رمان شاه عقرب | ف.شیرشاهی و فائزه.ا کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
توما هم مردد بود، مایع ی تیره رنگ، غلظت رنگش معمولی نبود و به طور عجیب و غیر عادی درست در وسط سرداب با خطوطی نازک دو مثلث در هم گره خورده را تشکیل می داد.
صدای همهمه می آید و تقه ی بلندی که از صندوق مسی رنگ بلند می شود. خط زیرین و میل گردی که در میانش جا مانده، از صندوق جدا شده و بر روی زمین می اوفتد. ناگهان مایه ی تیره رنگ از زیر صندوق فواره می زند.
ترسیده عقب و عقب تر می روم.
- اونا خونن، لخته های خون رو ببین... شاید موندگاریشون باعث تغییر رنگشون شده.
بوی ناخوشایندی آزرده خاطرم می کند.
لخته های خون مثلث ها را در بر گرفته بودند. اشباح را اطرافم حس می کنم. محکم به بازوی توما می چسبم. لرزیده می نالم:
- اونا اینجان توما.
دستش انگشتانم را به آرامی نوازش می کند. مشعلی خاموش می شود؛ صدای همهمه می آید. صدای دویدن، جیغ تیزی گوشم را می خراشد، آن ها کم کم به من نزدیک می شوند.

صدای پچ پچ آرامی زیر گوشم نبض می زند، دستم را دور بازو های قطورِ توما پیچانده و با لرز آشکاری که تنم را در بر گرفته بود، به او می چسبم. توما مضطرب و نگران به اطراف نگاه می کند، نسیمِ ملایمی در سالنِ در بسته پیچ می خورد.
- کلارا، تو چیزی می بینی؟
نگاهِ اشکی ام را به سمت صورتش می کشانم، میان ابروها و پیشانی بلندش خط عمیقی از نگرانی افتاده بود.
- اونا من رو اذیت می کنن توما.
صدای قدم زدن هر لحظه بیشتر می‌شود و من بیشتر از پیش به خود می‌پیچم ، اشک هایم یکی پس از دیگری بر روی گونه ام فرو می‌ریزند. لمسِ نامرئی که روی شانه های ظریفم می نشیند؛ باعث می شود تکان محکمی خورده و از توما و دست های قدرتمندش جدا شوم. سنگینی چند نگاه جسمِ فانی ام را ضعیف و سنگین کرده بود.
- ما آزاد میشیم.
ترسیده زیر لب پچ می زنم:
- تو کی هستی؟
نگاه جان داری پشت پلک های لرزانم جانم می گیرد:
- ما سرنوشت تو هستیم!
صدایش آهسته، بم و پر از راز های نهفته بود، دست هایم را در آغـوش می کشم.
- چـ... چی از جونم، می، می خواید؟!
- کلارا... کلارا، کلارا...
- کلارا باید از اینجا بریم.
لرزان، مثل یک پرنده ی خیس و بی توان که در میان باد و باران گیر کرده است، ترسیده و مظلومانه به توما نگاه می کنم. عنبیه ی چشم هایش را رگه های خونین در بر گرفته بود. ناخوداگاه آوایی غریبه و بم از میان حلقم بیرون می آید:
- نمی تونیم!
نگاهش جست و خیز کنان با مردمک هایی گشاد شده روی لب هایم می نشیند. بهت زده لب می زند:
- چی!؟
صدای ضربه هایی که پی در پی بر در چوبیِ سرداب می خورد، توجه ام را جلب می کند، در پسِ در بسته شده صدای قهقهه های کریح به گوش می رسد، صدای جیغ و گریه از سمت دیگری از سرداب گوشم را پر می کند.
لمسی نامرئی را روی بازوهایم حس می کنم. صدای نیمه آشنایی که فریاد "فرار کردن" را سر می دهد. چقدر با این صحنه آشنا هستم. آهسته زمزمه می کنم:
-دست از سرم بردارین، خسته شدم دیگه تحمل ندارم!
مچاله و ترسیده روی زمین آوار می شوم، سرم را میان دست هایم گرفته و گریان تمنا می کنم.
-خواهش می‌کنم دست از سرم بردارین، دارم دیوونه می‌شم.
_ هی! آروم باش، بلند شو، بلند شو، از اینجا می ریم کلارا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    حیران و ترسیده به او که قرنیه ی چشم هایش را لرز در آغـوش گرفته است، خیره می شوم. دهانم خشک شده و از فرطِ بی آبی همانند ماهی رو به مرگ بودم. به آرامی زمزمه می کنم:
    - اون ها نمی ذارن توما.
    - چی!؟
    قرنیه ی چشم هایم به سمتی می چرخد. آن ها روی زمین نشسته و گریان ما را تماشا می کردند. چند نفرکه در یکدیگر پیچ خورده و با ترس گاهی به سمت دربِ سرداب خیره می شدند و بیشتر از پیش در آغـ*ـوشِ یکدیگر فرو می رفتند. در این بین، یک جفت چشم آشنا و رنگی در میانشان من را به هراس می اندازد. دست هایشان به سمتم دراز می کشد و نگاهشان هزار التماس نهفته را در خود فریاد می زند، بجز التماس ترسی عجیب همراه با زجری وحشتناک در چشمانش نمایان، آنها زجر میکشند.

    چراغی بالای سرم روشن می شود! آن نگاه ملتمس! چشم های درشت و صورت گرد و قامت ریز نقشش مرا یاد کسی می انداخت! با یادآوری همراهی های اخیر "او" آه از نهادم بلند می شود. دختری جوان که در حال متلاشی است!
    صدای قهقهه های کریح و فریاد های خشنی پشت دربِ سرداب من را به خودم می آورد. آن لعنتی های پشت درب دست بردار نبودند.
    - کلارا؟ کلارا...
    با وحشت به سمت توما برمی‌گردم، نمی دانم او نیز آن ها را احساس می‌کند یا نه اما ترس در تک به تک اعضای صورتش نمایان است، اخم هایش در هم پیچ و تاب خورده و فکش از شدت خشم و نگرانی قفل شده بود. صدایش مانند غرش یک شیر است:
    -باید از اینجا بریم، این جا امن نیست کلارا! ما نباید اینجا می اومدیم.
    با این حرفش صدای بهم خوردن جسمی باعث می‌شود که با ترس به سمت صدا برگردیم. در محکم به هم کوبیده شده و دوباره باز شده بود، باد اعظیمی را در اطرافم حس می کنم و پیچِ موهایم به هوا برمی خیزد.
    -خواهش می‌کنم کلارا باید بریم! سعی کن بلند بشی، خیلی خودت رو سنگین گرفتی!
    زمزمه ها بیشتر می شود و من ترسیده بیشتر به حجم تنومند توما می چسبم. دست هایم را دور گردنش سفت کرده و ناله می کنم. صداهای مبهم اطرافم کم کم جان می گیرند و درونِ ذهنم پیچ می خورند، ناله هایشان شدت می گیرد.
    " بمون! "
    " کمک مون کن!"
    " ما به تو احتیاج داریم کلارا "
    " دختره آ... "
    بی حرف به توما خیره می‌شوم. در چشم هایش ترسی عجیب نمایان است، نگاهم اتوماتیک وار به چشم های التماس گونه ی آن ها می چرخد، آهسته زمزمه می کنم:
    -اونا، به من... احتیاج دارن!
    کلماتم را بریده بریده ادا می‌کنم. نیرویی عجیبی در تنم جولان می ده. حس می کنم از همه طرف موجِ غریبی احاطه ام کرده است. لبخند آشنایی در پسِ ذهنم؛ آرام آرام حسِ ناشناخته ای را در جانم تزریق می کند، گوشه ی لب هایم به لبخندی کج می شود!
    -من... من نمی‌تونم بلندت کنم کلارا... خودت بلند شو!
    پلک هایم را با احساساتِ جدیدی که مرا در بر گرفته بود، روی هم گذاشته و آرام لب می‌زنم:
    -من باید بمونم توما، تو می‌تونی بری.
    می‌بینمش که "او" آنجا ایستاده و به من خیره شده است. چهره اش چیزی را نشان نمی‌دهد، با دیدن نگاهم که صورتش را در حال کنکاش کردن است، با لبخند محوی روی لب های بی رنگش نقش بسته است، با انگشتِ اشاره به صندوقی که کنج دیوار قرار گرفته بود، اشاره می کند. چشم هایش را هاله ای از غم و اندوه می‌پوشاند و لب می‌زند:
    - اون... اونجاست کلارا.
    اسمم بارها در گوشم اکو می شود و ناخواسته لذتی وصف نشدنی وجودم را فرا می گیرد. گرمای دستی را بر روی شانه ام احساس می‌کنم با شدت به عقب بر‌می گردم، جز توما که در کنارم نشسته و عجیب نگاهم می کرد، هیچکسِ دیگری در نزدیکی ام نبود.
    - بلند شو کلارا!
    ناخوداگاه پلک هایم روی هم می افتد. بوی کاج زیر بینی ام می پیچد. حرکت آرام و مارپیچی روی تنم حس می کنم و خونسرد با چشم های بسته و نیرویی که مرا فرا می خواند؛ از جا بلند شده و قدم بر می دارم.
    - اوه، خدای من! کلارا!؟
    صدایش را ناامیدی و نگرانی پر کرده بود، از زیر مژه هایم قدم های عقب رفته اش را می بینم و لبخندم وسعت می گیرد.
    صدای هیس هیس مانندی را میان گوش و گردنم حس کرده و نبضی روی نبضم در حال تپش بود! ناخوداگاه چشمانم روی هم می افتد. پوست لزجی دور بازوهایم پیچیده و دست هایم به آرامی به حرکت در می آید.
    صدای فریاد آشنایی را در نزدیکی ام می شنوم، کسی اسمم را صدا می زد، صدایش پر از وحشت و حیرت بود، نامم با ناباوری و غم روی زبانش جاری می شد و به طرز عجیبی آوای صدایش جانی دوباره هدیه ام می کند، گویی نفسی تازه در وجودم دمیده باشند!
    هیس هیسِ آرامی چشم هایم را به باز شدن؛ وادار می کند. نگاهِ خونسرد و بی تفاوتم در حولِ پاهایم می چرخد، سرخیِ تیره رنگ از میان صندوقِ شکافته شده بر روی زمین راه گرفته بود و در هم می لولید، پاهایم تحتِ دستورِ "هیسِ" غلیظ و پر معنی ای به یکدیگر جفت می شوند، مثلث خون در اطرافم در حال تکامل بود!
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп

    قرنیه ی چشم هایم روی سنگینی که روی شانه و بازوهایم، حس می کنم، به حرکت در می آید. یک جفت چشمِ گرد و سبز رنگ در چند اینچی ام، مرا نگاه می کند. "هیس، هیس" آرامی از میان دهان بزرگش خارج می شود و تمام گردیِ صورتش را انگار لبخندی مرموز پوشانده است. فلس های سبز و آبی تنش را برقی خیره کننده در بر گرفته است و چند ثانیه یک بار روی دست و شانه های ظریفم در خود می لولید و فلس هایش مانند پرهای یک پرنده باز و بسته میشد.
    - کلارا، کلارا...
    نگاهم را از مار و تاجِ عجیب و طلایی رنگی که روی سرش قرار داشت، گرفته و به صدای خفه ای که از سمت چپم به گوش می رسید، خیره می شوم. زمین زیر پایش را ترک های کوچک و بزرگ در بر گرفته و از میان شکاف ها شاخه و ریسمان های بلند و محکمی روییده بودند و تنِ غول پیکر و قدرتمندِ او در حصار شاخ و برگ زندانی شده بود و هر لحظه فشار به دور دست و پاهایش بیشتر می شد. توما صلیب وار توسط ریسمان های بافته شده، به دیوار قفل شده بود و با فشاری که تحمل می کرد، رگ های برجسته ی خونین زیر بازوهای قطورش نمایان شده بود.
    چشم هایش با درد و نگرانی صورتم را کنکاش می کرد، بهت زده و ناامید اسمم را صدا می کند. بی تفاوت نگاهم را از او می گیرم، "هیسِ" آرامی زیر گوشم پچ می زند.
    - دیگه وقتشه کلارا!
    سرخی خون مانند سه مثلثِ بزرگ و در هم پیچیده اطرافم خودنمایی می کرد. بادی اعظیم کم کم در میان سالن به پا می خیزد. صدای زمزمه ها بلند و گوشخراش می شود. حرکت مارپیچِ شاه مار را دور گردن و شانه هایم حس می کنم، چشم هایم ناخوداگاه بسته می شود و کلماتی ناآشنا با زبانی غریبه و صدایی که مالکش من نبودم، از میان لب های خشک شده ام جاری می شود.
    پشت پلک های بسته شده ام حرکاتِ تند و تنش های زیادی حس می کنم، فریادی آشنا و دردناک در گوشم پیچ می خورد و ناخوداگاه با تپش قلبی که تنم را داغ و سوزان کرده است، صدایم نیز بالا می رود. باد موهای بلندم را در هوا پخش می کند.
    جسمی محکم بر در و دیوار کوبیده می شود و این برای من اندکی مهم نیست! صدای فریادِ دردناک با خیزش باد و آوازی که تند و بی وقفه می خواند کم کم به خاموشی می رود.
    لغزش مایع غلیظی را روی لب هایم حس می کنم و لمسِ لزجی که تا روی صورتم می آید، مایع غلیظ از میان بینی و صورتم تا روی گردنم روان می شود، بوی خون در سرم می پیچد.
    ناگهان دردی دردناک با خشونتی تمام از سرانگشتانم تا مغز استخوانم رسوخ کرده و لب های پر تحرکم را محکم بهم قفل می کند. سرم نبض می زند. میان نبض کوبنده ای که روی گردنم حس می کنم، سوزشی عمیق زیر گوشم می پیچد و صداها کم کم برایم بی رنگ می شوند و سیاهی ذهنِ سپیدم را در بر می گیرد.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    درود دوست های گلم :aiwan_lighfffgt_blum: سال جدید رو به همگی دوستان تبریک میگم ♥_♥
    انشالله که سال جدید، سال فرخنده ای برای همه باشه.
    ***

    سوزشی که در سرم ایجاد می‌شود، باعث می‌شود که پلک هایم را از هم باز کنم. در چند لحظه اول چشمانم اطرافم را تار می‌بیند اما کم کم به نور کم درون اتاق عادت می‌کنم و کنجکاو به اطرافم خیره می‌شوم. سرم را با دستم گرفته و برای چند لحظه با تعجب و حیرتی وافر به اطرافم خیره می شوم. با یادآوری اتفاقات با عجله از جا می جهم و ترسیده و لرزان اطرافم را دید می‌زنم. تمام فضای بزرگ و سردِ سرداب را زیر نظر می‌گیرم، ذهنم آرام آرام پر از سوالات بی جواب می شود، توما تا لحظاتی پیش در کنارم بود! توما!؟ نگاهم دور تا دور دیوارهای نیمه تاریک را چرخ می زند، خبری از آن هیکل غول پیکر و چهره ی آرامش نبود! توما نبود! لرزشی کل وجودم را فرا می‌گیرد و دلهره ای عجیب دیواره های قلبم را سنگین می کند.
    درب سرداب انگار که قفل و موم شده بود و من راهی برای بیرون رفتن از این زندان نیمه تاریک و سرد نداشتم! روی زمین سر می‌خورم و با تعجب و حس ناخوشایندی که احاطه ام کرده بود، به اطراف نگاه می‌کنم. خونی که قبل از بیهوش شدنم روی زمین جاری بود، جایش را به زمین صاف و پر گرد و غباری داده بود، دریغ از لکه ای خون! انگار که اتفاقات چند لحظه پیش برای من توهمی بیش نبوده است.
    سرم را به سمت صندوقچه می‌‎چرخانم، در کنار در صندوق یک دفتر با جلد چرم و تیره رنگ خودنمایی می کرد. جلد دفتر را آرام با سر انگشتانم لمس می کنم، بوی کهنگی می داد، لبه هایش پوسیده و کمی زرد شده بود. طناب روشنی دفتر و جلد زخیمش را مهر و موم کرده بود. دست می‌برم با کلی کلنجار رفتن، طناب نازک دور جلد را باز می کنم.
    جلد دفتر را باز می‌کنم، برگ های زرد و کهنه اش را لکه های بزرگ و تیره پر کرده بود. نگاهم آشفته روی متن آشنا در وسط برگ ثابت می ماند! ترسی عمیق گوشه ی قلبم خانه می کند.
    کلمه ی درشت و آشنا جلوی چشم های حیرت زده ام بر دفتر و برگ های پلاسیده اش جست و خیز می کنند. حروف درشت و خوانا و با خطی آغشته به خون روی برگ نقش بسته بود!
    "مرگ"!
    بوی خون زیر بینی ام می پیچد و ترس و تاریکی اطرافم را احاطه می کند.
    با ترس دفتر را به سمتی دیگری پرت می‌کنم، صدای ناقوس در گوشم می‌پیچید و من دست هایم را بر روی گوشم گذاشته و چشم های لرزانم روی دیوارهای پر صدا می چرخد. اطرافم به طرز باورنکردنی می‌لرزد. دود و سیاهی پراکنده ای را حولِ دفتر و جلد عجیبش می بینم، سیاهی کم کم به من نزدیک می‌شود و اطرافم را در بر می‌گیرد، سیاهی هر لحظه به من نزدیک تر می‌شود و در آخر جایی در نزدیکی من در هوا پخش شده و ناپدید می شود. قلبم پر ضرب و سنگین خود را بر سـ*ـینه ام می کوبید.
    با تعجب دستم را از روی گوش هایم بر می‌دارم، همه چیز مثل سابق شده. حس می کنم فشار عجیبی به جسم و روحِ آشفته ام وارد شده است. با سرگیجه ای که دچارش شده بودم، به درب باز شده ی سراب خیره می شوم! کشان کشان خود را به درب رسانده و قبل از قدمی که بیرون از درب اصلی بگذارم، صدای افتادن جسمی سنگین از پشت سرم توجه مرا به خود جلب می‌کند. با تردید سرم را بر می‌گردانم و پشت سرم خیره می‌شوم. جسمی بزرگ و آشنا در پسِ سبزی برگ های ریز و کوچک به چشم می خورد!
    مات به زمین و بوته گل های رنگارنگی که در اطرافش روییده بودند، خیره می شوم. ناخوداگاه قطرات اشک از چشمانم روی گونه ام روان می‌شود، قلبم به شدت می‌کوبد و ذهنم فقط یک جمله را فریاد می‌زد:
    -تو مقصری!
    من مقصر این اتفاق هستم! اگر لجبازی نکرده بودم و با توما از این اتاق لعنتی بیرون رفته بودم الان توما زنده بود و جسد خونینش اینجا جلوی چشم های ناباور من جولان نمی داد. جسم بی جان توما پر از خون و با گردنی دریده شده، جلوی من نقش بر زمین شده است و از سر و صورت او به طرز فجیعی خون فواره می زد.
    دستم را بر روی دهانم می‌گذارم و آرام هق می‌زنم، کاش به او نگفته بودم که با من به اینجا بیاید.
    چشمانِ بی حرکت توما، مرا نگاه می کرد. نگاهش آرام بود، لب های درشت و وسوسه آمیــزش را لبخندی زیبا، زینت داده بود!
    با چشمانی پُر و جسمی سنگین از اندوه و درد از سرداب دور می شوم، توما مرا نگاه می کرد! به سرعت از لبِ مرزی جنگل به سمتِ پایگاه می دوم، من، او را به آن مکانِ نفرین شده بـرده بودم!
    چادرهای خاکی رنگ از دور چشمم را نوازش می کنند، او به جای من سرنگون شده بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    خودم را به کمپ می‌رسانم و با عجله وارد چادر خودمان می‌شوم با دیدن بچه ها که کنارهم نشسته اند؛ هق هق آرامم کمی شدت می گیرد. با صدای قدم های من همگی به سمت من بر می‌گیرد، بچه ها با دیدن احوالات من نگران و ترسیده دوره ام می کنند.
    -کجا بودی کلارا؟
    -می دونی چند ساعته غیبت زده؟
    -نمی‌گی همه نگرانت می‌شن؟
    -این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟
    یک گوشه از چادر بر روی زمین می نشینم و با گریه زمزمه می کنم:
    - بدبخت شدم، اون، اون...
    با صدای امیلیا حرف در دهانم می‌ماند.
    -لازم نیست حرف بزنی! همین که سالم رسیدی خوبه!
    با تایید دیگران؛ بغضم بیشتر از پیش گلویم را به مرز خفگی می برد! سرم را با شدت تکان داده و مخالفت می کنم:
    -باید بگم، چیز مهمی هست!
    امیلیا دستم را می‌گیرد و به زور مرا بر روی تخت می‌نشاند و می‌گوید:
    -حالا بگو!
    سر تا پایم را لزر گرفته و عرقی سرد بر روی مهره ی کمرم احساس می‌شود، چطور می‌توانم آنها را در جریان مرگ توما بگذارم؟ چگونه می‌توانم به آنها بگویم که مقصر منم؟ چگونه می‌توانم بگویم که توما بخاطر من قربانی شده؟ عملا من آن مردِ مهربان را کشته بودم.
    -نمی‌خوای چیزی بگی؟
    سرم را به سمت النا که این سوال را پرسیده بود می‌چرخانم و با لکنت می‌گویم:
    -من، توما، من، او...
    النا شانه هایم را می‌گیرد وبا لبخندی که مخصوص صورت زیبا و مهربانش بود؛ می گوید:
    -کلارا! آروم باش عزیزم. توما کجاست؟
    قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین فرو می‌ریزد و تا می‌خواهم لب باز کنم صدای خرخر بلندی مرا از جا می‌پراند با ترس به بچه ها نگاه می‌کنم. نگاه بچه ها همچنان منتظرِ باز شدن لب های من بود. صدای خرخر از نزدیکی چادر به گوش می رسید.
    - اون، او...
    غرش عجیبی گوشم را پر می کند، بچه ها شک زده به اطراف خیره می شوند. نیک متعجب و نگران به سمت ورودی چادر خیز می گیرد:
    -من می‌رم ببینم صدای چیه!
    بلافاصله دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم:
    -نه صبر کن نیک!
    بچه ها با تعجب به من نگاه می‌کنند، جسمی درهم پیچ خورده و نا اشنا به سرعت به ما نزدیک می شد، سرعت زیاد و جست و خیزش مانع دیدن کامل او می شد. حیرت زده فریاد می زنم:
    -پشت سرتون!
    نگاهشان با حیرت روی جسم می نشیند، جسم بزرگ و همرنگ سیاهیِ شب بود، بال های بزرگش به سرعت برهم می خورد و تیزی نوکش را سرخی خون پوشانده بود.
    گوش هایم زنگ می خورند، صدای جیغم جسم بی حرکت و شوکه ی بقیه را تکان می دهد:
    - فرار کنید!
    با حرکت دست نیک هر چهار نفر با عجله به سمت در خروجی چادر می‌دویم، هیچکس در پایگاه نبود، تنها صدای فریاد ما بود که در محوطه می پیچید. با دیدن درخت های پهناور فریاد می زنم:
    - به سمت جنگل، برید اونجا.
    صدای فریاد نیک سرعتم را افزایش می دهد، به اولین درخت می رسم که ضربه ای محکم حواله ی گردنم می شود و درد تا مغز نخاعم پیچ می خورد، با صدای گوش خراش امیلیا؛ چشم های خمـار و دردناکم به سمتشان بر می گردد، خون از گوش و بینی امیلیا روان بود و تیزی جسمی شکم و پهلویش را شکافته بود.
    - امیلیا...
    دخترک با نگاهی وحشت زده به شکم دریده شده اش خیره بود، با دیدن نگاه هراسانش؛ جسمی بزرگ که از پشت به سمتش خیز گرفته بود؛ پلک هایم روی هم می افتد.
    ***
     

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    با چکیدن چند قطره ی سرد بر روی صورتم چشم باز می کنم. پوست صورت و دست هایم از حجم سرمایی که احاطه ام کرده بود، به سوزش افتاده بودند. تنم زیر دمای یخ زده ی مکان ناآشنا بی حس شده بود. با تکان کوچکی که به گردن و شانه هایم می دهم؛ فغانِ استخوان هایم بلند می شود. حس می کنم که چشم هایم نیز یخ زده اند. صدای چکه کردن قطرات آب از بالای سر به گوش می رسد، صدا چکیدن بارها در گوشم اکو می شود، چشم هایم به آرامی روی فضای نیمه تاریک می نشیند، روی سنگ های سخت دراز کشیده و نیمی از تنه ام به سنگ بزرگ و برآمده ای تکیه داده شده بود و در کنارم گودالی کوچک و پر از آب قرار داشت. نفس سردم با "آه" سنگینی از سـ*ـینه ام بیرون می آید. هیچ نوری در محیطی که در آن قرار داشتم نبود و تنها روشنایی اندکی که دور تر از جایی که قرار داشتم به آب های درون محوطه بازتاب شده و محیط را کمی روشن کرده بود. حس لامسه ام کم کم به کار می افتد، بی توجه به دردی که در دست و پایم پیچ می خورد، خود را بالاتر کشیده و دستی به انگشتانِ پاهایم می کشم، یخ زده و بی حس بودند.
    ذهنم کم کم خود نشان می دهد، من اینجا، در این محیط سرد و خاموش چه می کنم؟ نگاهم روی نقطه ای متمرکز می شود. قفسی آهنین، گوشه ای در کنار سنگ های تراشیده و بزرگ قرار داشت و جسمی بزرگ و ناآشنا خود را درون آن جمع کرده بود.
    با حرکت کوچکی که می کند، ذهنم هوشیار می شود. منقار سرخ رنگش میان سیاهی پرو بال های بزرگش خودنمایی می کند. یک جفت چشم گرد و قرنیه ی بیضی مانندِ سفید خیره خیره نگاهم می کرد. به آنی لرز و دلهره ای عمیق به جانم می افتد.
    صحنه ها پشت سر هم در ذهنم قطار می شوند و سوت تیزی گوش هایم را خراش می دهد. ناخوداگاه چشم هایم را پرده ای از اشک می پوشاند، شکم دریده ی شده ی امیلیا و خون هایی که از گوش و بینی اش فواره می زد باعث می شود سوزشی در معده ام حس کنم و "عوق" آرامی از ته حلقم بالا بیاید.
    خود را بالا تر می کشم و ترسیده و حیران به اطراف خیره می شوم، جایی که درونش اسیر شده بودم مانند غاری بزرگ و ترسناک بود که در فیلم ها مانندش را دیده بودم. در فیلم های هالیوودی و ترسناک که نیمه شب ها با پدر نگاه می کردیم و برایمان بیشتر شبیه جوکی بود که خنده به لب هایمان می آورد ولی حالا، با وجود آن قفسِ لعنتی و تیزی چشم های گردش که هوشیارانه من را می پایید؛ تنها ترس بود که در تنم جولان می داد و درد که استخوان هایم را به مرز شکستن پیش می برد.
    صحنه ها پشت پلک هایم یکی یکی حرکت می کنند، آن بال های بزرگ و برنده و منقار تیزش؛ تنِ نیک و النا را تکه تکه کرده بودند.
    ترسیده دست هایم را دور زانوهایم می پیچانم و با بغضی که مانند سیبی بزرگ میان حلقم گیر کرده بود؛ آهسته و حیران لب می زنم:
    - دروغه، همه چی دروغه، اینا واقعی نیستن، اون... اون موجود...
    صدای رشی که از طرفش به گوش می رسد، بغضم را عمیق تر می کند و اشک روی گونه هایم جاری می شود.
    - من، من اینجا.... من اینجا چکار می کنم!؟
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای ریز خنده ای توجه ام را جلب می کند. صدای غریبه و آوایی لطیف که گوش هایم را به بازی می گیرد. دست هایم را برای گرمایی بیشتر به یکدیگر می مالم. تن خرد شده ام درست مثل ساختمانی بود که یک زلزله ی چند ریشتری را از سر گذرانده است.
    "هیس هیسِ" آرامی را در اطرافم می شنوم و خنده های طنازی که انگار هر لحظه تغییر مکان می داد، زیرا هر لحظه آوای مستـانه اش از یک قسمتی به گوش می رسید. بیشتر به دیوار سنگی می چسبم و با اخم و ترسی که دندان هایم را به یکدیگر می کوبید، آهسته زمزمه می کنم:
    _ هی، تو کی هستی؟
    صدای خنده کمی شدت می گیرد، بلند تر و گیراتر در گوشم پیچ می خورد و بازیگوشانه در اطرافم می چرخد. با جابه جایی روی سنگ های تیز و سخت، لمسِ جسمی نرم و لزج را پشت ساق پایم حس می کنم و موبه تنم سیخ می شود. حیران در خود جمع می شوم و وحشت را با آب دهانم فرو می دهم.
    _ کی، کی این... اینجاست؟ تُـ...
    جسمی نرم و خیس ران های بدون پوششم را نوازش می کند، سپس حضور جسمی بلند و غول پیکر را در کنارم حس می کنم. بوی نفس تند و پر صدایش مات و بی حرکتم کرده بود. هنوز می خندید، ریز، مرموز و طناز! لمس دم و بازدمش از زیر گوشم تغییر جهت می دهد.
    با جای گرفتنش جلوی چشم هایم برای لحظه ای چشم های حیرانم بر روی هیکل و لب های گوشت آلودش ثابت می ماند. لب های درشت و پر خونش به خنده ای وحشتناک باز شده و تیزی دندان های براق و نیش برآمده اش هر بیننده ای را به وحشت می انداخت.
    ترسیده "هع" آرام و ترسانی ازگلویم بالا می آید و قلبم در سـ*ـینه سخت تکان می خورد. نگاهش روی لب های لرزانم می نشیند. پیچی به تن هیکلی و قد بلندش می دهد و نرمی جسم تا پهلو و شکمم بالا می آید. نای تکان خوردن ندارم و انگار او و چشم های گرد و خندانش مرا طلسم خود کرده اند.
    _ به خونه ی من خوش اومدی رامونا.
    صدایش بر خلاف ظاهر و چشم های مرموزش، خوش آهنگ و دلنشین است، میان آوای لطیفش طلسمی مجذوب کننده خوابیده که هر موجود زنده ای را ی حرف فرمانبردار خود می کرد.
    با نزدیک شدن و ورودش به نقطه ی روشن تر غار نفس حبس شده ام با حیرت آزاد می شود و لال می شوم!
    زبانش هیس مانند چند ثانیه یک بار از میان لب های حجیمش بیرون می آمد و خنده ی آرامش را بی صدا تر از قبل می کرد. چشم های نارنجی رنگ و گردش را مژه های بلند و برگشته ای پوشانده بود، بینی اش کوچک بود و دو سوراخ ریز با فاصله ی کمی بالای لب هایش خودنمایی می کرد، موهایش پر و فر بودند، در عین تفاوت زیبایی وحشی گونه ای داشت. ســینه هایش سفت و پوستی عجیب و کدر داشت که با موهای بلندش که تا کمی پایین تر از شکمش بود، پنهان شده بودند. تمام تنش برق می زد، برقی عجیب که با چشم های خندانش هماهنگی خاصی داشتند. پولک های رنگی و براقی تمام تنش را پوشانده و به نظر خیس و لزج می آمد.
    با نزدیک شدنش به خود می آیم، ترسیده و حیران از موجود عجیب روبه رویم و مکانی که در آن اسیر بودم، لب می زنم:
    _ تُـ... تو...
    با پیچیده شدن جسم دور کمرم و ایستادن ناگهانی ام "هینِ" بلندی می کشم. چشم هایش در اینچی ام متوقف شده و مردمک های بیضی شکلش بر روی صورت رنگ پریده ام در حال چرخش بود. با دقت براندازم می کند. درست مثل یک شکارچی که قبل از شکار خوب طعمه اش را زیر و رو می کند.
    _ خیلی وقته منتظرتم دخترِ آتش!
    با حیرت به پایین تنه اش خیره می شوم، از شکم و ناف گرد و بزرگش، جسمی همانند یک مار بر روی سنگ ها خزیده و انتهایش دور کمر و ران هایم تاب خورده بود، با فشاری که به کمرم می آورد، ناله ی آرامی از دهانم خارج می شود.
    _ خواهش، می... کنم، من، من رو اشتباه گرفتی.
    به قهقه می خندد، صدای لطیف و آهنگینیش هیپنوتیزمم می کند، نگاهم روی لب های سرخ و خوشرنگش می نشیند.
    _ تو همونی که من سال ها انتظارش رو می کشیدم... تو برای منی عزیز دوست داشتنی، رامونای فراری که بعد از چندین سال پا به این جنگل مُرده گذاشته.
    "هیسِ" آرامی زیر گوشم پچ می زند و زبانش میان گردن و شانه اش می نشیند، مایه ای غلیظ و لزج از روی شانه تا رو ساق دستم سر می خورد. کم مانده جلوی صورتش "عوق" بزنم و او را از خود برانم، او حتما با این کار مرا خواهد کشت. نگاهش را دوست ندارم، از خود او تنها صدایش طعم خوشی برایم دارد.
    _ من را... رامونا نیستم.
    _ اوه... دخترِ بیچاره، دختر بیچاره ی من!
    دست هایش روی شانه ام می نشینند، با زمین و سنگ های تیز و زبر فاصله ی چندانی دارم، کمر باریکم زیر فشار منقبض شده و می سوخت، ناخن های بلند و سرخ رنگش پوستم را خراش می دهد، بوی خون زیر بینی ام پیچ می خورد و او با لـذت زبانش را روی شانه ام فرود می آورد.
    _ تو باید اینجا باشی، اینجا جای توئه، تو دختری بدی هستی رامِ من!
    با مکی که روی شانه ام می زند و تیزی دندان هایی که لحظه به لحظه درون پوست و گوشم می خزند، ناله ام دردناک تر و بلند تر درون غار سرد و تاریک پیچ می خورد. صدای غرش عجیب آن پرنده ی غول پیکر همراه فریادم بلند می شود و او درون قفس به بازی در می آید. طوری دیوانه وار خود را بر در و پیکر قفس می کوبد که توجه موجود وحشی و ترسناک را به خود جلب می کند.
    _ اون موجود احمقیه، ولی تو نباش! باهوش باش تا زنده بمونی!
    قطرات خون تا روی دست و ســینه هایم روان شده بود، درد را دیگر حس نمی کردم، کمی بی حس و حال شده بودم و دیگر توان حرکت نداشتم. نگاهم بی تفاوت روی موجود غول پیکر درون قفس می پیچد.
    _ اون احمق قرار بود همه ی شما رو برای من بیاره، اون دوستای احمقت خوراک خوبی برای شب و روز من می شدن، ولی ببین...
    نگاهش کمی غمگین روی موجود می چرخد:
    _ با کمی نافرمانی خودش جای اونا رو گرفته.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نگاهم مجدد به سمت کلاغ غول پیکر می گردد، کلاغ؟! اصلا این لعنتی ترسناک که با چشم های به خون نشسته نگاهمان می کرد و منقارش تن دوستانم را تکه تکه کرد چه موجودی است!؟
    موجودی با پرهای کاملا مشکی که می توانست به راحتی خود را در تاریکی شب پنهان کند و حالا... سرخی خون که از سر و صورت مات و خاکستری رنگش روان بود و بال و پرهایی که اطرافش بر روی زمین نشسته بودند. چشم های گرد و یه رنگش گویی از حدقه درآمده بودند، هنوز صدای ناله و فریادش در گوشم اکو می شود.
    با دیدن سرخی خون چشمانم بار دیگر لباب از اشک می شود و معده و سینـه ام همزمان تیر می کشند. با غم چشمانم را می بندم اما تصویر جسدهای دوستانم بر پشت پلک هایم نقش می بندد، هق آرامی از میان لب های به هم فشرده شده ام به بیرون راه پیدا می کند، لعنت به من نحس!
    صدایش باعث می شود که چشمانم را باز کنم و با بغض و کینه به او خیره شوم، او باعث مرگ دوستانم بود! پس حقش بود که به دست این مار افعی زجر کشیده و نابود شود!
    فشار به دو کمرم بیشتر می شود.
    _ این گریه زاری ها رو بذار برای یه وقت مناسب رامونای عزیزم، من با تو کارها دارم، الان که برگشتی فکر کنم باید منتظر کلی اتفاق های خوب و غیرمنتظره باشم!

    و قهقهه ی وحشت انگیزش درون فضا می پیچد، به گمانم باید اتفاق خوب را "بد" تعبیر کنم. با هر حرفی که از زبانش جاری می شود لحظه به لحظه بر نفرتم افزوده میشد، ولی هنوز ترس مرا لحظه ایی به حال خود رها نمی کرد. چنگی به دو ساق دستم می زنم، لزجی خون بیشتر از قبل ترسانده بودم. درد و ترس پاهایم را بی حس کرده بود.
    _ تـُ... تو کی ...هستی؟
    صدایم می لرزد و کلماتم را بریده بریده ادا می کنم، تنها صدا نیست که لرزش دارد، بلکه تمام وجودم می لرزد، ترس از اتفاقات گذشته و آینده مرا امان نمی دهد.
    با شنیدن سوال من لبش به لبخند خبیثی باز می شود، زبانش هیس مانند برای ثانیه ای به بیرون می آید. ناگهان مرا از همان فاصله بر روی زمین رها کرده و به سراغ موجودی که درون قفس جست و خیز می کرد، می رود.خونسرد بود و انگار از حسی وحشتی که به ما القا می کرد، کمال لـذت را می برد.
    انتهای مارپیچی تنش به دور موجود مفلوک سیاه رنگ بیشتر پیچ می خورد و موجود بی بال و پر فریادش بلند می شود، درد می کشد و همچنان برای رهایی تلاش می کند.
    _ تو هنوز هیچی نمی دونی... نه درباره من، نه درباره اینجا، نه درباره خودت و این تاسف باره عزیزم!
    سرش را به معنای تاسف چندبار به این طرف و آن طرف تکان می دهد و نچ نچ از میان لب هایش بیرون می آید!
    گیج تر از آنم که بخواهم به این چیز ها توجه چندانی نشان دهم، حتی درباره خودم هم به سوال برخورده بودم، او مرا اشتباه گرفته بود یا همه چیز درست بود؟ کاش می شد که همه ی این ها خواب باشند! کاش میشد الان پلک بزنم و خودم را در چادر پایگاه پیدا کنم، جایی که تومای بیچاره بالا سرم نشسته و موهایم را نوازش می کرد. جایی که صدای خنده و شوخی بچه ها همچنان پا برجا بود. جایی که اصلا نمی دانستم حوالی مان چه اتفاقات ترسناکی در حال وقوع است! آخ بچه ها... نیک، النا، امیلیا... تومای بیچاره ام!
    با دردی که در وجودم احساس می کنم، به خودم آمده و آخی از روی زبانم روان می شود. لعنتیِ ترسناک کِی وقت کرده بود به سمتم خیز بردارد که حالا میان تنش در حال فشرده شدن هستم!؟
    حلقه بدنش که احاطه ام کرده است را کمی تنگ تر کرده و ناله ام را بلند می کند. خودم را کمی تکان می دهم، ولی درد و فشار نمی گذارد اینچی از جایم به کناری بروم، به گمانم تمام استخوان های درون بدنم به طرز وحشتناکی پودر شده باشند!
    با ریخته شدن قطره ای بر روی سرم لحظه ای تمام تنم یخ می بندد، قطره ای که بر روی سرم افتاده آرام از میان تار موهایم راه خود را باز کرده و بر روی پیشانی ام جاری می شود، ماده ای لزج و بیش از حد چسبنده! منشأ این قطره از کجاست؟ و این قطره چیست؟
    تمام وجودم یا خونین است یا لزج و چسبنده از ماده ای که از دهان این موجود عجیب بر روی لباسم هست یکی شده، شک ندارم که بر روی تار موهام نیز همین ماده روان بود، با این فکر حالم از وجود خودم به هم میخورد و هر لحظه است که تمام محتوایات معده ام را به بیرون بفرستم.
    نفس عمیقی می کشم که استخوان های قفسه ســینه ام از خستگی و درد به صدا در می آیند. ناله ی خفیفی از میان لب هایم به بیرون فرستاده می شود، به گمانم دنده هایم خرد شده باشند، زیرا درد آن مرا به شدت آزار می دهد.
    _ خو... اهش... میکنم... منو... ول کـ... کن!
    صدایم بریده بریده است، به سختی نفس می کشم، انگار که درون ریه هایم دیگر هوایی نباشد. لحظه ای به من خیره می شود و کم کم فشار حلقه ی بدنش بر دور بدن نحیف من کم می شود و در آخر مرا روی زمین رها می کند.
    ضعیف تر و خسته تر از آن شده ام که بتوانم خودم را از روی تیزی سنگ هایی که پوستم را خراش می دهند، کنار بزنم.
    _ تو نباید اینقدر ضعیف باشی رامونا! اوه... عزیزم، تو خیلی بیچاره و بدبخت به نظر میای.این چیزی نبود که من فکر می کردم.
    با ضعف نگاهش کرده و می گویم:
    _ من... من رامونا نیستم... دست، دست از سرم بردار.
    بی خیال سرش را مانند رادار به اطراف تکان می دهد و قهقه می زند.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ناخن بلندش مثل یک چاقوی برنده عمل کرده و قسم می خورم که از شقیقه تا کنار چانه ام را می شکافد.
    _ آخ بیچاره ی دوست داشتنی، من هیچوقت اشتباه نمی کنم.
    سر بزرگ و لب و بینی اش را به گردنم می چسباند. نفسم لحظه ای در ســینه حبس می شود. انگار بویم را با اعماق وجود نفس می کشد، سپس با صدایی سرخوش و موفقیت آمیز ادامه می دهد:
    _ من هرگز این بوی آشنا رو فراموش نمی کنم. تو تموم اونچه هستی که من می خوام.
    نیشش که روی شانه ام می نشیند، مرگ را جلوی چشم هایم می بینم. موجود سیاه رنگ جیغ می زند، تمام موهای بلند و حجیمش احاطه ام کرده بود. مکش خون را با تمام وجود حس می کنم. سوزشی عجیب پوستم را در بر می گیرد و غار با تمام بزرگی اش پیش چشم هایم ناپدید می گردد.
    با صدای فریادی تکان می خورم. پلک هایم را به زور باز کرده و نگاهی به اطراف می اندازم. چشم هایم هنوز سیاهی می روند و تنم ضعف شدیدی را به دنبال داشت. تکرار دوباره ی فریاد کمی هوشیارم می کند. چند بار پلک می زنم، تنم بی حس بود و نمی توانستم به درستی خودم را کنترل کنم. همه چیز را میان مه غلیظ می بینم. آن هیولای افعی مانند را می بینم که خشمگین در خود می پیچد و فریاد می زند.
    با دیدن چیزی که مقابلم در حال وقوع است، دوباره ترس و ضعف را احساس می کنم. موهای بلند و سرخش انگار آتش گرفته باشند و او مثل یک مار در خود می پیچید و می غرید و خیز می گرفت.
    _ اونجاس هلینا، برو سراغش.
    صداهای مبهمی در گوشم می پیچد. در میان مه ای که در اطرافم پرسه می زند، کسی را می بینم که به سمتم می دود. دستی زیر کتف و گردنم قرار می گیرد و انگشتی که انگار نبضم را می گیرد. می خواستم بگویم که " من زندم!" ولی انگار مجسمه ی بی جانی بودم که تنها گوشه ای افتاده ام!
    _ زندست هرمان.
    لمسش را روی پوست صورتم حس می کنم. روی پیشانی ام، گونه هام و چانه ای که شکافش را حس می کنم. دست هایش عادی به نظر نمی رسیدند، ولی دیگر توان مبارزه در خود نمی دیدم. تصویر توما و چشم های بازش که خیره نگاهم می کرد پشت پلک هایم نقش می بندد و ناخوداگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر می خورد.
    _ باید از اینجا بریم هرمان. اون حالش خوب نیست!
    صدای غرش سهمگین فضای غار را در هم می شکافد و سپس صدایی آرامش بخش و نازک که بیخ گوشم زمزمه می کند:
    _ حالت خوب میشه، فقط کمی تحمل کن.
    ***

    با دستی که پیشانی و صورتم را لمس می کرد، پلک می زنم. با چشم های پر آب و تارم دو نفر را بالای سرم می بینم که نسبتا نگران مرا نگاه می کردند. گوش هایم سوت می کشیدند و در دستم سوزش عجیبی احساس می کردم.
    _ بالاخره به هوش اومدی؟
    صدا، آوای زنیست که حس شعف و نگرانی را در خود جای داده است. با چرخش گردنم، درد تنم باز دوباره آشکار می شود. سنگین تر شده بودم، انگار که زیر یک صخره ی بزرگ و سنگین گیر کرده باشم.
    _ آخ!
    نفر دوم نزدیک ترم می آید. چهره ها کم کم برایم واضح تر از قبل می شوند.
    _ بهتره زیاد حرکت نکنی. تموم تنت کبود و خونمرده شده. نینا برات مرهم گذاشته، به زودی خوب میشی، فقط کمی تحمل کن.
    دختر جوان به نظر که هم سن و سال خودم باشد. چشم هایم لحظه ای روی چهره اش مت می ماند. دختر مثل پری زیبا رو و پر از ظرافت بود. صورتی سفید و پوستی لطیف که حتی میشد رگه های نازک آبی رنگ را از زیر پوست براقش مشاهده کرد. لب و دهن کوچکش که مانند غنچه گل سرخ تازه شکفته شده ای بود و یک جفت چشم زمردین که در میان صورت گردش می درخشید. موهای طلایی اش او را مثل یک الهه ی بی بدیل نشان می داد.
    دختر که نگاه حیرت زده مرا می بیند، با لبخند ملایم که روی لب هایش جاری می شود، با سر انگشت گونه ام را نوازش کرده و می گوید:
    _ اینجا جات امنه عزیزم. من سوفی هستم و ایشون نینا و نینای عزیز توی ساختن دارو با گیاهان دارویی استاد برتر هست و برای زخمای تنت مرهم درست کردن. به زودی زود دوباره سر پا میشی، فقط باید مدتی رو این تخت و این اتاقک کوچک رو تحمل کنی.
    نینا زنی حدودا سی ساله بود که موهای خاکستری بافته شده اش تا روی کمرش می رسید. با چشم های درشت و خاکستری اش نگاهم می کرد و انگار فقط منتظر واکنشی از طرف من بود.
    _ حالت چطوره دختر جان؟
    صدایش آرام و پرسشگرانه است.
    " همین که از اون غار لعنتی اومدم بیرون، یعنی باید حالم خوب باشه! و اینکه با اون همه زجر کشیدن، هنوز زنده ام باید خوشحال باشم! "
    _ بهترم و... ممنون.
    صدایم به زور از ته حلقم بیرون می آید.
    نینا پاسخ می دهد:
    _ و بهتر از این هم میشی. فقط باید چند روزی رو کاملا استراحت کنی... سوفی بهتره بریم.
    صدایش بر خلاف نگاه نگران و تیز بینش سرد و تقریبا بی حس بود.
    سوفی نگاه دیگری به من می اندازد.
    _ ما باید بریم عزیزم، دوباره میام پیشت. کمی استراحت کن.
    -شما کی هستین؟
    سوفی لبخندی می‌زند که زیبایی چهره اش را هزار برابر می‌کند پس از کمی مکث می‌گوید:
    -فکر کن محافظ های جنگل!
    و با نینا از در بیرون می‌رود. تازه می‌توانم به اطرافم به دقت نگاه کنم داخل یک کلبه چوبی کوچک با کلی وسایل عجیب و غریب هستم، گوشه ی کلبه شومینه ی روشن است که رنگ نارنجی و زرد آتش به سمت بالا خیز گرفته بودند. صدای ترق ترق سوختن چوب ها و بویی که در اتاقک پخش میشد کمی آرامم می کرد.
    یاد جمله ی آخر دختر پری مانند می افتم. "محافظ های جنگل؟" اسم عجیب! قیافه عجیب! تازگی ها دیگر از هیچ چیز تعجب نمی‌کنم، حتی اگر بگویند بر روی سرم دوتا شاخ از تعجب سبز شده هم تعجب نخواهم کرد.
    دستم را تکان می‌دهم، از شدت درد پیش آمده لبم را می‌گزم تا صدایم که تا پشت گلو آمده، خفه شود. به گمانم تمام وجودم با چکشی آهنین پودر شده است، با تمام آن ضربات تا به حال باید مرده باشم، اما من زنده ام و نفس می‌کشم و این سخت عجیب است!
    بدون آنکه ذره ی دیگری خودم را تکان بدهم، همان طور که هستم چشمانم را می‌بندم، اینجا حس عجیبی دارم، از ترس و دلهره ای که پیش آن موجود عجیب داشتم خبری نیست، این ها هم عجیب هستند اما، آرامش پیش این ها بودن، آرامشی ست که تاکنون نداشته ام، با بوی ملایم و عطر دل انگیزی که مشامم را نوازش می کند، چشم هایم خمـار می شود.
    ***

     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    با صدای دلنشین دختر مهربان این روزهایم هوشیار می شوم، اما چشم هایم را باز نمی‌کنم.
    - نینا چرا بیدار نمیشه؟ فکر نمی‌کنی بهتر شده باشه؟
    کمی بعد صدای پر آرامش نینا بلند می‌شود:
    - یکم صبر داشته باش هلینا، حال و روزش خیلی بدتر از اونه که فکرشو میکنی، با وجود این همه زخم و شکستگی زنده موندنش می‌تونه یه معجزه باشه.
    تکانی به خودم می‌دهم و چشمانم را باز می‌کنم ونگاهم به موجودی عجیب تر از سوفی می‌افتد. چیزی میان سـ*ـینه ام از ترس درهم فشرده می شود. قد بلند و منحنی های زیبایی که با فلس سبزنگ و براق پوشانده شده بودند. چشمانی بی نهایت درشت و مردمک های رنگین که در عین زیبایی ترسناک جلوه می دادند. نگاهش عمیق و راسخ بود و حس می کردم پوست تنم در حال کش آمدن است. لب هایی به سرخی خون و بینی که کوچک تر از حد معمول بود و همه ی آن ها در زمینه ی پوست به سفیدی برف جای گرفته بودند. موهای رنگی اش تا زیر باسنـش می رسید و تقریبا سـ*ـینه هاش را از نظر پنهان کرده بود. بدنم از ترس و حیرت موجود بی نهایت زیبا، اما ترسناک روبه رویم منقبض می شود.
    -خوبی؟
    با صدای دلنشیش نگاهم که مجذوب چشمان ژرف و کنجکاوش است را به طرف دیگری سوق می‌دهد، اینجا چرا همه اینقدر عجیب اند؟ زبانم از شگفت زدگی بند آمده بود.
    بشکنی جلوی چشمانم زده می‌شود و من گیج به او که خندان به من نگاه می‌کند،خیره می شوم.
    _ چته دختر؟ حالت خوبه؟ نکنه... نکنه بازم درد داری!؟
    مردمک های دو رنگش در چشم هایم می لرزد. نزدیک تر که می آید، سرعت گرفتن تپش قلبم را حس می کنم. دخترک آشنای کناری اش با خنده نگاهمان می کند.
    _ هلینا بهتره کمی عقب وایسی! اون هنوز با تو آشنا نشده. کلارا... کلارا؟
    با عقب رفتن دخترک عجیب، با لکنت پاسخ می دهم:
    - چـ...چیزی شده؟
    سوفی با لبخندی که روی لبش بازی می کند، می گوید:
    - میگم خوبی؟ بهتر نشدی از قبل؟
    به زحمت خودم را تکان می‌دهم، نمی‌دانم از کدام دارو و دوا برای من استفاده کرده اند که بدنم و زخم هایم به سرعت در حال التیام شدن است و از دردم کم شده و می‌توانم خودم را تکان دهم.
    - بله ممنون، من خیلی بهترم و... و نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم.
    سوفی کنارم روی تخت می نشیند. تختی چوبی که با پوست حیوان پوشانده شده و فضایی که با عطر عود معطر شده بود. دستی روی موهای ژولیده ام می کشد.
    _ نیازی به تشکر نیست عزیزم.
    نگاهم به سمت دخترک می رود. فلس های تنش او را شبیه ماری عظیم الجثه کرده بود. صدایش برایم آشنا بود. صدایی که با نگرانی عمیق کنار زمزمه می کرد.
    _ تو... تو همونی بودی که...
    گیج سر تکان می دهم.
    _ آره همون بودم!
    نگاهش می کنم.
    _ برای شکار به اون سمت اومده بودیم. شانس و عمر طولانی داری دختر جون! هیچ فکر نمی کردیم که تو اون غار بزرگ همچین موجودی پنهان شده باشه! سال هاست که اکیدناها از این جنگل ترد شدن و حق زندگی در اینجا رو ندارن.
    _ اکیدناها!؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا