رمان شبیه تو | zahra s72 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra s72

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/12
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
4,006
امتیاز
416
سن
30
نام رمان: شبیه تو
نام نویسنده: zahra s72کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: اجتماعی_عاشقانه
نام ناظر: @سمانه امينيان
تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
فاطمه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ختری مهربان و مذهبی است که عاشق یکی از قُل های غیر همسان پسر برادر زن عمویش می باشد، دست سرنوشت او و قُل دیگر را به هم پیوند می دهد. آیا فاطمه می تواند علی را فراموش کند و دل به عادل بسپرد؟ یا سرنوشتش جور دیگری رقم می خورد. format_new_negahشبیه_تو_jpgj.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    به نام خداوندی که عشق را آفرید.
    مقدمه:
    شبیه تو بودن کافی نیست، کاش خودت باشی. زندگیم در پی چشمانت رفت، اما قلبم همچنان بی قرارت می تپد. ساعت ها منتظر ایستاده ام تا دوباره راه به سوی من کج کنی. حضورت بهانه ی عشق است، عشقی که زمین سخت را نرم می کند و آغـ*ـوش بی قرار را بی قرارتر، محکم ایستاده ام! زمین گیر نمی شوم. میدانم که زودتر از آن چه که همه می گویند به دیدنم می آیی.
    *************************************
    شما با دیدن این جهان بزرگ و پر از نقش و نگار پی به آفریدگارش می برید. جهانی که فقط با عشق زیباست، معشوقی که آنقدر عاشق است که شما و این جهان را آفرید.
    کفش هایم را پایم کردم و با خداحافظی کوتاهی از مادر، بیرون آمدم. با دیدن سیما در کوچه خوشحال شدم. چند وقتی بود که او را ندیده بودم. با هم دست دادیم و همدیگر را بوسیدیم و قدم زنان با هم حرف می زدیم. میان کلامش بوهایی را احساس کردم. از برادرش می گفت که از سربازی برگشته و به دنبال کار نان و آبداریست که بتواند زندگی تشکیل دهد. میدانستم که می خواهد از زیر زبانم مزه ی دهانم را بچشد؛ اما من قرص و محکم جلوی زبان خود را گرفته بودم و خود را به نادانی زدم و با گفتن(به سلامتی) قصد جداشدنش کردم. او با قیافه ی درهم با من خداحافظی کرد و من با عجله خود را به خط ویژه ی دانشگاه رساندم. صندلی آخر را انتخاب کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم. با خود فکر کردم؛ کاش رعنا خانم، مادر سیما با منزلمان تماس نگیرد. آشفته بودم. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر و خیال بیرون کشید.
    شماره ی عمویم بود. بعد از مرگ پدرم او را چون پدر نداشته ی خود می دانستم. لطف و محبت بی سابقه ای به من داشت.
    - سلام عمو جون.
    - سلام خانم خانما، خوبی عموجون؟
    - ممنونم، شما خوبین؟ زن عمو خوبن؟
    - قربونت برم عمو جون، عزیزم با مادرت هم تماس گرفتم، فردا شب مراسم نامزدی محمدِ، حتما با مادرت تشریف بیارین.
    - ان شاالله به سلامتی، خوشبخت بشن.
    پس از تشکری خداحافظی کردم. برای محمد خوشحال بودم، او را چون برادری که هیچوقت نداشتم میدانستم.
    در فکر و خیال پرسه میزدم، گاهی نیز چهره ی علی جلوی چشمانم رژه میرفت. خط ویژه که ایستاد، از فکر و خیال بیرون آمدم و پیاده شدم. چندی از دوستانم در محوطه ی دانشگاه دور هم بودند. دستی به شال زیر چادرم بردم تا مبادا موهایم بیرون آمده باشند، سپس به سمت آن ها رفتم.
    سحر، مینا و زهرا از صمیمی ترین دوستانم بودند. با هر سه تای آن ها دست دادم. موضوع بحثشان امتحان پس فردا بود. حوصله اش را نداشتم. پیششان نشسته بودم؛ اما ذهنم پیش آن ها نبود. به فردا شب فکر میکردم. حتما علی هم بود. به صورت بی نقصش فکر میکردم. قلب من برای او می تپید.
    مینا کنار گوشم گفت:
    - کجایی دختر؟ اینجا نیستی ها.
    حواسم به آن ها جمع شد. هر سه به من نگاه میکردند. لبخند زورکی زدم و گفتم:
    - چیه؟
    زهرا گفت:
    -چیزی نیست، فقط هر سه ی ما چندبار تو رو صدا زدیم؛ اما اینجا نبودی.
    سپس با شیطنت گفت:
    -راستش و بگو کجا بودی؟ نکنه که عاشق شدی؟
    بلند شدم. اخم غلیظی بر روی پیشانیم انداختم.
    - ببخشید، ولی من حوصله ی خزعبلات شما رو ندارم.
    زهرا گفت:
    -عزیزم، شوخی کردم. قهر نکن دیگه.
    قهر نبودم؛ اما از این هم خوشم نمیامد که بخواهند در موردم این حرفها را بزنند. عاشق بودم که بودم. برای دل خودم بودم، اصلا به آن ها چه؟
    پس از دلجویی زهرا از من، همگی به سمت کلاس شیمی استاد بهرمان راه افتادیم، دانشجوهای رشته ی علوم آزمایشگاهی بودیم. وارد کلاس شدم و پس از جا خوش کردن فکرم به سمت زهرا رفت. خودم نیز میدانستم که سریع جبهه گرفته بودم و زهرا طبق گفته اش منظوری نداشت و شوخی کرده بود. جمعمان را دوست داشتم. دوستان من وابسته به آن چه مد بود، نبودند. آن چه که خدا دوست داشت را برای خود مد کرده بودند و این باعث شده بود که به جمع آن ها بپیوندم. وقتی در کنار آن ها بودم، حس خوبی داشتم. آرامش بی نظیری ته قلبم بود و این باعث میشد به هرچه که پایبندم تا آخر بمانم.
    کلاسمان که تمام شد. من و مینا به سمت کتابخانه راه افتادیم، باید یک سری از کتابها را از کتابخانه تحویل میگرفتیم تا بخوانیم. پس از دو ساعتی خسته، از هم خداحافظی کردیم و به سمت خانه رفتم.
    از سوپرمارکت سر کوچه کمی میوه خریدم و به سمت خانه حرکت کردم. کلید را در چرخانده و در قدیمی خانه ی مان را باز کرده و وارد شدم.
    مادرم کنار حوض با صفای وسط حیاط نشسته بود. با دیدنم به سمتم آمد.
    - الهی قربونت برم مادر، خودم میرفتم میخریدم.
    میوه ها را از دستم گرفت، روی ماهش را بوسیدم.
    - بیا مادر بریم تو، حتما حسابی خسته ای.
    در حالی که به داخل میرفتیم، گفتم:
    - نه عزیزم، امروز زیاد خسته نیستم.
    مادر میوه ها را به آشپزخانه برد و صدای شلپشان خبر از این میداد که همه را در سینک پر از آب رها کرده است. چادرم را از سرم در آوردم و آویزان کردم. به قاب عکس پدرم که روی دیوار هال جا خوش کرده بود خیره شدم. مثل همیشه بغض سختی گلویم را گرفت. چقدر نبودنش توی چشمم بود، چقدر به بودنش نیاز داشتم.
    آهی کشیدم. شهید من، شهید من و مادرم، نه این هم نبود. او شهید یک ملت بود.
    به اتاقم قدم گذاشتم. نمی خواستم مادرم من را با این حال آشفته ببیند. اشک سرازیر روی گونه ام را پاک کردم و لباسم را تعویض کردم.
    به آشپزخانه رفتم، مادرم قرمه سبزی بار گذاشته بود و من عاشق دست پختش بودم. از قوری بالای سماوری که همیشه درحال قل قل کردن بود، برای خودم و مادرم چای ریختم. مادر پس از شستن میوه ها، روبرویم روی صندلی نشست. لبخند زیبایی به من زد. باید بگویم که عاشقش بودم.
    - عزیز دلم دانشگاه خوب بود؟
    - آره خوب بود.
    او یک قلپ از چاییش را خورد و گفت:
    - عموت به من گفت که باهات تماس میگیره؟ گرفت؟
    دوباره یاد آن موضوع افتادم و گفتم:
    -آره، گفت مراسم نامزدیه محمدِ
    مادرم لبخندی زد.
    -محمد و خیلی دوست دارم. ان شاالله خوشبخت بشه.
    - منم خوشحالم. ان شاالله خوشبخت بشه.
    مادر بلند شد و کنار گاز رفت. قرمه سبزی را هم زد و ازش کمی چشید. گفت:
    -خوبه، جا افتاده. پاشو مادر کمکم کن سفره رو بچینیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    مادرم عادت به خوردن غذا روی میز نداشت، برای همین سفره را برداشتم و نزدیک بخاری آن را پهن کردم. دوغی که مادرم درست کرده بود را به سر سفره بردم و از ترشی های فرد اعلای مادرم نیز دو کاسه ی کوچک ظرف کردم و آن ها را نیز روی سفره گذاشتم. بوی قرمه سبزی مادر دیوانه ام کرده بود. تشکری کردم و مشغول خوردن شدم. دست پخت خوشمزه ی مادرم جای هیچ فکری برایم نمی گذاشت. به حال خوبی که در این خانه ی قدیمی با مادرم داشتم خندیدم. خوشحال بودم و خدا را از این بابت شکر کردم.
    وقتی پای ظرفشویی مشغول بودم، با خودم فکر کردم، گرچه ما دو نفر، تنها بودیم؛ اما خوشبخت بودیم، درست بود که سایه ی پدرم بالای سرمان نبود و اجل مهلت نداده بود که خواهر و برادرانی داشته باشم؛ اما همین که او افتخار من و مادرم و یک ملت بود، کافی بود. باز هم درست بود که بدون او، بیشتر از همیشه تنها بودم و خیلی وقت ها بودنش را احتیاج داشتم تا بتوانم او را تکیه گاه خود بدانم؛ اما توکل و توسل به بالای سرمان، آراممان میکرد؛ هم من و هم مادرم را.
    مدام شب را در فکر مهمانی بودم. نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از دوباره دیدنش حالم خوب باشد یا از خجالت از نگاه به آن فراری.
    کلاسم مثل همیشه خوب برگزار شد. پس از ناهار چند ساعتی را برای امتحان فردا خواندم و بعد به جستجوی کمد لباسیم مشغول شدم. دنبال لباس مناسبی برای شب بودم. از بین لباسهایم تونیک سبز پسته ای به همراه شلوار جین و شال سبز انتخاب کردم. دلم می خواست خوب باشم. بارها و بارها لباس را جلوی خود در آینه گرفتم. به نظر خودم که رنگش مناسب بود.
    دوشی گرفتم و پس از خشک کردن موهایم، یک لیوان چای برای خودم ریختم. نمیدانم این استرس از کجا پیدا شده بود. دست خودم نبود.
    وقتی مادرم گفت که آماده شوم استرسم بیشتر شد. لباسم را پوشیدم، اهل هیچ گونه آرایشی نبودم. صورت عادی خود را بیشتر دوست داشتم، فقط کمی کرم مرطوب کننده روی پوستم زدم.
    مادرم در اتاقم را کوبید. چادرم را به سرم کردم و با گفتن آماده ام به بیرون رفتم.
    در میان راه مادر دست گلی زیبا برای محمد گرفت، وقتی به منزلشان رسیدیم، پاهایم انگار یکباره سست شده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم. عمو و زن عمو من را بوسیدند و قربان صدقه ام رفتند. با مادرم گرم احوال پرسی کردند.
    به هال که قدم گذاشتیم، ست قرمز و سفید خانه مرا به وجد آورد. خیلی زیبا شده بود. چند میز در اطراف خانه پر از وسایل پذیرایی که ست سفید و بادکنک های قلبی قرمز هلیومی از سقف با روبان های سفید آویزان بودند. دسته گل های رز در جای جای خانه به چشم میخورد و سفره ی عقدی به زیبایی با رنگهای سفید و قرمز آراسته شده بود. با مادر به سمت محمد و نامزدش ترنم رفتیم. ترنم لباسش حجاب کامل داشت، صورتش بسیار زیبا شده بود، رنگ گل در دستش مانند رنگ لباسش بود. ترنم را بوسیدم و تبریک گفتم. موقع تبریک گفتن به محمد، او گفت:
    -فاطمه من به ترنم گفتم که تو حق خواهری به گردن من داری. من تو رو از خواهر نداشته ی خونی ام پیش تر میدونم.
    لبخند خلجی زدم و گفتم:
    -شرمنده نکنین. شما هم به من خیلی لطف داشتین. مثل داداش نداشته ام.
    ترنم به ما لبخند می زد. او همچون برادری برایم بود. همیشه و در همه حال هوایم را داشت؛ اما حضور پدرم را هیچ کس نمی توانست جبران کند. نه عمو و نه محمد.
    مادرم که تبریک گفت، جایی برای نشستن انتخاب کردیم. خانواده ی مهرابی هنوز نیامده بودند. نفس راحتی کشیدم و از استرسم کمتر شده بود.
    به مهمان ها نگاه میکردم. همه در حال خودشان بودند. فقط صدای همهمه می آمد. یکباره با دیدن علی در چارچوب در قلبم ریخت، پشت بندش عادل بود. حواسم به زن عمویم بود که چگونه پسران برادرش را به آغـ*ـوش میکشد. تیپ هر دو یکی بود. هر دو یک کت و شلوار مشکی، پیراهن های زیر کتشان به رنگ چهره ای با کروات های مشکی بسیار شیک بودند. بی اختیار به علی نگاه کردم، قلبم دیوانه وار می تپید. قلب عاشق من تمام حرکت های علی را از بر بود. ناگهان نگاه علی با نگاهم تلاقی پیدا کرد. او و خانواده اش به سمت من و مادرم می آمدند. مادرش من را در آغـ*ـوش گرفت. پدرش مهربان با من سلام کرد و هر دویشان با لبخند احوالم را جویا شدند. قلبم آنقدر محکم می زد که احساس میکردم از روی چادرم مشخص است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    ممنون از همه دوستانی که رمانم رو دنبال می کنند:aiwan_lggight_blum:

    آن ها که به سمت محمد رفتند، نفس آسوده ای کشیدم. آرام در دل گفتم(خدایا خودت امشب را بخیر کن)
    تقریبا همه ی مهمانان آمده بودند.عاقدی آمد و بین آن ها خطبه ی عقد خواند و آن ها حلقه ها را به دست هم کردند. عمو همچون پدر خدا بیامرزم اعتقاد سخت و محکمی به دین داشت. خطبه خوانده شد تا رفت و آمد و صحبت هایشان راحت تر باشد. همه کف زند. به محمد نگاه میکردم. بسیار خوشحال بود. در دل برای هردوی شان آرزوی خوشبختی کردم، ناگهان متوجه ی سنگینی نگاهی بر روی خودم شدم.
    زیرچشمی اطرافم راجستجو کردم. متوجه ی نگاه سهیل به روی خودم شدم. سر به زیر انداختم. پسر خاله ی محمد بود. نفس عمیقی کشیدم.
    شیرینی میخوردم که مادرم آرام به من گفت:
    -عزیزم من کنار زن عموت برم. تو همین جا می شینی؟
    سر تکان دادم. او گفت:
    -بسیار خب. همینجا باش بعد از صحبت با زن عموت منم همینجا میام.
    مادرم که رفت. دستی روی شانه ام قرار گرفت. رو برگرداندم و دختر خاله ی محمد (خواهر سهیل) بود. او دوست دوران دبیرستانم بود.
    کنارم در جای خالی مادر نشست. دست روی دستانم گذاشت.
    -خوبی عزیزم؟ چه خبر؟ احوالی نمی گیریا
    لبخندی زدم.
    -درگیر درس و دانشگاه. شرمنده وقتش رو نداشتم.
    نگاهم به دختری بود که با عجله به سمتش آمد. رو به سارا گفتم:
    -این دختر توئه؟
    لبخندی زد.
    -آره عزیزم.
    دخترش نزدیک شش ماه داشت که او را دیده بودم و حالا دخترش ۱سال و نیم داشت.
    -ماشاالله.
    -قربونت برم.
    به چشمهایم نگاه کرد و گفت:
    -تو هنوز قصد ازدواج نداری؟
    با خود فکر کردم. سوالش دور از انتظارم نبود. نگاه های خیره ی سهیل و سوال خواهرش مطمئنم کرد.
    - فعلا که در حال درس خواندنم.
    - عزیزم درس که همیشه هست. میتونی ازدواج کنی و درست رو هم ادامه بدی.
    -دوست ندارم افت داشته باشم.
    - اصلا این چیزا نیست. یه همسر خوب میتونه کاری کنه که تو پیشرفت هم داشته باشی، مخصوصا اگر هم رشته ایه تو هم باشه.
    در دل گفتم(خدایا مرا نجات ده، این که زبان آدمیزاد حالیَش نمی شود)
    با آمدن مهتاب، دختر خاله اش خوشحال شدم. صحبتش را قطع کرد و با لبخندی که مشخص بود به زور روی لبش نشانده به مهتاب نگاه کرد، من نخواهم زن سهیل شوم باید چه کسی را ببینم؟
    با خیال راحت به گفتگوی مهتاب و سارا گوش سپرده بودم. ناگهان سرم را بلند کردم و علی را روبروی خودم روی مبل دیدم. لبخندی زد و سری برایم تکان داد. نفسم حبس شده بود. مثل همیشه فراری بودم از نگاه هایی که دل من را با خود می برد. نمی دانستم او به خاطر فامیل بودن به من ارادت داشت یا از من خوشش می آمد؟
    مادر و زن عمو را نزدیک محمد دیدم. مدام در حال پچ پچ کردن در گوش مادر بود و یک لحظه نگاهش را از روی سهیل بر نمی داشت. سهیل بیچاره زیر نگاه هایشان سرخ شده بود. نمی دانستم چه موضوعی است که این چنین آن ها را مشغول کرده؛ اما می دانستم موضوع بحثشان سهیل بود.
    وقتی شام را سرو می کردند، مادر به کنارم آمد تا شاممان را با هم بخوریم. شام خوردیم. قصد رفتن کردیم. عمو گفت که ما را می رساند. وقتی برای خداحافظی نزد زن عمو رفتیم به مادرم گفت که موضوع را فراموش نکند و فردا با آن تماس بگیرد. سردرگم، به مکالمه ی شان گوش میکردم. در مورد چه؟... با نزدیک شدن به محمد و نامزد زیبایش فکر بیهوده ام از ذهنم پر کشید. ترنم را بوسیدم و بار دیگر به آن ها تبریک گفتم.
    با مادر نزدیک خانواده ی مهرابی شدیم، سعی می کردم که به علی نگاه نکنم. وقتی در ماشین عمو جا گرفتم، نفس راحتی کشیدم. این هم تمام شد تا مهمانی بعدی کی باشد؟ به چه دل خوش کرده بودم؟ به دیدارهای گاهی به گاهی؟ چه سخت بود که عشق آتیشنت را پشت چهره ی سردت پنهان کنی، در حالی که دلت برایش ضعف میرود.
    در راه به گفتگوی مادر و عمو گوش میکردم. مثل همیشه به مادرم یادآور میشد که اگر مشکلی برایمان پیش آمد، همه جوره می توانیم روی کمکش حساب کنیم.
    وارد خانه که شدم با شب بخیر کوتاهی به اتاقم رفتم. پس از تعویض لباسم خودم را روی تخت انداختم. خوابم نمیبرد. به تصاویر شهدا روی دیوار اتاقم خیره شدم" شما تکلیفم را مشخص کنید، یا رومی روم، یا زنگیه زنگ" خسته شدم. چند سال دیگر منتظر بمانم؟ آهی کشیدم. چشمهایم را آرام بستم و طولی نکشید که خوابم برد.
    صبح قبل از این که بخواهم از خانه بیرون بروم، مادرم صدایم کرد. برگشتم. به سمتم می آمد.
    - عزیزم کلاست کی تموم میشه؟
    - یک، چطور؟
    -هیچی، باید در مورد موضوعی با تو صحبت کنم
    - چه موضوعی؟
    در حالی که دستش را به پشت کمرم می گذاشت، آرام من را به جلو هل داد.
    -فعلا برو. عصر بهت میگم.
    با هزار فکر راهی دانشگاه شدم. با خودم میگفتم" نکند رعنا خانم با منزلمان تماس گرفته؟، نکند مادر سهیل به مادرم زنگ زده؟"
    پوفی کردم. امروز امتحان داشتم و دلم نمی خواست با افکار مزاحم امتحانم را خراب کنم. خود را به بی خیالی زدم. با ورود به کلاس کنار دوستانم رفتم و پیششان نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم. استاد وارد شد و برگه های امتحان فیزیک را بینمان پخش کرد. با نهایت حوصله پاسخشان را دادم. خیالم راحت بود که امتحانم را خوب داده ام. با بچه ها در محوطه ی دانشگاه نشسته بودم. هر کسی یک چیزی میگفت. با خبر نامزدی مینا شوکه زده شدم. بهش تبریک گفتیم و قرار شد هروقت مراسشان برگزار شد ما هم دعوت باشیم و عکس خواستگارش را نشانمان داد. در عکس که پسر جذابی بود. حالم از شنیدن خبر نامزدی مینا بسیار خوب شد، حتی وقتی وارد خانه شدم مادرم گفت، چیه؟ خوشحالی مادر، من برایش تعریف کردم که چه شده است. پس از تعویض لباس و خوردن ناهار، مادرم از من خواست که با هم به حیاطمان برویم و با هم صحبت کنیم. دلشوره به سراغم آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. تعدا تشکرها کمه ولی من خسته نمیشم. به امید روزی که تعداد مخاطب ها و تشکرات رمان شبیه تو زیاد بشه و همه این رمان رو بپسندن:aiwan_light_cray:

    روی تخت چوبی روبه روی حوض نشستیم. مادرم دو فنجان چای ریخته بود، برایمان آورد. به پشتی تکیه داد و گفت:
    - لازم دونستم یه موضوعی رو باهات درمیون بذارم، چرا که آینده ی توئه و مسلما تو باید در جریان باشی. راستش دیروز رعنا خانم با من تماس گرفت و در مورد سهراب گفت، این که سربازیشو تمام کرده و به دنبال کاره، من به رعنا خانم گفتم که نظر دخترم شرطه و بعد از این که با تو صحبت کردم خبرشون میکنم. حالا تو چی میگی عزیزم؟
    - مامان من اصلا دلم نمیخواد حتی به ازدواج فکر کنم. درسم و مهم تر می بینم. شما خودتون که بهتر میدونین.
    سر تکان داد.
    -آره میدونم عزیزم. اینم درسته؛ اما اگه کسی پیدا شد که لیاقتت رو داشت، نباید فقط به درست فکر کنی، آینده ی زندگی بهتر از آینده ی شغلی و تحصیلیه؛ اما در مورد پسر رعنا خانم چون تکلیفش هنوز برای خانه و کار مشخص نیست من نظرم منفیه، تو هم همینطور؟
    سر تکان دادم. حرفهایش بسیار منطقی بود. ادامه داد.
    -اما موضوع دوم یا شاید بهتره بگم خواستگار دوم.
    متعجب به مادرم نگاه کردم. همان چیزی شد که فکر میکردم. لبخندی زیبایی بر چهره اش داشت. گفت:
    -تعجب نکن عزیزم. در این سن خواستگار زیاد میاد. دیشب مادر سهیل با زن عموت در مورد تو صحبت کرده بود. زن عموت هم از من خواست که ببینم مزه ی دهان تو چیه.
    لحظه ای با خود فکر کردم. مادرم گفت؛ اگر موقعیتش خوب باشد که سهیل موقعیت و خانواده ی بسیار خوبی داشت. قلبم ریخت. مادرم که سکوتم را دید، گفت:
    -عزیزم یه نکته ی خیلی مهم رو فراموش کردم. علاقه ی تو هم شرطه. مهمه که از طرفت خوشت بیاد. اگر نظر من رو بخوای سهیل پسر خوبیه. حالا تو چی میگی؟
    آشفته بودم. مادرم با نگاهش تا تهش را خواند. دست روی دستم گذاشت.
    - عزیزدلم با من راحت باش. میدونم که راضی نیستی. خبرو بهشون میدم.
    و در حالی که میگفت" من برم دو فنجون چای دیگه بریزم، تو این هوا میچسبه" به داخل خانه رفت. چشمانم را روی هم گذاشتم" خدایا شکرت به خاطر مادرم"
    چشمانم به زیر پاهایش، عاشقش بودم.
    چای را با لـ*ـذت در کنار یکدیگر نوشیدیم. یک ساعتی را با هم تلویزیون دیدیم و به خاطر این که فردا تعطیل بودم، کمی دیرتر خوابیدم.
    بعد از خواندن نماز صبح دیگر خوابم نبرد، با مادرم صبحانه که خوردیم، به اتاقم رفتم تا کمی درس بخوانم. ظهر بود که مادرم من را صدا کرد. به هال قدم گذاشتم. نزدیک تلفن خانه نشسته بود و در فکر بود. آرام پرسیدم:
    -چیزی شده؟
    به خود آمد و لبخندی زد.
    -نه عزیزم، خانم مهرابی تماس گرفت.
    دلم یکدفعه ریخت.
    - خب چی می گفت؟
    -قرار شد نزدیک غروب ۱ ساعتی اینجا بیاد، کارمون داشت.
    تعجب کرده بودم.
    - خب نگفت چه کاری؟
    مادر در حالی که بلند می شد گفت:
    -نه چیزی که نگفت. خواست حضوری مطرح کنه، فقط گفت که خیره.
    باز دلم ریخت. خیالات خوشی در مغزم جان گرفت. امکانش هست که برای خواستگاری بیاید؟ یعنی خدا صدایم را شنید؟
    باحال خوبی مشغول تمیز کردن خانه شدم. دلم میخواست خانه از تمیزی برق بزند، پس از خستگی زیاد که حاصل از تمیز کردن خانه بود به حمام رفتم، در دل آرزو داشتم که آنچه در فکرم است، شود. لباسهایم را که به تن کردم صدای زنگ قدیمی خانه ی مان بلند شد. استرس به سراغم آمد. سریع به آشپزخانه رفتم. وقتی از ورود خانم مهرابی مطمئن شدم قدم به هال گذاشتم و به احوال پرسی پرداختم. خانم بهرامی مشتاق از جای خود بلند شد و به سمتم آمد و مرا در آغـ*ـوش گرفت و بوسید، سپس من را از آغوشش جدا کرد و گفت:
    -قربونت برم عزیزم. خوبی؟
    از این همه صمیمیت یکدفعه ایش، تعجب کرده بودم و روی گونه هایم احساس گرمی می کردم. قلبم ندا میداد. همان است، همان که عمری آرزویش را داشتم.
    با خجالت به آشپزخانه قدم گذاشتم. صدای مادرم و مریم خانم می آمد. با دستهای لرزان چای ریختم و قدم به هال گذاشتم. مریم خانم با چهره ای که لبخند از روی لبانش پاک نمیشد، نگاهم کرد و گفت:
    -عزیزم زحمت نکش، بیا بشین کنارم که برای گفتن حرفام تو هم باید حضور داشته باشی .
    به مادر نگاه کردم، با سرش اشاره کرد که بنشینم. مریم خانم رو به مادرم گفت:
    -روح شوهر خدابیامرزتون شاد، کاش ایشون هم حضور داشتن
    مادرم گفت:
    -ممنونم. خدا اموات شما رو هم بیامرزه
    مریم خانم بعد از تشکر گفت:
    - راستش قرض از مزاحمت فاطمه جان نور چشمی ماست، راستش من از خدام بود که یه روزی فاطمه عروس من بشه. حالا که پسرم خودش موضوع رو مطرح کرد، من از خدا خواستم. گفتم هرچه زودتر خدمتتون برسم تا موضوع رو مطرح کنم و فاطمه رو برای پسرم خواستگاری کنم.
    دیگر نمی شنیدم. در دلم قند آب میکردند. خدایا سپاسگذارم. یادم آمد که از شهدا خواستم که تکلیفم مشخص شود. چه زود جواب گرفتم! شهدا ممنونم.
    مریم خانم که از زیر زبانم بله را کشیده بود. با خوشحالی از ما خداحافظی کرد و قراری برای فردا شب با مادرم گذاشت که با شوهر و پسرش بیاید و صحبت های پایانی گفته شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS

    با حال خوشی پا به اتاقم گذاشتم. دلم جیغ و شادی میخواست. دلم میخواست بلند داد میزدم و از خدا تشکر میکردم؛ اما نمیشد. مادرم چه میگفت؟ نمیگفت این دختر ورپریده شوهر می خواسته.
    با لبخند پوست لبم را به زیر دندانم کشیدم. نیم رخ خود را در آینه دیدم. مثل دیوانه ها نزدیکش شدم و از نزدیک به صورتم خودم در آینه خیره شدم. فکر این که علی مرا دوست دارد باعث غنج رفتن دلم میشد. یعنی امشب او هم مثل من بی تاب است؟ دستی به صورتم کشیدم. همیشه دوست داشتم در نظر علی زیبا باشم. خوشحال بودم... از همیشه خوشحال تر.
    زمان بسیار کند سپری می شد. دلم میخواست لحظه ای که علی از در خانه ی مان داخل می آید، سریع تر برسد. لحظه ی انتظار به پایان رسیده بود. جلوی آینه چادر سفید را بر سرم انداختم. روسری کرم و پر نقش و نگاری بر سر داشتم که بسیار به صورتم می آمد. راضی از قیافه و لباسم به آشپزخانه رفتم. مادرم سینی و استکان ها را آماده میکرد. برگشت و من را دید. لبخند عمیقی زد و محکم بغلم کرد.
    - الهی قربونت برم عزیزم. چه خوشگل شدی.
    نم اشک در چشمان زیبایش نشست.
    - من فقط خوشبختی تو رو میخوام عزیزم، خداروشکر خانواده ی مهرابی هم خانواده ی خوبین.
    سر تکان دادم.
    - مادر من، من خوشبخت میشم شک نکن.
    مادرم در حالی که لبخند میزد، گفت:
    -ان شاالله.
    با صدای زنگ در، استرس به جانم ریخت. مادرم چادر خوش گلش را پوشید و به سمت در رفت. با گفتن یاالله پدر علی، آب دهانم را به سختی قورت دادم. صدای گفتگویشان را می شنیدم. استرسم صدبرابر شده بود، وقتی که مادرم صدایم زد تا چای بیاورم، دستانم به وضوح میلرزید. پس از ریختن چای در استکان های دور طلایی و محبوب مادرم، با سینی از آشپزخانه بیرون آمدم. هال در تیررس نگاهم بود.چشمانم را بار دیگر باز و بسته کردم. پس علی کجا بود؟ با دیدن عادل که کت و شلوار مشکی به تن داشت و سر به زیر انداخته بود، بی اختیار به آشپزخانه برگشتم. خدایا چه اتفاقی افتاده؟ پس شازده ی من کجا بود؟ مگر آن ها برای خواستگاری من از علی نیامده بودند؟ احساس میکردم سرم گیج میرود. با حال ناخوشی سینی چای را روی میزگذاشتم. مادرم بار دیگر درخواست چای کرد. با حال خرابی سینی را برداشتم. در دل نالیدم" خدایا من نمیتوانم، کمکم کن".
    پا که به هال گذاشتم، مریم خانم قربان صدقه ام رفت. وقتی که برای عادل چای بردم، برای تشکر به چشمانم نگاه کرد. چشمانش عاشقی را فریاد میزد. با نگاهش سر درد شدیدی به سراغم آمد. دلم گریه میخواست. پس علی دوستم نداشت. من چه خوش باور بودم.
    ]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. امیدوارم که خوشتون بیاد.

    پس از صحبت های خسته کننده، مریم خانم خواست که با هم صحبت کنیم. پا به اتاقم گذاشتم و عادل پشت سرم وارد شد. در درونم جنگ بود. باید چه میگفتم؟ باید چکار میکردم؟ آیا میتوانستم او را رد کنم در حالی که دیشب مریم خانم بله را از زیر زبانم کشیده بود؟ لعنت به من. نمیدانم گوشهایم آن لحظه کجا بودند! چطور متوجه نشدم که از عادل برای من خواستگاری کرده اند؟
    عادل روی تخت نشسته بود و من مقابلش روی صندلی. در حالی که استرس توی کلامش موج میزد گفت:
    - شما میگین یا من بگم؟
    - خواهش میکنم شما بفرمایید.
    -با دستاش کمی بازی کرد. سرم از شدت درد در حال پکیدن بود. بغض سختی گلویم را مالش میداد.
    - من به شما علاقه دارم و حاضرم هرکاری برای خوشبختیمان بکنم. فقط اعتماد شما رو میخوام. هر شرطی که داشته باشین می پذیرم. اونقدر از انتخاب شما مطمئنم که چشم بسته هرچی بگین قبول می کنم.
    تمام سعیم بر این بود که اشکم سرازیر نشود. چه می خواستم، چه شد؟
    دلم گرفت، مثل آسمان امروز ابری بودم. دلم باران میخواست. من آینده ی خود را تباه کردم و خودم نیز شاهدش بودم، عادل از کارش از فکری که برای زندگی آیندمان در سر داشت میگفت، فقط سرتکان میدادم و توجه زیادی به او نداشتم، هرچه که میگفت، فقط به باشه ای اکتفا می کردم. صدای دیگری از گلویم بالا نمی آمد. عادل خوشحال، چشمانش برق می زد.
    -اگر حرفی ندارین بریم بیرون؟
    دوباره آرام باشه ای گفتم. با هم بیرون رفتیم. چشمانم به خاطر سر درد شدیدم درد گرفته بود و کمی تار میدیدم. مریم خانم با سر تکان دادن عادل لبخند پرجانی زد و گفت:
    -مبارک باشه. ان شاالله خوشبخت بشین.
    لال مانی گرفته بودم. شیرینی تعارف میکردند، میگفتند، میخندیدند، قرار عقد گذاشتند. من باز لال بودم. چرا چیزی نمی گفتم؟ چرا نمی گفتم که نمی خواهم عقد عادل شوم؟ به چهره ی عادل نگاه کردم، حتما می توانستم او را دوست داشته باشم. در دل به خودم خندیدم. دیوانه شدم رفت.
    آن ها که رفتند بدون کلامی به اتاقم رفتم. در اتاقم را قفل کردم. بالش را بین دندان هایم فشار میدادم که صدایم را مادرم نفهمد و از ته دل زار میزدم. من علی را می خواستم. خدایا چرا تقدیرم را با عادل نوشتی؟ سر دردم بدتر شده بود و فن فن بینی ام راه افتاده بود. خداراشکر مادرم سراغم را نگرفت، و اگرنه نمی دانستم جواب مادرم را چه بدهم. تا اذان صبح لحظه ای پلک هایم روی هم نرفتند، به آینده ی مبهم خود فکر میکردم و اشک میریختم. مدام در سرم اسم هایشان می چرخید. عادل، علی...
    با بلند شدن اذان از گلدسته های مسجد، فکرهای درهم و آشفته ام از ذهنم پر کشیدند. لحظه ای آرام شدم. می گویند هنگام اذان دعا زود مستجاب می شود. دستهایم را به آسمان بلند کردم"خدایا کمکم کن از این منجلاب بیرون بیایم. خدایا امتحانت بسیار سخت است. من شکست می خورم. من تسلیمم. علی قسمتم نیست، حق با توست؛ عادل را وارد زندگیم نکن. خواهش می کنم"
    آرام دستهایم را بر صورتم کشیدم و آمینی لب زدم.
    نماز خواندم و تسبیح می شمردم، پس از آن آلبوم عکسهای پدرم را آوردم. دلم هوای بودنش را کرده بود؛ اگر بود می توانست چشمانم را بخواند، حتما کمکم میکرد. درست است که میگویند دخترها پدری اند. من شانه ی اشکهایم را می خواستم. من نوازش های پدرم را می خواستم. من ناز و لوس شدن می خواستم.
    پس از دیدن آلبوم، با جسمی خسته روی تخت افتادم. آفتاب کم کَمَک بالا می آمد و من رفته رفته خوابم برد. چند ساعتی را در خواب بودم، تا این که مادرم در اتاقم را کوبید و من بیدار شدم. اتفاقات دیشب مثل فیلم کوتاه چند ثانیه ای از جلوی چشمانم گذشتند. تلخ بود... سرنوشتم انگار تلخ رقم خورده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    به نام خداوند یکتا[HIDE-THANKS][

    - فاطمه جان؟ مادر خوابی؟ چرا در اتاقتو قفل کردی؟
    با کلیپس موهای آشفته ام را جمع کردم و به سمت در رفتم. مادر به روی نشُسته ام لبخندی زد.
    - خرس خوابالو. ببین از بس خوابیدی چشمات این هوا شده! دست و روتو بشور بریم صبحانه که هیچ، ناهار بخوریم.
    مادرم رفت، به خوش خیالیش خندیدم. برگشتم و در آینه خود را دیدم. چشمانم سبز رنگم زشت شده بودند و کمی قرمز بودند. دست و رویم را شستم. اشتها نداشتم، کاش مادرم میگذاشت که به حال خود باشم.
    ناهار قیمه داشتیم به زور چند لقمه خوردم. گوشی خانه صدایش بلند شد. مادر پاسخ داد، من هم بی حال روی مبل افتاده بودم و به آره و نه مادر گوش سپرده بودم. پس از خداحافظی رو به من گفت:
    -عادل بود، گفت شب میاد اینجا هم تو رو ببینه، هم واسه آزمایشتون دوتا عکس ببره.
    یکدفعه در ذهنم چیزی جرقه زد" خدایا این بار دست توست، کمک کن خونمان به هم نخورد"
    روزنه ی امیدی در دلم روشن شد، حالم کمی روبراه شد.
    میوه ها را درون سبد می چیدم و شیرینی ها را از فریزر برداشته بودم و توی ظرف کریستالی که برای مادرم بسیار عزیز بود. می چیدم.
    زنگ قدیمی در که به صدا در آمد، مادرم رو به من گفت:
    - برو مادر در و باز کن.
    باشه ای گفتم. دلم می لرزید، چادر کرم رنگم را به سر کردم و به سمت در رفتم. عادل با لبخندی زیبا سلام کرد و چند شاخه گل زیبا را به دستم داد. پس از تشکر به داخل راهنماییش کردم. به آفریننده اش احسنت گفتم. زیبا و خوشتیپ بود؛ اما دلم بی قراری علی را میکرد. علی در چشم من زیبا و همه چیز تمام بود، از همه ی مردهای دنیا بهتر.
    با مادرم به گرمی احوال پرسی کرد. او و مادرم نشستند و من به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. نگاهم به عکس و کپی شناسنامه ام افتاد، نفس عمیقی کشیدم. سه استکان چای ریختم، پس از تعارف چای کنار مادرم نشستم. مادرم گفت:
    - خانواده خوب هستن؟
    عادل با لبخندی که دندان های سفیدش را به نمایش می گذاشت و گونه اش چال عمیقی انداخته بود، گفت:
    -سلام مخصوص خدمتتون رسوندن.
    مادرم در حالی که رویش را تنگ تر می کرد، گفت:
    -سلامت باشن ان شاالله
    سقلمه ای به پهلویم زد، نگاهش کردم.
    - فاطمه جان برو شیرینی بیار.
    عادل که ساکت چایش را می نوشید، با حرف مادرم سر بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد.
    - تو رو خدا زحمت نکشین، فقط اومدم دقیقه ای شما و حاج خانم رو ببینم و رفع زحمت کنم.
    با جمله اش دلم تکان شدیدی خورد، دستپاچه با گفتن خواهش می کنم به سمت آشپزخانه رفتم. لحظه ای نشستم و فکر و خیال مرا فرا گرفت( خدایا نمیخواهم عادل بازیچه باشد، او مرا دوست دارد. کلامش بوی عشق میدهد؛ اگر نتوانم چه؟)
    با صدای مادرم به خودم آمدم.
    - فاطمه جان، مادر چی شد؟
    صدایم را کمی بلند کردم و از جایم بلند شدم.
    - الان میارم.
    صدای عادل را می شنیدم.
    - حاج خانم تعارف نمی کنم.همین چای کافیه.
    ظرف شیرینی را برداشتم و با نفس عمیقی پا به هال گذاشتم. شیرینی را به عادل تعارف کردم او با لبخند بی سابقه ای از من تشکر کرد؛ انگار همه چیز سخت تر می شود.
    مادرم به خاطر قند بالا و زدن انسولین شیرینی نخواست. باز کنار مادرم جا خوش کردم. موبایل عادل زنگ خورد. با ببخشیدی پاسخ داد. با شنیدن (داداش) از زبان عادل گوشهایم را تیز کردم و قلبم بی قرار شده بود( علی عشقت با دل من چه کرده؟)
    چیز زیادی دستگیرم نشد، حالا دستگیرم هم می شد، چه فایده داشت؟ هعی...
    پس از قطع تماسش گفت:
    - داداش علی بود، سلام رسوند.
    آرام لب زدم.
    - سلامت باشه.
    آه عمیقی چاشنی وجودم شد. عادل قصد رفتن کرد. مادرم رو به من گفت:
    - مادر برو عکس و شناسنامه ات رو بیار.
    به آشپزخانه رفتم و عکس و شناسنامه ام را برداشتم. عادل منتظر ایستاده بود. به دستش دادم با لبخندی گفت:
    - ان شاالله پس فردا برای آزمایش میریم.
    دو قدمی ازش فاصله گرفتم و مادرم با گفتن( ان شاالله) مرا که به فکر رفته بودم به خودم آورد.
    عادل که رفت، روی لبه ی حوض نشستم و دستم را درون آب فرو بردم و روی گل های یخ می پاشیدم. دلم خیلی گرفته بود، نبودن علی در زندگی ام دلم را حسابی تنگ کرده بود! من چگونه می توانم جایی برای عادل در قلبم باز کنم. نم اشک در چشمانم دمید! تلخی زندگی کامم را حسابی سوزاند!
    (داداش علی) در ذهنم اکو می شد. به آسمان بالای سرم چشم دوختم. استرس پس فردا به سراغم آمده بود.
    - فاطمه جان؟
    به مادرم که در چارچوب در ورودی ایستاده بود، نگاه کردم.
    - بله مادر؟
    - بیا تو عزیزم، هوا سرده.
    - چشم.
    وارد شدم. چادرم را آویزان کردم، مادرم اشاره کرد که کنارش بنشینم. لبخندی زد و چشمانش نمناک شد.
    - ان شاالله تا ۵ روز دیگه تو رو تو لباس عقد ببینم.
    دستامو گرفت، شوکه شدم(۵ روز؟) آب دهانم را به سختی قورت دادم و با خودم گفتم( بله آن زمان که لال مانی گرفته بودی این طور شد، میمردی میگفتی کمی دیرتر، حداقلش به بهانه ی شناخت) کار از کار گذشته بود.
    در حالی که به عکس پدرم نگاه میکرد و از نبودنش متاثر بود، با بغض گفت:
    -میدونم پدرت هم خیلی خوشحاله.
    اشک چشمانم سرازیر شد، بگذار حداقل به این بهانه کمی سبک شوم. مادرم مرا در آغـ*ـوش گرفت. چشمانم را بستم.
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. رمان شبیه تو از این قسمت به بعد جذاب می شه. منتظر ادامه ی رمان باشید.
    - قربونت برم مادر، گریه نکن عزیزدلم، حضور پدرت و حس نمی کنیم ولی روحش همیشه با ماست.
    آرام لب زدم.
    - پدرم کاش بودی.
    اشک های بعدی روی گونه هایم سرازیر شدند. می ترسیدم... از هرچه که پیش رو داشتم نگران بودم.
    فردای آن روز عادل با منزلمان تماس گرفت و گفت که وقت برای پس فردا گرفته است. نگرانی هایم بیشتر شده بود. یک روز قبل از آزمایش باران می بارید و من از پشت شیشه حیاط را که خیس می شد، نظاره می کردم. در دلم انگار که رخت می شستند، ناامید بودم. با رعد و برق بلند آسمان، دلم ریخت. مادرم به کنارم آمد و پرده را کشید.
    - عزیزم برو اتاقت استراحت کن. فردا باید زود به آزمایشگاه بریم.
    سر تکان داده و اطاعت کردم؛ اما مگر خوابم می برد، به خاطر استرس؛ بی خوابی و هزار فکر ناجور به سراغم آمده بود. نزدیک های سحر بود که خوابیدم و طولی نکشید با صدای اذان بیدار شدم. موبایل بالای سرم را خاموش کردم. وضو گرفته و به پای سجاده ام نشستم. دست سوی آسمان بلند کردم و گفتم
    - خدای من شک ندارم که خیر و صلاح منو تو بهتر می خوای، اگر صلاحمه، تقدیرم رو با عادل ننویس.
    مادر که در اتاقم را کوبید از کتاب پیش رویم چشم برداشتم. برای دوری از فکر و خیالات آشفته و درهم کتاب خواندن را صلاح دانستم. آن چنان در کتاب فرو رفته بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم.
    - عزیزم کم کم آماده شو.
    باشه ای گفتم. چراغ مطالعه ام را خاموش کردم و با نور کمی که اتاق را روشن کرده بود ساعت را خواندم. ۶/۵ بود. به سمت کمد لباسیم رفتم مانتوی مشکی و شال سرمه ای سیرم را انتخاب کردم. پس از پوشاندن لباسم به آشپزخانه رفتم. به خوردن یک لیوان چای اکتفا کردم. زنگ در خانه ی مان را که زدند. مادر چادر مشکی اش را بر سر کرد.
    - مادر من میرم در و باز می کنم. تو هم چادرتو بپوش و سریع بیا.
    به ساعت روی دیوار نگاه انداختم ساعت۷/۵ بود. نفس عمیقی کشیدم و همه چیز را به خدا سپردم. چادرم را سرم کردم.
    عادل و مادرش دم در ایستاده بودند. مادرم و مریم خانم گرم حرف بودند. به آن ها سلام دادم. عادل حواسش جمع من شد. با لبخند احوالم را پرسید. شلوار جین و بلیز گرم کرم رنگی به تن داشت. با دست به سمت ماشین هدایتمان کرد. سوار پژوی پارسش شدیم. مریم خانم کنار پسرش در صندلی جلو، من و مادرم عقب نشستیم. حرکت کرد. از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کردم. هوا هنوز ابری بود و خیابان ها هنوز خیس بودند. بوی مطبوعی بینیم را نوازش میداد. به آزمایشگاه رسیدیم. مادرم و مریم خانم جلو حرکت میکردند. من و عادل هم پشست سرشان، گاهی متوجه ی نگاه هایش بر روی خودم می شدم، خود را به بی خیالی می زدم.
    وارد شدیم و روی صندلی نشستیم. اسممان را که صدا زدند، هر دو به سمت اتاقی که راهنماییمان می کردند رفتیم. عادل آرام به من گفت:
    -تو که از خون نمیترسی؟
    لحظه ی کوتاهی نگاهش کردم و لب زدم.
    - نه
    روی صندلی نشستم. پرستاری آمد. سوزن را در رگ دستم فرو برد. چشمانم را با کمی درد روی هم گذاشتم. چشمانم را باز کردم. با لبخندی گفت:
    -عزیزم تموم شد. میتونی بلند شی.
    پنبه ای را که روی دستم گذاشته بودند را برداشتم و توی سطل انداختم. آستین مانتویم را پایین کشیدم و پس از مرتب کردن چادرم به بیرون رفتم. عادل دم در منتظرم بود. لبخند جذابی بر لب داشت، آرام گفت:
    - حالت خوبه؟
    به دل نگرانیش، در دل خندیدم.
    - بله خوبم ممنون.
    به سمت مادرهایمان رفتیم. عادل رو به آن ها گفت:
    -ان شاالله فردا جواب آزمایش رو میدن.
    مادرم سر تکان داد. سوار ماشینش شدیم. بعد از مدتی روبه روی یک کافه ایستاد، پیاده شد. پس از مدتی با چهار لیوان در سینی به سمتمان آمد. نشست و تعارفمان کرد. مادرم گفت:
    -عادل خان چرا زحمت کشیدی مادر؟
    عادل در حالی که سینی را به سمت من میگرفت و تعارفم میکرد، گفت:
    - خواهش میکنم. فاطمه خانم خون دادن گفتم حتما ضعف دارن.
    لحظه ای نگاهم کرد. چیزی در دلم فرو ریخت. مادرم مرا نگاه میکرد و لبخند میزد. میترسیدم... هنوز جواب آزمایشمان نیامده بود، ابراز عشق می کرد. اگر پاسخ آزمایشمان مثبت بود، من باید چه خاکی برسرم می ریختم. به زور شیرموز را خوردم. میان راه تا نگاهم به آیینه ی ماشین می افتاد، با نگاه عادل غافلگیر می شدم. در دلم عزا بود، دست و پایم بسته بود و میان باتلاق زندگی فرو رفته بودم. وقتی به در خانه ی مان رسیدیم. مادرم برای ناهار تعارفشان کرد؛ اما آن ها با تشکر زیاد سوار بر ماشین شدند و از ما دور شدند.
    پس از آویزان کردن چادرم، به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم. نفس عمیقی کشیدم( تا فردا دلم هزار راه می رود)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا