- عضویت
- 2019/01/12
- ارسالی ها
- 209
- امتیاز واکنش
- 4,006
- امتیاز
- 416
- سن
- 30
سلام خدمت دوستان عزیز. این پست تقدیم به @دیحون و@سمیه ا@ نگارNegar. ممنون از نظرات خوبشون.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. ترنم کنارم، پایین خوابیده بود. کمرم انگار که کوفته شده باشد. ضربه ی دیشب حسابی کاری بود. ترنم چشم هایش را باز کرد. نشست.
ترنم: چطوری؟ بهتری؟
- نه، انگاری بدترم.
ترنم: پاشو دختر یه آبی به صورتت بزن، بریم یه سر بیمارستان.
- باشه، من و ببخش ترنم.
ترنم لبخندی زد.
ترنم: تو رو خدا این حرفارو نزن. تو الان مثل خواهرمی. باور کن بیشتر از اون دوستت دارم.
لبخندی زدم.
- منم همینطور.
نمی توانستم خم شوم. به محض خم شدن درد عجیبی کمرم را می گرفت.
ربع ساعت بعد بود که آماده، به سوی بیمارستان می رفتیم. رو بروی بیمارستان پارک کرد. همان لحظه موبایل ترنم زنگ خورد. نگاهم کرد.
ترنم: محمدِ، بهش بگم؟
- نه تو روخدا. هیچی بهش نگو.
سر تکان داد. ترنم با محمد صحبت می کرد و من از شیشه ی ماشین به بیمارستان خیره شده بودم.
ترنم صحبتش تمام شد.
ترنم: احوالتو پرسید، گفتم خوبی.
- خوب کاری کردی.
از ماشین پیاده شدم. به سمت اورژانس رفتیم. دکتر کبودی هایم را دید و گفت:
- احتمالا کوفته شده، باز براتون یه عکس اورژانسی می نویسم، همین جا انجام بدین. نتیجشو ببینم.
ترنم در گوشم گفت:
- خدا کنه چیزی نشده باشه.
کمکم کرد تا بلند شوم. پس از گرفتن نوبت، نشستیم. ربع ساعت بعد بود که صدایم زدند. در اتاق قرمز رنگ تاریکی نشستم. در اتاق را بستند، لحظه ای بعد بود که خانمی در را باز کرد.
- عزیزم بیا بیرون.
پس از دقایقی، عکس از کمرم را تحویل دادند و دوباره به اورژانس رفتیم، چون کسی در نوبت نبود، سریع داخل رفتیم. دکتر عکس را دید، با لبخند نگاهم کرد.
- خداروشکر مشکلی نیست، همون کوفتگی شدید، ان شاالله خوب میشه. یه سری دارو می نویسم. استفاده کنین تا سریع خوب بشین.
ترنم کنار گوشم گفت:
- خداروشکر، حالا باید نذرمو ادا کنم.
با لبخند نگاهش کردم.
- واقعا نذر کردی؟
ترنم: آره بخدا، تو که از دیشب منو کُشتی. برات یه پاکت شکلات نذر کردم.
دهنم را کج کردم.
- یه گاوی، گوسفندی، شکلات؟؟
خندید.
ترنم: نه مثل این که خوب شدی. کمرتم که روبراه شد.
با تکان خوردن روی صندلی آخ گفتم.
- نه چی چی، دارم می میرم بابا.
خانم دکتر که می خندید، نسخه را بلند کرد.
- خانما اگه صحبتتون تموم شده، بفرمایید نسخه اتون.
ترنم بلند شد.
- وای ببخشید خانم دکتر.
نسخه را گرفت. کمکم کرد بلند بشم، با تشکر بیرون آمدیم. پس از گرفتن نسخه، سوار ماشین شدیم.
ترنم: بریم جایی یه صبحونه تو رگ بزنیم.
- نه نه تو رو خدا، خیلی من شانس دارم دوباره عادل و دوست دخترش جلومون سبز میشن.
ترنم خندید.
- واقعا خیلی بد شانسی.
ماشین حرکت کرد. موبایلم زنگ خورد. شماره ی سهیل بود. کلافه نفسم را فوت کردم.
ترنم: کیه؟
- هیچی آقا سهیل.
ترنم: می خوای بده من جوابشو بدم.
- آره بیا من الان اصلا حوصله ندارم.
موبایل را به دست ترنم دادم. پاسخ داد.
- سلام آقا سهیل خوبی؟ نه خوبه. الان از بیمارستان اومدیم. هیچی نیست. آره داریم میایم خونه. آقا سهیل خواهش می کنم دیشب خیلی درد داشت، این بحث ها خسته اش کرده. چند روز نباشین. بذارین استراحت کنه. نه باشه، حتما خداحافظ.
موبایل را به دستم داد.
ترنم: خیلی نگرانت بود. دلش می خواست صداتو می شنید. گفت میاد اونجا، ازش خواهش کردم که نیاد.
سرم را پشتی صندلی تکیه دادم.
- خسته ام ترنم. باور نمی کنی این روزا چه فشاری روی منه.
دستش را از روی فرمان برداشت و دستم را گرفت.
ترنم: می فهممت عزیزم. نگران نباش، کنارتم قربونت برم.
به خانه رسیدیم. ترنم سریع دوتخم مرغ نیمرو کرد و نان و کره و پنیر، روی میز آشپزخانه چید.
برایم لقمه ای گرفت و دستم داد.
ترنم: بخور میگم ضعف کردیما.
- آره بدجور.
از دیشب چیزی نخورده بودیم، برای همین، اینقدر گرسنه بودیم.
- راستی عصر با عمو قرار دارم.
ترنم متعجب گفت:
ترنم: چه قراری؟ اون وقت با این کمرت؟
- من باید حتما برم بنگاه، واسه خونه.
با التماس نگاهش کردم و ادامه دادم.
- تو رو خدا چیزی به عمو نگو، نمی خوام این قرار به تعویق بیوفته.
ترنم: من به عمو چیزی نمیگم؛ ولی تو با این کمرت که نمیتونی بری.
- چرا میرم. میخوام هرچه زودتر، جابه جا بشم. خسته ام از این همه بحث و دعوا و کشمکش، از این جا که برم آدرسمو به هیچ کس نمیدم.
ترنم خندید.
ترنم: چقدر ساده ای تو دختر، دو روز نشده پیدات می کنن، مخصوصا سهیل.
- می دونم، می خوام حداقل امتحانامو، بدون فکر مشغولی بدم، این ترم اگه بیفتم کارم زارِ. ترم بعدی ارشدِ قرار توی آزمایشگاه مشغول به کار بشیم، نمی خوام از دستش بدم.
ترنم دست هایش را زیر چانه اش زد.
ترنم: راستش بهت حق میدم، کلاف زندگیت زیادی به هم پیچیده شده.
لبخند تلخی زدم.
- آره بدجور.
ترنم: باور کن خیلی نگرانتم. عصری خیلی مراقب خودت باشیا.
- چشم عزیزم.
ترنم کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم. خودش هم مشغول آشپزی شد. موبایلم را به دست گرفتم و به بازی با آن مشغول شدم. یکدفعه در فضای مجازی برایم پیامک آمد. بازش کردم. شماره ای ناشناس بود.
- سلام علی ام، حالت چطوره؟ بهتری؟
هجوم خون به صورتم را حس کردم. آنلاین بود. دست و دلم می لرزید، باز جدال بین عقل و قلبم شروع شد. با اعصابی داغان از آن خارج شدم شدم و گوشیم را کنار گذاشتم.
ترنم به کنارم آمد. داروهایم را در دست داشت. داروهایم را خوردم و یک پماد بود که ترنم کمرم را چرب کرد.
رو به شکم دراز کشیده بودم.
ترنم: میتونی همینطوری بخوابی؟
- آره مشکلی نیست.
موبایلم زنگ خورد.
- ترنم ببین کیه.
ترنم: عموته، چیکار می کنی؟ جواب میدی؟
-آره بذار در گوشم.
جواب دادم.
- سلام عموجون.
- سلام عزیزم. عصر ساعت ۴میام دنبالت، آماده باش.
- چشم ممنون.
تماس قطع شد.
ترنم: دیوونه قرار شد بری؟
سر تکان دادم. ترنم رفت تا با محمد با موبایل صحبت کند. من هم فکرم مشغول علی شد. قلبم بی قرار می تپید. چشم هایم را روی هم گذاشتم. اجزای صورتش در ذهنم جان گرفتند. تیله های سیاهش که قلبم را بی اراده می لرزاند، پیشانی بلندش، موهای مشکی خوش حالتش، چشم های متوسط و بینی قلمی و لبهای ریز، هیکل و استایل مردانه اش، قد بلند و اندامی که نه چاق بود و نه لاغر، فقط دلخواه بود. همه و همه، قلبم را بی قرار و بی تاب می کرد؛ اما این عقلم بود که سفت و سخت سر جنگ برداشته بود، فریاد می زد، دوستش داشته باش تا او هم مثل برادرش با تو رفتار کند، دوستش داشته باش؛ اما او که تو را نمی خواهد، دوستش داشته باش، رفتار خودش و خانواده اش را دیدی؟ هواداری و هواخواهیشان را دیدی. فقط اظهار پشیمانیشان که آن هم که در سرشان بخورد.
ترنم: بهتری فاطمه؟
نفس کلافه ای کشیدم و چشم هایم را باز کردم. صورتش، پایین تخت، نیم رخم را می کاوید.
- خوبم عزیزم.
ترنم: محمد سلامتو رسوند، گفتش عصر با بابا میاد تا برین بنگاه.
- باشه، دستش درد نکنه.
ناهار خوشمزه ای که ترنم درست کرده بود را خوردیم. قرمه سبزی که دست پختش، من را یاد غذای مادرم می انداخت.
- خیلی عالی شده ترنم
ترنم: نوش جونت.
ساعت نزدیکی چهار بود، هر دو آماده منتظر عمو و محمد بودیم.
محمد به موبایل ترنم زنگ زد و گفت که بیرون بیاییم.
دم در منتظر بودیم که ماشین را سر کوچه دیدم.
ترنم: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
- نه خوبم، نگران نباش.
ماشین روبروی خانه نگه داشت، محمد با دیدن ترنم، خوشحال از ماشین پیاده شد.
- سلام خانما، روزتون بخیر.
لبخندی زدم.
- البته بیشتر روز ترنم بخیر.
محمد: ایول زدی وسط خال.
با عمو حال و احوالی کردیم، در حالی که برای محمد چشم غره می رفتم، گفتم:
- واقعا که.
سپس سوار ماشین شدم. ابتدا ترنم را به منزلشان رساندیم، سپس به طرف بنگاه حرکت کردیم. بنگاه وسطهای شهر بود. وارد بنگاه شدیم. مردی به احترام ما ایستاد. شرایط و ضوابط خانه را گفت. اشاره کرد که در محله ی خوبی هست و از لحاظ قیمت، از جاهای دیگر ارزان تر است. صحبتی از پول رهن نشد. من هم چیزی نگفتم، حتما عمو می دانست که من چه قیمت ملاکم هست.
با بازدید از آن آپارتمان که در جایی خوب قرار داشت. ساختمان های زیبایی که قد کشیده بودند. طبقه ی چهارم رفتیم. پله ها از سنگ مرمر ونرده های چوبی زیبایی که احتمال میدادم، گردو باشد، جلوه ی آپارتمان بود. وارد شدیم هال کوچک مربعی شکل و یک اتاق که در سمت چپش قرار داشت و کنارش سرویس بهداشتی و حمام و سمت چپ هال آشپزخانه ی اپن، تمام ام دی اف سفید بود. به عمو نگاه کردم. در ذهنم مدام پولم را با جایی که در حال دیدنش بودیم، قیاس می کردم.
- عمو جون؟
- جانم دخترم؟
- میشه یه لحظه بیاین.
سر تکان داد.
گوشه ای از هال ایستادیم.
- عمو من فکر می کنم این جا باید خیلی گرون باشه.
عمو لبخندی زد.
- خب باشه، خونه رو قیمت خوبی بر میداره، برای رهن اینجا کافیه.
- نه عمو می خوام قسمتی از پول خونه رو بدم به شما، خرج مراسم رو متحمل شدین.
عمو ابروهایش در هم گره خوردند.
- خجالت بکش دختر، این حرفا چیه. وظیفه ی من بوده، این پول تمام و کمال مال خودته، نوش جونت.
- ولی عمو جون.
- ساکت دیگه حرفی نشنوم.
سر به زیر انداختم.
- چشم، خیلی ممنون.
عمو رفت تا با بنگاه دار صحبت کند، محمد به سمتم اومد.
- آپارتمان بامزه ایه، من که خیلی خوشم اومد.
لبخندی زدم.
- منم دوسش دارم.
باز همگی به بنگاه رفتیم. قرار شد فردا مشتری که برای خانه پیدا شده را بفرستد تا خانه را ببیند و اگر قسمت شد، قرارداد را ببندیم.
با نشستن در ماشین کمرم تیر کشید. چشمانم را روی هم گذاشتم. عمو که از آینه ی ماشین در حال نظاره کردنم بود، گفت:
- عمو خوبی؟ طوریت شده؟
سریع خودم را جمع و جور کردم.
- نه، نه خوبم.
عمو کمی مشکوک نگاهم کرد و پس از لحظه ای چشم از تصویرم در آینه برداشت. به در خانه رسیدیم. پس از خداحافظی کوتاهی رفتند. تصمیم گرفتم تا سر و دستی به خانه بکشم تا مشتری فردا راضی، خانه را بردارد. حیاط خانه را جارو می زدم. دلم بی نهایت گرفته بود، چه سخت بود رفتن از خانه ای که ۲۵سال با من بوده است.
][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. ترنم کنارم، پایین خوابیده بود. کمرم انگار که کوفته شده باشد. ضربه ی دیشب حسابی کاری بود. ترنم چشم هایش را باز کرد. نشست.
ترنم: چطوری؟ بهتری؟
- نه، انگاری بدترم.
ترنم: پاشو دختر یه آبی به صورتت بزن، بریم یه سر بیمارستان.
- باشه، من و ببخش ترنم.
ترنم لبخندی زد.
ترنم: تو رو خدا این حرفارو نزن. تو الان مثل خواهرمی. باور کن بیشتر از اون دوستت دارم.
لبخندی زدم.
- منم همینطور.
نمی توانستم خم شوم. به محض خم شدن درد عجیبی کمرم را می گرفت.
ربع ساعت بعد بود که آماده، به سوی بیمارستان می رفتیم. رو بروی بیمارستان پارک کرد. همان لحظه موبایل ترنم زنگ خورد. نگاهم کرد.
ترنم: محمدِ، بهش بگم؟
- نه تو روخدا. هیچی بهش نگو.
سر تکان داد. ترنم با محمد صحبت می کرد و من از شیشه ی ماشین به بیمارستان خیره شده بودم.
ترنم صحبتش تمام شد.
ترنم: احوالتو پرسید، گفتم خوبی.
- خوب کاری کردی.
از ماشین پیاده شدم. به سمت اورژانس رفتیم. دکتر کبودی هایم را دید و گفت:
- احتمالا کوفته شده، باز براتون یه عکس اورژانسی می نویسم، همین جا انجام بدین. نتیجشو ببینم.
ترنم در گوشم گفت:
- خدا کنه چیزی نشده باشه.
کمکم کرد تا بلند شوم. پس از گرفتن نوبت، نشستیم. ربع ساعت بعد بود که صدایم زدند. در اتاق قرمز رنگ تاریکی نشستم. در اتاق را بستند، لحظه ای بعد بود که خانمی در را باز کرد.
- عزیزم بیا بیرون.
پس از دقایقی، عکس از کمرم را تحویل دادند و دوباره به اورژانس رفتیم، چون کسی در نوبت نبود، سریع داخل رفتیم. دکتر عکس را دید، با لبخند نگاهم کرد.
- خداروشکر مشکلی نیست، همون کوفتگی شدید، ان شاالله خوب میشه. یه سری دارو می نویسم. استفاده کنین تا سریع خوب بشین.
ترنم کنار گوشم گفت:
- خداروشکر، حالا باید نذرمو ادا کنم.
با لبخند نگاهش کردم.
- واقعا نذر کردی؟
ترنم: آره بخدا، تو که از دیشب منو کُشتی. برات یه پاکت شکلات نذر کردم.
دهنم را کج کردم.
- یه گاوی، گوسفندی، شکلات؟؟
خندید.
ترنم: نه مثل این که خوب شدی. کمرتم که روبراه شد.
با تکان خوردن روی صندلی آخ گفتم.
- نه چی چی، دارم می میرم بابا.
خانم دکتر که می خندید، نسخه را بلند کرد.
- خانما اگه صحبتتون تموم شده، بفرمایید نسخه اتون.
ترنم بلند شد.
- وای ببخشید خانم دکتر.
نسخه را گرفت. کمکم کرد بلند بشم، با تشکر بیرون آمدیم. پس از گرفتن نسخه، سوار ماشین شدیم.
ترنم: بریم جایی یه صبحونه تو رگ بزنیم.
- نه نه تو رو خدا، خیلی من شانس دارم دوباره عادل و دوست دخترش جلومون سبز میشن.
ترنم خندید.
- واقعا خیلی بد شانسی.
ماشین حرکت کرد. موبایلم زنگ خورد. شماره ی سهیل بود. کلافه نفسم را فوت کردم.
ترنم: کیه؟
- هیچی آقا سهیل.
ترنم: می خوای بده من جوابشو بدم.
- آره بیا من الان اصلا حوصله ندارم.
موبایل را به دست ترنم دادم. پاسخ داد.
- سلام آقا سهیل خوبی؟ نه خوبه. الان از بیمارستان اومدیم. هیچی نیست. آره داریم میایم خونه. آقا سهیل خواهش می کنم دیشب خیلی درد داشت، این بحث ها خسته اش کرده. چند روز نباشین. بذارین استراحت کنه. نه باشه، حتما خداحافظ.
موبایل را به دستم داد.
ترنم: خیلی نگرانت بود. دلش می خواست صداتو می شنید. گفت میاد اونجا، ازش خواهش کردم که نیاد.
سرم را پشتی صندلی تکیه دادم.
- خسته ام ترنم. باور نمی کنی این روزا چه فشاری روی منه.
دستش را از روی فرمان برداشت و دستم را گرفت.
ترنم: می فهممت عزیزم. نگران نباش، کنارتم قربونت برم.
به خانه رسیدیم. ترنم سریع دوتخم مرغ نیمرو کرد و نان و کره و پنیر، روی میز آشپزخانه چید.
برایم لقمه ای گرفت و دستم داد.
ترنم: بخور میگم ضعف کردیما.
- آره بدجور.
از دیشب چیزی نخورده بودیم، برای همین، اینقدر گرسنه بودیم.
- راستی عصر با عمو قرار دارم.
ترنم متعجب گفت:
ترنم: چه قراری؟ اون وقت با این کمرت؟
- من باید حتما برم بنگاه، واسه خونه.
با التماس نگاهش کردم و ادامه دادم.
- تو رو خدا چیزی به عمو نگو، نمی خوام این قرار به تعویق بیوفته.
ترنم: من به عمو چیزی نمیگم؛ ولی تو با این کمرت که نمیتونی بری.
- چرا میرم. میخوام هرچه زودتر، جابه جا بشم. خسته ام از این همه بحث و دعوا و کشمکش، از این جا که برم آدرسمو به هیچ کس نمیدم.
ترنم خندید.
ترنم: چقدر ساده ای تو دختر، دو روز نشده پیدات می کنن، مخصوصا سهیل.
- می دونم، می خوام حداقل امتحانامو، بدون فکر مشغولی بدم، این ترم اگه بیفتم کارم زارِ. ترم بعدی ارشدِ قرار توی آزمایشگاه مشغول به کار بشیم، نمی خوام از دستش بدم.
ترنم دست هایش را زیر چانه اش زد.
ترنم: راستش بهت حق میدم، کلاف زندگیت زیادی به هم پیچیده شده.
لبخند تلخی زدم.
- آره بدجور.
ترنم: باور کن خیلی نگرانتم. عصری خیلی مراقب خودت باشیا.
- چشم عزیزم.
ترنم کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم. خودش هم مشغول آشپزی شد. موبایلم را به دست گرفتم و به بازی با آن مشغول شدم. یکدفعه در فضای مجازی برایم پیامک آمد. بازش کردم. شماره ای ناشناس بود.
- سلام علی ام، حالت چطوره؟ بهتری؟
هجوم خون به صورتم را حس کردم. آنلاین بود. دست و دلم می لرزید، باز جدال بین عقل و قلبم شروع شد. با اعصابی داغان از آن خارج شدم شدم و گوشیم را کنار گذاشتم.
ترنم به کنارم آمد. داروهایم را در دست داشت. داروهایم را خوردم و یک پماد بود که ترنم کمرم را چرب کرد.
رو به شکم دراز کشیده بودم.
ترنم: میتونی همینطوری بخوابی؟
- آره مشکلی نیست.
موبایلم زنگ خورد.
- ترنم ببین کیه.
ترنم: عموته، چیکار می کنی؟ جواب میدی؟
-آره بذار در گوشم.
جواب دادم.
- سلام عموجون.
- سلام عزیزم. عصر ساعت ۴میام دنبالت، آماده باش.
- چشم ممنون.
تماس قطع شد.
ترنم: دیوونه قرار شد بری؟
سر تکان دادم. ترنم رفت تا با محمد با موبایل صحبت کند. من هم فکرم مشغول علی شد. قلبم بی قرار می تپید. چشم هایم را روی هم گذاشتم. اجزای صورتش در ذهنم جان گرفتند. تیله های سیاهش که قلبم را بی اراده می لرزاند، پیشانی بلندش، موهای مشکی خوش حالتش، چشم های متوسط و بینی قلمی و لبهای ریز، هیکل و استایل مردانه اش، قد بلند و اندامی که نه چاق بود و نه لاغر، فقط دلخواه بود. همه و همه، قلبم را بی قرار و بی تاب می کرد؛ اما این عقلم بود که سفت و سخت سر جنگ برداشته بود، فریاد می زد، دوستش داشته باش تا او هم مثل برادرش با تو رفتار کند، دوستش داشته باش؛ اما او که تو را نمی خواهد، دوستش داشته باش، رفتار خودش و خانواده اش را دیدی؟ هواداری و هواخواهیشان را دیدی. فقط اظهار پشیمانیشان که آن هم که در سرشان بخورد.
ترنم: بهتری فاطمه؟
نفس کلافه ای کشیدم و چشم هایم را باز کردم. صورتش، پایین تخت، نیم رخم را می کاوید.
- خوبم عزیزم.
ترنم: محمد سلامتو رسوند، گفتش عصر با بابا میاد تا برین بنگاه.
- باشه، دستش درد نکنه.
ناهار خوشمزه ای که ترنم درست کرده بود را خوردیم. قرمه سبزی که دست پختش، من را یاد غذای مادرم می انداخت.
- خیلی عالی شده ترنم
ترنم: نوش جونت.
ساعت نزدیکی چهار بود، هر دو آماده منتظر عمو و محمد بودیم.
محمد به موبایل ترنم زنگ زد و گفت که بیرون بیاییم.
دم در منتظر بودیم که ماشین را سر کوچه دیدم.
ترنم: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
- نه خوبم، نگران نباش.
ماشین روبروی خانه نگه داشت، محمد با دیدن ترنم، خوشحال از ماشین پیاده شد.
- سلام خانما، روزتون بخیر.
لبخندی زدم.
- البته بیشتر روز ترنم بخیر.
محمد: ایول زدی وسط خال.
با عمو حال و احوالی کردیم، در حالی که برای محمد چشم غره می رفتم، گفتم:
- واقعا که.
سپس سوار ماشین شدم. ابتدا ترنم را به منزلشان رساندیم، سپس به طرف بنگاه حرکت کردیم. بنگاه وسطهای شهر بود. وارد بنگاه شدیم. مردی به احترام ما ایستاد. شرایط و ضوابط خانه را گفت. اشاره کرد که در محله ی خوبی هست و از لحاظ قیمت، از جاهای دیگر ارزان تر است. صحبتی از پول رهن نشد. من هم چیزی نگفتم، حتما عمو می دانست که من چه قیمت ملاکم هست.
با بازدید از آن آپارتمان که در جایی خوب قرار داشت. ساختمان های زیبایی که قد کشیده بودند. طبقه ی چهارم رفتیم. پله ها از سنگ مرمر ونرده های چوبی زیبایی که احتمال میدادم، گردو باشد، جلوه ی آپارتمان بود. وارد شدیم هال کوچک مربعی شکل و یک اتاق که در سمت چپش قرار داشت و کنارش سرویس بهداشتی و حمام و سمت چپ هال آشپزخانه ی اپن، تمام ام دی اف سفید بود. به عمو نگاه کردم. در ذهنم مدام پولم را با جایی که در حال دیدنش بودیم، قیاس می کردم.
- عمو جون؟
- جانم دخترم؟
- میشه یه لحظه بیاین.
سر تکان داد.
گوشه ای از هال ایستادیم.
- عمو من فکر می کنم این جا باید خیلی گرون باشه.
عمو لبخندی زد.
- خب باشه، خونه رو قیمت خوبی بر میداره، برای رهن اینجا کافیه.
- نه عمو می خوام قسمتی از پول خونه رو بدم به شما، خرج مراسم رو متحمل شدین.
عمو ابروهایش در هم گره خوردند.
- خجالت بکش دختر، این حرفا چیه. وظیفه ی من بوده، این پول تمام و کمال مال خودته، نوش جونت.
- ولی عمو جون.
- ساکت دیگه حرفی نشنوم.
سر به زیر انداختم.
- چشم، خیلی ممنون.
عمو رفت تا با بنگاه دار صحبت کند، محمد به سمتم اومد.
- آپارتمان بامزه ایه، من که خیلی خوشم اومد.
لبخندی زدم.
- منم دوسش دارم.
باز همگی به بنگاه رفتیم. قرار شد فردا مشتری که برای خانه پیدا شده را بفرستد تا خانه را ببیند و اگر قسمت شد، قرارداد را ببندیم.
با نشستن در ماشین کمرم تیر کشید. چشمانم را روی هم گذاشتم. عمو که از آینه ی ماشین در حال نظاره کردنم بود، گفت:
- عمو خوبی؟ طوریت شده؟
سریع خودم را جمع و جور کردم.
- نه، نه خوبم.
عمو کمی مشکوک نگاهم کرد و پس از لحظه ای چشم از تصویرم در آینه برداشت. به در خانه رسیدیم. پس از خداحافظی کوتاهی رفتند. تصمیم گرفتم تا سر و دستی به خانه بکشم تا مشتری فردا راضی، خانه را بردارد. حیاط خانه را جارو می زدم. دلم بی نهایت گرفته بود، چه سخت بود رفتن از خانه ای که ۲۵سال با من بوده است.
][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]