رمان شبیه تو | zahra s72 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra s72

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/12
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
4,006
امتیاز
416
سن
30
سلام نیمه شبتون به خیر.[HIDE-THANKS][
بعد از خداحافظی مریم خانم، به طرف ساختمان می رفتم که موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
- کجایی تو؟ از صبح ده دفعه گرفتم چرا آنتن نمیدی؟
-علیک سلام.
صدای خنده اش را شنیدم.
- سلام. ببخشید واسه آدم که حواس نمیذاری
- چی شده حالا؟ کارم داشتی؟
-بیچاره شدی. استاد امروز حسابی از دستت شاکی بود. چرا نیومدی؟ مگه نگفتم شیمی امتحان داریم؟
دستی بر سرم کوبیدم.
- اوه کلا فراموشم شده بود.
- چه غلطی می کردی که یادت رفت؟
- سحر؟؟؟
-کوفت مگه دروغ میگم؟
- مامانم بیمارستانه. دیشب بستری شد.
- وای خاک بر سرم، چرا؟
-مفصله. شارژت تموم میشه.
-عزیزم شرمنده نمیدونستم، خیلی ناراحت شدم. حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
- خداروشکر خوبه.
- خداروشکر.
- من خودم بعدا با استاد صحبت می کنم. ممنون که نگرانم بودی.
- فدات بشم، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن عزیزم. مواظب خودت باش.
پس از قطع تماس، به کنار مادرم برگشتم و آن چه که بین من و مریم خانم گذشته بود را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت:
- مریم خانم حق داره، پسرشه نگرانشه. کار خوبی کردی مادر. صبر کن تا ببینیم چی میشه. به امید خدا.
انگار راه نفسم را بسته بودند، فکر کردن به زندگی با عادل و بخشیدن کار آن شبش، نفسم را سخت گرفته بود. با تمام وجودم از خدا خواستم تا کمکم کند و هرچه که به صلاحم هست، اتفاق بیفتد.
یک هفته به سختی طی شد. خوشحال بودم که مادرم حالش رو به بهبودی است و من با رضایت از بهبودی حال عزیزتر از جانم، تمام سختی ها را به دوش می کشم و به جان می خرم. سحر تلفنی به من گفت که با چند نفر از استادها صحبت کرده و دلیل غیبت و حاضر نبودن سر جلسه ی امتحاناتم را توضیح داده، شرایطم را پذیرفته اند؛ اما حضورم الزامی بود. با خودم تصمیم گرفتم که بعد از مرخص شدن مادرم، یک سر به دانشگاه بزنم. تمام هم و غم من در حال حاضر مادرم بود. سلامتی اش از هرچیزی مهم تر بود. زن عمو و عمویم حواسشان خیلی به من بود، مرتب از من می خواستند که برای چند ساعتی هم شده به خانه بروم؛ اما نمی توانستم. رفتن به آن خانه که در سکوت و بدون مادرم بود، برایم بی نهایت عذاب آور بود. بودن بیست و چهار ساعته در بیمارستان را کنار مادرم ترجیح می دادم.
- فاطمه؟؟
سرم را از روی موبایل بلند کردم، با دیدن سحر و مینا و زهرا، انرژی زیادی گرفتم. با خوشحالی بغلشان کردم و از این که آمده بودند، بی نهایت تشکر کردم.
مادرم با لبخند نگاهمان می کرد. سحر نزدیک تخت مادرم شد.
- خیلی ناراحت شدم. حالتون بهتره که؟
مادرم نفس عمیقی کشید.
- الحمدالله. خوشحالم که دخترم دوستای به این خوبی داره. خیلی ممنون که زحمت کشیدین.
سحر دست مادرم را گرفت.
- قربونتون برم. ان شاالله سایتون تا همیشه بالای سر فاطمه خانم ما باشه.
- الهی آمین.
بعد از پذیرایی ساده از دوستانم، آن ها قصد رفتن کردند. تا محوطه همراهیشان کردم. مینا و زهرا که رفتند، سحر دستانم را گرفت.
- بیا یه کمی باهم حرف بزنیم.
- باشه
به سمت نیمکت های رنگ و رو رفته، رفتیم. سحر چادرش را مرتب کرد و نشست. هوای سرد و بی روح حالم را خراب می کرد، نمی دانستم چرا انتهای پاییز آن قدر برایم دلگیر است.
- فاطمه باور کن خیلی نگرانتم، امروز وقتی دیدم همسرت کنارت نیست، حالم خراب شد. سیاهی زیر چشمات دلمو لرزوند. چی شده؟ چرا تنهایی؟
به سرنوشتم پوزخندی زدم. من همیشه تنها بودم، این قائله هیچ وقت از زندگی من جدا نشده بود. دنیا و رویای شیرینم تنها بودن کنار مادرم بود. از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. سحر عصبانیت از چهره اش می ریخت. دستم را گرفت.
- مرتیکه ی احمق، باید می رفتی تو اتاق و چند مشت و لگد تقدیمش می کردی. زن*باز عوضی. گوه خورده با تو این کار و کرده. چرا این همه مظلومی تا همه ازت سواستفاده کنن؟ چرا فاطمه؟ به فکر خودت و زندگیت باش خواهش می کنم. اعصابم خراب می شه، وقتی حرفای مادرشوهرت توی سرم دور دور می کنن. تو میتونی اون مرتیکه رو ببخشی؟
بی اختیار چشمانم سرشار از حلقه های اشک شد. اعصابم ضعیف شده بود. فضای بیمارستان بر روحیه ام تاثیر زیادی گذاشته بود. پس از لحظه ای قاطعانه گفتم.
- نه.
- پس چرا به مریم خانم نگفتی؟ چرا دنیا این جوریه؟ چون پسرشه باید با کاراش تو رو مجبور کنه؟ اگه شوهرش باهاش این کارو می کرد، خودش چه غلطی می کرد؟ می بخشیدش؟
به سحر نگاه می کردم که هر لحظه صدایش بالاتر می رفت.
- سحر خواهش می کنم. من به خاطر مادرم کوتاه اومدم، نمی خوام این میون حالشو خراب کنم. تو به من فکر نکن. خدا کمکم می کنه.
این من بودم که داشتم او را دلداری می دادم تا خودش را به خاطر من اذیت نکند. دست خودم نبود همراه سحر برای دل خودم اشک می ریختم. من را در آغـ*ـوش گرفت.
- عزیزم من همیشه مثل یه خواهر کنارتم. بهت قول می دم. فکر نکن بی کسی. من و مادرت و داری. نمی ذارم با تو هرجور دلشون خواست رفتار کنن. قول می دم کنارت باشم.
برای اولین بار بود که می دیدم این چنین دلسوزانه و خواهرانه در گوشم نجوا می کند و هوایم را دارد. سال ها با هم دوست بودیم. از این که دوستی به خوبی او داشتم، قلبم آرام می گرفت.
پس از خداحافظی طولانیمان، او رفت. زن عمو و عمو را در محوطه دیدم که به سمت ساختمان می رفتند. صدایشان زدم. به سمتم برگشتند. چند قدمی رفتم تا به آن ها رسیدم. عمو من را بوسید.
- سلام خسته نباشی عمو جون
- سلام ممنون
زن عمو با صورتی بی روح سلام کرد. لحظه ای من را در فکر برد. ثانیه ای بعد شانه بالا انداختم. شاید با عمویم بحثش شده است.
نزد مادرم که رفتیم، عمو گفت:
- دقیقا همون شبی که شما بیمارستان بستری شدین، محمد به مسافرت رفت. امشب بر می گرده. دلتنگ دیدارتون بود. از این که فهمید شما بیمارستان بستری شدین، خیلی ناراحت شد. نامزدش چندباری می خواست به دیدن شما بیاد؛ اما خب صبر کرد تا محمد از سفر برگرده، ان شاالله فردا یه سر میان.
مادرم لبخندی زد.
- خدا نگهدارش باشه. همیشه سلامت باشه.
عمویم لبخندی زد.
- ممنون حاج خانم. گفتم که فکر نکنی محمدم بی معرفته.
- نه حاج آقا این حرفا چیه. محمد هم مثل فاطمه ی خودم برام عزیز. والا حق دارن گرفتاریا زیاد شده.
- آره والا گرفتاری و مشکل فراوونه. حق با شماس.
به گفتگوی عمو و مادرم گوش سپرده بودم و گاهی بی اختیار به زن عمویم نگاه می کردم و می دیدم که در فکر است. حتما محمد تمام فکر و ذکرش شده. او جان و نفسش به محمد بند است.
بی اختیار نگاهم کرد و گفت:
- فاطمه یه لحظه دنبالم بیا.
با تعجب نگاهش کردم که به سمت در می رفت. با ببخشیدی به دنبالش رفتم. به انتهای راهرو سمت چپ می رفت. جایی که کسی در آن جا حضور نداشت. روی نیمکت چسبیده به دیوار نشست و من را نیز دعوت به نشستن کرد.
سکوتش را که دیدم، به خودم جرات دادم و پرسیدم.
- زن عمو چیزی شده؟ چرا اومدین اینجا؟
زن هم نگاهم کرد. چند بار به چشمانم نگاه کرد و پشت سر هم پلک می زد.
- فاطمه یه سوال می پرسم خواهش می کنم حقیقت و به من بگو.
سر تکان دادم. در دلم انگاری چیزی فرو ریخت. آب دهانم را به زحمت قورت دادم.
- بین تو و عادل چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
چشمانم را روی هم فشردم. از آن چه که می ترسیدم به سرم آمد. خبر شدن فامیل و پرس و جوهایشان.
- آره بحث کردیم. چیز خاصی نیست.
زن عمو پوزخند زد.
- چیز خاصی نیست و دست یه دختر هـ*ـر*زه رو گرفته و پیش دوست و آشنا و غریب، رستوران و کوفت و زهر مار با خودش می بردش؟
با چشمانی که از تعجب گشاد شده بودن، زن عمویم را نگاه کردم. نفسم انگار که حبس شده باشد.
- من همش می گفتم عادل چرا کنار تو نیست. هر روز اومدیم بیمارستان؛ اما یه روزم اینجا ندیدمش. فاطمه داری با زندگیت چیکار می کنی؟ فکر آبروتو توی فامیل کردی؟
- زن عمو من....
بغض لعنتی باز گریبان گیرم شده بود. چرا این مشکلات لعنتی دست از سرم بر نمی داشتند؟ به چه فکر کنم؟ به مریضی مادرم؟ به کارهای عادل؟ به حرف های مردم؟
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.
- قربونت برم. به خدا بغض می کنی دلم می لرزه. نگران زندگیتم. می دونی اگه این کارهای عادل به گوش مادرت برسه، چی میشه؟ مادرت شرایط خوبی نداره. من عادل و دقیق نمی شناسم. پسر برادرمه درست؛ اما باور کن تو از اون برام مهم تری و کارهای اون حسابی من و بهم ریخته. من باید باهاش حرف بزنم. مریم باید جلوی پسرش و بگیره. حق ندارن با تو این کارو بکنن.
در حالی که از عصبانیت زیاد، دست هایم بالا و پایین می رفتند و گلویم از شدت بغض حرف هایم را بریده بریده کرده بود، گفتم:
- دا..د.م... دی..وونه..می .شم. ماد..ر.. ما..در..م
زن عمویم محکم مرا در آغـ*ـوش کشید.
- دورت بگردم.
شانه هایم از شدت گریه می لرزیدند. روزگار چرا دست از سر من بر نمی داری؟
از زن عمویم جدا شدم.
- تو رو خدا نذارین مادرم از این قضیه بویی ببره. اگه بفهمه.
دست روی گونه ام کشید و اشک هایم را پاک کرد.
- باشه عزیزم تو فقط گریه نکن. تو مثل دختر نداشتمی. جونمی. مطمئن باش نمیذارم مادرت چیزی بفهمه.
بدون آن که چیز دیگری بگویم، به سمت روشویی رفتم تا آبی به صورتم بزند و از قرمزی بیفتد. مبادا مادرم چیزی بفهمد.
دو روزی تا مرخصی مادرم مانده بود و من از همیشه کسل تر بودم. محمد به دیدن مادرم آمد. تمام سعیش را کرد تا من را بخنداند. او هم متوجه ی تغییر حالات من شده بود. دختر آرامی که حالا زیر چشم هایش یک بند انگشت سیاهی افتاده و خنده های سابقش را از یاد بـرده است. یادآوری این که حرف بر سر زبان مردم شده ام دیوانه ام می کرد.از نگاه های ترحم و دلسوزی دوست و آشنا متنفر بودم. از این که سهم من از نگاهشان این باشد، روز به روز آب ترم می کرد. وقتی دکتر نامه ی ترخیص را یک روز زودتر امضا کرد، خوشحال شدم، دیگر تحمل فضای بیمارستان را نداشتم. شب را بی وعده ی غذایی در محوطه ی بیمارستان قدم می زدم. مادرم به خواب رفته بود. از بیهوده نگاه کردن به اطرافم خسته شده بودم و هوای آزاد را به محیط خفه ی بیمارستان ترجیح دادم. آهی از اعماق وجودم کشیدم. شاید مادرم متوجه ی حالات من شده بود، نمی توانستم خوب باشم، وقتی ذهنم پر از مشغله و درگیری بود. من بودم و هزاران فکری که در سرم چرخ می خوردند. باز هم مثل همیشه هوای پدرم را کرده بودم. دلم بودنش را می خواست. کاش بود تا در آغوشش کمی آرام می گرفتم.
صبح آمد؛ اما برای دقایقی هم چشم هایم به هم نرسیدند. کارهای ترخیص را انجام می دادم. پای صندوق حسابداری بودم که عمویم سر رسید. کارت در دستم را پس زد.
- عمو من حساب می کنم.
نگاهش کردم.
- ممنون. خودتون می دونید که مادرم ناراحت میشه. پول که هست، خودم حساب می کنم.
- نه دخترم عمرا بذارم، مگه من مردم که دست تو جیبت کنی.
- ولی عمو جون.
- برو دخترم من و ناراحت نکن.
در برابر اصرارش تسلیم شدم. تمام که شد، برای مادرم ویلچری گرفتیم و با آسانسور به طبقه ی پایین آمدیم. سوار ماشین عمو شدیم. در راه زن عمو رو به مادرم گفت:
- بریم خونه ی ما؟ اون جا باشین تا فاطمه هم یه استراحتی بکنه. حالتون که بهتر شد برین خونه.
رو به زن عمو گفتم:
-قربونتون برم. من استراحتامو کردم. خونه بریم بهتره، احتمالا بیان عیادت. مزاحم شما دیگه نمی شیم خیلی بهمون لطف کردین.
مادرم در ادامه ی حرفام گفت:
-این دوهفته حسابی زحمتتون دادیم. ممنون.
زن عمو دستان مادرم را در دست گرفت.
-این حرفارو نزن عزیزم. وظیفمون بود.
مادرم باز تشکر کرد و نم اشک در چشمان زیبایش نشست. صورت تپلش قرمز شده بود.
در خانه نگه داشتند. پس از تعارف فراوان رفتند. دست مادرم را گرفتم، آرام روی تخت دراز کشید و تکیه اش را به تاج تخت داد.
در حالی که چادرم را آویزان می کردم، گفتم:
-قربونت برم برات چی درست کنم؟
- هرچی پختی منم می خورم.
لیوان آبی به دستش دادم و قرص هایش را برایش باز کردم و کف دستش گذاشتم. مادرم شروع به دعای خیر کرد.
- خدا نگهت داره مادر. عمر طولانی بهت بده.
به صورت زیبایش خیره شدم. خوشحال بودم که باز زیر این سقف با هم بودیم. خداراشکر کردم برای دوباره داشتنش.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]


/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خسته نباشید خدمت دوستان عزیز. لطفا در نظرسنجی شرکت کنید. ممنون.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    محکم مادرم را بوسید. خندید.
    - پاشو خودتو لوس نکن.
    با لبخندی که تمام دندان هایم را به نمایش گذاشته بودم، گفتم:
    -چشم دنیای من.
    لباسم را عوض کردم. احساس می کردم تمام بدنم بوی بیمارستان می دهد. حمام برایم آرزو شده بود. از این که از بیمارستان خلاص شده بودیم،بسیار خوشحال بودم. لباس های مادرم را عوض کردم. تصمیم گرفتم پس از درست کردن ناهار، یک حمام درست و حسابی بروم و عقده ی این چند روز را در بیاورم.
    ناهار سوپ جو درست کردم. کارم که تمام شد، مادرم را در خواب دیدم. در دلم قربان صدقه اش رفتم. وقت بیکاری ام را سرگرم جزوه هایم شدم. پس از حمام کردن درست و حسابی، سرم را در جزوه انداختم تا فکر و خیال عادل و کارهایی که می کرد را فراموش کنم و سرنوشت مبهم و معلق در هوایم را از یاد ببرم.
    صدای اذان که از گلدسته های مسجد بلند شد، مادرم چشم باز کرد. نگاهم را از جزوه ام گرفتم.
    - مادر پاشو کمکم کن، می خوام وضو بگیرم.
    از جایم بلند شدم.
    - چشم عزیزم.
    تا روشویی کمکش کردم. آستین هایش را بالا زد. باعشق خیره اش شدم. قد نسبتا کوتاهش، بدن تپلش، عاشقش بودم. از نگاه کردنش لـ*ـذت می بردم.
    سجاده را برایش پهن کردم. نمازش را نشسته به جای آورد. خودم هم وضو گرفتم و کنار مادرم نماز خواندم.
    ناهار خوشمزه یمان را با هم خوردیم. عصر عمو با پاکت های میوه داخل آمد. سریع پاکت ها را از دستش گرفتم.
    - عموجون چرا زحمت کشیدین؟ خودم می رفتم خرید.
    - قربونت برم عمو جون. من نمردم که تو مادرتو تنها بذاری بخوای بری خرید کنی.
    میوه ها را روی میز میان آشپزخانه گذاشتم.
    - این حرفارو نزنید. سایتون مستدام بالا سر زن و عمو و محمد.
    بی اختیار به سمتم آمد و پیشانیم را بوسید.
    - دخترم خدا نگهدارت باشه.
    مهربان نگاهش دارم. مدیون تمام خوبی ها و محبت هایش بودم.
    از آشپزخانه خارج شد. دنبالش رفتم. مادرم خواب بود، برگشت و گفت:
    - مامانت خوبه که؟
    - آره عمو جون، خداروشکر.
    - من میرم کاری داشتی خبرم کن. شب زن عموت میاد کنارتون. فعلا دخترم.
    - ممنون عمو جبران کنیم.
    همانطور که می رفت در چارچوب در ایستاد و پشت دستش را به معنای خداحافظی در هوا برایم بلند کرد.
    دوستم زهرا، زنگ زد و حال مادرم را پرسید و به من گفت که مراسم عروسی اش نزدیک است. به من گفت که خودم را برای مراسمش آماده کنم. نمی دانست که من آنقدر مشغله دارم که فرصتش را ندارم که بخواهم به این چیزها فکر کنم.
    نزدیک غروب بود. برای شب شام شامی پلو پختم. زنگ خانه را که زندند، حدس زدم که زن عمویم باشد. در را برایش باز کردم.
    - سلام فاطمه خانم؟ خوبی خانم؟
    -سلام زن عمو. ممنون، خوش اومدین.
    وارد شد. با مادرم احوال پرسی کرد. پالتوی کرم رنگش را روی جالباسی گذاشت.
    - هوا خیلی سرد شده ها.
    مادرم خندید.
    - ما که نمی فهمیم. همش ور دل این بخاری ایم.
    زن عمو کنار مادرم روی تخت نشست. چای خوش رنگی برای سه نفرمان ریختم.
    زن عمویم استکان چای را برداشت.
    - قربون دستت فاطمه، خیلی به موقع بود.
    خندیدم.
    - نوش جونتون.
    پایین، رو به رویشان نشستم. زن عمو گفت:
    -خب تو هم بیا بالا بشین.
    - نه من این طوری راحت ترم.
    - چه بوهای خوبی میاد، چه کردی؟ آدم دل ضعفه می گیره.
    - شامی پلو داریم.
    - آخ، جای بچم محمد خالی، خیلی دوست داره.
    مادرم گفت:
    -خب زنگ بزن بگو با خانمش بیان. ما که خیلی خوشحال می شیم.
    - نه بچم امشب با ترنم مهمونی دعوتن. مهمونی اقوام ترنم.
    - پس زن عمو اون که خوش به حال ترِ. چی که نمی خوره.
    زن عمویم خندید.
    - الهی بمیرم واسه بچم. خیلی خیکی نیست.
    هم من و هم مادرم خندیدیم. مادرم گفت:
    - خب بهتر، هیکلش که خوبه. رعایت کنه سالم ترِ
    زن عمو:
    - آره منم از خدامه والا. چاقی بلا سر آدم زیاد میاره. من خودم اگه لاغر بودم حتما سالم تر بودم، نه این فشار خون و درد و زهرمار.
    باز خندیدم.
    - زن عمو اعصاب نداریا.
    - چه کنم؟ مگه تو این دوزه زمونه واسه آدم اعصابی میمونه.
    مادرم گفت:
    -آره والا، راست میگی.
    استکان های چای را جمع کردم. پس از شستشو، زن عمویم به کنارم آمد.
    - فاطمه جان. من امشب مواظب مادرت هستم. به درسهات برس. خدایی نکرده عقب نمونی از امتحاناتت.
    - چشم. اول شام بخوریم.
    - بخوریم خدا خیرت بده.
    خندیدم. شام را سه نفری خوردیم. بیشتر از هر زمان دیگری، شام چسبید.
    سفره را جمع کردم. یک ساعتی را با جزوه هایم سر کردم که زن عمو در اتاقم را کوبید.
    - فاطمه جان؟
    - بفرمایید زن عمو.
    زن عمو وارد شد و نگاهی به دور اتاقم انداخت. به عکس شهیدان روی دیوار نگاه کرد. لبخند تلخی با دیدن عکس پدرم، روی لبش نشست. رو گرداند و سمت من آمد و روی تخت نشست.
    - جزوه هاتو بذار کنار باهات حرف دارم.
    - چشم.
    بعد از جمع و جور کردن جزوه هایم، زن عمو گفت:
    -مریم امروز تماس نگرفت؟ احوالی نپرسید؟
    باز هجوم فکرهای لعنتی به مغزم شروع شد.
    - نه. هیچ خبری.
    زن عمو در حالی که با تمام وجود حرص می خورد، گفت:
    -من اصلا سر از کار مریم در نمیارم. چرا اینقدر بی خیاله. چرا کاری نمی کنه؟ چی فکر کرده؟ نباید تو رو تنها بذاره، طرف پسرشو بگیره.
    کلافه گفتم:
    -اون روز با من صحبت کرد، تو تموم حرفاش از من جانبداری کرد، حتی گفت که حرفای عادل و باور نکرده و خواست از زبون خودم بشنوه.
    - پس چرا جلوی اون نرخرو نمی گیره؟
    اشک در چشمانم حلقه زد. زن عمو کلافه و عصبی بود.
    - خاک بر سرت کنن عادل. خدا لعنتت کنه که دختره ی هـ*ـر*زه رو به این دسته گل ترجیح دادی.
    دست خودم نبود. زخمی بودم. درست بود عاشقش نبودم؛ اما درد خــ ـیانـت و عشق دروغین عادل روحم را زخمی کرده بود. به پهنای صورتم اشک می ریختم.
    زن عمو اشک هایم را پاک کرد.
    - گریه نکن قربونت برم. فردا شب با هم مهمونی هستیم. تو بی کس که نیستی. باهاش اتمام حجت می کنم. حرفامو بهش میگم. نمی ذارم تو آسیب ببینی.
    از این که مثل مادرم، دلسوزانه نگرانم بود و من را به بچه ی برادرش ترجیح می داد، آرام می گرفتم، اگر کسی را داشته باشی که در گرفتاری حمایتت کند و پشتت باشد، انگار که تمام دنیا پشتت هست.
    - زن عمو من نمی خوام کار به التماس برسه. نمی خوام مادرم کوچیک بشه. اگه اون نخواد. من..
    - آخه دخترجون چرا نمی خوای حقتو بگیری؟ این کارارو نکن تا روی این دختر بیشتر از این باز نشده، همین حالاش پروپرو دست به دستشه، نذار کامل از دستت چنگت درش بیاره. تا دیر نشده باید کاری کرد. آخرش این غرور شما جوونا رو از پا می نداره و تنهاتون می کنه.
    نمی دانستم که چگونه حرف دلم را بر زبان بیاورم. بگویم که نمی توانم به این راحتی ببخشم. نمی خواهم عادل فکر کند که من آشتی اش را می خواهم. نمی خواهم غرور و تکبر او را بگیرد و فردا روزی هرکار که دلش خواست انجام دهد، چون برایش واسطه فرستادم. نمی خواهم خانواده ام که تماما مادرم است، کوچک شود و نمی خواهم های دیگر.
    - زن عمو فقط من..
    دستانم را گرفت.
    - تو اگه به من اطمینان داری، پس خیالت راحت باشه که من کارم رو بلدم و می دونم چی بگم که فکر نکنه من و پیش کردی.
    از این که منظورم را فهمیده بود، خیالم راحت شد.
    - ممنون.
    - به امید خدا ان شاالله همه چی درست میشه.
    سر تکان دادم.
    با ذهن و فکر آشفته چشمانم را روی هم گذاشتم و خواب من را با خودش برد.
    نیمه شب از خواب پریدم. بیرون آمدم. زن عمو و مادرم را در خواب ناز دیدم. لبخندی زدم و به اتاقم برگشتم. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد. کتاب دعای کوچکم را برداشتم و زیارت امام حسین را خواندم. نیمه شب دلم حسابی گرفته بود. با خواندن معنی دعا اشک ریختم. به یاد مظلومیت اما حسین افتادم. صدایش زدم و کمک خواستم. به شش ماهه و رقیه اش قسم دادم تا زندگی ام را رو به راه کند و از این بلاتکلیفی نجاتم دهد.
    طرفای ساعت۷بود، صبحانه خوردم و برای زن عمو یادداشت گذاشتم که سری به دانشگاه می زنم و زود برمی گردم.
    از تاکسی پیاده شدم. کرایه اش را حساب کردم و وارد دانشگاه شدم. سحر به سمتم امد.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    باهاش دست دادم.
    - سلام ممنون.
    - مامانت چطوره؟
    - خوبه. باهام میای؟ می خوام با استاد منتظری و چندتا استادای دیگه صحبت کنم.
    - آره عزیزم چرا که نه؟
    استاد منتظری را در حال گفتگو در سالن دانشگاه یافتیم، به سمتش رفتم.
    - استاد؟
    برگشت و ما را نگاه کرد.
    - لحظه ای صبر کنید، کارم تموم شد میام.
    آرام در گوش سحر نجوا کردم.
    - دعا کن قبول کنه. بر اساس ترمم نمره ی میان ترمم و بده.
    سحر چشمکی زد و آرام گفت:
    -قبول می کنه، راضیش می کنیم.
    لحظه ای بعد استاد پیشمان آمد.
    - خب خانم ها بفرمایید.
    - استاد راستش من نتونستم چند جلسه ی قبل امتحان شیمی حاضر شم. مادرم بیمارستان بستری بود.. اون جز من کسی و نداره. من مواظبش بودم، میشه خواهش کنم بر اساس تلاش ترمم نتیجه رو برام ثبت کنید.
    استاد دستی به ته ریش جو و گندمی اش کشید.
    - بله اون روزو به خاطر آوردم. یعنی هیچ جوره شرایطشو ندارید باز امتحان بدین.
    - نه استاد، مادرم مریضه. نمی تونم حواسمو جمع جزوم کنم باید مراقبش باشم.
    - باشه موردی نیس، فقط تلاشتونو برای ترم داشته باشید.
    استاد نگاهی به ساعتش مچیش انداخت.
    - باید برم، فعلا.
    با تشکرمان دور شد.سحر به رویم لبخندی زد.
    - خب این از یه دونش، بریم پیش استاد احدی.
    استاد احدی از تمام استادانم جوان تر بود و تقریبا ۲۸ ساله بود. بسیار سخت گیر و جدی در درس بود. سحر گفت:
    -احتمالا کتابخونه باشه.
    سری به کتابخانه ی دانشگاه زدیم. حدسش درست بود. استاد احدی عاشق مطالعه بود، این را قبلا هم از بچه ها شنیده بودم و چند باری وقت مطالعه، او هم میامد و جایی نزدیک من می نشست.
    سحر را پیش کردم، بیرون کتابخانه منتظر شدم. استاد با سحر آمد. دستپاچه سلام کردم.
    - سلام. ببخشید استاد که مزاحمتون شدم.
    کتش را که روی دستش انداخته بود را مرتب کرد.
    - سلام. خواهش می کنم. خانم باقری بهم گفتن که چه اتفاقی افتاده، خیلی ناراحت شدم. حالشون خوبه؟
    به شالگردنش که به زیبایی دور گردنش پیچیده شد بود، نگاه می کردم.
    - ممنون خوبن، متاسفم که نتونستم سر کلاستون حاضر شم و امتحان بدم.
    - اشکال نداره، ان شاالله مادرتون بهتر میشن. خیالتون راحت باشه، شاگرد خوبی مثل شما، نمی ذارم که بیوفته. برای امتحان ترم خودتونو آماده کنید.
    قلبم ریخت. نمی دانم چرا از حرف هایش بوهایی به مشامم می رسید. مهربانیش انگار زیادی قلمبه شده بود.
    - ممنون استاد.
    - اگر کمکی در خصوص مبحث ها احتیاج داشتید، در خدمتم.
    آب دهانم را قورت دادم.
    - چشم ممنون.
    استاد که رفت، سحر که کمی دورتر ایستاده بود، نزدیکم شد و دست بر روی شانه ام زد.
    - خوب دل و قلوه میدادینا.
    آهسته بر سرش کوبیدم.
    - یعنی خاک، دیوونه شدی.
    - خبه خبه دیگه الکی نگو، صداشو شنیدم. چرا حالا این قدر مهربون شده بود؟
    به سحر نگاه کردم.
    - به خدا خودمم نمیدونم چش بود.
    - واسه من که خیلی عجیب بود.
    دستش را گرفتم و شروع به راه رفتن کردیم.
    - ولش کن. حتما امروز حالش خوب بوده.
    -شاید.
    به سراغ سه تا از استادهای دیگر هم رفتیم. چون نزدیک امتحانات بود، نمی توانستم مرخصی بگیرم؛ اما همین که رضایت چندتا از استادها رو گرفتم، خیلی خوب بود.
    نزدیکای ظهر بود که از سحر خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و سمت خانه رفتم. بیچاره زن عمویم خانه را تمیز کرده بود و غذا را نیز پخته بود. یک لیوان چای به دستم داد تا گرم شوم، سپس پالتویش را از روی جالباسی برداشت و به تن کرد.
    - خب عزیزم، من دیگه برم. برم یه کم به محمدم برسم، بچم خسته اس.
    - زن عمو جبران کنم. خیلی زحمت کشیدین.
    مادرم گفت:
    -تو که این همه زحمت کشیدی، محمدم صدا کن بیاد ناهار بخوره، بعد برین خونه.
    زن عمو به سمت مادرم رفت و او را بوسید.
    - ممنونم جاری جان. راهش دور میشه نمیاد. بچنو دیگه می شناسم.
    مادرم لبخندی زد.
    - هرجور دوست داری. بازم ممنون. ان شاالله عروسی محمدت جبران کنیم.
    زن عمویم خندید.
    - فداتون بشم. کاری نکردم.
    زنگ خانه را زدند.
    - خب من برم، تاکسی هم اومد.
    تا دم در بدرقه اش کردم. پس از رفتنش پیش مادرم برگشتم.
    - دخترم بیار سفره رو بنداز. یه خورده ضعف دارم.
    از دست پخت زن عمویم هیچ نگویم، قیمه بادمجانی درست کرده بود که دست هایم را نیز با آن می خوردم. عالی بود. مادرم هم خیلی خوشش آمد.
    شب بود و در اتاقم غرق در افکارم بودم، نمی دانستم امشب چه می شود؟ دلم مدام در حال ریختن بود. کاش زن عمویم سر قولش بماند. چند دعا خواندم و کنار مادرم جایم را انداختم تا اگر چیزی خواست، برایش بیاورم. با نگاه کردن به مادرم آرام شدم و خواب رفتم.
    به دلیل هوای ابری آسمان، دل گرفته و پکر بودم و فکر و خیال این که شب قبل بین عادل و زن عمویم چه گذشته، من را می ترساند. طرف های ساعت ۵ بود که زنگ خانه را فشار دادند. چادر گلدار سفیدم را پوشیدم. در را که باز کردم. با دیدن سهیل و مادرش جا خوردم. سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم.
    به داخل راهنماییشان کردم. مادرم صاف نشست. سهیل و مادرش رو به روی مادرم نشستند. هرچه اصرار کردم که روی مبل بنشینند، فایده نداشت.
    مادر سهیل گفت:
    -خب حاج خانوم حالتون چطوره؟ خدارو شکر بهتر هستین؟
    دسته گل زیبایی را که سهیل به دستم داده بود را روی میز گرد، گوشه ی هال گذاشتم.
    - چرا زحمت کشیدین؟
    مادر سهیل نگاهم کرد.
    - ناقابله دخترم.
    - زحمت کشیدین.
    مادرم به ادامه ی صحبتش با مائده خانم پرداخت و من به آشپزخانه رفتم. چای ریختم و به هال بردم. مائده خانم رو به من گفت:
    -دخترم اومدیم احوالی بگیریم. تو رو خدا بشین ما چیزی نمی خوام.
    آرام سر تکان دادم.
    - چشم.
    سینی را مقابلشان گذاشتم و کمی آن طرف تر نشستم. سر بلند کردم و با نگاه سهیل مواجه شدم. لحظه ای نگاهم کرد و سپس سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشیدیم و حواسم را جمع مادر و مائده خانم کردم. حدودا نیم ساعتی نشسته بودند که قصد بلند شدن کردند. بدرقه ی شان می کردم که سهیل گفت:
    - می خوام چند دقیقه باهاتون صحبت کنم. وقتشو داری؟
    به مائده خانم نگاه کردم که گفت:
    -سهیل من تو ماشین منتظرتم.
    مائده پایش را از در بیرون گذاشت، سهیل گفت:
    -زیاد وقتتو نمی گیرم.
    - باشه، بگین.
    - دیشب همه ی فامیل مهمونی بودیم. عادلم بود.
    نگاهش کردم. طپش قلبم شدیدتر شد.
    - خب؟
    سهیل سر به زیر گفت:
    -یه زنم همراهش بود. با یه تیپ خیلی عجق وجقی. دستاشون از هم جدا نمی شد. همش بلند صداش می زد، عزیزم و عشقم و کوفت.
    نگاه لرزانش را به چشم هایم دوخت.
    - تو رو خدا من و ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم؛ اما صلاح دونستم که تو هم بدونی. تا کی می خوای بذاری به گستاخیش ادامه بده؟ اسم تو تو شناسنامشه، گوه می خوره با بقیه می پره؟ زن عموتو دیدم دختره رو کشیدش کنار، پدرسگ نمیدونی که چه کرد؟ جیغ می زد می گفت عادل چرا به این هیچی نمی گی، عادل آشغالم که صدتا لیچار بار عمش کرد. بخدا من تو انفجار بودم، دلم می خواست به زیر بار کتک بگیرمش. تخمه سگو. کافیه تو بخوای تا ببینی چطوری آدمش می کنم.
    تمام سعیم بر این بود که بغضم را کنترل کنم. بدنم گر گرفته بود.
    - فاطمه خوبی؟
    نگاهم را از استخر و شمع دانی هایش گرفتم. نفس عمیقی کشیدم.
    - خوبم، ممنون. خودم مواظبم. لطف کردین.
    سهیل باز نگاهم کرد.
    - متاسفم، باید حتما بهت می گفتم.
    - باشه، ممنون.
    حال بدم را فهمید، با خداحافظی کوتاهی از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. با حفظ ظاهر وارد خانه شدم. مادرم ساعدش را روی چشمش گذاشته بود و خواب بود. خودم را در اتاقم زندانی کردم و یک دل سیر گریه کردم. صدایم را در بالشم خفه می کردم. از بی وفایی دنیا نالیدم. از مهر و محبت های ساختگی اطرافیانم، از زخم زدن های عادل اشک ریختم. تاب نیاوردم. خواب مادرم که سنگین تر شد، به حیاط رفتم و به زن عمویم زنگ زدم.
    - الو.
    با شنیدن صدای زن عمویم آمپرم به بالاترین نقطه رسید.
    - زن عمو به او پسر برادرت بگو صبر منم یه حدی داره، فکر نکنه ببو گلابی گیر آورده. من خر و نفهم نیستم که هرکاری دلش خواست با من بکنه و من بشینم نگاش کن. بهش بگو روزگارشو سیاه می کنم.
    - فاطمه جان؟ گوش بده. باو...
    خواست مجابم کند. تماس را قطع کردم. دستان لرزانم را بر سرم گرفتم. شاید زن عمویم مقصر نباشد؛ اما همه چیز دست به دست هم داده بود تا صبر من لبریز شود و دیگر حرمتی نشناسم. بخدا دیر نمی توانستم..
    زانوهایم را بغـ*ـل گرفتم و باز گریه کردم. حس بی پشت و پناه بودن، نبودن پدرم، چون پتکی بر سرم کوبانده می شد، اگر بود کسی جرات نداشت من را اذیت کند. کاش بود.
    دو روز به دشواری گذشت. سعی می کردم تا در مقابل مادرم آرام باشم تا چیزی نفهمد؛ اما وارد اتاقم که می شدم اعصابی به شدت متشنج داشتم که با خوردن قرص اعصابی که به تازگی از داروخانه گرفته بودم، آرام می شد. شب با مسکن های قوی سر بر بالش می گذاشتم و کابوس های لعنتی من را نیمه شب از خواب می پراند و خواب را بر من حرام کرده بود.
    روز سوم بودم. طرف صبح همسایه های مادزم به دیدنش آمدند و احوالش را جویا شدند. ظرف های پذیرایی را می شستم که صدای زنگ موبایلم، باعث شد کارم را نیمه رها کنم. با دیدن شماره ی ناشناس، اخم هایم را در هم کشیدم.
    - بله؟
    صدای بم و مردانه ی آشنایی به گوشم رسید.
    - سلام فاطمه خانم. منم علی.
    با شنیدن صدایش، پاهایم سست شدند و همانجا نشستم.
    - سلام. بفرمایید.
    - میشه عصر بیرون ببینمتون. کار واجبی باهاتون دارم.
    - علی آقا من نمیتونم مادرمو تنها بذارم. شما تشریف بیارید این جا.
    - حالا اگه بیرون می شد که بهتر بود، اگه اینجوره باشه. ساعت چند بیام؟
    - نمی دونم هر زمانی که تشریف آوردین.
    - بسیار خب من ۶ اونجام.
    - باشه.
    تماس راقطع کردم. صدای مردانه اش به تمام بدنم رعشه انداخته بود. چه روزهایی که آرزو داشتم. او مال من باشد و یک ریز برایم صحبت کند. یعنی با من چه کار داشت؟ شک نداشتم که در مورد عادل بود. ناهار عدس پلو پختم. خودم اشتها نداشتم. برای مادرم کشیدم. سینی عدس پلو و ماست را جلویش گذاشتم.
    - خودت نمی خوری مادر؟
    -نه مادر اشتها ندارم. تو بخور نوش جونت.
    بی قرار بودم و نمی توانستم فقط یه گوشه بنشینم. به ساعتی که می گفت نزدیک شده بود. مادرم خواب بود. میوه و شیرینی آماده کردم و چای را گذاشتم تا دم بکشد.
    از کمد لباس هایم شومیز رنگ کالباسی و روسری به همان رنگ را بیرون کشیدم. چادر سرمه ای رنگ گلدارم را از کمد بیرون کشیدم و به سر کردم. با صدای زنگ موبایلم نگاه از آینه گرفتم. شماره ی علی بود. سریع پاسخ دادم.
    - سلام بله؟
    - فاطمه خانم دم درم. زنگ نزدم گفتم شاید مادرتون خواب باشه. لطف می کنید درو باز کنید.
    - بله حتما.
    سریع وارد حیاط شدم و در را به رویش باز کردم. نگاهم کرد و زیر لب آرام سلام کرد.
    - سلام خوش اومدین بفرمایین.
    وارد حیاط شد و من آرام پشت سرش قدم بر می داشتم. برگشت و گفت:
    - اگه میشه تو حیاط صحبت کنیم.
    - ولی آخه این جوری....
    - باید سریع برگردم.
    آرام باشه ای گفتم.
    لب حوض کنار شمع دانی ها نشست و من هم با فاصله کمی آن طرفش. به شمع دانی ها نگاه می کردم که چون رخ من به زردی می زدند. نور لامپ بیرون نور کمی را روی شمع دانی ها انداخته بود. علی مهر سکوتش را شکست.
    - مادرتون بهترن؟
    بی قرار نگاهم را در صورتش انداختم. نیم رخ جذابش، تمام رخ شد. نمی دانستم چرا قلبم این همه با سرعت می زد؟
    - خوبن خداروشکر، حالشون بهتره.
    - خداروشکر.
    - تو رو خدا من رو ببخشید که برای گفتن همچین حرفایی اینجام.
    نگاهم به حلقه ی در دستم افتاد. با حلقه ام بازی می کردم.
    - چه حرفایی؟
    - برای احضاریه از دارگاه اقدام کنین و طلاق بگیرین. به خدا اینجا بودن و گفتن این حرفا برام خیلی سخت بود؛ اما به ولای علی خودم شرمندم. خودم ناراحتم، عصبی ام.
    لرزش و بالا رفتن صدایم دست خودم نبود. از لحن و کلام دلسوزانه اش متنفر بودم، ترحمش قلبم را سوزاند. ایستادم و حرف هایم را بر سرش کوبیدم.
    - شما و خونوادت چه فکری کردین؟ به چه حقی این حرف و به من می زنی؟ به جایی که جلوی گندکاریه برادرتو بگیری به من بگی برم درخواست طلاق بدم. چقدر بی شرمی.
    چشم هایش نه تنها عشق، جز دلسوزی احمقانه ای چیزی برایم نداشت. حس می کردم همه ی زندگی ام را از من گرفته اند و غرورم را با تمام وجود له می کنند. چه ساده و چه احمقانه وارد بازی روزگار شدم که پایانش تنهایی و مهر طلاق بر پیشانی ام باشد.
    او هم بلندشد.
    - گوش کن فاطمه. بد برداشت نکن. من نیومدم غرورتو له کنم. من اومدم تا غرورت بمونه. عادل تصمیمش جدیه. اون احمقه ولی سعی نکن تو احمق باشی.
    بر سرش فریاد کشیدم، بی ترس از بردن آبرویم پیش در و همسایه.
    - باشه تو راست می گی. همتون عوضی هستین. تو هم مثل بقیه طرف برادرتی.
    او هم مثل من صدایش بالا رفته بود.
    - به خدا اگه برادرم نبود، گردنشو می شکستم. می کشتمش تا با دختر مردم بازی نکنه.
    اشکهایم دست خودم نبود. صدای فاطمه جان گفتن مادرم را شنیدم.
    دست به سمت در خانه دراز کردم.
    - خواهش می کنم از این خونه برو.
    با صدای بلند گریه می کردم. عادل با اخم های درهم و نگفتن حرفی دیگر به سرعت خانه را ترک کرد. مادرم در چارچوب در ظاهر شد.
    - فاطمه؟
    -مادر برو تو، حالم بهتر شد میام.
    مادرم که در را بست، دقیقه ای نشستم. طاقت نیاوردم و به داخل رفتم. مادرم روی تخت نشسته بود و با دستانش سرش را گرفته بود.
    خودم را در آغوشش انداختم. دستش را دورم انداخت. روی موهایم را می بوسید.
    - می خوان طلاقت بدن؟
    بغض و لرزش صدایش، جسم و جانم را لرزاند. خرد شدنش را دیدم. فقط گریه کردم او هم گریه کرد. حرفی برای گفتن نداشتم. مادرم همه چیز را شنیده بود و من برای انکارش راهی نداشتم. چه شبی بود، امشب، انگار جسم و جانم را سوزانده اند. دیگر قلبی نداشتم. حتی دیگر قلبی نبود که برای دوست داشتن کسی بتپد. همه چیز تمام شد. تنفر همه ی وجودم را گرفت.
    نیمه شب بود که خوابیدیم. در آغـ*ـوش مادرم بود. با صدای طپش قلبش مثل بچه ها میان آغوشش خوابیدم. صدای اذان بلند شد. سر بلند کردم. آرام مادرم را تکان دادم.
    - مادر پاشو اذانه.
    مادرم چشم باز کرد.
    - باشه مادر.
    با هم نماز خوانیدم. بعد از نماز مادرم باز خوابید و من کنار تختش دراز کشیدم.
    صبح ساعت ۷ بود که چشم باز کردم. صدای آسمان که می غرید می آمد. خانه تاریک بود و مشخص بود که آسمان از همیشه ابری تر است. روی تختش نیم خیز شدم و مادرم را صدا زدم.
    - مادر پاشو. پاشو صبحانه بخوریم.
    یک بار نه چند بار صدایش زدم. با ترس دست روی بدنش گذاشتم. سرد بود و تکان نمی خورد. حیغ می زدم.
    - مادر. مادر بیدار شو. تو رو خدا. مادر من و تنها نذار. من بی کسم مادر.
    میان آغوشم سفت فشارش می دادم و او برای همیشه آرام گرفته بود.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    به نام خدای بی همتا[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    به محض زنگ زدن به عمویم خودشان را سریع رساندند. آمبولانس آمده بود. حیاط از همسایه ها پر بود.
    هیچ کس نمی توانست آرامم کند. زن عمویم پا به پایم اشک می ریخت. همسایه ها برای ابراز همدردی نزدیکم می آمدند و تسلیت می گفتند. ناله می کردم.
    - همه کسم رفت. خدایا چرا منو نمی بری؟ خدایا من نمی تونم. دیگه طاقت ندارم.
    چشمانم دو کاسه ی خون بودند. یکی از پرستاران، نزدیک من و زن عمویم شد.
    - این جوری که نشون می ده، سکته قلبی کردن. باز نتیجه ی آخر و پزشکی قانونی می ده.
    چشمان به خون نشسته ام را به زن عمویم دوختم.
    - خدا من و مرگ بده. زن عمو...
    هق هق می زدم.
    - دیشب فهمید می خوان من و طلاق بدن، دق کرد. خدایا من و بکش. خدایا مادرم برگردون.
    زن عمو که طاقتش طاق شده بود. من را بغـ*ـل کرد و مثل من زار می زد.
    صدای پچ پچ ها زیاد شد، خواستند مادرم را ببرند. پاهای سستم را روی فرش می کشیدم. خود را به برانکارد رساندم. دست روی ملافه ی سفید می کشیدم و هق می زدم. لمسش می کردم. آن قدر عاجزانه بود که همه به پایم اشک می ریختند.
    پرستار: خانم لطفا برین کنار. باید جنازه رو ببریم.
    سفت به مادرم چسبیده بودم. راه نداشت باید من را هم با خود می برد. آخر من توی این خونه، بدون عزیزترینم چه کنم؟ بر گونه های که بـ..وسـ..ـه بزنم؟ میان آغـ*ـوش چه کسی رها شوم؟
    زن عمو: سارا تو رو خدا برو فاطمه رو جدا کن. من نمی تونم طاقتشو ندارم.
    سارا دستانم را گرفت.
    - پاشو عزیزم. قربونت برم.
    گریه می کرد. کاش جان می دادم، روی جسم بی جان مادرم من هم می رفتم.
    آنقدر محکم خودم را چسبانده بودم که چند نفری جدایم کردند. لحظه ای که دستان یخ زده ام از جسم بی جان مادرم رها شد. سیاهی مطلقی جلوی دیدگانم آمد و من آرزو کردم، کاش همان باشد که می خواستم. نبودن در دنیای بی رحم.
    با صدای گریه، آرام چشم هایم را باز کردم.
    سارا: خواهش می کنم کاری نکنین دوباره حالش بد بشه.
    سارا نگاهم کرد.
    - خوبی عزیزم؟
    با یادآوری آن چه که گذشته بود، به پهنای صورت شروع به اشک ریختن کردم.
    سارا با دستانش، اشک هایم را پاک کرد.
    - دورت بگردم. تو رو خدا صبوری کن.
    چشمانم را روی هم گذاشتم.
    سارا: فاطمه جان چشماتو باز کن. این شربت و بخور تا دوباره حالت بد نشده.
    - نمی خوام.
    چشمان خسته ام را باز کردم. زن عمو دست روی شانه ام گذاشت.
    - با این نخوردنات فکر می کنی مادرت و خوشحال می کنی؟
    لیوان را پس زدم. صدایم بلند شد.
    - می گم نمی خوام. دست از سرم بردارین.
    زن عمو: باشه.
    از کنارم بلند شد و اتاق را که دختران جوان در چارچوپش جمع شده بودند را خلوت کرد.
    - برین بیرون، فیلم سینمایی می بینید؟
    خودش هم رفت و در اتاق را پشت سرش بست. سارا دست روی دستان سردم گذاشت. بی حال نگاهش کردم. اشک می ریخت.
    سارا: به خدا برات خیلی ناراحتم، خدا بهت صبر بده عزیزم.
    بغلم کرد. مثل مرده ی بی روح بودم، نفسم به سختی بالا می آمد. از خودم جدایش کردم.
    - می خوام برم بیرون.
    سارا دست برد و اشک های داغش را پاک کرد.
    - یه کم استراحت کن.
    - نمی خوام.
    لیوان شربت را باز جلویم گرفت.
    - حداقل یه کمی از این...
    دستانش را پس زدم.
    - گفتم می خوام برم بیرون.
    مطیع من بلند شد. کمکم کرد. در را باز کردم. پشت سرم آمد. چادرم را جلو کشیدم با پاهای خسته ام به اطراف خانه نگاه می کردم. همه مشکی پوش در خانه ی ما بودند. مادرم نبود تا پذیرایشان باشد. چرخی زدم. عمو، محمد، سهیل، زن عمو، نگاهم می کردند. دو دستم را بر فرق سرم کوبیدم و نقش زمین شدم.
    اشک می ریختم. عمو و محمد به سرعت بالای سرم حاضر شدند.
    محمد: چیکار می کنی با خودت؟
    در حالی که چانه ام از شدت گریه می لرزید، گفتم:
    - کاش منم بمیرم.
    محمد اسک می ریخت. برای اولین بار بود که او را این گونه می دیدم.
    عمو کمرم را گرفت و بلندم کرد. باز من را به همان اتاق بردند.
    محمد، زن عمو و عمو بالای سرم ایستاده بودند. صدای سهیل را می شنیدم.
    - حالش چطوره؟
    محمد نگاهم کرد و پیش سهیل رفت.
    - خوبه، مامان می گـه از صبح چیزی نخورده. بیدار شده اون اتفاق افتاده.
    عمو قرصی را به سمتم گرفت.
    - بیا اینو بخور عمو جون.
    زن عمو لیوان آبی به دستم داد و من قرص را خوردم. به چشمان منتظر بالای سرم نگاه می کردم که نفهمیدم چه شد که چشمانم گرم شد و من خوابم برد.
    به صورت رنگ پریده ی مادرم نگاه می کردم. دست سمتش دراز کردم. مانع از گرفتن دستانم شد. در اتاق تاریک و سرد، به یکباره ناپدید شد، اطرافم می چرخیدم و صدایش می زدم. نبود. دری به شدت باز کرد و با نور سفیدی که یکدفعه به چشمانم خورد. محکم به دیوار خوردم.
    از خواب پریدم. به اطرافم نگاهی انداختم. صورتم عرق کرده بود. با یادآوری خواب، حس بدی به من دست داد. سر بلند کردم و با دیدن سُِرم بالای سرم، اخم هایم را درهم کشیدم. کی زده بود که من متوجه نشدم؟ یک دفعه در باز شد و خانمی وارد شد. مرتب لبخند به لب داشت.
    - بهتری عزیزم؟
    -نمی دونم.
    لبخندی زد.
    - خوب می شی. تکون نخور سرمت و در بیارم.
    آرام سرمم را در آورد.
    بلند شد.
    - ان شاالله بهتر باشی. من دیگه برم.
    رفت. همین که در را بست، پشت بندش در اتاق را کوبیدند و با بفرمایید آرام من، سحر وارد اتاق شد و خود را در آغوشم انداخت.
    سر روی شانه اش گذاشتم. اشک می ریختم.
    - الهی دورت بگردم. متاسفم عزیزم.
    شانه های هردوی مان تکان می خورد. چه تلخ بود، روزی که من هستم؛ اما مادرم نیست. دقایقی گذشت. آرام که شدم، گفتم:
    - سحر؟
    -جانم؟
    - می خوام برم بیرون. کمکم کن.
    - باشه عزیزم.
    من را از آغوشش جدا کرد. احساس می کردم در و دیوار خانه بر سرم آوار شده اند و دستی محکم گلویم را فشار می دهد تا خفه شوم.
    وارد هال شدیم. نگاه همه از دوست و آشنا و فامیل روی ما بود. زن عمو به سمتم آمد.
    - خوبی فاطمه؟
    سر تکان دادم. به سحر اشاره کردم تا مرا به حیاط ببرد. وارد حیاط شدیم. چند نفس عمیق کشیدم. صدای پای برهنه ای پشت سرمان می آمد.
    - فاطمه؟
    برگشتم. سهیل مشکی پوش شده بود و حالت صورت و موهایش آشفته و به هم ریخته بود.
    - بله؟
    - حالت بهترِ؟
    نگاه سحر روی من و سهیل چرخ می خورد.
    - خوبم.
    سر تکان داد و خداراشکری لب زد. نگاهش یکدفعه به کمی آن طرف تر خیره شد. سر برگرداندم و با دیدن علی که به دیوار تکیه داده بود و از سیگارش کام می گرفت، رو به رو شدم. ضربان قلبم به شدت بالا رفت. با دیدن من سیگارش را زیر پایش له کرد و دستی میان موهای آشفته اش کشید. در دلم غوغا بود. یاد دیروز و حرف های علی و بعد مرگ مادرم قلبم را به آتش کشید. دلم می خواست بر سرش فریاد بکشم تو با چه حقی این جایی؟ بس نیست این همه بلا به سرم آورده اید؟؛ اما خاموش و با نگاهی منزجر به او خیره شدم. لحظه ای بعد، پدرش به سمتش رفت و بی توجه به من از در خارج شدند. سحر حال من را فهمیده بود. من را نشاند. به سهیل رو کرد.
    - لطف می کنید یه شربت غلیظ واسه فاطمه بیارین؟
    احساس می کردم دلم را مالش می دهند. دستانم بر اثر فشار پایین می لرزیدند. چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم، سنگین شده بودند.
    سهیل دستپاچه گفت:
    -باشه باشه، الان میارم.
    سهیل که رفت. سحر کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت.
    - اون علی و پدرش بودن؟ درسته؟
    آرام سر تکان دادم.
    - چرا پدرش برای تسلیت پیش تو نیومد؟
    دستم را روی سرم گرفتم.
    - نمی دونم سحر، هیچی نمی دونم.
    سهیل شتابان با لیوان آب قندی به سمتمان آمد. به دست سحر داد. چند قلپ خوردم. سهیل کمی نزدیکم شد.
    - نگران چیزی نباش، اگر مشکلی پیش اومد، من هستم. تو فقط مواظب خودت باش.
    گوش به سهیل سپرده، نگاهم به رو به رو افتاد. محمد در چارچوب در ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.
    - سهیل بیا، کارت دارم.
    سهیل: اومدم داداش.
    از کنار ما دور شد. لحظه ای بعد ترنم نیز به حیاط آمد. کنارم نشست.
    - عزیزم محمد گفت که حالت بدِ، آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ اینقد به خودت فشار نیار.
    اشک در چشمانم حلقه زد.
    - مگه می تونم؟ نمی تونم آروم باشم ترنم.
    دلش سوخت و اشک در چشمان زیبایش نشست. لحظه ای نشستیم، بعد دوتایی من را به داخل بردند. روی مبل نشستم. نگاه ترحم اطرافیانم، جانم را به آتش می کشید، جسم و جانی که خود را مقصر مرگ عزیزترینش می دانست. من مقصر بودم. مادرم به خاطر من دیگر زنده نبود.
    هوای سرد بیرون چاره نشده بود. تمام بدنم می سوخت، در تب نبودن مادرم می سوختم.
    هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت، حتی دلسوزی و شماتت دیگران هم تاثیری نداشت تا لقمه ای در دهانم فرو ببرم. تا نیمه های شب بی قرار نالیدم و گریه کردم. زن عمو و ترنم به پایم بودند، حتی برای آن ها نیز خواب نگذاشته بودم. یک ساعتی به زور مجبور به خوابم کردند، با دیدن کابوسی مثل شب های قبل از خواب پریدم. زن عمو و ترنم را بیهوش دیدم. وضو گرفتم و برای مادرم قرآن و دعا خواندم و آهسته گریستم. ساعت۶ بود، زن عمو سر بلند کرد. نگاهم کرد.
    - فاطمه جان نخوابیدی؟
    چشم هایم از زیاد اشک ریختن، می سوختند.
    - نه.
    نشست. نزدیکم آمد و دست روی صورتم کشید.
    - قربونت برم ببین چشمای خوشگلتو چه کردی؟
    چشمانم را بستم، صورتم را بوسید.
    - بخدا مادرتم راضی نیست.
    به مهربانی هایش لبخند تلخی زدم. یادآوری صحبت تندم با او پشت تلفن من را خجل کرد.
    - زن عمو من رو ببخش. من شما رو آزرده کردم.
    سرم را میان آغوشش گرفت.
    - من از تو دلگیر نمیشم، هیچوقت.
    ترنم با صدای صحبت ما از خواب بیدار شد.
    - سلام صبح بخیر.
    برایش سر تکان دادم.
    زن عمویم بلند شد و همراه ترنم خانه را جمع و جور کردند، چای بار گذاشتند. صبحانه آماده کردند. گوشه ای در سکوت نگاهشان می کردم، یاد مادرم افتادم، اگر بود، کنار بخاری آرام لمیده بود. برایش صبحانه می بردم. چای می ریختم. باز اشک های لعنتی روی گونه ام راه یافتند. به دیوار تکیه دادم و زانوهایم را بغـ*ـل کردم. سر روی زانوهایم گذاشتم.
    - فاطمه؟
    ترنم دست بر روی سرم کشید. صدایش بغض دار بود.
    - می دونم چی می کشی، خیلی سخته. منم یکی از عزیزامو از دست دادم، فقط دعا می کنم خدا بهت صبر بده.
    سر بلند کردم.
    - غمش داره من و می کشه.
    ترنم: خاک سرده، سردی میاره.
    در دل گفتم. "خاک سرد، عذاب من رو کم نمی کنه"
    محمد: ترنم؟
    نگاه غم زده اش را از من گرفت و با گفتن آمدم از کنارم دور شد.
    رفته رفته خانه شلوغ می شد. از بین حرف های ترنم و زن عمو متوجه شدم که گزارش پزشکی قانونی، سکته قلبی بوده، انگار دنیا برای همیشه تاریک شد. زندان و جهنمی که تمامی ندارد.
    مادرم را که غسل کرده آوردند، جیغ می کشیدم. هیچ چیز دست خودم نبود. روی صورت مهربانش را می بوسیدم. از همیشه زیباتر شده بود. اطرافیان به حالم می گریستند؛ اما این گریه ها دردی از من دوا نمی کرد. زن عمو و ترنم و سارا به زور من را از مادرم جدا کردند. حال غریبی داشتم. سوی بهشت زهرا می رفتیم. دلم هوای بودن مادرم را در خانه کرده بود. دست و پایم می لرزید. چطور می توانستم عزیزترینم را به آغـ*ـوش خاک بسپارم؟ او جایش فقط در آغـ*ـوش من است. چقدر دیر شده بود. دیگر میان آغوشش جایی برای من نداشت. خود را تنهاتر از همیشه یافتم. به روی خاک افتادم. به پرچم سیاه خاکش چنگ می زدم و با تمام وجود می گریستم.
    - مادر. مادر. مادر.
    ناله های سوزناکم، دل خودم را به حالم سوزاند. باز به زور از خاک جدایم کردند. نایی برای رفتن نداشتم. پایی نبود که به خانه ی بدون مادرم بازگردد.
    در خانه به رفت و آمد مهمان ها زل زده بودم. اشک چشمهایم خشک شده بود. گونه هایم می سوختند و تنم گر گرفته بود. مریم و شوهرش رو به رویم نشستند. کجا بودند که این وقت رسیدند؟ با نفرت به هردو خیره شدم. دقایقی سپری شد و من خون دل می خودم. مریم نگاهم نمی کرد. هر دوی شان خود را به آن راه زده بودند.
    بلند شدند. با سماجت همچنان خیره نگاهشان کردم. مریم نزدیکم شد. با نفرت، با دستهایم پسش زدم. بی اختیار صدایم بالا گرفت.
    - چرا دست از سرم برنمی دارین؟ بس نیست؟ خیالتون راحت شد؟ مادرم دیگه نیست.
    مریم خانم اشک از گونه هایش سرازیر شد.
    مریم: دخترم باور کن ما هم ناراحتیم.
    بی توجه به نگاه های خیره ی دوست و آشنا، به احمدآقا و مریم خانم زل زدم.
    - ناراحتیتونو نمی خوام. واسه خودتون. ولم کنین. بذارین به درد خودم بمیرم.
    عمو نزدیکم آمد. دستانم را گرفت.
    - پاشو فاطمه.
    از احمدآقا و مریم خانم معذرت خواهی کرد. دلم می خواست داد می زدم و می گفتم که دلم خواسته و حقشان است؛ اما بی حال تر از آن بودم که بتوانم کلامی دیگر نثارشان کنم.
    احمدآقا رو به عمویم گفت:
    -هرچی بگه حق داره، مواظبش باشین.
    عمو من را به طرف اتاق برد تا از بی آبرویی بیشتر جلوگیری کند. لحظه ای برگشتم و نگاه غم زده ی احمدآقا دلم را لرزاند. عمو روی تخت من را نشاند. سر درد لعنتی به سراغم آمد. با کدئین کمی آرام شدم و باز دنیایم سیاه شد.

    ][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    در دنيايى كه
    عشق و محبت و دوستى
    تاوان دارد
    در روزگارى كه حوصله ها به دمى بند است
    جايى كه دوست داشتن
    بشود زهر مار و درد بى درمان
    هواى خودت را خودت داشته باش
    كه به آدمى كه هيچ
    به ديوار هم كه تكيه كنى،
    بايد تاوان بدهى[HIDE-THANKS][
    یک هفته از نبودن مادرم می گذشت. روزهایی که سیاه بود و من در برزخ نبودنش، حیران و سرگردان، چون مرغی سر کنده به گوشه و کنار خانه متوسل می شدم. آشنایان مرام و معرفت به خرج دادند و در این هفت روز برایم کم نگذاشته بودند تا غم نبودن مادرم را کم کنند؛ اما نمی دانستند که من چه می کشم و بودن آن ها و دلسوزیشان دردی را دوا نمی کند.
    رفته رفته، رفت و آمد آشنایان کم تر می شد و تنها خانواده ی عمو، سهیل و خانواده اش کنارم بودند. بی قرار و دلتنگ، آلبوم را از گاوصندوق قدیمی مادرم بیرون کشیدم تا کمی از دلتنگیم بکاهم. ترنم نیز با من همراه شد.
    ترنم: فاطمه من عاشق خاطره بازی ام. هیچ چیز جای عکس قدیمی و سه نفره رو نمی گیره. پدر و مادری که نیستن و جاشون حسابی خالیه.
    نگاهش کردم. اشک روی گونه اش را پاک می کرد.
    - تو که پدر و مادرتو داری؟ چرا گریه می کنی؟ من باید زار بزنم که هیچ وقت پدرمو ندیدم و تمام عکسامون دوتایی بود. حالا هم جای خالی مادرم و عکساش...
    دیگر زبان در دهانم نمی چرخید تا ادامه دهم. بغض کرده بودم و با کلمه ای دیگر قطعا منفجر می شدم.
    ترنم: یاد مادربزرگ و پدربزرگم افتادم. عکسهاشون توی آلبوم تنها یادگاری من از اوناست.
    با صدای زنگ در، نگاهم را به در اتاق انداختم. ترنم بلند شد.
    - الان میام.
    به رفتنش نگاه کردم و پس از خارج شدنش از اتاق آلبوم را بستم. من هم از جایم بلند شدم. صدای پچ پچ زن عمو و ترنم می آمد، گوشهایم را تیز کردم. نمی دانم چرا برایم مهم شده بود تا بدانم که چه می گویند.
    ترنم: اگه این و ببینه خیلی داغون میشه. لعنت به دنیا، همه ی مشکلاتش روی سر فاطمه آوار شدن.
    زن عمو: نمی دونم چطوری میتونم دیگه تو چشم هاش نگاه کنم، مادر فاطمه به اعتبار من و خانواده ام دسته گلشو تقدیم کرد.
    ترنم: فعلا بهش چیزی نگیم، یه کمی صبر کنیم، کم کم زمان بگذره بهش بگیم.
    طاقت نیاوردم، با حضور یکدفعه ایم، ترنم و زن عمو دستپاچه شدند. ترنم سعی داشت کاغذی که دستش بود را مخفی کند. کاغذ را از دست ترنم گرفتم.
    - این چیه که قرار از من پنهونش کنین؟
    ترنم مستاصل به زن عمو نگاه کرد. نگاه از آن ها گرفتم و کاغذ در دستم را خواندم. احضاریه ی دادگاه؟؟؟؟
    دست ها و پاهایم سست شدند. روی زمین نشستم. ترنم کنارم نشست.
    - فاطمه؟ فاطمه به من گوش کن.
    نگاه خیره ام را از دیوار سفید رو به رویم گرفتم. به صورت ترنم نگاه کردم.
    - لازم نیست آرومم کنی، وقتی همه چی معلومه.
    به زن عمو نگاه کردم. در دلم کوهی از غم بود.
    - چه فکری کردن؟ اینا یه ذره حرمتم حالیشون نیست؟
    برای حفظ غروری که کمی از آن بیشتر باقی نمانده بود، گریه نکردم. به سختی نفس می کشیدم. عصبانی بودم، شک نداشتم که اگر عادل این جا بود، زنده نمی گذاشتمش.
    زن عمو: من خودم با این پسرِ حرف می زنم، تو خودتو ناراحت نکن.
    آن قدر پسر برادرش برایش بی ارزش شده بود که این می گفت.
    به زن عمویم که بالا ایستاده بود، نگاه می کردم. به پاهایم کمی قدرت دادم و ایستادم. با گلویی که از بغض سرشار بود، رو به زن عمویم گفتم:
    - هیچ کس نره، اگه بفهمم برای واسطه رفتین دورتون یه خط قرمز می کشم.
    به ترنم هم نگاه کردم تا بداند منظورم به او و محمد هم هست.
    از کنارشان دور شدم. در اتاقم را محکم بستم. به در تکیه دادم و برگه ی احضاریه را بین انگشتانم فشردم. آرام بغضم شکست. باز یاد حرف های آن روز علی و مرگ مادرم افتادم. تا کی می خواستند، اذیتم کنند. غرورم را بشکنند، تحقیرم کنند. فاطمه ای که دیگر نه پدر دارد، نه مادر و نه خواهر و برادرانی..
    دلم به حال دنیایم سوخت. دنیایی که شبیه آن که را می خواستم، بی عشق در دامانم گذاشت و بی عشق و ثمری آن چه را دوست داشتم از من گرفت. عشق علی در قلبم را، مادرم را، پدرم را گرفت، حتی عادل نفرت انگیز را که دنیای سیاهی به جای عشق برایم ساخت. با تمام نداشتن ها، درد و عذاب وجدان مرگ مادرم را نیز به من هدیه داد. گریه می کردم تا کمی خالی شوم. روی در سُر خوردم و روی زمین نشستم.
    کسی آرام به در می زند. صدای آرام زن عمویم می آمد.
    - فاطمه در و باز کن. خواهش می کنم.
    جز سکوت هیچ نداشتم. سکوتی که پر از درد و غم بود. سکوتی که در پسش پر از اشک بود.
    زن عمو: فاطمه جان دوستات و سه تا استادات اومدن. منتظر تو هستن.
    به دنیایم پوزخندی زدم. همین را کم داشتم با این چشم های خیس!
    کاغذ احضاریه را با نفرت به گوشه ی اتاق پرت کردم. به زور ایستادم و به خودم در آینه نگاه کردم. اطراف پلک هایم قرمز بود و چشمان سبز رنگم را زشت کرده بودند، بینی ام نیز به همان رنگ و لب هایم زیادی سرخ می زدند. دست هایم را بلند کردم تا شال مشکی ام را مرتب کنم که حلقه ام را در آینه دیدم. با نفرت بیرونش آوردم و آن را هم پرت کردم. هیچ دل خوشی از این حلقه ی کوفتی نداشتم.
    کمی صبر کردم تا صورتم از قرمزی بیوفتد. چادرم را بر سر کردم و بیرون رفتم. زن عمو دم در اتاق منتظرم ایستاده بود. نگاهم کرد.
    - خوبی عزیزم؟
    سر تکان دادم. دست پشت کمرم گذاشت.
    - بریم عزیزم منتظر تو هستن.
    وارد هال شدم. سحر، مینا و زهرا و نسترن با استاد منتظری و بهرمان و احدی آمده بودند. با دیدنم همه به احترامم ایستادن. با دست اشاره کردم که بنشینند.
    کنار سحر نشستم. سحر نگاهم کرد.
    - خوبی عزیزم؟
    لبخند تلخی زدم.
    - خوب!
    استاد منتظری: ببخشید خانم ما دیروز متوجه شدیم که مادرتونو از دست دادید، و اِلا زودتر خدمت می رسیدیم، برای عرض تسلیت.
    احدی: خیلی متاسفم، امیدوارم غم آخرتون باشه.
    دستانم را به هم گره زدم.
    - خیلی ممنون زحمت کشیدین تا این جا اومدین.
    همان موقع ترنم با یک سینی چای آمد. از او تشکر کردم. مشغول پذیرایی شد.
    بی اختیار باز حواسم به شال گردن استاد احدی رفت. به زیبایی دور گردنش پیچیده شده بود.
    استاد احدی: با این وضعیت میتونین برای امتحانات ترم آماده بشین؟
    سر به زیر انداختم، اگر آماده نمی شدم یک ترم عقب می افتادم. چاره ای جز تحمل سختی نبود.
    به استاد احدی نگاه کردم که تمام حواسش به من بود.
    - بله حاضر میشم.
    منتظری: آفرین، کار خیلی خوبی می کنین، اگر مشکلی داشتین من درخدمتم.
    بهرمان: منم وقت دارم.
    احدی: ما برای همین اینجاییم تا کمکتون کنیم. میدونیم شرایط سختی رو دارین. خدا بهتون صبر بده؛ اما زندگی همینه و نمیشه کاریش کرد.
    با تکان دادن سرم حرف هایش را تایید کردم.
    مینا جایش را با سحر عوض کرد.
    - عزیزم ما رو ببخش نتونستیم واسه مراسم ختم اینجا باشیم، باور کن درگیر بودیم. من با خانواده ی مادرم و نامزدم به گیلان رفته بودیم. زهرا هم پدرش یه کم مریض احواله.
    به صورتش که از قبل تو پرتر و زیباتر شده بود، نگاه کردم. پوست زرد رنگش، خوش رنگ و لعاب تر، ابروهای کلفتش کمی نازک تر شده و چشمانش درشت تر و تو دل برو تر شده بود.
    - این حرفارو نزن، می دونم شما هم کار دارین و گرفتارین. ممنون که امروز تشریف آوردین.
    من را بوسید.
    - الهی من دورت بگردم. خیلی ماهی.
    حواسم را جمع بقیه کردم. سه استاد با هم پچ پچ می کردند. پس از پذیرایی قصد رفتن کردند. باز هم از آن ها تشکر کردم.
    زهرا و نسترن نیز من را در آغـ*ـوش کشیدند و تسلیت گفتند.
    پا که بیرون گذاشتند، باز به گنج تنهایی خودم، اتاقم رفتم.
    برگه ی احضاریه را از گوشه ی اتاق برداشتم. وقتی آن را باز می کردم. قلبم از همیشه محکم تر می زد. تاریخش برای ۶ روز دیگر بود. باید خودم را آماده می کردم. هرچه ضعیف بودم، بس بود. بودن و نبودنش هیچ فرقی به حالم نمی کرد، پس بهتر که اسمش از شناسنامه ام برای همیشه خط بخورد.
    همه قضیه را فهمیدند. دلم دلسوزی نمی خواست. برای همین غذایم را می خوردم. با ترنم و سارا و بقیه حرف می زدم و گاهی می خندیدم. غصه خوردن بس بود. باید از خودم یک آدم فولادی می ساختم تا در برابر دنیایی از مشکلات قلبش نشکند و سَر خم نیاورد.
    زنگ در را فشار می دادند. چادرم را پوشیدم. فقط زن عمو کنارم بود.
    زن عمو: تو بشین من میرم در و باز می کنم.
    در چارچوب در نگاهش کردم.
    - خودم میرم. ممنون.
    در را باز کردم و با دیدن سهیل سلامی تحویلش دادم. در این چند وقت فهمیده بودم. مرام و معرفتی که او داشت، هیچ کس نداشت. در این دوران غم کنارم بود و من مثل برادری که هیچ وقت نداشتم، او را قبول داشتم.
    - سلام خوش آمدین.
    لبخندی زد. وارد شد. اشاره کرد که کنار شمعدانی ها بنشینیم.
    - بریم داخل بهتر نیست؟
    - نه، می خوام زود برم.
    با فاصله از هم نشستیم. لحظه ای گذشت، سنگینی نگاهش دلم را لرزاند. به صورتش نگاه کردم. ته ریش هایش کمی بزرگ شده بودند و صورتش آن آراستگی همیشگی را نداشت. او هم مثل من لباس مشکی به تن داشت.
    - وقتی خبر احضاریه رو شنیدم، خیلی عصبانی شدم. راستش بیشتر نگران تو بودم. تو مصیبت دیده ای، ترسیدم احضاریه ی لعنتی تو رو نابود کنه. الان که خوب می بینمت خیالم راحت شد.
    با پوزخندی گفتم:
    -ضربه ها رو قبلا زدن، منم نابود شدم. دیگه چیزی از من نمونده که بخواد نابودش کنن.
    سهیل: بهتر بذار اون عادل لعنتی از زندگیت برای همیشه گم شه. می خوای چکارش کنی؟ این همه رنج کشیدی یک لحظه حال تو رو فهمید؟ مشغول ل*ـاس زدن با اون زنیکه ی هـ*ـر*زه بود. بذار هر غلطی خواستن بکنن.
    دستش را سمت آسمان دراز کرد.
    - اون بالایی به موقع جوابشو میده. تو فقط صبور باش.
    نگاهم را به شمع دانی رنگ پریده انداختم.
    - من منتظر عذاب عادل نیستم، حتی من دیگه دلم نمی خواد بهش فکر کنم و حتی حرفی ازش بشنوم.
    سهیل سر تکان داد.
    - خیلی می ترسیدم؛ اما الان خوشحالم که اینقدر محکمی. دوست دارم همیشه حالت خوب باشه.
    تشکر کردم. از دل من خبر نداشت که ته مانده ی غرورم را نگه داشته ام تا گریه نکنم و کار احمقانه ای از من سر نزند.
    زن عمو در چارچوب در نگاهمان می کرد. به سهیل لبخندی زد.
    - خوبی پسرم؟
    سهیل: ممنون خاله جون.
    زن عمو: بیاین تو یه چیزی بیارم بخورین.
    سهیل بلند شد.
    - نه دیگه من برم. با فاطمه خانم عرض کوتاهی داشتم.
    من هم بلند شدم.
    - میومدین داخل.
    لبخندی زد.
    - ممنون. با اجازتون. خداحافظ
    او که رفت. من داخل رفتم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خودم را در اتاق حبس کردم و با افکار بیهوده باز ذهنم را مشغول کردم.

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. با نظراتتون کمک به پیشرفت رمان کنید. ممنون[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    با رسیدن آن روز نحس با استرس نیمه های شب از خواب بیدار شدم. محمد و ترنم کنارم بودند. ترنم کنار من توی اتاق خوابیده بود و محمد بیچاره هم تو هال. برای آرام گرفتنم دعا خواندم. داغ بودم، حس می کردم از تمام بدنم آتش بیرون می زند. برای آن که کمی حالم بهتر شود به حیاط رفتم. اذان که از گلدسته های مسجد بلند شد. محمد را دیدم که بیرون می آمد و آستین های لباسش را بالا داده بود.
    - چقدر سحرخیزی تو.
    لبخندی زدم.
    - آره.
    نشست و دستش را پر از آب زلال حوض کرد و روی صورتش پاشید. نگاهش می کردم.
    - خیلی سردِ، چرا این جا وضو می گیری؟
    آب روی دست هایش می ریخت.
    - بیرون یه صفای دیگه ای داره. یاد آقاجون و خانم جون می افتم.
    به یاد کودکی هایم لبخندی زدم.
    - یادش بخیر.
    با صدای سلام ترنم به او نگاه کردم. محمد هم برگشت و با لبخند نگاهش کرد.
    - سلام خانم خانما.
    محمد نگاهم کرد.
    - بابا دمتون گرم. همه تون سحر خیزین.
    - چطور نمی دونستین ترنم سحر خیزِ؟
    ترنم آمد و کنارم نشست. هر دو به محمد نگاه می کردیم.
    محمد: بابا دلت خوشه فاطمه خانم. امشب برای اولین بار بود که توی یک خونه خواب بودیم. اونم نه پیش هم. خودت که اخلاق پدر و مادر من و می دونی. مادر و پدر ترنم هم که هیچ نگم بهتره.
    به دل پرخونش لبخندی زدم.
    محمد: تازه امشب هم با کلی وصاتت خانم این جا خوابیده ها.
    - خب آقا محمد زودتر کارات و راست و ریست کن تا این قدر سختی نکشی. دست زنتو بگیر ببر خونت.
    محمد دست سوی آسمان دراز کرد.
    - ان شاالله، به امید خدا.
    من و ترنم داخل رفتیم تا وضو بگیریم. آب حوض خیلی سرد بود و به قول ترنم به نقطه ی انجماد نزدیک شده بود. نماز خوانیدم. صبحانه آماده کردیم، محمد باید ساعت۶ ونیم می رفت.
    سه نفری صبحانه خوردیم. من که زیاد اشتهایی نداشتم و بی اشتهایم تنها به خاطر استرسی که داشتم بود.
    محمد در حالی که لقمه می گرفت، گفت:
    - فاطمه می خوای امروز و سر کار نمیرم. باهات دادگاه میام.
    - نه ممنون، خودم برم راحت ترم.
    - باشه. هرطور که دوست داری.
    پس از خوردن صبحانه، محمد قصد رفتن کرد. ترنم هم یک ساعت بعد بود که لباس پوشیده، به کنارم آمد.
    - عزیزم با من کاری نداری؟
    - نه عزیزم، خیلی ممنون.
    بغلم کرد.
    - اعتماد به نفست رو از دست نده. به خدا توکل کن.
    چشمانم را در آغوشش بستم.
    - برام دعا کن.
    من را از آغوشش جدا کرد.
    - حتما.
    با صدای زنگ در گفت:
    - تاکسی اومد. ممنون فاطمه جان. خداحافظ
    بدرقه اش کردم. به خاطر تنها بودنم دلم حسابی گرفت. خانه ی بزرگ بدون مادرم برایم مثل قفس، نفس گیر بود.
    مانتوی مشکی رنگ ساده ای را از کمدم برداشتم، شال به همان رنگ که پایینش کمی منجاق دوزی شده بود را پوشیدم. به صورتم در آینه نگاه کردم. دور چشمانم سیاه شده بود و با لاغرتر شدن صورتم چشمانم درشت تر به نظر می رسیدند. به لبهای بی رنگم کمی کرم مرطوب کننده زدم. در خانه را قفل زدم و با نام خدا چند قدمی رفتم تا به خیابان برسم.
    تاکسی ایستاد، آدرس دادگاه را دادم و خودم از شیشه ی ماشین، بی قرار به خیابان های پر رفت و آمد نگاه می کردم. سرد بود، همه چیز سرد بود، کاش کسی بود که به دل و زندگیم کمی گرمی ببخشد، کاش مادرم بود تا با خیال راحت به شانه هایش تکیه می کردم، کاش بود تا کمی خیالم راحت می شد. آهی سوزناک کشیدم. تاکسی ایستاد.
    به بیلبورد بالای ساختمان نگاه کردم." سازمان قضایی خانواده۱"، پس از پرداخت کرایه ی تاکسی پیاده شدم.
    با قدم های سست پنج پله را بالا رفتم و به ستون های بزرگ که دو عدد بودند و در دو طرف ساختمان دادگاه قرار داشتند، نگاهی انداختم، با دیدن آن نما، انگار که دنیا برایم تیره و تار شده باشد. نفس عمیقی کشیدم و با فشردن پوشه ای که شناسنامه و عکس و... داخلش داشتم، وارد شدم. پس از راهرویی که نگهبان آنجا حضور داشت، درست رو به رویم پله هایی با نرده های مشکی بود. دستان لرزانم را روی نرده گذاشتم. با پاهایی که سست و لرزان بود پله ها را طی کردم. نمی دانم چرا در آن محیط احساس خفگی می کردم. به سالن تقریبا طویل نگاه انداختم. شلوغ بود. قدم برداشتم. به اولین نیمکت که رسیدم، حس کردم که از استرس زیادم نمی توانم دیگر قدم بردارم و همانجا نشستم. به رو به رویم نگاه می کردم. با شنیدن صدای زن و مردی بی اختیار سر بلند کردم. کمی جلوتر از من در همان سمتی که من نشسته بودم، ایستاده بودند.
    زن: فکر کردی من با اعتیادت می سازم؟ یعنی حیف من که زن توی آشغال شدم. گُه خوردی رو من دست بلند کردی. امروز وقتی قاضی گفت مهریه می خوام ببینم چه گُهی می خوای بخوری؟
    مرد که از چهره اش اعتیادش مشخص بود و اندام لاغر و استخوانی و دندان هایی که وقت صحبت به نمایش گذاشته می شد، مهر تاییدی بر حرف های زن می زد.
    مرد: زن چقد تو احمقی. من و اعتیاد؟ آخه من کی جلوی تو کشیدم؟ این حرفا رو اقدس تو گوشت خونده نه؟ اون چشم نداره زندگی ما رو ببینه.
    زن پوزخندی زد. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار گرفت، نگاهم را چرخاندم. با دیدن زن عمویم بی اختیار بغلش کردم.
    - ممنونم که اومدین.
    احساس می کردم که تکیه گاه دارم. چقدر حالم بهتر شد.
    من و از خودش جدا کرد.
    - عزیزم نمی تونستم تنهات بذارم. تو خیلی برام عزیزی.
    دستان سردم را در دستان گرمش فشرد. نشستیم. دقایقی گذشت. زن عمو از سربازی که دم در ایستاده بود، سوالاتی پرسید، سپس سمت من برگشت. یک زن با صدای گریه ی بلند از اتاق بیرون آمد. مردی پشت سرش با اعتراض صدا بلند کرد.
    مرد: خفه شو احمق، پدرتو در میارم. به من خــ ـیانـت می کنی؟
    سرم به شدت درد گرفته بود. با گریه و زاری بقیه و استرسی که داشتم، حالم بدتر می شد.
    - سلام.
    با زن عمو برگشتیم و با دیدن سهیل تعجب کردیم.
    زن عمو: خاله جون تو این جا چکار می کنی؟
    سهیل نگاهی به من انداخت، سپس رو به خاله گفت:
    - گفتم شاید به حضورم احتیاج باشه، به خاطر اون شب.
    زن عمو سر تکان داد. سهیل نزدیک من شد.
    - حالت خوبه؟ رنگت خیلی زرد شده.
    لبخند تلخی زدم. نمی تونستم دروغ بگم، حال بدم گویای حقیقت بود.
    - نه خوب نیستم.
    - ببین فاطمه، آخه تو چرا باید حالت بد باشه؟ تو که کاری نکردی. قوی باش و از حق خودت دفاع کن.
    یکدفعه با صدای گفتن " عادل جان، عزیزم" به سمت صدا برگشتیم. عادل و آن زن عوضی. سهیل سرش را نزدیک گوشم آورد.
    - نگاهش نکن، نذار اون زن فکر کنه که غرورتو شکسته.
    اما نمی توانستم، نگاهش می کردم تا ببینم چه دارد که من نداشته ام؟ چه داشته که عاشق پیشه، عادل سمتش کشیده شده؟ چه داشته که حتی یک ذره حرمت لباس سیاهم را نگه نداشته؟
    موهای بلوندش از شالش تماما بیرون ریخته بود، مانتوی کوتاهی به تن داشت به رنگ خون، کفش های پاشنه بلند به همان رنگ و رنگ جینش آبی روشن. ناخن های مانیکور شده اش را سمت شالش برد و آن را عقب تر کشید! آستین های نیمه اش نگاه هر مردی را به سمتش می کشید. خود را به عادل چسباند. نگاه خیره ی عادل از روی من و سهیل برداشته شد. ابروهای گره خورده اش را به آن دختر داد و لحظه ای بعد دیگر اخم نداشت. برایش لبخندی زد. حالم هر لحظه بدتر می شد.
    سهیل: میگم نگاهش نکن. فاطمه خانم؟
    چشم های حلقه زده از اشکم را به سهیل دوختم.
    - میشه بریم بیرون؟
    سهیل: الان نوبتتون میشه.
    با التماس نگاهش کردم.
    - خواهش می کنم.
    سهیل با ابروهای گره خورده اش آرام گفت:
    -باشه، پاشو.
    زن عمو که با حالی متاثر به صحبت های ما گوش سپرده بود، کمکم کرد تا بیرون برویم. با قدم گذاشتن در هوای آزاد، چند نفس عمیق کشیدم. نیمکتی سمت راست دادگاه کمی آن طرف تر قرار داشت. نشستیم. سهیل ایستاده بود.
    سهیل: می خوای چیزی برات بگیرم؟
    - نه نمی خوام.
    زن عمو: سهیل این واسه خودش میگه. براش یه آبمیوه ی شیرین بگیر. دستاش خیلی سرده.
    سهیل: چشم خاله جان.
    سهیل که رفت. سرم را روی شانه ی زن عمویم گذاشتم. دست روی سرم کشید.
    - الهی دورت بگردم. خدا لعنتش کنه، آخه دست اون پدرسگ و گرفته با خودش دادگاه آورده که چی بشه؟ خدا بگم چکارت نکنه عادل. ای ذلیل مرده.
    سرم را برداشتم و نگاهش کردم. دستانش را گرفتم. گریه می کرد.
    - زن عمو تو رو خدا.
    دستانش را از دستم بیرون کشید و اشکانش را پاک کرد.
    - باشه عزیزم.
    سهیل را دیدم که با دو آبمیوه به سمتمان آمد. به دستمان داد. کمی که خوردم، سهیل گفت:
    -فاطمه خانم اگه بهتری بریم، اگر صدات بزنن نباشی، به تعویق میوفته. نمی خوای که فکر کنن تو پای موندنی؟
    نگاهم را به رو به رویم انداخت. تنفر عمیقی را در دلم نسبت به عادل و آن زن لعنتی حس کردم، کاش دیگر هیچوقت نمی دیدمشان.
    - نه نمی خوام.
    سهیل: پس بریم.
    وارد ساختمان شدیم. لحظه ای نشستیم، سپس اسممان را صدا زدند. سه نفری داخل شدیم و بعد از ما عادل، تنها وارد شد. ما در سمت راست و عادل در سمت چپ نشست. به سه نفری که پشت میز های نسبتا بزرگ نشسته بودند نگاه کردم. به مجسمه ی میزان و پرچم جمهوری اسلامی ایران.
    قاضی: بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقای عادل مهرابی، سرکار خانم فاطمه مهراد.
    با تکان دادن سرمان ادامه داد.
    قاضی: خب درخواست از طرف آقای عادل مهرابی، دلیل عدم سازش و خــ ـیانـت، آقای مهرابی لطفا توضیح بدین؟
    عادل: آقای قاضی من از همسرم انتظار همراهی و همیاری دارم، نه این که من رو جدا از خودش بدونه. فاطمه هیچوقت با من همراه نبوده و حتی از پس وظایف همسریش هم بر نیومده. من دیگه نمی تونم اونو به عنوان همسرم بپذیرم.
    قاضی: بسیار خب، در مورد خــ ـیانـت همسرتون بفرمایید.
    دندان هایم را محکم به هم فشار دادم. به عادل خیره شدم. می خواستم بگویم خود لعنتیت قبول کردی که تا ازدواجمان صبر کنی؟ می خواستم بگویم خاک بر سر عاشق پیشگیت که این بود. خود شیطان بود. می خواستم بگویم من خــ ـیانـت کردم یا خود لعنتی ات؟
    پوزخندی زد و با اشاره به سهیل گفت:
    - دلیل اصلی خودش این جاست، فکر نکنم نیاز به صحبت باشه.
    نتوانستم خودم را کنترل کنم و دهانم باز شد.
    - خفه شو عوضی.
    قاضی با چکشش روی میز کوبید.
    قاضی: ساکت خانم مهراد، سکوت دادگاه رو رعایت کنید.
    شروع به جویدن لبم کردم. عادل لعنتی من را حسابی عصبانی کرده بود.
    زن عمو دستم را محکم گرفت.
    زن عمو: آروم باش عزیزم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    قاضی: آقای مهرابی حق ندارید با این سخنانتون به خانم مهراد کنایه بیندازین. درست صحبت کنید تا دادگاه متوجه ی منظور شما بشه.
    عادل: باشه. من و همسرم یک شب با هم به مهمانی رفته بودیم. یکدفعه ای همسرم رفت، اونم با این آقا. معلومه که برای چه غلطی رفته.
    به نقطه ی جوش رسیده بودم. سرم داغ کرده بود، ای کاش آنقدر قدرت داشتم تا می خورد می زدمش تا دلم را خنک کنم.
    نفس های عمیق سهیل، باعث شد نگاهم به سمتش بچرخد، از حرص صورتش سرخ شده بود. حق داشت. نگاهم کرد. به لبهایش کمی انحنا داد تا مثلا بخندد. چقدر بزرگوار بود که عادل را به زیر فحش نکشید!
    قاضی: خانم مهراد شما توضیحاتتون رو بفرمایید.
    ایستادم.
    - آقای قاضی این آقا میگه که من با ایشون رفتم
    به سهیل اشاره کردم.
    - اما نمیگه چی شد که رفتم. نمیگه خودش داشت تو اون مهمونی چه غلطی می کرد. آقای قاضی سهیل من رو از اون خونه نجات داد، چون اگر اون جا بودم معلوم نبود که قرار چه بلایی سرم بیاد، همین آقا ادعای خــ ـیانـت من رو می کنه، نمیگه خودش اون شب تو اتاق با اون خانم چه غلطی می کرد؟
    اشک از چشمانم سرازیر شد.
    - اگر اون جا می بودم، آبرو و شرفم رو به باد داده بودم. حاضرم دست روی قرآن بذارم و قسم بخورم که آقای سهیل اون شب حتی به من دست هم نزد.
    عادل هم مثل من ایستاد. رو به قاضی گفت:
    - همه برای حفظ آبرو دست روی قرآن می ذارن، مگر دین و ایمان سرشون میشه.
    دهانم را باز کردم و هرآنچه که روی زبانم آمد را نثارش کردم.
    - تو یه عوضی هستی. تو یه آشغالی که خدا رو قبول نداری. اگر راست میگی که هیچ، اگر دروغ میگی تقاص کارتو از فاطمه ی زهرا می خوام.
    عادل: دهنتو ببند؛ وگرنه خودم می بندمش.
    - تو غلط می کنی. چی فکر کردی عوضی؟ می شینم و نگات می کنم.
    قاضی بار دیگر محکم تر چکشش را کوباند.
    قاضی: کاری نکنید که هردوی شما رو از دادگاه اخراج کنم.
    هردو با چهره ای درهم کشیده، به هم نگاه کردیم.
    قاضی: لطفا بنشینید.
    با تنفر نگاه از او گرفتم و نشستم.
    قاضی: پرونده ی شما به دست داوران سپرده میشه، پس از صحبت با داوران که سازگاری و عدم سازگاری ابلاغ میشه، جلسه ی بعد ماه آینده در چنین روزی تشکیل خواهد شد. ختم جلسه.
    گیج به زن عمو نگاه کردم، کدام سازگاری؟ چرا تمامش نمی کنند؟
    زن عمو: بریم عزیزم.
    با هم بیرون رفتیم. صدای my friend عادل را شنیدم.
    - چی شد عزیزم؟
    چشمانم را روی هم گذاشتم. نکبت حال به هم زن.
    پا به هوای آزاد گذاشتم. سهیل پشت سرمان آمد و پوشه ای را به دستم داد.
    سهیل: فاطمه خانم این هم جلسه ای که با داوران براتون در نظر گرفتن توی برگه ای نوشته شده. خودتون مطالعه کنید.
    - این مسخره بازی ها چیه؟ داور چی؟ من دیگه حتی نمی خوام اون لعنتی رو ببینم.
    سهیل: قانونه دیگه، کاریش نمیشه کرد.
    از قیافه ی سهیل می توانستم بفهمم که تا چه اندازه ناراحت است. با یادآوری حرف های عادل باز لبم را به دندان گرفتم. سهیل اقوامش بود، چه طور می توانست؟
    - آقا سهیل واقعا متاسفم. متاسفم که شما رو وارد ماجرا کردم. منو ببخشید.
    لبخندی زد.
    - من اگر نمی خواستم همون شب برای نجاتتون نمی اومدم. پی همه چی رو به تنم مالیدم، اصلا نگران نباشید. امروز هم اومدم چون حدس می زدم که قرارِ چی بشه.
    - خیلی ممنون. خیلی لطف می کنید.
    زن عمو: خدا خیرت بده سهیل جان. از جوونیت خیر ببینی.
    باز با صدای نکره ی آن زن، ساکت شدیم. نگاهم را به آن دو دوختم. عادل لحظه ای نگاهم کرد. با اخم غلیظی نگاهش را گرفت و دست آن زن را محکم گرفت و دنبال خودش کشید. یکدفعه ای نگاهم به ماشینی که آن طرف خیابان پارک بود، افتاد.. علی عمیق از سیگارش کام می گرفت و نگاهش تنها خیره ی من بود. لحظه ای شک کردم. خودش بود؟ قیافه ی آشفته اش، سیگارش! از کی سیگار می کشید؟ یادم نمی آمد که سیگاری بوده باشد؟ چرا، روز مرگ مادرم هم سیگار می کشید. با یادآوری، نفس عصبیم را بیرون دادم. نگاه از او گرفتم. عادل و آن زن به سمت ماشین علی می رفتند. باز نگاهش کردم.
    علی پیاده شد. عادل دستانش را باز کرد تا مقابل ما برادرش را به آغـ*ـوش بکشد که علی با تمام وجود پَسَش زد. متعجب شدم. بر سرش فریاد می کشید.
    علی: برو گمشو، نمی خوام قیافه ی جفتتونو ببینم.
    احساس نمایش ساختگی را داشتم. پوزخندی زدم. حالم از این بازی به هم می خورد.
    - آقا سهیل؟
    سهیل که مثل من و زن عمو به نمایش نگاه می کرد، گفت:
    -بله؟
    -میشه بریم؟
    نگاهم کرد.
    - آره، آره بریم.
    به سمت ماشینش رفتیم. خنده ی تلخی زدم. از شیشه ی ماشین، به جر و بحث دو برادر نگاه کردم و پس از لحظه ای از آن خیابان لعنتی رفتیم.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. لطف می کنید اگر در نظر سنجی شرکت کنید.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    نگاه خیره ی سهیل را از آینه ی ماشین حس می کردم. خسته از فکرهای آشفته بودم. سهیل ماشین را جلوی در خانه نگه داشت.
    زن عمو: فاطمه جان می خوای بیام تا کنارت باشم؟
    تنهایی را ترجیح می دادم.
    - نه ممنون، تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدین.
    هر سه پیاده شدیم. زن عمو من را در آغـ*ـوش کشید.
    - مواظب خودت باش قربونت برم، اگر خواستی زنگ بزن سریع خودمو می رسونم.
    تشکر کردم، نگاهم را به نگاه سهیل دوختم.
    - آقا سهیل ممنون. خیلی کمک کردین امیدوارم بتونم یه روز جبران کنم.
    سهیل چشم های رنگ روشنش را به چشم هایم دوخت.
    - وظیفم بود. اگه باز کمک خواستی همیشه هستم.
    لبخند کم جانی به مهر و محبت هایش زدم و پس از تعارف رفتند.
    وارد خانه شدم. راهروی متوسط را رد کردم و وارد حیاط شدم. زمستان سرد و استخوان سوز از شمعدانی های عزیز مادرم چیزی نگذاشته بود، جز شاخه ای خشک. دلم حسابی گرفته بود. پیش شمعدانی ها نشستم و گریه کردم. دلم از این روزگار لعنتی گرفته بود. گریه تنها مرهم دل داغ دیده ام بود.
    پس از دقایقی وارد خانه شدم. خانه ای که بدون مادرم دیگر هیچ صفایی نداشت. به هال و پذیرایی سر هم که مستطیل شکل بود، نگاه کردم. کناره و پشتی های قرمز رنگ مادرم که رنگشان بر اثر مرور زمان روشن تر شده بود، دور هال چیده و بخاری مشکی رنگ ساده ای کنار تخت یک نفره ی مادرم جا خوش کرده بود. پذیرایی ساده ی خانه با یک دست مبل قهوه ای قدیمی پر شده بود. به عکس پدر و مادرم که بغـ*ـل هم جا گرفته، نگاه کردم. بی اختیار روی تخت افتادم. به همه جایش دست می کشیدم، اشک می ریختم. بیشتر از همیشه دلتنگ بودم. دقایقی بعد دل کندم و به سمت آشپزخانه که سمت راست خانه قرار داشت، رفتم.
    به ظرف های شسته شده ی در آبکش نگاه کردم، دست ترنم درد نکند، زحمتش را کشیده بود. نمی دانم اگر آن ها نبودند از غم تنهایی چه می کردم؟
    روز مراسم سه هفته ی مادرم رسید. عمو و محمد و سهیل، مثل همیشه در خرید کمکم کردند و از مرام و معرفت چیزی کم نگذاشتند.
    توی اتاقم نشسته بودم که ترنم به کنارم آمد و لیوان شربتی را به دستم داد.
    - اینو بخور تا حالت بد نشه.
    از صبح اشتها برای خوردن غذا را نداشتم. چند قلپ خوردم. لیوان را به دستش دادم.
    - ممنون.
    ترنم: تمامشو بخور دیگه.
    - نمی تونم با شکم خالی شریت بخورم حالم بد میشه.
    صدای همهمه می آمد. احتمالا مهمان ها آمده بودند. بلند شدم. با ترنم بیرون آمدیم. دوست و آشنا مرا بغـ*ـل می کردند و تسلیت می گفتند، تشکر کردم.
    با دیدن استادهایم و چندتا از بچه های دانشگاه به سمتشان رفتم. سحر من را در آغـ*ـوش گرفت.
    - الهی دورت بگردم، خوبی؟
    خودم را از آغوشش جدا کردم.
    - خوبم عزیزم.
    سحر: بمیرم، زیر چشات چه گودی افتاده.
    نسرین، مینا و زهرا هم من را بغـ*ـل کردند. از پنج استادی که تشریف آورده بودند، تشکر کردم. نگاه خیره ی استاد احدی، لرز بر اندامم می انداخت، آرزو کردم کاش دلش نلرزیده باشد. کاش دچار حس یک طرفه ی نامرد نشده باشد.
    کنار دوستانم نشستم. نمی دانم سهیل متوجه ی نگاه احدی شده بود که در مقابل چشمان استاد، دور و بر من می پلکید.
    سهیل: ترنم گفت هیچی نخوردی، نگرانم. حالت بد نشه؟
    کلافه نگاهش کردم، این برای بار سوم بود که سوال می پرسید و من هم همان جواب!
    - نه خوبم آقا سهیل، ممنون.
    سهیل هم معلوم بود نگاه های احدی کلافه اش کرده است. دستی بین موهایش کشید. به استاد احدی لحظه ای نگاه کرد، سپس نگاهش را به چشم هایم دوخت. سرش را نزدیک تر آورد. احساس می کردم نگاه همه سمت ماست.
    سهیل: به خدا خفش می کنم، مرتیکه ی هیز.
    این را گفت و به بیرون رفت. دلم ریخت، از حرف های سهیل نمی دانستم چه برداشتی داشته باشم؟
    سحر سر در گوشم فرو برد.
    - فاطمه شاید خودت متوجه نشی؛ اما امروز من دو تا از عاشقاتو کشف کردم.
    اگر در جمع نبودیم، بر سرش می کوبیدم. آهسته گفتم:
    -دیوونه شدی، من هنوز طلاق نگرفتم. هنوز زن یه مرد دیگه ام. عاشقی کجا بود؟
    سحر آرام گفت:
    - تو نفهمی. سهیل که همه متوجه ی خواستنش شدن، این احدی بیچاره هم از وقتی اومده هنوز نگاهشو از روی تو برنداشته. اینا منتظرن به محض طلاق خودشونو بندازن جلو، حالا ببین من کی گفتم.
    دلم لرزید، نمی خواستم هیچ کس را درگیر حس احماقانه ی عشق کنم. اعتمادی که از من گرفته شده و جای زخمش تا ابد خواهد ماند، نمی خواستم کسی در حسرت من باشد.
    لحظه ای دلم را غم گرفت، سپس با خود گفتم این حدسیات سحر است، ان شاالله که واقعیت ندارد. دوست داشتم با تمام وجود خود را به موش مردگی و بی خیالی بزنم تا فکرم سمت و سویی نرود.
    پس از پذیرایی که ترنم و زن عمو زحمتش را می کشیدند، استادها و دوستانم به جز سحر قصد رفتن کردند. تا بیرون بدرقه ی شان کردم. همه به جز استاد احدی خداحافظی کردند.
    استاد احدی کارتش را به سمت من گرفت.
    احدی: می دونم که حسابی از درس و جزوه عقب افتادین، این کارت من، منتظر تماستون هستم. چند جلسه تدریس خصوصی حتما احتیاجتون میشه.
    لبخندی زدم.
    - ممنونم استاد.
    یکدفعه با دیدن سهیل که وارد خانه می شد، هرچه که در ذهنم آماده کرده بودم تا به استاد بگویم، پر کشید. لحظه ای هر دویمان را نگاه کرد و باز بیرون رفت.
    استاد احدی که سهیل را دید، گفت:
    -خانم مهراد، فضولیه اما ایشون با شما چه نسبتی دارن؟
    گیج از رفتار سهیل، گفتم:
    - یکی از فامیل.
    سر تکان داد.
    - انگار زیاد نسبت به شما حساسن.
    به چشم های عصبی احدی نگاه کردم. تیله ی قهوه ایش خیره ی چشمم شد.
    - استاد... معذرت می خوام. اشتباه برداشت نکنید خصومتی با شما ندارن، اخلاقا اینطوریه.
    احدی پوزخندی زد و دستی میان موهای خوش حالتش کشید.
    - راستش مطمئن نیستم.
    دلم ریخت، ای خدا چرا امروز این طور می شود؟
    -نه، این طور نیست.
    احدی کلافه، نگاه از صورتم گرفت.
    - بسیار خب. بازم تسلیت میگم. منتظر تماستون هستم.
    به زور لبخندی زدم و تشکر کردم. او که پایش را از در خانه بیرون گذاشت، نفس آسوده ای کشیدم. کارتش را نگاه کردم. با خطی بسیار زیبا فامیلش را روی کارت نوشته بودند. شماره ی دفتر و شماره ی همراهش پایین کارت درج شده بود. به اتاقم رفتم و کارت را جایی گذاشتم تا فراموش نکنم.
    سحر وارد اتاق شد.
    - فاطمه؟
    روی تخت نشستم و به او هم اشاره کردم تا کنارم بشیند.
    دست روی شانه ام گذاشت.
    - احدی چیکارت داشت؟
    -کارتشو بهم داد. برای تدریس خصوصی عقب افتاده.
    - ولی خیلی عجیبه ها.
    - چی؟
    - کارهای احدی دیگه؟
    ابروهایم را در هم کشیدم.
    - چطور؟
    سحر نگاهم کرد.
    - فاطمه خودتو به نفهمی نزن، اون سابقه نداشته در برابر یه دانشجو دختر، این همه وا بِره.
    - ما که اونو زیاد نمی شناسیم. من نمی خوام در موردش قضاوت کنم، امیدوارم چیزی نباشه.
    سحر: امید به خدا. حالا از دست اون عادل لعنتی خلاص بشو یه فکری واسه احدی و سهیل می کنیم.
    خندید. نگاهش کردم.
    - دیگه به هیچ مردی اعتماد نمی کنم.
    سحر ناراحت شد.
    - حق داری والله.
    کمی دیگر در مورد بی معرفتی عادل صحبت کردیم. زن عمو در اتاقم را کوبید.
    - فاطمه جان بیا، برای خداحافظی منتظرتن.
    با هم بیرون رفتیم.پس از خداحافظی، سهیل را در حیاط دیدم. لحظه ای نگاهم کرد. ناراحت به نظر می رسید. نگاه از من گرفت و با محمد بیرون رفتند.
    روی مبل نشستم. خسته از فکرهای آشفته ی مغزم، دست به سرم گرفتم.
    ساعت حدود نه بود. به جز سحر و ترنم و زن عمو کس دیگری نبود، محمد و سهیل برای کاری که عمو به آن ها محول کرده بود، رفته بودند. زن عمو در حال پخت غذا بود. یکدفعه زنگ خانه را زدند. ترنم نگاهی به من انداخت.
    - منتظر کسی بودین؟
    - نه، عمو و محمد و سهیل هم که به این زودی نمیان، یعنی کیه؟
    ترنم: وایسا من الان میرم در و باز می کنم.
    پس از لحظه ای صدای ترنم و دو صدای آشنای دیگر که به در ورودی نزدیک می شدند، آمد. زن عمو کنارم اومد و گفت:
    -کی هستن فاطمه جان؟
    شانه بالا انداختم. با دیدن مریم خانم و احمد آقا که در وارد می شدند، بی اختیار ایستادم. دلم می خواست بر سر ترنم فریاد بزنم که با چه اجازه ای آن ها را به داخل دعوت کرده است؟ اما خاموش ماندم و تنها واکنشی که تنوانستم آن لحظه انجام دهم، پا تند کردم تا به اتاقم بروم. دست خودم نبود، نسبت به عادل و خانواده اش حسی منزجر و تنفر پیدا کرده بودم. این حاصل زخمی بود که عادل به من زد.
    قبل از این که به اتاق برسم، دستی من را سمت خودش کشید. با پرخاش سمتش برگشتم؛ اما با دیدن چشم های خیس و صورت قرمز مریم خانم، عصبانیتم فروکش کرد و دقایقی بعد، مثل آدم های سست میان آغوشش مچاله می شدم.
    مریم: دخترم تو رو قرآن منو ببخش.
    های های گریه می کرد، دست خودم نبود من هم اشک می ریختم. به یاد مادرم اشک ریختم که حوادث روز من را از سه هفته از نبودنش و تنهاییم غافل کرد، این اتفاق مثل تلنگری عمیق بود!
    زن عمو دعوت به نشستنمان کرد. احمد آقا، خجل گوشه ای از هال نشسته بود.
    زن عمو برایمان گل گاو زبان دم کرد. اعصابمان کمی که آرام تر شد، مریم خانم شروع به صحبت کرد.
    - من شرمنده ام، من خجلم از روی تو و مادرت، به خدا کم نگفتم؛ اما تو سر اون بی کله نرفت.
    دست بر روی پایش می کوبید و نگاهش به سقف بود.
    - خدا ذلیلت کنه عادل، خدا گرفتارت کنه که دل این دختر رو شکستی. خدا منو مرگ بده که دست خالی ام.
    و باز های های اشک می ریخت. دست خودم نبود، به پایش اشک می ریختم. همه گوش به حرف های مریم خانم سپرده بودند. زن عمو دستانش را گرفت.
    - نگو مریم جون خوبیت نداره. نفرینش نکن.
    مریم: به خدا خیلی بهش گفتم، نکن. فاطمه رو رنجیده نکن، آهش دامنتو می گیره؛ اما کو گوش شنوا؟ خدا لعنت کنه اون زنیکه رو همش اون تو گوشش می خونه، عادل من این طوری نبود. بخدا جادوش کردن. بخدا وقتی شنیدم دادخواست طلاق داده دیوونه شدم.
    دستانم را گرفت.
    - تو رو خدا ما رو ببخش حلالمون کن مادر.
    با تمام وجود اشک می ریخت، گریه ی من و جمع را در آورده بود. احساس می کردم که دیگر کینه ای نسبت به مریم خانم در دل ندارم. چرا که بوی حقیقت از حرفهایش به مشامم می خورد.
    - بخشیدم. شما هم منو حلال کنین.
    بغلم کرد و همچنان اشک می ریخت.
    - خدا بهت هرچی می خوای بده دخترم.
    احمدآقا نزدیک آمد.
    - فاطمه جان تو همیشه مثل دخترمی، هروقت کاری داشتی مثل یه پدر روی من حساب کن. بخدا واست کم نمیذارم.
    او که معلوم بود، بغض در گلویش خانه کرده است، بیرون رفت. یک مرد اگر گریه کرد، خیلی است، یعنی دلش با تمام وجود شکسته!
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    تو از آن رازها هستی
    که توی یک مهمانی زنانه
    به صرف چای و شیرینی
    هی میخواهم از تو بگویم
    و هی لبم را گاز میگیرم...
    سلام منتظر نظرات شما عزیزان هستم.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    ده روز از آن شب گذشت، شبی که مریم خانم و آقا احمد را با حلالیت راهی خانه یشان کردم. وقتی دیدم که توی خانه ای که مادرم نیست و یاد و خاطره اش در جای جای خانه نهفته اس، دیدم اگر در این خونه بمانم تمام می شوم. باید می رفتم تا بتوانم زندگی کنم، گرچه دل کندن از یاد و خاطره ها برایم خیلی سخت بود؛ اما چاره ای نداشتم. جدا از آن تا کی ترنم و زن عمو، خانه و زندگیشان را رها کنند تا من تنها نباشم؛ باید خانه را می فروختم تا خرج مراسم را که تماما عمو تقبل کرده بود را بدهم. باید از این خانه می رفتم. با عمو صحبت کردم، اولش راضی نبود؛ اما با حرف های منطقی ام راضی شد. دیروز با من تماس گرفت و گفت که با بنگاه معاملاتی در جریان گذاشته و باید منتظر مشتری بمانیم و سفارش کرده جایی نزدیک به خودشان، آپارتمان کوچکی را برایم رهن کند.
    یک شب از همین شبها که تنها بودم، ساعت هشت و نیم بود، دل ضعفه به سراغم آمد. در یخچال را باز کردم و با دیدن یخچال خالی وا رفتم. این روزها اصلا حواسم به یخچال و خورد و خوراکم نبود. چادر مشکیم را بر سر کردم و کیف و کارت بانکی ام را برداشتم. در را قفل کردم. هیچوقت این وقت برای خرید نرفته بودم، پوزخندی زدم. عجب زندگی با نظمی برای خودم رقم زده بودم. وارد کوچه شدم. دوتا از همسایه ها را دیدم، بعد از احوال پرسی رفتند، کمی پیاده روی بد نبود، ربع ساعتی را پیاده رفتم تا به سوپری رسیدم. بعد از برداشتن وسایلی که نیاز داشتم، با دست های پر به سمت خانه حرکت کردم. چون خیابان خلوت بود پا تند کردم و دلهره ته قلبم خانه کرد.
    - هی خانم کجا؟
    به اطرافم نگاه می کردم و تند می رفتم. ترس به جانم ریخته بود. یکدفعه انگار از غیب یک نفر جلویم ظاهر شد. از ترس هین بلند کشیدم.
    چاقوی در دستش را بالا آورد. برق چاقویش من را ترساند. از ترس در حال مردن بودم که با جسارت دروغی جلویش در آمدم.
    - اگه نزدیکم بشی جیغ می کشم.
    خندید، خیلی بلند. خواستم هرچه که در دست دارم را رها کنم و با تمام قدرت بدوم. با دیدن مردی که پشت سرم ایستاده بود و لبخند چندش آوری می زد، وا رفتم. چاقویش را در هوا تکان داد و در حالی که آدامس می جوید، گفت:
    - نچ، خانم خوشگله خیال باطل ممنوعه!
    پسری که پشت سرم بود به اون یکی گفت:
    -یاالله خانمو راهنمایی کن.
    دلم ریخت. در دلم مدام نام خدارا فریاد می زدم. نزدیکم آمد و چاقویش را به شکمم نزدیک کرد. لبخند چندشی زد.
    - می بینم که دستتم پره!
    خشمگین گفتم.
    - خفه شو عوضی.
    دلم گریه می خواست. چشم گرداندم، لعنتی این اطراف مگس هم پر نمی زد، چه برسد به آدمیزاد.
    پوزخندی زد.
    - هه خوشم اومد، زبونتم که درازه. راه بیفت تا خونتو نریختم.
    دستانم می لرزید. پاکت های خرید از دستم افتادند. چاقو رو به گردنم نزدیک کرد. فضای نیمه تاریک، دل و قدرت ناچیزی را هم که داشتم، گرفته بود. آب دهانم را به زحمت قورت دادم. جرات تکان دادن سرم را هم نداشتم.
    - احمق چیکار کردی؟
    نفهمیدم که چه شد که چاقویی که زیر گردنم بود، میان خیابان پرت شد.
    - آخ، آی.
    برگشتم با دیدن علی که آن مرد را به زیر کتک گرفته بود، متعجب شدم. تمام بدنم می لرزید.
    برگشتم، مرد دیگر با دیدن وضعیت پا به فرار گذاشت.
    - داداش علی؟
    برگشتم. علی بدون آن که به من نگاه کند به مرد کنارش نگاه کرد و فریاد زد.
    - برو دنبالش حامد.
    حامد نام با سرعت دوید. به علی نگاه کردم که مشت های پر قدرتش را همچنان می کوبید. خون از دهنش راه افتاده بود و از هوش رفته بود فریاد زدم.
    - تو روخدا بسه، ولش کن. مُرد.
    با عصبانیت نگاهم کرد و فریاد زد.
    - ولش کنم؟ یادت رفت می خواست چه بلایی سرت بیاره، هان؟
    بغض سختی در گلویم خانه کرده بود. ضربان قلبم آنقدر بالا بود که می ترسیدم صدایش را علی بفهمد.
    نزدیک تر شد، هرم نفسای داغش محکم بر صورتم می خورد. با اعصابی داغان بر سرم فریاد می کشید.
    - این وقت شب اینجا چه غلطی می کردی؟ مغزم از احساس دوگانه ای که داشتم گیج شده بود. مغزم دستور می داد بر سرش فریاد بزن؛ اما قلبم در حسرت چشم هایش بی قرار می تپید؛ اما با یادآوری دلسوزی احمقانه اش برایم، بی هیچ عشقی، با عصبانیتی که حرفهایش ایجاد کرده بود، صدایم را بلند کردم.
    - به تو چه، دلم می خواد. مگه تو کی من هستی؟ با چه حقی اینطوری حرف می زنی؟
    نفسش را با حرص بیرون فرستاد. با تیله های مشکی اش خیره ی چشمانم شد و نفسم را بند آورد.
    - هنوز زن برادرمی... اینو که فهمیدی.
    با گفتن این حرف، آتش درونم زیادتر شد.
    - چیه به غیرتت برخورده؟ اون موقع که داداشت دنبال اون دختره هرز می پرید، زن داداشت نبودم. ناموستون نبودم. چی شده که حالا اینقدر مهم شدم؟
    تا حد ممکن صورتم را جلوی صورتش بردم. حرفهایم را با هرم نفس هایم محکم بر صورتش کوبیدم.
    - ازتون متنفرم. خوشحالم تا چندوقت دیگه شرتون از زندگیم کم میشه، اون وقت ببینم کی جرات داره برام تعیین تکلیف کنه و دنبالم تو کوچه و خیابون راه بیفته تا بیچارش کنم.
    پوزخند زد. با قدم های محکم از کنارش دور شدم، حتی خریدهای دردسرسازم را نیز برنداشتم. حامد را دیدم که خسته به سمت علی باز می گشت. رو از او برگرداندم. می دویدم. با حال خرابی، خودم را به خانه رساندم. وارد هال شدم و همانجا پشت در با تمام وجود گریستم. محکم روی قلبم می زدم.
    - لعنتی ازش متنفر باش، آخه چرا اینقدر دوسش داری؟ ازت متنفرم. از همتون متنفرم. عشقشو دیدی. دیدی چقدر براش مهمی؟ هنوز زن داداششی. خاک بر سرت فاطمه که کور و کری.
    حقیقت تلخ، دوست داشتن علی بود، نمی توانستم از او متنفر باشم، کسی که سال ها او را دوست داشته ام. آدمی که سبب مرگ مادرم شد.
    صدای زنگ موبایلم بلند شد. ایستادم و چراغ خانه را روشن کردم. با چشم های خیسم نام سهیل را خواندم. موبایلم را گوشه ای گذاشتم. نمی توانستم پاسخگویش باشم، حتما صدایم را می شنید، به خاطر گرفتگی صدایم، متوجه می شد.
    روی تخت مادرم دراز کشیدم و آرام چشم هایم را بر هم گذاشتم. اشک های داغم از لابلای پلک هایم روی صورتم سرازیر می شد، کاش مادرم بود تا بغلش می کردم تا آرام شوم. آهی سوزناک از اعماق وجودم کشیدم. نفهمیدم کی بود که خوابم برد. چشم باز کردم خانه روشن بود و خورشید همه جا را روشن کرده بود. دلم زیادی ضعف می رفت، با یادآوری خاطرات دیشب، پوزخندی زدم. صدای زنگ در خانه بلند شد. به ساعت نگاه کردم. ساعت۸ صبح بود. یعنی چه کسی می توانست باشد؟ چادرم را پوشیدم. با دیدن چشمان پفی ام در آینه"وای" گفتم. با صدای ممتد زنگ، نگاه گرفتم و به سرعت خودم را به در رساندم و در را باز کردم.
    - سلام.
    - سلام آقا سهیل.
    چند قدمی از ماشینش فاصله گرفت و نزدیک در شد.
    - خوبی؟ چرا جواب گوشیتو ندادی؟ نگران شدم، نتونستم سرکار برم، گفتم اول بیام ببینم چی شده؟
    دل نگرانی های بیش از حد سهیل عصبانیم کرده بود، نمی خواستم در خیال واهی به سر ببرد. نمی خواستم در رویای من غرق شود.
    - آقا سهیل. نمی خوام ناراحتتون کنم، ولی این دل نگرانی شما من رو می ترسونه، لطفا به زندگی خودتون برسین و ذهنتونو درگیر اتفاقات روزانه ی من نکنین.
    سهیل سر به زیر انداخت. حس کردم که ناراحت شد. سر بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد.
    - باشه، ببخشید که مزاحم شدم.
    سوار ماشینش شد و اجازه ی حرف دیگری به من نداد. پا روی گاز فشار داد و رفت. مغموم به رفتنش نگاه کردم. چرا هیچ کس من را نمی فهمید؟
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. امیدوارم این قسمتو دوست داشته باشین. خوشحال میشم در نظر سنجی شرکت کنید.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    ناهار بی مزه ای که درست کرده بودم را خوردم و به اتاقم رفتم. به ساعت نگاه کردم.۳عصر بود، کارت استاد احدی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. پس از چند بوق برداشت. آب دهانم را قورت دادم.
    - سلام استاد؟
    -سلام شما؟
    -مهراد هستم استاد.
    - سلام خانم مهراد. چه حلال زاده این اتفاقا الان داشتم بهتون فکر می کردم. چند روزه منتظر زنگتونم.
    هجوم خون به صورتم را احساس کردم.
    - فرصت نکردم. معذرت می خوام. در مورد کلاس خصوصیتون می خواستم بدونم.
    - تا۳ روز دیگه که سرم خلوت تر میشه، توی دانشگاه.
    - باشه ممنونم.
    - پس منتظر پیام من باشین.
    - چشم.
    - راستی حالتون چطوره؟ بهتر هستین؟
    - بله خوبم ممنون.
    - خداروشکر. خداحافظ خانم مهراد.
    - ممنون، خداحافظ
    جزوه ی شیمی ام را آوردم. از بیکاری و فکر کردن خسته شده بودم. سرم را در جزوه انداختم تا حداقل مبحث های قبلی را دوره و مروری کرده باشم. دو ساعتی را سر در جزوه بودم. با صدای زنگ گوشیم سر بلند کردم و با فضای نیمه تاریک خانه روبه رو شدم. چراغ را روشن کردم. شماره ی عمویم بود.
    - سلام عموجون.
    - سلام دخترجون، خوبی؟
    -خوبم عموجون.
    - آماده شو، دارم میام دنبالت امشب خونه ی مایی.
    خودکار را روی کاغذ کشیدم. امضا تمرین می کردم.
    - ممنون عمو. نمی خوام مزاحمتون بشم.
    - این حرفا رو نزن که ناراحت میشم. زود آماده شو. دارم میام.
    - چشم.
    - آفرین.
    قطع کردم. لبخندی زدم. عمو را چون پدری مهربان می دانستم. با تمام وجود غصه ی چشمانش را می فهمیدم. می دانستم که نگرانم است.
    جزوه ام را جمع کردم و سراغ کمد لباسم رفتم. شومیز مشکی یقه گردی را از آن بیرون کشیدم. روسری مشکی ام را ساده بستم. کرم مرطوب کننده به لبهای سفید و بی رنگم کشیدم تا از آن حالت خارج شود. چادرم را سر کردم. کیف کوچکی را برداشتم و موبایلم را داخلش گذاشتم. صدای زنگ خانه بلند شد. در را باز کردم عمو با من دست داد.
    - بدو بریم دختر.
    لبخندی زدم.
    - چشم.
    سوار ماشین شدیم. میان راه بودیم. آهنگ غمگینی از دستگاه ماشین پخش می شد.
    عشق درده، خیلیارو دیوونه کرده
    وقتی اسیرت کنه روزای خوشت بر نمی گرده
    همیشه مشعوق شاه، عاشق مثل بـرده
    همیشه عاشق یه شاهی گم کرده
    افتادم از چشم اون که نمی خوادم
    وقتی همه دنیا تو رو یادچه ی آدم
    بفهمی ای کاش که هنوز هستی تو یادم
    ناگهان آسمان بارید و قطره های درشتش محکم بر شیشه ی ماشین می خورد. این آهنگ و این آسمان، حال و هوای ابری ام را داغان تر کرده بود.
    عمو نگاهم کرد.
    - عجب بارونی میاد.
    با گلوی پر بغض، لبخند زدم.
    نمی دانم کجایش لبخند داشت؛ فقط برای فرار از اشک، الکی انحنایی به لبهایم دادم.
    نفس عمیقی کشیدم. به خانه ی عمو رسیدیم. با ریموت در را باز کرد و وارد شدیم. حیاط پوشیده از سنگ های مرمری بود. با هم پیاده شدیم. سه پله رو بالا رفتیم. دستم را به نرده های سفید تکیه دادم. گل های یخ دور تا دور حیاط بالا خیلی زیبا بودند. گل های صورتی خوشگلی کرده بودند. زن عمو بیرون آمد و من را در آغـ*ـوش کشید.
    - بریم تو عزیزم.
    وارد شدیم. با دیدن پدر و مادر سهیل تعجب کردم و سلام دادم. مادر سهیل با مهربانی من را در آغـ*ـوش گرفت.
    - حالت چطوره دخترم؟
    از مهربانی اش لبخندی زدم.
    - ممنون خوبم.
    روی مبل کنار مادر سهیل نشستم. سهیل نبود. نفس راحتی کشیدم.
    مادر سهیل: دخترم کارهای طلاقت تا کجا پیش رفتن؟
    به صورت لاغر و کشیده اش نگاه کردم.
    - فعلا فرستاده شدیم پیش داوران، من که نمیرم.
    مادر سهیل: چرا عزیزم؟
    - دیگه حتی حاضر نیستم یه ثانیه هم عادل و ببینم، چه برسه برای صلح و آشتی قدم بردارم.
    سر تکان داد.
    - بهت حق میدم. خیلی اذیتت کردن. باور کن من خودم هیچوقت عادل و خانوادشو اینجوری نشناخته بودم. برای همه ی فامیل عجیبه.
    - راستش مقصر مریم خانم و احمدآقا نبودن. می دونم که از دست اونام کاری بر نمیومده.
    مادر سهیل: چرا بر میومده. تربیت عادل صحیح نبوده که حالا با تو اینکارو کرده.
    - نمی دونم چی بگم.
    - ان شاالله طلاقتو می گیری، یه پسر خوب میاد خواستگاریت.
    لبخندی زد، دلم ریخت. می دانستم که سهیلش را می گوید.
    زن عمو که صدایم کرد، خوشحال شدم. از زیر نگاه مادر سهیل فرار کردم. وارد آشپزخانه ی تمام ام دی اف سفید شدم. زن عمو کنار گاز صفحه ایش ایستاده بود.
    - عزیزم لطف می کنی سالاد و آماده کنی؟
    آرام چشم گفتم. کاهوها را شستم. هویج و خیارسبزه و کلم را نیز ریز خرد کردم. کارم رو به اتمام بود که زن عمو با سینی پر از چای به کنارم امد.
    - بیا عزیزم. خسته شدی. چای بخور.
    - ممنون.
    پس از برداشتن چای، زن عمو به هال رفت. صدایش را می شنیدم.
    - مائده جون زنگ به سهیل زدی؟ چرا نمیاد؟
    مادر سهیل: تماس گرفتم، گفت کاری براش پیش اومده دیرتر میاد.
    حدس می زدم که چرا نمیاده است. نفس عمیقی کشیدم، کاش می فهمید که من تنها به فکر خودش بودم.
    سالادها را در ظرفی چیدم و سسش را نیز آماده کردم. چایم را سرد نوشیدم. زن عمو به کنارم اومد.
    - میز شام و بچینیم بعد میوه بخوریم، بهتره نه؟
    لبخندی زدم.
    - هرطور شما دوست دارین.
    - پس زحمتشو بکش.
    -چشم.
    با سلیقه فسنجان ها و پلوهای خوش عطر زن عمویم را روی میز چیدم. سالاد، ماست و ترشی و دلستر را هم گذاشتم. زن عمو کنارم آمد.
    - دست گلت درد نکنه. چقدر تو با سلیقه ای.
    - خواهش می کنم.
    زن عمو بقیه را صدا زد. شام در سکوت میل شد. مشغول جمع کردن میز شام بودم که زنگ خانه را زدند و سهیل بود.
    وارد شد. با همه گرم احوال پرسی کرد. نگاهش به من افتاد، لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد با سلامی که به زحمت صدایش شنیده می شد، نگاه از من گرفت.
    زن عمو به کنارم آمد.
    - عزیزم من اینارو جمع می کنم. تو برای سهیل غذا بکش. گفت میاد آشپزخونه می خوره.
    با دستش آرام من رو هل داد.
    - برو دحتر خوب.
    و جای حرفی برایم نگذاشت. با اعصابی داغان غذا را برای سهیل گرم کردم و روی میز صبحانه در آشپزخانه چیدم. داشتم از یخچال دوغ بر می داشتم که وارد شد.
    آهسته گفت:
    -ممنون زحمت کشیدی.
    به صورت آشفته اش نگاه کردم. موهای به هم ریخته ی بورش، موهای صورت بهم ریخته اش، دلم را لرزاند.
    آرام لب زدم.
    - خواهش می کنم.
    این صورت آشفته من را می ترساند. خودم طعم تلخ در حسرت کسی بودن را چشیده بودم، نمی خواستم سهیل را گرفتار کنم.
    روی صندلی نشست. پارچ دوغ را روی میز گذاشتم. خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که گفت:
    -یه لحظه صبر کن.
    نفس عمیقی کشیدم. روبرویش برگشتم. قاشق و چنگال را توی بشقاب گذاشت. آرنجش را تکیه به میز داد و دست های مشت شده اش را زیر چانه گذاشت.
    - راستش امروز خیلی فکر کردم.
    به چشم هام نگاه کرد و ادامه داد.
    - حتی اگه بخوام هم نمیتونم نگرانت نباشم. خواهش می کنم منو بفهم فاطمه. من نمی تونم از چشمات بگذرم.
    چشمانم را روی هم فشردم.چشم باز کردم فقط خیره ام بود.
    - ببینید آقا سهیل شما شرایط من و می دونین، از همه ی زندگی من خبر دارین. حس من و هم نسبت به خودتون می دونین. در ثانی من هنوز زن عادلم. من دیگه نمی خوام به هیچ مردی فکر کنم. سوتفاهم نشه، شما خیلی خوبین؛ اما اعتماد من از همه سلب شده. ازتون خواهش می کنم به من فکر نکنین.
    سهیل بلند شد و به سمتم اومد.
    سهیل: اونقدر عاشقت هستم تا بتونم اعتمادتو از نو بسازم. نمی خوام حرف دیگه ای بزنم؛ فقط می خوام بدونی منتظر می مونم تا تکلیفت مشخص شه. یک بار اشتباه کردم، دیگه نمی خوام تکرارش کنم.
    لب باز کردم.
    - من...
    سهیل با دستش اشاره کرد که ساکت باشم.
    - خواهش می کنم حالمو خرابش نکن. نمی خوام خودخواه باشم؛ اونقدر پیشت اعتبار ندارم تا فرصت بخرم؟ امیدم رو نا امید نکن.
    دلم ریخت. چه باید می گفتم؟، لعنت به دل نازک من، با سکوتم مهر تایید زدم. لبخندی زد.
    - ممنون. خیلی ممنون.
    زن عمو صدایم کرد. از آشپزخانه بیرون رفتم. با اعصابی داغان با خود زمزمه می کردم. می خواست چه غلطی کند؟ چگونه می خواست اعتماد من را نسبت به مردها برگرداند؟
    زن عمو: عزیزم یه لحظه بیا.
    با هم به اتاق محمد رفتیم. دستانم را گرفت.
    - عزیزم من ناخواسته حرفهاتونو شنیدم. منظور سهیل چی بود؟ می خواست بیاد خواستگاری؟
    لبخندی زدم.
    - نه زن عمو.
    - پس چی؟
    - هیچی میگه به من فرصت بده تا خودمو ثابت کنم تا من اجازه بدم بیاد خواستگاری.
    - پسر خل و چل غلط کرده، نخواد یه وقت رابـ ـطه بگیره باهات؟
    خندیدم.
    - نه زن عمو شما که من رو می شناسین. من که اهل این حرفا نیستم؛ اگر هم بخواد که می دونم نمی خواد، هرگز قبول نمی کنم.
    - می دونم عزیزم. دخترمونو خوب می شناسم. حالا که فرصت می خواد بذار خودشو ثابت کنه تا ببینی که به پات میمونه.
    - نمی دونم. نمی خوام بهش فکر کنم.
    - باشه عزیزم. بیا بریم بیرون. عمو و مائده مشکوک میشن.
    بیرون رفتیم. سهیل هم بیرون نشسته بود. پس از خوردن میوه بلند شدند. حالت چهره ی سهیل زمین تا آسمان هنگام خداحافظی تغییر کرده بود. مائده خانم من را بوسید و رفت. آن ها که رفتند، رو به عمو گفتم:
    -عمو جون؟
    - جانم دخترم؟
    - لطف می کنین من و برسونین.
    زن عمو دستم را گرفت.
    - امشب پیش ما بمون، محمدم نیست. فردا میگم عمو ببرت خونه.
    - نمی خوام مزاحمتون بشم.
    عمو: دختر دیوانه این حرفا چیه.
    لبخندی زدم. زن عمو من را به اتاق محمد راهنمایی کرد. چادرم را آویزان کردم. چادر گلدار ریز سفیدی را در دستانم گذاشت.
    - چیز دیگه ای احتیاج نداری؟
    -نه زن عمو ممنون.
    - باشه عزیزم، شبت بخیر.
    او که رفت در فضای نیمه تاریک اتاق روی تخت نشستم. به لبه ی تخت تکیه دادم. سهیل تمام فکرم را مشغول کرده بود، نمی دانستم آخر و عاقبت چه می شود؟

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    به نام خدا
    سلام خدمت دوستان عزیز، ممنون که رمان رو دنبال می کنین باعث خوشحالی منه، ممنون میشم نظرات ارزشمندتونو در صفحه ی پروفایلم ببینم. منتظر رایتون در نظر سنجی هستم. تشکر[HIDE-THANKS][
    صدای بارش باران که به پنجره ی اتاق می خورد، من را به خودم آورد. از روی تخت پایین آمدم و به کنار پنجره رفتم. آن را باز کردم. بوی خوش باران را به ریه هایم فرستادم. صدای رعد و برق یکدفعه ای باعث شد از پنجره فاصله بگیرم. به شدت ترسیدم. پنجره را بستم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
    فردا صبح همه سحرخیز پای میز صبحانه بودیم که زنگ در را زدند. من رفتم تا در را باز کنم. محمد با چشم هایی قرمز و صورتی آشفته سلام کرد.
    - خسته نباشی.
    به زور لبخندی زد.
    - ممنون.
    زن عمو با شنیدن صدای محمد سریع به هال آمد.
    - الهی دورت بگردم مادر، اومدی؟
    محمد: سلام مامان.
    - سلام پسرم. بیا بریم صبحانه.
    محمد دستی به چشم هاش کشید.
    محمد: خیلی خسته ام می خوام بخوابم.
    زن عمو: باشه عزیزم
    محمد رفت. زن عمو به من نگاه کرد.
    - بمیرم واسه بچم چقدر خسته بود، تمام تلاشش اینه سریع کاراشو انجام بده تا عروسی بگیرن.
    لبخندی زدم.
    - ان شاالله به زودی.
    زن عمو: ان شاالله دخترم.
    پس از خوردن ادامه ی صبحانه ام، عمو من را رساند. زن عمو خیلی خواهش کرد تا بمانم؛ اما دلم می خواست خانه ی خودمان بروم. با سحر تماس گرفتم تا جزوه ی استاد بهرمان را با خود بیاورد و برایم تدریس کند.
    لازانیا درست کردم و در فر گذاشتم که زنگ خانه را زدند. سحر بود. به حیاط نگاهی انداخت.
    - تنبل یه سر و سامونی به حیاط بده، شمعدونی های بیچاره رو نگاه کن تو رو خدا.
    لبخند تلخی زدم.
    - قرار از اینجا برم، دیگه حال و حوصله ی تمیزشو ندارم.
    سحر متعجب دست به شانه ام زد.
    - یعنی چی؟ دیوونه شدی؟
    -آره.
    - آخه چرا؟
    - بیا بریم تو برات میگم.
    واردشدیم. سحر چادرش را آویزان کرد.
    - به به، فاطمه چه بوهای خوبی میاد.
    - لازانیا پختم.
    من را بغـ*ـل کرد.
    - ایول عاشقتم.
    - می دونستم دوست داری.
    روی تخت با هم نشستیم. کوله اش را روی زمین گذاشت. سحر نفس عمیقی کشید. نگاهش کردم چشمانش پر شد. با دیدنش من هم بی اراده اشک ریختم.
    سحر: جای مادرت خالی، بدونش این خونه چقدر سوت و کوره.
    بغض لعنتی چانه ام را هنگام حرف زدن می لرزاند.
    - سحر خواهش می کنم ادامه نده.
    سحر: حتما دلیل فروشت همینه؟
    اشک هایم را پاک کردم.
    - آره. دیگه نمی تونم سحر. می خوام از دست همه فرار کنم.
    سحر: دیوونه خدا شفات بده.
    میان اشک هایم خندیدم.
    - شوخی کردم. اوف چقدر دلم گرفته.
    سحر: پاشو پاشو این پرده ها رو کنار بزن. والا دل منم گرفت.
    خودش بلند شد. پرده ها را کنار زد. فضای خانه روشن تر شد.
    سحر: خب پاشو سفره رو بچین ناهار بخوریم تا جون داشته باشم بهت درس بدم.
    - چشم.
    به طرف آشپزخانه می رفتم که بلند داد زد.
    - ای من به فدای چشمت.
    خندیدم و زیر لب دیوانه ای نثارش کردم. سفره را پای بخاری چیدم. لازانیای چرب و چیلی، دوغ و سس قرمز تند.
    سحر: وای چیکار کردی؟
    با دست اشاره کردم.
    - بفرمایید خانم.
    پس از خوردن و شستن ظرف ها سر جزوه رفتیم. نکات را برای خودم یادداشت برداری کردم. سخت بود تا این همه مبحث را فشرده به حافظه بسپرم؛ اما چاره ای نبود.
    شب بود که سحر قصد رفتن کرد پس از تشکر فراوان برایش تاکسی گرفتم و او رفت. با مرور دوباره ی مبحث ها، ساعت ۱۱شد و من با شکم گرسنه، تخم مرغ برای خودم پختم و خودم.
    سه روز به سرعت گذشت. روزهای تکراری که فقط سر در جزوه می گذشت. از دوستانم کمک خواستم و با یادداشت برداری جزوه هایشان و تدریس کم و کاستشان روزم را می گذراندم. خورد و خوراکم هم که با حاضری می گذشت.
    با صدای موبایلم، سر از روی بالش برداشتم. چقدر خسته بودم. ساعت ۹ صبح بود. با دیدن اسم احدی سریع پاسخ دادم.
    - سلام استاد.
    - سلام خانم مهراد. خوبین؟ خواب که نبودین؟
    دستی به موهایم کشیدم.
    - نه استاد. بفرمایید.
    - خواستم بگم عصر، بعد از کلاسم ساعت۵ منتظرتون هستم.
    - چشم، ممنون.
    پس از قطع تماس به حمام رفتم. پس از حمام موهای بلندم را سشوار کشیدم و بالای سرم جمع کردم. ناهار برای خودم استانبلی درست کردم. ناهارم را خوردم. باز سر در جزوه فرو بردم. ساعت۴بود که لباس پوشیده سر خیابان ایستادم و تاکسی خواستم. نیم ساعت گذشت تا به دانشگاه رسیدم. سحر من را دید و به کنارم آمد.
    - خوش اومدی، دانشگاه رو منور کردی.
    - لوس، کلاس بودی؟
    -آره با استاد احدی. راستی فاطمه؟
    -جونم؟
    -از مینا و زهرا شنیدم که ازشون کمک خواستی، چرا به خودم نگفتی؟
    - عزیزم نمیشه که هر روز مزاحم تو بشم، گرچه تدریس تو خیلی بهتر جواب میده.
    - ببین فاطمه هیچ کدوم از ما نمی تونیم مثل استادامون باشیم. اونا که خودشون واسه کمک بهت پیش قدم شدن، چرا ازشون نخواستی؟
    لبخند تلخی زدم.
    - به خاطر هزینه اش، هنوز پول مراسم رو به عموم ندادم. نمی خوام زیر دینِ کسی باشم. همین کلاس احدی رو اگه مجبور نبودم شرکت نمی کردم. مبحث های فیزیک تدریسش کار هیچ کدوم از بچه ها نیست.
    - چی بگم والا. پس با احدی کلاس داری، بگو چرا کلاس و تندی تمومش کرد، واسه خانم بود پس.
    - چرا؟ یعنی کلاس و زود تموم کرد؟
    نگاهم کرد و خندید.
    - زود!
    من هم خندیدم و گفتم.
    - کوفت. برم که احدی منتظرِ.
    - آره برو عاشق رو منتظر نذار.
    پس کله اش زدم.
    - دیوانه.
    خندید. با خنده از او جدا شدم. وارد ساختمان شدم. با دیدن استاد احدی روی پله ها که با یکی از شاگردان پسرش در حال گفتگو بود، سر تکان دادم. برایم با لبخند سر تکان داد و اشاره کرد تا منتظرش بمانم.
    با صدای زنگ موبایلم، حواسم به سمت کوله ام رفت، چون صدا از کوله ام می آمد. زیپش را باز کردم و موبایلم را بیرون کشیدم. با دیدن شماره ی سهیل نفس عمیقی کشیدم. پاسخ دادم.
    - سلام.
    پر انرژی گفت:
    -سلام فاطمه خانم خوب هستین؟
    -خوبم آقا سهیل، کارم داشتین؟
    -احوالتونو می خواستم بپرسم.
    - ممنون، راستش دانشگاه هستم. کلاس دارم بعدا تماس می گیرم.
    پنچر شدنش را از پشت موبایل فهمیدم.
    - ببخشید خانم مهراد.
    تماس قطع شد. به سمت استاد احدی برگشتم. لبخندی زدم.
    - ببخشید استاد.
    پوزخندی زد.
    - بله، آقای سهیل.
    به حرف های من گوش می داد؟ به قیافه ی متفکر من نگاهی انداخت.
    - سوتفاهم نشه، تصادفا شنیدم. ایشون خوب هستن؟
    - اشکالی نداره،
    نمی دونم نپرسیدم، احتمالا خوب بودن.
    احدی لحظه ای نگاهم کرد و سپس به سمت پله ها اشاره کرد.
    - بفرمایید.
    با هم به طبقه ی بالا، اولین کلاسی که خالی بود رفتیم.
    نشستم. استاد کیف چرم قهوه ای روشنش را روی میز گذاشت. شالگردنش را از دورش باز کرد و ماژیک آبیش را روی تخته به حرکت در آورد. حواسم را جمع تخته کردم. استاد چند مبحث را فشرده تدریس کرد.
    به تخته زد.
    - خب متوجه شدین خانم مهراد؟
    - بله استاد ممنون.
    در ماژیکش را بست.
    - خب تا اینجا باشه، لطفا اینا کار بشه، بقیش برای جلسه ی بعد تمومش کنیم.
    سر تکان دادم.
    - خانم مهراد می دونم سختتونه؛ اما چاره ای نیست، فقط اینطوری میشه خودتونو برسونید.
    وسایلم را جمع و جور می کردم و به حرف هایش نیز گوش می دادم.
    - ممنون استاد، من راضیم تمام تلاشمو می کنم.
    استاد هم کیف و شالگردنش را برداشت. کیفم را روی شانه ام انداختم.
    - خانم مهراد؟
    نگاهش کردم، خیره ی چشمانم بود. دلم ریخت.
    - بله استاد؟
    -شاید بگید فضولیه؛ اما برام اهمیت داره. بچه ها راست میگن که شما می خواین طلاق بگیرین؟
    زیر نگاه سنگینش در حال آب شدن بودم. قلبم با سرعت می تپید.
    نگاهش کردم. در نگاهش بی قراری می دیدم. فراری از نگاهش، سریع گفتم:
    -ببخشید استاد من دیرم شده.
    - خانم مهراد یه لحظه وایسین.
    با سرعت کلاس را ترک کردم. تمام بدنم عرق سرد نشسته بود. تند پله ها پایین میامدم. نمی توانستم لحظه ی دیگری در این ساختمان بمانم. خنده دار بود، احدی لولو خورخوره بود که از دستش فرار می کردم؟ می ترسیدم، از ادامه های حرف هایش، از چشم هایش که خواستن را فریاد می زد، می ترسیدم. وارد محوطه شدم. نزدیک در خروجی بودم که صدایش را شنیدم.
    - خانم مهراد، یک لحظه لطفا.
    با دیدن سهیل که تکیه داده به ماشین منتظرم ایستاده بود، احدی را از خاطر بردم. او این جا چه می کرد؟ با دیدنم به سمتم آمد. احدی را دید و ابروهایش سخت به هم گره خوردند.
    - شما این جا چیکار می کنید؟
    سهیل نگاهش بین من و احدی که احتمالا دیگر نزدیکمان شده بود، در گردش بود، آرام و با تحکم، با اعصابی داغان گفتم:
    -من ازت خواستم بیای که اومدی؟ چرا اینجایی؟
    سهیل: گفتی دانشگاهی، گفتم بیام دنبالت تا با هم بریم. این اطراف بودم.
    داغ کرده بودم، کارهای سهیل، رفتار احدی و حرف هایی که شاید بعدا به خاطر کارهای سهیل پشتم بود، من را به نقطه ی جوش رساند.
    - نمی خوام. نمیام.
    سهیل با التماس نگاهم کرد.
    - آخه چرا؟ مگه چه اشتباهی کردم؟
    رو برگرداندم، استاد احدی به ما نگاه می کرد، حتی قدمی هم بر نمی داشت.
    سهیل: فاطمه نگام کن.
    به سهیل نگاه کردم.
    سهیل: به خاطر اون مرتیکه ی هیزه؟
    - خفه شو، آخه چرا منو نمی فهمی؟
    سهیل: من معذرت می خوام. بیا بریم با هم صحبت می کنیم.
    ناچار به طرف ماشینش رفتم. سوار ماشین شدم، احدی همچنان من را نگاه می کرد. سهیل سوار شد و حرکت کرد. اعصابم حسابی خرد بود. از شیشه ی ماشین به خیابان ها نگاه می کردم. حرف های احدی در سرم چرخ می خوردند.
    سهیل: بریم کافه ای تا با هم صحبت کنیم.
    - من رو برسون خونه خواهش می کنم.
    سنگینی نگاه سهیل را حس می کردم، ولی نگاهش نمی کردم. آرام باشه گفت. به در خانه که رسیدیم بدون آن که تعارفش کنم از ماشین پیاده شدم و در خانه را بستم. صدای جیغ چرخ های ماشینش، گوشم را آزار داد. وارد خانه شدم. کوله ام را پرت کردم و با چادر روی تخت مادرم که هنوز جمع نشده بود، نشستم. دست به سرم گرفتم. با صدای زنگ موبایلم به خود آمدم. صدایش از کوله ام بلند می شد. با پاهایی سست، سمتش رفتم. شماره ی احدی بود، خدایا چه کار کنم؟، نفس کلافه ای کشیدم و پاسخ دادم.
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. لطف می کنید اگر نظرتونو در مورد این قسمت در صفحه ی پروفایلم بنویسید. تشکر[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    - بله؟
    احدی: چرا نمیگی پای کسی مثل سهیل وسطه، چرا حرف نمی زنی؟ مگه بچه ای که فرار می کنی؟
    -استاد من...
    -به من گوش کن. من هنوز حرفم تموم نشده، به نظر تو خواسته ی دلم رو گفتن، جرمه7؟ کسی رو دوست داشتن جرمه؟
    قلبم با تمام سرعت می تپید.
    - پای هیچ کس وسط نیست، آقای احدی من هنوز زن عادلم، پس نمیتونه پای کسی وسط باشه و این که اگه رفتم چون ترسیدم، اونقدر مارگزیده شدم که از ابراز علاقه ی مردها فرار کنم، منظورم به شما نیست، مردها هم همه بد نیستن؛ اما من دیگه نمی تونم.
    هر دو سکوت کردیم، پس از لحظه ای گفت:
    - بهتون حق میدم؛ اما فرصت دادن به کسی که دوستت داره، می تونه علاج باشه.
    از حرف های تکراری خسته بودم، همه مثل هم فکر می کردند، روح زخمی من هیچ کدام را نمی توانست باور کند.
    - خانم مهراد؟
    - بله؟
    - می خوام حضوری باهاتون صحبت کنم، میتونین جلسه ی بعد، بعد از کلاس بمونین؟
    نفس عمیقی کشیدم. باید حرف هایش را می شنیدم، به قول خودش بچه که نبودم.
    - باشه.
    - ممنونم.
    تماس را قطع کردم. دوباره موبایلم زنگ خورد، کلافه نفسم را بیرون فرستادم. با دیدن شماره ی عمو، از این که سهیل یا احدی نبود، خوشحال شدم.
    - سلام عمو جون.
    - سلام خوشگل عمو، خوبی؟
    - ممنون عمو، جونم کارم داشتین؟
    - فردا عصر بریم بنگاه، یه جای مناسب واست پیدا شده، بیا ببین پسندت هست؟
    - چشم، خیلی ممنون.
    - قربانت عمو، راستی شب ترنم میاد پیشت تا تنها نباشی.
    - بازم ممنون.
    پس از خداحافظی تماس را قطع کردم، بی حال و حوصله روی تخت دراز کشیدم، خسته از افکار منفی، چشمانم را بستم و خواب با آرامش من را با خود برد.
    با صدای زنگ خانه از خواب بیدار شدم. وای چقدر خوابیده بودم. سریع چادرم را برداشتم از هال تاریک گذشتم. چراغ حیاط را روشن کردم. ترنم دم در بود. نگاهی به من کرد.
    - خواب بودی؟
    - آره.
    خندید.
    - با خرس نسبتی داری؟
    با دست اشاره کردم، وارد شد.
    - بیا حالا بهت میگم.
    وارد هال شدیم که موبایل ترنم زنگ خورد.
    ترنم: سلام محمد، خوبی؟ آره رسیدم. باشه ممنون.
    قطع کرد، نگاهش کردم.
    - عاشق شیدا بود؟
    خندید. چراغ هال را روشن کردم. ترنم روی تخت نشست. من هم به آشپزخانه رفتم تا چای بار بذارم.
    ترنم: فاطمه تو تنها تو این خونه ی درندشت نمی ترسی؟
    به کنارش آمدم و نشستم.
    - ترسیدن که آره می ترسم، ولی ذهنمو زیاد مشغولش نمی کنم.
    ترنم: خوب کاری می کنی. میگم من امشب ماشین دارم، موافقی بریم بیرون دوری بزنیم. حال و هواتم عوض میشه.
    فکر بدی نبود، حتما حالم را کمی عوض می کرد.
    - باشه بریم.
    ترنم: پس برو زیر کتری رو خاموش کن.
    - می خوای یه چای....
    ترنم: نه دیگه، برو خاموش کن، سریع آماده شو.
    به طرف اتاقم رفتم. شال سرمه ای رنگ ساده ام را برداشتم، تونیک مشکی پوشیدم. چادرم را سر کردم. ترنم در چارچوب در نگاهم می کرد.
    ترنم: عالی شدی فاطمه.
    برگشتم و نگاهش کردم.
    - ممنون عزیزم.
    پس از قفل کردن در و پیکر خانه، با هم سوار ماشین، پژوی ۲۰۶ ترنم شدیم. کمی خیابان گردی کردیم و پس از آن، رو به روی کافه ای نگه داشت.
    ترنم: این جا پاتوق من و چندتا از دوستامه. همه چیزش عالیه. خیلی معروفه.
    - بریم ببینیم.
    پیاده شدیم. وارد شدیم. فضای نیمه تاریک و پارکت های قهوه ای سوخته و دیوارهای ام دی اف به همان رنگ، موزیک ملایمی که فضای کافه را پر کرده بود، حس آرامش را به وجودت تزریق می کرد. راهروی مستطیل شکل که به پیشخوان کافه می رسید را جلوتر آمدیم. کمی جلوتر دنج تر بود، میز آخری دورش حسابی شلوغ بود. یک نفر بینشان گیتار می زد. فکر کردم که عادل را آن جا دیدم. باز نگاهشان کردم، آره خودش بود. تولد بود؟ کیک بزرگی صاحب کافه به سمتشان می برد. عادل ایستاد، زیر گوش دوست دخترش چیزی گفت و او خندید. با تمام وجود خرد شدن و شکستنم را دیدم. عادل بی اختیار نگاهش به من افتاد. هر دو خیره به هم نگاه کردیم. متنفر به جمعشان قدم برداشتم. هیچ چیز دست خودم نبود. عادل ترسیده، خود را به من رساند. ترنم دستم را می کشید.
    عادل رو به رویم ایستاد، پوزخندی زدم.
    - چیه؟ چرا ترسیدی؟
    عادل: برای چی اینجا اومدی؟ از اینجا برو.
    پوزخندی زدم.
    - میترسی مراسمتو خراب کنم؟
    عادل با تحکم و اشاره ی دستش، گفت:
    -گفتم از این جا برو.
    مثل خودش محکم و جسور جلویش در آمدم.
    - خفه شو، مگه مال تواِ؟ دلم می خواد.
    همه با سر و صدای ما ساکت شدند. ترنم دستم را گرفت.
    - بیا بریم فاطمه، همشون گم بشن برن به درک.
    دستش را پس زدم. my friend عادل به سمتم آمد. با تنفر خیره اش شدم. حالم از او و عادل بهم می خورد.
    my friend عادل: به چه حقی اینجایی؟ کی تو رو این جا راه داده؟
    با دست هایم، فشار عصبی که او و عادل در این مدت زمان، به من هدیه داده بودند را هدیه اش کردم و با تمام وجود هُلش دادم.
    محکم به دختره ای که پشت سرش ایستاده بود، خرد.
    عادل هم با دیدن افتادن دوست دخترش، با دستانش به سـ*ـینه ام ضربه زد و هُلم داد. محکم به دیوار خوردم. درد را با تمام وجود چشیدم. آخ بلندی گفتم. ترنم بر سرش فریاد زد.
    - خدا لعنتت کنه، تو یه آشغال عوضی هستی. برو پی هـ*ـر*زه گریت، خدا لعنتت کنه که دختر مردم رو کُشتی. فکر نکن بی کسه، بیچارت می کنیم.
    عادل: خفه شو، از این جا گم شین تا به پلیس زنگ نزدم.
    هیچ کس به مرد کافه چی که آن وسط میانه داری می کرد، محلی نمی داد. اشک روی گونه ام راه یافت. چه درد عمیقی انتهای قلبم را می سوزاند. چقدر حقیر بودم.
    ترنم: خفه شو، پلیس بیاد اول خود گوهتو می گیره. از دستت شکایت می کنیم. آهای خانما، آقایون، خوب گوش کنین، این آقا هنوز طلاق نگرفته با یکی دیگه جیک تو جیک شده، حالا دور و بر این آشغال و پر کنین تا افکارتونو مثل خودش فاسد کنه.
    عادل: برین به جهنم لعنتیا. هر غلطی خواستین بکنین.
    چشم باز کردم. به سمتم می آمد. دست های گرمش مرهم دست های سردم شد.
    ترنم: پاشو عزیزم.
    همه در سکوت نگاهمان می کردند. ایستادم. کمکم کرد تا به بیرون برویم.
    با دیدن علی که نزدیک در ایستاده بود، ایستادیم. با نفرت به چشم های سیاهش زل زدم و با بغضی که گلویم را سخت مالش می داد، گفتم:
    - برو تو. جای تو بینشون خالی بود.
    خواستیم برویم که مانع شد.
    - وایسا فاطمه، باهات کار دارم.
    بر سرش فریاد زدم.
    - برو کنار. من با تو هیچ کاری ندارم.
    رو به ترنم گفتم:
    - بریم خواهش می کنم.
    از جلویش گذشتیم. سوار ماشین شدیم. عادل را دیدم که بیرون آمد. علی با او دست به یقه شد. صدای دادش را می شنیدم.
    - احمق چیکارش کردی؟
    صدای عادل هم به بلندی علی بود.
    عادل: عوضی اومده بود مجلس ما رو بهم بزنه.
    علی: اَه چقدر تو خری. خدا لعنتت کنه عادل.
    ماشین را روشن کرد. چشمانم را بستم. دست خودم نبود، اشک می ریختم. به ترنم نگاه کردم.
    - چرا امشب؟ چرا باید اینطوری بشه؟
    ترنم با ابروهای گره خورده اش گفت:
    - گریه نکن عزیزم، کاش امشب اینجا نمیومدیم. من نمی دونستم اون عوضی این جا مراسم داره. خدا لعنتش کنه.
    صدای موزیک روی اعصابم رژه می رفت. ترنم با دستش محکم رویش کوبید و خاموش شد.
    ترنم: کمرت طوریش نشد؟ درد نمی کنه؟
    - نه خوبم. اولش خیلی درد گرفت؛ اما الان خوبم.
    ترنم: بخدا اگه تو پی گیریش نکنی، خودم میرم پیش قاضی. چه غلطا عنتر بی شعور. یعنی خاک بر سرش. گوه خورد تو رو هل داد.
    لحظه ای بینمان سکوت بود، اشک چشمانم را پاک کردم. ترنم سکوت بینمان را شکست.
    - فاطمه؟
    غرق در رویاهای باطله بودم، کمرم نیز گاهی تیر می کشید که با سکوت دردش را در خودم پنهان کرده بودم.
    - چیه؟
    - علی دنبالمونه.
    سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
    - ولش کن، بره به جهنم.
    نزدیک خانه بودیم. با دیدن ماشین سهیل، مستاصل به ترنم نگاه کردم.
    ترنم: نگران نباش، رد کردنش با من.
    پیاده شدیم. ماشین علی را دیدم که کمی آن طرف تر ایستاد. ماشینش را خاموش کرد. ترنم کمکم کرد تا پیاده شوم. سهیل به سمتمان آمد.
    سهیل: چی شده فاطمه؟ چرا اینجوری هستین؟کجا بودین شما دوتا؟
    سنگینی نگاه علی را حس می کردم. سهیل به علی اشاره کرد.
    - این این جا چیکار داره؟
    بی حال تر از آن بودم که پاسخی برای سهیل داشته باشم.
    ترنم: آقا سهیل یه کم آروم بگیر.
    خود من هم متوجه بودم، حرص خوردنش را در کلامش حس می کردم. حال خراب من حال او را هم خراب کرده بود.
    ترنم: رفتیم کافه، تصادفا عادل و دوست دخترش اونجا بودن، هیچی دیگه دعوا شد. فاطمه رو هل دادن، کمرشو داغون کردن.
    با یادآوری باز بغض کردم. سهیل با چشم های قرمزش به علی نگاه کرد و با دو به سمتش رفت. بر سرم کوبیدم.
    - خاک بر سرم. ترنم جلوشو بگیر. الام می کُشتش.
    ترنم من را به دیوار تکیه داد و سریع به سمتشان رفت. مُشتی که سهیل روانه ی صورت علی کرد، باعث شد خون از بینیش راه بیفتد. با درد چشم هایم را بستم، انگار که به قلبم خنجر زده اند. لعنت به دل من.
    چشم باز کردم.
    صدای ترنم را می شنیدم.
    - آقا سهیل ولش کن.
    علی محکم دستهای سهیل را گرفت و از خودش جدا کرد. صورت بر افروخته اش و تیله ی آتشین چشم هایش، من را ترساند. به قفسه ی سـ*ـینه ی سهیل زد.
    - تو کی فاطمه ای؟ تو رو سننن؟
    سهیل: دوسش دارم، نمی ذارم تو و اون داداش عوضی تر از خودت عذابش بدین.
    علی انگار شوکه شده بود. مدام نگاهش بین من و سهیل چرخ می خورد. سهیل را پس زد و با قدم های محکم سمت من آمد.
    ترنم: یا خدا بیا برو آقا علی، تو رو خدا شر درست نکن.
    نزدیکم آمد. با چشم های قرمزش خیره ی نگاهم شد. صدایش از خشم دو رگه شده بود.
    - تو هم اینو دوست داری؟
    سهیل: به فرض که آره، چه غلطی می خوای بکنی؟
    علی برگشت و سهیل را نگاه کرد.
    - گمشو با تو نبودم.
    باز سمت من برگشت.
    - بگو دوسش داری؟ بگو تا جواب اینو بدم؟
    سهیل، علی را هل داد.
    خسته از مشاجره و فشار کمر دردم، فریاد زدم.
    - برین گم شین. دعواهاتونو به خراب شده های خودتون ببرین. از اینجا برین.
    ترنم آمد و من را بلند کرد.
    ترنم: پاشو بریم داخل عزیزم.
    در را باز کرد. سر و صدا خوابید. سهیل با اعصابی داغان لگد به ماشینش زد. علی هم که با دستش بینیش را که خونی شده بود، پاک می کرد.
    وارد شدم. رو به ترنم گفتم.
    - بگو برن، خواهش می کنم.
    می ترسیدم باز بخواهند دعوا کنند. نگران بودم.
    ترنم لحظه ای سریع رفت و برگشت. به هال قدم گذاشتیم. روی تخت مادرم خوابیدم.از درد کمر و اتفاقات پیش آمده اشک می ریختم. ترنم به کنارم آمد.
    ترنم:عزیزم تو رو خدا گریه نکن.
    - کمرم ترنم.
    ترنم: تو که گفتی درد نداره.
    - الان داره.
    لباسم را بالا زد. هین بلند ترنم من را ترساند.
    - خاک بر سرم. کمرت خیلی کبود شده، پاشو پاشو بریم بیمارستان.
    - نمی خوام خوب میشم.
    ترنم: پاشو فاطمه من و از نگرانی نکُش.
    - خواهش می کنم ترنم. بذار استراحت کنم، فقط مرهمی براش بیار.
    ترنم بی حرف بلند شد و پس از لحظه ای با کیسه ی یخ برگشت. چشمانم از درد باز نمی شدند. دلم از تنهایی و بی کسی ام می لرزید. مادری که دیگر نبود تا مرهم و دوایم باشد.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا