- عضویت
- 2019/01/12
- ارسالی ها
- 209
- امتیاز واکنش
- 4,006
- امتیاز
- 416
- سن
- 30
سلام نیمه شبتون به خیر.[HIDE-THANKS][
بعد از خداحافظی مریم خانم، به طرف ساختمان می رفتم که موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
- کجایی تو؟ از صبح ده دفعه گرفتم چرا آنتن نمیدی؟
-علیک سلام.
صدای خنده اش را شنیدم.
- سلام. ببخشید واسه آدم که حواس نمیذاری
- چی شده حالا؟ کارم داشتی؟
-بیچاره شدی. استاد امروز حسابی از دستت شاکی بود. چرا نیومدی؟ مگه نگفتم شیمی امتحان داریم؟
دستی بر سرم کوبیدم.
- اوه کلا فراموشم شده بود.
- چه غلطی می کردی که یادت رفت؟
- سحر؟؟؟
-کوفت مگه دروغ میگم؟
- مامانم بیمارستانه. دیشب بستری شد.
- وای خاک بر سرم، چرا؟
-مفصله. شارژت تموم میشه.
-عزیزم شرمنده نمیدونستم، خیلی ناراحت شدم. حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
- خداروشکر خوبه.
- خداروشکر.
- من خودم بعدا با استاد صحبت می کنم. ممنون که نگرانم بودی.
- فدات بشم، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن عزیزم. مواظب خودت باش.
پس از قطع تماس، به کنار مادرم برگشتم و آن چه که بین من و مریم خانم گذشته بود را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت:
- مریم خانم حق داره، پسرشه نگرانشه. کار خوبی کردی مادر. صبر کن تا ببینیم چی میشه. به امید خدا.
انگار راه نفسم را بسته بودند، فکر کردن به زندگی با عادل و بخشیدن کار آن شبش، نفسم را سخت گرفته بود. با تمام وجودم از خدا خواستم تا کمکم کند و هرچه که به صلاحم هست، اتفاق بیفتد.
یک هفته به سختی طی شد. خوشحال بودم که مادرم حالش رو به بهبودی است و من با رضایت از بهبودی حال عزیزتر از جانم، تمام سختی ها را به دوش می کشم و به جان می خرم. سحر تلفنی به من گفت که با چند نفر از استادها صحبت کرده و دلیل غیبت و حاضر نبودن سر جلسه ی امتحاناتم را توضیح داده، شرایطم را پذیرفته اند؛ اما حضورم الزامی بود. با خودم تصمیم گرفتم که بعد از مرخص شدن مادرم، یک سر به دانشگاه بزنم. تمام هم و غم من در حال حاضر مادرم بود. سلامتی اش از هرچیزی مهم تر بود. زن عمو و عمویم حواسشان خیلی به من بود، مرتب از من می خواستند که برای چند ساعتی هم شده به خانه بروم؛ اما نمی توانستم. رفتن به آن خانه که در سکوت و بدون مادرم بود، برایم بی نهایت عذاب آور بود. بودن بیست و چهار ساعته در بیمارستان را کنار مادرم ترجیح می دادم.
- فاطمه؟؟
سرم را از روی موبایل بلند کردم، با دیدن سحر و مینا و زهرا، انرژی زیادی گرفتم. با خوشحالی بغلشان کردم و از این که آمده بودند، بی نهایت تشکر کردم.
مادرم با لبخند نگاهمان می کرد. سحر نزدیک تخت مادرم شد.
- خیلی ناراحت شدم. حالتون بهتره که؟
مادرم نفس عمیقی کشید.
- الحمدالله. خوشحالم که دخترم دوستای به این خوبی داره. خیلی ممنون که زحمت کشیدین.
سحر دست مادرم را گرفت.
- قربونتون برم. ان شاالله سایتون تا همیشه بالای سر فاطمه خانم ما باشه.
- الهی آمین.
بعد از پذیرایی ساده از دوستانم، آن ها قصد رفتن کردند. تا محوطه همراهیشان کردم. مینا و زهرا که رفتند، سحر دستانم را گرفت.
- بیا یه کمی باهم حرف بزنیم.
- باشه
به سمت نیمکت های رنگ و رو رفته، رفتیم. سحر چادرش را مرتب کرد و نشست. هوای سرد و بی روح حالم را خراب می کرد، نمی دانستم چرا انتهای پاییز آن قدر برایم دلگیر است.
- فاطمه باور کن خیلی نگرانتم، امروز وقتی دیدم همسرت کنارت نیست، حالم خراب شد. سیاهی زیر چشمات دلمو لرزوند. چی شده؟ چرا تنهایی؟
به سرنوشتم پوزخندی زدم. من همیشه تنها بودم، این قائله هیچ وقت از زندگی من جدا نشده بود. دنیا و رویای شیرینم تنها بودن کنار مادرم بود. از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. سحر عصبانیت از چهره اش می ریخت. دستم را گرفت.
- مرتیکه ی احمق، باید می رفتی تو اتاق و چند مشت و لگد تقدیمش می کردی. زن*باز عوضی. گوه خورده با تو این کار و کرده. چرا این همه مظلومی تا همه ازت سواستفاده کنن؟ چرا فاطمه؟ به فکر خودت و زندگیت باش خواهش می کنم. اعصابم خراب می شه، وقتی حرفای مادرشوهرت توی سرم دور دور می کنن. تو میتونی اون مرتیکه رو ببخشی؟
بی اختیار چشمانم سرشار از حلقه های اشک شد. اعصابم ضعیف شده بود. فضای بیمارستان بر روحیه ام تاثیر زیادی گذاشته بود. پس از لحظه ای قاطعانه گفتم.
- نه.
- پس چرا به مریم خانم نگفتی؟ چرا دنیا این جوریه؟ چون پسرشه باید با کاراش تو رو مجبور کنه؟ اگه شوهرش باهاش این کارو می کرد، خودش چه غلطی می کرد؟ می بخشیدش؟
به سحر نگاه می کردم که هر لحظه صدایش بالاتر می رفت.
- سحر خواهش می کنم. من به خاطر مادرم کوتاه اومدم، نمی خوام این میون حالشو خراب کنم. تو به من فکر نکن. خدا کمکم می کنه.
این من بودم که داشتم او را دلداری می دادم تا خودش را به خاطر من اذیت نکند. دست خودم نبود همراه سحر برای دل خودم اشک می ریختم. من را در آغـ*ـوش گرفت.
- عزیزم من همیشه مثل یه خواهر کنارتم. بهت قول می دم. فکر نکن بی کسی. من و مادرت و داری. نمی ذارم با تو هرجور دلشون خواست رفتار کنن. قول می دم کنارت باشم.
برای اولین بار بود که می دیدم این چنین دلسوزانه و خواهرانه در گوشم نجوا می کند و هوایم را دارد. سال ها با هم دوست بودیم. از این که دوستی به خوبی او داشتم، قلبم آرام می گرفت.
پس از خداحافظی طولانیمان، او رفت. زن عمو و عمو را در محوطه دیدم که به سمت ساختمان می رفتند. صدایشان زدم. به سمتم برگشتند. چند قدمی رفتم تا به آن ها رسیدم. عمو من را بوسید.
- سلام خسته نباشی عمو جون
- سلام ممنون
زن عمو با صورتی بی روح سلام کرد. لحظه ای من را در فکر برد. ثانیه ای بعد شانه بالا انداختم. شاید با عمویم بحثش شده است.
نزد مادرم که رفتیم، عمو گفت:
- دقیقا همون شبی که شما بیمارستان بستری شدین، محمد به مسافرت رفت. امشب بر می گرده. دلتنگ دیدارتون بود. از این که فهمید شما بیمارستان بستری شدین، خیلی ناراحت شد. نامزدش چندباری می خواست به دیدن شما بیاد؛ اما خب صبر کرد تا محمد از سفر برگرده، ان شاالله فردا یه سر میان.
مادرم لبخندی زد.
- خدا نگهدارش باشه. همیشه سلامت باشه.
عمویم لبخندی زد.
- ممنون حاج خانم. گفتم که فکر نکنی محمدم بی معرفته.
- نه حاج آقا این حرفا چیه. محمد هم مثل فاطمه ی خودم برام عزیز. والا حق دارن گرفتاریا زیاد شده.
- آره والا گرفتاری و مشکل فراوونه. حق با شماس.
به گفتگوی عمو و مادرم گوش سپرده بودم و گاهی بی اختیار به زن عمویم نگاه می کردم و می دیدم که در فکر است. حتما محمد تمام فکر و ذکرش شده. او جان و نفسش به محمد بند است.
بی اختیار نگاهم کرد و گفت:
- فاطمه یه لحظه دنبالم بیا.
با تعجب نگاهش کردم که به سمت در می رفت. با ببخشیدی به دنبالش رفتم. به انتهای راهرو سمت چپ می رفت. جایی که کسی در آن جا حضور نداشت. روی نیمکت چسبیده به دیوار نشست و من را نیز دعوت به نشستن کرد.
سکوتش را که دیدم، به خودم جرات دادم و پرسیدم.
- زن عمو چیزی شده؟ چرا اومدین اینجا؟
زن هم نگاهم کرد. چند بار به چشمانم نگاه کرد و پشت سر هم پلک می زد.
- فاطمه یه سوال می پرسم خواهش می کنم حقیقت و به من بگو.
سر تکان دادم. در دلم انگاری چیزی فرو ریخت. آب دهانم را به زحمت قورت دادم.
- بین تو و عادل چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
چشمانم را روی هم فشردم. از آن چه که می ترسیدم به سرم آمد. خبر شدن فامیل و پرس و جوهایشان.
- آره بحث کردیم. چیز خاصی نیست.
زن عمو پوزخند زد.
- چیز خاصی نیست و دست یه دختر هـ*ـر*زه رو گرفته و پیش دوست و آشنا و غریب، رستوران و کوفت و زهر مار با خودش می بردش؟
با چشمانی که از تعجب گشاد شده بودن، زن عمویم را نگاه کردم. نفسم انگار که حبس شده باشد.
- من همش می گفتم عادل چرا کنار تو نیست. هر روز اومدیم بیمارستان؛ اما یه روزم اینجا ندیدمش. فاطمه داری با زندگیت چیکار می کنی؟ فکر آبروتو توی فامیل کردی؟
- زن عمو من....
بغض لعنتی باز گریبان گیرم شده بود. چرا این مشکلات لعنتی دست از سرم بر نمی داشتند؟ به چه فکر کنم؟ به مریضی مادرم؟ به کارهای عادل؟ به حرف های مردم؟
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.
- قربونت برم. به خدا بغض می کنی دلم می لرزه. نگران زندگیتم. می دونی اگه این کارهای عادل به گوش مادرت برسه، چی میشه؟ مادرت شرایط خوبی نداره. من عادل و دقیق نمی شناسم. پسر برادرمه درست؛ اما باور کن تو از اون برام مهم تری و کارهای اون حسابی من و بهم ریخته. من باید باهاش حرف بزنم. مریم باید جلوی پسرش و بگیره. حق ندارن با تو این کارو بکنن.
در حالی که از عصبانیت زیاد، دست هایم بالا و پایین می رفتند و گلویم از شدت بغض حرف هایم را بریده بریده کرده بود، گفتم:
- دا..د.م... دی..وونه..می .شم. ماد..ر.. ما..در..م
زن عمویم محکم مرا در آغـ*ـوش کشید.
- دورت بگردم.
شانه هایم از شدت گریه می لرزیدند. روزگار چرا دست از سر من بر نمی داری؟
از زن عمویم جدا شدم.
- تو رو خدا نذارین مادرم از این قضیه بویی ببره. اگه بفهمه.
دست روی گونه ام کشید و اشک هایم را پاک کرد.
- باشه عزیزم تو فقط گریه نکن. تو مثل دختر نداشتمی. جونمی. مطمئن باش نمیذارم مادرت چیزی بفهمه.
بدون آن که چیز دیگری بگویم، به سمت روشویی رفتم تا آبی به صورتم بزند و از قرمزی بیفتد. مبادا مادرم چیزی بفهمد.
دو روزی تا مرخصی مادرم مانده بود و من از همیشه کسل تر بودم. محمد به دیدن مادرم آمد. تمام سعیش را کرد تا من را بخنداند. او هم متوجه ی تغییر حالات من شده بود. دختر آرامی که حالا زیر چشم هایش یک بند انگشت سیاهی افتاده و خنده های سابقش را از یاد بـرده است. یادآوری این که حرف بر سر زبان مردم شده ام دیوانه ام می کرد.از نگاه های ترحم و دلسوزی دوست و آشنا متنفر بودم. از این که سهم من از نگاهشان این باشد، روز به روز آب ترم می کرد. وقتی دکتر نامه ی ترخیص را یک روز زودتر امضا کرد، خوشحال شدم، دیگر تحمل فضای بیمارستان را نداشتم. شب را بی وعده ی غذایی در محوطه ی بیمارستان قدم می زدم. مادرم به خواب رفته بود. از بیهوده نگاه کردن به اطرافم خسته شده بودم و هوای آزاد را به محیط خفه ی بیمارستان ترجیح دادم. آهی از اعماق وجودم کشیدم. شاید مادرم متوجه ی حالات من شده بود، نمی توانستم خوب باشم، وقتی ذهنم پر از مشغله و درگیری بود. من بودم و هزاران فکری که در سرم چرخ می خوردند. باز هم مثل همیشه هوای پدرم را کرده بودم. دلم بودنش را می خواست. کاش بود تا در آغوشش کمی آرام می گرفتم.
صبح آمد؛ اما برای دقایقی هم چشم هایم به هم نرسیدند. کارهای ترخیص را انجام می دادم. پای صندوق حسابداری بودم که عمویم سر رسید. کارت در دستم را پس زد.
- عمو من حساب می کنم.
نگاهش کردم.
- ممنون. خودتون می دونید که مادرم ناراحت میشه. پول که هست، خودم حساب می کنم.
- نه دخترم عمرا بذارم، مگه من مردم که دست تو جیبت کنی.
- ولی عمو جون.
- برو دخترم من و ناراحت نکن.
در برابر اصرارش تسلیم شدم. تمام که شد، برای مادرم ویلچری گرفتیم و با آسانسور به طبقه ی پایین آمدیم. سوار ماشین عمو شدیم. در راه زن عمو رو به مادرم گفت:
- بریم خونه ی ما؟ اون جا باشین تا فاطمه هم یه استراحتی بکنه. حالتون که بهتر شد برین خونه.
رو به زن عمو گفتم:
-قربونتون برم. من استراحتامو کردم. خونه بریم بهتره، احتمالا بیان عیادت. مزاحم شما دیگه نمی شیم خیلی بهمون لطف کردین.
مادرم در ادامه ی حرفام گفت:
-این دوهفته حسابی زحمتتون دادیم. ممنون.
زن عمو دستان مادرم را در دست گرفت.
-این حرفارو نزن عزیزم. وظیفمون بود.
مادرم باز تشکر کرد و نم اشک در چشمان زیبایش نشست. صورت تپلش قرمز شده بود.
در خانه نگه داشتند. پس از تعارف فراوان رفتند. دست مادرم را گرفتم، آرام روی تخت دراز کشید و تکیه اش را به تاج تخت داد.
در حالی که چادرم را آویزان می کردم، گفتم:
-قربونت برم برات چی درست کنم؟
- هرچی پختی منم می خورم.
لیوان آبی به دستش دادم و قرص هایش را برایش باز کردم و کف دستش گذاشتم. مادرم شروع به دعای خیر کرد.
- خدا نگهت داره مادر. عمر طولانی بهت بده.
به صورت زیبایش خیره شدم. خوشحال بودم که باز زیر این سقف با هم بودیم. خداراشکر کردم برای دوباره داشتنش.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
بعد از خداحافظی مریم خانم، به طرف ساختمان می رفتم که موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
- کجایی تو؟ از صبح ده دفعه گرفتم چرا آنتن نمیدی؟
-علیک سلام.
صدای خنده اش را شنیدم.
- سلام. ببخشید واسه آدم که حواس نمیذاری
- چی شده حالا؟ کارم داشتی؟
-بیچاره شدی. استاد امروز حسابی از دستت شاکی بود. چرا نیومدی؟ مگه نگفتم شیمی امتحان داریم؟
دستی بر سرم کوبیدم.
- اوه کلا فراموشم شده بود.
- چه غلطی می کردی که یادت رفت؟
- سحر؟؟؟
-کوفت مگه دروغ میگم؟
- مامانم بیمارستانه. دیشب بستری شد.
- وای خاک بر سرم، چرا؟
-مفصله. شارژت تموم میشه.
-عزیزم شرمنده نمیدونستم، خیلی ناراحت شدم. حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
- خداروشکر خوبه.
- خداروشکر.
- من خودم بعدا با استاد صحبت می کنم. ممنون که نگرانم بودی.
- فدات بشم، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن عزیزم. مواظب خودت باش.
پس از قطع تماس، به کنار مادرم برگشتم و آن چه که بین من و مریم خانم گذشته بود را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت:
- مریم خانم حق داره، پسرشه نگرانشه. کار خوبی کردی مادر. صبر کن تا ببینیم چی میشه. به امید خدا.
انگار راه نفسم را بسته بودند، فکر کردن به زندگی با عادل و بخشیدن کار آن شبش، نفسم را سخت گرفته بود. با تمام وجودم از خدا خواستم تا کمکم کند و هرچه که به صلاحم هست، اتفاق بیفتد.
یک هفته به سختی طی شد. خوشحال بودم که مادرم حالش رو به بهبودی است و من با رضایت از بهبودی حال عزیزتر از جانم، تمام سختی ها را به دوش می کشم و به جان می خرم. سحر تلفنی به من گفت که با چند نفر از استادها صحبت کرده و دلیل غیبت و حاضر نبودن سر جلسه ی امتحاناتم را توضیح داده، شرایطم را پذیرفته اند؛ اما حضورم الزامی بود. با خودم تصمیم گرفتم که بعد از مرخص شدن مادرم، یک سر به دانشگاه بزنم. تمام هم و غم من در حال حاضر مادرم بود. سلامتی اش از هرچیزی مهم تر بود. زن عمو و عمویم حواسشان خیلی به من بود، مرتب از من می خواستند که برای چند ساعتی هم شده به خانه بروم؛ اما نمی توانستم. رفتن به آن خانه که در سکوت و بدون مادرم بود، برایم بی نهایت عذاب آور بود. بودن بیست و چهار ساعته در بیمارستان را کنار مادرم ترجیح می دادم.
- فاطمه؟؟
سرم را از روی موبایل بلند کردم، با دیدن سحر و مینا و زهرا، انرژی زیادی گرفتم. با خوشحالی بغلشان کردم و از این که آمده بودند، بی نهایت تشکر کردم.
مادرم با لبخند نگاهمان می کرد. سحر نزدیک تخت مادرم شد.
- خیلی ناراحت شدم. حالتون بهتره که؟
مادرم نفس عمیقی کشید.
- الحمدالله. خوشحالم که دخترم دوستای به این خوبی داره. خیلی ممنون که زحمت کشیدین.
سحر دست مادرم را گرفت.
- قربونتون برم. ان شاالله سایتون تا همیشه بالای سر فاطمه خانم ما باشه.
- الهی آمین.
بعد از پذیرایی ساده از دوستانم، آن ها قصد رفتن کردند. تا محوطه همراهیشان کردم. مینا و زهرا که رفتند، سحر دستانم را گرفت.
- بیا یه کمی باهم حرف بزنیم.
- باشه
به سمت نیمکت های رنگ و رو رفته، رفتیم. سحر چادرش را مرتب کرد و نشست. هوای سرد و بی روح حالم را خراب می کرد، نمی دانستم چرا انتهای پاییز آن قدر برایم دلگیر است.
- فاطمه باور کن خیلی نگرانتم، امروز وقتی دیدم همسرت کنارت نیست، حالم خراب شد. سیاهی زیر چشمات دلمو لرزوند. چی شده؟ چرا تنهایی؟
به سرنوشتم پوزخندی زدم. من همیشه تنها بودم، این قائله هیچ وقت از زندگی من جدا نشده بود. دنیا و رویای شیرینم تنها بودن کنار مادرم بود. از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. سحر عصبانیت از چهره اش می ریخت. دستم را گرفت.
- مرتیکه ی احمق، باید می رفتی تو اتاق و چند مشت و لگد تقدیمش می کردی. زن*باز عوضی. گوه خورده با تو این کار و کرده. چرا این همه مظلومی تا همه ازت سواستفاده کنن؟ چرا فاطمه؟ به فکر خودت و زندگیت باش خواهش می کنم. اعصابم خراب می شه، وقتی حرفای مادرشوهرت توی سرم دور دور می کنن. تو میتونی اون مرتیکه رو ببخشی؟
بی اختیار چشمانم سرشار از حلقه های اشک شد. اعصابم ضعیف شده بود. فضای بیمارستان بر روحیه ام تاثیر زیادی گذاشته بود. پس از لحظه ای قاطعانه گفتم.
- نه.
- پس چرا به مریم خانم نگفتی؟ چرا دنیا این جوریه؟ چون پسرشه باید با کاراش تو رو مجبور کنه؟ اگه شوهرش باهاش این کارو می کرد، خودش چه غلطی می کرد؟ می بخشیدش؟
به سحر نگاه می کردم که هر لحظه صدایش بالاتر می رفت.
- سحر خواهش می کنم. من به خاطر مادرم کوتاه اومدم، نمی خوام این میون حالشو خراب کنم. تو به من فکر نکن. خدا کمکم می کنه.
این من بودم که داشتم او را دلداری می دادم تا خودش را به خاطر من اذیت نکند. دست خودم نبود همراه سحر برای دل خودم اشک می ریختم. من را در آغـ*ـوش گرفت.
- عزیزم من همیشه مثل یه خواهر کنارتم. بهت قول می دم. فکر نکن بی کسی. من و مادرت و داری. نمی ذارم با تو هرجور دلشون خواست رفتار کنن. قول می دم کنارت باشم.
برای اولین بار بود که می دیدم این چنین دلسوزانه و خواهرانه در گوشم نجوا می کند و هوایم را دارد. سال ها با هم دوست بودیم. از این که دوستی به خوبی او داشتم، قلبم آرام می گرفت.
پس از خداحافظی طولانیمان، او رفت. زن عمو و عمو را در محوطه دیدم که به سمت ساختمان می رفتند. صدایشان زدم. به سمتم برگشتند. چند قدمی رفتم تا به آن ها رسیدم. عمو من را بوسید.
- سلام خسته نباشی عمو جون
- سلام ممنون
زن عمو با صورتی بی روح سلام کرد. لحظه ای من را در فکر برد. ثانیه ای بعد شانه بالا انداختم. شاید با عمویم بحثش شده است.
نزد مادرم که رفتیم، عمو گفت:
- دقیقا همون شبی که شما بیمارستان بستری شدین، محمد به مسافرت رفت. امشب بر می گرده. دلتنگ دیدارتون بود. از این که فهمید شما بیمارستان بستری شدین، خیلی ناراحت شد. نامزدش چندباری می خواست به دیدن شما بیاد؛ اما خب صبر کرد تا محمد از سفر برگرده، ان شاالله فردا یه سر میان.
مادرم لبخندی زد.
- خدا نگهدارش باشه. همیشه سلامت باشه.
عمویم لبخندی زد.
- ممنون حاج خانم. گفتم که فکر نکنی محمدم بی معرفته.
- نه حاج آقا این حرفا چیه. محمد هم مثل فاطمه ی خودم برام عزیز. والا حق دارن گرفتاریا زیاد شده.
- آره والا گرفتاری و مشکل فراوونه. حق با شماس.
به گفتگوی عمو و مادرم گوش سپرده بودم و گاهی بی اختیار به زن عمویم نگاه می کردم و می دیدم که در فکر است. حتما محمد تمام فکر و ذکرش شده. او جان و نفسش به محمد بند است.
بی اختیار نگاهم کرد و گفت:
- فاطمه یه لحظه دنبالم بیا.
با تعجب نگاهش کردم که به سمت در می رفت. با ببخشیدی به دنبالش رفتم. به انتهای راهرو سمت چپ می رفت. جایی که کسی در آن جا حضور نداشت. روی نیمکت چسبیده به دیوار نشست و من را نیز دعوت به نشستن کرد.
سکوتش را که دیدم، به خودم جرات دادم و پرسیدم.
- زن عمو چیزی شده؟ چرا اومدین اینجا؟
زن هم نگاهم کرد. چند بار به چشمانم نگاه کرد و پشت سر هم پلک می زد.
- فاطمه یه سوال می پرسم خواهش می کنم حقیقت و به من بگو.
سر تکان دادم. در دلم انگاری چیزی فرو ریخت. آب دهانم را به زحمت قورت دادم.
- بین تو و عادل چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
چشمانم را روی هم فشردم. از آن چه که می ترسیدم به سرم آمد. خبر شدن فامیل و پرس و جوهایشان.
- آره بحث کردیم. چیز خاصی نیست.
زن عمو پوزخند زد.
- چیز خاصی نیست و دست یه دختر هـ*ـر*زه رو گرفته و پیش دوست و آشنا و غریب، رستوران و کوفت و زهر مار با خودش می بردش؟
با چشمانی که از تعجب گشاد شده بودن، زن عمویم را نگاه کردم. نفسم انگار که حبس شده باشد.
- من همش می گفتم عادل چرا کنار تو نیست. هر روز اومدیم بیمارستان؛ اما یه روزم اینجا ندیدمش. فاطمه داری با زندگیت چیکار می کنی؟ فکر آبروتو توی فامیل کردی؟
- زن عمو من....
بغض لعنتی باز گریبان گیرم شده بود. چرا این مشکلات لعنتی دست از سرم بر نمی داشتند؟ به چه فکر کنم؟ به مریضی مادرم؟ به کارهای عادل؟ به حرف های مردم؟
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.
- قربونت برم. به خدا بغض می کنی دلم می لرزه. نگران زندگیتم. می دونی اگه این کارهای عادل به گوش مادرت برسه، چی میشه؟ مادرت شرایط خوبی نداره. من عادل و دقیق نمی شناسم. پسر برادرمه درست؛ اما باور کن تو از اون برام مهم تری و کارهای اون حسابی من و بهم ریخته. من باید باهاش حرف بزنم. مریم باید جلوی پسرش و بگیره. حق ندارن با تو این کارو بکنن.
در حالی که از عصبانیت زیاد، دست هایم بالا و پایین می رفتند و گلویم از شدت بغض حرف هایم را بریده بریده کرده بود، گفتم:
- دا..د.م... دی..وونه..می .شم. ماد..ر.. ما..در..م
زن عمویم محکم مرا در آغـ*ـوش کشید.
- دورت بگردم.
شانه هایم از شدت گریه می لرزیدند. روزگار چرا دست از سر من بر نمی داری؟
از زن عمویم جدا شدم.
- تو رو خدا نذارین مادرم از این قضیه بویی ببره. اگه بفهمه.
دست روی گونه ام کشید و اشک هایم را پاک کرد.
- باشه عزیزم تو فقط گریه نکن. تو مثل دختر نداشتمی. جونمی. مطمئن باش نمیذارم مادرت چیزی بفهمه.
بدون آن که چیز دیگری بگویم، به سمت روشویی رفتم تا آبی به صورتم بزند و از قرمزی بیفتد. مبادا مادرم چیزی بفهمد.
دو روزی تا مرخصی مادرم مانده بود و من از همیشه کسل تر بودم. محمد به دیدن مادرم آمد. تمام سعیش را کرد تا من را بخنداند. او هم متوجه ی تغییر حالات من شده بود. دختر آرامی که حالا زیر چشم هایش یک بند انگشت سیاهی افتاده و خنده های سابقش را از یاد بـرده است. یادآوری این که حرف بر سر زبان مردم شده ام دیوانه ام می کرد.از نگاه های ترحم و دلسوزی دوست و آشنا متنفر بودم. از این که سهم من از نگاهشان این باشد، روز به روز آب ترم می کرد. وقتی دکتر نامه ی ترخیص را یک روز زودتر امضا کرد، خوشحال شدم، دیگر تحمل فضای بیمارستان را نداشتم. شب را بی وعده ی غذایی در محوطه ی بیمارستان قدم می زدم. مادرم به خواب رفته بود. از بیهوده نگاه کردن به اطرافم خسته شده بودم و هوای آزاد را به محیط خفه ی بیمارستان ترجیح دادم. آهی از اعماق وجودم کشیدم. شاید مادرم متوجه ی حالات من شده بود، نمی توانستم خوب باشم، وقتی ذهنم پر از مشغله و درگیری بود. من بودم و هزاران فکری که در سرم چرخ می خوردند. باز هم مثل همیشه هوای پدرم را کرده بودم. دلم بودنش را می خواست. کاش بود تا در آغوشش کمی آرام می گرفتم.
صبح آمد؛ اما برای دقایقی هم چشم هایم به هم نرسیدند. کارهای ترخیص را انجام می دادم. پای صندوق حسابداری بودم که عمویم سر رسید. کارت در دستم را پس زد.
- عمو من حساب می کنم.
نگاهش کردم.
- ممنون. خودتون می دونید که مادرم ناراحت میشه. پول که هست، خودم حساب می کنم.
- نه دخترم عمرا بذارم، مگه من مردم که دست تو جیبت کنی.
- ولی عمو جون.
- برو دخترم من و ناراحت نکن.
در برابر اصرارش تسلیم شدم. تمام که شد، برای مادرم ویلچری گرفتیم و با آسانسور به طبقه ی پایین آمدیم. سوار ماشین عمو شدیم. در راه زن عمو رو به مادرم گفت:
- بریم خونه ی ما؟ اون جا باشین تا فاطمه هم یه استراحتی بکنه. حالتون که بهتر شد برین خونه.
رو به زن عمو گفتم:
-قربونتون برم. من استراحتامو کردم. خونه بریم بهتره، احتمالا بیان عیادت. مزاحم شما دیگه نمی شیم خیلی بهمون لطف کردین.
مادرم در ادامه ی حرفام گفت:
-این دوهفته حسابی زحمتتون دادیم. ممنون.
زن عمو دستان مادرم را در دست گرفت.
-این حرفارو نزن عزیزم. وظیفمون بود.
مادرم باز تشکر کرد و نم اشک در چشمان زیبایش نشست. صورت تپلش قرمز شده بود.
در خانه نگه داشتند. پس از تعارف فراوان رفتند. دست مادرم را گرفتم، آرام روی تخت دراز کشید و تکیه اش را به تاج تخت داد.
در حالی که چادرم را آویزان می کردم، گفتم:
-قربونت برم برات چی درست کنم؟
- هرچی پختی منم می خورم.
لیوان آبی به دستش دادم و قرص هایش را برایش باز کردم و کف دستش گذاشتم. مادرم شروع به دعای خیر کرد.
- خدا نگهت داره مادر. عمر طولانی بهت بده.
به صورت زیبایش خیره شدم. خوشحال بودم که باز زیر این سقف با هم بودیم. خداراشکر کردم برای دوباره داشتنش.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]