- عضویت
- 2019/01/12
- ارسالی ها
- 209
- امتیاز واکنش
- 4,006
- امتیاز
- 416
- سن
- 30
سلام ان شاالله از این قسمت خوشتون بیاد. دوستان عزیز در صفحه ی پروفایلم منتظر نظراتتون هستم. با تشکر[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
صبح به مادر سپرده بودم که اگر خانواده ی مهرابی زنگ زدند، با من تماس بگیرد و به دانشگاه رفتم. حال درستی نداشتم. دوستانم نیز متوجه ی این موضوع شده بودند، دلم نمیخواست آن ها فعلا چیزی بدانند، باید به آزمایشگاه می رفتیم. اصلا حال و حوصله اش را نداشتم. با بی حوصلگی به صحبت های استاد گوش میدادم و مایع زرد رنگ محلولی که دستش بود را معرفی میکرد. به ساعتم نگاه کردم، کاش زودتر تمام شود.آن مایع زرد رنگ دست به دست می چرخید و من آخرش متوجه نشدم اسم بی صاحابش چه بود. وقتی استاد خسته نباشید گفت، دل در دلم نبود که به خانه بروم.
به خانه که رسیدم، مادرم در حیاط بود. به سمتش رفتم.
- سلام مامان خبری نشد؟
مادرم لبخندی زد.
- دختر بذار از راه برسی. نگران نباش ان شاالله که خورده.
فهمیدم چه شد. مادرم فکر میکرد که میترسم خونمان به هم نخورد. خب حق داشت. او که از دل من خبر نداشت.
پوفی کردم. یکدفعه زنگ در به صدا در اومد. مادرم چادرخوش گلش را روی سرش مرتب کرد و به طرف در رفت.
بعد از دقایقی گفت:
- فاطمه جان بیا مادر.
به سمت در رفتم و عادل را دیدم! متعجب سلام کردم. نگاهم به جعبه ی شیرینی و دسته گل رویش افتاد. قلبم ریخت. با لحن آرام و مهربان رو به من گفت:
-خوبید خانم؟
گیج تمام حواسم به جعبه ی شیرینی بود، حرف در دهانم نمی چرخید؛ انگار متوجه شد. برگه ی آزمایش را به سمتم گرفت.
- مبارک باشه
لبخند دندان نمایی زد. خودشیرینی هایش چسب دلم نبود. حالم خیلی بد بود. تمام درها به رویم بسته شده بود. روزنه ی امید در دلم هم که پر!
دستانم آنقدر سست شدند که کوله ام از دستم افتاد. با ببخشیدی جمعش کردم. صحبت های مادر و عادل را می شنیدم، در برهوتی دور!
عادل: مادرجون ان شاالله فردا برای خرید حلقه ها بریم، با مادر به دنبالتون میایم.
مادرم: باشه پسرم. ان شاالله که مبارک باشه. خوشبخت باشید.
عادل: خب من دیگه رفع زحمت میکنم.
مادرم: کجا میری پسرم؟ ناهار و همین جا بمون.
عادل: ممنون مادر، منتظرم هستن، با اجازه.
عادل نگاهش را به من دوخت، با لبخند که به گونه اش چال انداخته بود، گفت:
- شما اوامری ندارید؟
نمی دانستم به روزگار لعنتی ام بخندم یا بگریم؟
- نه
- پس با اجازه.
مادرم در را که بست. به طرف اتاقم دویدم. برگه ی آزمایش را مرور کردم. نه امکان نداشت. نمی توانست حقیقت داشته باشد. درمانده اشک از چشمانم سرازیر شد. به دست خط دکتر نگاه می کردم. حالم از آن دکتر و از این آزمایش بهم می خورد. سرم را بالا گرفتم(چرا اینطوری شد؟ خدایا پس تو هم به بودن من کنار عادل راضی هستی؟)
اشک میریختم. کلافه دستم را روی صورتم کشیدم. حالم خوب نمی شد. اگر مادرم می دید؟ با همان وضعم وارد حمام شدم و زیر دوش نشستم. نمی خواستم حال داغانم را ببیند. درماندگی ام را. دلم می سوخت. من و عادل؟ پوزخند می زدم. چه به من می آمد؛ اما من که به او نمی آمدم. باز بغض کرده و اشک می ریختم. (تمامش کن فاطمه، تا کی می خواهی یک طرفه عاشق باشی؟ کسی که حتی تو را نمی بیند. کسی که وجودت برایش بی معنی است. آخرش چه؟ عادل نه کسی دیگر)
با خودم جنگیدم (هرکسی باشد؛ اما عادل نه. نمی خواهم وارد خانه ای شوم که علی در آن حضور دارد) وجدانم به حرف آمد (مشکل از خود توست. ایمانت را بسنج. تو نباید شکست بخوری)
دستم را به سرم گرفتم ( من می ترسیدم. از حضور عادل می ترسیدم. عادل کنارم باشد و علی در دلم)
حتی فکرش هم مرا می ترساند. خدایا کمکم کن.
ناهار و شام هیچکدام از گلویم پایین نمی رفت. به مادرم دروغ گفتم او هم سیری ام را باور کرد. روزهایی که از آن واهمه داری به سرعت سر می رسد، انگار که عقربه های لعنتی با هم مسابقه گذاشتند.
][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
صبح به مادر سپرده بودم که اگر خانواده ی مهرابی زنگ زدند، با من تماس بگیرد و به دانشگاه رفتم. حال درستی نداشتم. دوستانم نیز متوجه ی این موضوع شده بودند، دلم نمیخواست آن ها فعلا چیزی بدانند، باید به آزمایشگاه می رفتیم. اصلا حال و حوصله اش را نداشتم. با بی حوصلگی به صحبت های استاد گوش میدادم و مایع زرد رنگ محلولی که دستش بود را معرفی میکرد. به ساعتم نگاه کردم، کاش زودتر تمام شود.آن مایع زرد رنگ دست به دست می چرخید و من آخرش متوجه نشدم اسم بی صاحابش چه بود. وقتی استاد خسته نباشید گفت، دل در دلم نبود که به خانه بروم.
به خانه که رسیدم، مادرم در حیاط بود. به سمتش رفتم.
- سلام مامان خبری نشد؟
مادرم لبخندی زد.
- دختر بذار از راه برسی. نگران نباش ان شاالله که خورده.
فهمیدم چه شد. مادرم فکر میکرد که میترسم خونمان به هم نخورد. خب حق داشت. او که از دل من خبر نداشت.
پوفی کردم. یکدفعه زنگ در به صدا در اومد. مادرم چادرخوش گلش را روی سرش مرتب کرد و به طرف در رفت.
بعد از دقایقی گفت:
- فاطمه جان بیا مادر.
به سمت در رفتم و عادل را دیدم! متعجب سلام کردم. نگاهم به جعبه ی شیرینی و دسته گل رویش افتاد. قلبم ریخت. با لحن آرام و مهربان رو به من گفت:
-خوبید خانم؟
گیج تمام حواسم به جعبه ی شیرینی بود، حرف در دهانم نمی چرخید؛ انگار متوجه شد. برگه ی آزمایش را به سمتم گرفت.
- مبارک باشه
لبخند دندان نمایی زد. خودشیرینی هایش چسب دلم نبود. حالم خیلی بد بود. تمام درها به رویم بسته شده بود. روزنه ی امید در دلم هم که پر!
دستانم آنقدر سست شدند که کوله ام از دستم افتاد. با ببخشیدی جمعش کردم. صحبت های مادر و عادل را می شنیدم، در برهوتی دور!
عادل: مادرجون ان شاالله فردا برای خرید حلقه ها بریم، با مادر به دنبالتون میایم.
مادرم: باشه پسرم. ان شاالله که مبارک باشه. خوشبخت باشید.
عادل: خب من دیگه رفع زحمت میکنم.
مادرم: کجا میری پسرم؟ ناهار و همین جا بمون.
عادل: ممنون مادر، منتظرم هستن، با اجازه.
عادل نگاهش را به من دوخت، با لبخند که به گونه اش چال انداخته بود، گفت:
- شما اوامری ندارید؟
نمی دانستم به روزگار لعنتی ام بخندم یا بگریم؟
- نه
- پس با اجازه.
مادرم در را که بست. به طرف اتاقم دویدم. برگه ی آزمایش را مرور کردم. نه امکان نداشت. نمی توانست حقیقت داشته باشد. درمانده اشک از چشمانم سرازیر شد. به دست خط دکتر نگاه می کردم. حالم از آن دکتر و از این آزمایش بهم می خورد. سرم را بالا گرفتم(چرا اینطوری شد؟ خدایا پس تو هم به بودن من کنار عادل راضی هستی؟)
اشک میریختم. کلافه دستم را روی صورتم کشیدم. حالم خوب نمی شد. اگر مادرم می دید؟ با همان وضعم وارد حمام شدم و زیر دوش نشستم. نمی خواستم حال داغانم را ببیند. درماندگی ام را. دلم می سوخت. من و عادل؟ پوزخند می زدم. چه به من می آمد؛ اما من که به او نمی آمدم. باز بغض کرده و اشک می ریختم. (تمامش کن فاطمه، تا کی می خواهی یک طرفه عاشق باشی؟ کسی که حتی تو را نمی بیند. کسی که وجودت برایش بی معنی است. آخرش چه؟ عادل نه کسی دیگر)
با خودم جنگیدم (هرکسی باشد؛ اما عادل نه. نمی خواهم وارد خانه ای شوم که علی در آن حضور دارد) وجدانم به حرف آمد (مشکل از خود توست. ایمانت را بسنج. تو نباید شکست بخوری)
دستم را به سرم گرفتم ( من می ترسیدم. از حضور عادل می ترسیدم. عادل کنارم باشد و علی در دلم)
حتی فکرش هم مرا می ترساند. خدایا کمکم کن.
ناهار و شام هیچکدام از گلویم پایین نمی رفت. به مادرم دروغ گفتم او هم سیری ام را باور کرد. روزهایی که از آن واهمه داری به سرعت سر می رسد، انگار که عقربه های لعنتی با هم مسابقه گذاشتند.
][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]