاهای چفت شده ام قرار می دهد و من بی حرف کمی بر روی سینی خوشرنگ و لعاب خم می شوم.
    - اممم کلارا می تونم ازت یه سوال یا شاید دوتا بپرسم؟
    سرم را بلند می کنم و با تکان دادن سر اجازه را صادر می کنم. کمی من و من می کند و در آخر با کشیدن نفس عمیقی سوالش را می پرسد.
    -تو... تو اون چاقو رو از کجا آوردی؟!
    خشکم می زند رنگ از روی صورتم می رود. نگاهِ ماتم تا صورت کنجکاوش بالا می رود. النا با دیدن صورت بی رنگم؛ هول ادامه می دهد:
    - راستش من و امیل لباست رو عوض کردیم، یه چاقوی کوچیک و خوشگل توی جیب شلوارت بود که وقتی داشتم تاش می کردم کنار تختت افتاد.
    سعی می کنم لرزش دست هایم را با برداشتن قاشق پنهان کنم. آب دهانم را فرو داده و آرام می پرسم:
    -اوه... پس پیش توئه!؟ من الان داشتم دنبالش می گشتم.
    نفسی می گیرم، انرژی ام تحلیل رفته و دیگر جانی نداشتم، با مکث چند ثانیه ای صدایم را صاف و روشن می کنم و ادامه می دهم:
    - اون خنجر یکی از عتیقه های پدرم هست، همیشه همراهمه، دوست داشتنیه... نه؟
    و با کمی مکث به چشم هایش خیره می شوم، با شک به من نگاه می کند اما پس از چند لحظه لبخندی می زند و می گوید:
    - آره خیلی قشنگه، مخصوصا نقش عقربی که روی دسته ش هست. خیلی خوش دست و ارزشمند به نظر میاد، راستی... بعد از دیدن و کنکاش کردنش، گذاشتمش تو یکی از جیب های کوله ت.
    نفس عمیقی می کشم و قاشق را بی میل بالا می آورم:
    - ممنون عزیزم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    النا هیچوقت آشپز ماهری نخواهد شد! جمله را بارها و بارها با خودم تکرار می کنم و لیوانِ پُر را سر می کشم. اگر اشتیاق و آن چشم های پرشور و ذوقش خیره ام نبود کاسه ی سوپ را روانه ی سطلِ کنار تخت می کردم. مطمئن بودم از هر ادویه ای که کنار دستش بوده مقداری استفاده کرده است، حتی سبزی های پلاسیده ای که در سوپ شناور بود حالتی سرخ شده داشتند. تنها خوشحالی ام لوبیا و نخود هایی بود که کاملا پخته شده و روانه ی معده ی بیچاره ام شده بود وگرنه امشب را تا خود صبح باید پشت چادر سر می کردم!
    گردنم تیر می کشد و "ترق" صدا می دهد. کمی روی رون پایم سوخته بود، وقتی نگاهش کردم یاد سراب و داغیِ خنجر می افتم. پوست سفیدم ملتهب و رگه های پر خون از زیر آن به خوبی نمایان بود.
    روی تخت دراز می کشم و پلک روی هم می گذارم. نسیم ملایمی اطرافم به حرکت در می آید و زمزمه ای آرام زیر گوشم پچ می زند. ترسیده چشم باز می کنم و از جا می پرم. تنها در چادر نیمه روشنِ امداد بودم و نسیمی ملایم موهایم را به پرواز درآورده بود. به آرامی سرجایم بر می گردم. هیجان، کمی نفسم را تنگ کرده بود. به سختی نفس می کشم و چشم می بندم. صدای آرامی می آید، زمزمه ای نامفهوم. آب دهانم را قورت می دهم وناگهان تصاویری مبهم پشت پلک هایم به رقـص در می آیند.
    چهار دیواری کوچک و سقفی به رنگ آبیِ آسمان، صدای قهقه ی شاد می آید و ملودی آرام و دلنوازِ فلوت، چقدر این ها به من حس آشنایی می دهند! بوی طبیعت می آید، بوی خاک باران خورده، کاج های جنگلی و بوی چوب، قلبم پر از حس دلتنگی غریبی می گردد.
    صدایی آشنا اسمم را صدا می زند. آوای دلنواز هر لحظه پر رنگ تر از قبل به گوشم می رسد. به سرعت چشم باز کرده و روی تخت نیم خیز می شوم. چشم های هراسانم قفل نگاهِ متعجب و کنجکاو توما می شود. روی صندلیِ همراه نشسته و کمی سمتم نیم خیز شده و انگشتان بلندش دور یک بازویم پیچیده بود. نفس حبس شده ام را آزاد می کنم و خیسی عرق را از پشت لب های لرزانم با پشت دست پاک می کنم.
    آرام لب می زنم:
    - ترسیدم توما.
    - اوه کلارا معذرت می خوام که ترسوندمت، پلکت می لرزید و من فکر کردم که بیداری!
    - آره، آره... فکر کنم که بیدار بودم!
    با آسودگی روی تخت نشسته و توما بالش بزرگ و پشمی پشت سرم قرار می دهد.
    - بهتره تکیه بدی، خوبی؟
    مسلط بر اوضاع جواب می دهم:
    - خوبم!
    جواب کوتاهم به گمانم نشانه پریشانی حال درونی ام است که توما می پرسد:
    - باز خواب دیدی؟
    - آم، دقیق نمی دونم، من فقط چند لحظه چشم هام رو بستم و... فکر کنم بشه گفت توی بیداری رویا دیدم.
    سرم را به معنی "نه" تکان می دهم که توما به نقطه ای خیره می شود و می گوید:
    - خواهرم درست مثل تو بود.
    و من عاجز می مانم از معنی کردن "بود" که پر حسرت و ناامید از دهانش خارج می شود. مرا معطل نمی کند و ادامه می دهد:
    - اون مرده! خیلی سال پیش و جسدش هیچوقت پیدا نشد!
    چهره ی مچاله شده و غمگینش را از نظر می گذرانم. به راحتی می شد از خطوط چهره اش غم و خشم را خواند. نگاه تلخش روی اجزای صورتم می چرخد:
    - ما دوقلو بودیم، با ظاهر و خلقیات متفاوت. اون بی پروا، رک و دوست داشتنی بود و پسرا عاشقش بودن. چشم های سیاه و پوست سفیدش تو قبیله تک بود، اون دختری با ظاهر و باطن متفاوت با دنیای ما بود!
    گردِ مرده روی صورتش پاشیده می شود، لب هایم آویزان می شود و ناخوداگاه قطره ای اشک روی گونه ام چکیده و لابه لای موهایم ناپدید می شود. صدایش بم و گرفته است و بغضی سنگین به همراه دارد:
    - این جنگل همیشه ممنوع بود. ممنوعه ها سوزان رو جلب می کردند، ما با یک اتفاق اون رو از دست دادیم. وقتی لا به لای درخت ها ناپدید شد، اون برنگشت و ما هیچوقت پیداش نکردیم.
    به چهره اش نگاه می کنم، به گمانم تمام سعی اش را می کند که جلوی اشکش را بگیرد؛ چشم های درشت و لرزانش را لایه ی براقی از اشک پوشانده بود، مردمک چشم هایش برق می زند. از آن همه حسرتِ خفته در صدایش، اشک هایم از هم پیشی گرفته و صورتم را خیس می کنند. انگار بارِ سنگینِ حرف هایش او را شکسته تر از قبل کرده بود. چشم های به رنگ خونش را به صورتم وصل می کند، دستی به لب ها و فک بهم فشرده اش می کشد و با صدایی دو رگه زمزمه می کند:
    - می دونی چرا اینا رو به تو میگم کلارا؟
    هق آرامی از میان لب های فشرده شده ام بیرون می پرد؛ به چشم های خیسم نگاه می کند و لبخند تلخی می زند و انگشت شستش به آرامی زیر چشمم می نشیند. سرانگشت هایش را به سرمای قطب دعوت کرده بود.
    - اون دقیقا شبیه تو بود.
    خیسی صورتم را پاک می کند و به آرامی موهایم پریشانم را پشت گوشم جای می دهد و با نگاهی خیره و ذهنی که دور تر از اینجا پرسه می زد، ادامه می دهد:
    - اون دقیقا شبیه تو بود کلارا، در عین قانون شکنی هاش، مظلوم بود و آروم! تو خودِ سوزانی کلارا!
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    " انسان تاوان اشتباهاتش را می دهد! "، جمله ای که بارها و بارها بر روی زبانم جاری شده و ذهنم را مشغول به خود کرده است. کابوس هایم دیگر جای نفس آسوده برایم نگذاشته بودند؛ شب ها با پریشان حالی و ترس به رخت خواب می روم و روزها با چشمانی به سرخی خون و رنگی که به سپیدی می رفت نگاهم حوالیِ جنگل و سایه هایی بود که پشت پلک هایم جان می‌گرفت.
    شب ها تا خودِ صبح عرق ریزان؛ خواب سرداب مخوفِ حوالیِ جنگل را می بینم. مکانی که مرز باریک جنگل و شهر را مشخص کرده است و برگ های پهناوری که سایه ی جاده های باریک و خاکی شده بودند. تا به حال متوجه ی ترتیبِ درختانِ لبِ مرز نشده بودم، آن ها به طرز منظمی پشت سر هم به صف کشیده و مرز اصلی را با شاخ و برگ های بلند و پهناورشان پوشانده و ورود هر موجود زنده ای را به داخل جنگل منع می کردند.
    بارها مرگ را با چشمان خود می بینم؛ آن شمشیر و نیزه های برنده ای که تن و بدن هایمان را می شکافند و صدای کریحِ قهقهه ای که گوش هایم را آزار می دهد. من با چشم خود؛ دیگری را هنگام مرگ می بینم و دردش را با جان و دل حس می کنم و تنها کاری که از من بر می آید؛ از خواب پریدن و اشک های بی صدایی است که از ترس و حسی مبهم بر روی گونه هایم جاری می شود.
    هیچ چیز سر جایش نیست! این را باید از زمانی که آن شی ارزشمند و مرموز را از روی سبزه ها بر می داشتم؛ می فهمیدم. بی شک وجود اوست که مرا گاه بی خواب می کند و گاه به خوابی پر از کابوس می کشاند. شبح ها به سرعت از پیشِ چشمانم می گذرند؛ صدای زمزمه ها گوشم را پر می کنند، ناله ی مظلومانه ی " کمک " روانم را به بازی می گیرد. وجود اوست که مرا به هم می ریزد! اوست که مرا به سمت خود فرا می خواند.
    موهای آشفته و شانه نزده ام را پشت گوشم جای می دهم و به سختی روی تختم می نشینم؛ هنوز آثار زخم های روی صورت و دست و پایم خودنمایی می کنند؛ آینه ی ترک برداشته ی چادرمان دخترکی لاغر و قد بلند با موهایی ژولیده که تا کمر می رسید را نشان می دهد؛ یک جفت چشم روشن و گرد در میان پوست رنگ پریده اش خودنمایی می کند و سیاهی و گودی که زیر چشمانش جا خوش کرده است از او یک عدد عروسک نزار ساخته است.
    - کلارا؟ عزیزم صبحانه می خوری؟
    به آرامی سر تکان می دهم و بی حرف به کنارش می خزم. بوی سوپ و نان تازه معده ام را تحـریـک می کند. یکی از پاهایم را زیرم کشانده و دیگری را از روی تخت آویزان می کنم و همین حین کاسه ی سوپ روی صندلیِ کنار تخت می گذارم.
    - حالت خوبه؟
    او هم فهمیده هیچ چیز سر جایش نیست. لب های خشکم را تر می کنم؛ صدایم خش دارد، ساعت هاست که حرف نزده ام و از تارهای صوتی ام کار نکشیده بودم:
    - خوبم النا؛ این روزها فقط کمی به هم ریخته م.
    دستش روی پیشانی بلندم می نشیند:
    - تب نداری. دکتر هافمن می گفت دیگه نیازی نیست خودت رو توی چادر مخفی کنی، بهتره برای هوا خوری کمی از این دخمه بیرون بیای تا هوای تازه حالت رو بهتر کنه، تو که نمی خوای مابقی گودبرداری رو از دست بدی؟ ببینم! نکنه... نکنه حالت خوب نیست و دکتر...
    نانِ معطر اشتهایم را دوبرابر می کند؛ یک شبانه روز هیچ چیز به معده ام راه نیافته بود، آهسته زمزمه می کنم:
    - نگاه به ظاهرم نکن؛ سالمِ سالمم، این افکارمه که کمی اذیتم می کنه، ظاهرم با یه شونه و پوشیدن لباس مرتب و تمیز درست میشه.
    - اگه بتونم کمکت کنم؛ خوشحال می شم.
    دخترکِ مهربانِ دلسوز. می خندم:
    - همین که مثل مادرهای وظیفه شناس؛ مراقبم هستی؛ باید ازت ممنون باشم النای عزیز. تو دوست خوبی هستی و خوشحالم که این مدت در کنارم بودی.
    انگشتان ظریفش نوازش گونه روی موهایم می نشینند:
    - وقتی دو روز تو بی هوشی به سر می بردی همه ترسیده بودیم، توماس قبل از رفتن می گفت:" اینجا نفرین شده ست."؛ چشم هاش پر از ترس بود؛ امیلیا می گفت:" توماس هر شب با فریاد از خواب بیدار می شه." برای همین ترسیده بودیم. تو درست مثل توماس شب ها فریاد می زدی و کمک می خواستی و بعد... انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!
    یادم بود، یادم هست! حالا دیگر خیلی چیز ها در ذهنِ پریشانم ثبت شده بود.
    چشمانش نگران روی صورتم راه می گیرد:
    - دو شب پیش وقتی چشم باز کردم دیدم سرجات نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    دو شب پیش چشم های سرخ رنگ مرا ول نمی کرد، چشم هایم از زور بی خوابی می سوخت و ترس دیوانه ام کرده بود. پشت چادر به درخت تکیه داده بودم و جایی کنار چادر خیره ام کرده بود؛ زیر خاک و سبزه هایی که ایلیاد همچنان به دنبالش بود.
    - بی خوابی به سرم زده بود؛ آسمون اینجا؛ شب ها زیبا و پر ستاره هست. خوبه گاهی یه جای آروم بشینی و فقط به آسمون و شب های مهتابیش نگاه کنی.
    - اوه، چه رمانتیک.
    سرم به عقب می چرخد و امیلیا و نیک را در چند قدمی ام می بینم. امیلیا با چشمانی بازیگوش و لب هایی خندان نگاهم می کرد و دست دور بازوی دوسـت پسر مظلومش انداخته بود.
    نیک-چطوری کلارا؟ هوای اینجا دیوونه ت نکرده؟
    لبخندم کش می آید؛ زخم روی دستم خارش می گیرد؛ با ناخن رویش را نوازش می کنم:
    - هوای اینجا نفرین شده ست نیک؛ مگه نمی دونستی؟
    امیلیا کنارم روی تخت آوار می شود:
    - اوه کلارا این حرفا رو به دوسـت پسر ساده ی من نزن؛ اونوقت دیگه شب ها برای عشـ*ـق بـازی محوطه ی بیرون رو انتخاب نمی کنه.
    النا با تاسف سری تکان می دهد و لقمه ی کوچکی را در دهان می چپاند. امیلیا چرخشی به سر و گردنش می دهد و با هیجان لب باز می کند:
    - اوه، من و نیک تصمیم گرفتیم کمی قانون شکنی کنیم.
    خون از زیر زخمم به بیرون می جهد؛ اخم هایم در هم می شود.
    النا:- بی خیال امیل، دنبال دردسر نباش. ایلیاد همین جوری هم امروز سرمون فریاد کشید.
    امیلیا با یادآوری نیم ساعت پیش و فریادهای ایلیاد چینی به بینی اش می دهد:
    - اون با همه مشکل داره دختر، وقتی ما رو به شهر برد؛ می شه گفت تقریبا قفل و زنجیرمون کرده بود.
    نیم نگاهی به نیک می اندازد و سپس با خنده ای غلیظ ادامه می دهد:
    - وقتی توی ماشینش نیک رو می بوسیدم؛ حس می کردم می خواد سرمون رو جدا کنه.
    به آرامی می خندم؛ این دختر دیوانه است!
    النا:- آخر ایلیاد تو رو سر یکی از این حفاری ها سربه نیستت می کنه.
    دست های امیلیا دور گردنش پسرک می پیچد، چشم های پسرک برق می زنند؛ مهربانی را می شد از اجزای صورتش خواند:
    -حالا بی خیال این ها دخترا، بیاید بریم جنگل.
    کپ می کنم، با چشمانی بلقیده و ترسناک خیره اش می شوم. چشم هایش از هیجان می درخشید و لب های سرخ رنگش به لبخندی زیبا باز شده بود.
    النا بهت زده لب می زند:
    - چی!؟
    امیلیا-جنگل... اوه بچه ها این قیافه ها رو نگیرید، نگید حرف های دروغِ اون ها رو باور کردید!؟ من خودم دیروز طلوع آفتاب توما رو دیدم که وارد جنگل شد و تا شب برنگشت! و در آخر؛ سالمِ سالم بود.
    نور ضعیفی میان کوله ام درخشید، ترس به جانم می افتد و از جایم کنده می شوم. ناگهان اشباح دوره ام می کنند، پلک هایم می لرزند؛ زمزمه ها به آرامی به درونم رسوخ می کنند، آن ها مرا فرا می خوانند.
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    صدای فریادم ایلیاد و توما و پروفسور را به چادر می کشاند، روی زمین افتاده و پلک های داغ شده ام خیره ی اشباح است. آن ها مانند زنجیرهای به هم پیوسته به دورم می چرخند و زمزمه ی نالانشان در جانم رسوخ می کند. در هر زمزمه ی شان کلمه "کمک" بیش از بیش شنیدار است.
    نگاهم پر از وحشت و ترس چرخ می خورد. پروفسور دست زیر گردنم می برد و مرا به آغــوش می کشد.آرام و مهربان زیر گوشم لب می زند:
    - آروم دختر خوب، آروم... ما اینجا هستیم کلارا.
    بغض تا گلویم بالا می آید، ایلیاد خیره و نامفهوم نگاهم می کند؛ رگ های برجسته ی گردنش نشان از حال خرابش دارد.
    ایلیاد-پروفسور؟ نیازه به شهر ببریمش؟
    پروفسور شارل سوالی نگاهم می کند؛ حضور اشباح را حس می کنم، سرم را آرام تکان می دهم:
    - نیاز نیست پروفسور، من خوبم... فقط، فقط یه لحظه سرم گیج رفت و... پام کمی سوخته و درد داره.
    خجالت زده سرم را پایین می اندازم، بچه ها ترسیده سیخ بالای سرم ایستاده بودند؛ چشم های امیلیای بازیگوش پر از وحشتی نامفهوم بود. به آرامی زمزمه می کنم:
    - متاسفم.
    - کلارا... کلارا...
    بدنم به آرامی منقبض می شود، صدای هیس مانندش می آید.
    - کلارا.... کلارا...
    سرما به آرامی از نوک انگشتانم راه می یابد و به سمت بالا و بالاتر می رود.
    شخصی دو زانو رو به رویم می نشیند:
    - مطمئنی نیاز به دکتر نداری؟

    چشم هایم که بالا می آید یخ می بندم. نگاهم بر روی لب های کبودش خشک می شود. او آمده بود! اما اینبار با دفعات قبل فرق ها داشت! او در روز آمده بود! با چشم های ملتمس آمده بود و چشم های خونین و اشک بارش درد را بیشتر از پیش فریاد می زد!
    کنار ورودی چادر ایستاده و مانند مار به خود می پیچید. دستی محکم تکانم می دهد. نگاه گیجم روی چهره ی خشمگینش چرخ می خورد، صدایش کم کم واضح می شود، با دیدن نگاه گنگم آهی می کشد:
    - فکر کنم بهتره یه دکتر تو رو معاینه کنه.
    سخت تکان می خورم و لب هایم را از هم باز می کنم:
    - اوه! نه، نه... من خوبم، فقط کمی پام درد گرفت.
    هنوز هم خیره نگاهم می کن. صدایش آرام و بر خلاف چهره ی زمخت و خون آلودش؛ ملتمس و نوازش گر است:
    - کلارا... کلارا بیا...
    فکری در ذهنم می درخشد، با تردید خیره اش می شوم. در هیاهوی اطرافم او باز هم صدایم می کند و خواهش وار نگاهم میکند. ناگهان به سمت دختر ها بر می گردم. النا نگران نگاهم می کرد، نیک کنار توما ایستاده بود و امیلیا با یک اخم عمیق روی پیشانی اش به نقطه ای خیره بود.
    - امیل؟ امیل؟
    تکانی می خورد از فکر بیرون می آید؛ لبخندش مصنوعی است:
    - جانم کلارا؟
    نگاهم را به رگ های برامده ی صورت کریح و کبودش می دوزم. جدا از احاساتی که در حوالی نگاهش پرسه می زند، چهره ای ترسناک دارد! زخمی عمیق که به سیاهی می زند، از کنار لب های خشک و بی رنگش تا کنار گوش و زیر گردنش کشیده است، به طوری که کمی از استخوان فکش به چشم می آمد.
    خیره به او، آرام لب می زنم:

    - تصمیمت رو دوست دارم، گفتم بهت بگم که موافقم!
    اخم امیلیا محو می شود، لبخندی واقعی روی لب های سرخش کش می آید و بازیگوشانه چشمکی نثارم می کند.
    پلک می زنم. او ناپدید شده است ولی آوای آرام و ملتمسش هنوز در گوشم می پیچید. صدای بم و پر از مردگی! نگاهم بر روی کلنگ و درفش می افتد، شاید توما گزینه ی مناسبی برای آخرین قانون شکنی ام باشد!
    ***


    * کلنگ و درفش از وسایل حفاری است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    با سر انگشت کنار ابرویش را می خاراند. هنوز در حال من و من کردن بودم و او متفکر به رفتار عجیب و غریبم نگاه می کرد. شاید در ذهن جست و خیز های بی هدفم را پردازش می کرد.
    دلم را به دریا می زنم، من به تنهایی ذهنم یاری نمی کند، هیچ نقطه ی روشنی ذهن خسته و مغشوشم را روشن نمی کند.
    -توما، من... من می خوام درباره سرداب باهات حرف بزنم! خب... اونجا...
    نفس عمیق و لرزانی می کشم، استرس وار قلنج های دستانم را می شکنم، توما با نگاهی کنجکاو و مبهم حرکات عجیبم را نظاره گر بود. رو به رویم روی تخت می نشیند و دستش را روی انگشتان مشت شده ام می گذارد:
    - اول بهتره آروم باشی! من به حرف هات گوش می کنم کلارا.
    نگاهی به اطراف می اندازم، النا و امیلیا همراه مابقی دور آتش جمع شده و صدای قهقه ی شادشان تا اینجا می آمد.
    - خب... خب من...
    عرق از کنار شقیقه ام روان می شود:
    -من قسمت کمی از خواب هام رو به یاد دارم، بعنی...
    چشم های توما می درخشد و چین نازکی روی پیشانی بلندش می افتد، نوازش را تا بازویم ادامه می دهد و با لحنی کنجکاو زمزمه می کند:
    -خب؟ می خوای بگی تو اون کابوس هات چی اتفاقی میوفته که تا خودت نخوای بیدار نمی شی!؟ من واقعا نگران خوابیدن های توام.
    با یک نگاه می فهمد که استرس دارم و نمی توانم حرفم را بزنم. ناامید خود را عقب می کشد:
    - البته اگر می خوای موکولش کن به...
    قلبم پر سرعت خود را بر سـ*ـینه ام می کوبید، کف هر دو دستم عرق کرده و ریشه ی موهایم به سوزش افتاده است. با این حال، با نفس عمیقی که سـ*ـینه ام را بالا و پایین می کند،
    حرفش را قطع کرده و می گویم:
    - نه الان باید حرف بزنیم، می ترسم بعدا دیر بشه!
    شاید تمام ترس هایم اوهام و خیال باشد، شاید همانی که جلوی چادر منتظر نگاهم می کند تنها زایده ی خودم باشد، شاید...
    اما خواب های سرداب و ناله ها و التماس هایشان روی قلبم سنگینی می کردند. احساس می کنم ده ها تن وزن دیگر را روی شانه هایم حمل می کنم. گاهی ناخوداگاه پلک هایم روی هم افتاده و تصاویر مانند فیلم شورشی به اکران در می آیند.
    بی توجه به چشم های منتظرش، لب های خشک شده ام را تر می کنم و با آهسته ترین صدای ممکن لب می زنم:
    - من، من وقتی حواستون به جسمِ بی جون توماس بود. خب، اون عاج...
    با نفسی که به سختی بالا می آید، آخرین تلاشم را می کنم:
    - قسم می خورم تنها از روی کنجکاوی اون لعنتی رو برداشتم!

    چهره اش مات ومبهوت می ماند. چشم های کنجکاوش رو لب هایم می نشیند، شرمگین لب گزیده و سرم را در یقه ی لباسم فرو می کنم.
    - تو چکار کردی کلارا!؟
    صدایش بوی ناامیدی می دهد و لحنش کمی ناباور است، من باید بیشتر از این ها به او توضیح دهم. دست هایم را در هم پیچانده و با عجله می گویم:
    - توما من بعد از برداشتنش پشیمون شدم، ترسیده بودم ولی راه برگشت نداشتم. می دونستم وقتی بفهمید چه کار خطایی کردم مطمئنا تنبیه سختی در انتظارم خواهد بود و... من باید اینجا می موندم، اینجا یه دنیای دیگه ای هست و من دوست دارم تمام اینجا رو زیر و رو کنم و... و اون موقع، یعنی اون شب...
    - اون شب؟ کدوم شب!؟
    - یه صدایی اومد! قسم می خورم که یه صدایی شنیدم بعد و اون تیکه مجسمه از دستم افتاد، ضربه ی خاصی نخورد ولی خودش پر از ترک بود و چند تیکه شد!
    - اوه! خدای من! تو اون رو...
    قبل از هجوم آوردن و فریادش تند ادامه می دهم:
    - من بین اون عاج شکسته یه خنجر پیدا کردم، یه خنجر بُرنده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بعد از این حرف سر بلند کرده و به توما نگاهی می اندازم، لب هایش مانند ماهی که از آب و حیاتش دور مانده است؛ باز و بسته می شد؛ چشم هایش گرد و متعجب روی صورتم می چرخید و گویا از گفتن کلمات عاجز مانده است.
    -تو چیکار کردی؟ وای، وای!
    عصبی است، آنقدر که که انتظار دارم من را زیر دست های مشت کرده ای که چندین بار ران پایش را مورد اصابت قرار داده است، قرار گیرم. از او انتظار چنین عکس العملی را داشتم من از همان روز اول نباید به آن عاج دست می زدم و حالا ناچیز ترین تاوانش خشمِ سهمگین توما خواهد بود.
    -کلارا؟ الان اون خنجر کجاست؟
    خنجر را از توی جیبم بیرون آورده و به دست او می سپرم، بی درنگ خنجر را از من می گیرد و شروع به بررسی آن می کند قلبم از شدت استرس محکم به قفسه ســینه ام کوبیده می شود. با دیدن چشمانِ سرخ و فک قفل شده اش؛ عرق از تیره ی کمرم روان می شود.
    -این یه خنجر معمولی نیست!
    خب من باید از همان روز اول، از همان موقع که این خنجر از آن عاج به بیرون راه پیدا کرد، این موضوع را متوجه شده ام.
    - و تو، خانمِ کلارا... تو اشتباه بزرگی مرتکب شدی!
    - من متاسفم توما، این رو از تهِ قلبم میگم.
    نگاهش جستجوگرانه روی خنجر کوچک و براق می نشیند.
    - اون خیلی عجیبه توما، اوم... نقوش روی دسته ی... آ، دسته ی خنجر رو می بینی؟
    توما دسته چاقو را به چشمانش نزدیک می کند و با چشمانی ریز شده به خنجر زل می زند. زمزمه مانند می گوید:
    -شبیه عقربه!
    سر تکان می دهم:
    - درسته اون نقش یه عقرب هست ولی... اینجا رو می گم.
    روی دیگر خنجر را نشانش می دهم.
    - اینا خط های ناخوانا و بسیار قدیمی هستن که من قبل از شکسته شدن اون تیکه ی عاج زیر برامدگی و خطی که عاج رو به دو نیم مبدل می کرد، دیده بودم. مطمئنم اینا همون نقوش روی مجسمه هستن.
    صورتش آرام تر از قبل شده است اما چشمهایش همچنان سرزنش گر روی اجزای صورتم بالا و پایین می شوند. با شرم موهایم را پشت گوشم جای می دهم:
    - توما من، من متاسفم که همچین کاری کردم ولی مشکل من این نیست!
    صدایش بم و عصبی است:
    - دیگه چکار کردی خانم جوان!؟
    - من، من کاری نکردم توما... خب من، من فکر می کنم تمومِ... تموم کابوس هایی که سراغم میاد و... و این اتفاقاتی که داره برام میوفته بخاطر وجود این خنجره لعنتی هست.
    توما متعجب نگاهم می کند:
    - مگه به غیر از کابوس های شبانه ت، مشکل دیگه ای هم داری!؟
    به "او" که کنار چادر ایستاده و خیره ام است، نگاه می کنم. با انگشت اشاره آن سمت را نشان می دهم.
    - من اون رو می بینم.
    نگاهش راستای انگشت اشاره ام می رود.
    - چیزی اونجا نیست کلارا!
    لبخند غمگینی می زنم. "او" هم با غم به من و سپس به توما نگاه می کند. تمام وجودش نابود است، انگار هر روز بیشتر از دیروز در حال تکه تکه شدن، است! صورتش را علاوه بر زخم های روز پیش، زخم های عمیق و جدیدی فرا گرفته و در کنار همه ی این ها موهای بلند و پراکنده اش دیگر زخم عمیق و دایره ای شکل کمرش را نمی پوشاندند!
    - من هم همین رو می گم ولی وقتی چند بار خودم رو دیوانه خطاب کردم و به در و دیوار کوبیده شدم؛ متوجه شدم که اون هنوز هم جلوی چادر ما می ایسته و تنها نگاهم می کنه...نگاهش عادی نیست، اون همیشه به توی جنگل اشاره می کنه و با نگاهش التماس می کنه.
    توما خیره نگاهم می کند، چشم هایش مبهم و نامفهوم به نظرم می آید، هیچ چیز خوانایی در تیرگی چشم هایش نمی بینم.
    -این عادی نیست!
    با تعجب و لحنی که عجیب ناامید شده، می گویم:
    -چی؟
    سری تکان می دهد و می گوید:
    -این نقوش... خنجر و خواب های تو! کلارا تو مطمئنی کسی رو همراهت می بینی؟ نکنه ترسیدی و...
    - قسم می خورم که اون الان اینجا و روبه روی منه، من دیگه ترسی ازش ندارم توما!
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سری تکان می دهد و لحظه ای بعد متفکرانه می گوید:
    -گفتی خوابات رو یادت اومده؟
    سری تکان می دهم و می گویم:
    -بله... ولی فقط قسمتی از خوابم به یادم اومده!
    سری تکان می دهد و می گوید:
    -تعریف کن!
    لحن محکمش دلم را نرم می کند، حس تنهایی ام پر می کشد. از ورودم به سراب می گویم، حال زار آن روزم را یادآور می شوم. زخم روی ران پایم را می گویم، کابوس های شبانه ام را می گویم، آن چشم های سرخ و خونین و نیزه های بلندی که پیکر ها را می شکافتند.
    - در این که این خنجر قدمت زیادی داره؛ شکی نیست کلارا و قبلا هم یادآور شدم که گاهی اجسامی توی این دنیا هستند که عادی نیستند! امیدوارم با برداشتن این خنجر اون هم بدون اجازه؛ وارد بازی غیر عادی نشده باشی.
    - این خنجر داخل اون مجسمه بود؛ این یعنی پنهانش کرده بودند، من بدون اجازه ی کی اون رو برداشتم؟
    صدای خش خشی می آید، چهره ی خشمگین رو به رویم کمی می ترساندم. خود را بیشتر به سمت توما می کشم.
    - من نمی دونم کلارا!
    در سکوت نگاهش می کنم.
    "تو نه توما! تو چیزی نمی دونی! اما اون می دونه!"
    ***

    علاوه بر بافت نسبتا ضخیمی که به تن کرده ام، سوئیشرت چهار خانه ی رنگی رنگی امیلیا را نیز به خود می پیچم. سوز سرما بود یا استرسی که به جانم افتاده اینجور پوست دستم را سوزن سوزن کرده بود؟
    آستین های بافتم را پایین تر می کشم و با انگشتان یخ زده ام نرمی جنس را چنگ می زنم. بوی مشعل سوخته مشامم را نوازش می کند. از بوی آتش خوشم می آید، بوی آتش، بوی خاک باران خورده و بوی نَم!
    اینجا همه ی بوهای مورد علاقه ام در هم پیچیده اند و من حتی ذهنم یاری نمی کند از این نَم و چکه کردن های قطره های آب و روان شدنشان بر روی دیواره ی سرد راهرو لــذت ببرم. دلهره و ترس بیچاره ام کرده است.
    کوله ی بی وزنم؛ روی شانه های لرزانم سنگینی می کند.
    - حالت خوبه کلارا؟
    به مقصد مورد نظر نزدیک تر می شویم و توما نگران از تکرار اتفاقات گذشته خیره نگاهم می کرد. خنجر توی کوله سنگینی می کند. با زبان لب های بی رنگم را تر می کنم.
    - اون موقع خنجر توی جیبم بود. داشت پوستم رو می سوزوند! برام هوا سنگین بود ولی الان، فقط کمی استرس دارم.
    او با عضلات قوی و رگ های برجسته ی بازوانش مرا میان دستانش می کشاند. نفس های گرمش کنار گوشم می نشیند:
    - اینجا هیچی نیست کلارا، امیدوارم حالِ دفعه ی قبلت تکرار نشه.
    با ورودمان به سرداب و بوی نای که بینی ام را چین می اندازد خود را بیشتر از قبل در آغـوش توما پنهان می کنم. نسیم ملایمی در زیر زمین بزرگ با دیوارهای پر نقش و نگار می پیچید و صدای "هوهویی" گوشم را پر می کرد.
    - اینجا صدا می پیچه.
    حتی زمزمه های آراممان نیز اکو وار به خودمان بر می گشت.
    توما مردد به سمتم بر می گردد؛ نگاهش تیز روی اطراف می چرخد:
    - هیچی، اینجا نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نمی دانم چرا حسی مخلوط از خشم و شرم صورتم را سرخ می کند، چشم هایم را به زیر پایم می کشانم:
    - نه! توما... من نمی دونم باید چکار کنم.
    - بهتر نیست قبل از هر کاری اون خنجر لعنتی رو از کوله ت بیرون بیاری؟
    باز هم می گویم، کوله ام سنگینی می کند! با درآوردن خنجر انگار باری سنگین را از روی دوشم برداشته ام. لعنتیِ درخشان باز هم داغی اش دستم را می سوزاند؛ پوست ملتهبم زیر تیزیِ خنجر منقبض می شود.
    - اوه! اون داغه، اون... اون مثل قبله!
    توما خیره نگاهش می کند، خنجر جایی مابین من و او بر روی زمین افتاده و نور ضعیفی اطرافش را احاطه کرده بود. حس منفی که در اطرافش موج می زد؛ ذهنم را آشفته و نگران کرده بود. توما کنجکاو روی دو پا می نشیند و با لمس چند ثانیه ای اخم هایش به هم می پیچد.
    - تو اون مدت "این" رو توی جیبت پنهان کرده بودی و داشتی به خودت می پیچیدی؟ کلارا تو دختر به شدت سر به هوایی هستی!
    - من فقط ترسیده بودم! وقتی...
    بغض می کنم، با سر انگشت قطره اشکِ بندِ مژه هایم را پاک کرده و با صدای که از فرط ناراحتی و نگرانی دو رگه شده بود؛ پاسخ می دهم:
    - وقتی اون گوشه تو خودم جمع شده بودم؛ تو بالای سرم اومدی و من پشت سرت چند سایه ی قد بلند دیدم و از ترس بی هوش شدم.
    صدای ضعیفی ما را از جا می پراند، نگاهم دیوار به دیوارِ سردابِ نیمه تاریک چرخ می خورد.
    - بهتره مابقی مشعل ها رو هم روشن کنیم، اینجور نمیشه کامل به همه جایِ سرداب مسلط بود.
    خنجر پر نور تر از لحظات قبل شده بود و مطمئنا سوزان تر، با همان فاصله خیره اش می شوم و با ذهنی پر سوال می گویم:
    - اون هیچ جایی به غیر از این سرداب اینجور نمی درخشه!
    سایه ای محو را در اطرافم می بینم؛ انگار دود آتشی نیمه سوخته در هوا پراکنده است. قدمی به عقب بر می دارم و چشمانم بی اراده به سمتی متمرکز می شود؛ سایه جست و خیز کنان خود را به در و دیوار های سرداب می کوبد، صدای ناله ی ضعیفی به گوشم می رسد. متعجب و ترسیده زمزمه می کنم:
    - می شنوی!؟
    توما گیج نگاهم می کند؛ دست های بزرگش را بندِ جیلقه ی تنش کرده بود و قدم به قدم سرداب را کنکاش می کرد.
    - چیزی گفتی؟
    نگاهم به صندوق بزرگ و استخوان های اسکلتی که در گوشه ی سرداب قرار داشتند؛ می افتد. مردد به کوله ام نگاه می کنم. اگر آنجا چیزی نباشد بی شک تیم تحقیقاتی پی به دستکاری های ما می برند و این بار دردسری بزرگ تری رخ می داد.
    - توما میل گرد همراه خودت آوردی؟
    - اونا رو برای چی می خوای!؟
    رو به روی صندوق می نشینم، هوای سرداب سنگین و سرد شده بود، انگار میان حجمی از قالب های یخ فرو رفته باشم، دندان هایم از ترس و سرما به هم می خوردند و نفس هایم مانند مه ای غلیظ راهشان را به بیرون می یافتند.
    صدای ناله و غرشی خشمگین می آید، بوی سوختگی به مشام می رسد. کنار صندوق بر روی زمین می نشینم و لحظه ای چشم هایم روی هم می افتد. صحنه ای آشنا پشت پلک هایم جان می گیرد، یک جفت چشم گریان و ترسیده؛ روبه رویم ناله سر می دهد. خون روی صورتم می پاشد و فغانی بلند و وهم انگیز در متروکه ای سرد می پیچد، نفس زنان از جا می پرم و دستی به صورتِ عرق کرده ام می کشم:
    - اوه... لعنتی!
    توما دست سردم را نوازش می کند، او هم اخم آلود به اطراف می نگرد؛ چشم هایش تیره تر از گذشته بود و استخوان های دستانش از شدت منقبض شدن سر و صدای عجیبی راه انداخته بودند.
    - کلارا خوبی؟ اگه مشکلی پیش اومده می تونیم از اینجا خارج بشیم.
    نفس زنان لب می زنم:
    - نه... نه، فقط، یه لحظه چیزی یادم اومد.
    میل گرد با قطر چند اینچی را به زیر صندوق می رود، نواری نازک و نسبتا پنهان زیر صندوق بود که با توجه به حاشیه های گل کاری و علامت های عجیبی که بر روی صندوق هک شده بود؛ به چشم نمی آمد. میل گرد نرم و نازک پیش می رود. قطره های عرق تا پشت لبم راه گرفته بودند؛ از زیر مژه هایم او را می بینم، با چشمانی گریان منتظر مرا نگاه می کرد.
    صدای تقه ی آرامی باعث می شود گوشم را به صندوق بچسبانم، صدای چرخش می آید؛ جسمی سنگین از درون در حال جا به جا شدن بود. مانند یک گاوصندوق غول پیکر بود که چرخ دنده هایش پنهان از چشم ها درب آهنین را مهرو موم کرده بود.
    - لعنتی این دیگه چیه!؟
    از جا می جهم، صدا هنوز می آمد. مایه ای تیره و غلیظ از زیر صندوق روان شده بود. ترسیده پشت توما پنهان شده و به بازوی کلفتش چنگ می زنم. مایع تیره رنگ تا وسط های سرداب مانند خطی نازک جریان یافته بود.
    - اون... اون...
    توما متفکر خود و من را کمی عقب می کشد. مایع به همراه لخته های سیاه رنگ، تا نزدیکی مان پرخروش بر روی زمین پیچ می خورد.
    - مثل یه مثلثه!
    خطوط روی زمین کم کم معنا و مفهوم می یافتند، حیرت زده لب می زنم:
    - اون چیه!؟

    نیشخندی عصبی روی لب های توما ظاهر می شود، چشم های سرد و بی رنگ شده است. دست به جیب به سمتم چرخیده و با صدای بم و یخ زده زمزمه می کند:
    - خون؟
    صدایش بار ها در گوشم زنگ می خورد! نگاه ترسان و حیرت زده ام روی مایع غلیظ سُر می خورد. خون سرخ رنگ در حال خروش است و مانند یک موجود زنده بر روی زمین سرداب جست و خیز می کند!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا