رمان شبیه تو | zahra s72 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra s72

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/12
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
4,006
امتیاز
416
سن
30
سلام ان شاالله از این قسمت خوشتون بیاد. دوستان عزیز در صفحه ی پروفایلم منتظر نظراتتون هستم. با تشکر:aiwan_lggight_blum:[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS

صبح به مادر سپرده بودم که اگر خانواده ی مهرابی زنگ زدند، با من تماس بگیرد و به دانشگاه رفتم. حال درستی نداشتم. دوستانم نیز متوجه ی این موضوع شده بودند، دلم نمیخواست آن ها فعلا چیزی بدانند، باید به آزمایشگاه می رفتیم. اصلا حال و حوصله اش را نداشتم. با بی حوصلگی به صحبت های استاد گوش میدادم و مایع زرد رنگ محلولی که دستش بود را معرفی میکرد. به ساعتم نگاه کردم، کاش زودتر تمام شود.آن مایع زرد رنگ دست به دست می چرخید و من آخرش متوجه نشدم اسم بی صاحابش چه بود. وقتی استاد خسته نباشید گفت، دل در دلم نبود که به خانه بروم.
به خانه که رسیدم، مادرم در حیاط بود. به سمتش رفتم.
- سلام مامان خبری نشد؟
مادرم لبخندی زد.
- دختر بذار از راه برسی. نگران نباش ان شاالله که خورده.
فهمیدم چه شد. مادرم فکر میکرد که میترسم خونمان به هم نخورد. خب حق داشت. او که از دل من خبر نداشت.
پوفی کردم. یکدفعه زنگ در به صدا در اومد. مادرم چادرخوش گلش را روی سرش مرتب کرد و به طرف در رفت.
بعد از دقایقی گفت:
- فاطمه جان بیا مادر.
به سمت در رفتم و عادل را دیدم! متعجب سلام کردم. نگاهم به جعبه ی شیرینی و دسته گل رویش افتاد. قلبم ریخت. با لحن آرام و مهربان رو به من گفت:
-خوبید خانم؟
گیج تمام حواسم به جعبه ی شیرینی بود، حرف در دهانم نمی چرخید؛ انگار متوجه شد. برگه ی آزمایش را به سمتم گرفت.
- مبارک باشه
لبخند دندان نمایی زد. خودشیرینی هایش چسب دلم نبود. حالم خیلی بد بود. تمام درها به رویم بسته شده بود. روزنه ی امید در دلم هم که پر!
دستانم آنقدر سست شدند که کوله ام از دستم افتاد. با ببخشیدی جمعش کردم. صحبت های مادر و عادل را می شنیدم، در برهوتی دور!
عادل: مادرجون ان شاالله فردا برای خرید حلقه ها بریم، با مادر به دنبالتون میایم.
مادرم: باشه پسرم. ان شاالله که مبارک باشه. خوشبخت باشید.
عادل: خب من دیگه رفع زحمت میکنم.
مادرم: کجا میری پسرم؟ ناهار و همین جا بمون.
عادل: ممنون مادر، منتظرم هستن، با اجازه.
عادل نگاهش را به من دوخت، با لبخند که به گونه اش چال انداخته بود، گفت:
- شما اوامری ندارید؟
نمی دانستم به روزگار لعنتی ام بخندم یا بگریم؟
- نه
- پس با اجازه.
مادرم در را که بست. به طرف اتاقم دویدم. برگه ی آزمایش را مرور کردم. نه امکان نداشت. نمی توانست حقیقت داشته باشد. درمانده اشک از چشمانم سرازیر شد. به دست خط دکتر نگاه می کردم. حالم از آن دکتر و از این آزمایش بهم می خورد. سرم را بالا گرفتم(چرا اینطوری شد؟ خدایا پس تو هم به بودن من کنار عادل راضی هستی؟)
اشک میریختم. کلافه دستم را روی صورتم کشیدم. حالم خوب نمی شد. اگر مادرم می دید؟ با همان وضعم وارد حمام شدم و زیر دوش نشستم. نمی خواستم حال داغانم را ببیند. درماندگی ام را. دلم می سوخت. من و عادل؟ پوزخند می زدم. چه به من می آمد؛ اما من که به او نمی آمدم. باز بغض کرده و اشک می ریختم. (تمامش کن فاطمه، تا کی می خواهی یک طرفه عاشق باشی؟ کسی که حتی تو را نمی بیند. کسی که وجودت برایش بی معنی است. آخرش چه؟ عادل نه کسی دیگر)
با خودم جنگیدم (هرکسی باشد؛ اما عادل نه. نمی خواهم وارد خانه ای شوم که علی در آن حضور دارد) وجدانم به حرف آمد (مشکل از خود توست. ایمانت را بسنج. تو نباید شکست بخوری)
دستم را به سرم گرفتم ( من می ترسیدم. از حضور عادل می ترسیدم. عادل کنارم باشد و علی در دلم)
حتی فکرش هم مرا می ترساند. خدایا کمکم کن.
ناهار و شام هیچکدام از گلویم پایین نمی رفت. به مادرم دروغ گفتم او هم سیری ام را باور کرد. روزهایی که از آن واهمه داری به سرعت سر می رسد، انگار که عقربه های لعنتی با هم مسابقه گذاشتند.
][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. امیدوارم که این قسمت از رمان و دوست داشته باشید.

    عادل و مادرش برای خرید حلقه به دنبالمان آمدند. عادل از فروشنده حلقه هایش را خواست. به حلقه های زیبا که در زیر نور مغازه می درخشیدند، نگاه می کردم.
    خواستم به عادل فکر کنم. حالا که او در سرنوشت من حضور داشت، باید او را می پذیرفتم تا حداقلش خودم عذاب کم تری بکشم. ذوق زده نبودم. بی تفاوت دست روی یکی از حلقه ها گذاشتم. حلقه ی ساده ای که دو ردیف نگین داشت و سفید بود. عادل نگاهم کرد.
    - حلقه های زیباتری هم وجود داره. مطمئنی همینو میخوای؟
    دلم لحظه ای گرفت، از احترام نگذاشتن به انتخابی که کرده بودم.
    - نه همین خوبه. من ازش خوشم اومده.
    دوست داشتم به انتخابم احترام بگذارد، گرچه انتخابم دلی نبود؛ اما به هر حال شروع یک زندگی بود.
    عادل خواست که به مغازه ی لوازم آرایشی برویم تا من برای خودم بخرم. با مادرم صحبت کردم.
    - مامان تو که خودت بهتر میدونی، من به لوازم آرایشی احتیاج ندارم، چون اصلا ازشون استفاده نمیکنم.
    - باشه مادر، من به مریم خانم میگم.
    مادر سر تو گوش مریم خانم فرو برد. مریم خانم به عادل گفت. از خجالت هزار رنگ شده بودم.
    عادل گفت:
    -حالا یه چندتا وسیله برداره، شاید احتیاج شد.
    و با شیطنت خندید. از لبخند شیطانیش ترسیدم. خوب می دانستم که از امروز تا روزی که او در زندگیم بود، بحث های جالبی با هم خواهیم داشت. می ترسیدم اعتقاد من و او یکی نباشد. دو دل شده بودم. این بار نه به خاطر خانه ای که علی در آن حضور داشت، به خاطر اختلاف سلیقه و شاید عقیده.
    مادرم آرام در گوشم گفت:
    -مادر نگران نباش. خب مَرده، حق داره. دوست داره وقتی زنش شدی واسش ترگُل ورگُل کنی.
    دلم ریخت. به عادل نگاه کردم. چقدر تصورش دور بود. عادل شوهرم باشد.
    مریم خانم مغازه ای را برای خرید لباس عقد پیشنهاد کرد. واردش شدیم، مغازه ی شیکی بود. لباس های سفید و رنگی به تن مانکن ها زیبا بود؛ اما به تن من نه. بیشتر لباس ها باز و برهنه بودند. من به دنبال لباسی بودم که تا حد امکان پوشیده باشد. مریم خانم دست روی یک لباس کرم رنگ گذاشت که بالا تنه اش از سنگ کار شده بود و بسیار جلوه داشت؛ اما به خاطر بی حجابی لباس دوست نداشتم، آن را بپوشم. با مریم خانم در میان گذاشتم. لبخند زیبایی زد.
    - دخترم خیالت راحت باشه. مجلس ما مختلط نیست. با خیال راحت لباست رو انتخاب کن.
    برای من فرق نمی کرد که مجلس جدا یا مختلط باشد، در هر صورت نمی خواستم لباسم برهنه باشد. روی تصمیمی که داشتم، پافشاری کردم.
    عادل گفت:
    - انتخاب با خودته. هرچیزی که دوست داری. بردار
    با خیال راحت، لباس پوشیده ای به رنگ سبز یشمی و آستین بلند که بالای تور سبز و پایین لباس کرپ بود را انتخاب کردم.
    پس از خرید به رستوران رفتیم و عادل برای همه ی ما به سلیقه ی خودش کوبیده گرفت. موزیک سنتی که در رستوران به طور زنده اجرا می شد، فکرم را با خود برد.
    (پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود
    غم یک روح سرگردان همیشه با تو خواهد بود
    اتاق پاک قلبت مال من شاید نبود اما
    پس از من یاد یک مهمان همیشه با تو خواهد بود
    گل سرخ عزیز من به هر گلخانه ای باشی
    بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود
    تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتما
    تب یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود، علی زند وکیلی)
    همش فکر می کردم، اگر با کس دیگری، جز علی باشم می میرم؛ اما حالا چه، چیزی به عقدم نمانده بود، پس چرا من نمی میرم.
    بغض سنگینی گلویم را گرفت، همان لحظه غذا را آوردند. آن غذا مثل زهرمار بود، مگر از گلویم پایین می رفت.
    عادل متوجه ی بی میلیم شده بود. آرام پرسید.
    - اگه دوست نداری چیز دیگه ای واست سفارش بدم.
    دستم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
    -نه ممنون، غذا رو دوست دارم، فقط سیرم.
    آرام سر تکان داد. با همان بی اشتهایی به زور دو لقمه ی دیگر در دهانم چپاندم!
    خریدهایمان را که کرده بودیم، آماده ی مراسم بودم. مراسمی که ناخواسته در آن افتاده بودم، زندگی ای که نمی دانستم آخر و عاقبتش چه می شود.
    روز مراسم به سرعت برق و باد رسید. صبحانه به یک چای اکتفا کردم و وسایل مورد نظرم که لباس مراسم و کفش و تاج سرم بودند را درون کیف کوچکی جا دادم. چشمانم بی فروغ بودند و زیرشان هاله ی سیاهی فرا گرفته بود. از آینه فاصله گرفتم و چادر مشکی ام را بر سر کردم و منتظر بودم تا زنگ خانه به صدا در آید. صدای زنگ که بلند شد. کیفم را در دستم گرفتم. مادرم رو به من گفت :
    -صبر کن مادر، منم تا دم در باهات میام.
    مادر که چادرش را پوشید، سمت در حیاط رفتیم. در را که باز کردم. عادل با شادی که در چشمانش موج میزد، گفت:
    -سلام خانم. احوال شما؟
    لبخند زورکی روی لبم نشاندم.
    -ممنون خوبم.
    عادل متوجه ی مادرم شد، گرم احوال پرسی کرد.
    - مادرجون کارتون که تموم شد، زنگ بزنید میام دنبالتون.
    مادرم خوشحال از داشتن دامادی که این چنین به فکرش بود، لبخند پرجانی زد.
    - ممنون مادر، چشم.
    عادل گفت:
    -با اجازه تون مادر، فعلا.
    مادرم من را بوسید.
    - عزیز دلم خوشبخت باشی.
    اشک در چشمانم حلقه زد. مادرم وقتی من مقابلش قرار گرفتم. به چشمانم نگاه کرد. نمیدانم تردیدم را دید یا نه؟
    دیگربرای این حرفها دیر بود. من تصمیم خود را گرفته بودم، نباید جا میزدم.
    با خداحافظی کوتاهی، سکوتمان را شکستم و سوار ماشین شدم.

     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. ممنون از کسانی که رمانم رو دنبال می کنن.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    . میان راه بودیم که عادل گفت:
    -باور نمی کنم، تو امشب مال من میشی.
    نگاهش کردم. خوش به حالش چقدر حالش خوب بود، کاش من هم می توانستم خوشحال باشم.
    هیچ جوابی برایش نداشتم، فقط لبخندهای احمقانه ام گویای حرف های ناگفته ام بود!
    به آرایشگاه مورد نظر که رسیدیم. همراه من پیاده شد. زیر نور آفتاب، چشمان عسلی رنگش روشن تر شده بود. ناخداگاه در ذهنم چشمهای تیره ی علی نقش بستند، سریع فکرم را پس زدم.
    کیفم را از ماشین برداشت و به دستم داد و با شیطنت گفت:
    -خانم خوشگله، ناهار برات میگیرم میارم تا دل کوچولوت ضعف نکنه.
    متعجب شدم. تا به حال این گونه عشقش را در کلامش نریخته بود. چقدر برای من چرخاندن این گونه کلمات بر روی زبانم سخت بود. نمی توانستم به او ابراز عشق کنم. تا وقتی در قلبم جایی نگرفته بود، نمی توانستم با کلمات مبهم عاشقانه او را گول بزنم. من این بودم.
    با تشکر کوتاهی، کیفم را از عادل گرفتم. با شیطنت همچنان نگاهم می کرد و من از زیر نگاه عاشقانه اش فراری بودم. به سمت در می رفتم که قهقهه زد، گفت:
    -فکر نکن میتونی همیشه فرار کنی.
    در آرایشگاه را بستم و به در تکیه دادم. چشمانم را بر روی هم فشار دادم.
    - خانم عزیز؟
    صاف ایستادم و به خانمی که نظاره گرم بود، خیره شدم.
    - بله؟
    - عزیزم چرا این جا ایستادی؟ بیا بالا مهتاب خانم منتظرتونه.
    مهتاب خانم، آرایشگرم بود. آرام پله ها را بالا رفتم. در را باز کرد. اول او و بعد من وارد شدم. مهتاب خانم نگاهی به من انداخت. سلامی کردم. با خوش رویی احوالم را جویا شد. به شاگردش سفارش کرد تا صورتم را تمیز اصلاح کند و با خنده رو به من اضافه کرد.
    - عجب هلویی بشیا.
    تلخ خندیدم. به مشتری هایش که چند خانم بودند، نگاه کردم. هرکدام زیر دست شاگردهایش نشسته بودند. نفس عمیقی کشیدم و آرایشگاهش را در یک نظر از دیده گذراندم. دور تا دور آرایشگاهش ام دی اف سفید بود و دیوارها کاغذ دیواری سفید طلایی و آشپزخانه ی کوچکی طرف چپ داشت و کمی آنورتر در همان سمت چپ اتاقی قرار داشت که رنگ سر را آن جا انجام می داد، این را از خانم هایی که با کلاه سرشان را پوشانده بودند و از اتاق خارج می شدند، فهمیدم. یکی از شاگردهایش کار اصلاح صورتم را انجام داد. از درد صورتم را جمع کرده بودم. احساس می کردم پوستم داغ شده است، پس از اتمام کارش آیینه ای به دستم داد تا خود را در آن ببینم.
    چون صورتم سفید بود و موهای صورتم بور بودند، صورتم تغییر زیادی نکرده بود، ولی ابروهایم بسیار تغییر کرده بودند، احساس میکردم با برداشتن ابروهایم، چشمانم درشت تر شده اند.
    مهتاب خانم صورتم را که دید لبخندی زد.
    -عزیزم خیلی خوشگل شدی، حالا برو روی آن صندلی بشین تا کار آرایشت رو شروع کنم.
    به صندلی اشاره کرد، روی آن نشستم. قبل از این که بخواهد کارش را شروع کند، گفتم:
    -لطف می کنید تا اون جا که میتونید کم باشه.
    لبخندی زد.
    -حتما عزیزم.
    با خیال راحت چشمانم را بستم تا کارش را انجام دهد. پس از نیم ساعتی به من گفت:
    -خانمی میتونی چشماتو باز کنی.
    چشمانم را که باز کردم، او گفت:
    -وای عالی شدی، پاشو خودتو تو آیینه ببین.
    خودم را در آیینه نگاه کردم. چقدر صورتم تغییر کرده بود، انگار فاطمه نبودم. کسی دیگری در جلد فاطمه. باورم نمی شد، این آرایش کم با صورتم چه کرده بود. لباسم را که به تن کردم، همه در آرایشگاه با تحسین نگاهم میکردند، یکی از شاگردهایش به سمتم آمد و گفت:
    -عزیزم لباست با رنگ چشمات سته.
    لبخندی زدم. راست می گفت.
    پس از دقایقی ظرف غذایی را به دستم دادند و گفتند که از طرف عادل است، به یاد گفته اش افتادم. او به فکرم بود، یعنی می شد که دل داده اش شوم.
    پس از خوردن چند لقمه، مهتاب خانم به سمت صندلی هدایتم کرد تا موهایم را درست کند. فر درشتی به موهایم زد و همه را به یک طرف ریخت و تاج را روی سرم قرار داد. زیبا شده بودم.
    روی صندلی نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. نمی خواستم عادل بیاید و من را این گونه ببیند، از آمدنش واهمه داشتم، بنابراین با او تماس نگرفتم.
    یکی از شاگردهای مهتاب خانم را دیدم که به سمت من می آمد، با لبخند گفت:
    -عزیزم آقا داماد منتظر شماست.
    قلبم ریخت، دستپاچه شدم. شاگردش فهمید و خندید. چادر را از دستم گرفت و گفت:
    - ای جان. بیا من چادرتو روی سرت میندازم.
    - ممنون.
    چادر را روی سرم انداخت، پس از تشکر من و خوشبخت شید مهتاب خانم، از سالن بیرون آمدم و پله ها را به سختی طی کردم. بس که چادرم را جلو کشیده بودم، درست نمی دیدم.
    در را که باز کردم، عادل به سمتم آمد. دسته گلی به رنگ سرخ آتشین به دستم داد. کمی جستجو کرد؛ اما موفق به دیدنم نشد. خواست دستانم را بگیرد تا سوار ماشین شوم؛ اما من ممانعت کردم. تعجب کرد، این را خوب فهمیدم. آرام گفت:
    -چشم خانم عزیز، تا بهت محرم نشم بهت دست نمیزنم.
    و خنده ای چاشنی حرف هایش کرد، در دل من بلوا بود، ذهنم به سمت لحظه ای رفت که او بخواهد به من نزدیک شود. دستهایم سرد شد.
    سوار ماشین شدم، او هم کنارم نشست. بوی عطر علی را می داد. چشمانم باز آبکی شده بودند! حال چکیدن داشتند! مهلتشان ندادم و جلوی ریزششان را گرفتم. حالم از خودم بهم می خورد، چرا مدام به او فکر می کردم، چرا یادم می رفت که با خودم قرار گذاشته ام.
    عادل با گذاشتن موزیکی سکوت بینمان را شکست. موزیکش بی نهایت شاد بود و من با آن حال خرابم نمی توانستم با آن ارتباط برقرار کنم.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان گلم. ببخشید که این قسمت با تاخیر گذاشته شد. امیدوارم خوشتون بیاد.[HIDE-THANKS][
    به خانه ی شان، جایی که مراسممان برگذار می شد رسیدیم. عادل من را به داخل هدایت کرد و خودش به مردانه که جوار خانه ی شان برگذار می شد، رفت، با ورودم همه دست و جیغ زدند و یک عالمه نقل روی سرم ریختند. مادرم و مریم خانم من را بوسیدند. مریم خانم آنقدر قربان صدقه ام رفت که من گونه هایم گلگون شد. دستم را گرفت و به کنار سفره ی عقد که دو مبل سلطنتی آن جا بود، برد.
    سنگینی نگاه همه را روی خودم احساس می کردم. چقدر سخت بود. سر به زیر انداخته بودم و به دسته گلم نگاه می کردم. صدای پچ پچ همه روی مغزم راه می رفت. یکباره حضور کسی را در کنار خودم احساس کردم. سر بلند کرده و سارا را دیدم. لبخند زیبایی بر لب داشت. اشاره به مبل گفت:
    -می تونم بشینم.
    - آره عزیزم. حتما.
    او نشست. دقیقه ای فقط نگاهم کرد و من زیر نگاهش در حال ذوب شدن بودم، بالاخره به حرف آمد.
    - خیلی زیبا شدی.
    حسرت را در کلامش حس می کردم. پس از ثانیه ای ادامه داد.
    - خیلی دوست داشتم که تو عروسمون بشی؛ اما خب سهیل قسمت تو نبود.
    به چشمهایش نگاه کردم. نمی دانستم که چه بگویم. او آرام دست روی دستهایم گذاشت و گفت:
    -سهیل خیلی دوستت داشت، به هر حال امیدوارم که خوشبخت باشی.
    انگار تاب دیدنم را نداشت. حق داشت دلش شکسته بود، جای برادرش را کس دیگری گرفته بود. از کنارم دور شد. با خود اندیشیدم چه اشتباه بزرگی کردم، کاش حداقل سهیل را قبول کرده بودم تا این چنین نمی شد. فقط تصویر عادل و علی جلوی چشمانم بود. عرق سردی بر کمرم نشست، کاش می توانستم به سارا بگویم، من خوشبخت نیستم، برایم آرزوی خوشبختی کن. دعا کن که دلم دیگر برای علی نلرزد. دعا کن ایمانم بر باد فنا نرود. دعا کن شیطان از من دور شود و.....
    یکدفعه اعلام کردند که آقایان به داخل می آیند، مادرم آمد و چادر سفیدم را بر سرم انداخت. لحظه ی بعد عادل بود که با کمی فاصله کنارم می نشست.
    قلبم خیلی محکم میزد. از لابلای گل های حریر چادرم علی را دیدم که گوشه ای ایستاده بود. نگاه از او گرفتم و قلبم مچاله شده میان دستان فشرده ام نابود شد.
    عاقد با صدای بلند شروع به خواندن خطبه کرد. برای بار سوم داشت، اعلام میکرد که مادرم سر در گوشم فرو برد و از من خواست که دیگر جواب بله را بدهم. بغضم آرام شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد، میان بغض و اشک؛ با صدایی که سعی میکردم، رو به صاف بودن برود بله دادم.
    همه کف زدند.
    شادی میکردند. سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.
    همه می آمدند و تبریک می گفتند. حضور آشنای کسی را در کنارم احساس کردم. با آن صدای مردانه اش که کمی سنگین بود، گفت:
    -فاطمه خانم، داداش عادل، خوشبخت باشید.
    زبانم لال شده بود. عادل او را بوسید و دیدم که به سرعت مجلس زنانه را ترک کرد. چشم هایم بی قرار دنبالش رفت. وقتی از دیدم پنهان شد آهی کشیدم. از احساسات دوگانه ام خسته شده بودم. حقیقت ماجرا این بود، من دیوانه وار علی را دوست داشتم.
    نامحرمان که رفتند، عادل چادرم را از سرم برداشت. با دیدنم چشمانش برق زد. میان جمع آرام پیشانیم را بوسید. کل کشیدند و کنار یکدیگر نشستیم.
    سر در گوشم فرو برد، و با لحن مسخ کننده ای گفت:
    -عزیز دلم خیلی زیبا شدی. بخدا عاشقتم فاطمه.
    مو به تنم راست شد.
    کاش می توانستم فرار کنم. به جایی بروم که هیچ کس نباشد، نه عادل و نه علی.
    ده دقیقه ای عادل کنارم نشسته بود، که صدای اعتراض خانم ها بلند شد. عادل بی قرار نگاهم کرد.
    - چیکار کنم؟ نمیتونم تنهات بذارم میشه من و تو با هم بریم؟ اینا هم واسه خودشون خوش باشن.
    قلبم محکم می زد. نمی دانستم چه بگویم. چگونه جلو دارش باشم. آب دهانم را قورت دادم تا گلوی خشک شده ام را کمی صاف کنم.
    - لطفا برو. زشته.
    دست روی چشمانش گذاشت.
    -چشم خانم، هرچی شما بگی.
    از کنارم بلند شد. او که رفت، خانم ها با خیال راحت حجابشان را برداشتند. دلم می خواست زمان سریع بگذرد تا به خانه ی خودمان بروم و آسوده در اتاقم رو به سقف دراز بکشم و آن قدر فکر و خیال بکنم تا خوابم ببرد.
    بقیه ی مراسم کسل بودم، منتظر بودم هرچه زودتر شامشان را بخوردند و بروند.
    همه که خداحافظی کردند. عادل و علی و پدرش داخل شدند. مریم خانم دستانم را گرفت و مرا به اتاق عادل برد. مادرم نیز همراه من وارد شد و مریم خانم تنهایمان گذاشت.
    - خب مادر من بهتره دیگه برم. عادل پایین منتظرمه.
    دستانش را گرفتم. با لبخند نگاهم کرد و چشمانم را خواند.
    - عزیز دلم، نگران نباش. من با عادل صحبت کردم تا وقتی که عروسی نگرفتین حق این که بهت نزدیک بشه نداره.
    سر به زیر انداختم، خجالت می کشیدم. مادرم آرام من را بوسید.
    - عزیزم عادل از من خواست که امشب کنار تو باشه. فردا با عادل بیا خونه، قربونت برم.
    به رفتنش نگاه کردم. در اتاق را بست. به اتاق نگاه کردم. ساده بود. دیوارهای سفید، تخت و کمد سفید و عکس هایی که به دیوار اتاقش زده بود.
    مریم خانم در اتاق را کوباند و وارد شد. یک دست لباس روی دستانش بود.
    - بیا عزیزم این لباس ها رو بپوش. احتمالا گشاد باشه.
    تشکر کردم.
    - مهم نیست. لطف کردین.
    من را بوسید و از اتاق خارج شد، سریع لباس ها یم را عوض کردم تا عادل سر نرسد.
    به خودم در آینه نگاه کردم. بلیز و شلوار کرم رنگ به تنم کمی گشاد بود؛ اما از هیچی بهتر بود. روسری بلند سبز رنگ را روی موهایم انداختم. بس که پنزها در سرم مانده بودند، سر درد گرفته بودم.
    ده دقیقه ای در افکار پوچ خودم پرسه میزدم که یکدفعه در اتاق کوبیده شد و عادل آرام گفت:
    -خانم خانما اجازه هست؟
    خودم را جمع کردم و چادر سفیدم را روی سرم انداختم. هنوز باورم نمیشد که او همسر من است و من نباید در برابرش حجاب داشته باشم. درکش برایم مشکل بود. بودن عادل در زندگی ام دورترین باورم بود، آمد و رویاهای شیرینم را بهم ریخت.

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام دوستان. با کارهای عید چه می کنین؟ خسته نباشید اساسی به خانم های خانه دار، واقعا حجم کارها خیلی سنگینه. با این حال برای تفریح میان کارها رمان بخونید، خوبه:aiwan_lggight_blum:[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    - بفرما.
    با لبخند عمیقی بر روی لبانش وارد شد. کنارم روی تخت نشست. دستانم را توی هم قفل کرده بودم و فشار می دادم. قلبم محکم می زد. این نزدیکی زیادی ترسناک بود!
    آرام گفت:
    -چرا چادر سرت کردی؟ از من خجالت می کشی؟ عزیزم من دیگه همسرتم.
    نگاهش کردم. همسرم؟ چه واژه ی غریبی
    دست روی دستانم گذاشت. به خود آمدم و با عجله دستم را پس کشیدم. تعجب کرده بود؛ اما او صبورتر از آن بود که فکر می کردم.
    لبخند دوباره چاشنی لبهایش شد. سرتکان داد.
    - معذرت میخوام.
    از چه نمی دانم؟ اما خوب می دانستم که باید من معذرت خواهی می کردم. او همسرم بود. حق داشت.
    لب باز کردم تا رفتارم را توجیح کنم. دست روی لبهایم گذاشت و گفت:
    - نمی خواد چیزی بگی، می دونم که فرصت می خواد تا رابطمون درست شکل بگیره.
    با این کلامش در ذهنم بزرگ شد. خوش به حالش چقدر صبور بود، کاش من هم بتوانم صبوری کنم تا عشق علی از سرم بپرد.
    دست زیر چانه ام گذاشت و مرا سمت خودش برگرداند.
    - آرزوم بود یه روزی کنارم باشی. شبیه رویاهامه امشب.
    اشک در چشمانش حلقه زد. نمی دانستم چه بگویم، کاش عاشقش بودم تا با مهر و محبت زنانه ام او را تنگ در آغـ*ـوش می کشیدم.
    سر به زیر انداختم. چقدر متاسف بودم. از علاقه ی او به خودم و بی مهری من نسبت به او.
    - فاطمه؟
    سر بلند کردم. یک گردنبند زیبا در دستانش در نوسان بود و نگین سبز عقیقش می درخشید. چقدر زیبا بود.
    به صورت عادل نگاه کردم. قطره های اشک روی صورتش، عذاب وجدان را به ذهن۸ آشفته ام افزود.
    دست برد و اشک هایش را پاک کرد، جای دست های من!
    لبخند زد. چشمان شیفته اش را به چشمانم دوخت.
    گردنبند را توی دست هایم گذاشت. با لحن آرامی که عشق در آن موج می زد، گفت:
    - این و زمانی گرفتم که از عشقم نسبت به تو مطمئن شدم. خوشحالم که کنارمی.
    کاش می توانستم، حداقلش کمی دروغ مصلحتی بگویم. یک (من هم) می توانست به رابـ ـطه گرمی دهد؛ اما نمی توانستم.
    - دوسش داری؟
    گیج نگاهش کردم. فکرهای کوتاهم از ذهنم پرکشید. لبخند زد.
    - خانم خوشگلم، کجایی؟
    - همین جا.
    به گردنبند نگاه کردم و پاسخ سوالش را دادم.
    - خیلی زیباس. ممنون
    - خواهش می کنم.
    بلند شد و کتش را از تنش در آورد. جلوی آینه ایستاد و کرواتش را کمی شل کرد، دستی توی موهای خوش حالتش کشید و سمتم برگشت. نفس عمیقی که بوی خواستن من را امشب می داد. در هوای اتاق سَر داد.
    - تو روی تخت بخواب، من پایین می خوابم. مشکلی که نداری؟
    خوشحال از پیشنهادش، تایید کردم. عادل گفت:
    -اگر می دونستم با پیشنهاد خواب، این همه خوشحال میشی زودتر می گفتم تا این لبخند خوشگل روی لباتو ببینم.
    لبخند بر روی لبانم ماسید. او به سمت سرویس داخل اتاق رفت و حالم را ندید.
    بیرون که آمد. نگاهم کرد.
    - پاشو برو آرایشتو پاک کن. حیفه صورتت خراب می شه.
    سر تکان دادم و به داخل سرویس رفتم. چادر را آویزان کردم. به صورتم چشم دوختم. نفس عمیقی کشیدم. آرایش صورتم را پاک کردم و از مسواکی که بسته بندی بود، استفاده کردم و دندان هایم را مسواک زدم. بیرون که آمدم. چراغ ها خاموش بودند و تنها نور چراغ خواب بود که اتاق را آبی کرده بود. عادل را دیدم که پایین تخت، رو به سقف دراز کشیده بود و چشمانش باز بود.
    آرام روی تخت دراز کشیدم. عادل همچنان نگاهش به سقف بود. به چه فکر می کرد؟
    رویش را برگرداند و به من نگاه کرد.
    - خوابی خانم؟
    با حلقه ی در دستم بازی می کردم. پاسخش را دادم.
    - نه بیدارم
    - فاطمه میای چند روز با هم بریم مشهد؟
    با فکر هایی که در سرم آن لحظه جولان می دادند، گفتم:
    -نه، به نظرم بذاریم واسه بعد از عروسی.
    لحظه ای ساکت شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بسیار خب، هرچی که تو دوست داری.
    خواستن در کلامش را حس می کردم و ممانعتم به این دلیل بود. دیگر سکوت کرد. چشمهایم را بر روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ساعتی گذشت. به طرف دیگری چرخیدم. خوابم نمی برد. شاید از این که جایی غیر از اتاق خودم هنگام خواب بودم، این چنین بی خواب شدم. تا خود اذان، چرخیدم.
    با صدای اذان، روی تخت نشستم. عادل خواب بود. آهسته بلند شدم تا وضو بگیرم. بعد از وضو به اتاق نگاهی انداختم، هرجور که فکرش را می کردم، با خوابیدن عادل جایم نمی شد که نمازم را بخوانم.
    سجاده را در دستانم فشردم و از اتاق خارج شدم. اتاق عادل سمت راست، یعنی طرف پله ها بود و اتاق علی سمت چپ، کمی جلوتر از اتاق عادل قرار داشت. این را خوب می دانستم؛ اما جاهای دیگر خانه را هنوز ندیده بودم. کمی جلوتر رفتم. در اتاق باز بود و به نظر نمی آمد که اتاق کسی باشد، احتمالا اتاق مهمان بود. با خیال راحت وارد اتاق شدم و با دیدن علی که در سجود بود، قدم هایم را تند کردم و از اتاق خارج شدم. صدای الله اکبرش بر جانم نشست. به پشت دیوار اتاق تکیه دادم و سجاده را محکم به سـ*ـینه ام فشردم. قلبم آن چنان محکم می زد که انگار قصد بیرون آمدن از شکاف سـ*ـینه ام را دارد!
    به سوی اتاق عادل رفتم تا با علی رو به رو نشوم. وارد اتاق شدم. عادل همان موقع از خواب بیدار شد.
    - سلام. بیرون بودی؟ نمازتو خوندی؟
    آب دهانم را قورت دادم. پس از چند ثانیه تسلط بر روی خودم، گفتم:
    - نه هنوز. خواب بودی نمی تونستم این جا نماز بخونم.
    بلند شد، کمی نزدیکم شد.
    -بیا خانمی. میتونی نمازتو بخونی.
    سجاده ام را پهن کردم. دلم حسابی گرفته بود. به نماز ایستادم تا دل گرفته ام باز شود. سجده ی علی جلوی چشمانم رژه می رفت. شیطان را از خود دور کردم و با گفتن لا اله الا الله دست روی پایم گذاشتم و بلند شدم.
    عادل سر از سجده برداشت و نگاهم کرد.
    - کجا میری فاطمه جان؟
    دلم برای نگاهش کباب شد. تقصیر او چه بود که من اینگونه میان سرنوشتش حاضر شدم. او مثل من قلبی عاشق داشت که اشتباهی گره اش زده بودند.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام دوستان عزیز. دم عیده کارها هم زیاد. بابت تاخیر متاسفم جبران میشه. امیدوارم خوشتون بیاد:aiwan_lggight_blum:[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS

    - میرم آب بخورم.
    - می خوای من می رم برات آب میارم.
    سریع تشکر کردم و از اتاق بیرون زدم. پله ها را طی کردم. گیج به هال نگاه انداختم. دلم هوای تازه می خواست. در ورودی را در انتهای راهرو دیدم. کلید را چرخانده و به بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم و روی پله های نزدیک در ورودی کنار ستون نشستم و به ستون تکیه دادم. اشک از دیدگانم روان شد. شب ازدواجم، شبی که می بایست خاطره انگیزترین شب زندگی ام باشد، نباید با گریه به سر می شد. حالم حسابی خراب بود. هوای گرگ و میش و سرد زمستان مرهمی بر زخم داغ دلم بود. از این که زمستان زندگی ام رسیده باشد، واهمه داشتم. از زمستان خوشم نمی آمد؛ اما آخرش چه؟ سر می رسد. زمستان زندگی ام خوش آمدی. باز اشک ریختم. خوشحال بودم که عادل سراغم را نگرفت، اگر می گرفت باید چه می گفتم؟ که به خاطر چه اشک می ریزم؟ نمی دانم.
    آفتاب که ذره ذره بالا آمد، حالم کمی بهتر شد. بلند شدم. بدنم سرد بود. آرام در را باز کردم، سکوت همچنان خانه را گرفته بود، حتما خواب بودند.
    آرام پله ها را بالا رفتم. وارد اتاق عادل شدم. خواب بود. خوش به حالش، کاش من هم می توانستم بخوابم.
    لحظه ای روی تخت نشستم و به عادل که در خواب بود، خیره شدم. او هیچ چیز کم نداشت. صورت زیبا، خوشتیپ و خوش اندام، مردی که همه آرزویش را دارند؛ اما امان از دل. این دل لعنتی قرار بود چه بر سرم بیاورد.
    در اتاق کوبانده شد. به طرف در رفتم. مریم خانم با لبخند در چارچوب در ظاهر شد.
    - صبحت بخیر عزیزم. عادل و بیدار کن. بیاین صبحانه بخورین.
    - چشم.
    - من رفتم، زود بیاین.
    چشم هایم را به نشانه ی اطاعت روی هم گذاشتم. با لبخند به سمت پله ها رفت. برگشتم، عادل توی رختخواب نشسته بود، دست روی چشم هایش می کشید.
    - صبح شما بخیر فاطمه خانم.
    - ممنون. صبح توام بخیر
    بلند شد. برایم سخت بود که تو، او را خطاب کنم؛ اما باید عادت می کردم، شاید هم تمرین.
    پس از شستن صورتم، به پایین رفتم. مریم خانم در آشپزخانه در حال درست کردن چای بود. من را دید لبخند پرجانی زد. به صندلی اشاره کرد.
    - بیا بشین عزیزم.
    سمت میز صبحانه رفتم. مریم خانم برایم چای ریخت. با بی اشتهایی لقمه ای در دهانم گذاشتم. عادل هم آمد و من خوشحال بودم که علی رفته بود. هرچه کمتر او را می دیدم، خیالم راحت تر بود. پس از خوردن چند لقمه، عادل گفت که قصد رفتن دارد. من نیز بلند شدم. مریم خانم نگاهم کرد.
    - عزیزم کجا می خوای بری؟ همینجا بمون.
    -ممنون. مادرم تنهاس. باید برم.
    لبخندی زد.
    -باشه عزیزم هرجور دوست داری.
    یکی از چادرهای مشکی مریم خانم را قرض گرفتم. عادل دلش می خواست که خانه ی شان بمانم؛ اما چیز زیادی به زبان نیاورد و بیشتر از یک بار خواهش نکرد. چشمانش او را لو می داد. خوشحال بودم که مجبورم نکرد.
    مریم خانم من را بوسید.
    -عزیزدلم. در این خونه همیشه به روی تو بازه. تو حالا دیگه جزئی از این خانواده هستی. بیا اینجا
    لبخندی تلخی زدم و از سردی هوا خود را بغـ*ـل کرده بودم.
    -ممنونم. چشم حتما. خداحافظ
    به طرف ماشین عادل رفتم و در صندلی جلو جا خوش کردم.
    نزدیک خانه ی مان بودیم که گفت:
    -لباس هاتو از آرایشگاه که گرفتم بردم خونتون.
    تشکر کوتاهی کردم. به در خانه ی مان که رسیدیم با چشمانی بی قرار نگاهم کرد.
    - شب یه سر میام می بینمت.
    آرام سر تکان دادم. لب باز کردم.
    -بازم ممنون، خداحافظ
    دستگیره ی در را گرفتم که گفت:
    -فاطمه خانم؟
    برگشتم و نگاهش کردم. چشمانش خیره ی چشم هایم شد و گفت:
    -دوستت دارم عزیزم.
    لال شدم. هرکار کردم که لب باز کنم (من هم )بگویم؛ اما نتوانستم.
    پیاده شدم و او تنها خیره ی کارهای من بود.
    با تک بوقی از کنارم دور شد. چرا نایستاد تا من وارد خانه شوم؟
    زنگ قدیمی خانه را فشار دادم. مادرم که در را باز کرد، خود را در آغوشش انداختم. یک شب کنارش نبودم، دلم تنگ شده بود. یک شب بی خوابی. یک شب کابوس وار.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS

    مادرم خندید و مرا از آغوشش جدا کرد.
    -خانم کوچولو بیا بریم تو، هوا سرده.
    به گفته اش خندیدم. وارد خانه شدم. چادرم را آویزان کردم و روسری را از موهای شینیون کرده ام برداشتم. مادرم نگاهم کرد.
    -چرا این ها رو از موهات باز نکردی؟
    در حالی که نزدیک بخاری می نشستم و از سر دردی که به خاطر فرو کردن پنزها از دیشب با من بود، اخم کم رنگی به چهره داشتم گفتم:
    -روم نشد، نتونستم.
    مادرم کنارم نشست.
    -بده من موهاتو باز کنم.
    در حالی دست در موهایم فرو می برد، گفت:
    -همه چیز کم کم. روتم باز میشه.
    خنده ای چاشنی حرفهایش کرد.
    آه خفیفی کشیدم. پس از باز کردن پنزها از سرم، حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم. آب گرم کمی حالم را جا آورد. از حمام که بیرون آمدم. روی تختم نشستم و به تاج تختم تکیه دادم. خواب می خواستم. چشمهایم داشت می رفت. همانطور که موهایم با حوله گل پیچ بودند، خواب مرا به عالم خود برد.
    - فاطمه جان؟ مادر؟
    آرام چرخیدم. چشمهایم را باز کردم.
    - پاشو مادر، بیا ناهار بخوریم دختر گلم.
    به مادرم که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. چشم هایم بین مادر و ساعت در نوسان بود. چهار ساعتی در خواب ناز بودم.
    مادرم دست سوی من دراز کرد و من دستش را گرفتم و روی تخت نشستم. حوله را از سرم کشید. موهایم هنوز نم داشتند.
    مادرم با اعتراض گفت:
    -آخه من به تو چی بگم؟ اگه سرما بخوری جواب اون گل پسر و چی بدم؟ پاشو مادر موهاتو خشک کن. من میرم بیرون تو هم زود بیا تا ناهار یخ نکرده.
    چشمی گفتم. موهایم را خشک کردم. به بیرون رفتم. مادرم مثل همیشه کنار بخاری سفره انداخته بود. کتلت درست کرده بود. با لبخند سر سفره نشستم.
    -ممنون مادر.
    مادرم لبخند زیبایی بر لب نشاند.
    -نوش جونت. بخور مادر این چند وقت استرس مراسم داشتی زیر چشمات گود افتاده. بخور یه کم جون بگیری.
    چندساعتی همه چیز فراموشم شد و حالا همه چیز ریپیت شد. اشتهایم کور شد. مادرم برایم برنج کشید. با بی اشتهایی چند لقمه غذا خوردم.
    مادرم گفت:
    -فردا دانشگاه داری؟
    - نه مادر، مرخصی گرفتم. نمیخوام بچه ها من و با این صورت ببینن.
    مادرم لبخند زد.
    -عزیزم مگه چی میشه؟ بالاخره که می فهمن.
    -نمی دونم. دوست ندارم این قدر دق و لق باشم. در ضمن از دوستانم کسی نمی دونه. دوست ندارم بچه ها با دیدنم من و با دست نشون بدن.
    مادرم خندید.
    - از دست تو دختر. باشه هرجور دوست داری.
    دست از غذا کشیدم. از مادرم تشکر کردم که صدای اعتراضش بلند شد.
    -آخه این روزا چته؟ چرا کم اشتهایی می کنی؟
    لبخندی زدم.
    -چیزیم نیست مادر، خوبم، بهترم میشه.
    از سر سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم. تا شب در اتاقم ماندم و کتاب خواندم. کتاب خواندن حالم را خوب می کرد.
    با صدای زنگ خانه، از کتاب چشم برداشتم. مادرم در اتاقم را کوباند.
    -مادر بیا بیرون. عادل اومده.
    نفس عمیقی کشیدم. روسری ساتن بنفشم را بر سر کردم و چادر حریرم را نیز از کمدم برداشتم. به خودم در آینه نگاه کردم. چشمانم دو دو میزد. آهی کشیدم. به طرف در اتاق رفتم. عادل با دیدنم بلند شد. سلام کرد.
    آرام سلام کردم. مادرم برایش چای ریخته بود. کنار مادرم نشستم که مادر به پهلویم زد.
    - برو پیش همسرت بشین، چرا اومدی ور دل من؟
    راحت بودم، خود را به نادانی زدم. عادل نگاهم کرد.
    -چشمات چرا خسته اس؟
    لبخند بی جانی روی لبهایم نشست.
    -کتاب می خوندم، واسه اونه.
    سر تکان داد و چایش را خورد. مادرم برای دقیقه ای من را با عادل تنها گذاشت. از جایش بلند شد و کنارم نشست.
    نگاهم می کرد؛ لعنت به چشمهایم چرا نمی توانستم نگاهش کنم؟
    -از دیشب که عقد کردیم، دلم زود به زود برات تنگ میشه.
    بالاخره توانستم نگاهش کنم. وجودم آنقدر یخ و سرد بود که نمی توانستم با کلمات عاشقانه او را گرم کنم، کاش فرصتی چندماهه می دادند تا علی از سرم برود.
    از خیره نگاه کردنم دست کشید و آهی از بین لبهایش بیرون آمد.
    نیم ساعت گذشت و او قصد رفتن کرد. مادرم خواست که برای شام بماند؛ اما نماند و بهانه ی خستگی آورد. مادرم با تکان دادن سرش به من فهماند که این چه شوهر داریست که تو می کنی. نفس عمیقی کشیدم و به داخل قدم گذاشتم.
    یک هفته به سرعت سپری شد. در این هفته به خانه ی عادل اینا نرفتم. عادل هم، به ممانعت های من صبوری می کرد. خدا خودش می دانست که هرکار می کردم، نمی توانستم عاشقش باشم. باید صبوری میکردیم تا درست می شد. در این هفته صورتم از آن دق و لقی!درآمده بود. روز موعودرسید تا به دانشگاه بروم. در این یک هفته دوستانم احوالم را جویا شده بودند. مراسم نامزدی مینا بود، بهانه آوردم و نرفتم. دلم نمی خواست از خانه بیرون بیایم. تنها دلم گوشه ی دنجی می خواست که خودم باشم و هیچ کس دیگر!
    کوله ام را روی شانه ام مرتب کردم و وارد دانشگاه شدم. بچه ها با دیدنم به سمتم آمدند و من را بوسیدند. زهرا که دقیق به صورتم خیره شده بود، گفت:
    -فاطمه صورتتو تمیز کردی؟
    متعجب به او چشم دوختم. بچه ها نگاهم می کردند.
    ناچار آنچه که شده بود را گفتم. دلم نمی خواست دروغ بارشان کنم.
    -بچه ها متاسفم که نتونستم برای مراسم عقدم خبرتون کنم. خانوادگی بود.
    بچه ها متعجب نگاهم می کردند و سیل سوالاتشان به سمتم روانه شد.
    زهرا: دیوونه، چرا زودتر نگفتی؟ کی هست این بنده ی خدا؟
    مینا: ترسیدی ما بیایم تلپ شیم هیچی نگفتی؟ گداااا
    سحر: خیلی نامردی بابا. الان باید به ما بگی.
    اخمی به چهره انداختم و گفتم:
    -اجازه بدید. همه چی یکدفعه ای شد. باور کنین مراسممون خونوادگی بود، وگرنه قدم هرسه تاتون سر چشمام، ان شاالله عروسی.
    بچه ها با این که هنوز دلخور بودند، کمی راضی شدند. سوالاتشان در مورد عادل تمامی نداشت. می پرسیدند، کیه؟ چجوریه؟ مامان باباش کین و...
    هنگام رفتن به خانه که شد، خوشحال شدم. بس که سوال پرسیده بودند، سر درد گرفته بودم. حال و حوصله ی هیچ کدامشان را دیگر نداشتم.
    به سمت ایستگاه به راه افتادم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم. ماشینی روبه رویم ترمز کرد. نگاهش نکردم.
    -فاطمه؟
    سرم را برگرداندم. عادل بود. برایم دست تکان داد.
    -بدو بیا سوار شو.
    به سمت ماشین رفتم. روی صندلی جلو جا خوش کردم و کوله ام را روی پاهایم گذاشتم و در دستانم فشار دادم.
    -سلام.
    با لبخند نگاهم کرد.
    -خوبی عزیزم؟
    -ممنون، تو خوبی؟
    حرکت کرد. به آهنگ پخش شده از دستگاه گوش سپرده بودم که گفت:
    - خوب. مامانم بی صبرانه منتظرتوئه.
    همانطور که به رو به رویم چشم دوخته بودم، گفتم:
    - ببخشید اما مادرم تنهاس. باشه وقت دیگه.
    نگاه گذرایی به من انداخت و باز به رو به رویش نگاه کرد و با صدایی که رگه هایی از عصبانیت درش موج می زد، گفت:
    -راه نداره، همین که من گفتم.
    چشمانم را روی هم فشار دادم. حق داشت، باید چه می گفتم؟
    با مادرم تماس گرفتم و اطلاع دادم که با عادل به خانه ی شان می روم. او هم گفت که می خواسته به من بگوید که زشت است. به خانه ی شان بروم تا احوالی بگیرم که عادل خدا خیرش بدهد، پیش قدم شده است.
    پس از سکوت طولانی و راه بلند به خانه ی شان رسیدیم. در با ریموت باز شد و ماشین عادل وارد حیاط بزرگ و پر از درخت خانه شد. از ماشین پیاده شدم. به شاخه های خشک خیره شدم. درختان بلند که زمستان به ریشه ی شان زده بود. با عادل ۱۰ پله های مرمری را بالا رفتیم و روی سنگ فرش ها قدم گذاشتیم. حیاط خانه ی شان دلباز بود. بالا چیزی نبود و دور تا دور حیاط بالا را نرده کشیده بودند. باز سه پله بالا رفتیم. دو ستون در دو طرف در ورودی قرار داشت. نمای خانه را زیبا کرده بود. مریم خانم با دیدنمان در را باز کرد و مرا در آغـ*ـوش کشید.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد.

    - عزیزم خیلی خوش اومدی. بی معرفت نمی گی دل ما واست تنگ میشه.
    لبخندی بر روی لبهایم نشاندم. مرا به داخل راهنمایی کرد. همانطور گفتم:
    - شرمنده، وقت نشد.
    پدر عادل داخل روی مبل نشسته بود. بلند شد و من را بوسید. خجل از مریم خانم و شوهرش سر به زیر انداختم، بی معرفت بودم. حق داشتند. آن ها چه گناهی کرده بودند؟ قلب من گـ ـناه کار بود که آن هم عین خیالش نبود! همانطور علی را تنگ در میان خودش می فشرد و اجازه نمی داد بیرون برود.
    احمد آقا تعارفم کرد که بنشینم. کوله ام را روی مبل کناریم گذاشتم و نشستم. مریم خانم چای برایم آورد. تشکر کردم. سینی را روی میز گذاشت و کنارم نشست. روی مبل دونفره ای که جا خوش کرده بودم.
    - خب عزیزم چه خبر؟ مامانت خوبه؟
    - ممنون خوبه.
    -عزیزم از این به بعد زودتر بیا. دلمون تنگ میشه.
    نگاهم به عادل که رو به رویم نشسته بود، افتاد.
    - چشم.
    با دیدن علی که از پله ها پایین می آمد، بی اختیار ایستادم.
    علی نگاهم کرد.
    - سلام فاطمه خانم، خوش آمدید. بفرمایید بنشینید.
    قلبم در اوج بود.
    - سلام. ممنون.
    نشستم. او نیز آمد؛ روبه رویم کنار عادل نشست. چه سخت بود، کنترل نگاهی را که در برابر عشق بی اراده بود.
    مریم خانم به آشپزخانه رفت. برای فرار، من هم به آشپزخانه رفتم. در حال درست کردن سالاد بود. چاقو را از دستش گرفتم.
    - بدین من درست کنم.
    لبخندی زد و چاقو را به دستم داد.
    - ممنون عزیزم.
    آشپزخانه تماما ام دی اف سفید بود. یخچال و فریزر و گاز میان ام دی اف ها جا گرفته بودند. برعکس هال که بیشتر وسایلش و مبلمانش قهوه ای تیره بودند. تم آشپزخانه سفید بود.
    سالاد را آماده کردم. مریم خانم میز را چید، من هم کمکش دادم. بقیه را صدا زد و سر میز نشستیم. با قرار گرفتن علی در رو به رویم نمی دانستم غذا از گلویم پایین می رود یا نه؟ عادل کنارم جا خوش کرده بود و دیگر از زمانی که وارد خانه شده بودیم، حرفی میانمان رد و بدل نشد. سر به زیر با غذایم بازی می کردم.
    - ممنون مادر، خیلی خوشمزه بود.
    بی اختیار سر بلند کردم و به علی نگاه کردم. از جایش بلند شد. چیز زیادی از ظرف غذایش کم نشده بود. مریم خانم گفت:
    -علی جان تو که چیزی نخوردی؟
    علی جان؟ درست همان لفظی بود که من در خانه ی رویاییمان در ذهنم علی ام را این گونه صدا می زدم. دلم ریخت. خدایا مرا نجات ده.
    علی گفت:
    -مادرم سیر بودم.
    من هم دست از غذا کشیدم.
    مریم خانم من را هم نگاه کرد.
    - عزیزم تو چرا نمی خوری؟ نکنه بدمزه اس
    سریع گفتم.
    - نه نه. این حرفها چیه؟ ببخشید من امروز تو دانشگاه گرسنه بودم، ساندویچ خوردم.
    از دروغ بدم میامد. چه بر سرم آمده که دروغ بارش کردم؟
    مریم: عزیزم معلومه که خسته ای برو بالا استراحت کن.
    به عادل نگاه کردم. بی آن که چیزی بگوید، فقط نگاهم می کرد.
    آرام باشه ای گفتم و به سمت پله ها رفتم.
    در اتاق عادل را باز کردم و واردش شدم. به تاج تخت تکیه دادم. طولی نکشید که صدای در اتاق را شنیدم. احتمالا عادل وارد شد، چشمانم را آرام بسته بودم. حضورش را در کنارم حس می کردم. دستی دور شانه هایم حلقه شد. بی اختیار چشم باز کردم و از او فاصله گرفتم. نگاهم کرد و ابروهایش در هم گره خوردند. با اعتراض گفت:
    - تو چرا این همه از من دوری می کنی؟ تا کی فرصت می خوای؟ یه هفته بس نبود؟
    سکوت کرده بودم که صدایش کمی بالا رفت. دست و پایم می لرزید. می ترسیدم بقیه ی اهل خانه متوجه شوند.
    - دِ لعنتی چرا هیچی نمیگی؟ چرا لال شدی؟
    بی اختیار اشک از دیدگانم روان شد.
    - عادل خواهش می کنم آروم باش. من نمی تونم.
    هق هق می زدم. درمانده بودم، نمی دانستم با چه زبانی حالیش کنم؟ او من را می خواست و من علی ام را.
    دستانم را که می لرزیدند در دست گرفت.
    - خب لعنتی چرا نمی فهمی که من می خوامت؟ من بهت احتیاج دارم. ازم دوری نکن.
    او نیز درمانده و مستاصل بود. فکر این که او بخواهد دست به بدنم بگیرد، دیوانه ام می کرد. بی اراده دستانش را پس زدم. با داد گفت:
    -تو دیوانه ای...
    از کنارم بلند شد و با عجله سمت در رفت. در اتاق را محکم به هم کوبید. بی مهابا اشک می ریختم. چه زود صبرش تمام شد؟ چرا فکر می کردم او صبورتر از این حرفهاست؟ چرا هیچ کس مرا درک نمی کرد خدایا؟
    هق میزدم. مریم خانم وارد اتاق شد.
    - فاطمه جان؟
    مرا بغـ*ـل کرد. کدام عروسی یک هفته از مراسمش گذشته باشد، این چنین سرش داد می زنند؟ عروسی سیاه بخت تر از من وجود ندارد، شکی نبود که مقصر خود لعنتی ام بودم.
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام دوستان گل، امیدوارم حالتون خوب باشه. عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین. پر از عشق و حال خوب:aiwan_lggight_blum:[HIDE-THANKS][

    - عزیزم لطفا آروم باش.
    مرا محکم به قفسه ی سـ*ـینه اش می فشرد. به پهنای صورت اشک می ریختم. از این روزهای لعنتی دلم گرفته بود. آرام شده بودم. مریم خانم آرام و نوازش گونه دستش را پشت کمرم حرکت می داد.
    آرام من را از خود جدا کرد.
    به چشم های تیره اش خیره شدم. علی چشم های زیبایش را از مادرش به ارث بـرده بود. چشمانش مهربان بود.
    - عزیز دلم ناراحت نباش. حتما عصبانی بوده. برمی گرده و معذرت می خواد، بهت قول می دم. خودتو ناراحت نکن، باشه؟
    آرام سر تکان دادم. چشم هایم از شدت گریه، می سوخت. دست رویشان گذاشتم.
    پس از لحظه ای مریم خانم دست هایم را گرفت و گفت:
    -پاشو بریم بیرون. بذار یه کمی حالت عوض شه.
    نگاهش کردم.
    - ممنونم. میخوام تنها باشم.
    دست روی شانه ام گذاشت. لبخند مهربانی زد و گفت:
    - باشه عزیزم. هرجور دوست داری.
    من را تنها گذاشت. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. نفس را محکم بیرون دادم. لعنتی چشم هایم باز گونه های برجسته ام را خیس می کردند. خسته بودم، از ذهن مشغولی که این روزها را بر من سخت کرده بود و خواب و خوراک برایم نگذاشته بود.
    کلافه از جایم بلند شدم و به دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم. دور چشمانم را که حاله ی سیاهی از قبل گرفته بود، قرمز شده بود. لبهای باریک صورتی ام را محکم روی هم فشار دادم. قطرات آب از روی صورتم می چکیدند. حوله را برداشتم و روی صورتم گذاشتم. نمی خواستم دیگر گریه کنم.بغض های پی در پی را با آب دهانم قورت دادم و بیرون آمدم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم.
    مرتب پهلو به پهلو می شدم. فکر و ذهنم در گردش بود. به همه چیز فکر می کردم. عجیب نبود. دنیایم همچو جهنمی بود که من در میانش می سوختم.
    با باز شدن در اتاقم چشمانم را بستم و نفسم حبس شد.
    روی تخت نشست. این را از بالا و پایین شدن تشک تخت متوجه شدم.
    آرام گفت:
    - می دونم که بیداری.
    چشمانم را باز کردم. نگاه گذرایی به من انداخت. به روبه رویش خیره شد. به سفیدی دیوار.
    کلمات را به سختی ادا می کرد.
    - متاسفم، می دونم، که تند رفتم. باور کن، نفهمیدم، فقط می خواستمت، همین. تا هروقت، بخوای، صبر می کنم.
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد. از جایش بلند شد.
    - میرم بیرون، تو هم بیا.
    در را پشت سرش بست. خیره به رو تختی، ذهنم به کجاها می رفت.
    (عادل دوستم داشت. آن قدر که صبوری می کرد تا ثابتش کند. چرا من قدمی برایش بر نمی داشتم؟ دلم سرشار از حس گـ ـناه بود. حس عذاب وجدان بر دلم سایه افکنده بود)
    بیرون آمدم. چادرم را مرتب کردم و پله ها را پایین رفتم. سمت چپ پله ها آشپزخانه بود. مریم خانم را آن جا بود. با دیدنم به سمتم آمد و من را بوسید. چقدر مهربان بود، مثل مادرم.
    - بهتری عزیزم؟
    - آره، ممنونم.
    در حالی که دوباره به آشپزخانه بر می گشت، گفت:
    - عادل روی حیاطه، می خوای تو هم برو.
    با خودم فکر کردم. فعلا روی این که کنار عادل باشم را ندارم. خودم خوب می دانستم که من بیشتر از او مقصر هستم.
    پا به آشپزخانه گذاشتم. مریم خانم در حال درست کردن مایه ی کیک بود. به مایه ی شکلاتی که درون ظرف کیک پز ریخته می شد، خیره شدم. مریم خانم با لبخند نگاهم کرد.
    - عزیزم زود می پزه.
    لبخند زدم. کارش که تمام شد، با دست مرا راهنمایی کرد که به بیرون برویم. روی مبل قهوه ای نشستم. دور تا دور را بار دیگر از نظر گذراندم. هال مربع شکلی که دور تا دور آن مبل چیده شده بود. نصفی از آن سلطنتی و نصف دیگر راحتی بودند که هر دو دست قهوه ای بودند. سمت راست سرویس ها قرار داشتند و سمت چپ پله آشپزخانه بود. نزدیک آشپزخانه ده پله قرار داشت. بالا سه اتاق بود که در دو طرف یک راهرروی متوسط بودند. اتاق عادل سرویس جداگانه داشت، حتما برای علی هم اینجوری بود. ذهنم سمت اتاق علی رفت. دلم هـ*ـوس دیدن اتاقش را کرد، آن هم مخفیانه.
    آن قدر هوسش قوی بود که دلم می خواست همان لحظه از جایم بلند شوم و به اتاقش بروم. شیطان را از خودم دور کردم.
    در ورودی باز شد و فکر و خیال های بیهوده از ذهنم پر کشیدند. با دیدن عادل که از راهرو وارد هال می شد، قلبم ریخت. زهرخندی روی لبانش جا خوش کرده بود و نگاهش را لحظه ای به من دوخت و بدون حرفی به بالا رفت. نفسم را کلافه بیرون فرستادم. به مریم خانم نگاه کردم. کنارم بود؛ اما تمام حواسش پی تلویزیون بود که با فاصله ی نه چندان دوری از ما قرار داشت. از کنارش بلند شدم و آرام پله ها را بالا رفتم. راضی نبودم که عادل از من ناراحت باشد. او حق داشت. می دانستم نسبت به او بی تفاوت هستم. پشت در اتاق ایستادم. دستم را بالا آوردم تا در بزنم؛ اما نمی توانستم دستم را به در بکوبم. قلبم مانع می شد. هزار فکر در سرم جولان می داد. می ترسیدم با این حرکت من، او حیا را کنار بگذارد و به من نزدیک شود. می ترسیدم عادل فکر کند که این بار خودش آمده، پس اگر چیزی شد دیگر مشکلی ندارد.
    دستم خشک شد و آهسته پایین آمد. نمی دانستم چه کنم؟ تکلیفم را این دل لعنتی ام می نوشت.
    بی اختیار نگاهم به در اتاق علی افتاد. به قلب کوچکی که به در اتاقش چسبانده بود، خیره شدم. این کجا بود؟ چرا آن شب ندیدمش؟
    بی اختیار نزدیکش شدم. به قلب قرمز تیره که روی آن علامت سوال بود، خیره شدم. ضربان قلبم اوج گرفته بود. نکند کسی را دوست دارد؟ باز قلبم ریخت.
    وجدان خراب شده ام بر سرم ریخت( دیوانه شدی؟ تو شوهر داری. به علی چکار داری؟)
    با حال خرابی برگشتم. می ترسیدم. از خودم می ترسیدم. کنترل احساساتم سخت بود. می ترسیدم بار عذاب وجدان آخر کمرم را خم کند.
    شب شده بود. بقیه ی ساعت ها رو توی هال کنار مریم خانم بودم. از کیک خوشمزه اش خوردم. با هم گپ و گفت کوتاهی داشتیم که در مورد مادرم بود. بی حال در حال تماشای تلویزیون بودم که متوجه ی عادل شدم که لباس بیرون پوشیده، از پله ها پایین می آید. خطاب به من گفت:
    - فاطمه اگه می خوای بری خونه آماده شو.
    از جایم بلند شدم. مریم خانم گفت:
    -عزیزم امشب و اینجا بمون، فردا به عادل میگم که تو رو به خونتون ببره.
    - ممنون، مادرم تنهاس.
    من را بوسید.
    - باشه عزیزم، یادت نره که زودتر بیای.
    با لبخند گفتم:
    -حتما.
    سریع کیفم را برداشتم و خداحافظی کردم، علی و پدرش نبودند. به مریم خانم گفتم که خداحافظی من را به آن ها برساند.
    در مسیر بودیم. به موزیک خشنی که از دستگاه در حال پخش بود، گوش سپرده بودم. به عادل نگاه کردم. اخم غلیظی بر چهره داشت. کاملا مشخص بود که آن موزیک حال خودش را بازگو می کند.

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام دوستان گل. خوشحالم میشم در نظرسنجی شرکت کنید.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    او حق داشت. هرکار که می کرد، حق داشت.
    مادرم در را که باز کرد. خود را در آغوشش انداختم.
    - مادر، عادل کجا رفت؟
    نگاهش کردم.
    - کار داشت، معذرت خواهی کرد.
    سر تکان داد.
    - باشه، بیا بریم تو.
    از دروغم عذاب وجدان گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و وارد خانه شدم.
    وارد اتاقم شدم و کوله ام را روی میز انداختم. همانجا روی صندلی نشستم. موبایلم را از کوله ام بیرون آوردم. عذاب وجدان لعنتی دست از سرم بر نمی داشت. دنبال شماره ی عادل می گشتم. تمام مخاطبین موبایلم را زیر و رو کردم. شماره ی عادل نبود. پوزخندی زدم. هی به که بگویم که من شماره ی عادل را ندارم. شماره ی همسرم را. باز پوزخندی زدم. همسرم؟ چه زود صمیمی شدم. منی که تا به حال این قلب لعنتی ام نگذاشته بود روی خوشی به عادل نشان دهم.
    موبایل را روی میز انداختم و کلافه به صندلی تکیه دادم.
    مادرم در اتاقم را کوباند.
    - فاطمه مادر بیا شام بخوریم.
    شام؟ کوفتم شود، مگر هیچ چیز از این گلوی لعنتی ام پایین می رفت؟
    بدون شام راهی رختخوابم شدم و با ذهن آشفته ام چند ساعتی را خواب نرفتم. دم دمای صبح بود که خوابم برد.
    با حال بد راهی دانشگاه شدم. طبق معمول بچه ها انرژی فول بودند، تنها، من کسل به آن ها خیره بودم. چیزی به شروع امتحاناتم باقی نمانده بود و من نمی دانستم آیا می توانم با این روحیه ی خراب امتحاناتم را خوب بدهم یا خیر؟
    کلاسم که تمام شد، با خداحافظی از بچه ها به بیرون آمدم. چشم گرداندم، ناگهان عادل را دیدم که به درخت رو به رویم در آن طرف خیابان تکیه داده بود. با دیدنم به سمتم آمد.
    بی اختیار به تیپش نگاه کردم. پیراهن سفید و شلوار جین مشکی اش، کت مشکی مخملی بر تن داشت که بسیار به تیپش می آمد. موهای لخـ*ـتی که باد به بازیشان گرفته بود. صورتی که مرتب اصلاح شده و ابروهای کشیده، چشمانی درشت و به رنگ عسلی که از پدرش به ارث بـرده بود و بینی گوشتی که روی هم رفته تیپ و چهره اش عالی بود. نمی شد که نگفت خوشتیپ بود، کاش بتوانم دوستش داشته باشم.
    مثل دیشب نبود. نگاهم کرد و گرم خندید.
    - خسته نباشی خانم.
    از این که ناراحت نبود، لبخندی به رویش پاشیدم.
    با دست به ماشینش که کمی آن طرف تر پارک کرده بود، اشاره کرد.
    - بریم ماشین اون وره.
    با هم به سمت ماشین رفتیم.
    نشستیم و حرکت کرد. نگاهم کرد.
    - امروز ناهار خوشمزه ای مهمون خودمی. موافقی بریم رستوران؟
    نخواستم که حال خوبش را خراب کنم. موبایلم را از کوله ام برداشتم.
    - باشه، من خبر بدم.
    سر تکان داد. به مادرم اطلاع دادم. ربع ساعتی در راه بودیم تا این که بالاخره گفت:
    -رسیدیم.
    برگشتم و به بیرون نگاه کردم. عادل هم در حال پارک کردن ماشین بود.
    "رستوران سنتی مرکزی"
    پیاده شدیم. عادل رو به من گفت:
    -غذاهای اینجا عالیه.
    سر تکان دادم. وارد شدیم. موزیک سنتی زیبایی در حال پخش بود. فکر کنم از استاد شجریان بود. به حوض بزرگ آبی رنگی که از فواره هایش آب می چکید، نگاه کردم. صدای شرشر آب، حال خوبی را به من می بخشید. روی یکی از تخت های چوبی دور حوض نشستیم. به پشتی تکیه دادم. عادل کنارم، مثل من به پشتی تکیه داد.
    منوی غذا را در اختیارمان گذاشتند. عادل شیشلیک شفارش داد، من هم کوبیده.
    غذایمان را که خوردیم. عادل دور دهانش را دستمال کشید و گفت:
    - امشب مراسم عروسی دختر عمومه. ما هم دعوتیم. تو هم باید باشی.
    به دنبال بهانه ای لب باز کردم، دوست نداشتم زیاد در رفت و آمد باشم تا زمان عروسی که عادل دستش را به نشانه ی هیچ گفتن جلویم گرفت.
    - راه نداره. باید باشی. بدون تو عمرا برم.
    کلافه گفتم:
    -آخه مادرم تنهاس.
    عادل گفت:
    -خواهش می کنم. من با مادرت صحبت می کنم. الانم از این جا میریم خونه ی ما که شب بریم.
    ناچار قبول کردم.
    - فقط من باید برم خونه تا لباس بردارم.
    لبخندی زدم.
    - برات چند دست لباس گرفتم. امشب یکی از اونارو بپوش.
    تشکری کردم پس از حساب کردن از رستوران بیرون زدیم. در طول مسیر به این موضوع فکر می کردم که چه خوب که عادل دیروز را از خاطر بـرده است و خیال مرا راحت کرده است.
    به خانه ی شان رسیدیم. خانه ی ما پایین شهر بود؛ اما عادل و خانواده اش در نقطه ی بالای شهر ساکن بودند. وضع مالی خوبی داشتند. عادل و علی در شرکت پدرشان مشغول به کار بودند، هر دو فوق لیسانس حسابداری داشتند. از سهام داران شرکت مصالح ساختمانی پدرشان نیز بودند. گویا پدرش بخشی از مالش را بین پسرانش تقسیم کرده که با فروش، توانستند سهام دار باشند. این ها صحبت های اطرافیانم در مورد خانواده ی شوهرم بود؛ اما من حتی یک بار نشد که بخواهم درکارشان فضولی کنم و پی به صحت ماجرا ببرم. نفس عمیقی کشیدم. در با ریموت باز شد. مریم خانم را بالا دیدم. پله ها را بالا رفتم، مثل همیشه من را بوسید.
    - خیلی خوش اومدی عزیزم.
    تشکر کردم. با هم به داخل رفتیم. با دیدن علی که روی کاناپه ی ال خوابیده بود، قلبم بی قرار می کوبید. رو به رویش طرف دیگر هال نشستم.
    مریم خانم رو به من گفت:
    -من برم یه استکان چای برات بیارم که گرم شی.
    او که رفت، عادل هم که هنوز داخل نیامده بود. با تمام وجودم خیره به او شدم. نمی توانستم نگاهش نکنم. مژه های تیره اش دلم را می لرزاند، سفیدی پوستش حتی با آن خط ریشی که به تازگی گذاشته بود، دلم را روشن کرد. ابروهای کشیده اش که در خواب کمی درهم گره خورده بودند، ذهنم را به هم ریخت. کاش چشمان نسبتا درشتش را باز می کرد تا حالم کمی خوب شود. پیشانی نسبتا بلندش و بینی قلمی اش. لب های متوسط و به رنگ خونش. دلم با همه ی وجود او را می خواست. به دست هایش نگاه کردم که یکی از آن های زیر سرش و دیگری روی پهلویش افتاده بود.
    با صدای مریم خانم که از آشپزخانه بیرون می آمد، حواسم جمع شد.
    نگاه از علی گرفتم، یکدفعه وجدانم به سراغم آمد و کار خودم را گـ ـناه دانستم.
    مریم خانم لیوان چای را مقابلم گذاشت. خودش نیز کنارم نشست. عادل هم همان موقع وارد شد.
    بینی اش قرمز شده بود. آمد و کنار من نشست و گفت:
    - هوا یکدفعه ای سردتر شد. یخ زدم.
    نگاهش کردم.
    - واقعا؟
    سر تکان داد. مریم خانم یک لیوان چای برای عادل آورد. او پس از خوردن چای، با من و مادرش خداحافظی کوتاهی کرد و گفت که شب زودتر می آید تا به مراسم برسیم.
    من هم از سر جایم بلند شدم، کنترل نگاهم را نداشتم، به همین دلیل به بهانه ی استراحت به اتاق عادل رفتم. روی تخت دراز کشیدم. به محض این که چشمانم را روی هم گذاشتم، چهره ی جذاب و معصوم علی هنگام خواب جلوی چشمانم آمد. دستانم را در هم قفل کردم و سعی کردم بدون فکر، ساعتی را آسوده بخوابم.
    با تکان دادنم، چشمانم را باز کردم. عادل بالای سرم ایستاده بود. با لبخند گفت:
    - خانم خوش خواب بلند شو دیگه.
    به زور به گفته اش خندیدم و به سختی سرجایم نشستم.
    - پاشو آماده شو که دیر شد.
    به ساعت اتاقش نگاه کردم که روی دیوار سمت راستم قرار داشت. ساعت ۸ بود. باورم نمی شد که این همه خوابیده بودم.
    خودش تیپ زده و آماده به سمت کمد لباسش رفت و یک مانتوی چهره ای که آستین سه ربع بود و بالا تنه اش سنگ های ریز کارشده بود را روی تخت انداخت.
    - میرم بیرون، زود بپوش تو تنت ببینم.
    شرمگین سر به زیر انداختم.
    اجازه نداد که کلامی روی زبانم بیاید. یه سمت در رفت و یک بار دیگر تاکیدوار گفت:
    -زود، منتظرم.
    در اتاق را که بست، به مانتو نگاه انداختم. رنگش زیبا بود.
    سریع لباسم را عوض کردم. به خودم در آینه نگاه کردم. به تنم بسیار زیبا بود و اندامم را زیبا نشان می داد. ساق دست هایم را از کیفم در آوردم و پوشیدم. روسری هم رنگش را در کمد دیدم. روی سرم انداختم. در به صدا در آمد.
    - بیام تو.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اخمی که همان لحظه چهره ام را گرفته بود را از صورتم دور کنم.
    - آره، بیا.
    در باز شد. با دیدنم سرجایش خشکش زد. پلک نمی زد. خجل سر به زیر انداختم.
    قدمی برداشت. نگاهش کردم.
    در حالی که دو دستش را به هم می کوبید، گفت:
    -وای معرکه شدی دختر.
    دوست نداشتم در مقابل او این همه خوب باشم، حس مزخرفم را پراندم.
    یه کیف به رنگ مشکی به دستم داد که پاپیون بزرگی یک گوشه اش قرار داشت.
    در حالی که چشم در چشمم انداخته بود، گفت:
    - حالا دیگه تیپت تکمیل شد.
    چادر مشکی ام را برداشتم. مقابل آینه ایستادم. خواستم چادر را روی سرم بیندازم که روی هوا گرفته شد. با تعجب به عادل نگاه کردم.
    - چرا این کارو کردی؟
    خیلی محکم وجدی گفت:
    - امشب لازم نیست که چادر سرت کنی؟
    متعجب تر از قبل، در حالی که ابروهایم بالا پریده بودند، گفتم:
    - چرا اینطوری می کنی؟ من دوست دارم همیشه چادری باشم.
    در حالی که پوزخندی روی لبانش بود، گفت:
    - دست از این اُمُل بازیا بردار.
    چیزی در دلم فرو ریخت. به عادل نگاه می کردم. او خودش بود؟ باورم نمی شد که او در مورد من و چادرم این گونه صحبت کند. نم اشک در چشمانم نشست. چادرم همه ی شخصیت مرا شکل می داد. دلم را آزرده کرد. دست خودم نبود، اسمش را با اعتراض صدا زدم.
    - عادل مراقب حرف زدنت باش.
    در حالی که صدایش کمی بالاتر می رفت و با چشمانی که برزخی شده بودند، نگاهم می کرد، گفت:
    - همین که گفتم. من دوست ندارم همسرم چادری باشه. تا بحال به خواسته ات احترام گذاشتم حالا تو کاری که میگم و انجام میدی، فهمیدی؟
    در حالی که چشمانم خیس شده بودند و صدایم از بغض لرزش پیدا کرده بود، گفتم:
    - تو هم حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی، فهمیدی؟
    در اتاق کوبانده شد. نگاه هر دوی ما سمت در چرخید. با نفرت به هم نگاه کردیم.
    - عادل، فاطمه جان چی شده؟
    عادل در حالی که دستش را جلوی صورتم با تهدید تکان می داد، گفت:
    - با چادر حق بیرون اومدن از این خونه رو نداری.
    مجال حرف زدن به من نداد و اتاق را ترک کرد. صدای گفتگویش با مادرش را می شنیدم. پاهایم سست شدند و روی صندلی نشستم. بغض لعنتی گلویم را سخت تر فشرد و این بار با فشار حمله کرد.
    باورم نمی شد. این عادل بود؟ نمی توانست عادل باشد، کسی که من را این گونه شناخته بود و به خواستگاریم آمده بود؟ پس چرا این همه لیچار بارم کرد؟ انگار که خواب بودم، باور نمی کردم. او که مرا دوست داشت چرا با من اینجوری رفتار کرد؟
    او که با اعتقادات من مشکلی نداشت؟ اگر زن چادری دوست نداشت چرا به خانه ی مان قدم گذاشت؟
    نکند من اشتباه کردم؟ نکند علی هم این چنین بود؟
    به خودم تشر زدم. نه علی نمی توانست این چنین باشد. همانطور که مادرشان چادر می پوشید و من نباید خشک و تر را با هم می سوزاندم!



    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا