رمان شبیه تو | zahra s72 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra s72

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/12
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
4,006
امتیاز
416
سن
30
سلام ببخشید که این قسمت با تاخیر زیاد گذاشته شد جبران میشه. امیدوارم خوشتون بیاد[HIDE-THANKS][
در اتاق کوبانده شد و پشت بندش باز شد. مریم خانم با ناراحتی نگاهم کرد و به سمتم آمد. من را بغـ*ـل کرد و گفت:
-عزیزم تو رو خدا عادل رو ببخش.
چشمهایم را روی هم فشردم و اشک های شورم دانه دانه گونه هایم را خیس می کردند. توی آغـ*ـوش مریم خانم، حس آغـ*ـوش مادرم را داشتم.
مریم خانم من را از آغوشش جدا کرد. نگاهم کرد.
- تو رو خدا گریه نکن. عادل گفت که چی شده. بهش گفتم که حق نداره به زور چیزی و بهت تحمیل کنه. اون معذرت خواهی کرد و گفت که از یه موضوعی عصبی بوده، نفهمیده که چی شده. تو هم ببخشش، باشه عزیزم؟
در حالی که گونه های خیسم را پاک می کردم،آرام سر تکان دادم.
دستانم را گرفت از روی صندلی روبه روی آینه بلند شدم. مریم خانم چادرم را که روی زمین افتاده بود، برداشت و به من داد. لبخند گرمی به صورتم پاشید که از گرمیش من هم لبخند زدم، اما دلم شکسته بود.
چادرم را روی سرم انداختم. به خودم در آینه نگاه کردم، حرفهای عادل در سرم چرخ می خوردند.
هیچ کس نمی توانست این چادر را از سرم بیندازد. چادری که ارث من از بانویم فاطمه ی زهرا بود. چادری که پدرم به خاطرش رفت تا من سر کنم.
مریم خانم دستم را گرفت.
- بهتره بریم بیرون. منتظرمون هستن.
سر تکان دادم. بیرون رفتیم. از پله ها که پایین رفتیم، عادل را دیدم که روی مبل توی هال منتظرمان بود. پدرش نیز بود. با دیدنم از جا برخاست. کینه توزانه نگاه از او گرفتم. با پدرش احوال پرسی گرمی کردم. چه مادر و پدری داشتند. طلا بودند.
با چشمهایم دنبال علی گشتم، اما نبود. هزاران فکر در سرم جولان می دادند. فکر های منفی ای که باعث می شد به نیامدنش ربط دهم. با همان فکرها از خانه بیرون آمدم. در فکر علی غرق بودم که ناگهان با نگاه عادل مواجه شدم. آرام گفت:
-حواست به پله ها باشه. زمین نخوری.
نکند طعنه زد؟ بی تفاوت پله ها را آرام پایین آمدم و وقتی در ماشین کنار مریم خانم جا گرفتم. آرام به پشتی صندلی تکیه دادم تا ذهنم را آرام کنم.
طولی نکشید که به تالار مورد نظر رسیدم. مسیر طولانی نبود. مجلسشان مختلط بود. وارد شدیم. با چشمانی که از تعجب درشت تر شده بود به صحنه های رو به رویم نگاه کردم. اکثر آدم های در مراسم بی حجاب بودند و عروسی که موهایش دور بهاره اش بود و میان جمعیت با داماد می رقصیدند. مریم خانم هم انگار که خبر نداشته، در گوش پدرشوهرم پچ پچ می کند. میان کلامشان حرف از برگشتن می زنند که عادل مخالفت می کند و این کار را بی احترامی می شمرد. گویا اقوام داماد خواسته بودند که مجلس این چنین باشد. گوشه ای نشستیم، در انتهای سالن.
سالن یکدفعه خاموش شد و رقـ*ـص نورها به کار افتادند. خانمی برای پذیرایی سمتمان آمد و چای تعارف کرد.
چای برداشتم و بی توجه به اطرافم چای می نوشیدم. اطرافم پر بود از زن هایی که موها و اندامشان را به نمایش گذاشته بودند. از دیدنشان از خجالت سرخ می شدم. لحظه ی ورود دیدمشان کافی بود.
هلهله و جیغ زن ها گوشم را کر می کرد. مریم خانم لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- عزیز دلم بهت افتخار می کنم. تو با حجاب از همه ی این زن ها زیباتری.
هجوم خون به گونه هایم را حس می کردم. رقـ*ـص نور تمام شد، سر بلند کردم و بی اختیار نگاهم به عادل افتاد که به جای دیگری نگاه می کرد.
بی اختیار برگشتم و با دیدن زنی که لباسش قرمز بود و با لوندی راه می رفت و چاک لباسش بدنش را به نمایش گذاشته بود، رو برگرداندم. اخم غلیظی به چهره انداختم. عادل متوجه ام شد و دستپاچه نگاه از من گرفت. نگاه از او گرفتم، طپش قلبم بالا گرفت و از عادل رنجیده شدم. عادل به بهانه ی دیدن سهیل رفت. از فضای پر از دود سیگار و تاریک و روشن سالن که رقـ*ـص نورهای رنگی قلب آدم را می گرفت، عصبانی با حلقه ام مشغول بازی شدم. زن های بی حیا مدام جیغ می کشیدند و کل می کشیدند. باندها از صدای بالا در حال پکیدن بودند. گوشهای لعنتی ام در حال کر شدن بودند.
با حال داغان شام سه رقمی شان را پایین دادم که از زهرمار بدتر بود.
وقت خداحافظی حتی برای تبریک نزد عروس و داماد هم نرفتم. فقط قصد داشتم هرچه زودتر بیرون بروم و هوایی تازه کنم و چند نفس عمیق بکشم.
وقتی از در خارج شدم، انگار از قفس رها شده باشم. نفس های عمیق و پشت سر هم کشیدم.
به خانه که رسیدیم، سریع شب بخیر گفته و به بالا رفتم. صدای قدم های عادل را پشت سرم می شنیدم. وارد شدم او هم پشت سرم آمد و قبل از این که بخواهم چراغ را روشن کنم. دست رو دستم گذاشتم و مرا به دیوار چسباند. متعجب از کاری که انجام می داد، او را هل دادم، اما او با بی شرمی دستهایم را محکم گرفته بود و من را بغـ*ـل کرده بود و قصد داشت من را ببوسد. از فشاری که به من می آورد، و از کاری که می خواست به زور انجام دهد، اشک از چشمهایم روان شد. بـ..وسـ..ـه ای محکم روی لبهایم زد. با تمام توانم دستانم را از دست های ستبرش بیرون آوردم و او را هل دادم. جای بـ..وسـ..ـه اش را محکم پاک می کردم و در حالی که اشک امانم را بریده بود، گفتم:
- تو دیوانه ای، دست از سرم بردار.




/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. شب همگی خوش. دوستان در نظرسنجی شرکت کنید. خوشحال میشم.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    خنده ی مضحکانه ی بلندی کرد. نورهای چراغ های کوچک راهروی بیرون، فضای اتاق را کمی روشن کرده بود. یک باره خنده اش تبدیل به خشم عمیقی شد که پیشانی اش را جمع کرد و به سمتم یورش آورد.
    حیران از کاری که انجام می داد، بی حرکت سر جایم ایستادم. دو دستش را محکم به قفسه ی سـ*ـینه ام زد و با صدایی که رو به بالا می رفت، گفت:
    -خفه شو عوضی. تو زن منی نفهم. هرکار دلم بخواد باهات می کنم.
    روی زمین افتادم. ترس از این که بقیه ی اهل خانه متوجه ی دعوای ما شوند، سکوت کردم، اشکهایم از زخم عمیق قلبم، روی گونه ام جاری شدند. عادل که دستش را برای زدنم بالا بـرده بود، پشیمان دستش را پایین انداخت و پشت به من کرد. در حالی که دستش را میان موهای مشکی اش کشید و زیر لب، در حالی که کلمات با غرش بیرون می آمدند، گفت:
    -لعنت بهت.
    چشمانم را محکم روی هم فشار دادم. صدای در اتاق که محکم به هم کوباند، از جا پراندم. از چند کلمه صحبتش آن چنان زخمی شده بودم که حد نداشت. دست و پایم همچنان می لرزید. آرام دراز کشیدم. دلم ضجه زدن می خواست. دلم می خواست سیاه بخت شدنم را جار بزنم. من عروس مرگ و آرزوها، در طلب عشق علی، دستانم را در دست برادرش گذاشتند. راهی خانه ی سیاه بخت شدم تا فراموش کنم. تا چشم های تیره اش از قلبم برود، اما نرفت. چرا؟ خدایا گـ ـناه کارم، به او فکر کردن گـ ـناه است، اما چرا زود مزدم را دادی؟ خدایا من شکست خوردم. عشق علی و یادش از خاطرم رفتنی نیست. خدایا جهنمت سزاوارم. تا کی می سوزانی؟
    گلویم از بغض، پر بود. قلبم درد می کرد. با یک لیوان آب که کنار تختش بود، بغض لعنتی ام را پایین دادم.
    حرف آخرش چون پتکی بر سرم فرود می آمد. چرا من فکر می کردم که او صبور است. ای عقل ناقص صبوری اش را دیدی؟ چقدر به پایت صبوری کرد؟ این چطور عاشقی است؟
    تا خود صبح خواب به چشمانم نیامد. عادل هم نیامد. نمی دانم کجا بود؟ ساعت ۶ بود که لباس هایم را عوض کردم و با یادداشتی از مریم خانم از این که بدون خداحافظی رفته بودم، معذرت خواهی کردم. کمی قدم زدم، سپس سر خیابان ایستادم و تاکسی خواستم. تاکسی ایستاد. از او خواستم که مرا به مزار پدرم ببرد. بهشت زهرا که رسیدم، پس از حساب کرایه، راه افتادم.
    به سنگ قبرش خیره شدم. نشستم. دست روی سنگ قبرش کشیدم. کسی اطرافم نبود. سرم را روی سنگ قبر گذاشتم و از ته دل گریه کردم و میان گریه مدام پدرم را صدا می زدم و از او کمک می خواستم. بعد از نیم ساعت که حسابی گریه و درد و دل کرده بودم و دل گرفته ام باز شده بود از جایم بلند شدم. برای قبرهای کناری هم فاتحه خواندم.
    راهی دانشگاه شدم. سحر با دیدنم در محوطه ی دانشگاه علوم پزشکی به سمتم آمد. با من دست داد. لبخند بر لب داشت و چال گونه اش صورت زیبایش را زیباتر کرده بود، اما با دیدنم لبخند بر روی لبانش ماسید.
    - خوبی تو؟ چرا چشات قرمزه؟
    دستش را گرفتم و در حالی که او را دنبال خودم می کشاندم، گفتم:
    -هیچیم نیست، بیا بریم. الان کلاسمون شروع میشه.
    سر کلاس رفتیم. کنارش نشستم. لحظه ای ذهنم سمت عادل و کارهای دیشبش رفت و لحظه ی بعد از آن موضوع فاصله گرفتم و به سحر که دست زیر چانه بـرده بود و در هپروت سِیر می کرد، نگاه کردم.
    - سحر، مینا و زهرا چرا نیومدن؟
    سحر در حالی که حواسش را جمع من می کرد، گفت:
    - بابا این روزا چسبیدی به اون شوهرت، خبر از هیچی نداری. همون تو بی خبری بمون.
    لبخند تلخی زدم. شوهرم؟
    سحر آرام به شانه ام زد.
    - چی شد؟ کجایی؟
    اخم غلیظی روی پیشانیم نقش بست. سحر که متوجه ی حالات من شده بود، گفت:
    -چه اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟
    با لحن دلسوزانه اش، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. سحر با لحن نگرانش باز سوالش را تکرار کرد. حوصله ی ماندن در کلاس شیمی را نداشتم. کوله ام را برداشتم و قبل از این که استاد بیاید، از در کلاس بیرون زدم. سحر هم دنبالم راه افتادم. صدایم می زد؛ اما من حال پاسخگویی نداشتم تا این که آمد و قبل از این که از محوطه خارج شوم، رو به رویم قرار گرفت. با اخمی که ابروانش را به هم نزدیک کرده بود، نگاهم کرد. اشکی که روی گونه ام جاری بود با وزیدن باد، صورتم را سرد کرد. فقط نگاهش کردم. چه باید می گفتم؟
    کلافه، سرش را به اطراف تکان داد.
    - خواهش می کنم بیا بریم کافه تا کمی با هم صحبت کنیم.
    درمانده به او نگاه کردم. دستان سردم را در دست گرفت.
    - بیا بریم خواهش می کنم.
    سر تکان دادم و همراه او به سمت کافه ی دانشگاه راه افتادیم.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. از همه ی دوستانی که رمان رو دنبال می کنند بسیار ممنونم. امیدوارم خوشتون بیاد[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    روبروی هم توی کافه نشستیم. دوتا قهوه سفارش داد. سحر، شالش را کمی مرتب کرد و سپس به من زل زد.
    - شروع کن. از فضولی مُردم.
    لبخند کجی زدم. دلم فرمان می داد که او را رازدار خودم بدانم. خسته شده بودم، بس که همه چیز را در درونم مخفی کرده بودم. کوهی از غم شده بودم. از همه چیز برایش گفتم، از عشقم نسبت به علی و فراموشی که غیر ممکن بود تا رفتارهای اخیر عادل.
    لبخند زیبایی بر چهره اش نشاند که چال گونه اش را به نمایش گذاشت.
    - عزیزم تو میتونی همه چی و درست کنی. نکات مثبت همسرتو ببین. حتما کم کم در دلت نفوذ می کنه. اون سردیِ تو رو که می بینه، این طوری رفتار می کنه. تلاش کن و دل به دلش بده تا علی رو از ذهنت خط بزنی و شیطان رو از خودت دور کنی. سعی کن دوباره زندگیت رو بسازی.
    سر به زیر انداختم. حق با او بود. به یاد اشتباهاتم افتادم و ترس از جهنم قلبم را شدیدا به طپش انداخت. باید سعی می کردم تا خدا از من ناراحت نباشد تا دنیا به رویم بخندد. علی برادرشوهرم بود و لاغیر. نمی خواستم دیگر همگام شیطان قدم بردارم و خانه ی دلم را پر از گـ ـناه کنم.
    نگاهش کردم. با همان لبخند که آرامش را به وجودم منتقل می کرد، گفتم:
    -تو درست میگی. من اونجور که باید تلاش نکردم و وقتی تو فکر علی بودم عادل رو پس زدم.
    دست روی دستانم که روی میز بودند، گذاشت و گفت:
    -تو میتونی عزیزم. حالا هم قهومونو بخوریم. حداقلش به کلاس بعدیمون برسیم.
    لبخند زدم. چشم های متوسطش سیاهی شب بود و ابروان کلفت و کشیده اش زیبایی صورتش را چند برابر کرده بود. لبهای متوسطش به رنگ خون و پوست سفیدش می درخشید. چه خوب که او دوستم بود. رازدارم شده بود و من احساس می کردم که حجم غم هایم کم شده است و دیگر زیر این همه غم نمی شکنم و شانه هایم خم نخواهد شد.
    پس از خوردن قهوه از کافه بیرون زدیم و موضوع بحثمان به مینا و زهرا کشیده شد. مینا عروسی در پیش داشت و من خبر نداشتم و زهرا هم که پسرخاله اش به تازگی از او خواستگاری کرده بود و زهرا هم که یک دل نه صد دل عاشقش بود، پای تصمیمش برای بله دادن ایستاده بود. خوشحال بودم که دوستانم خوشبخت بودند. دوستانم چون خواهرانی بودند که هیچوقت نداشتم.
    ناهار را در دانشگاه خوردم. به خانه که رفتم، مادرم را کنار بخاری دیدم. لبخند مهربانش جانی به من بخشید.
    - سلام مادر خوبی عزیزم؟
    -الحمدالله بیا تو دخترم.
    ناگهان متوجه ی پایش شدم که آن را با پارچه ای بسته بود.
    چادرم را روی زمین انداختم و به سمتش رفتم. آرام دست روی پای پارچه پیچ شده اش گذاشتم.
    - چی شده مامان؟ چرا بستیش؟
    دست گرمش دستم را بلند کرد و در دست گرفت. از پشتی که تکیه داده بود، فاصله گرفت.
    - هیچی مادر. صبحی داشتم جارو می زدم پیچ خورد. چربش کردم. الان بهتره. نگران نباش.
    مگر می شد نگرانش نباشم؟
    - پاشو مادر بریم دکتر.
    ][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]

    نظرسنجی فراموش نشه. ممنون[HIDE-THANKS][
    خنده ی زیبایی زد. صورت تپلش را بوسیدم، همانطور گفت:
    -دورت بگردم مادر، گفتم که طوریم نیست. پاشو پاشو ماکارونی درست کردم. سفره رو بچین دخترم. گرسنه ایم.
    باز نگاهش کردم و آرام باشه ای گفتم. همانطور که چادرم را آویزان می کردم، گفت:
    -چه خبر؟ مریم خانم و خانواده اش خوب بودن؟
    باز به یادشان افتادم و یکدفعه دلم خالی شد. نگاه از چادر مشکی ام برداشتم و به صورتم مادرم دادم. سعی کردم الکی بخندم.
    - آره مادر. سلامتو مخصوصا رسوندن.
    - سلامت باشن.
    به سمت آشپزخانه رفتم و غذا را کشیدم و پای بخاری با مادرم خوردیم.
    در اتاق رو به سقف دراز کشیده بودم. با صدای زنگ موبایلم، دست دراز کردم و موبایلم را از روی پاتختی برداشتم.
    به شماره ی ناشناس نگاه کردم و بی اختیار ابروهایم در هم گره خورد. که بود؟ پاسخ دادم.
    - بله؟
    با شنیدن صدای عادل نفس در سـ*ـینه ام حبس شد.
    - سلام خوبی؟
    آب دهانم را قورت دادم و صاف نشستم.
    - سلام ممنون، تو خوبی؟
    -خوبم. می خوام عصری با هم بریم بیرون، باهات حرف دارم. میای؟
    بی اختیار به یاد حرف های سحر افتادم و گفتم.
    - باشه میام، کی میای؟
    -چهار، آماده باش.
    با هم که خداحافظی کردیم. موبایل را در دستانم فشار دادم. یعنی چه می خواست بگوید؟ چه حرفی داشت.
    کلافه از آن چه که در ذهنم نقش بسته بود، پوفی کشیدم. سرم را روی بالش گذاشتم و سعی کردم یک ساعتی را آسوده بخوابم تا وقت دیدار عادل.

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. دوستانی که رمان رو می خونن خواهش می کنم نقاط ضعف رمان رو بگن تا باعث بهبودش بشه. ممنون[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    وقتی دیدم خواب به چشمانم نمی آید، خود را با کتاب خواندن سرگرم کردم و ساعت که به نزدیکی ۴رسید، لباس هایم را پوشیدم و منتظر عادل شدم. صدای زنگ در که بلند شد، سریع چادر مشکی ام را به سر کردم و با خداحافظی کوتاهی از مادر بیرون آمدم. عادل با شاخه گلی در دستش به ماشینش تکیه داده بود.
    آرام سلام کردم. تکیه ی خود را از ماشین برداشت و سلامی گرم تحویلم داد و شاخه گل را به دستم سپرد.
    در ماشین را باز کرد و من نشستم. خیالم راحت شد که برای گله و شکایت نیامده است و قصدش درست کردن رابـ ـطه ی مان هست.
    به موزیک زیبایی که از دستگاه پخش می شد، گوش سپرده بودم. هر دو در سکوت به موسیقی گوش می کردیم و یا شاید خاطرات مرور می کردیم.
    با توقف ماشین، به پارک رو به رویمان نگاه کردم.
    با صدای عادل به طرفش برگشتم.
    - اینجا رو دوست داری؟ میخوام چند کلمه ای باهات صحبت کنم.
    آرام سر تکان دادم. چشم های روشنش لحظه ای خیره ام شد. دلم ریخت. لحظه ای بیشتر طول نکشید. از ماشین پیاده شد؛ اما من همچنان دست و دلم می لرزید. حواسم جمع عادل شد که بیرون، رو به روی ماشین به انتظارم ایستاده بود. کیف کوچکم را محکم در دستانم فشردم و آرام پیاده شدم. با هم به سمت پارک رفتیم، اندکی قدم زدیم، بدون هیچ گونه حرفی و سپس در انتهای پارک، روی نیمکت نشستیم. دقایقی هر دو به پسر اسکیت سوار خیره بودیم که با چه مهارتی اسکیت می کرد. فراموشمان شده بود که برای چه به پارک آمده ایم. عادل که گلویش را صاف کرد، نگاه از پسر بچه گرفتم و به عادل دادم. آرام دستانم را در دست گرفت. ممانعت نکردم و با شیطان به جنگ پرداختم. زمان همه چیز را درست می کرد. عادت و سپس عشق، می توانست پایان رابـ ـطه ی من و عادل باشد، تا کی در رویای یک طرفه ی عشق علی به سر ببرم؟
    به چشمانم نگاه نمی کرد و شرمنده سر به زیر انداخته بود.
    - من واقعا از رفتار دیشبم متاسفم. نمی خواستم این طور بشه. کم طاقت شده بودم. بهت احتیاج داشتم. یادم رفته بود که تو هنوز فرصت می خوای.
    سرش را بالا گرفت و در حالی صورتم را زیر نگاه عسلی اش می کاوید، گفت:
    -من خیلی دوستت دارم، برای همین این همه در برابرت کم طاقتم. خواهش می کنم تو هم من رو بفهم و دل به دلم بده.
    ضربان قلبم در اوج بود، معنی حرفهایش را درک می کردم؛ اما برای پاسخ از گفتن کلمات قاصر شده بودم و زبانم به کامم چسبیده بود و خشک شده بود و نمی توانستم خواستنش را پاسخگو باشم.
    دستم را نوازش کرد و من احساس کردم که موهای تنم سیخ شده اند.
    - فاطمه؟ خانم نمی خوای چیزی بگی؟
    به زحمت آب دهانم را قورت دادم و تنها این چند کلمه بود که توانستم ادا کنم.
    - متاسفم. از همه ی اتفاقات افتاده متاسفم.
    و این بار من سر به زیر انداختم. از رویش خجل بودم. من برای زندگی ام کم گذاشته بودم. دست زیر چانه ام برد و آرام سرم را بالا آورد و با دیدن صورت رنگ پریده ام خندید. حال بد من کجایش خنده داشت؟ شاید هم داشت من که صورت خودم را در آیینه ندیده بودم، شاید خنده دار بود. بریده بریده گفتم:
    -چرا... می، خندی؟
    در حالی که دستانم را محکم در دستانش می فشرد، گفت:
    - حواست نیست اون قدر خجلی که دستات دو تا تیکه یخن. لولو خورخوره که نیستم، همسرتم.
    سر تکان دادم. هیچ نداشتم، شاید همان عذرخواهی بتواند کمک کند تا زندگی ام درست شود. وقتی دید که من دیگر حرفی ندارم، موضوع بحثمان را عوض کرد و گفت:
    -چیزی می خوری؟ یه سوپری توی پارک هست.
    لب باز کردم و گفتم:
    -آب.
    از جایش بلند شد و به من گفت:
    -همین جا بمان، زود میام.
    به رفتنش خیره شدم. کاپشن طوسی اش فوق العاده به تنش زیبا بود. شلوار جین مشکی اش هم که جذب پایش بود. با صدایی برگشتم و با دیدن دو جوان که دست در دست هم خندان از مقابلم رد می شوند، خیره ی شان شدم. زیادی عاشق به نظر می رسیدند. عاشق هم نباشند، شاد که هستند. به حسرت های زندگی ام پوزخندی زدم.
    اندکی بیشتر طول نکشید که عادل آمد. پس از خوردن آب، از او خواستم من را به خانه ی مان برساند. نگران مادرم بودم، حالا که پایش نیز آسیب دیده بود، به او بیشتر فکر می کردم.
    در خانه ی مان که رسیدیم از او تشکر کردم. از من خواست که فردا برای رفتن به خواستگاری دوست صمیمی اش با او همراه شوم. با هم قرار گذاشتیم که چه ساعتی آماده باشیم و او با تک بوقی از من خداحافظی کرد و دور شد.
    با وارد شدنم به خانه، مادرم را توی حیاط دیدم. نگاهش به شمعدانی ها بود که برگهایشان زرد شده بود. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد. سلامی گفتم و کنار مادرم لب حوض نشستم.
    - مادرجون سرده عزیزم، چرا اومدی بیرون؟
    نگاهم کرد. در حالی که قطره های اشک در چشمان زیبایش می درخشید، گفت:
    -دلم گرفته بود، هوای پدرتو کرده بودم. خونه مثل قفس شده بود.
    با شنیدن نام رسول الله صلواتی تقدیمشان کردم و اشک روی صورتم که بی اختیار جاری شده بود را پاک کردم. دستانش را گرفتم و گفتم:
    -قربون دلت مادرم. پاشو سرده.
    از جایمان بلند شدیم. من هم دلم بدجور هوایش را کرده بود. کاش بود... کاش.
    خسته پا به اتاقم گذاشتم. ظرف های تلنبار شده توی سینک را که زیاد شده بودند را شستم. این روزها فرصت نداشتم تا کمی به خانه سروسامان دهم. موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره ی سحر لبخندی زدم. پاسخ دادم.
    - سلام.
    با انرژی زیاد گفت.
    - سلام. خوبی؟ چه خبرا؟
    رو به روی آینه ی اتاقم رفتم و روی صندلی جلو َش نشستم.دستم را تکیه گاهش کردم و گفتم:
    -همه چیز خوبه. تو چه خبرا داری؟
    -خبر که یه چیز هست پنچرت میکنه. ۴روز دیگه میان ترم شیمی داریم. گفتم از الان برنامه رو بگم تا هر خاکی قرارِ سرت تا اون روز بریزی. این روزا که نه دانشگاه درست و حسابی میای، وقتی هم که هستی هوش و حواست جای دیگه اس.
    کسل شدم. در حالی که ناراحت ابروهای کلفتم ناخداگاه به هم نزدیک می شدند، گفتم:
    -خودت که همه چیو بهتر میدونی. از همه چی افتادم.
    - به هر حال گفتم که یه کمی خودتو جمع و جور کن تا این ترم و نیفتی.
    - باشه، ممنون از اطلاعت.
    خداحافظی که کرد، روی تخت دراز کشیدم و به ۴ روز آینده فکر کردم. باید وقتم را طوری تنظیم می کردم تا کمی بخوانم.
    پوفی کشیدم. این هم شده قوز بالا قوز، شروع امتحانات استرس را به جانم می ریخت، مخصوصا این چند وقت که نتوانسته بودم درست به درس و دانشگاهم برسم.
    فکر و خیال را به سختی کنار گذاشتم وخواب دقایقی بعد مرا به دنیای خودش برد.
    صبحانه را به اتفاق مادرم خوردیم. زیر چشمان مادرم کمی ورم کرده بود و این مرا می ترساند. از دیشب تا حالا این اتفاق یکدفعه ای نگرانم کرده بود. دوست نداشتم با سوال هایم کاری کنم که او حس کند که مریض است. او بیماری قند داشت و این تشویش من را زیادتر می کرد و ذهنم را حسابی درگیر خودش کرده بود. در حالی که سفره را جمع می کردم، گفتم:
    - مادر من فردا برات از دکترت وقت می گیرم تا یه سر پیشش بزنیم، مدتی هست که چکاپ نشدی.
    خودش می دانست و شاید مثل من احساس خطر کرده بود که با تکان دادن سرش تاییدم کرد. پاهایش را آرام دراز کرد و کنار بخاری دراز کشید. خستگی جسمی اش هم ذهنم را درگیر کرده بود، اصلا امکان نداشت که بعد از وعده ها دراز بکشد یا بخوابد. چیزی نمی گفت و حرفی در مورد بیماری نمی زد؛ اما من که او را خوب می شناختم. مادرم امروز همان مادر همیشگی و سرحال روزهای قبل نبود. به اتاقم رفتم و از منشی دکترش وقتی برای فردا گرفتم.

    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    یاد او در دلم از دیده ی تر آگه نیست

    خفته در خانه چه داند که برون باران است
    سلام. امیدوارم دوست داشته باشین[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    ناراحت از اقوامی که سراغی نمی گیرند، بودم. چند وقتی بود که از عمو و زن عمو خبری نبود. من هم فرصت احوال پرسی نداشتم.
    چندساعتی را شیمی خواندم و بعد از آن دو لیوان چای برای خودم و مادرم ریختم. در کنار یکدیگر چای نوشیدیم و مادرم مروری به خاطرات کرد و از پدرم گفت.
    - اوایل ازدواجمون بود. پدرت صبح از خونه بیرون رفته بود. منم عشق و علاقه ام به پدرت و خونه ام اونقدر زیاد بود که نگو. نزدیکای ۱۱ که می شد، خونه تر و تمیز مثل دسته گل بود. ناهارمم بار گذاشته. منتظرش بودم تا بیاد؛ اما اون روز برخلاف همیشه نیومد. دلم هزار راه می رفت. خدا مامان بزرگتو بیامرزه. پیشش رفتم. دلداریم داد که شاید کاری براش پیش اومده، بالاخره میاد. تو این بین بود که پدرت با دست و سر شکسته و خونی تو چارچوب در ایستاده بود. بی اختیار از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. با دیدن من گفت، دلم هزار راه رفت، چرا خونه نموندی. اون روز تصادف کرده بود. نگو خونه که اومده بود، دید که من نیستم، نگرانم شده بود، با این که حال خودش خیلی بد بود. اما تمام نگرانی هاش من بودم.
    به صورت مادرم نگاه کردم. نگاهش به قالی بود، جسمش اینجا و روحش در سال های پیش جا مانده بود.
    ناگهان نگاه از قالی گرفت و به من دوخت. لبخند تلخی زد و گفت:
    -این روزا بیشتر از همیشه جای خالیشو حس می کنم.
    در حالی که نمه اشکی در چشمانم نشسته بود، نگاه از مادرم گرفتم. لیوان را روی قالی گذاشتم. بغض سنگینی ته گلویم بود. اجزای صورت پدرم را فقط در عکس دیده بودم. آرزو می کردم کاش بود تا دست روی صورتش بکشم و لمسش کنم و در آغوشش گم شوم.مادرم برای آن که از آن حال و هوا بیرون بیاییم و غم برود، گفت:
    -مادر پاشو قرآن منو بیار، قربون دستت عینک من و هم از روی میز کنار مبل به من بده.
    بغضم را قورت دادم و با گفتن چشم، لیوان ها را در دستم گرفتم و از جایم بلند شدم.
    قرآن و عینک را که به دست مادرم دادم، به اتاقم رفتم تا شالم را اتو بزنم تا برای خواستگاری امشب آماده باشد. شالم را که اتو زدم. لباس مورد نظرم را روی تخت انداختم و به حمام رفتم.
    حوله پیچیده از حمام خارج شدم و موهایم را خشک کردم. صدای اذان که بلند شد، وضو گرفتم و چادر سفیدم را از کمدم بیرون کشیدم و به نماز ایستادم. سلام و تشهد را دادم و باز به سجده رفتم و بار دیگر عطر خوش حرم امام رضا که سجاده ام را خوشبو کرده بود را به ریه هایم فرستادم و از خودش کمک خواستم تا همه چیز درست شود. موبایلم که زنگ خورد، سر از سجده برداشتم و جواب دادم. عادل بود و از من می خواست که آماده شوم. تا نیم ساعت دیگر سر می رسد.
    رو به روی آینه ایستادم و شومیز سرمه ای گلدارم را پوشیدم. دکمه های آستین مچی اش را بستم. روسری به همان رنگ را نیز مدل دار بستم. خیلی به صورت سفیدم می آمد. عطر کمی زدم و چادر مشکی ام را روی سرم انداختم. کِشش را مرتب کردم. اصلا آرایش نکردم. ابروهایم پر شده بودند و من فکر می کردم که این حالت بیشتر به من می آید تا این که بخواهند زنانه باشند. با صدای موبایلم دست از کنکاش صورتم برداشتم و پاسخگوی عادل شدم.
    به بیرون آمدم. از مادرم خداحافظی کردم، آرام من را بوسید و گفت که از عادل معذرت بخواهم چون نتوانسته بیرون بیاید.
    عادل با کت و شلوار مشکی بسیار جذاب شده بود. با دیدنم حالش کمی گرفته شد؛ اما سعی کرد که به زور بخندد. چرا؟
    سوار ماشین شدم. میانه های راه در حال رانندگی بود که گفت:
    - راستی چرا یه کمی بیشتر به خودت نرسیدی؟
    جا خورده، به او که ریلکس به رو به رویش خیره شده بود، نگاه کردم. از این که بد باشم یا زشت لباس پوشیده باشم، ناداحت شدم. با ناراحتی گفتم:
    -چرا؟ لباس هام بد و زشته؟
    لحظه ای نگاهم کرد و لبخندی چاشنی لبهایش کرد و گفت:
    -من این حرف و نزدم، فقط میگم کاش به خودت کمی بیشتر رسیده بودی.
    از مبهم سخن گفتنش، کمی عصبانی شدم.
    - مثلا چی؟ میشه واضح تر بگی؟
    در حالی که دنده عوض می کرد و همچنان حواسش به رانندگی اش بود، گفت:
    -منظورم یه ته رنگه دیگه
    دوهزاریم افتاد. مگه صورت من چی کم داشت که آرایش بخواهد. دلم از این که او از صورتم راضی نیست، ریخت. اعتماد به نفسم به شدت فروکش کرد و رنجیده شدم. چرا او نخواست که کمی ملایم تر باشد؟ چرا این گونه انتقاد کرد تا دلم از او برنجد؟
    دست خودم نبود؛ اما اعصابم بر کلامم اثر گذاشت و حین صحبت صدایم کمی می لرزید.
    - تو خودت... میدونی که.... من اهل این جور .. چیزا نیستم.
    لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
    -نمی خوام ناراحتت کنم.
    در حالی که صدای پخش را کم می کرد، به رو به رویش نگاه کرد و گفت:
    - تو که بچه نیستی تا نتونم این چیزا رو بهت بگم. شاید تو خوشت نیاد؛ اما من دوست دارم که همسرم آرایش کنه.
    همانطور که مثل او به رو به رویم نگاه می کردم و بغض لعنتی ام را قورت می دادم، نگاهم را به سمت در ماشین، به بیرون دوختم. احساس می کردم اگر بخواهم این بحث لعنتی را ادامه بدهم، به دعوا کشانده می شود و باز یک شب دیگر خراب خواهد شد. گرچه او آرام به نظر می رسید؛ اما من نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
    دقایقی گذشت و عادل گفت:
    -چرا چیزی نمیگی؟ از چیزی ناراحتی؟
    در دلم به او پوزخند زدم.
    - نه ناراحت نیستم. به موزیک گوش میدم
    اما دوست داشتم بر سرش فریاد بزنم. کدام موزیک؟ آن خزعبلاتی که از دستگاه پخش می شد، سرم را به درد آورده بود.
    وقتی رسیدیم. به آپارتمان شیک و بلند نگاه کردم. عادل خم شد و از داخل ماشین دسته گلی را بیرون آورد و به دستم داد.
    -تو گل رو بدی بهتره، رسم ادب اینو حکم می کنه.
    از دست های عادل گل را گرفتم. عادل زنگ را فشار داد و در با تیکی باز شد. در چوبی را پشت سرمان بستیم. کمی جلو رفتیم و سپس سمت راست وارد آسانسور شدیم. توی آینه ی آسانسور خودم را نگاه می کردم، بارها به صورتم دقیق شدم. احساس این که صورتم به آرایش نیاز داشته باشد را نداشتم. زیبایی هایم خدادادی بود و من دوست نداشتم که به قول مادرم سرخاب سفیداب مصنوعی روی صورتم بمالم. از همین که بودم، راضی بودم.
    آسانسور ایستاد. زنگ آپارتمان را زدیم. لحظه ای بعد خانمی در را باز کرد. حجاب نداشت. موهای رنگ کرده اش را فر کرده بود و صورت خود را در آرایش غرق کرده بود. ماکسی بلندی پوشیده بود که برق می زد. با لبخند از جلوی در کنار رفت و خوش آمد گفت. مستاصل به عادل نگاه کردم. نمی خواستم وارد آن مجلس شوم که زنانش آبرو و حیا را پشت در جا گذاشته بودند. عادل با نگاهش اشاره ام کرد که داخل شوم.
    ناچارا وارد شدم. عادل با دستش اشاره ای زد تا نزدیک دوست و نامزدش شویم وتبریک بگوییم.
    بدون آن که به اطرافم نگاه کنم. به جلو رفتیم. عروس هم دست کمی از آن زن نداشت. گل را به دستش دادم. حرف زدنش من را یاد کسانی انداخت که تازه از خارج برگشته بودند، البته فقط شبیه آن ها بود و داشت زور می زد تا مانند آن هاصحبت کند و اما دوست عادل که با آن چشم های هیزش تماما صورتم را وارسی کرد. نگاه به زیر انداختم؛ اما سنگینی نگاهش، داشت خفه ام می کرد.




    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام. دوستان اگه دوست دارید که از زمان پست گذاری رمان آگاه بشید. پیگیری رو بزنید. خوشحال می شم اگه در نظرسنجی شرکت کنید.[HIDE-THANKS][
    عادل هم نمی دانم می دید یا نه که آن قدر بی خیال بود. دستم را گرفت.
    - بریم بشینیم.
    با صدای همان دوستش که ساسان نام داشت، سر بلند کردم. کلمات را چندش آور ادا می کرد و نگاه مریضش بین اجزای صورتم تکان می خورد.
    - خیلی خوشحالمون کردین. بفرمایین تا پذیرایی بشین.
    در دلم گفتم" تف به چشم های هـ*ـر*زه ات"
    سر به زیر انداختم و تنها به سر تکان دادن اکتفا کردم. دست عادل را کمی کشیدم و او همراهم شد.
    حال که مهمانان را از نظر می گذراندم، چشم هایم اندازه ی نعلبکی درشت شده بودند. همه بی حجاب و بی عفاف بودند. حتی مردهایشان با شلوارهای نود و سوسول، زیادی حال به هم زن بودند. نگاه از آن ها گرفتم، با عادل دوجای خالی کنار دختر و پسری پیدا کردیم و نشستیم. لحظه ای به عادل نگاه کردم و با خود اندیشیدم" یعنی عادل حجاب و عفاف برایش اهمیت ندارد که مرا با خود به چنین مجلسی آورده و خیلی راحت به زن های بی حجاب و لونـ*ـد نگاه می کند، چرا باید از من بخواهد که در چنین مجلسی بیایم و مثل این زن ها آرایش داشته باشم و شاید تیپ بزنم؟، یعنی عادل همانی نبود که قبل از ازدواج می شناختم؟ مادرم بارها گفته بود که آن ها با اصالتند. زمانی که برای خواستگاری ام آمدند، فکر می کردم که همین چیزها باعث شده که او مرا دوست داشته باشد؛ اما فکر می کنم که اشتباه است"
    عادل که نگاهش به جایی دیگر بود، با نگاه خیره ام، نگاهش را به من داد و در حالی که آرام می خندید، گفت:
    -چرا همچین نگام می کنی؟ قبض روح شدم.
    دست خودم نبودم. فکرهایم باعث شده بود که ابروهایم ناخداگاه به هم نزدیک شود و شاید با حسی شبیه تنفر به عادل نگاه کنم. آن اخم را از خودم دور کردم و بر خلاف خواسته ام گفتم:
    -معذرت می خوام. منظوری نداشتم.
    در آن جمع حس غریبانه ای داشتم. تنها با همه ی زنان آن مجلس متفاوت بودم.
    یکدفعه چراغ ها خاموش و موزیک با صدای بلند گذاشته شد. قلبم ریخت. قبل از این که از عادل بخواهم که این مجلس را ترک کنیم، سر در گوش من فرو برد و بدون آن که اجازه دهد حرفی بزنم گفت:
    -همین جا باش الان میام.
    بلافاصله بلند شد. به رفتنش نگاه می کردم. خانمی که کنارم حضور داشت، به وسط رفت. میان مجلس شلوغ شد و رقـ*ـص نورهای رنگی، تنها روی این از خدا بی خبرها بود.
    - خانم خوشکله؟
    با ترس به مردی که نزدیکم نشسته بود و من اصلا متوجه ی حضورش نشده بودم، نگاه کردم. چشم چرخاندم تا عادل را پیدا کنم؛ اما مگر می شد دید؟ در دل نالیدم" خدایا من را از میان این گرگ ها نجات بده"
    احساس می کردم که آن مرد حالت عادی ندارد. مدام سعی می کرد که نزدیک ترم شود. به دسته ی مبل چسبیده بودم، عرق از سر و گردنم راه گرفته بود و کمرم را خیس می کرد. یکی از دستانم محکم لبه ی مبل را گرفته بود و دست دیگرم آزاد و مشت شده روی چادرم، ناگهان فرشته ای سر رسید.
    - برو گمشو عوضی. غلط می کنی به ناموس مردم نزدیک میشی.
    دست روی شانه اش زد و با لحنی عصبی گفت:
    -زود گورتو گم کن تا نکشتمت.
    هنوز جرات نداشتم تا نگاهم را به بالا بیندازم تا ببینم چه کسی است؟ مرد کنارم با چشمانی خمـار نگاهش کرد و انگار که حال دعوا ندارد، گفت:
    - حالا ما اومدیم یه تیکه جواهر بندازیم گردنمون. چش نداری؟
    باز به شانه اش زد و گفت:
    - برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
    از مبل کناریم که بلند شد، نفس آسوده ای کشیدم. با دیدن سهیل که روی مبل همان جا، نزدیکم نشست، با تعجب نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد؟ لحظه ای نگاهم کرد. صدایش را تا حد امکان بالا بـرده بود تا بتوانم بشنوم.
    - تو اینجا چکار می کنی؟ اون عادل از خدا بی خبر کدوم گوریه؟
    از بی حرمتیش عصبانی شدم و گفتم:
    -خودتون این جا چکار می کنید؟
    کلافه دست به پیشانی و سپس میان موهای بورش کشید.
    - سوال من و با سوال جواب نده.
    از گستاخی کلامش، عصبی ترم شدم و گفتم:
    -چطور؟ شما مفتش من نیستی که این جور پرسش می کنی؟
    رگه های پیشانیش ورم کرد، دقیقا نورهای رنگی روی همان قسمت چرخ می خوردند، عجیب بود. صدایش بالاتر رفته بود.
    - آره من مفتشم. اومدم اینجا فقط به خاطر توی لعنتی، چون می دونستم که عادل آشغال تو رو به این مهمونی میاره. فکر می کنی خود لعنتیش کجاس؟ هان؟ معلوم نیس مخ چندتا دختر و زده.
    باور نمی کردم. حرف هایش را در مورد عادل باور نمی کردم.حرف هایش زیر دندان های فشرده ام، کامم را مثل خوردن قهوه تلخ کرد. فریاد زدم. فریادم میان صدای موزیک گم شد.
    - باور نمی کنم، حرفات همش دروغه. تو کینه داری. هنوز از عادل کینه داری.
    نفهمیدم کی بود که اشکهایم گونه هایم را خیس کردند؟
    سهیل با بی رحمی، از شدت عصبانیت به موهایش چنگ انداخت و گفت:
    - د لعنتی چرا باورم نمی کنی؟ این خونه پر از کثافت کاریه. خواهش می کنم برو تا آیندت به خاطر یه شب لعنتی، تباه نشده.
    گیج نگاهش کردم، چی قرار بود به سرم بیاد؟ از جایش بلند شد و گفت:
    -پاشو دنبال من بیا.
    عقلم فرمان می داد تا باورش نکنم. از کجا معلوم شاید خودش حیله ای در سر دارد.
    - من هیچ جا نمیام. من شما رو نمی شناسم. نمی تونم حرفاتو در مورد عادل باور کنم. عادلی که من می شناسم دور از ذهنیات مزخرف شماست.
    کلافه نگاهم کرد. قطره های عرق روی پیشانیش جاری بودند.
    دوباره نشست و خودش را جلو کشید و خیره به چشمهایم شد. نمی دانم این جسارت را از کجا آورده بودم که من هم خیره اش شدم.
    - برام مهم بودی، نمیگم نبودی. عاشقت بودم؛ اما از وقتی که سهم عادل شدی به چشمی چون خواهر بهت نگاه نکردم. گرچه عادل و می شناختم؛ اما به انتخابت احترام گذاشتم و حالا مثل ناموسمی، مثل خواهرم سارا.
    نگاهش را به بالا انداخت و گفت:
    -به همون خدا قسم غیر از این نیست.
    در کلامش صداقت بود؛ اما عقلم حکم می کرد که همه جوره جوانب را بسنجم.
    - پس چرا خودت اینجایی؟ اگه اینجا مامن فساده خودت اینجا چکار می کنی؟
    - چون منم دعوت بودم، نمی خواستم بیام؛ اما به خاطر تو اومدم. حدس زدم که عادل تو رو با خوش بیاره. با شناختی که از اون دارم، این کارا ازش بعید نیس.
    ترس به جانم ریخت. حس می کردم که دنیا دور سرم می چرخد.
    مجال نداد و در حالی که دوباره می ایستاد، گفت:
    -تو رو به خدا پاشو بریم. اگه باورم نداری بیا تا نشونت بدم، فقط زودتر تا دیر نشده.
    بالاخره تسلیمش شدم و باورش کردم. از جایم بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم. راهروی کوچکی در انتهای هال مربع شکل سمت راست بود. کمی جلوتر درب آشپزخانه بود و بعد از راهرو سه اتاق مجزا. در یکی از اتاق ها نیمه باز بود. قلبم ریخت. نزدیک در اتاق شدم. سهیل دست روی بینیش گذاشت. فضای نیمه تاریک اتاق و حرف های عادل که به آن زن لونـ*ـد، در حالی که روی تخت نشسته بودند، می زد و خنده های مسـ*ـتانه ی زن و لباس قرمزش، عادلی که هر لحظه به آن نزدیک تر می شد، حالم را به شدت بد کرده بود.
    حالت تهوع گرفتم. از آن خراب شده با عجله بیرون زدم و این سهیل بود که پشت سرم می آمد.
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. خواهش می کنم اون دوستانی که رمان میخونن نظرشونو اعلام کنن. والله این همه خاموش بودنم خوب نیست.[HIDE-THANKS][
    به محض رسیدن به اولین سطل زباله که نزدیکی در بود، بالا آوردم. سهیل نگرانم شده بود و می پرسید:
    - حالت خوبه فاطمه خانم؟
    دستمالی را به سمتم گرفت، از او تشکر کردم و با گفتن" خوبم" به سمت آسانسور رفتیم. مغموم به گوشه ی آسانسور تکیه داده بودم و نگاهم به سقفش بود. دنیا روی سرم آوار شده بود و من حال زلزله زدگان را داشتم. مثل خواب بود، کابوسی وحشتناک که دنیایم را سیاه کرده بود.
    سنگینی نگاه نگران سهیل را حس می کردم. بغض سنگینی گلویم را مالش می داد. از آن آپارتمان لعنتی بیرون آمدیم. به سمت ماشین سهیل رفتیم. میان راه بودیم. هر دو سکوت کرده بودیم. وقتی به این فکر می کردم که اگر سهیل نمی آمد، قرار بود چه بر سرم بیاید؟
    صحنه هایی که دیده بودم، مدام در ذهنم تکرار می شد. بغض سنگینی سفت و سخت گلویم را فشار می داد. آرام پرسید.
    - خونتون میری؟
    نگاه از روبه رویم گرفتم نیم نگاهی به سهیل انداختم.
    - آ.. آره.. ممنون.
    دوباره پرسید.
    -کلید داری؟ ممکنه مادرت خواب باشه و نگران بشه.
    آرام سر تکان دادم، باز نگاه به روبه رویم انداختم.
    - دارم. با یادآوری عادل و آن زن قرمز پوش، نفرتی عمیق نسبت به عادل وجودم را در بر می گرفت. از دو رو بودنش متنفر بودم. چرا سعی داشت بفهماند که من را دوست دارد؛ اما کنار زنان دیگر شبش را صبح کند.
    با صدای سهیل از فکر و خیال عمیق بیرون آمدم.
    -کجایی فاطمه خانم؟ ده بار صدات کردم. فکر کردم حالت بد شده.
    با چشمهایی که از شدت گریه می سوختند، نگاه گذرایی به سهیل انداختم و دستگیره ی در را فشردم.
    قبل از آن که در را باز کنم. به سمتش برگشتم.
    -خیلی ممنونم. امشب لطف بزرگی بهم کردین.
    نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
    -خواهش می کنم، وظیفه بود.
    در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم، حتی دیگر حال پاسخگویی نداشتم. در را بستم و به سمت در خانه رفتم. کلید را چرخانده و وارد شدم. به محض این که در خانه را باز کردم، او هم رفت. آن قدر حالم بد بود که نتوانستم تعارفش کنم.
    با حالی آشفته سمت در ورودی رفتم. چراغ ها خاموش بود، احتمالا مادرم خواب بود. وارد شدم و خودم را به اتاقم رساندم. با همان لباس ها خودم را روی تخت انداختم و بغضم را آزاد کردم. دلم حسابی شکسته بود. حالم از این روزگار لعنتی به هم می خورد. چرا روزگار باهام بازی می کنی؟ از روز اولی که پا به این خانه گذاشتند و ماجرای اشتباه گرفتنش با علی تا عقد و امروز. هزاربار مرورش کردم. درست بود دل به دلش ندادم؛ اما خیانتش وجودم را له کرد. دوستش نداشتم؛ او هم من را نمی خواست که با من امشب چنین کرد؟ می خواست من را امشب به دست کی بسپارد؟ از یادآوریش قلبم می سوخت. مگر من ناموسش نبودم، دوستش نداشتم، اصلا دوستمم نداشت. خواهرش بود آن را در چنین مجلسی رها می کرد؟
    با چشم های خونی ام رو به سقف کردم و با تمام وجودم از اعماق قلبم خدایم را صدا زدم. دلم به بودنش خوش بود. دوستم داشت که برایم ناجی فرستاد. قطره های داغ گونه ام را می سوزاند. خدایا شکرت که رهام نکردی. خدایا ممنونتم. زیر هق هق زدم. دست خودم نبود. با صدای موبایلم، سر بلند کردم. شماره ی غریبه ای بود. ردش دادم. وقتی چندبار تماسش تکرار شد، از سر کلافگی پاسخ دادم.
    - فاطمه خانم؟
    با شنیدن صدای سهیل پشت خط، صدایم را صاف کردم؛ تاثیری نداشت. صدایم زیاد از حد سنگین شده بود.
    -بفرمایید؟
    -نمی خواستم مزاحم بشم؛ اما افکار بد دست از سرم بر نمی داشت. نگران بودم نکنه بلایی سرت بیاد.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - ممنون من حالم خوبه. لطف کردین
    صدای خسته اش بر روح خسته ام نشست، چرا که یاد خدا را در دلم زنده کرد.
    - همه چیز و به خدا بسپار. حل میشه.
    - ممنون. امیدوارم بتونم فداکاریتونو جبران کنم.
    - این حرفارو نزنید، شب خوش.
    سهیل انسانی واقعی بود که امشب در حقم برادری کرد.
    با قطع تماس، به روشویی رفتم و به صورتم آب زدم. هنگام برگشت پتوی روی مادرم را مرتب کردم و باز به اتاقم برگشتم. صحنه های آن جشن لعنتی و شاید ساختگی از جلوی چشمانم دور نمی شد و خواب را بر من حرام کرده بود. بدون آن که لحظه ای چشم هایم بر روی هم برود، صبح ابری از سر رسید. بدون آن که چیزی بخورم، خود را سرگرم جزوه ی شیمی ام کردم. با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم. با دیدن شماره ی عادل ترس به دلم ریخت. موبایلم را سایلنت کردم. نمی خواستم کلمه ای با او صحبت کنم. قلبم محکم می زد و دستهایم می لرزید. فکر نمی کردم با تماس گرفتنش حالم این گونه شود. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای ریختم و آن را حسابی شیرین کردم تا فشارم به حالت عادی برگردد. با نخوردن شام دیشب و صبحانه، دستانم تکه یخی شده بودند و احساس می کردم که هر لحظه امکان دارد که پس بیافتم. مادرم با دیدن رنگ زرد.م گفت:
    -مادر یه لقمه نون تو دهنت بذار، اگه رنگتو ببینی. خیلی افتضاحه.
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    -چشم.
    با صدای زنگ خانه، لیوان از دستم افتاد و شکست. مادرم هین بلندی کشید و نگران گفت:
    -چته مادر؟ طوریت شده؟
    دستپاچه گفتم:
    -نه نه، فقط ترسیدم.
    مادرم در حالی که لنگان از در آشپزخانه بیرون می رفت، گفت:
    -ترس نداره مادر. زنگ درِ.
    بدون آن که شکستنی ها را جمع کنم، با حال نزاری از بینشان عبور کردم و خودم را به مادرم که داشت چادر سر می کرد تا دم در برود، رساندم. چادر را از دستش گرفتم.
    - مادرم من میرم. تو پات درد می کنه.
    با نگاهش صورت رنگ پریده ام را از نظر گذراند. آرام باشه ای گفت، چادر را بر سرم انداختم و دم پایی های کرم رنگ را پوشیدم. شتابان به سمت دری رفتم که زنگش پشت سر هم زده می شد. در را باز کردم. عادل بود. برزخی نگاهی به چشم هایم انداخت.
    - برای چی اون گوشی صاب مرده اتو جواب نمیدی هان؟
    با کلامی تند، خیره به چشم هایش پاسخش را دادم.
    - حرفی نبود که بخوام بشنوم. دیشب همه چیز بهم ثابت شد.
    ابروهایش گره خورد. چشمان قرمزش مرا می ترساند. ناخن اشاره اش را بر قفسه ی سـ*ـینه ام کوبید.
    - دیشب با اون مرتیکه کدوم گوری رفتی؟ هان؟ غلط کردی بی اجازه ی من اونجا رو ترک کردی؟
    رفته رفته صدایش بالاتر می رفت. نگاهی به دور و برم انداختم تا همسایه ای بیرون نباشد.
    - چیه؟ نگران چی هستی؟ بذار همه بفهمن که چه آشغالی هستی. بذار بدونن که با از ما بهترون می پری.
    خونم به جوش آمد. دو دستانم را روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشتم و هولش دادم. از این همه نزدیکی اش حالم داشت به هم می خورد. جمله اش آن قدر سنگین بود که دیگر برایم اهمیت نداشت اگر کسی صدایمان را می شنید.
    - تو یه آدم عوضی هستی که خرابکاریاتو می کنی و برای زندگی یه آفتاب و مهتاب ندیده میخوای. لعنت به تو که غیرتتو فروختی و همسرتو به مراسمی می بری تا فرداش روانه ی بیمارستانش کنن. صد رحمت به آقا سهیلتون که اگر نبود، من امروز باید خاک بر سرم می ریختم.
    کمی جلوتر آمد. پوزخندی زد.
    - هوار نکش. همه فهمیدن بغـ*ـل آقا سهیل می چسبه.
    چشمانم از تعجب گرد شدند. احساسم می گفت که هنوز هوای مـسـ*ـتی از سرش نپریده است.
    - خفه شو عوضی. نذار رسوات کنم عادل. لعنتی دیشب من با اون خانم دیدمت. دیدم چطور دل و قوه میدادی. نذار آبروتو ببرم.
    اشک از دیدگانم روان شد، به یاد دیشب که می افتادم، کنترلم از دستم خارج می شد.
    مادرم که صدای بلند ما رو شنیده بود، بیرون آمد. با صدای لرزان و لنگان گفت:
    - چی شده مادر؟ چرا دعوا می کنین؟
    عادل من را از جلوی در کنار زد. با قدم های بلند سمت مادرم رفت و شروع به هوار کشیدن کرد.
    -حاج خانم هرچی هیچی نگفتم، با خودم گفتم همه چی درست میشه اما نه، این دختر شما آدم بشو نیست. صبر منم حدی داره. بد تربیتش کردی.
    پوزخندی زد.
    - حقشه پدر بالا سرش نبوده که افسار گسیخته شده.
    مادرم که تا آن لحظه ساکت بود، به طرفداری از من گفت:
    - حرمت خودتو نگه دار. یه چیزی نگو که فردا پشیمونت کنه. صداتو انداختی ته سرت، هیچی نگفتم. حرف همسایه ها رو به خونم باز کردی، بازم هیچ نگفتم. بهت اجازه نمی دم به دخترم و پدرش توهین کنی. هرچیزی راهی داره. اینجوری شعور خودتو پایین میاری.
    پوزخندی زد و بر سر مادرم فریاد کشید.
    - آره من بی شعور. شعور دخترت هـ*ـر*زه ات داره.
    بغض گلویم را گرفت. مادرم با گفتن این حرف محکم عادل رو هل میداد و به طرف در خروجی می کشاندش. اشک هایم دست خودم نبود. از در فاصله گرفتم و خود را به دیوار چسباندم و به مادرم نگاه می کردم که عادل را از خانه بیرون انداخت و در را به رویش بست. از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریستم. عادل با پا به در می کوبید و می گفت:
    - لعنت بهتون. بیچارتون می کنم.
    درب ماشینش را محکم بهم کوبید. صدایش در گوشم زنگ زد. لحظه ای گذاشت. مادرم دستی بر سرم کشید.
    - پاشو مادر بریم تو.
    سرم را بلند کردم. چشم هایم می سوخت. دست سمتم دراز کرد. دست به دستش دادم.
    بلند شدم. به صورتم نگاه کرد. سر به زیر انداختم و با هم به داخل رفتیم. با هم روی مبل نشستیم.
    مادر صورتم را نگاه کرد.
    - بگو چی شده مادر؟ چرا عادل امروز این همه برزخی بود.
    بهترین کار این بود تا مادر نیز بداند. حالا که این قدر اوضاع وخیم بود، باید راستش را می گفتم، اگر دروغ می گفتم، باورم نمی کرد. برایش تعریف کردم، نگفتم که عشق علی اجازه نداد به عادل نزدیک شوم، گفتم وقت می خواستم و بقیه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. مادرم در سکوت به گل های قالی خیره شده بود. آرام صدایش زدم.
    - مادر؟
    نگاهش را از گلهای قالی گرفت و گفت:
    - کاش دیشب با سهیل به خونه نمیومدی، کاش تماس می گرفتی خودم میومدم. تا امروز این همه لیچار بارت نکنه.
    دستانم را جلویش تکان دادم.
    - آدرس نداشتم، چطوری آدرس می دادم؟ اون لحظه فقط به این فکر می کردم که خودم را از اون جا نجات بدم. به خدا قسم سهیل حتی به من دست نزد. اون قسم خورد که مثل خواهرشم.
    - میدونم. بذار پدر و مادرش پاشون وسط بیاد، حرفامونو بهشون می زنیم. پاشو غصه خوردن مشکلی رو حل نمیکنه. برو به درست برس.
    سر تکان دادم. من را به اتاقم فرستاد تا باز زیر آن همه فکر و خیال شانه اش خم شود و دردی غریب از جای دیگر بدنش بیرون بزند.


    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. از دو عزیزی که برای بهتر شدن رمان نظر گذاشتند بی نهایت سپاسگذارم.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS

    روی تخت نشستم. فکر کردن به چند دقیقه ی قبل مثل خواب بود. باور نمی کردم که عادل این چنین باشد. بی اختیار یاد روز اول عقدمان افتادم، گریه هایش برای رسیدن به من، دروغ بود؟ آن گردنبند که به دستانم داد؟ نفس عمیقی کشیدم و کف دستم را روی صورتم کشیدم. بی حرمتی هایش به خودم و مادر و پدرم را نمی توانستم باور کنم. انگار عادلی دیگر باشد.
    با صدای مسیج موبایلم، قفلش را باز کردم و پیام عادل را خواندم.
    - بیچارت میکنم، هم تو رو. هم اون سهیل نامرد رو.
    دست بر سرم گرفتم، انگار که دیوانه شده است. خدایا کمکم کن. از دست این وحشی نجاتم بده. سهیل بیچاره چه گناهی کرده بود، فقط من را از آن منجلاب نجات داد، بیا و خوبی کن.
    با ترسی که عادل احمق به جانم ریخته بود، بی اختیار به یاد سهیل و حرف های آن شبش افتادم. آن شب رک، گفت که من را دوست داشته است. تا آن شب هیچ موقع صحبتی از خواستن پیش من نکرده بود. قبلا می دیدم که در دانشگاه متوجه ی من هست. نگاه هایش بوی خواستن می داد؛ اما مطمئن نبودم. خواستگاریش از من مهر تاییدی بر فکرهایم زد؛ دوستش نداشتم، بنابراین پاسخم منفی بود، حتما عادل بوهایی بـرده بود که این چنین سر لج با سهیل برداشته بود. نمی خواستم با او تماس بگیرم؛ اما با یاد فداکاری دیشبش، مصمم به او زنگ زدم. بعد از چند بوق پاسخ داد.
    - سلام فاطمه خانم، احوال شما؟ حالتون بهتر شد؟
    - سلام ممنونم. شما خوبین؟ ببخشید که مزاحمتون شدم.
    - خواهش می کنم این حرفا چیه. بفرمایید.
    - عادل اینجا اومده بود، مسیج هم برام فرستاده که من و شما رو تهدید کرده. من خیلی می ترسم. نمی خوام دیوونه بازیای اون کاری دست شما بده.
    خنده ای کرد.
    - شما نگران نباشید. من عادل و می شناسم، هارت و پورتش زیاده.
    - در هر صورت، نمی خواستم به خاطر فداکاریتون تو دردسر بیفتین.
    - چشم، حواسم هست. ممنون که به فکرم بودین.
    - خواهش می کنم. بازم ببخشید، خدانگهدار.
    حس سهیل شاید برادرانه ی خالصانه ای نباشد و هنوز دوستم داشته باشد، من برادرانه از او متشکر بودم که برایم فداکاری کرده بود.
    با خداحافظیش تماس را قطع کردم.
    برای آن که باز از هجوم فکرها در امان باشم، خواستم برای امتحان شیمی بخوانم. جزوه ی شیمی ام را باز کردم و به زور یک ساعتی را درس خواندم.
    به هال رفتم تا حال مادرم را ببینم. کنار بخاری نشسته بود. دست هایش را روی پاهایش می کشید. نگران کنارش رفتم.
    - چیزی شده؟ باز درد می کنه؟
    سکوت کرده بود و تنها سرش را به نشانه ی نه تکان داد. دست هایش را کنار زدم و با ورم وحشتناک پاهایش مواجه شدم.
    دست رویش گذاشتم. آن قدر نگران شدم که تند تند سوال می کردم:
    - مادر چرا اینجوری شده؟ باز به جایی خورده؟ آخه چرا مواظب خودت نیستی؟
    دست هایم را در دست گرفت:
    -نه مادر طوریم نیست. الکی حرص نخور.
    با ناراحتی گفتم:
    -آخه چطور حرص نخورم؟ پات خیک باد شده. عصری حتما با هم میریم دکتر.
    - باشه مادر. پاشو یه فکری برای ناهار بکن. صبح هم که چیزی نخوردی. رنگ و روت پریده اس.
    آرام چشمی گفتم و از جایم بلند شدم. به طرف آشپزخانه رفتم. و آبگوشت روی بار گذاشتم. مادرم آبگوشت زیاد دوست داشت. ناهار که آماده شد، کشیدم و سفره را پهن کردم. با بی اشتهایی چند لقمه غذا را پایین دادم، حتی ترشی و سبزی های تازه اشتهایم را باز نکرد. مادرم نیز خیلی سریع دست از غذا کشید.
    - مادر چرا نمی خوری؟
    مادرم که دست سمت آسمان، برای شکرگذاری دراز کرده بود، گفت:
    -مادر چند وقتی هست اشتهام کم تر شده. امروز هم که دیگه جای خود.
    سرافکنده، سر به زیر انداختم. ناراحت بودم که باعث دل نگرانیش شده بودم. سفره را جمع کردم و با شستن ظرف ها خودم را سرگرم کردم. نزدیک های ساعت ۵ که شد، آماده ی رفتن به مطب دکتر شدیم.
    چادر مشکیم را بر سرم انداختم و زیر بغلش را گرفتم، به بیرون رفتیم و پس از بستن در خانه سوار تاکسی شدیم. آهسته زیر لب آیه الکرسی می خواندم و برای سلامتی مادرم دعا می کردم. او در دنیا از هرچیزی برایم مهم تر بود. او تنها فرد مهم زندگی ام بود، اگر نبود غریب و بی کس بودم.
    به مطلب دکتر رسیدیم. پس از دادن کرایه وارد شدیم. با آسانسور به طبقه ی دوم رفتیم. راهروی کوچک را طی کردیم. نگاهم به تابلوی کوچک کنار در افتاد" دکتر منتظری. بورد تخصصی.."
    در را آرام باز کردم. چند نفری روی صندلی، منتظر نوبتشان نشسته بودند. به مادرم کمک کردم. پس از این که نشست، به طرف منشی رفتم. منشی حدودا ۴۰ سال داشت. لباس فرمش سرمه ایه سیر بود و پا روی پا انداخته بود. او هم مثل مریض ها نگاهش به در و دیوار و گاهی به شخصی بود.
    - سلام خسته نباشید.
    لبخندی زد و پایش را برداشت و صندلیش را کمی جلو کشید.
    - بفرمایید.
    - دیروز نوبت گرفتم. ساعت ۵
    دفترچه ی نوبتش را زیر و رو کرد. اسمم را یافت. با همان لبخند مهربان گفت:
    -بشین عزیزم، صدات می کنم.
    - چشم
    به سمتم مادرم رفتم و صندلی کنارش را برای نشستن انتخاب کردم. به تسبیح فیروزه ای زیبای مادرم خیره شدم که دانه هایش یکی پس از دیگری فرود می آمدند. در دل از خدا خواستم که مشکل خاصی نباشد. دل نگران ورم پاهایش بودم، احساس می کردم این دردش به خاطر وجود بیماری قند است، این فکر من را می ترساند.
    - خانم صابری؟
    به منشی که فامیل مادرم را صدا می زد، نگاه کردم.
    - بله؟
    -بفرمایید داخل.
    تشکر کردم. به مادرم کمک کردم تا وارد شدیم. مادرم نشست. دکتر با لبخند احوال مادرم را جویا شد و سرانجام گفت:
    -بفرمایید، من در خدمتم.
    مادرم گفت:
    - سه روزی هست پاهام ورم کرده، روز اول بهتر بود، اما امروز ورم پاهام خیلی زیاده.
    دکتر پای مادرم را دید. ابروهای به هم نزدیک شده ی دکتر، من را ترساند.
    - خب حاج خانم دیگه چی؟ ادرارت زیاد نشده؟ حالت تهوع نداری؟ اشتهات چه وضعی داره؟
    - چرا اتفاقا ادرارم این روزها زیاد شده، گاهی وقتا حالت تهوع دارم و این روزها کم اشتهاتر شدم.
    دکتر که سرشو تکون داد. دلم ریخت. استرس زیادی گرفته بودم.
    - چرا زودتر نیومدی حاج خانم؟ از کی ادرارت زیاد شده؟
    مادرم گفت:
    -حدودا سه هفته، چطور؟
    با تعجب به مادرم نگاه می کردم، چرا به من چیزی نگفته بود؟
    دکتر در حالی که برگه ی نسخه اش را پیش می کشید، گفت:
    -خیلی دیر اقدام کردین. باید سریع بستری بشین. علائم خطر خودشو نشون داده، دیگه نباید تعلل کرد.
    بی اختیار پشت دستم را بر روی دست دیگرم کوبیدم. از جایم بلند شدم و نزدیک میزش شدم.
    - آقای دکتر تو رو خدا به من توضیح بدین. مادرم چطوره؟
    دکتر نگاهی به مادرم که غم زده سر به زیر انداخته بود، کرد و گفت:
    -فعلا برای بستری اقدام کنین، همین الانشم دیر شده، بعدا براتون توضیح میدم.
    دکتر با این حرف هایش ته دلم را حسابی خالی کرده بود، مادرم به دلیل فشار عصبی که متحمل شده بود، حالت تهوع گرفته بود.به بیرون از مطب آمدیم، سریع تاکسی گرفتم و به سمت بیمارستانی که دکتر نسخه کرده بود، رفتیم. هر دو سکوت کرده بودیم. قلبم با نهایت سرعتش می تپید. بغض سنگینی در گلویم جا خوش کرده بود. دست مادرم را در دست گرفتم. خیلی سرد بود. از شیشه به خیابان ها نگاه می کرد و حتی تکان هم نمی خورد. برای آن که حالش بدتر نشود، بغض سنگینم را قورت دارم. تاکسی جلوی بیمارستان ایستاد. با دیدن نمای بیمارستان سرم به شدت درد گرفته بود. برایش از اورژانس بیمارستان ویلچری گرفتم. ایستگاه پرستاری نسخه ی مادرم را تحویل دادم و کمی بعد دو خانم برای کمک آمدند. در طول چند دقیقه لباس هایش را عوض کردند، سوار بر ویلچر، با آسانسور به طبقه ی دوم رفتیم. به راهروی طویل بیمارستان نگاه انداختم. سرتاسر راهرو پر از اتاق بود و سمت چپ ایستگاه پرستاری. پرستاری راهنماییمان کرد و وارد اتاقی که روی درش ۱۲نوشته شده بود، شدیم. به پرستارها نگاه می کردم که چطور به مادرم سرم وصل می کنند. چند زن بر روی تخت هایی که با فاصله از هم قرار داشتند، بستری بودند. فضای بیمارستان و استرس زیادم، حالم را به شدت بد کرده بود. طاقت دیدن مادرم را روی تخت بیمارستان نداشتم. از این که می دیدم خودش این همه در شوک مریضی اش هست و کلام نمی کند، بیشتر اذیتم می کرد.
    با صدای زنگ موبایلم، نگاه از مادرم گرفتم. شماره ی عمویم بود. از اتاق بیرون آمدم و سپس جواب دادم.
    - سلام.
    - سلام عمو جون چطوری خوبی؟ کجایین اومدم در خونتون نبودین.
    در راهرو شروع به قدم زدن کردم. با بغض گفتم:
    -نیستیم عمو.
    عمو که انگار متوجه ی لحن من شده بود، گفت:
    -چی شده عمو اتفاقی افتاده؟
    نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغضم شکست. در دهانم را گرفته بودم تا در بیمارستان صدا ایجاد نکنم.
    عمو با شنیدن صدای گریه ی ریزم پشت خط پرسید.
    - عمو تو رو خدا بگو چی شده؟ نصفه عمرم کردی.
    - ما... مادر..م
    هراسان پرسید.
    - مادرت چی شده عمو؟ اتفاقی افتاده؟
    نالیدم.
    - بیمارستان عمو... حالش خوب نیست.
    - کدوم بیمارستان؟
    آدرس بیمارستان را دادم و او گفت که خود را سریع می رساند.
    روی نیمکت راهرو اندکی نشستم تا حالم کمی بهتر شود، نمی خواستم مادرم من را با این وضع ببیند و روحیه اش داغان تر شود.
    ][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام طاعات و عبادات همه ی دوستان مقبول درگاه حق باشه. ممنونم که رمان شبیه تو رو دنبال می کنید. با نظرات ارزشمندتون باعث بهبود رمان بشین. خیلی ممنون.[HIDE-THANKS][
    کمی که گذشت و احساس کردم که چشم هایم از قرمزی افتاده اند، داخل اتاق شدم. روی صندلی کنار تختش نشستم و به چشمان بسته اش که اشک از آن ها سرازیر بود، خیره شدم. ایستادم و دست هایش را در دست گرفتم، چشمهایش را باز کرد. چشم هایش دو کاسه ی خون بودند. دست بردم و اشک های جاری روی گونه اش را پاک کردم و گفتم:
    -قربونت برم مادر. طوری نمیشه بهت قول می دم، غصه نخور.
    به چشمانم خیره شد.
    - دورت بگردم. من غصه ی تو رو میخورم. نمی خوام اذیتت کنم. با این حال صبحی اینم از امشبی که برات ساختم.
    دستشو محکم میان دستام فشردم.
    - تو زندگی منی. این حرفا رو نزن.
    - فاطمه جان؟
    با شنیدن صدای عمو، صحبتمان نیمه تمام ماند. به سمت تخت مادرم اومد.
    - سلام عمو.
    به مادرم نگاه کرد.
    - سلام حاج خانم. خدا بد نده، چی شده؟
    با ببخشیدی، لحظه ای مادر و عمویم را تنها گذاشتم تا به صورتم آبی بزنم، شاید حالم کمی بهتر شد.
    در آینه ی روشویی به خودم نگاهی انداختم. بر اثر گریه، رگه های قرمزی اطراف مردمکم بودند. پلک و زیر چشمم نیز قرمز بودند. چشمان سبز رنگم زشت شده بودند و لبهای متوسطم زیادی سفید بودند. صورتم انگار که روح نداشته باشد. پوست سفیدم سفیدتر از همیشه اطراف چادر مشکیم، خودش را نشان می داد. ناگهان در آینه نگاهم به حلقه ای افتاد که هرازگاهی دستم می کردم. حلقه ای که به سفارش حرف های سحر دستم کردم تا سر و سامانی به زندگی ای بدم که خودم انتخابش نکرده بودم. تقدیر برایم این چنین نوشته بود. چه ساده در برابر تقدیر سر تسلیم فرود آورده بودم. پوزخندی به حلقه زدم. با دیدن خانمی که وارد سرویس ها شد، نگاه از آینه گرفتم و با درست کردن چادرم بیرون رفتم. عمویم با مادرم در حال صحبت بودند. کنارشان رفتم.
    - عمو جون می خوای من میرم زن عموتو بیارم تا کنار مادرت باشه. خودت برو خونه عمو جون.
    حتی دوست نداشتم لحظه ای مادرم را تنها بگذارم.
    - نه عمو. خودم که باشم راحت ترم.
    دست روی شانه ام زد.
    - باشه عمو. اگه کاری داشتی با من تماس بگیر.
    آرام چشمی گفتم.
    - خب من دیگه برم. مادرتم باید استراحت کنه. خدانگهدار عمو جون.
    تشکر و سپس خداحافظی کردم. با مادرم نیز خداحافظی کرد و رفت. صندلی کنار تخت را نزدیک تخت بردم و روی آن نشستم. طولی نکشید که مادرم خوابش برد، منم از خیره نگاه کردنش دست کشیدم و سرم را روی دستهای مهربانش گذاشتم و آرام بوسیدم، به جای سِرُم فرو در رگهایش نگاه کردم و در حالی که نگاهم بین صورت و جای سِرُمش در گردش بود، آهسته گفتم" درد و بلات تو سرم"
    باز سرم را کنار دستش گذاشتم و نفهمیدم کی بود که خواب من را به دنیای شیرینش دعوت کرد. ساعاتی که نه دلت شور می زند و نه غصه ای می خوری.
    با صدای پرستار که می گفت:
    -خوبی خانم جون؟ پادارتم که عاشق خواب، یکی باید پادار خودش باشه.
    صدای خنده ی مادرم را شنیدم. چشمهایم را باز کردم. با تکان دادن سرم، گردنم از درد تیر کشید و انگار که یک تیغه شده باشد. پرستار با لبخند نگاهم می کرد، خوشرو گفت:
    -ساعت خواب خانم.
    به زور لبخندی زدم. گردنم خیلی درد گرفته بود. خواستم کمی گردنم را به طرفین تکان دهم که آخم در آمد. مادرم نگاهم کرد.
    -چیه دخترم؟
    پرستار دست روی دست مادرم گذاشت و با لبخند گفت:
    -هیچی نیست حاج خانم. خودتو نگران نکن. اثرات پر خوابیه.
    پرستار دیگری درب اتاق ایستاد و صدایش زد. با لبخند دور شد. دستم را روی گردنم گذاشتم و نوچی کردم.
    مادرم گفت:
    -خوب میشی مادر. بد خوابیدی.
    متوجه ی مادر عزیزم شدم ایستادم و بالای سرش رفتم.
    -خوبی قربونت برم؟
    لبخندی زد.
    -آره مادر.
    - خداروشکر. من برم آبی به دستو روم بزنم.
    -برو قربونت برم.
    وارد راهرو شدم. گردنم را کمی ماساژ دادم. به ایستگاه پرستاری رسیدم و از پرستاری که چند دقیقه ی قبل بلبل زبانی می کرد، پرسیدم.
    - ببخشید دکتر چه ساعتی میاد؟
    کناریش در گوشی چیزی گفت، او هم خندید. دستش را در هوا برای دوستش تکان داد که یعنی خاک بر سرت و سپس حواسش را جمع من کرد.
    -عزیزم ان شاالله یک ساعت دیگه.
    آرام سر تکان دادم و با گفتن ممنونم، از ایستگاه پرستاران فاصله گرفتم.
    آبی که به صورتم زدم، حالم را کمی جا آورد. کش چادرم را مرتب کردم و به حیاط بیمارستان رفتم. چای داغ و یک بیسکوییت گرفتم. روی نیمکت نشستم. به درخت های سر به فلک کشیده نگاه می کردم که چگونه عـریـ*ـان شده بودند. خش خش برگهای درختان زیر پاهایم، غم عالم را به دلم سرازیر می کرد. دلم حسابی گرفته بود. آهی کشیدم. هوا سرد بود. به بخاری که از چای داغ بلند می شد، خیره شدم. کمی بیسکوییت و چای خوردم. با حال خرابی روی چمن های پر از برگ قدم برمی داشتم. نصف بیسکوییتی که از گلویم پایین نرفته بود را در سطل زباله انداختم. وارد ساختمان بیمارستان شدم. از بویی که با وارد شدن به بیمارستان به مشامم خورد، متنفر بودم. بوی الـ*کـل و سرم و...
    فضای بیمارستان در دلم غم می انداخت. با وارد شدنم به اتاق، باز پرستار دیگری را کنار مادرم یافتم.
    - سلام.
    آرام سرش را تکان داد و به ادامه ی صحبتش با مادرم مشغول شد.
    - ان شاالله که مشکل خاصی نیست. استرس نداشته باشین و با خیال راحت استراحت کنید.
    نزدیکش شدم.
    - مادرم میتونه صبحانه بخوره؟
    نگاه از صورت مادرم گرفت. لبخندی زد.
    - نه عزیزم. سرم غذایی همین الان بهشون وصل کردم.
    تشکر کردم، قبل از این که بخواهد، بیرون برود، گفت:
    -اگه سوال داشتین من درخدمتم،البته دکتر هم دیگه میاد.
    باشه ای گفتم و او رفت. روی صندلی نشستم. چهل دقیقه ای در سکوت گذشت. با صدای مردی که به تخت ما نزدیک می شد، بلند شدم. اوگفت:
    - سلام صبحتون بخیر.
    به دکتر نگاه کردم. احوالپرسی مختصری کردم. رو به مادرم کرد و حالش را پرسید. پرونده ای را که به تخت آویزان بود را برداشت.
    - خب حاج خانم خوبی؟
    مادرم سر تکان داد. دکتر گفت:
    -فقط اینو بهت بگم جای نگرانی نیست. خیالت راحت باشه.
    مادرم که ساکت بود، به حرف آمد و گفت:
    -دیشب حرفتون یه چیز دیگه بود.
    بغض به گلویم حمله کرد و چشمانم خیسم را از مادرم گرفتم. دکتر آرام خندید.
    - نه حاج خانوم دیشب ترسیدم وضعیتت بدتر بشه. خواستم تحت نظر باشی تا مشکلی پیش نیاد. به حرف من اعتماد کن.
    مادرم در سکوت سر تکان داد. به دکتر که به آن پرونده تیک و امضا می زد، نگاه کردم. بی صبرانه منتظر بودم تا از اتاق خارج شود تا از زبانش حقیقت را بشنوم. دکتر به چند مریض کناری که رسید به محض خارج شدنش پشت سرش راه افتادم.
    - آقای دکتر؟
    برگشت و با دیدن من گفت:
    - بله؟
    - می خوام باهاتون خصوصی صحبت کنم.
    رو به پرستار گفت:
    -شما بفرمایین خانم پرستار به اتاقم راهنماییتون می کنن.
    بعد از تشکر، پشت سر پرستار راه افتادم انتهای سالن منتهی به راهروی کوچکی بود. انتهای راهرو نیمه تاریک و مخوف اتاق دکتر بود.
    پرستار در اتاق را باز کرد و با دست به سمت صندلی هدایت کرد. روی صندلی چرمی قهوه ای روبروی میز به همان رنگ نشستم. پرستار تنهایم گذاشت. به اطراف اتاق نگاه می کردم. اتاق مربع شکلی که بر عکس راهروی نیمه مخوف بیرون، دلباز بود. نور خورشید اول صبح از پنجره به میانه ی اتاق می تابید. رو برگرداندم و با ویترین به شکل قهوه ای که پر بود از پرونده های پزشکی مواجه شدم. به جز روشویی که نزدیک در اتاق بود و یک جالباسی چیز دیگری نداشت. ساده بود. نفس عمیقی کشیدم و به پنجره نگاه کردم. ساعت رو به رویم که به دیوار نصب بود، هشت و نیم را نشان می داد. به در تقه زدند. سرم به طرف در چرخید و دکتر با سلام وارد شد. به احترامش ایستادم. با دست اشاره کرد که بنشینم. پشت صندلی اش نشست و عینکش را از چشمانش برداشت و روی میز گذاشت. آرام گفت:
    -خب بفرمایید.
    گلویم خشک شده بود. گلویم را کمی صاف کردم.
    - آقای دکتر من خیلی نگران مادرم هستم. مشکل مادر من چیه؟
    دستانش را در هم گره کرد و گفت:
    - مادر شما کلیه هاش آسیب دیده ان. سر ساعت نبودن زمان انسولین و یا حذف انسولین و همچنین صرفه جویی در مصرف واحدها و داروها، فشار خون بالا، باعث شده که عروق موجود در کلیه تنگ و تحت فشار بشه، بنابراین خون رسانی به کلیه مشکل بشه و باعث تکرر ادرار و دفع پروتئین میشه. متاسفانه مادر شما در این مرحله اس.
    لحظه ای سکوت کردم. حرف های دکتر در سرم چرخ می خوردند. مادر من و سهل انگاری و مصرف نکردن داروهایش؟ نمی توانست در مغزم بگنجد. چشمانم را لحظه ای بر روی هم فشار دادم. آقای دکتر با دیدن حال من گفت:
    - خانم نگران نباشید، اگر دیرتر اقدام کرده بودین، بسیار خطرناک می شد و به جاهای بدتری ختم می شد. خداروشکر الان همه چی تحت نظر و جای نگرانی نیست.
    نگران آن چه که سریع در ذهنم چرخ می خورد را به زبان آوردم.
    -ولی شما دیشب طوری صحبت کردین که خیلی نگران شدم. فکر کردم زبونم لال دیگه کاری از دستمون بر نمیاد. آقای دکتر خواهش می کنم حقیقت رو بگین.
    نمی دانم چرا احساسم مدام به من می گفت که دکتر مراعاتم را می کند.
    آقای دکتر لبخندی زد. کشوی میزش را بیرون کشید و قرآن کوچکی را از آن بیرون آورد.
    - شک نکنید که هر چیزی که بود، حقیقتو می گفتم.
    سپس با اشاره به قرآن گفت:
    - من قسم خوردم خانم، حتی اگه حقیقت تلخ باشه. آخرش آدم مجبوره که بگه و نمی تونه از مریض و اطرافیانش چیزی رو پنهون کنه. پس من راست و حسینی بودن رو همون اولش رو ترجیح میدم.
    در حالی که دستانم یخ زده ام را در هم قفل می کردم، گفتم:
    - باور کنیدمن منظوری بدی نداشتم. من فقط نگران مادرم هستم.
    دکتر گفت:
    -می دونم. حق دارین که نگران باشین. خیالتون راحت. بی خودی ذهنتونو درگیر نکنید. دو هفته ای مهمون ما خواهید بود، ان شاالله تا اون موقع سلامتیشو به دست میاره و ورم بدنش کم میشه.
    در حالی که در دل خداروشکر می کردم و اشک شوق بر گونه هایم سرازیر بود، از دکتر تشکر کردم و اتاقش را ترک کردم.
    سمت اتاقی که مادرم در آن بستری بود، رفتم. درد گردنم را فراموش کرده بودم و احساس می کردم که بهتر شده ام. خوشحال بودم. به مادرم آن چه که از زبان دکتر شنیده بودم را گفتم و دلیل کارش را پرسیدم. در حالی که نگاهش به دیوار رو به رویش بود، گفت:
    - تمام فکر و ذکر من تویی. خواستم صرفه جویی کنم تا بتونم برات جهیزیه ی آبرومندی جور کنم. درسته پدرت چیزی ارثیه واسمون نذاشته و پایین شهریم، نخواستم سرت منت بذارن و یا چیزی رو تو سرت بکوبن. نخواستم از خانواده ی عادل چیزی کم داشته باشی.
    دست خودم نبود. اشک چشمانم سرازیر شد. دستش را محکم در دستم فشردم.
    - دورت بگردم زندگی من تویی، نباشی به خدا می خوام دنیا نباشه. من این چیزا برام اهمیت نداره. به خدا فقط تو مهمی. من هیچی نمی خوام... به خدا هیچی. تو فقط سلامت باش. خواهش می کنم.
    مادرم نیز اشکش جاری شد. با چشمهایمان به هم محبت رد و بدل می کردیم. به خاطر من داشت زندگی اش را به خطر می انداخت. به چه قیمتی؟ جهازم بر کمرم بخورد، اگر مادرم نباشد، می خواهم دنیا نباشد.

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    zahra s72

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    4,006
    امتیاز
    416
    سن
    30
    سلام خدمت دوستان عزیز. در نظرسنجی شرکت کنید. تشکر[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS
    ناهار چند لقمه از غذای بیمارستان را در دهانم گذاشتم. مادرم فعلا نباید چیزی می خورد. مریض کناری تخت مادرم، پادارش مثل من جوان بود. مادرم که خوابید به کنارم آمد و احوال مادرم را جویا شد. او گفت که مادرش عمل صفرا داشته و خداراشکر حالش بهتر شده بود، احتمالا دو روز دیگر مرخص می شد.
    ساعت ملاقات بود. به اطرافیانم که دورشان شلوغ شده بود، نگاه می کردم، ناگهان با دیدن عمو و زن عمویم لبخندی زدم. عمویم با من دست داد. نگاهم کرد.
    - خداروشکر امروز حالت بهتره عمو جون. دیشب خیلی حالت بد بود، خیلی نگرانت بودم. خداروشکر که خوبی.
    - متشکرم عمو جون. آره خداروشکر.
    زن عمویم من را بغـ*ـل گرفت. همانطور که در بغلش بودم، شانه ام را ماساژ می داد و می گفت:
    -الهی قربونت برم عزیزم. خیلی ناراحت شدم.
    از آغوشش بیرون آمدم.
    - خداروشکر مادرم خوبه. همین من رو آروم کرده.
    زن عمویم با لبخند مهربانی سرش را برایم تکان داد و زیر لب آرام خداراشکر گفت. به مادرم نگاه می کردم که با عمو صحبت می کرد و حال روحیش خداراشکر از دیشب بهتر بود. جعبه ی شیرینی که عمو برای عیادت آورده بود را باز کردم و تعارف کردم.
    زن عمو سر نزدیک گوشم آورد.
    - فاطمه جون قسمت میدم که با ما تعارف نداشته باشی، اگر پولی چیزی خواستی تو رو خدا بگو.
    به صورت مهربان و تپلش نگاه کردم. خیلی دوست داشتنی بود.
    - نه زن عمو این حرفا چیه، چشم اگر نداشتم، الان هست خیالتون راحت.
    دست روی شانه ام گذاشت.
    - در هرصورت گفتم که نخوای تعارف کنی.
    آرام گفتم:
    -فداتون بشم. ممنون.
    ۵ دقیقه ای بودند. عمو دستش را به سمتم دراز کرد.
    - عمو جون ما دیگه بریم. فقط قبل رفتن با من بیا تو راهرو کارت دارم.
    آرام سر تکان دادم. هر دو با مادرم خداحافظی کردند. رو به مادرم گفتم:
    -مامان من الان میام.
    سر تکان داد. پشت سرشان بیرون رفتم. تا نزدیک آسانسور رفتیم که عمو برگشت به طرفم. زن عمو هم کمی آن طرف تر ایستاد.
    - فاطمه دکتر نگفت مشکل مامانت چیه؟ نخواستم تو روش بگم. ترسیدم خدایی نکرده چیزی شده باشه و خودش ندونه.
    - نه عموجون. با دکترش صحبت کردم. گفت که پروتئین توی کلیه ها بالا رفته بود. حالا که تحت نظره مشکلی نیست.
    عمو دست سمت آسمان دراز کرد.
    - خداروشکر. خیلی خوشحال شدم دخترم. خدا عمر طولانی به مادرت و خودت بده. خداروشکر که سلامته.
    دست سمت ته ریش جوگندمی اش برد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - راستی تو دیگه خسته شدی من زن عموتو شب میارم تا پادار مادرت باشه. برو خونتون استراحت کن.
    زن عمو جلو آمد.
    - آره عموت راست میگه. من شب میام.
    دستهای زن عموبم را در دستم گرفتم.
    - خیلی ممنون از محبتتون، باور کنین خودم که باشم خیالم راحت تره، اگه خونه برم تمام فکرم پیش مادرمه.
    زن عمو گفت:
    - عزیزم تو هم نیاز به استراحت داری. حرفی نیست میخوای بمونی، بمون؛ اما یادت باشه هروقت زنگ بزنی سریع خودمو می رسونم. خودتو اذیت نکن.
    از محبتش لبخندی زدم.
    - چشم.
    عمو و زن عمو که خداحافظی گردند و رفتند به سمت اتاق بستری رفتم که کسی از پشت سر صدایم زد.
    - فاطمه جان؟
    برگشتم و مادر عادل را دیدم و دلم فروریخت. به ثانیه نرسید که به طرفم آمد و مرا محکم در آغـ*ـوش کشید. از این که انسانی منطقی ست خیالم راحت بود، اما آن ترس کوچکی که انتهای دلم وجود داشت، خاموش نبود. رو به رویم شد و به صورتم خیره شد.
    - عزیزم مامانت کدوم اتاق بستریه؟
    از دیدن یکدفعه ایش شوکه شده بودم و سلام کردن را از یاد بـرده بودم. بی حرف با دست اتاق را نشانش دادم و راهنماییش کردم.
    کنار تخت مادرم رفت و سر مادرم را در آغـ*ـوش گرفت و صورتش را بوسید و مرتب از مادرم احوال می گرفت.
    - ببخشید حاج خانم امروز زن عموی فاطمه جون بهم خبر دادن، اگه دیشب خبردار می شدم خودم رو می رسوندم.
    مادرم گفت:
    - دست شما درد نکنه. همین که الان هم تشریف آوردین ممنونم.
    کلافه به گفتگوی مادرم و مریم خانم گوش سپرده بودم که ناگهان نگاهم به احمدآقا شوهر مریم خانم افتاد. به احترامش ایستادم. با روی خوش بدون آن که حس کنم اتفاقی افتاده یا عادل حرفی به آن ها زده است، احوالم را پرسید و دخترم از حرف هایش جدا نمی شد.
    - خب دخترم ما رو نمی بینی خوشی؟
    خجل از روی مهربانش سر به زیر انداختم. با خودم گفتم شاید نمی داند که بین من و عادل چه گذشته است. شاید هم می دانست و مثل پدری واقعی هوای عروسش را داشت.
    مریم خانم خطاب به احمدآقا، با دیدن حال من گفت:
    -احمد اذیتش نکن، حتما نتونسته دیگه. این حرفارو نزن دخترمون آب شد.
    - خب چیکار کنم حاج خانم. دوستش دارم. دختر گلمِ. چراغ خونه اس. نمیاد دلتنگم.
    احمدآقا آن قدر ساده و صمیمی گفت که صاف بر دلم نشست. مادرم که تا آن لحظه میان گفتگو نبود، گفت:
    -حاج آقا ممنونم که فاطممو مثل دختر خودتون می دونید.
    مریم خانم به مادرم فهماند که از موضوعی که بین من و عادل اتفاق افتاده صحبتی نکند.
    احمد آقا بی خبر از همه جا گفت:
    -والا من همیشه به عادل میگم فاطمه رو با خودت به خونه بیار. خدا شاهد مثل بچه ی خودمه. عضوی از خونوادمه. نباشه هیچی چسب دلم نیست.
    لحظه ای ساکت بودم و با گوش دل به صحبت های احمدآقا جان سپرده بودم، حس بودن پدرم خودم را در جمعمان داشتم. پدری که عروسش را مثل دختر خونی اش دوست داشت.
    زمان ملاقات که تمام شد، قصد رفتن کردند. مریم خانم آرام در گوشم گفت:
    -عزیزم من تو محوطه منتظرتم، باهات حرف دارم. میای؟
    دلم می خواست که بگویم برای روزی دیگر بگذارد، اما با دیدن التماس چشم هایش، ناخواسته سر تکان دادم.
    - پس منتظرم.
    مادرم انگار که متوجه شده بود. در فکر بود.
    - مادرم میرم بیرون، زود بر می گردم.
    مادرم نگاهم کرد.
    - باشه عزیزم. فاطمه جانم؟
    - جونم مادر؟
    - اگر حرفی زده شد آروم باش و حرمتارو نگه دار.
    - چشم.
    یکدفعه ای چیزی به ذهنم رسید و گفتم:
    -مادر خودت می دونی که مریم خانم رعایت مریضیتو کرد، وگرنه حتما حرف هارو به تو می گفت. می دونی اونا خودشون می دونن که من روی حرف مادرم حرفی نمیارم.
    مادر لبخندی زد.
    - می دونم عزیزم. زودتر برو، منتظرشون نذار.
    - چشم.
    از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. محوطه را از نظر گذراندم و با دیدن مریم خانم روی نیمکتی که صبح، صبحانه ام را آنجا خورده بودم، به سمتش رفتم. کنارش نشستم. صدا هوهوی باد لا به لای شاخ و برگ زرد درختان می پیچید و چند برگ زرد مانده ی روی شاخه ها را نیز روی زمین می انداخت.
    - فاطمه جان؟
    به مریم خانم نگاه کردم. نگرانی در کلام و نگاهش موج می زد.
    - عزیزم لطفا تو توضیح بده که اون شب چی شده. چه اتفاقی افتاده که عادل این همه برزخیه؟
    با یادآوری آن شب، چشمم حلقه ای از اشک شد. از سیر تا پیاز حقیقت ماجرا را برایش تعریف کردم. پس از اتمام حرف هایم، با دستش محکم بر روی پایش کوبید. دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفت، لحظه ای برداشت و گفت:
    - خدا مرگم بده. خدا منو بکشه که همچین روزیو نبینم.
    آرام گفتم:
    -خدا نکنه.
    با چشمان نم زده اش نگاهم کرد.
    - دخترم من ماجرا رو از زبون عادل شنیدم، به همون خدا قسم با این که پسرم بود، باور نکردم. خواستم از زبون خودت بشنوم، من نمی تونستم باور کنم که تو بدی. تو مثل گل می مونی.
    و سپس آرام زیر لب گفت:
    -خدا بگم چیکارت کنه عادل، چه به روز من آوردی.
    دستامو گرفت:
    -من به خاطر رفتار عادل معذرت می خوام. باور کن خودم خیلی ناراحتم و اصلا تو مغزم رفتار عادل نمی گنجه.
    لحظه ای سکوت کرد و در ادامه ی حرفش در حالی که دستانش را با استرس برای تایید حرفش تکان می داد، گفت:
    - دلم نمی خواد لحظه ای توی ذهنت بد باشیم. من می دونم شرایط جوری بوده که ممکنه فکر بد کرده باشی.
    خواستم چیزی بگویم که دستش را به علامت سکوت جلویم گرفت. حال مریم خانم طوری بود که من نمی توانستم کلمه ای سخن بگویم. چشمانش خیس بود و هراسان سخن می گفت. حالش دست خودش نبود.
    - آدمیزاده دیگه. من هم بودم شاید فکرم اونجاها می رفت. فاطمه باور کن من تو رو برای حجب و حیات برای عادلم در نظر گرفتم. پدر عادل جونش دین و اعتقادشه، بچه ام علی با این همه مشغله و خستگی، هیئت رو از قلم نمی ندازه. حالا نمی دونم چرا عادل این کارو کرده. راستش نمیتونم هضمش کنم. به جون خودم و دوتا بچه هام راست میگم.
    دستش را گرفتم و در حالی که دیگر طاقتم طاق شده بود و اشک چشمانم سرازیر، گفتم:
    -تو رو خدا مریم خانم. من باورتون می کنم.
    مریم خانم راست می گفت، شاید فکرم آن سمت ها رفته بود و اعتقادی که به عادل و خانواده اش داشته ام را آن شب تا حدی از دست دادم، اما با بردن نام علی و چشم های گریان مریم خانم، خط قرمزی بر روی ذهنیتم کشیدم.
    بی اختیار من را در آغـ*ـوش کشید.
    - عادلمو ببخش عزیزم. خودم باهاش صحبت می کنم. تو فقط به من اعتماد داشته باش و همه چیو به خودم بسپار.
    نتوانستم در برابر التماسش مقاومت کنم. با سکوتم مهر تاییدی بر حرف های مریم خانم زدم و او با رضایت من کمی آرام تر شد.

    ][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا