رمان شبیه تو | zahra s72 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra s72

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/12
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
4,006
امتیاز
416
سن
30
سلام خدمت دوستان عزیز. این پست تقدیم به @دیحون و@سمیه ا@ نگارNegar. ممنون از نظرات خوبشون.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. ترنم کنارم، پایین خوابیده بود. کمرم انگار که کوفته شده باشد. ضربه ی دیشب حسابی کاری بود. ترنم چشم هایش را باز کرد. نشست.
ترنم: چطوری؟ بهتری؟
- نه، انگاری بدترم.
ترنم: پاشو دختر یه آبی به صورتت بزن، بریم یه سر بیمارستان.
- باشه، من و ببخش ترنم.
ترنم لبخندی زد.
ترنم: تو رو خدا این حرفارو نزن. تو الان مثل خواهرمی. باور کن بیشتر از اون دوستت دارم.
لبخندی زدم.
- منم همینطور.
نمی توانستم خم شوم. به محض خم شدن درد عجیبی کمرم را می گرفت.
ربع ساعت بعد بود که آماده، به سوی بیمارستان می رفتیم. رو بروی بیمارستان پارک کرد. همان لحظه موبایل ترنم زنگ خورد. نگاهم کرد.
ترنم: محمدِ، بهش بگم؟
- نه تو روخدا. هیچی بهش نگو.
سر تکان داد. ترنم با محمد صحبت می کرد و من از شیشه ی ماشین به بیمارستان خیره شده بودم.
ترنم صحبتش تمام شد.
ترنم: احوالتو پرسید، گفتم خوبی.
- خوب کاری کردی.
از ماشین پیاده شدم. به سمت اورژانس رفتیم. دکتر کبودی هایم را دید و گفت:
- احتمالا کوفته شده، باز براتون یه عکس اورژانسی می نویسم، همین جا انجام بدین. نتیجشو ببینم.
ترنم در گوشم گفت:
- خدا کنه چیزی نشده باشه.
کمکم کرد تا بلند شوم. پس از گرفتن نوبت، نشستیم. ربع ساعت بعد بود که صدایم زدند. در اتاق قرمز رنگ تاریکی نشستم. در اتاق را بستند، لحظه ای بعد بود که خانمی در را باز کرد.
- عزیزم بیا بیرون.
پس از دقایقی، عکس از کمرم را تحویل دادند و دوباره به اورژانس رفتیم، چون کسی در نوبت نبود، سریع داخل رفتیم. دکتر عکس را دید، با لبخند نگاهم کرد.
- خداروشکر مشکلی نیست، همون کوفتگی شدید، ان شاالله خوب میشه. یه سری دارو می نویسم. استفاده کنین تا سریع خوب بشین.
ترنم کنار گوشم گفت:
- خداروشکر، حالا باید نذرمو ادا کنم.
با لبخند نگاهش کردم.
- واقعا نذر کردی؟
ترنم: آره بخدا، تو که از دیشب منو کُشتی. برات یه پاکت شکلات نذر کردم.
دهنم را کج کردم.
- یه گاوی، گوسفندی، شکلات؟؟
خندید.
ترنم: نه مثل این که خوب شدی. کمرتم که روبراه شد.
با تکان خوردن روی صندلی آخ گفتم.
- نه چی چی، دارم می میرم بابا.
خانم دکتر که می خندید، نسخه را بلند کرد.
- خانما اگه صحبتتون تموم شده، بفرمایید نسخه اتون.
ترنم بلند شد.
- وای ببخشید خانم دکتر.
نسخه را گرفت. کمکم کرد بلند بشم، با تشکر بیرون آمدیم. پس از گرفتن نسخه، سوار ماشین شدیم.
ترنم: بریم جایی یه صبحونه تو رگ بزنیم.
- نه نه تو رو خدا، خیلی من شانس دارم دوباره عادل و دوست دخترش جلومون سبز میشن.
ترنم خندید.
- واقعا خیلی بد شانسی.
ماشین حرکت کرد. موبایلم زنگ خورد. شماره ی سهیل بود. کلافه نفسم را فوت کردم.
ترنم: کیه؟
- هیچی آقا سهیل.
ترنم: می خوای بده من جوابشو بدم.
- آره بیا من الان اصلا حوصله ندارم.
موبایل را به دست ترنم دادم. پاسخ داد.
- سلام آقا سهیل خوبی؟ نه خوبه. الان از بیمارستان اومدیم. هیچی نیست. آره داریم میایم خونه. آقا سهیل خواهش می کنم دیشب خیلی درد داشت، این بحث ها خسته اش کرده. چند روز نباشین. بذارین استراحت کنه. نه باشه، حتما خداحافظ.
موبایل را به دستم داد.
ترنم: خیلی نگرانت بود. دلش می خواست صداتو می شنید. گفت میاد اونجا، ازش خواهش کردم که نیاد.
سرم را پشتی صندلی تکیه دادم.
- خسته ام ترنم. باور نمی کنی این روزا چه فشاری روی منه.
دستش را از روی فرمان برداشت و دستم را گرفت.
ترنم: می فهممت عزیزم. نگران نباش، کنارتم قربونت برم.
به خانه رسیدیم. ترنم سریع دوتخم مرغ نیمرو کرد و نان و کره و پنیر، روی میز آشپزخانه چید.
برایم لقمه ای گرفت و دستم داد.
ترنم: بخور میگم ضعف کردیما.
- آره بدجور.
از دیشب چیزی نخورده بودیم، برای همین، اینقدر گرسنه بودیم.
- راستی عصر با عمو قرار دارم.
ترنم متعجب گفت:
ترنم: چه قراری؟ اون وقت با این کمرت؟
- من باید حتما برم بنگاه، واسه خونه.
با التماس نگاهش کردم و ادامه دادم.
- تو رو خدا چیزی به عمو نگو، نمی خوام این قرار به تعویق بیوفته.
ترنم: من به عمو چیزی نمیگم؛ ولی تو با این کمرت که نمیتونی بری.
- چرا میرم. میخوام هرچه زودتر، جابه جا بشم. خسته ام از این همه بحث و دعوا و کشمکش، از این جا که برم آدرسمو به هیچ کس نمیدم.
ترنم خندید.
ترنم: چقدر ساده ای تو دختر، دو روز نشده پیدات می کنن، مخصوصا سهیل.
- می دونم، می خوام حداقل امتحانامو، بدون فکر مشغولی بدم، این ترم اگه بیفتم کارم زارِ. ترم بعدی ارشدِ قرار توی آزمایشگاه مشغول به کار بشیم، نمی خوام از دستش بدم.
ترنم دست هایش را زیر چانه اش زد.
ترنم: راستش بهت حق میدم، کلاف زندگیت زیادی به هم پیچیده شده.
لبخند تلخی زدم.
- آره بدجور.
ترنم: باور کن خیلی نگرانتم. عصری خیلی مراقب خودت باشیا.
- چشم عزیزم.
ترنم کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم. خودش هم مشغول آشپزی شد. موبایلم را به دست گرفتم و به بازی با آن مشغول شدم. یکدفعه در فضای مجازی برایم پیامک آمد. بازش کردم. شماره ای ناشناس بود.
- سلام علی ام، حالت چطوره؟ بهتری؟
هجوم خون به صورتم را حس کردم. آنلاین بود. دست و دلم می لرزید، باز جدال بین عقل و قلبم شروع شد. با اعصابی داغان از آن خارج شدم شدم و گوشیم را کنار گذاشتم.
ترنم به کنارم آمد. داروهایم را در دست داشت. داروهایم را خوردم و یک پماد بود که ترنم کمرم را چرب کرد.
رو به شکم دراز کشیده بودم.
ترنم: میتونی همینطوری بخوابی؟
- آره مشکلی نیست.
موبایلم زنگ خورد.
- ترنم ببین کیه.
ترنم: عموته، چیکار می کنی؟ جواب میدی؟
-آره بذار در گوشم.
جواب دادم.
- سلام عموجون.
- سلام عزیزم. عصر ساعت ۴میام دنبالت، آماده باش.
- چشم ممنون.
تماس قطع شد.
ترنم: دیوونه قرار شد بری؟
سر تکان دادم. ترنم رفت تا با محمد با موبایل صحبت کند. من هم فکرم مشغول علی شد. قلبم بی قرار می تپید. چشم هایم را روی هم گذاشتم. اجزای صورتش در ذهنم جان گرفتند. تیله های سیاهش که قلبم را بی اراده می لرزاند، پیشانی بلندش، موهای مشکی خوش حالتش، چشم های متوسط و بینی قلمی و لبهای ریز، هیکل و استایل مردانه اش، قد بلند و اندامی که نه چاق بود و نه لاغر، فقط دلخواه بود. همه و همه، قلبم را بی قرار و بی تاب می کرد؛ اما این عقلم بود که سفت و سخت سر جنگ برداشته بود، فریاد می زد، دوستش داشته باش تا او هم مثل برادرش با تو رفتار کند، دوستش داشته باش؛ اما او که تو را نمی خواهد، دوستش داشته باش، رفتار خودش و خانواده اش را دیدی؟ هواداری و هواخواهیشان را دیدی. فقط اظهار پشیمانیشان که آن هم که در سرشان بخورد.
ترنم: بهتری فاطمه؟
نفس کلافه ای کشیدم و چشم هایم را باز کردم. صورتش، پایین تخت، نیم رخم را می کاوید.
- خوبم عزیزم.
ترنم: محمد سلامتو رسوند، گفتش عصر با بابا میاد تا برین بنگاه.
- باشه، دستش درد نکنه.
ناهار خوشمزه ای که ترنم درست کرده بود را خوردیم. قرمه سبزی که دست پختش، من را یاد غذای مادرم می انداخت.
- خیلی عالی شده ترنم
ترنم: نوش جونت.
ساعت نزدیکی چهار بود، هر دو آماده منتظر عمو و محمد بودیم.
محمد به موبایل ترنم زنگ زد و گفت که بیرون بیاییم.
دم در منتظر بودیم که ماشین را سر کوچه دیدم.
ترنم: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
- نه خوبم، نگران نباش.
ماشین روبروی خانه نگه داشت، محمد با دیدن ترنم، خوشحال از ماشین پیاده شد.
- سلام خانما، روزتون بخیر.
لبخندی زدم.
- البته بیشتر روز ترنم بخیر.
محمد: ایول زدی وسط خال.
با عمو حال و احوالی کردیم، در حالی که برای محمد چشم غره می رفتم، گفتم:
- واقعا که.
سپس سوار ماشین شدم. ابتدا ترنم را به منزلشان رساندیم، سپس به طرف بنگاه حرکت کردیم. بنگاه وسطهای شهر بود. وارد بنگاه شدیم. مردی به احترام ما ایستاد. شرایط و ضوابط خانه را گفت. اشاره کرد که در محله ی خوبی هست و از لحاظ قیمت، از جاهای دیگر ارزان تر است. صحبتی از پول رهن نشد. من هم چیزی نگفتم، حتما عمو می دانست که من چه قیمت ملاکم هست.
با بازدید از آن آپارتمان که در جایی خوب قرار داشت. ساختمان های زیبایی که قد کشیده بودند. طبقه ی چهارم رفتیم. پله ها از سنگ مرمر ونرده های چوبی زیبایی که احتمال میدادم، گردو باشد، جلوه ی آپارتمان بود. وارد شدیم هال کوچک مربعی شکل و یک اتاق که در سمت چپش قرار داشت و کنارش سرویس بهداشتی و حمام و سمت چپ هال آشپزخانه ی اپن، تمام ام دی اف سفید بود. به عمو نگاه کردم. در ذهنم مدام پولم را با جایی که در حال دیدنش بودیم، قیاس می کردم.
- عمو جون؟
- جانم دخترم؟
- میشه یه لحظه بیاین.
سر تکان داد.
گوشه ای از هال ایستادیم.
- عمو من فکر می کنم این جا باید خیلی گرون باشه.
عمو لبخندی زد.
- خب باشه، خونه رو قیمت خوبی بر میداره، برای رهن اینجا کافیه.
- نه عمو می خوام قسمتی از پول خونه رو بدم به شما، خرج مراسم رو متحمل شدین.
عمو ابروهایش در هم گره خوردند.
- خجالت بکش دختر، این حرفا چیه. وظیفه ی من بوده، این پول تمام و کمال مال خودته، نوش جونت.
- ولی عمو جون.
- ساکت دیگه حرفی نشنوم.
سر به زیر انداختم.
- چشم، خیلی ممنون.
عمو رفت تا با بنگاه دار صحبت کند، محمد به سمتم اومد.
- آپارتمان بامزه ایه، من که خیلی خوشم اومد.
لبخندی زدم.
- منم دوسش دارم.
باز همگی به بنگاه رفتیم. قرار شد فردا مشتری که برای خانه پیدا شده را بفرستد تا خانه را ببیند و اگر قسمت شد، قرارداد را ببندیم.
با نشستن در ماشین کمرم تیر کشید. چشمانم را روی هم گذاشتم. عمو که از آینه ی ماشین در حال نظاره کردنم بود، گفت:
- عمو خوبی؟ طوریت شده؟
سریع خودم را جمع و جور کردم.
- نه، نه خوبم.
عمو کمی مشکوک نگاهم کرد و پس از لحظه ای چشم از تصویرم در آینه برداشت. به در خانه رسیدیم. پس از خداحافظی کوتاهی رفتند. تصمیم گرفتم تا سر و دستی به خانه بکشم تا مشتری فردا راضی، خانه را بردارد. حیاط خانه را جارو می زدم. دلم بی نهایت گرفته بود، چه سخت بود رفتن از خانه ای که ۲۵سال با من بوده است.

][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. ممنون میشم اگر توی تاپیک نقد شرکت کنید تا از نظرات ارزشمندتون نهایت استفاده رو ببرم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    با زدن زنگ خانه، چادر گلدارم را پوشیدم، احتمالا مشتری خانه بود. در را باز کردم. زن و مردی و یک دختر ۱ ساله که در آغـ*ـوش پدرش بود. عمو هم پشت سرشان ایستاده بود. پس از احوالپرسی وارد شدند. به همه جای خانه سرک کشیدند. آن طور که من حس کردم، راضی بودند. به دست دخترک دلبندشان، لواشک دادم. برایم خندید.
    - خب خانم مهراد. من و خانمم راضی هستیم، فقط میمونه قرداد و پولش.
    عمو: بفرمایید بریم بنگاه، اون جا با هم صحبت می کنیم.
    - چشم.
    عمو رو به من گفت:
    - سریع بپوش بریم دخترم.
    - باشه عمو جون.
    سریع لباسی که دم دستم بود را پوشیدم و همراه عمو، بیرون آمدم. به بنگاه رفتیم. مرد بنگاه دار پس از حرف های اضافه قرار داد را روی میز گذاشت.
    بنگاه دار: ان شاالله که خیرشو ببینید، راضی هستین یه امضا پاش بزنین.
    امضاها انجام شد، من هم جایی که عمو با انگشت نشان می داد را امضا زدم.
    قرار شد خانه را ۲ روز دیگر تحویل بدهم.
    با خداحافظی از بنگاه بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. ماشین حرکت کرد.
    عمو: خداروشکر همه چی به خوبی تموم شد. دختر گلمم از پایین شهر، وسطای شهر جا گرفت.
    لبخندی زدم.
    - صفای پایین و به همه جای دنیا ترجیح میدم، فقط دیگه تحمل نداشتم. جای خالی مادرم من و اذیت می کنه.
    عمو: صبور باش دخترم. زمان همه چی و درست می کنه.
    برای جمع کردن اثاث خانه، زن عمو و ترنم به کمکم آمدند، کمرم نیز رو به بهبودی بود. له ترنم و عمو، زن عمو و محمد، سپردم که کسی از جریان اثاث کشی من خبر نداشته باشد. وسایل را با کامیونی که عمو اجازه کرده بود را به آپارتمان بردیم. تماس های سهیل را در این سه روز بی پاسخ گذاشته بودم. می خواستم بدون هیچ فکر و دغدغه ای به کارهایم برسم.
    خانه ی جدید را با کمک ترنم می چیدیم و من چقدر از او متشکر بودم.
    ترنم: زنگ بزن بگو دوتا پیتزا بیارن، کشتیمون بابا.
    خندیدم. کنارش نشستم.
    - چشم. الان زنگ میزنم عزیزم.
    ترنم که عرق روی پیشانیش راه گرفته بود، دهنش را کج کرد.
    - خب چرا نشستی، پاشو دیگه.
    بلند شدم. با موبایلم به پیتزایی سر خیابان که شماره اش را روز اول یادداشت کرده بودم، زنگ زدم.
    بعد از تماسم کنار ترنم نشستم.
    - ترنم خیلی ممنون، واقعا هیچ کس محبتی که تو بهم کردی و در حقم نکرده.
    لبخندی زد.
    ترنم: نگران نباش همه ی جهازمو خودت تنهایی باید بچینی.
    - حتما عزیزم.
    موبایلم شروع به زنگ زدن کرد، بلند شدم و موبایلم را از روی اپن برداشتم. شماره ی احدی بود.
    - سلام استاد.
    - سلام خانم مهراد، خواستم اطلاع بدم جلسه ی بعد واسه پس فردا توی دانشگاه.
    - چشم ممنون از اطلاعتون.
    - لطف می کنین بعد از کلاس توی کافه ی دانشگاه باهاتون صحبت کنم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - باشه.
    - خیلی ممنون.
    تماس را قطع کردم.
    ترنم: این کی بود باهاش که حرف می زدی، کلا قیافت آویزون بود.
    خندیدم.
    - واقعا؟
    -آره.
    - استاد احدی بود
    ترنم: خب حالا چه کارت داشت؟
    - راستش ترنم چه جور بگم. یه جورایی ابراز علاقه کرده.
    ترنم: چی؟ کدوما میشه؟ بیا بشین ببینم چی میگی؟
    ترنم حسابی تعجب کرده بود. کنارش نشستم.
    - همون که شال گردنشو خوشگل می پیچه،
    ترنم: اوهوع چه تعبیری.
    - واسم کلاس جبرانی خصوصی گذاشت، کلاس تموم شد بهم گفت قرار طلاق بگیری، گفت واسم مهمه. من که ترسیدم فرار کردم. بعد زنگ زد قرارِ فردا جایی با هم صحبت کنیم.
    ترنم: پس تو هم دوسش داری؟
    - من غلط بکنم. من فقط می خوام از سر خودم بازش کنم.
    لحظه ای هر دو در فکر فرو رفتیم.
    ترنم: سهیل بفهمه می کشتش، خوش به حالت چقدر خاطر خواه داری.
    - سهیل یه جورایی فهمیده، شک ندارم جایی تنها ببینش باهاش دعوا می گیره. ترنم من از دست اینا فرار کردم اومدم اینجا یه نفس راحت بکشم. امتحانامو پاس کنم. خلاص. خاطرخواهی تو سرشون بخوره.
    با زدن زنگ در، ترنم نگاهم کرد.
    ترنم: پیتزامونو آوردن، بدو که از گشنگی مردیم.
    با پرداخت هزینه ی پیتزاها، پسرک کوچک رفت. سریع روی زمین سفره ی کوچکی پهن کردم و پیتزا و سس و نوشابه را روی سفره گذاشتم. ترنم پس از شستن دست هایش، آمد و کنارم نشست.
    یک تکه از پیتزایش را برداشت.
    ترنم: خب می گفتی؟
    - هیچی دیگه. همون بود.
    ترنم: ولی اگر خوبه بهش فکر کن، به نظرم حیفه از دستش بدی، البته بعد از طلاقت.
    پس از خالی شدن دهانم گفتم.
    - من اعتمادم به مردا صفر شده.
    ترنم: میفهممت؛ اما فقط کافیه پای دوست داشتن بیفته وسط و برات کسی ارزش پیدا کنه، حتما اعتمادش هم میاد.
    - نمی دونم.
    ترنم: بعدا بهش می رسی که چی گفتم.
    در دل خندیدم. من آخرش بودم. زندگی که دیگر دلخوشی برایم نگذاشته بود.
    پس از جمع کردن سفره ی کوچکمان، باز مشغول شدیم. تا ۱۲ چیدیم و هر دو خسته روی زمین ولو شدیم و خوابمان برد.
    با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. کامل هوشیار نشده بودم که موبایلم را پاسخ دادم.
    - خوب پرو پرو خانم ما رو از ما گرفتی، پسشم نمیدی؟
    متعجب چشمانم کمی باز شدند.
    - هان؟
    - محمدم فاطمه، هنوز خوابیا. ترنم اونجاس؟ گوشی بهش بده.
    چشم باز کردم و ترنم را از خواب بیدار کردم.
    - پاشو محمدِ.
    او هم مثل من با صدای خش دارش پاسخ محمد را داد.
    بلند شدم و کتری را روی گاز گذاشتم. ترنم هم هوشیار شد. تماس را قطع کرد. به سرویس رفت. پس از خوردن صبحانه ی ساده، باز مشغول شدیم و ساعت ۱ عصر تمامش کردیم.
    یک سری وسایل که اضافه بود، محمد آمد و آن ها را به پارکینگ عمو برد. ناهار هم فسفود خوردیم و ترنم از من قول گرفت وعده ی شب غذا خورشت باشد. شب به سحر، مینا و زهرا تماس گرفتم تا بیایند و دور هم باشیم. ترنم هم که بود.غذا خورشت قیمه درست کردم. دوستانم با جعبه ی شکلات و شیرینی آمدند، چون خانه جدید بود.
    دور هم روی مبل ها نشسته بودیم.
    سحر: چیکار کردی با استاد احدی؟
    - یه جلسه دیگه احتمالا تموم میشه.
    مینا: احدی رو ول کن. بعد از امتحانات من عروسی داریما، همتون میرین آرایشگاه، برام میزنین مرقصین.
    پقی زیر خنده زدیم.
    - واقعا از کی می خوای واست برقصه. من که هیچی بلد نیستم.
    زهرا: عروسی مینارو بیخیال، واسه مراسم ما که بعد مینا میشه. تمرین کنین.
    مینا به پهلویش زد.
    - اوف، حرف نباشه. فعلا که صحبت مراسم منه، نپر وسط.
    به گفتگوهایشان می خندیدم. خوشحال بودم که حداقل دوستانم و ترنم را داشتم تا بهانه ای برای خندیدنم باشند.
    سفره را با کمک ترنم چیدیم. عجب شامی شده بود. بوی پلوی ایرانی تمام خانه ی کوچکم را برداشته بود و آب از دهان بچه ها سرازیر کرد.
    مینا: وای دستت درد نکنه عالی شده.
    یکدفعه سیل تشکر به سویم سرازیر شد.
    لبخندی زدم.
    - نوش جون همگیتون.
    پس از شام، بچه ها ظرف ها را شستند و قصد رفتن کردند.
    **
    روز جلسه با استاد احدی فرا رسید. روبروی آینه ایستاده بودم. شال روی سرم را مرتب کردم. چادر مشکی ام را روی سرم انداختم. در آپارتمان را بستم. پایین رفتم و سوار بر تاکسی منتظر شدم. آدرس دانشگاه را دادم. در ذهنم حرف های آماده ام را دوباره مرور کردم. تاکسی که ایستاد، استاد احدی نیز از ماشین ساشی بلند سفیدش پیاده شد. با دیدنم به سمت آمد. به احترامش منتظر شدم.
    - سلام استاد.
    احدی: سلام خانم مهراد، احوالتون؟ خوب هستین.
    - بله ممنون.
    با دست اشاره کرد.
    - بفرمایید.
    وارد دانشگاه شدیم. با وارد شدنمان با هم چند تا از بچه هایی که در محوطه بودند، نگاهمان می کردند. با فاصله از هم قدم بر می داشتیم. سحر من را دید و برایم دست بلند کرد، ولی به سمتم نیامد. به خاطر استاد احدی.
    وارد کلاسی در طبقه ی دوم که خالی بود، شدیم.
    نشستم. بی خود و بی جهت استرس داشتم. از وقتی این حرف ها پیش آمده بود، نگاه احدی را خاص تر می دیدم و احساس می کردم توجه اش خیلی زیادتر شده است.
    احدی: خانم احدی لطف می کنین جزوه ی جلسه ی قبل رو بهم بدین؟
    بلند شدم و جزوه ام را به دست استاد دادم.
    به چشمانم نگاهی کرد.
    - خیلی ممنون، بفرمایید.
    چشم های رنگ عسلی روشنش را به جزوه انداخت. من هم سریع نشستم.
    پس از لحظه ای ایستاد و ماژیکش را به حرکت در آورد. تمام حواسم را جمع تخته کردم و سعی کردم نگاه های وقت و بی وقت احدی را بی خیال شوم، تا وقتی گیر می آوردم. با چشم هایش صورتم را می کاوید.
    با ماژیکش بر روی جواب به دست آمده دایره ای کشید.
    - اینم مبحث آخر، امیدوارم قابل فهم بوده باشه.
    - بله ممنون استاد.
    هر دو وسایلمان را جمع می کردیم.
    احدی: اگر موافق باشید. بریم کافه ی دانشگاه.
    - باشه.
    خداروشکر محوطه خلوت تر شده بود. نفس راحتی کشیدم. دوست نداشتم وقتی دونفری کنار هم قدم بر می داشتیم، کسی ما را ببیند. وارد کافه شدیم. گوشه ای را برای نشستن انتخاب کردیم. خداراشکر کافه خلوت بود.
    گارسون آمد و سفارش گرفت.
    احدی رو به من گفت:
    - چی می خورین؟
    - قهوه.
    احدی رو به گارسون گفت:
    - برای منم قهوه بیار، ممنون.
    گارسون رفت. به چشم هایم نگاه کرد و لب به سخن گشود.
    - راستش خانم مهراد، از همون ترم اول از شما خوشم اومد، اوایل نمیگم علاقه بود، اخلاق و رفتار شما و همین چادر سرتون، من رو جذب شما کرد. من از این که این همه سنگین و رنگین رفتار می کردین، برعکس همه ی دخترای اطرافتون، حس خیلی خوبی داشتم. رفته رفته متوجه شدم، اگر یه روز سر کلاس حاضر نمی شدین، مدام تو فکرتون بودم و نگرانتون می شدم، دقیقا همون زمانی که خواستم پا پیش بذارم، خواستم خواسته ی دلم رو بگم، خبر نامزدی شما رو شنیدم. بعد هم گفتن عقد کردین.
    با یادآوری آن زمان، کلافه دستش را محکم روی صورتش کشید. نفس عمیقی کشید و یک قلپ آب از لیوان روی میز خورد.
    احدی: خیلی کلافه بودم. با تمام وجود خودمو سرزنش می کردم. از آینده ام بدون شما می ترسیدم. می دونستم که هیچ کس رو نمی تونم به دنیام راه بدم. از عمق عشقی که تو قلبم بود، خبر داشتم. خواستم فراموشتون کنم؛ اما نشد. شاید به ظاهرم نیاد؛ اما برام مهم بود به زنی که سهم یه مرد دیگه اس دیگه فکر نکنم. دلم نمی خواست گـ ـناه کنم؛ اما بخدا نتونستم. خودش شاهده. هرلحظه و همه جا تو فکرتون بودم. آوازه ی طلاقتون پیچیده بود. ته دلم خوشحال بودم؛ تما باید از خودتون در مورد صحت ماجرا می پرسیدم تا خیالم راحت بشه.
    - آقای احدی حالا که شما هم حقیقت ماجرا رو می دونین، نمی دونم بچه ها دلیل طلاق گرفتنم رو هم گفتن یا نه، راستش من فعلا توی شرایط خیلی سختی هستم در ثانی من هنوز زن عادلم و تا طلاقم کارهاش تموم بشه، تا شرایطم بهتر نشه نمی خوام به هیچ کس فکر کنم، امیدوارم که ناراحتتون نکرده باشم، شما خیلی برای من قابل احترام هستین.
    احدی نفس عمیقی کشید و بی قرار به چشمانم نگاه کرد.
    احدی: بله متوجه ام و حالتونو می فهمم، ولی من نمی خوام این فرصت و از دست بدم. برام مهم هستین، منتظر میمونم تا طلاقتونو بگیرین و با خیال راحت قدم برای خواستن شما بردارم. من شمارو مجبور نمی کنم، ازتون می خوام خوب فکراتونو بکنین، اگر در آینده کسی باشم که انتخابم کنین، برای زندگی چیزی کم نمی ذارم. تمام تلاشمو می کنم تا علاقه ایجاد بشه.
    سر تکان دادم.
    - می فهمم شمارو. سعی می کنم بهش فکر کنم.
    - ممنونم خانم مهراد.
    فنجان قهوه ام را که دقایقی پیش میان صحبتمان، گارسون آورده بود را برداشتم و به لبهایم نزدیک کردم. احدی هم در سکوت قهوه اش را نوشید و سعی کرد که دیگر نگاهم نکند. او همه چیز تمام بود. تحصیل و موقعیت عالی، زندگی مرفه و ماشین مدل بالا، خوشتیپ، فقط من لیاقتش را نداشتم. شاید روزی به او فکر کردم. روزی که قلبم از وجود علی خالی باشد. عشقی که داشت مرا به سمت قهقرا و نابودی تمام می کشاند.
    با استاد احدی از کافه بیرون آمدیم و او با احترام از من خداحافظی کرد و سوار بر ماشین، دور شد.
    موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره ی سهیل نفس عمیقی کشیدم. بس که این روزها تماس گرفته بود، خسته شده بودم. جوابش را دادم.
    - سلام.
    سهیل: دمت گرم فاطمه خانم؟ این بود موافقتت، چرا فرار کردی؟ کجای این دنیای خراب شده رفتی؟
    - خواهش می کنم آقا سهیل، گوش کن.
    - چی و گوش کنم، می دونی این روزا با من چکار کردی؟ فکرت داره من و میکشه، چرا جواب تماسای لعنتیتو نمیدی؟ چی ازت خواستم که فرار کردی؟
    - من فقط خسته ام، چرا تو منو نمی فهمی؟ بخدا از این مشاجره ها خسته شدم، کاش چشمامو رو هم می ذاشتم و دیگه بیدار نمی شدم.
    - خدا نکنه، اصلا من اشتباه کردم، هرچی تو بگی. تو حال من و نمی فهمی فاطمه، وقتی اومدم در خونتون و یه غریبه باز کرد، باید بودی تا می فهمیدی چه حالی شدم. حالا هم هیچی نمی خوام. من فقط نگران بودم.
    - ازت خواهش می کنم فاطمه رو از ذهنت خط بزن، فکر کن من نیستم.
    - چی میگی؟ مگه می تونم لامصب.
    نفس های پشت سر همش، پشت تلفن دلم را می ریخت.
    سهیل: باشه، ولی فقط چندوقت، صبرم لبریز شده، چشمات آرزوی من شده. طلاقت که تموم شد، یه لحظه هم تامل نمی کنم.
    و تماس را قطع کرد. به موبایل در دستم خیره شدم. سرمای استخوان سوز، بر جسم ملتهبم رسوخ کرد. از زمستان خسته بودم. زمستانی که تمامی نداشت.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. این قسمت رمان تقدیم نگاه های همه ی شما خوبان که رمان شبیه تو رو دنبال می کنید.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    پانزده روز به سرعت برق و باد گذشت، در این پانزده روز مراسم چهلم مادرم بر سر مزارش برگذار شد. آن روز، دلتنگ خودم را روی سنگ مزارش انداختم و از ته دل زار زدم. می گویند خاک سرد است فراموشی می آورد، اما هیچوقت نمی توان خاطرات کسی که همیشه همراه تو بوده را فراموش کنی، خاطرات، دلتنگی عمیقی را در دلت حفر می کنند. چون چاهی که هیچ کس نمی تواند آن را پر بکند، جز همان کسی که دیگر، هیچوقت نیست.
    چندتایی از امتحاناتم را دادم. امروز جلسه ی دوم دادگاه بود و من میان هزاران فکر غرق بودم. خجالت می کشیدم از کسی بخواهم تا با من همراه شود. نفس عمیقی کشیدم، چقدر اعتماد به نفسم کم بود، دست و دلم می لرزید. خسته از ور رفتن با روسریم، روی مبل نشستم و یکی از دست هایم را روی لبه ی مبل گذاشتم و چانه ام را تکیه اش دادم. به نقطه ی نامعلومی خیره شدم، دمغ بودم و این حالم نمی گذاشت بتوانم حتی قدمی بردارم. در افکار خودم غرق بودم، ناگهان صدای زنگ من را پراند.
    در حالی که قلبم به شدت طپش گرفته بود، در را باز کردم. زن عمویم بود. بی اختیار بغلش کردم. میان آغوشش گفت:
    -خانم خوشگل زود باش دیرمون میشه ها.
    نگاهش کردم در حالی که اشک در حدقه ی چشمم حلقه زده بود، لب زدم.
    - خیلی ممنون. واقعا ممنونم.
    لبخندی زد.
    - تو دیگه الان دختر خودمی، همیشه باهاتم.
    دلم قرص شد. کیف کوچکم و مدارکم را برداشتم و همراه زن عمو با آسانسور پایین رفتیم. زن عمو ماشین آورده بود. حرکت کردیم.
    میانه ی راه نیم نگاهی به من انداخت.
    - حالت که خوبه؟ مثل اون روز...
    نگذاشتم حرفش تمام شود.
    - نگران نباشین، حالم خوبه.
    بقیه ی راه در سکوت گذشت. به دادگاه رسیدیم، زن عمو ماشین را پارک کرد. مدارکم را برداشتم. پله ها را بالا رفتیم، باز نمای دادگاه برایم مثل جهنمی سیاه شد. داخل رفتیم. پله ها را بالا رفتیم و مثل آن روز روی صندلی منتظر ماندیم.
    در این بین ماجرای آن روز در کافه را برای زن عمو تعریف کردم. زن عمو بسیار ناراحت شد و گفت که باید از حق خودت دفاع کنی و به قاضی همه چیز را بگویی. حق با او بود. به قاضی همه چیز را می گویم. بس بود، هرچه مراعات کردم؛ اما این خلق زبان نفهم هیچ نفهمید و بدتر ضربه زد.
    با نفرت به عادلی که این بار تنها به دادگاه آمده بود، نگاه کردم. با خواندن اسممان از دهان سربازی که دم در ایستاده بود، هر سه بلند شدیم. عادل بدون ذره ای حرمت نسبت به عمه اش، زودتر از ما وارد شد. قاضی نگاهی به ما انداخت و اسممان را بلند خواند.
    قاضی: خب اینطور که تو پرونده ی شما ذکر شده، قرار بر این بوده که جلسه ای با داوران داشته باشید؛ اما هیچکدوم از شما شرکت نکردین، پس هیچ کدوم تمایلی به آشتی و صلح ندارید، بنابراین خانم مهراد من یک ارجاع نامه به شما میدم که لازمه به پزشک قانونی مراجعه کنید.
    زن عمو ایستاد.
    - آقای قاضی لازمه که باهاتون صحبت کوتاهی داشته باشم.
    قاضی اجازه داد و زن عمویم رفت، می دانستم در مورد چه می خواهد بگوید. کافه ای که کاش آن روز بر سر عادل و my friend ش خراب می شد.
    زن عمویم که نشست. قاضی رو به عادل کرد.
    - آقای مهرابی شما به چه حقی خانم مهراد رو مورد ضرب قرار دادین؟
    پوزخند صدادار عادل، باعث شد نگاهم به سمتش بچرخد، نیم نگاهی به من انداخت و من با تنفر از او رو گرفتم.
    عادل: این خانم اون روز برای خراب کردن مراسم من به اون کافه اومده بود، اون دوست منو هُل داد و منم عصبانی شدم و هُلش دادم.
    با خشم ایستادم و مخاطب حرفهایم، قرارش دادم.
    - چرا نمیگی my friend، خجالت می کشی؟
    عادل با عصبانیت گفت:
    - خفه شو آشغال.
    قاضی با چکشش بر میز کوباند.
    قاضی: ساکت باشید نظم دادگاه رو بهم نریزید.
    آرام گرفتم. نشستم. زن عمو به شانه ام زد و از من خواست تا آرام بمانم.
    قاضی: آقای مهرابی آیا دوست شما صدمه ای دید؟
    عادل: نه.
    قاضی: ولی شما با اون ضربه ای که به کمر خانم مهراد وارد کردین، ایشون رو بیمارستانی کردین.
    عادل برافروخت.
    عادل: دروغه باور نمی کنم.
    خواستم جواب عادل را بدهم که قاضی رو به من گفت:
    قاضی: خانم مهراد، آیا مدرک به همراه خودتون دارید؟
    - متاسفانه فراموش کردم، جلسه ی بعد حتما با خودم میارم.
    باز عادل پوزخند زد.
    - خوبه آقای قاضی تا جلسه ی دیگه می خواد مدرک درست کنه.
    قاضی: ساکت آقای مهرابی، تایید و عدم تایید اون مدرک با منه، شما دخالت نکنید.
    خوشم آمد، خوب حالش را گرفت. عادل ساکت شد و سر جایش نشست.
    قاضی: خانم مهراد لطفا تشریف بیارین.
    نزدیک میز قاضی شدم. برگه ای را به دستم داد.
    - چهار روز دیگه تشریف می برین پزشک قانونی.
    با تشکر بر سر جای خودم نشستم.
    قاضی: بسیار خب، این جلسه تمام، جلسه ی بعد با ارائه ی مدرک پزشک قانونی و مدرک ضرب خانم مهراد. ماه آینده همین روز شما رو می بینم.
    عادل سریع اتاق را ترک کرد. با زن عمو پله ها را پایین آمدیم و سوار ماشین زن عمو شدیم.
    اواسط راه بودیم که زن عمو گفت:
    - خودم میام می برمت پزشک قانونی، مدرکش که باشه واسه خواستگارای بعدیت بهتره.
    پوزخندی زدم.
    - کدوم خواستگار؟ هیچ مردی توی زندگی من دیگه نمیاد.
    زن عمو: الهی دورت بگردم. خوب میشه، همه چی درست میشه.
    حرف دیگری نداشتم، زن عمو من را رساند، خودش هم بهانه ی محمد را پیشه کرد و سریع رفت. وارد خانه شدم. لباس هایم را عوض کردم. روی مبل در هال نشستم. با خودم فکر کردم" اگر عادل، این گونه با بی رحمی تمام با من رفتار نمی کرد، ذره ای از مهریه ام را نمی خواستم؛ اما با یادآوری کارهایش کفری می شوم و نمی توانم از حقی که قصد گذشتش را داشتم، بگذرم.
    با یادآوری امتحان پس فردا، از جایم بلند شدم، فکر و خیال الکی بس بود. آینده را باید چسبید. سریع خوراک مرغ برای خودم درست کردم. بوی غذا که به مشامم می خورد، گرسنه ام می کرد. سریع سفره چیدم و غذا خوردم. ظرف های نشسته را در سینک انداختم و سر جزوه ام رفتم. جزوه ی فیزیک استاد احدی. نفس عمیقی کشیدم. تا خود شب کله ام در جزوه بود، خداراشکر با تدریس استاد، خیلی از مبحث ها قابل فهم تر شده بودند، یادم باشد با خودم کارت بانکی ام را ببرم تا جلسه ها را حساب کند.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام به همه ی دوستان گل. ممنون میشم اگر توی تاپیک نقد ابتدای رمان شرکت کنید. [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    وارد دانشگاه شدم، پس از دو روز سر در جزوه انداختن، با اعتماد به نفس قدم به محوطه ی دانشگاه گذاشتم. با دیدن استاد احوی که او هم به سمت من قدم بر می داشت، گام هایم آهسته شد. ضربان قلبم شروع به طپش گرفت. سرحال و پرنشاط سلام گفت.
    - سلام آقای احدی.
    - خوب هستین؟ چه کردین با جزوه؟ قابل فهم بود؟ مشکلی نداشتین؟
    - خیلی ممنون، نه استاد عالی بود.
    - خداروشکر.
    سحر را پشت سر احدی دیدم. با چشمک و پیچاندن دستش در هوا گفت که چی شده؟، فرصت پاسخگویی نداشتم. به احدی نگاه کردم. کاپشن چرم مشکیش خیلی خوشگل بود.
    - استاد بعد از کلاس کجا ببینمتون؟ باهاتون کار دارم.
    - محوطه باشین، من خدمت می رسم.
    پس از تشکر، گفت که باید برود. سحر کنارم آمد.
    سحر:چی شده چرا جیک تو جیک بودین؟
    - هیچی واسه جزوه و اینا.
    سحر: آهان. بیا بریم داخل، الاناست که امتحان شروع بشه ها.
    داخل رفتیم، روی صندلی جا خوش کردم. دقایقی گذشت، برگه های ی امتحان را پخش کردند. نگاهی به برگه انداختم و شروع به پاسخگویی کردم. استاد احدی هم که مدام اطراف من می چرخید و شک نداشتم که این موضوع باعث شک بچه ها نسبت به من و استاد خواهد شد.
    استاد سر خم کرد.
    - خانم مهراد، مشکلی که ندارین؟
    دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم که برو به بچه های دیگر برس؛ اما خاموش گفتم:
    - نه ممنون.
    - بسیار خب.
    بالاخره رفت، به رفتنش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. پس از دادن برگه ی امتحانیم به مراقب، بیرون آمدم. سحر را دیدم به کنارش رفتم.
    - چطور بود خوشگله؟
    - خوب بود، راضی بودم.
    دست سمت آسمان دراز کرد.
    - خداروشکر.
    کنار هم روی نیمکت در محوطه، زیر درخت نشستیم. بچه ها را می دیدم که از ساختمان خارج می شوند، احتمالا وقت کمی برای پایان جلسه ی امتحان مانده بود. استاد احدی را دیدم که از ساختمان دانشگاه خارج شد و به دنبالم می گشت. رو به سحر گفتم:
    - عزیزم من با استاد کار دارم، وایسا الان میام.
    - باشه برو.
    به سمت استاد رفتم، او هم چند قدمی به سمتم آمد تا به هم رسیدیم.
    - ببخشید استاد که مزاحم وقتتون شدم.
    استاد لبخندی زدم و نگاهش را به چشمانم دوخت، سر به زیر انداختم و لب گزیدم.
    احدی: این حرفها چیه، بفرمایید امرتونو؟
    - ممنون میشم هزینه ی دو کلاس رو حساب کنین، چند باید تقدیمتون کنم.
    احدی: خانم مهراد این حرفا چیه؟ شما هم مثل بقیه ی شاگردام، باید این وقت رو براتون کنار می ذاشتم.
    - ولی استاد؟
    - ولی نداریم خانم مهراد. امری دیگه نیست؟
    لبخندی زدم.
    - خیلی ممنون استاد.
    با دیدن لبخند من، لبخندی به پهنای صورت زد. خجل سر به زیر انداختم. با خداحافظی کوتاهی از کنارم دور شد.
    سحر به کنارم آمد.
    - چی گفتی بهش؟
    در دلم به خودم بد و بیراه گفتم.
    - هیچی
    - ولی لبخندش ضایع بودا، شانس بیاری فردا بچه ها سوژتون نکنن.
    - غلط می کنن.
    سحر خندید. با عصبانیت نفسم را به بیرون فوت کردم و با هم به طرف خط ویژه ی دانشگاه رفتیم.
    ***دوماه بعد
    با گرفتن مدرک طلاق از دادگاه خارج شدیم، تمام زحماتی که زن عمو و عمو برایم کشیده بودند را هیچ وقت فراموش نمی کنم، امروز از اعماق وجودم آسوده نفس کشیدم. تمام شد. حرف مردم برایم دیگر اهمیت نداشت، بگویند طلاقش داده اند و یا هر حرف دیگری، به جایی رسیده بودم که دیگر اهمیت نداشت، خودم مهم بودم، یاد گرفتم در دنیا، مهم تر از همه، خودم هستم. خودم تکیه گاه و مرهم خودم بودم، نه مردمی که گذرا از زندگی ام رد می شدند و حرف های بی سر و تهشان را نثار زندگی ام می کردند.
    با زن عمو به خانه رفتیم، قرار شد عمو و محمد و ترنم هم بیایند. دستی به سر و وضع خانه کشیدم و زن عمو در حال پخت غذا بود، گرچه امتحاناتم یک ماه بود که تمام شده بودند و ترم جدید را پشت سر می گذاشتم؛ اما فرصت نکرده بودم که دستی به روی خانه ام بکشم.
    با جاروبرقی به جان خانه افتاده بودم که زن عمو به هال آمد.
    - ولش کن عزیزم، غریبه که نیستن، خونه هم وضعش بد نیست.
    لبخندی زدم.
    - والا از بدم بدتره، داغونه.
    - نه بابا، خوبه. راستی فاطمه جان برنج کجا داری؟
    جارو برقی را خاموش کردم. دستم را جلوی دهانم بردم.
    - ای وای ببخشید، اصلا حواسم نبود، یادم رفت جای برنج و نشونتون بدم.
    وارد آشپزخانه شدم و کیسه ی برنج را از کابینت برداشتم.
    - بفرمایید زن عمو.
    - ممنون دخترم، دیگه خودم درستش می کنم. برو به کارت برس.
    دوباره به هال برگشتم و قبل از آن که بخواهم جاروبرقی را روشن کنم، صدای مسیج موبایلم بلند شد.
    گوشی ام را از روی میز جلوی مبل ها برداشتم. شماره ی سهیل چشمک می زد. نزدیک دو ماه و نیم بود که آسوده بودم نه مسیج و زنگی از طرف سهیل نداشتم؛ اما حالا باز....
    یکباره با یادآوری حرف های سهیل در مورد بعد از طلاق، دلم ریخت. یادم رفته بود این طلاق که نه شروع آسودگی، بلکه شاید شروعی پر اضطراب در زندگی ام باشد. از فکر و خیال بیرون آمده و مسیج سهیل را باز کردم.
    " سلام، خیلی تبریک میگم، نمی دونم احتمالا خوشحالی، می خوام بگم من از تو بیشتر خوشحالم"
    گوشی را سایلنت کردم تا اگر باز مسیجی از سهیل داشتم، نشنوم. عصبی موبایلم را بالای یخچال قرار دادم تا حواسم به سمتش نرود.
    زن عمو زحمت کشید و غذا را آماده کرد، من هم خانه را مرتب کردم، دقیقا زمانی که کارم تمام شد. زنگ در را زدند. زن عمو خوشحال سمت در رفت و باز کرد و هر سه وارد شدند. ترنم را در آغـ*ـوش گرفتم و با محمد و عمو به گرمی حال و احوال کردم.
    کنار ترنم روی مبل نشستم. چند وقتی بود که او را ندیده بودم.
    - چه خبر ترنم؟ چکارا می کنی؟
    ترنم: ای خواهر درگیر دانشگاه و درس و...
    - عروسی کِی داریم پس؟
    لبخندی زد، نگو که محمد حواسش به صحبت ما بوده است.
    محمد: ان شاالله عید عروسی داریم، خودتو آماده کن. باید بیای جهاز بچینی.
    خندید. من هم خندیدم.
    - وای چه خوب، خوشحالم براتون.
    هر دو تشکر کردند.
    عمو دست روی شانه ی محمد زد.
    عمو: خداروشکر پسر باجربزه ای دارم.
    رو کرد به من و ادامه داد.
    - خدا شاهدِ خودش هزینه ی ساخت و ساز خونه اش رو داده، من یه قرونم بهش ندادم. خواستم کمکش کنم؛ اما نخواست. ازش خیلی راضیم خدا هم ازش راضی باشه.
    محمد لبخندی زد.
    محمد: ممنون بابا جون.
    من و ترنم و زن عمو به آشپزخانه رفتیم تا پدر و پسر حسابی دل و قلوه هایشان را به هم بدهند.
    از آشپزخانه دیدم که عمو دست محمد را در دستش گرفته و به صحبت هایش گوش سپرده است. اشک در چشمانم حلقه زد. از نبودن پدرم در زندگی ام دلم گرفت. قبل از این که زن عمو و ترنم اشک روی گونه ام را ببینند، گونه ام را پاک کردم و با زن عمو و ترنم مشغول سفره چیدن شدم. بوی پلو و شامی کباب زن عمو تمام خانه را گرفته بود. زن عمو غذاها را کشید. سینی محتوی غذا را بر سر سفره بردم. عمو گفت:
    - به به چه عطر و بویی، دستت درد نکنه دختر گلم.
    - عمو جون دست خانمتون درد نکنه، زن عمو غذاها رو پخته.
    عمو: باشه دست هر دوتون درد نکنه.
    لبخندی زدم. به سفره نگاهی انداختم. پر شده بود و خداراشکر همه چیز سر سفره ی مان بود تا من را شرمنده نکند.
    پس از خوردن غذا و شستن ظرف ها، استراحت کوتاهی کردیم. رو به سقف دراز کشیده بودم و بی اختیار به سهیل فکر می کردم که ترنم صدایم زد به سمتش برگشتم.
    ترنم: خواب که نبودی؟
    به پهلوی راست گشتم و نگاهش کردم.
    - نه عزیزم.
    ترنم: فردا با دوستام قرار بریم بیرون؛ اگر کلاس نداری میای؟ از بس تعریفتو کردم، دوست دارن ببیننت.
    کمی فکر کردم، پیشنهادش بد نبود.
    - باشه میام.
    لبخندی زد.
    ترنم: ممنون عزیزم، فردا صبح ساعت۱۰میام دنبالت، آماده باش.
    - چشم.
    ترنم چشم هایش را روی هم گذاشت. من هم سعی کردم بخوابم؛ اما خوابم نمی آمد. آهسته بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چای هل دم کردم و کلوچه هایی که به تازگی از سوپرمارکت خریده بودم را در شیرینی خوری کوچکی چیدم. استکان های کمر باریک دور طلایی که مادر خدا بیامرزم عاشقشان بود را درون سینی سیلور چیدم. سرکی به هال کشیدم. محمد که روی کاناپه دراز کشیده بود، روی مبل صاف نشست.
    محمد: فاطمه خانم این بوی چای هلِت که ما رو کشت.
    عمو هم که روی زمین دراز کشیده بود، گفت:
    - دقیقا نمیذاره بخوابیم.
    خندیدم.
    - چشم الان میارمشون.
    زن عمو و ترنم هم از اتاق بیرون آمدند. چای و کلوچه ها را آوردم.
    محمد: چه بوی خوبی میده لامصب.
    - نوش جان.
    چای و کلوچه بسیار چسبید. همه همین نظر را داشتند. پس از خوردن عصرانه، همه رفتند. استکان ها را در سینک گذاشتم. با دیدن موبایلم روی یخچال، به سمتش رفتم. به کل فراموشش کرده بودم. خداراشکر مسیج دیگری از سهیل نداشتم.
    به محض این که خواستم موبایلم را روی اپن بگذارم، شماره ی سحر روی صفحه نمایان شد.
    - سلام سحرخانم.
    - سلام، خوبی؟ چه خبر احوال؟
    - خوبم. سلامتی.
    - تو که همش بی خبری، ولی من برات خبر دارم.
    - چه خبری؟
    - استاد احدی دیروز از من در مورد جدایی تو پرسید، نگو از قبل خبر داشته که تو امروز از عادل جدا میشی.
    - کی پرسید؟
    - دانشگاه بودیم باهاش کلاس داشتیم، بعد از کلاس ازم پرسید، تو که باهاش کلاس برنداشتی، ولی اون دورادور حواسش بهت هست.
    - خب میگی چکار کنم؟ نمی تونستم سر کلاسی بمونم که استادش به من علاقه داره. نمی خوام استاد تحت تاثیر احساسش قرار بگیرِ.
    - می فهممت، البته که حق با توا، ولی دیروز تو چشماش بی قراری می دیدم. فکر کنم خیلی دوستت داره. یه جورایی از این که کلاس باهاش برنداشتی، ناراحته.
    نفس عمیقی کشیدم که سحر گفت:
    - خب بی خیال، راستی فاطمه احتمالا چند وقت دیگه عروسی میناس.
    - باشه، همیشه خوش خبر باشی.
    - من برم دیگه مامانم باهام کار داره، خداحافظ.
    موبایلم را روی اپن گذاشتم. با فکر کردن به استاد و سهیل دلم می ریخت، کی قرار بود برای همیشه ذهنم آرام باشد، خدا می داند. یک مشکل حل می شود، مشکل دیگر از راه می رسد.
    شب را با فکرهای خسته کننده به صبح رساندم. صبحانه خوردم. لباس هایم را عوض کردم و منتظر ترنم شدم. ترنم تماس گرفت و گفت که پایین منتظرم است. سوار بر آسانسور پایین آمدم. با دیدن سانتافه ای که ترنم به آن تکیه زده بود، لبخندی زدم.
    - اوهوع عجب ماشینیه.
    دوستانش که سه نفر بودند، از ماشین پیاده شدند و با من حال و احوال کردند. تنها من و ترنم بینشان چادری بودیم. جلو رفتم و با آن ها دست دادم و ابراز خوشبختی کردم. دوستانش، ملیکا، مهسا، کتایون بودند. هر سه خوش رو و خوش برخورد بودند.
    سوار بر ماشین شدیم و حرکت کردیم. موزیک ملایمی از دستگاه پخش می شد و کتایون که پشت فرمان بود ناخن های مانیکور شده اش توجه ام را جلب کرد.
    کتایون: همه موافقن بریم کافه لانژ؟
    من که تا به حال اصلا آن جا نرفته بودم، سر تکان دادم.
    مهسا و ملیکا هم موافق بودند، ترنم هم که جلو نشسته بود و سر روی پشتی صندلی گذاشته بود.
    پس از طی کردن مسافت طولانی به کافه لانژ رسیدیم. کافه ای با نمای طلایی براق بود. وارد شدیم. کف پوش های طلایی و قهوه ای بسیار زیبا بودند. یک لوستر بسیار زیبای رشته ای از سقف آویزان بود، فضای کافه به گونه ای بود که انگار وارد یک تلاتر شیک و مجلل شده ای. ست مبل های قهوه ای، نخودی بسیار به فضای کافه می آمد. دیوار و سقف مشکی که زیاد روی آن ها کار شده بود، بسیار جذاب بودند. کتایون با دست به مبل های انتهای کافه اشاره کرد.
    کتایون: بریم اونجا خوبه؟
    همگی راضی به آن قسمت رفتیم و روی مبل ها نشستیم. یک میز مشکی زیبا وسط بود که گلدانی پر از نیلوفرهای آبی داشت.
    مهسا نگاهم کرد.
    مهسا: فاطمه جون از اینجا خوشت اومده؟
    لبخندی زدم.
    - آره عالیه.
    گارسون آمد.
    مهسا: بچه ها چی می خورین؟ امروز من مادرخرجم، هرچی دوست دارین، بفرمایین.
    کتایون با بدجنسی خندید و صفحات منو را ورق زد. دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت و من با خودم فکر کردم که چقدر خنده به او می آید.
    کتایون: من هرچی تو منو هست و می خوام.
    مهسا: کوفت کتایون، اینطوری که تو می خوای سفارش بدی من باید خونه ی بابام رو بفروشم تا پول کافه لانژ و بدم.
    ملیکا: بچه ها مسخره بازی بسه، بنده ی خدارو معطل نکنین.
    رو کرد به من و گفت:
    - عزیزم شما چی می خوری؟
    لبخندی زدم.
    - هرچی بچه ها خوردن منم همونو می خورم.
    ترنم: خاک بر سرتون، یه کم یاد بگیرین.
    خنده ام گرفت.
    کتایون: تو برو ببینم، خودت باد بگیر.
    و بامزه به رویم خندید. جمع صمیمانه ای بودند. بامزه بودند. شوخی هایشان باهم من را شاد می کرد.
    گارسون بیچاره که رفت، ملیکا رو به من گفت:
    - از بس ترنم تعریف شما رو کرد، خیلی اشتباق داشتم که ببینمتون.
    رو به ترنم گفتم:
    - ترنم به من لطف داره.
    مهسا: بهمون گفته که چقدر صبور و محکم هستین.
    - ممنون لطف دارین.
    ملیکا: خوشحالم باهاتون آشنا شدم.
    به محبت هایشان لبخندی زدم. این جمع صمیمی و دوستانه تا شب دست از سرم برنداشتند و کلی خوراکی به خوردم دادند. کافه لانژ خاطره انگیز ترین جا در زندگی ام خواهد شد.
    شب من و ترنم را در منزل عمو پیاده کردند، ترنم قرار شد که ماشینش را بردارد و من را به خانه برساند.
    ترنم: بیا حالا که تا اینجا اومدیم یه سر بزنیم بعد بریم.
    لبخندی زدم.
    - ای کلک دلت واسه محمد تنگ شده؟
    ترنم چشمکی زد.
    - آره.
    ترنم کلید انداخت و وارد شدیم. با دیدن فضای تاریک بیرون قلبم لرزید.
    - ترنم کسی خونه نیست؟
    ترنم: نمی دونم، حالا چرا ترسیدی؟
    - نمی دونم.
    ترنم کلید را چرخاند و سپس وارد فضای بسیار تاریک خانه شدیم.
    - ترنم بیا بریم بابا، می بینی که نیستن بریم دیگه.
    یکدفعه خانه روشن شد. یک عالمه برف شادی بر سرم ریخته می شد. بادکنک های که به دست بچه ها ترکانده می شد، شادی را به قلبم سرازیر کرد. همه ی فامیل بودند. برایم تولدت مبارک می خواندند. ترنم که کنارم بود را به آغـ*ـوش کشاندم.
    - خیلی بلایی، اولش ترسوندی، ولی عالی بود. خیلی ممنون عزیزم.
    ترنم: ۱۲۰ساله شی خانم گل.
    چه ساده روز تولدم را فراموش کرده بودم، زن عمو جلو آمد و بغلم کرد و تبریک گفت. از همه ی مهمانان تشکر کردم.
    نگاهم به سهیل افتاد که چه بی قرار نگاهش را به چشم هایم دوخته بود. بلیز یقه اسکی به رنگ کرم و خط های سرمه ای پوشیده بود. شلوارش به رنگ سرمه ای سیر بود. شیک و خوشتیپ بود. برایم سر تکان داد؛ اما جلو نیامد.
    میهمانان روی مبل ها نشستند. مادر سهیل به کنار خودش اشاره کرد و من ناچار کنارش نشستم. سارا و دختر شیرینش نیز بودند. به لُپ های قرمر دخترش بـ..وسـ..ـه ای زدم. سارا لبخندی زد.
    - حالا چند ساله شدی خانم خوشگله؟
    لبخندی زدم.
    - با اجازتون ۲۶ساله.
    مائده خانم که گوش می کرد، گفت:
    - ماشاالله بزنم به تخته اصلا بهت نمیاد دخترم، بس که خوشگل و خوش اندامی.
    شکی عمیق نسبت به این حرفش در دلم ایجاد شد. سهیل را دیدم که طرف دیگر میان مردها نشسته بود؛ اما تمام حواس و توجهش سمت من بود.
    نگاه از او گرفتم.
    مائده: وقتی شنیدم طلاقتو گرفتی خیلی خوشحال شدم، حیف تو نبودی بری تو اون خونواده ای که یه ذره هم حرمت حالیشون نیست. دختر به این عزیزی.
    هیچ نمی گفتم. می ترسیدم که همین الان سر موضوع را باز کند و خواستگاری کند و من را لای منگنه قرار دهد. ترنم که انگار متوجه شده بود به کنارمان آمد.
    ترنم: فاطمه جون یه لحظه بیا کارت دارم.
    و رو به مائده خانم معذرت خواهی کرد. سریع بلند شدم. ترنم به جایی که خلوت تر بود، اشاره کرد. دوتایی نشستیم.
    آرام زیر گوشش زمزمه کردم.
    - خدا خیرت بره نجاتم دادی.
    خندید، نگاه های خیره ی سهیل دست بردار نبود.
    زن عمو به کنارم آمد.
    - پاشو عزیزم روی مبل کنار میز بشین، می خوام کیکت رو بیارم.
    همان جایی که زن عمو گفت نشستیم. با آوردن کیک که عکس کودکی هایم کنار مادرم روی آن بود، اشک در چشمانم حلقه زد. میان اشک خندیدم، زیرا تولدت مبارک برایم می خواندند. همه با دست و شمردن اعداد خواستند تا شمع تولدم را فوت کنم. ۲۵سالگی ام را فوت کردم و کنار گذاشتم. آرزوهایم را فوت کردم و به دست تقدیر سپردم.
    کیک را بریدند و درون پیش دستی های چینی ریختند. کیک تولدم را مزه کردم. عالی بود. خیلی خوشمزه بود. جای مادرم خالی. همه بودند، آن که باید باشد نبود.
    پس از خوردن کیک میز بزرگی از هدایا جلویم گذاشته شد. شاید ساعت ها زمان بـرده می شد تا آن ها را باز کنم. از این همه لطفشان تشکر کردم. شام، سالاد الویه و پیتزا بود که روی میز چیده شده بود و هرکس برای خود سرو می کرد. ترنم با ظرفی از غذا کنارم نشست.
    ترنم: بخور من اینارو درست کردما.
    - جدی؟ تو که امروز کنار من بودی.
    ترنم چشمش را تنگ کرد.
    ترنم: منظورم سالاد الویه اس دیگه.
    - متوجه شدم، خیلی ممنون.
    کمی در دهانم گذاشتم.
    - عالی شده.
    ترنم خندید.
    ترنم: نوش جانت.
    - میگم با این همه چیزایی که امروز توی کافه خوردیم، جایی واسه سالادای خوشمزه ی تو نمیمونه.
    ترنم کشدار گفت:
    - دقیقا.
    چند قاشق در دهانم گذاشتم، معده ام آن قدر پر بود که نمی توانستم بخورم.
    شام خورده مهمانها قصد خداحافظی کردند، باز با هجوم محبت و لطف فامیل رو به رو شدم. دعایشان شاید گیرا شد. عمری ۱۲۰ساله، اما گمان نمی کنم. با این حجم تنهایی بدون پدر و مادرم دوامی آورم، کاش هرشب مثل امشب بود.
    نفرات آخر خانواده ی سهیل بودند. سهیل جعبه ی کوچکی را به دستم داد. خیره به چشمانم شد.
    سهیل: تولدت مبارک. امشب بهترین شب زندگی منه. تو رو آفرید. همین برای من کافیه.
    آب دهانم را به زحمت قورت دادم و نگاهم را از چشم های بی تابش گرفتم. زبانم نمی چرخید چیزی بگویم. او با بقیه خداحافظی کرد و از در خارج شد. مائده خانم تنگ مرا در آغـ*ـوش کشید. از من جدا شد. صورتم را از نظر گذراند.
    - خداحافظ عزیزم.
    آرام زیر لب خداحافظی کردم. با سارا دست دادم. کادوی سهیل مابین دستانم سفت فشرده می شد. پس از رد کردن خواهش عمو و زن عمو، از ترنم خواهش کردم من را برساند. دلم تنها بودن را می خواست. زن عمو کادوهایم را در کیفش گذاشت و همراهم کرد. پس از تشکر طولانی از عمو و زن عمو و محمد راهی خانه شدیم. درب خانه ایستاد. با چشمانی خسته از او تشکر کردم.
    ترنم: برو که چشمات حسابی خواب دارن.
    می حواستم بگویم چشمانم خواب و ذهنم فکر و خیال آشفته؛ اما خاموش خداحافظی کردم.
    کیف در دست با آسانسور بالا رفتم و وارد خانه شدم. آرام کیف را روی مبل گذاشتم. چادرم را از سرم در آوردم، خواستم آویزان کنم که صدای در من را پراند. مضطرب نگاهی به ساعت انداختم. ساعت۱۲ بود. لحظه ای دلم آرام گرفتم. با خودم گفتم حتما ترنم است، واگرنه کس دیگری این وقت شب با من چه کار دارد. چادرم را دوباره سر کردم و در را باز کردم؛ اما هیچ کس نبود. کمی دو طرف را نگاه کردم. نخیر! ترسیده خواستم در را ببندم که با دیدن هدیه ی کوچکی که پایین در گذاشته شده بود، متعجب شدم. هدیه را برداشتم و در را بستم.
    کنجکاوجعبه ی یشمی رنگ را باز کردم با دیدن زنجیر و پلاک طلای فاطمه ابروهایم بالا رفتند. هرکه بود می دانست امشب تولد من است. پس از جستجو کاغذ سفیدی را زیر جعبه دیدم. باز کردم اسم علی با خط زیبایی روی آن نوشته شده بود. داغ و ملتهب هزاران فکر در سرم چرخ می خوردند. باز چه بازی می خواستند راه بیندازند. چرا دست از سرم بر نمی داشتند؟ چرا بازیم می دادند.
    موبایلم را برداشتم. با دیدن مسیج کوتاه" تولدت مبارک" از علی، مطمئن شدم که خودش بوده. بی اختیار شماره اش را لمس کردم. قلبم بی قرار می کوبید. به محض وصل تماس کوبنده بر سرش فریاد زدم.
    - این کارا یعنی چی؟ چی از جونم می خوای؟
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. نیمه شب همگی به خیر.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    به آرامی گفت:
    - مگه چه کار کردم؟
    صدای آرامشش آن چنان در من نفوذ کرد، که عصبانیتم فروکش کرد. روی مبل نشستم.
    - این چی بود که گذاشتی دم در؟ تو اصلا آدرس من و از کجا پیدا کردی؟
    علی: برات هدیه فرستادم چون برام مهم بودی.
    انگار که برق سه فاز مرا گرفته باشد. بی اختیار سر جایم ایستادم و با عصبانیت گفتم:
    - این مسخره بازی ها چیه؟ چی می خوای بگی؟
    محکم گفت:
    علی: من به خاطر عادل از زندگی خودم گذشتم؛ اما دیگه نمی گذرم.
    بر سرش فریاد زدم.
    - خفه شو، نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
    و تماس را قطع کردم. نشستم و لحظه ای به نقطه ی نامعلومی خیره شدم. صدای موبایلم باعث شد به آن نگاه کنم. شماره ی علی، زخم عمیق دلم سرباز کرد و های های شروع به گریه کردم. راست بود؟ عشقش حقیقت داشت؟ دوستم داشت؟ لعنت به تو علی که زندگی ام را جهنم کردی. با سکوتت رنج و عذاب به من دادی، همه ی چیزهای با ارزشم را از دست دادم، تو همه ی آن ها را از من گرفتی، می گویی برایم مهمی. لعنت به من که برای تو مهمم. دست بردم و اشک های صورتم را پاک کردم. سر جنگ با دلم برداشتم و مانع از احساسات غلیان دلم شدم که با تمام وجود علی را می خواست. علی که آرامشش بود. همه ی وجودش بود.
    بی توجه به تماس های مکرر علی، موبایلم را سایلنت کردم. روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دست خودم نبود، آهسته و روان اشک هایم گونه هایم را خیس می کردند. سر درد هم به سراغم آمده بود و خواب را بر من حرام کرده بود. به آشپزخانه رفتم و در سبد دارویی دنبال قوی ترین مسکن گشتم. قرص را با یک لیوان آب پایین دادم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم. دم دمای صبح بود که چشمانم سنگین شدند و خوابیدم. ساعت۱۰بود که از خواب بیدار شدم. اولین کاری که کردم، موبایلم را از سایلنت برداشتم. به جز تماس های دیشب علی، دو تماس از سحر داشتم. به سحر زنگ زدم. پاسخ داد.
    - سلام، چرا گوشیتو جواب نمی دادی؟
    - خواب بودم، جونم باهام کاری داشتی؟
    - بعد از کلاس میای با من بریم خرید؟ عروسی دخترخالمه لباس می خوام بخرم.
    با این که حالی نداشتم؛ اما نتوانستم رویش را زمین بندازم.
    - باشه میام.
    - ممنون عزیزم.
    تماس را قطع کردم. آبی به دست و صورتم زدم. چشم هایم پف کرده و زشت شده بودند. نگاهی به یاعت انداختم. ساعت ۱۱ کلاس داشتم. صبحانه بیسکویت دهانم گذاشتم. لباس هایم را عوض کردم و از خانه خارج شدم. چند قدم از خانه فاصله گرفتم. دست بلند کردم تا تاکسی بخواهم که ماشینی ایستاد. به محض این که نگاهم به تیله های سیاهش افتاد، ابروهایم را سخت درهم کردم.
    چند قدم رفتم تا برود و دست از سرم بردارد؛ اما او ول کن نبود، ماشین حرکت کرد و باز روبروی من ایستاد. پیاده شد. نگاهم کرد؛ اما من نگاهم را به سمت دیگری دوختم و خودم را نسبت به او بی تفاوت نشان دادم.
    علی: فاطمه؟
    تن صدای مردانه اش، بر روی جسم و جان خسته ام نشست، چقدر صدایش را دوست دارم.
    نگاهش کردم. سرد و بی روح! قلبم سرشار از حس به علی بود؛ اما دست خودم نبود، نمی توانستم با او خوب باشم. به خودم حق می دادم. با کارهایی که خانواده اش در حقم کردند، حقش بود.
    - چرا نمیری؟ چی می خوای؟
    علی: باید باهات صحبت کنم، بیا بشین تو ماشین.
    - من با تو حرفی ندارم.
    کلافه دست بین موهای خوش حالت مشکی اش کشید. با دیدن تاکسی زرد رنگی که به خیابان پیچید، قبل از آن که علی بخواهد حرفی بزند، گفتم:
    - برو دست از سرم بردار، نمی خوام ببینمت.
    سپس سریع جلوتر رفتم و برای تاکسی دست تکان دادم، ایستاد. خواستم سوار شوم. که صدای علی من را بی حرکت نگه داشت.
    علی: من کوتاه نمیام. فهمیدی؟
    بدون آن که نگاهش کنم، سوار ماشین شدم. قلبم با تمام وجود می زد، دلم برای موهای سیاه و تیله های به رنگ شبش رفت، دلم گرفته بود. زیر لب زمزمه کردم " عجب تقدیر سیاهی"
    لعنت، اگر دوستم داشتی چرا همان روزهایی که دنیا برایم سیاه و تاریک نشده بود، هیچ نگفتی؟ به خاطر برادرم؟ چشم های عاشق کور می شود که کسی را که دوست داشته، با دیگری ببیند. چطور تحمل کردی؟
    هزاران سوال حیران و ویران در مغزم جولان می دادند.
    به دانشگاه رسیدم. استاد احدی از ماشین شاسی بلندش پایین آمد و سریع خود را به من رساند.
    احدی: خوب هستین خانم مهراد؟
    زیر لب تشکر کردم، اصلا حال و حوصله اش را نداشتم.
    خداراشکر استاد منتظری که در محوطه ی دانشگاه بود، به سمتمان آمد، پس از احوال پرسی دست به شانه ی احدی زد.
    منتظری: خوب شد دیدمت، بیا باهات کار دارم.
    خوشحال شدم، خداحافظی کوتاهی کردم و به سمت ساختمان دانشگاه به راه افتادم. وارد کلاس شدم. سحر روی صندلی ردیف دوم نشسته بود. با دیدنم بلند شد. با هم دست دادیم. کنارش نشستم.
    سحر: گریه کردی یا خواب بودی؟ چشات خیلی پوف کرده.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - چه فرقی می کنه؟
    سحر: دیوونه معلومه که خیلی فرق می کنه. چی شده فاطمه؟
    با وارد شدن استاد به کلاس آرام لب زدم:
    - بعد از کلاس بهت میگم.
    استاد بهرمان شروع به تدریس کرد. سعی کردم حواسم را به صحبت های استاد جمع کنم؛ اما چندان موفق نبودم.
    استاد خسته نباشید گفت. با سحر از کلاس بیرون آمدیم. با هم به کافه رفتیم. گوشه ی دنجی را انتخاب کردیم.
    سحر: بگو ببینم چی شده که این همه دِپرسی؟
    لبخند تلخی زدم.
    - دیشب نتونستم بخوابم، حالم خوب نبود.
    سحر: چی شده اتفاقی افتاده؟
    - دیشب یکی هدیه گذاشته بود، پشت در آپارتمانم. بازش کردم دیدم نوشته علی. منم زنگ زدم شاکی شدم بهش گفتم چرا این کارو کردی؟
    پوزخندی زدم و ادامه دادم.
    - میگه برام مهمی.
    چشمان سحر حسابی گشاد شدند.
    سحر: واقعا؟ گفت براش مهمی؟ تو هیچی نگفتی؟
    - نمی خوام ببینمش، بهشم گفتم. می گفت من به خاطر عادل کنار رفتم؛ اما دیگه کوتاه نمیام.
    نم اشک در چشمانم حلقه زد.
    - از همه چی خسته ام سحر. دلم خیلی گرفته.
    دستان گرمش آرام دستانم را لمس کرد.
    سحر: غصه اشو نخور عزیزم. اگر دوستت داشته باشه تو رو از نو می سازه، میدونه تو چقدر زخم خورده ای، بذار برات بجنگه.
    لبخند تلخی زدم. دستی به چشمانم کشیدم.
    - دست بردار سحر، چه جنگی؟ چه دوست داشتنی؟
    سحر: خیلی خوبه. سه تا آدم دوستت داشته باشن، تو مثل داور بشینی نگاشون کنی، کارهاشونو ببینی و انتخاب کنی. من که دوست دارم.
    خندیدم.
    - دلت خوشه ها، بیا هر سه تا واسه تو.
    سحر: نمی خواد منو تو دردسر بندازی، نمی خوام واسه خودت.
    باز خنده ام گرفت.
    - بیا دیدی گفتم.
    سحر: خداروشکر تو خندیدی، پاسو بریم من لباس بخرم دیر شد.
    با هم بلند شدیم. از دانشگاه بیرون آمدیم. سوار بر خط ویژه شدیم. تا خیابان انقلاب رفتیم. پس از آن با تاکسی به سمت بازار رفتیم. پس از کلی گشت و گذار لباس آبی کاربنی و بلندی را پسند کرد که ساده و آستین بلند بود و روی یقه اش سنگ کار شده بود.
    سحر: راستی می دونی ۴ روز دیگه عروسی میناس.
    - اِ چه زود.
    سحر: آره دیگه عمر می گذره. خلاصه که مراسمش مختلط شد، از رقـ*ـص هم خبری نیست.
    خندیدم.
    - گـ ـناه، فکر کردم جدا باشه، آخه اون روز هی می گفت واسم برقصین.
    سحر: قرار بود، ولی نشد دیگه.
    سحر با دست به ساندویچی آن طرف خیابان اشاره کرد.
    سحر: بریم ساندویچ بخوریم؟ من که خیلی گرسنمه.
    - باشه بریم.
    ساندویچ فلافل خوشمزه ای را به رگ زدیم. پس از آن تاکسی گرفتیم و به سمت خانه هایمان رفتیم. خسته وارد شدم و لباسم را عوض کردم. روبروی تلویزیون دراز کشیدم. صدای زنگ موبایلم که بلند شد، نگاهم را از قاب تلویزیون گرفتم و به صفحه ی موبایلم که کنارم بود، دوختم. شماره ی مینا بود و من را رسما برای مراسم ازدواجش دعوت کرد. خیلی خوشحال بود، این را از کلامش فهمیدم.
    دوستان نزدیکم برای عروسی مینا حسابی تدارک دیده بودند. لباس و روسری های شیک، هدیه های زیبا برای مینا، ولی من هنوز فکری نداشتم. برای سحر پول کارت به کارت کردم تا هر هدیه ای که تدارک دید، دوتا بخرد.
    قرار شد شب برای رفتن به مراسم مینا، سحر دنبالم بیاید. دم دمای غروب به حمام رفتم. موهای بلند و بورم را لای حوله پیچیدم. شومیز صورتی و روسری سفید، صورتی ام را روی تخت انداختم. موهایم را با سشوار خشک کردم و یک لیوان چای داغ در این بین خوردم. سحر تماس گرفت و گفت که یک ساعت دیگر دنبالم می آید. کمی خانه را مرتب کردم، سپس شومیز صورتی ام را پوشیدم و روسری ام را مدل دار بستم. عطر زدم. چادر مشکی ام را سرم کردم. سحر از من خواست تا بیرون بیایم. ماشین پراید سفید رنگی زیر پایش بود، فهمیدم که ماشین پدرش است. با او دست دادم، سپس سوار شدم.
    سحر: چه خوشگل شدی.
    - فکر نکنم.
    سحر خندید.
    سحر: اتفاقا فکر کن.
    - همه ی بچه ها میان؟
    سحر دنده را عوض کرد و نیمچه نگاهی تحویلم داد.
    - احتمالا باشن.
    دیگر حرفی نزدیم و به آهنگ پخش شده گوش سپردیم. به تالار رسیدیم. پس از پارک کردن ماشین وارد شدیم. سالن نسبتا شلوغ بود. گشتم تا بچه ها را پیدا کنم؛ اما ندیدم.
    سحر: بیا دوتایی بشینیم، شاید هنوز نیومدن.
    به حرف سحر گوش دادم. وسط های سالن نشستیم. هنوز عروس و داماد هم نیامده بودند. گروه موسیقی را دیدم که وارد می شدند، رو به سحر گفتم.
    - فکر کنم برنامه های جالبی داشته باشن.
    سحر: آره معلومه.
    گروه موسیقی پس از روبه راه کردن وسایلشان، شروع به نوازندگی کردند. سالن یکدفعه خاموش شد و رقـ*ـص نورها روی خواننده و نوازنده ها روشن شد. صدای دست بلند شد. بعد از اجرای عالی خواننده ونوازنده ها، سالن روشن شد. خبر دادند که عروس و داماد به داخل می آیند. صدای کل کشیدن که آمد، متوجه شدیم عروس و داماد به داخل آمدند. مینا در پوشش سفید، بسیار زیبا شده بود، آرایش صورتش بسیار ملیح بود که بی اندازه به چهره اش می آمد. کمی چشم گرداندم که ناگهان با دیدن علی که دور میزی که تماما مرد بودند، شوکه شدم. او اینجا چه می کرد؟ نگاهم کرد. نگاهم را از او دزدیدم.
    سحر دست روی شانه ام گذاشت.
    - استاد احدی داره میاد این طرف.
    حواسم را جمع کردم، با دیدن استاد دلم ریخت و احساس کردم رنگ از چهره ام پرید. نفس عمیقی کشیدم. با نزدیک شدن استاد به میز ما، من و سحر به احترامش ایستادیم.
    - سلام استاد.
    احدی با هر دوی ما سلام و احوال پرسی کرد. نزدیک من شد.
    - شما خوب هستین؟
    تشکر کردم. به کت و شلوار مشکی و کفش هایی که از تمیزی برق می زدند، نگاه کردم. شبیه یک آقازاده لباس پوشیده بود.
    آرام، طوری که سحر نشنود، گفت:
    - طاقت نداشتم، باید حتما میومدم تا می دیدمتون.
    متوجه ی منظورش شدم. خجل سرم را پایین انداختم. از خودم متنفر بودم، من باعث این احساس بودم.
    احدی: راستش از وقتی که کلاس فیزیکتونو با استاد دیگه ای برداشتین، فکرم خیلی مشغوله. واقعا دست خودم نیست، فقط کاش با خودم کلاس برمی داشتین.
    نگاهش کردم. نگاه بی قرارش را بین اجزای صورتم گرداند. نفس کلافه ای کشید.
    - گرچه من حق ندارم دخالت کنم. شما حق دارین هر کلاسی که دوست دارین بردارین؛ اما این دل لعنتی.
    حرفشو خورد. ادامه داد.
    - نمی دونم چرا باید الان، اینجا این حرفارو بزنم، فقط بدونین هیچ چیز دست خودم نیست.
    به چشم هایم خیره شد و ادامه داد.
    - من در برابر این چشم ها بی اراده ام.
    هیچ نداشتم. لب گزیدم. لحظه ای نگاهم کرد و با عذرخواهی دور شد. بی اختیار نگاهم سمت علی گشت که من را نگاه می کرد. از جایش بلند شد و برای لحظه سالن را ترک کرد. نشستم.
    در فکر فرو رفتم. سحر هیچ نگفت. می دانستم صحبت های استاد متوجه شده است.
    نیم ساعت بعد با آمدن بچه ها از فکر بیرون آمدم و جومان عوض شد. بچه ها می گفتند و می خندیدند. به حرف هایشان گوش سپرده بودم.
    نسرین: بچه ها خیلی بی عرضه این. بلند شین هرکدوم واسه خودتون یکی تور کنین. بدبختا ترشی انداختین.
    مطهره، یکی از بچه های دانشگاه گفت:
    - بابا ما اگه عرضه داشتیم که امشب عروسی ما بود نه مینا.
    بچه ها خندیدند. از جمعمان خوشم می آمد.
    سحر: پاشین بریم یه تبریک بگیم. بابا زشته ها. هدیه هاتونم بدین.
    به تایید حرف سحر بلند شدیم، سحر کادوی من را به دستم داد. پنج نفری به جایگاه عروس و داماد رفتیم. داماد سبزه بود؛ اما قیافه ی گرمی داشت. مینا را بوسیدیم و پس از تبریک و دادن هدیه ها قصد نشستن کردیم.
    قبل از نشستن، سنگینی نگاه گیتارزن گروه موسیقی را روی خودم حس می کردم؛ اما خودم را بی خیال نشان دادم. با خودم گفتتوجه ای از من نبیند خسته می شود.
    نشستیم. داماد به سمت میز علی و کناری هایش می رفت، دیدم که علی را محکم بغـ*ـل گرفته بود، حدس زدم که دوستش باشد. نگاه از او گرفتم تا خودم را ضایع نکنم.
    پس از صرف شیرینی و میوه باز گروه شروع به نواختن کردند و مردانی با لباس محلی وارد شدند و شروع به رقـ*ـص کردند. خیلی خوشم آمده بود. خیلی زیبا می رقصیدند.
    مطهره: وای بچه ها بالاخره چشم منو یکی گرفت.
    به او نگاه کردم. از حرف هایش خنده ام می گرفت. کلا خیلی شوخ بود.
    سحر: کدوماشونو؟
    مطهره: اون که سرگروهشونه، اون وسط می رقصه.
    مرد سبزه ای بود که موهایش کمی جو گندمی بود. سحر پس کله اش زدم.
    سحر: تو انتخابت اشتباه کردی، از اول.
    همگی خندیدم. مطهره هم خنده اش گرفت و گفت که شوخی کرده است.
    پایان مجلس بود، شام را سرو می کردند. برای خودم غذا کشیدم و کنار دوستانم نشستم. غذاها بسیار خوشمزه بودند. سه رقم غذا داشتند و یک عالمه مخلفات، مثل ترشی و ماست و سالاد و...
    غذا را با اشتها خوردم. اولین مجلسی بود که شام این قدر می چسبید.
    تقریبا سالن خالی شده بود؛ اما ما هنوز بودیم. علی و دوستانش نیز بودند. گروه موسیقی هم وسایلشان را جمع می کردند. رفتیم تا با عروس و داماد خداحافظی کنیم که استاد احدی را مشغول صحبت با داماد دیدم. باز هم تبریک گفتیم.
    سحر: بریم دیگه دیر شد.
    آرام باشه ای گفتم. از کنار گروه موسیقی که نزدیک عروس و داماد برنامه اجرا می کردند، رد می شدم که کسی صدایم کرد.
    - خانوم؟
    برگشتم و با آن پسر هیز مواجه شدم. لبخندی زد و دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد. یقه ی باز و گردنبند دانه درشت طلا در گردنش بود.
    آرام گفتم:
    - بله؟
    نزدیکم شد. با زبانش لبانش را خیس کرد و گفت:
    - خیلی ازت خوشم اومده، خیلی تو دل برویی. شماره اتو می خوام.
    چه فکری می کرد؟ به چه حقی به من پیشنهاد دوستی می داد؟ قبل از آن که بخواهم واکنشی نشان بدهم، علی که نمی دانم یکدفعه از کجا آمد، یقه اش را محکم چسبید و مشت های محکمش را به صورتش می کوبید.
    علی: آشغال عوضی می کشمت. شماره می خوای هان؟
    کسانی که هنوز در سالن بودند، اطرافشان جمع شدند. علی فقط می زد، آن قدر بی هوا آمد که آن مرد نتوانست واکنشی از خود نشان دهد، هنوز در شوک بودم. به سمت آن دو رفتم. قلبم محکم می زد.
    - علی تو رو خدا ولش کن.
    نگاهم کرد و فریاد زد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. از عصبانیت چشمانش به رنگ خون شده بودند.
    - گوه خورده از تو شماره می خواست، می کشمش.
    از چند مردی که اطرافمان بودند، کمک خواستم. علی را از او جدا کردند. نگاه خیره ی استاد احدی را روی خودم، حس می کردم. علی هنوز می خواست که او را بزند. از اطرافیانش می خواست که دستهایش را ول کنند. دوستانم با تعجب به من و علی نگاه می کردند، شک نداشتم که هزاران سوال در ذهنشان بود. دوتا از بچه های موسیقی دست دوستانشان را گرفتند. علی آن قدر عصبی بود که کسی جرات حرف زدن نداشت. با نگرانی به کنار بچه های موسیقی، که سالن را ترک کرده بودند، رفتم. می ترسیدم ضربه های محکم علی کاری دستش دهد.
    - طوریش نشه؟
    یکی از آن ها گفت:
    - نگران نباش آبجی، طوریش نیست. کبودیه.
    آن ها که رفتند به پیش سحر برگشتم، نگاه خیره ی علی را روی خودم حس می کردم.
    نمی دانستم که باید به دوستانم و اطرافیانش چه بگویم؟ گیج بودم. بدون حرفی، با حال خرابی سالن را ترک کردیم.
    درون ماشین که جا گرفتیم. شیشه ی ماشین را پایین دادم. احساس می کردم که نفسم گرفته است.
    سحر هیچ نمی گفت. مرتب مغزم ریپیت می داد و صحنه ی زدن علی مثل نمایش تکرار می شد. نفهمیدم چگونه از سحر خداحافظی کردم. به سمت آپارتمان می رفتم که صدای علی باعث شد که بایستم.
    - فاطمه؟
    برگشتم. به سمتم می آمد.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام دوستان عزیز، نظرهای شما عزیزان باعث دل گرمی منه، منتظر نظرات و انتقادات شما عزیزان هستم.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    موهایش آشفته کمی روی صورتش ریخته بودند. نزدیکم شد. سرد به صورتش خیره شدم. نگاه بی قرارش را بین اجزای صورتم گرداند و پوف کلافه ای کشید.
    خیره به چشمانش شدم. با حرص گفتم.
    - عروسی دوستمو خراب کردی، پیش دوستام آبرو برام نذاشتی، چرا دنبالم اومدی؟ دیگه چه کارم داری؟
    گوشه ی چادرم رو گرفت.
    - کور بود؟ این چادر و این نجابت رو ندید؟ از این که اونو زدم، هیچوقت پشیمون نمیشم. حقش بود دیوونه.
    به او نزدیک تر شدم، نفس های عمیق می کشید. هُرم نفس های داغش صورتم را می سوزاند. با حرص به چشم هایش نگاه کردم.
    - من نیاز به بادیگارد ندارم، فهمیدی؟
    نمی دانستم چگونه قلبم از این همه نزدیک بودنش نمی ایستد؟
    از کنارش گذشتم. خودش را به من رساند. روبرویم ایستاد و مانع حرکتم شد.
    علی: وایسا، من حرف دارم.
    - از جلوی من برو کنار، تو تا خود صبح فک بزن. من هیچکدوم از حرفاتو باور نمی کنم. پس خودتو خسته نکن.
    نزدیکم شد. قلبم لرزید. عطر مردانه اش بینیم را نوازش کرد.
    علی: خیلی بی انصافی، حق نداری من و عادل و با هم قیاس کنی. اشتباه کردم، تاوان دادم. تو رو تو خونمون کنار برادرم دیدم و سوختم؛ دیگه فداکاری بسه. می خوام دنبال آینده ام باشم. می خوام دنبال تو باشم.
    قلبم محکم می زد. احساسات غلیظم روان شده بودند، داشتم وا می دادم؛ ناگهان عقلم حکم کرد.
    - تو همون موقع من و زیر پات گذاشتی، له شدم. دیگه فاطمه ای وجود نداره. این که جلوته یه سنگه که هیچ عشقی تو قلبش نفوذ نمی کنه.
    چشمانم را از او گرفتم و از کنارش گذشتم. با شک پرسید.
    - تو... دوستم داشتی؟
    بغض گلویم را محکم فشار می داد. نمی خواستم اشک هایم را ببیند. دیگر برایم اهمیت نداشت تا احساسم را بداند. سریع وارد شدم و در را محکم بستم. خودم را به آپارتمان رساندم. همانجا پشت در زانو زدم و گریستم. دلم از همه ی دنیا گرفته بود. از این بازی مسخره ی روزگار که با دلم کرده بود. وارد اتاقم شدم. از تراس کوچک اتاق به علی نگاه کردم. به ماشینش تکیه داده بود و از سیگارش کام می گرفت. آرام اشک های لغزان روی صورتم راه می گرفتند. دیدن حالش، حالم را خراب تر می کرد. داخل آمدم و در تراس را محکم به هم کوباندم. دلم هوای آغـ*ـوش مادرم را کرده بود، کاش بود. من چه تنها و غریب میان این شهر شلوغ افتاده ام. نه خواهر و برادری، نه پدر و مادری.
    سعی کردم بخوابم، کاش تمام این اتفاقات خواب بود و خیال.
    صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. سحر بود. با صدای خوابالودم جواب دادم.
    - بله؟
    سحر: ساعت خواب خانم. چقدر می خوابی؟ فامیل خرسی؟
    - بگو چیکار داری؟ حال و حوصله ندارم.
    سحر: اوهوع خانم بداخلاق. زنگ زدم بگم استاد احدی زنگ زد به من، نسبت تو و علی رو پرسید.
    با این حرفش صاف نشستم و خواب از کله ام پرید.
    - تو چی گفتی؟
    سحر: هیچی دیگه، گفتم از اقوامه.
    - باشه خوب کاری کردی.
    سحر: گفتم بهت اطلاعی بدم، کاری نداری؟
    - نه ممنون خداحافظ.
    تماس را قطع کردم. خوابم که پریده بود. آبی به دست و رویم زدم. کتری را روی گاز گذاشتم تا چای درست کنم. چای را در قوری ریختم و پس از ریختن آب جوش روی کتری گذاشتم تا دم بکشد. موبایلم زنگ خورد. از آشپزخانه بیرون آمدم. زن عمویم بود.
    - سلام زن عمو.
    - سلام دختر خوشگلم، خوبی؟ فاطمه جان باید حتما ببینمت، امروز وقت داری؟
    ذهنم درگیر این شد که با من چه کار دارد، آرام گفتم.
    - آره وقت دارم.
    - ساعت۵ میام دنبالت بریم بیرون.
    - باشه.
    خداحافظی کرد، چای که آماده شد برای خودم یک لیوان ریختم و همراه با بیسکویت می خوردم و در فضای مجازی هم چرخ می زدم. بی اختیار عکس پروفایل علی را باز کردم و نگاهش کردم. عکسی از آسمان آبی و درختان در نیمه های شب که میانش نوشته بود" دلم برات تنگ شده، نه به همین سادگی که تو می خونی، با کلی درد دلم برات تنگ شده"
    ضربان قلبم دست خودم نبود، کاش تقدیر برایمان این طور نمی نوشت، کاش همه چی از اول بود.
    کلافه از پروفایلش خارج شدم. موبایلم را روی میز انداختم و برای خودم سریع خوراک درست کردم. با بی اشتهایی چند لقمه غذا را پایین دادم. برای آن که فکر و ذهنم مشغول نشود، دستی به سر و روی خانه کشیدم. خسته از فعالیت خانه، دوش گرفتم و سپس آماده شدم. ساعت ۵ بود بیرون آمدم. زن عمو پایین منتظرم بود، من را بوسید. سوار ماشین شدیم.
    پس از طی کردن، مسافت تقریبا طولانی، روبه روی کافه ای ایستاد.
    - بریم به قهوه بخوریم؟
    سر تکان دادم. وارد شدیم، فضای کافه بسیار ساده بود. روی صندلی دور میز گرد نشستیم. پس از سفارش قهوه، زن عمو گفت:
    - فاطمه جان همین اول بگم که انتخاب به عهده ی توئه و من و عموت فقط همراهیت می کنیم، چون تو رو خوب می شناسیم.
    به زور لبخندی زدم؛ اما قلبم از ضربان تندش در حال ترکیدن بود.
    زن عمو: مائده دیروز اومد خونمون، به من گفت که سهیل آروم و قرار نداره از مادرش خواسته هرچه زودتر واسه خواستگاری پیش قدم بشن، همه ی خانواده هم راضی هستن. مائده به من گفت ببینم نظر تو چیه؟ من بهشون چی بگم؟
    بالاخره سهیل کار خودش را کرد. این روزها زیاد خبری از او نداشتم و تماس نمی گرفت. جز شب تولد و هدیه اش که حتی به باز کردن هم نرسید.
    دستانم را آرام در هم قفل کردم.
    - زن عمو حقیقت اینه که من به سهیل گفتم، علاقه ای به او ندارم. او مثل برادرم میمونه. گفت بهم مهلت بده؛ اما نمی تونم. نمی خوام فعلا کسی رو به زندگیم راه بدم، اگر هم زمانی شرایطشو داشتم، من نمی تونم اونو به چشم همسر آینده ام ببینم. اون از علاقه ی شدید، گاهی من رو عصبی کرده. من بهش علاقه ای ندارم. برای خواستگاری نیان، خیلی بهتره.
    زن عمو: مطمئنی؟ نمی خوای یه کم بیشتر فکر کنی؟
    فکر کردن نمی خواست، من نمی توانم او را دوست داشته باشم و همچنین اعتمادی که عادل در من شکست به راحتی قابل جبران نبود.
    - آره زن عمو مطمئنم.
    لبخندی زد. به قهوه هایی که گارسون آورد، اشاره کرد.
    - باشه باهاشون حرف می زنم. قهوه اتو بخور بریم عزیزم.
    قهوه ام را خوردم. طعم گسِ قهوه، طعم تلخ زندگی ام را داشت.
    زن عمو من را رساند و خودش رفت. شام چیزی میل نداشتم. کمی با جزوه ام سرگرم بودم. نفهمیدم چه شد که پای جزوه خواب رفتم. صبح با گردن درد از خواب بیدار شدم. جزوه هایم را جمع کردم. زن عمویم با من تماس گرفت و به من گفت که حرفهایم را به مائده خانم رسانده و او اصرار داشته تا با من امروز صحبت کند. قرار شد عصر به آپارتمانم بیاید. دست خودم نبود، استرس داشتم. از پیتزایی که نزدیک خانه بود، پیتزا سفارش دادم. پیتزا را خوردم. کمی به خودم رسیدم. حمام رفتم و لباس مناسب تری پوشیدم. منتظر بودم هرلحظه زنگ خانه را فشار دهند.
    با صدای زنگ دستپاچه شدم. چادرم را پوشیدم و در را باز کردم. مائده خانم با جعبه ی هدیه ی کوچکی پشت در ایستاده بود. محکم مرا بغـ*ـل کرد و حسابی من را چلاند. از من جدا شد.
    - خوبی دخترم؟
    لبخندی زدم و با گفتن ممنون، به داخل راهنماییش کردم. مانتوی زیبایی به رنگ مشکی به تن داشت و شالش را ساده روی موهایش گذاشته بود. نگاهی به دور و اطراف خانه کرد.
    - ماشاالله دخترم. خونه ات خیلی خوبه. مبارکت باشه.
    تشکر کردم. او که روی مبل نشست، من هم به آشپزخانه رفتم تا چای برایش بار بگذارم. با دو چای خوشرنگ برگشتم و کنارش نشستم.
    مائده: دستت درد نکنه دخترم. چرا زحمت کشیدی.
    لبخند کم جانی زدم.
    - خواهش می کنم، بفرمایید. نوش جونتون.
    استکان چایش را برداشت، کمی خورد، سپس کنار گذاشت و گفت:
    - غرض از مزاحمت
    آرام لب زدم.
    - خواهش می کنم.
    مائده: برای سهیلم اینجام.
    چشمانش را حاله ای از غم گرفت.
    مائده: آروم و قرار نداره، از وقتی طلاق گرفتی مدام موضوع خواستگاری از تو رو پیش من و باباش مطرح کرده، پریروز با خواهرم صحبت کردم، گفت باهات صحبت می کنه، وقتی گفت جوابت منفیه، گفتم بیام باهات صحبت کنم. سهیل هنوز از جواب منفی تو خبر نداره. دخترم چرا جوابت منفیه؟ ما تو رو روی چشامون می ذاریم. سهیل میتونه تو رو خوشبخت کنه، من مطمئنم.
    نگاهش بین چشمانم دو دو می زد. نفس عمیقی کشیدم.
    - مائده خانم در این مورد من شکی ندارم؛ اما شما شرایط من و بهتر می دونین. نمی دونم زن عمو بهتون گفته یا نه؟ من تازه طلاق گرفتم، اون قدر دل سرد هستم که نمی خوام کسی رو تو زندگیم راه بدم. سهیل خیلی پسر خوبیه. من همه جوره قبولش دارم. من سهیل رو حقیقتا به چشم یک برادر می بینم. اون لیاقتش بیشتر از این حرفاس.
    مائده خانم ناراحت به من نگاه می کرد.
    مائده: سهیل خیلی تو رو دوست داره، نمی دونم چجوری باهاش صحبت کنم. تمام فکر و ذکرش تویی. به من بارها گفته که من اشتباه کردم، گذشته فاطمه رو از دست دادم دیگه از دستش نمیدم.
    - مائده خانم من قبلا بهش اینارو گفتم. یه سری از من مهلت خواست، من نتونستم. نگرانی های بیش از حدش آزارم می داد. سهیل به من خیلی لطف کرده، محبتی که سهیل در حقم کرد، برادر خونی در حق خواهر خودش نمی کنه. من ازش ممنونم؛ اما خواهش می کنم شما من و درک کنید. باهاش صحبت کنید، حتما راضی میشه.
    سر تکان داد.
    مائده: باید از این خواب خوش خیالی بیدار بشه، من هم دوست ندارم تو رو اذیت کنه. نمی خواد نگران باشی کم کم درست میشه. زمان می بره؛ اما بالاخره می فهمه که به درد هم نمی خورین.
    لحظه ای ساکت شدیم، خواستم برایش میوه بیاورم که بلند شد و گفت که باید برود. من را بوسید و خداحافظی کرد.
    غروب شده بود. دلگیر بود. اوایل اسفند بود و هوا همچنان سرد، نمی دانم چرا لرز به اندامم افتاده بود، ژاکت سرمه ای رنگم را برداشتم و تنم کردم. یادم نمی آمد که کی آن را پوشیده بودم. وارد تراس شدم. دستم را به میله ی سیاه رنگ گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم، کاش این روزها سریع می گذشتند. روزهای سرد و استخوان سوز که تا تار و پود زندگی ام رسوخ کرده و سردش کرده بود.
    ☆♡☆♡☆♡☆
    چند روز گذشت. خبری از سهیل نبود و من خداراشکر کردم. قرار شد که سه روز در هفته را در آزمایشگاهی که خوشبختانه نزدیک خانه بود، باشیم. از این که آن جا مشغول به کار می شدیم، بسیار خوشحال بودم. می توانست فکرهای آشفته ام را کم تر کند.
    ترنم و خانواده اش و همچنین زن عمو و عمو نیز در تکاپوی مراسم عروسی محمد بودند. قرار بود که شب سال نو مراسم داشته باشند، به قول زن عمو هزار کار داشتند و هیچ کاری نکرده بودند. روز دومی بود که در آزمایشگاه باهنر مشغول به کار بودم. روپوش سفید رنگم را پوشیدم. شال مشکی رنگم را روبروی آینه مرتب کردم. سحر وارد شد.
    - خوشگلی بیا بریم، یه عالمه مریض تو صفن. بدو برو ازشون خون بگیر.
    لبخند کجی زدم.
    - پس تو چکاره ای؟
    دستم را به دنبال خودش کشید.
    - بیا بریم دیگه.
    وارد سالن شدیم، به صف های انتظار نگاه کردم، حسابی شلوغ بود.
    وارد اتاق نمونه گیری شدیم. مریض نشست. سرنگ را از بسته اش خارج کردم. سحر کنارم ایستاده بود، آرام سرنگ را در رگ زنی که روی صندلی روبرویم نشسته بود، فرو کردم. پس از خون گرفتن، زن با تشکر بلند شد.
    سحر: احتمالا امروز تا نزدیک ۲ باشیم.
    سر تکان دادم.
    - دیگه چه میشه کرد.
    مریض بعدی داخل آمد، سحر بیرون رفت تا با موبایلش صحبت کند. نگاهم به سرنگ بود، ناگهان نگاهم به مریض که روبرویم نشسته بود، افتاد. جا خوردم. به آستین بالا زده اش نگاه کردم. نگاه خیره اش را روی خودم حس می کردم. قلبم تند ضربان گرفته بود.
    بدون حرفی، از دستش خون می کشیدم، دستانم می لرزید. سحر وارد شد.
    سحر: فاطمه احدی عاشق پیشه اومد، بدو که دلش برات تنگ شده.
    سحر می خندید و من لبهایم را به زیر دندانم کشیدم و حرص خوردم.
    علی از جایش بلند شد. سحر با دیدن علی ساکت شد. بیرون که رفت به شانه ام زد.
    سحر: این، این جا چکار می کرد؟
    کلافه گفتم:
    - چه می دونم بابا، خب مثل همه برای آزمایش اومده بود دیگه.
    می خواستم صحبتم را با سحر ادامه بدهم که استاد در چارچوب در به ما نگاه کرد. آرام سلام کردم، لبخندی زد.
    احدی: خانم مهراد یه لحظه تشریف میارین بیرون؟
    - چشم.
    احدی رفت. رو به سحر گفتم:
    - تو این مریض و راه بنداز الان میام.
    بیرون رفتم. با دیدن علی که کنار صندوق ایستاده بود، قلبم ریخت. نگاهش به من بود که هر لحظه به احدی نزدیک تر می شدم.
    - بفرمایید استاد، با من کاری داشتین؟
    احدی: کارا چطوره؟ خوب هست؟
    سر به زیر انداختم تا از نگاه های احدی و سنگینی نگاه علی از این کلافه تر نشدم.
    - خوبه استاد، ممنون.
    احدی: اگر مشکلی چیزی داشتین، من هستم روی کمکم حساب کنید.
    باز تشکر کردم.
    - ببخشید استاد من برم به کارم برسم، سحر دست تنهاست.
    احدی: بفرمایید، راحت باشید.
    از احدی فاصله گرفتم. نزدیک در بودم، برگشتم و دیدم که علی با احدی دست می دهد و سرگرم احوال پرسی است. متعجب نگاهشان می کردم.
    سریع وارد اتاق شدم و کنار سحر رفتم.
    - سحر تو رو خدا پاشو برو ببین این دوتا به هم چیا میگن.
    سحر متعجب گفت:
    - کیا؟
    - احدی و علی دیگه. دارن با هم حرف می زنن، نگرانم
    سریع بلند شد.
    سحر: باشه رفتم.
    سحر که رفت، من مشغول کار شدم؛ اما دلم حسابی شور می زد، از این که قرار باشد در آزمایشگاه زد و خوردی بشود، واهمه داشتم.
    پس از دقایقی سحر برگشت. کارم تمام شد. سحر کار را به دست نسرین سپرد و گفت که سریع برمی گردیم.
    دست من را کشید و وارد اتاق تعویض لباس شدیم.
    مضطرب پرسیدم.
    - بگو چی شد؟
    سحر لبخندی زد.
    سحر: اگه بدونی علی چی می گفت، تو روی احدی می گفت اگه یه بار دیگه دور و بر فاطمه ببینمت حسابتو می رسم، می گفت تو فقط واسه اونی.
    متعجب نگاهش کردم.
    سحر: احدی هم هی می گفت، خواب ببینی، ولش نمی کنم و این حرفا.
    سحر خندید و گفت:
    - نزدیک بود همدیگرو بزنن.
    - کجا بودن مگه؟
    - احدی دید اوضاع خیته رفتن تو اتاق مدیریت، احدی می دونست هیچ کس نیست. در نیمه باز بود همه رو شنیدم. جات خالی.
    - رفتن که؟
    سحر: آره بابا، همون موقع.
    از در اتاق بیرون آمدم، برای اطمینان وارد فضای بیرون ساختمان آزمایشگاه شدم تا خیالم راحت شود که رفته اند و مشکلی پیش نمی آید. علی را دیدم که وارد ماشینش می شد. برگشت تا به ساختمان نگاه بیندازد، با دیدن من محکم در ماشینش را به هم کوبید و سریع نزدیکم شد. عصبی بود، این را از گره ی عمیق بین ابروهایش فهمیدم.
    - خوبه باهات کار داشتم، خودت اومدی. شب می خوام ببینمت، فهمیدی؟
    شاکی نگاهش کردم.
    - حق نداری به من دستور بدی، فهمیدی؟
    پوزخندی زد. دستی بین موهایش کشید. سپس با صدای خش دارش و با کلام جدی گفت:
    - همین که گفتم، هرجور دوست داری فکر کن؛ اما اگه شب جایی که گفتم نیای، کاری می کنم که دیگه نتونی توی دانشگاه و محل کارت قدم بذاری.
    با حرص نگاهش کردم، چه غلطا من را تهدید می کرد؟ به چشمانش خیره شدم و محکم گفتم:
    - هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
    از کنارش گذشتم که دیدم با عصبانیت سریع از جلویم گذشت و می خواست وارد ساختمان بشود که گفتم:
    - وایسا.
    دیوانه شده بود و انگار که به سیم آخر بزند. از ترس آبروریزی در محل کارم، سریع به کنارش رفتم. از خودم متنفر بودم که این گونه تسلیمم کرده بود.
    - باشه هرجا بخوای میام.
    به وضوح احساس پیروزی را در حالت چهره اش دیدم. صورتم را از نظر گذراند.
    -عصر برات آدرس و پیامک می کنم. ساعت ۹ منتظرتم.
    به سمت ماشینش رفت. به رفتنش خیره شدم. عصبانیت باعث مشت شدن به شدت دستهایم شده بود. آرام" لعنتی" لب زدم و با حرص به داخل ساختمان برگشتم.

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]

    ][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز، پست قبل خیلی کم لایک خورد، نمی دونم خوندین یا نه، امیدوارم این پست مثل قبل لایک بخوره ممنون
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام بر دوستان گلم. برای این که متن مخفی براتون باز بشه، لایک بزنید و بالای صفحه ی رمان ریفرش یا پرش به جدید رو بزنید تا متن براتون باز بشه. اگر باز نشد کلمه ی پرش به جدید رو فشار بدید و در زبانه ی جدیدی باز کنید، حتما متن رمان براتون بالا میاد. ممنون
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. برای باز شدن متن مخفی پس از لایک کردن پست، صفحه را ریفرش کنید. امیدوارم این قسمت و دوست داشته باشین.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا