- عضویت
- 2019/01/12
- ارسالی ها
- 209
- امتیاز واکنش
- 4,006
- امتیاز
- 416
- سن
- 30
سلام ببخشید که این قسمت با تاخیر زیاد گذاشته شد جبران میشه. امیدوارم خوشتون بیاد[HIDE-THANKS][
در اتاق کوبانده شد و پشت بندش باز شد. مریم خانم با ناراحتی نگاهم کرد و به سمتم آمد. من را بغـ*ـل کرد و گفت:
-عزیزم تو رو خدا عادل رو ببخش.
چشمهایم را روی هم فشردم و اشک های شورم دانه دانه گونه هایم را خیس می کردند. توی آغـ*ـوش مریم خانم، حس آغـ*ـوش مادرم را داشتم.
مریم خانم من را از آغوشش جدا کرد. نگاهم کرد.
- تو رو خدا گریه نکن. عادل گفت که چی شده. بهش گفتم که حق نداره به زور چیزی و بهت تحمیل کنه. اون معذرت خواهی کرد و گفت که از یه موضوعی عصبی بوده، نفهمیده که چی شده. تو هم ببخشش، باشه عزیزم؟
در حالی که گونه های خیسم را پاک می کردم،آرام سر تکان دادم.
دستانم را گرفت از روی صندلی روبه روی آینه بلند شدم. مریم خانم چادرم را که روی زمین افتاده بود، برداشت و به من داد. لبخند گرمی به صورتم پاشید که از گرمیش من هم لبخند زدم، اما دلم شکسته بود.
چادرم را روی سرم انداختم. به خودم در آینه نگاه کردم، حرفهای عادل در سرم چرخ می خوردند.
هیچ کس نمی توانست این چادر را از سرم بیندازد. چادری که ارث من از بانویم فاطمه ی زهرا بود. چادری که پدرم به خاطرش رفت تا من سر کنم.
مریم خانم دستم را گرفت.
- بهتره بریم بیرون. منتظرمون هستن.
سر تکان دادم. بیرون رفتیم. از پله ها که پایین رفتیم، عادل را دیدم که روی مبل توی هال منتظرمان بود. پدرش نیز بود. با دیدنم از جا برخاست. کینه توزانه نگاه از او گرفتم. با پدرش احوال پرسی گرمی کردم. چه مادر و پدری داشتند. طلا بودند.
با چشمهایم دنبال علی گشتم، اما نبود. هزاران فکر در سرم جولان می دادند. فکر های منفی ای که باعث می شد به نیامدنش ربط دهم. با همان فکرها از خانه بیرون آمدم. در فکر علی غرق بودم که ناگهان با نگاه عادل مواجه شدم. آرام گفت:
-حواست به پله ها باشه. زمین نخوری.
نکند طعنه زد؟ بی تفاوت پله ها را آرام پایین آمدم و وقتی در ماشین کنار مریم خانم جا گرفتم. آرام به پشتی صندلی تکیه دادم تا ذهنم را آرام کنم.
طولی نکشید که به تالار مورد نظر رسیدم. مسیر طولانی نبود. مجلسشان مختلط بود. وارد شدیم. با چشمانی که از تعجب درشت تر شده بود به صحنه های رو به رویم نگاه کردم. اکثر آدم های در مراسم بی حجاب بودند و عروسی که موهایش دور بهاره اش بود و میان جمعیت با داماد می رقصیدند. مریم خانم هم انگار که خبر نداشته، در گوش پدرشوهرم پچ پچ می کند. میان کلامشان حرف از برگشتن می زنند که عادل مخالفت می کند و این کار را بی احترامی می شمرد. گویا اقوام داماد خواسته بودند که مجلس این چنین باشد. گوشه ای نشستیم، در انتهای سالن.
سالن یکدفعه خاموش شد و رقـ*ـص نورها به کار افتادند. خانمی برای پذیرایی سمتمان آمد و چای تعارف کرد.
چای برداشتم و بی توجه به اطرافم چای می نوشیدم. اطرافم پر بود از زن هایی که موها و اندامشان را به نمایش گذاشته بودند. از دیدنشان از خجالت سرخ می شدم. لحظه ی ورود دیدمشان کافی بود.
هلهله و جیغ زن ها گوشم را کر می کرد. مریم خانم لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- عزیز دلم بهت افتخار می کنم. تو با حجاب از همه ی این زن ها زیباتری.
هجوم خون به گونه هایم را حس می کردم. رقـ*ـص نور تمام شد، سر بلند کردم و بی اختیار نگاهم به عادل افتاد که به جای دیگری نگاه می کرد.
بی اختیار برگشتم و با دیدن زنی که لباسش قرمز بود و با لوندی راه می رفت و چاک لباسش بدنش را به نمایش گذاشته بود، رو برگرداندم. اخم غلیظی به چهره انداختم. عادل متوجه ام شد و دستپاچه نگاه از من گرفت. نگاه از او گرفتم، طپش قلبم بالا گرفت و از عادل رنجیده شدم. عادل به بهانه ی دیدن سهیل رفت. از فضای پر از دود سیگار و تاریک و روشن سالن که رقـ*ـص نورهای رنگی قلب آدم را می گرفت، عصبانی با حلقه ام مشغول بازی شدم. زن های بی حیا مدام جیغ می کشیدند و کل می کشیدند. باندها از صدای بالا در حال پکیدن بودند. گوشهای لعنتی ام در حال کر شدن بودند.
با حال داغان شام سه رقمی شان را پایین دادم که از زهرمار بدتر بود.
وقت خداحافظی حتی برای تبریک نزد عروس و داماد هم نرفتم. فقط قصد داشتم هرچه زودتر بیرون بروم و هوایی تازه کنم و چند نفس عمیق بکشم.
وقتی از در خارج شدم، انگار از قفس رها شده باشم. نفس های عمیق و پشت سر هم کشیدم.
به خانه که رسیدیم، سریع شب بخیر گفته و به بالا رفتم. صدای قدم های عادل را پشت سرم می شنیدم. وارد شدم او هم پشت سرم آمد و قبل از این که بخواهم چراغ را روشن کنم. دست رو دستم گذاشتم و مرا به دیوار چسباند. متعجب از کاری که انجام می داد، او را هل دادم، اما او با بی شرمی دستهایم را محکم گرفته بود و من را بغـ*ـل کرده بود و قصد داشت من را ببوسد. از فشاری که به من می آورد، و از کاری که می خواست به زور انجام دهد، اشک از چشمهایم روان شد. بـ..وسـ..ـه ای محکم روی لبهایم زد. با تمام توانم دستانم را از دست های ستبرش بیرون آوردم و او را هل دادم. جای بـ..وسـ..ـه اش را محکم پاک می کردم و در حالی که اشک امانم را بریده بود، گفتم:
- تو دیوانه ای، دست از سرم بردار.
/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
در اتاق کوبانده شد و پشت بندش باز شد. مریم خانم با ناراحتی نگاهم کرد و به سمتم آمد. من را بغـ*ـل کرد و گفت:
-عزیزم تو رو خدا عادل رو ببخش.
چشمهایم را روی هم فشردم و اشک های شورم دانه دانه گونه هایم را خیس می کردند. توی آغـ*ـوش مریم خانم، حس آغـ*ـوش مادرم را داشتم.
مریم خانم من را از آغوشش جدا کرد. نگاهم کرد.
- تو رو خدا گریه نکن. عادل گفت که چی شده. بهش گفتم که حق نداره به زور چیزی و بهت تحمیل کنه. اون معذرت خواهی کرد و گفت که از یه موضوعی عصبی بوده، نفهمیده که چی شده. تو هم ببخشش، باشه عزیزم؟
در حالی که گونه های خیسم را پاک می کردم،آرام سر تکان دادم.
دستانم را گرفت از روی صندلی روبه روی آینه بلند شدم. مریم خانم چادرم را که روی زمین افتاده بود، برداشت و به من داد. لبخند گرمی به صورتم پاشید که از گرمیش من هم لبخند زدم، اما دلم شکسته بود.
چادرم را روی سرم انداختم. به خودم در آینه نگاه کردم، حرفهای عادل در سرم چرخ می خوردند.
هیچ کس نمی توانست این چادر را از سرم بیندازد. چادری که ارث من از بانویم فاطمه ی زهرا بود. چادری که پدرم به خاطرش رفت تا من سر کنم.
مریم خانم دستم را گرفت.
- بهتره بریم بیرون. منتظرمون هستن.
سر تکان دادم. بیرون رفتیم. از پله ها که پایین رفتیم، عادل را دیدم که روی مبل توی هال منتظرمان بود. پدرش نیز بود. با دیدنم از جا برخاست. کینه توزانه نگاه از او گرفتم. با پدرش احوال پرسی گرمی کردم. چه مادر و پدری داشتند. طلا بودند.
با چشمهایم دنبال علی گشتم، اما نبود. هزاران فکر در سرم جولان می دادند. فکر های منفی ای که باعث می شد به نیامدنش ربط دهم. با همان فکرها از خانه بیرون آمدم. در فکر علی غرق بودم که ناگهان با نگاه عادل مواجه شدم. آرام گفت:
-حواست به پله ها باشه. زمین نخوری.
نکند طعنه زد؟ بی تفاوت پله ها را آرام پایین آمدم و وقتی در ماشین کنار مریم خانم جا گرفتم. آرام به پشتی صندلی تکیه دادم تا ذهنم را آرام کنم.
طولی نکشید که به تالار مورد نظر رسیدم. مسیر طولانی نبود. مجلسشان مختلط بود. وارد شدیم. با چشمانی که از تعجب درشت تر شده بود به صحنه های رو به رویم نگاه کردم. اکثر آدم های در مراسم بی حجاب بودند و عروسی که موهایش دور بهاره اش بود و میان جمعیت با داماد می رقصیدند. مریم خانم هم انگار که خبر نداشته، در گوش پدرشوهرم پچ پچ می کند. میان کلامشان حرف از برگشتن می زنند که عادل مخالفت می کند و این کار را بی احترامی می شمرد. گویا اقوام داماد خواسته بودند که مجلس این چنین باشد. گوشه ای نشستیم، در انتهای سالن.
سالن یکدفعه خاموش شد و رقـ*ـص نورها به کار افتادند. خانمی برای پذیرایی سمتمان آمد و چای تعارف کرد.
چای برداشتم و بی توجه به اطرافم چای می نوشیدم. اطرافم پر بود از زن هایی که موها و اندامشان را به نمایش گذاشته بودند. از دیدنشان از خجالت سرخ می شدم. لحظه ی ورود دیدمشان کافی بود.
هلهله و جیغ زن ها گوشم را کر می کرد. مریم خانم لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- عزیز دلم بهت افتخار می کنم. تو با حجاب از همه ی این زن ها زیباتری.
هجوم خون به گونه هایم را حس می کردم. رقـ*ـص نور تمام شد، سر بلند کردم و بی اختیار نگاهم به عادل افتاد که به جای دیگری نگاه می کرد.
بی اختیار برگشتم و با دیدن زنی که لباسش قرمز بود و با لوندی راه می رفت و چاک لباسش بدنش را به نمایش گذاشته بود، رو برگرداندم. اخم غلیظی به چهره انداختم. عادل متوجه ام شد و دستپاچه نگاه از من گرفت. نگاه از او گرفتم، طپش قلبم بالا گرفت و از عادل رنجیده شدم. عادل به بهانه ی دیدن سهیل رفت. از فضای پر از دود سیگار و تاریک و روشن سالن که رقـ*ـص نورهای رنگی قلب آدم را می گرفت، عصبانی با حلقه ام مشغول بازی شدم. زن های بی حیا مدام جیغ می کشیدند و کل می کشیدند. باندها از صدای بالا در حال پکیدن بودند. گوشهای لعنتی ام در حال کر شدن بودند.
با حال داغان شام سه رقمی شان را پایین دادم که از زهرمار بدتر بود.
وقت خداحافظی حتی برای تبریک نزد عروس و داماد هم نرفتم. فقط قصد داشتم هرچه زودتر بیرون بروم و هوایی تازه کنم و چند نفس عمیق بکشم.
وقتی از در خارج شدم، انگار از قفس رها شده باشم. نفس های عمیق و پشت سر هم کشیدم.
به خانه که رسیدیم، سریع شب بخیر گفته و به بالا رفتم. صدای قدم های عادل را پشت سرم می شنیدم. وارد شدم او هم پشت سرم آمد و قبل از این که بخواهم چراغ را روشن کنم. دست رو دستم گذاشتم و مرا به دیوار چسباند. متعجب از کاری که انجام می داد، او را هل دادم، اما او با بی شرمی دستهایم را محکم گرفته بود و من را بغـ*ـل کرده بود و قصد داشت من را ببوسد. از فشاری که به من می آورد، و از کاری که می خواست به زور انجام دهد، اشک از چشمهایم روان شد. بـ..وسـ..ـه ای محکم روی لبهایم زد. با تمام توانم دستانم را از دست های ستبرش بیرون آوردم و او را هل دادم. جای بـ..وسـ..ـه اش را محکم پاک می کردم و در حالی که اشک امانم را بریده بود، گفتم:
- تو دیوانه ای، دست از سرم بردار.
/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
آخرین ویرایش: