توما هم مردد بود، مایع ی تیره رنگ، غلظت رنگش معمولی نبود و به طور عجیب و غیر عادی درست در وسط سرداب با خطوطی نازک دو مثلث در هم گره خورده را تشکیل می داد.
صدای همهمه می آید و تقه ی بلندی که از صندوق مسی رنگ بلند می شود. خط زیرین و میل گردی که در میانش جا مانده، از صندوق جدا شده و بر روی زمین می اوفتد. ناگهان مایه ی تیره رنگ از زیر صندوق فواره می زند.
ترسیده عقب و عقب تر می روم.
- اونا خونن، لخته های خون رو ببین... شاید موندگاریشون باعث تغییر رنگشون شده.
بوی ناخوشایندی آزرده خاطرم می کند.
لخته های خون مثلث ها را در بر گرفته بودند. اشباح را اطرافم حس می کنم. محکم به بازوی توما می چسبم. لرزیده می نالم:
- اونا اینجان توما.
دستش انگشتانم را به آرامی نوازش می کند. مشعلی خاموش می شود؛ صدای همهمه می آید. صدای دویدن، جیغ تیزی گوشم را می خراشد، آن ها کم کم به من نزدیک می شوند.
صدای پچ پچ آرامی زیر گوشم نبض می زند، دستم را دور بازو های قطورِ توما پیچانده و با لرز آشکاری که تنم را در بر گرفته بود، به او می چسبم. توما مضطرب و نگران به اطراف نگاه می کند، نسیمِ ملایمی در سالنِ در بسته پیچ می خورد.
- کلارا، تو چیزی می بینی؟
نگاهِ اشکی ام را به سمت صورتش می کشانم، میان ابروها و پیشانی بلندش خط عمیقی از نگرانی افتاده بود.
- اونا من رو اذیت می کنن توما.
صدای قدم زدن هر لحظه بیشتر میشود و من بیشتر از پیش به خود میپیچم ، اشک هایم یکی پس از دیگری بر روی گونه ام فرو میریزند. لمسِ نامرئی که روی شانه های ظریفم می نشیند؛ باعث می شود تکان محکمی خورده و از توما و دست های قدرتمندش جدا شوم. سنگینی چند نگاه جسمِ فانی ام را ضعیف و سنگین کرده بود.
- ما آزاد میشیم.
ترسیده زیر لب پچ می زنم:
- تو کی هستی؟
نگاه جان داری پشت پلک های لرزانم جانم می گیرد:
- ما سرنوشت تو هستیم!
صدایش آهسته، بم و پر از راز های نهفته بود، دست هایم را در آغـوش می کشم.
- چـ... چی از جونم، می، می خواید؟!
- کلارا... کلارا، کلارا...
- کلارا باید از اینجا بریم.
لرزان، مثل یک پرنده ی خیس و بی توان که در میان باد و باران گیر کرده است، ترسیده و مظلومانه به توما نگاه می کنم. عنبیه ی چشم هایش را رگه های خونین در بر گرفته بود. ناخوداگاه آوایی غریبه و بم از میان حلقم بیرون می آید:
- نمی تونیم!
نگاهش جست و خیز کنان با مردمک هایی گشاد شده روی لب هایم می نشیند. بهت زده لب می زند:
- چی!؟
صدای ضربه هایی که پی در پی بر در چوبیِ سرداب می خورد، توجه ام را جلب می کند، در پسِ در بسته شده صدای قهقهه های کریح به گوش می رسد، صدای جیغ و گریه از سمت دیگری از سرداب گوشم را پر می کند.
لمسی نامرئی را روی بازوهایم حس می کنم. صدای نیمه آشنایی که فریاد "فرار کردن" را سر می دهد. چقدر با این صحنه آشنا هستم. آهسته زمزمه می کنم:
-دست از سرم بردارین، خسته شدم دیگه تحمل ندارم!
مچاله و ترسیده روی زمین آوار می شوم، سرم را میان دست هایم گرفته و گریان تمنا می کنم.
-خواهش میکنم دست از سرم بردارین، دارم دیوونه میشم.
_ هی! آروم باش، بلند شو، بلند شو، از اینجا می ریم کلارا.
صدای همهمه می آید و تقه ی بلندی که از صندوق مسی رنگ بلند می شود. خط زیرین و میل گردی که در میانش جا مانده، از صندوق جدا شده و بر روی زمین می اوفتد. ناگهان مایه ی تیره رنگ از زیر صندوق فواره می زند.
ترسیده عقب و عقب تر می روم.
- اونا خونن، لخته های خون رو ببین... شاید موندگاریشون باعث تغییر رنگشون شده.
بوی ناخوشایندی آزرده خاطرم می کند.
لخته های خون مثلث ها را در بر گرفته بودند. اشباح را اطرافم حس می کنم. محکم به بازوی توما می چسبم. لرزیده می نالم:
- اونا اینجان توما.
دستش انگشتانم را به آرامی نوازش می کند. مشعلی خاموش می شود؛ صدای همهمه می آید. صدای دویدن، جیغ تیزی گوشم را می خراشد، آن ها کم کم به من نزدیک می شوند.
صدای پچ پچ آرامی زیر گوشم نبض می زند، دستم را دور بازو های قطورِ توما پیچانده و با لرز آشکاری که تنم را در بر گرفته بود، به او می چسبم. توما مضطرب و نگران به اطراف نگاه می کند، نسیمِ ملایمی در سالنِ در بسته پیچ می خورد.
- کلارا، تو چیزی می بینی؟
نگاهِ اشکی ام را به سمت صورتش می کشانم، میان ابروها و پیشانی بلندش خط عمیقی از نگرانی افتاده بود.
- اونا من رو اذیت می کنن توما.
صدای قدم زدن هر لحظه بیشتر میشود و من بیشتر از پیش به خود میپیچم ، اشک هایم یکی پس از دیگری بر روی گونه ام فرو میریزند. لمسِ نامرئی که روی شانه های ظریفم می نشیند؛ باعث می شود تکان محکمی خورده و از توما و دست های قدرتمندش جدا شوم. سنگینی چند نگاه جسمِ فانی ام را ضعیف و سنگین کرده بود.
- ما آزاد میشیم.
ترسیده زیر لب پچ می زنم:
- تو کی هستی؟
نگاه جان داری پشت پلک های لرزانم جانم می گیرد:
- ما سرنوشت تو هستیم!
صدایش آهسته، بم و پر از راز های نهفته بود، دست هایم را در آغـوش می کشم.
- چـ... چی از جونم، می، می خواید؟!
- کلارا... کلارا، کلارا...
- کلارا باید از اینجا بریم.
لرزان، مثل یک پرنده ی خیس و بی توان که در میان باد و باران گیر کرده است، ترسیده و مظلومانه به توما نگاه می کنم. عنبیه ی چشم هایش را رگه های خونین در بر گرفته بود. ناخوداگاه آوایی غریبه و بم از میان حلقم بیرون می آید:
- نمی تونیم!
نگاهش جست و خیز کنان با مردمک هایی گشاد شده روی لب هایم می نشیند. بهت زده لب می زند:
- چی!؟
صدای ضربه هایی که پی در پی بر در چوبیِ سرداب می خورد، توجه ام را جلب می کند، در پسِ در بسته شده صدای قهقهه های کریح به گوش می رسد، صدای جیغ و گریه از سمت دیگری از سرداب گوشم را پر می کند.
لمسی نامرئی را روی بازوهایم حس می کنم. صدای نیمه آشنایی که فریاد "فرار کردن" را سر می دهد. چقدر با این صحنه آشنا هستم. آهسته زمزمه می کنم:
-دست از سرم بردارین، خسته شدم دیگه تحمل ندارم!
مچاله و ترسیده روی زمین آوار می شوم، سرم را میان دست هایم گرفته و گریان تمنا می کنم.
-خواهش میکنم دست از سرم بردارین، دارم دیوونه میشم.
_ هی! آروم باش، بلند شو، بلند شو، از اینجا می ریم کلارا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: