رمان فاصله ها را پر کن | آے ام بݪآ●_● کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آے ام بݪآ●_●

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/15
ارسالی ها
1,240
امتیاز واکنش
11,565
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
قم ڪــانتـــرے
نام رمان:فاصله ها را پر کن
نویسنده:حنا بلا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان:عاشقانه و اجتماعی
ناظر :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه ی رمان:
رمان روایتگری دختری است که در کودکی پدرش بنابر دلایلی ،او و مادرش را رها کرده و به دنبال ارزوهای خود رفته است.درست رمانی که به مادرش وابستگی شدیدی پیدا می‌کند ،مادرش هم اون رو تنها می‌زاره و از دنیا میره. زویا برای به دست آوردن آرامش زندگی اش دست به فرار میزند؛ فرار از تنها آدم های درون زندگی اش. فراری که فاصله میندازد بین سرنوشت و خوشبختی.
آیا کسی هست که این فاصله ها را برای او پر کند و تکه های گمشده پازل او را در کنار هم بچیند؟ آیا کسی می تواند آرامش را به او باز گرداند؟



پ-ن:دوستای گلم این اولین رمانی هست که می نویسم پس مطمئنا با کلی نقد روبه رو میشه خیلی دوس دارم نقد ها تون رو بهم بگین چون به بهتر نوشتن رمانم کمک میکنه
ممنون از شما خواننده ی عزیز و ... تشکر یادتون نره☺❤

اینم تایپیک نقد . از تمام دوستان عزیزی که منت گذاشتن و رمان من رو خوندن خواهشمندم که با توجه به تفکرات و نظراتتون نقد های سازندتون رو برای بهتر شدن و رفع اشکالات رمانم به این تایپیک مراجعه کنید
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    مقدمه:
    آدمک آخر دنیاست بخند
    آدمک مرگ همینجاست بخند
    آن خدایی که بزرگش خواندی
    به خدا مثل تو تنهاست بخند
    دست خطی که تو را عاشق کرد
    شوخی کاغذی ماست بخند
    فکر کن درد تو ارزشمند است
    فکر کن گریه چه زیباس بخند
    صبح فردا به شبت نیست؛که نیست!
    تازه انگار که فرداست بخند!
    آدمک خر نشوی گریه کنی
    کلّ دنیا چو سراب است بخند....
    آدمک این جا همه بازیگران زندگی هم همه بازیست بخند
    آن صدایی که تورا وسوسه کرد
    صدای سازودهل ماست بخند
    آدمک غصه نخور غریبه نیست
    این زخمه زبان از آشناست بخند
    حرفهایی که تورا ویرونه کرد
    همگی از دل ما هاست............بخند
    آدمک گریه نکن زار بخند عشق بازیچه ی ماهاست بخند
    عاشقی که تورا باور می کرد ... آدمک اِندِ زرنگست بخند
    آدمک گُشنه پَلَنگست بخند
    آن مقامی که به پایش دادی.....
    سر و جان : نفرت و ننگست بـخند
    دستخطی که تو را باطل کرد
    زیور و عشق فرنگست بخند
    فکر کن این همه مال ارزش داشت
    آخرش پوچ و جَفَنگست بخند
    آنزمانی که بیاید مرگت
    تا ابد قبر تو تَنگست بخند
    آدمک جان همه آدم باش
    تا نگویند که دورنگست بخند
    آدمك گفته ام و میگویم
    زندگی الاكلنگست بخند
    همه حال گر كه تو ان
    ته قصه رسید
    شوق تکرار از نو
    حدسْ شنبه های پوشالی
    ته خط،یادت هست؟
    مردک قصه ی من خنده بزن
    بد شدی،سرد شدی
    به گمان طرد شدی
    مرگ همین جاست
    آدمک آخر دنیاست
    بخند. ...
    عاشقی که تورو باورت می کرد
    زیر یک عالمه خاکست...........بخند
    آدمک چشماتو٬تو ببند٬بخند چشمای باز عیب ماهاست بخند
    نگاهایی که تورومستت میکرد
    بازی چشمک ماهاست بخند
    آدمک چشماتو ٬ تو باز بکن مـسـ*ـتی و دیوونگی آغاز بکن
    اوون شرابی که تورو مـسـ*ـت میکرد
    ز پی میکده ی ماست......بخند
    آدمک همه حرفاش یه دروغ بود
    حرف راست توطعه ی ماست بخند
    همه عشقی که یه روز عاشق می کرد
    همگی از رو کلک بود.......بخند!!!!!

    قسمت اول
    کت زرشکی رنگم رو با یه حرکت تنم کردم.یقه ی کتم رو درست می کنم و دسته‌ی صورتی چمدونم رو توی دستم گرفتم و با خودم از اتاق خارج کردم.یاد چیزی افتادم که باعث شد سریع به اتاق خوابم برگردم .با یه نگاه زود گذر متوجه شدم روی تخت افتاده بود .دستی روی جنس حریرش کشیدم ،نرم و لطیف،همونی که مامانم عاشقش بود .شال حریر فیروزه ای سنتی مامانم با ارزش ترین دارایی من بود.به سختی روی سرم فیکسش تا هم موهام مرتب بشه و هم شال روی سرم دقیق بشه.
    نگاهم رو اینه قفل می شه، انگار مامانم جای من تو اینه بود .قطره اشک روی گونه ام رو پاک می کنم.از خونه خارج می شم تابیشتر از این درگیر خاطراتم نشم.
    صدای اهنگ هدفون صورتی روی گوش هام، ارامش از دست رفته ام رو بهم بر می گردونه.
    چتر صورتی ام رو باز می کنم تا خیس نشم زیر بارونی که روزی عاشقش بودم.بعد مامان خیلی چیز ها درونم تغییر کرد.سوار اژانس می شم و حرکت می کنم به سمت تقدیری که اخرش رو فقط خدا می دونه و بس.
    -----
    شال فیروزه ای روی سرم رو جلو تر می کشم .اینطور بیشتر احساس امنیت می کنم.
    توی کشور خودم تنها بودم الان اینجا غریب تر و تنها تر شدم.سعی می کنم قدم هام محکم تر باشه.خیلی وقته احساس مرد بودن می کنم .چون فقط منم و من.من مرد خودمم ،تکیه گاه خودم،پناه شب های تاریکم.فرودگاه شلوغ تر به نظر می رسید .بی توجه به نگاه های غریبه از فرودگاه بیرون می زنم و به اولین ماشین دست تکون می‌دم .خونه ی قدیمی مامان شاید سنگر بهتری باشه برای مبارزه با دلتنگی .پیر مرد راننده با عینک ته استکانی اش زل زده بود به من.نه حرصم گرفت نه هیجان زده،بی تفاوت به شهر نگاه می‌کردم.با شهر خودم تفاوتی نداشت.شاید فقط چند اسمان خراش کم داشت اینجا.با صدای راننده حواسم جمع شد.روبه روی در مشکی باغ ایستاده بودیم.پول ماشین رو حساب کردم و رفت.کلید قدیمی در رو از کیفم در اوردم و در رو باز کردم.در بزرگ باغ که باز شد شکوه و زیبایی باغ پیدا شد.خنکی هوای اینجا به خاطر درختان هلو و پرتقال و میوه هایی بود که یک درمیان میوه داده بودند.راه سنگ فرشی وسط باغ وسوسه کننده بود به خصوص چراغ های فانوسی اطراف اون و شمشادهای بلند کنار راه.خونه باغ وسط درختان درست مثل داستان های مامان ،رویایی بود. خونه ای دو طبقه با شیروانی نارنجی .پنجره های ابی قرمزش خاک گرفته وقدیمی بود.در یه نگاه عاشقش شدم.عاشق هرچی که به مامان مهربونم ربط پیدا می کرد ،چه خانه باغ و چه شال فیروزه ای و یا جانماز آبی و چادرسفیدش. وارد خونه که شدم فضای خفه‌ی خونه بدنم رو به لرزه انداخت.مبل های سفید پوش و میز گرد سالن سال ها بود که فقط خاک خورده بودند.طبق گفته ی مامان باید اتاق ها طبقه ی بالا باشه.راه پله‌ی دایره ای شکل خانه به نظر قدیمی بودند.جیر جیر صداشون روی اعصاب بود. اولین اتاق رو برای استراحت موقت انتخاب کردم تا سر فرصت اتاق مورد علاقه ام رو انتخاب کنم.اتاق دوازده متری کوچیکی باتخت تک نفره رنگ رو رفته بود.روی تخت، خودم رو رها کردم.برخلاف خونه ی قبلی اینجا تنها رنگ دیوارها سفید بود.چشم هام خسته تر از اونی بود که بیداری رو تحمل کنه....و خوابی که مهمون چشمای من شد.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    قسمت دوم
    اخرین ملافه‌ی سفید رو هم انداختم تو ماشین لباسشویی قدیمی .از صبح تا حالا فقط درحال تمیز کردن بودم و حسابی خسته شده بودم.واقعا هم که نتیجه‌ی کارم عالی شده بود .خونه حالا رنگ و روی زندگی گرفته بود.هرچند که بی مامان، منم زنده نبودم چه برسه به این خونه باغ.زنگ در بلند شد.حتما غذا رو اورده بودند.قدم های بلندی تا در برداشتم .واقعا گرسنگی بد دردیه.در رو که باز کردم ابروهام بالا پرید.دختری چادری مقابلم ایستاده بود .شاید بیست شایدم بیست و یک سالش بود.دستش رو جلو اورد و با لبخندی شیرین گفت"
    ـ سلام من نرگسم همسایتون.
    متقابلا دستمو تو دستش گذاشتم و لبخندی نصفه تحویلش دادم.
    ـ منم زویام از دیدنت خوشحالم.
    واقعا خوشحال بودم؟
    ـ دیروز که اومدی اینجا دیدمت. واقعا خوشحال شدم همسایه در اومدیم .من و خونوادم درست همین بقل زندگی می کنیم.مامان گفت دعوتت کنم امشب بیایی خونه ی ما.
    واقعا که چقدر پرحرف بود.
    ـ نمیدونم وقت پیدا می کنم که بیام یا نه.
    ـ بیا دیگه خوش می گذره اگه مامانمم اجازه داد منم می ام کمکت تنها زندگی می کنی تو؟
    جمله‌ی اخرش مثل پتکی روی سرم بود.تنها؟اره بعد مامان منم تنها شدم. دوست داشتم حداقل امشب رو بیخیال دنیا شم.لبخند روی صورتمو پر رنگ تر کردم و جواب دادم:
    ـ باشه پس من برای شام می‌ام
    نرگس خندون خدافظی کرد و رفت.صورت گرد و سفیدش ناز بود .به خصوص توی حصار روسری ساتن کرمی و چادر مشکی اش .دست از تجزیه کردن برداشتم و به خونه برگشتم.
    ـــــــــ ــــ
    پیراهن بلند صورتی و شلوار لوله ی مخملی قهوه ایم رو پوشیدم.موهای خرمالویی روشنم که تا زیر کمرم بود رو با کش مو، دم اسبی بستم و شال حریر فیروزه ای مامانم رو دوباره سر کردم، در واقع روسری دیگه ای نداشتم.سارافون بلند قهوه‌ای رنگـمو تنم کردم.عطر یاس مامانم رو به خودم زدم . حاضر بودم. کلید رو برداشتم و از خونه باغ زدم بیرون.سنگ فرش هارو طی کردم و شاخه گل قرمزی رو برای نرگس جدا کردم .ازش خوشم اومده بود . شیرینی که سفارش داده بودم رو از روی صندلی چوبی الاچیق برداشتم و حرکت کردم.
    روبه روی خونه ی نرگس که رسیدم نفس عمیقی کشیدم.دکمه‌ی ایفون رو فشردم .صدای نرگس اومد که مثل بچه ها شعر می خوند:
    کیه کیه در می‌زنه،در رو با لنگر می‌زنه؟
    تک خنده ای کردم و موهای رو پیشونی ام رو عقب زدم.در باز شد و نرگس با خنده جلوم ایستاد.
    ـ بـه خانوم زویا تشریف اوردین .خوبین؟خوشین؟
    دستمو جلو بردم و باهاش دست دادم.باهم وارد خونه که شدیم متوجه شدم مثل خونه باغ ما ،خونه ی اون ها هم وسط باغ بود.زن چادری از خونه بیرون اومد و با لبخند گرمش سلام داد.
    ـ سلام عزیزم خوبی؟
    با شرم دستمو برای دست دادن جلو بردم که به گرمی دستمو فشار داد.این زن بدون شک بعد مامانم می‌تونست ارامش بخش باشه.
    ـ سلام خانوم. من زویام
    ـ منو مادر صدا بزن توهم برام مثل نرگس می مونی .
    لبخندی در جوابش زدم .داخل خونه شدیم.خونه ای با دکوراسیون سنتی ولی صمیمی.اینجارو دوست داشتم.با نرگس به اتاقش رفتم تا لباسمو عوض کنم.اما من که لباسم همینی بود که تنمه!شال حریر مادرمو با وسواس از سرم برداشتم وتا کردم.چشمای نرگس گرد شده بود .چرا؟اومد جلوم .مثل اینکه قصد داشت حرفی بزنه
    ـ زویا جان..
    پریدم وسط حرفش
    ـ زویی صدام کن عیبی نداره.
    لبخندی زد و ادامه داد
    ـ خوب می دونی چیزه... اخه...فضولی نیست ها ولی خوب...
    اخم هام درهم رفت .هیچ وقت از مقدمه چینی های بیخود خوشم نمی‌اومد.نرگس خواست ادامه حرفشو بزنه که مادرش اومد .منو که دید لبخند زد و جلو اومد.دستی روی موهای عـریـ*ـان و نیمه فرم کشید.اعتراف می کنم واقعا ژلوفنی بود دست هاش که ارومم می کرد.
    ـ نرگس مادر چرا اینجایی هنوز؟
    ـ اخه چیزه مامان
    . هیس برو اشپز خونه، چایی رو اماده کن الان اقات می‌اد .
    نرگس چشمی گفت و رفت .با رفتن نرگس مادرش جلو اومد و اروم منو نشوند روی تخت.یادم نم یاد بعد مامانم کسی اجازه دست زدن بهم رو به خودش داده بوده باشه اما این زن،عجیب بود.
    ـ منم مثل مادرت بدون دخترم وقتی بهت نگاه می کنم واقعا احسنت می گم به خدا به خاطر سلیقه ی عالیش.
    ـ منو شرمنده نکنین خانوم
    ـ نگفتم منم مادرت بدون؟بگو مادر اینجور راحت ترم.
    سعی کردم لبخندی بزنم و اروم زمزمه کردم:
    ـ مادر
    ـ افرین حالا پاشو روسریتو خوشگل سرت کن که الانه مردا بیان.
    ابروهام بالا پریدن.چه هوشمندانه.احسنت داشت این زن .به خاطر مادر نرگس هم شده امشب روسریمو سر می کردم.دلش ارزش نشکستن رو داشت.روسری فیروزه ای مو سرم کردم ولی همچنان موهای بافته شدم از زیرش مشخص بود.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    قسمت سوم
    عینکم رو رو چشام تنظیم کردم واز اتاق خارج شدم.نرگس داشت غر می زد که چرا باید چای رو بزاریم اول جوش کنه بعد بریزیم تو استکان تازه بعدش اب جوش روش بریزم؟خنده ی ریزی کردم و اروم دم گوشش گفتم:
    ـ پــــخ .
    نرگس از ترس دومتر پرید بالا.خندم بلند تر شد .با چشای گرد شده و عصبانیش به سمتم حمله ور شد که از اشپز خونه دویدم بیرون.صدای عصبیش که داشت روحمو نوازش می‌داد هنوز به گوشم می رسید.
    ـ زویا دستم بهت نرسه.دختر نمی گی اخه یهو غش کنم برم کما می خوای دیه ی منو از کجا بیاری؟ الهی زگیل بزنه نوک دماغت.
    مادر نرگس روی مبل کنار شومینه نشسته بود و به حرفای چرت و پرت نرگس می‌خندید.بالاخره نرگس چایی رو اورد.در نگاه اول استکان های لعاب دار فیروزه ای توی سینی ست همون لیوان چشمم رو گرفت.فوق العاده بود.اولین جرعه ای که خوردم فهمیدم حتی طعم این چای مـسـ*ـت کننده تر از هر قهوه و هات چاکلتیه که خورده بودم.با نرگس و مادرش حرف می زدیم که صدای در بلند شد.اخمای نرگس رفت توهم.دوباره دهنشو باز کرد و شروع به چرت و پرت گفتن کرد:
    ـ مامان اگه روز به اخر عمرم باشه مطمئن باش این گل پسراتو می کشم.اخه بچه پرو شما که کلید دارین چرا در می‌زنین؟؟
    ـ برو در رو باز کن اقات دوساعته جلو در منتظره ها.
    ـ چشم چشم دیوار از من کوتاه تر پیدا نمی کنین که.
    نرگس رفت تو تا در رو باز کنه.کمی استرس گرفتم.نکنه باباش از این روحانیای سخت گیر باشه؟ناخواگاه روسری فیروزه ای مو جلوتر کشیدم .صدای یا اللّه گفتن چند مرد توی سالن پیچید.کنار مادر نرگس ایستاده بودم که وارد شدن.محو تماشای پیرمردی شدم که ارامش صورتش از دور هم هویدا بود.پیر مردی که شاید نزدیک هشتاد سالش بود.برعکس تفکرم به جای عبا و قبا پیرهن سفید بدون خط چروک و شلوار مشکی پارچه ای تنش بود . موهای یک دست سفیدش خیلی بهش می اومد. لبخند تبسمی رو لبش بود که مهربون ترش می کرد.
    ـ سلام حاجی.
    مادر نرگس جلو رفت و دست پیرمرد رو بوسید.و من غرق این محبت ناب چشمای پیرمرد شدم.اونقد محو پیرمرد بودم که اصن متوجه سه تا پسر همراهش نشدم.نرگس خودشو از بقل یکی از پسرا جدا کرد و اومد سمت من.
    ـ حاج بابا اینم همون دخمل همسایه که براتون گفتم.
    مرکز توجه همه من شدم.چقد بدم می اومد که مرکز توجه باشم. باالجبار لبخند مزحکی زدم و اروم سلام کردم.
    ـ سلام دخترم.خوبی؟
    صداش دلنشین بود.
    ـ ممنون خوبم.
    حاج اقا روی اولین مبل نشست.نگاهم معطوف سه پسری شد که هنوز جلوی در ایستاده بودند.قیافشون که معلوم نبود از بس که سرشون پایین بود.نوبره والا.سلام زیر لبی به سه تاشون دادم و از جلوی راه کنار رفتم.
    نرگس : زویا جون اینا داداشامن. داداش بزرگم علی اینم امیر وته تغاری ما محمد .
    بازم جواب من لبخند ضایعی بود که تحویل نرگس دادم.هر کدومشون سلام ارومی دادن و رفتن نشستن.کنار نرگس نشستم و به جمع نگاه کردم.
    حالا که فکر می کنم میبینم اصلا پسرا خجالتی و خشک مذهب نیستند.عجــب.نرگس اروم زیر گوشم زمزمه کرد:
    ـ مامانم دوس داره خودش واسه شوهر و پسراش چایی بیاره خداروشکر.
    و پشت بند حرفش ریز خندید.با خنده ی نرگس نگاه امیر و محمد طرف ما افتاد.
    کوفت ارومی به نرگس گفتم و کمی خودمو جمع کردم.
    ـ خوب بابا جان خونه جدید راحتی؟چیز ی کم و کسری نداری؟اگه کمکی از دست ما برمی‌اد حتما بگی ها .
    صدای حاج اقا باعث شد رشته افکارم پاره بشه.تنها کلمه ای که می شد در باره این مرد گفت فقط مهربون بود و بس.
    ـ ممنون ولی انتقال وسایل تموم شده و فکر نکنم کاری مونده باشه.
    ـ زویا قبلا کجا زندگی می‌کردی؟
    عجیب دلم می خواست جواب نرگس رو بدم و بگم تو دهات ولی خوب ادب شرط می کرد درست جواب بدم.
    ـ فرانسه.
    دهن باز مونده ی نرگس واقعا خنده دار بود.
    ـ نــــه تو از خارج اومدی؟
    ـ خوب من با مادرم زندگی می‌کردیم ولی بعد از اینکه تنها شدم راهی به جز برگشتن نداشتم.
    در واقعا انتخاب بهتری جز ایران نبود. تحمل دارا برام صد برابر از غربت سخت تر بود.
    ـ چرا خوب اومدی ایران می‌گفتی من می‌اومدم اونجا پیشت.دیونه ای ها.
    لبخند تلخی زدم که حاج اقا مثلا خواست بحث رو عوض کنه پرسید:
    ـ دخترم پدرت کجاست؟
    بیخیال گفتم:پیش زنش.
    اخم های هر چهار مرد گره خورد توهم.واقعا هم اخم داشت.
    ـ الان تنها زندگی می کنی؟
    سخت شدن عضله هام رو حس کردم.چی جواب می‌دادم؟
    می‌گفتم اره من یه دختر ۱۶-۱۷ ساله تک و تنها زندگی می‌کنم؟واقعا خنده نداره؟
    سخت بود ولی مجبور بودم دروغی سر هم کنم.
    ـ من خوب ،می‌دونین باداداشم زندگی می‌کنم ولی الان پیشم نیست.
    نرگس متعجب سریع پرسید.
    ـ یعنی ایران نیست؟
    ـ خوب اره دیگه. برای پاسپورتش مشکل ایجاد شده بود ،مدتی طول می‌کشه تا درست بشه و بیاد.
    از قیافشون معلوم بود که قانع نشدند ولی چیزی دیگه نپرسیدند .بهتر.والا.دیگه تا اخر شب بحثی در این باره نشد.شب فوق العاده ای بود.خانواده ی صمیمی داشتند. حاج بابا مهربون بود.خیلی. نرگس بعد غذا همه رو به حیاط کشوند که مثلا هوا خوبه.داشتم از سرما قندیل میبستم ولی چیزی نگفتم.
    ـ زویا چرا میوه نمی‌خوری دختر؟
    ـ نرگس سیرم نمی‌تونم دیگه بخورم .
    نرگس بشقاب هندونه رو گذاشت جلوم و با لحن امرانه ای گفت:
    ـ سیرم سیرم نداریم .باید بخوری.
    ــ نرگـــــس.
    ـ شنیده بودم خارجیا کم می‌خورن ولی نه دیگه تا این حد.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    قسمت چهارم
    لبخند حرصی زدم و با چنگال یکم از هندونه ی قرمز رنگ جلوم خوردم. شیرین بود.خیلی.
    ـ می گم زویی.
    حاج خانوم اروم زد پس کله ی نرگس و گفت:
    ـ نرگس زویی چیه ؟ دوس داری اسم خودتم مخفف کنن؟
    نرگس با چشای درشت شده گفت:
    ـ مــامــان!؟
    ریز ریز خندیدم که نرگس حرصی شد.
    ـ بخند اره بخند زویا جون. توکه پس گردنی نخوردی.
    خندم رو کم رنگ تر کردم و پرسیدم:
    ـ بیخیال نرگسی.حالا چی می‌خواستی بپرسی؟
    ـ یادم رفت .یادم اومد می‌پرسم.
    تمام این مدت سه برادر ساکت بودن البته ساکت منظورم از حرف نزدن با من بود وگرنه با خانوادشون حرف می‌زدن. مثل اینکه از حضورم ناراحتن.
    ساعت رو که دیدم از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. ۱۲ بود ساعت.وای خدای من .من چقدر بی فکرم. بشقاب هندونه رو عقب گذاشتم و از جا بلند شدم.
    ـ نرگس جون من دیگه باید برم.دیر وقته.
    حاج خانوم زودتر بلند شد و گفت:
    ـ کجا مادر؟دیر وقته خوب امشب رو بمون لااقل.
    اخم های تو رفته ی پسرا برای رفتن مصمم ترم کرد.
    ـ خونه که دور نیست .همین کناره . دیر وقته باید برم.
    ـ خوب صبر کن یکی از پسرا برسوندتت.
    ـ خودم میرم مشکلی نیست.
    حاج اقا که تا الان ساکت بود روبه محمد گفت:
    ـ اخر شبه.خوبیت نداره دختر تنها بره بیرون.برو برسونش.
    از حرص پوست لبمو کندم.
    محمد چشمی گفت و رفت دنبال کتش. با همه خدافظی کردم که محمد اومد.
    ـ بریم؟
    با حرکت سر بله ای گفتم و از در بیرون رفتیم.
    ـ می‌شه بپرسم داداشتون کی میان ایران؟
    از سوالش جا خوردم. وای خدای من حالا چی بگم؟
    ـ به زودی میاد.
    ـ شما نوه ی حاج فتاح نیستید؟
    ـ شما پدربزرگ منو میشناسید؟
    ـ من که نه یعنی عمرم قد نمی‌ده ولی این محل همه می‌شناسنشون.
    اهومی گفتم و شالمو جلوتر کشیدم. حاج فتاح پدر بزرگ من بود،پدر مامانم. روبه روی در که رسیدیم کلید رو از جیبم در اوردم و در رو باز کردم.
    ــممنونم مزاحم نمی‌شم شب خوش.
    ـ وظیفه بود .شب شماهم خوش.
    فوری داخل رفتم و در رو بستم.
    توی ذهنم داشتم قیافشو تحلیل می‌کردم که صدای تلفنم بلند شد. حتما نرگسه.
    ـ بله بفرمایید.
    ـ فک نمی‌کردم اون قدر بزرگ شده باشی که تنهایی سر از ایران دربیاری.
    خودش بود.کابوس شبام.نفسم تند تر شد.چی جوابشو می‌دادم؟
    ـ خوب گوش کن زویا حالا که رفتی پس خوب ببین چیکار می‌کنم.این بازی رو خودت شروع کردی.
    صدای بوق متعدد توی گوشم پیچید.دوباره استرس وجودم رو پر کرد.اگه بیاد چی؟من چیکار کنم؟وای خدا اگه برم گردونه چی؟تازه داشتم نفس کشیدن ،یادم می اومد.چشامو بستم و قبل اینکه اولین اشک از چشمم پایین بیاد، با فشار انگشتم متوقفش کردم.
    من نباید اینقدر شکننده باشم.
    خودمو تا اتاق رسوندم و به زور دوتا قرص خواب سعی کردم اروم بشم.اما بی فایده بود .تا صبح چشم روهم نزاشتم.
    ــــــــــــــــــــــــــ
    اخرین بسته رو هم باز کردم.دستی روی دوربین عکاسیم کشیدم که لبخندی روی لبم اورد.
    عشق من . خوب یادمه که هفت سالم بود که بابا برام اینو خرید.دقیقا یک هفته قبل از رفتنش. با فکر به بابا غم دلمو گرفت. مامان همیشه می‌گفت نباید از بابا بدم بیاد.اون منو دوس داشت.هی خدا مامان بیچاره ی من.
    صدای بلند زنگ تلفنم دوباره بلند شد.این بار بیستم بود که زنگ میزد ولی حرف نمی‌زد.
    دکمه ی سبز رو کشیدم به امید اینکه این بار حرف بزنه ولی بازم هیچی به هیچی.
    مطمئن بودم که دارا نیست.اون زنگ نمی‌زنه که فقط نفس کشیدنمو گوش بده. با حرص گوشیو قط می‌کنم که نرگس وارد اتاق می‌شه.بنده خدا از صبح اومده کمک من. با دیدن رنگ پریده ی صورتم نگران شد و اومد کنارم نشست.
    ـ زویی چی شد ؟کی بود؟
    سعی کردم لبخندی بزنم تا طبیعی تر به نظر بیاد.
    ـ فک کنم فشارم افتاده از صبح تا حالا یه ریز کار کردم.
    ـ اووه خانوم رو باش.من سالی به دوازده ماه کار خونه رو انجام می دم هیچی هم نمی‌شم. نازک نارنجی.
    ــ خوب من تا الان اینقدر کار نکرده بودم.
    ـ جان من تا الان چیکار کردی که می گی این همه؟؟
    ـ خوب وسایلم رو از کارتون خارج کردم.
    ـ خوب
    ـ پرده ی اتاق رو جدا کردم.شیشه ها رو تمیز کردم.رو مبلی ها رو برداشتم و...
    ـ اوه دختر خجالت نکش راحت باش بگو کارای خونه ی همسایه ها رو هم تو انجام دادی.
    ـ به هرحال من خسته شدم.چه طوره بریم غذا بخوریم هان؟
    ـ لوس باشه بریم.
    نرگس رو به طرف الاچیق توی حیاط هدایت کردم.تنها جایی که غذا از گلو ی ادم پایین می‌رفت همون جا بود.
    ـ میگم زویا یه سوال بپرسم؟
    ـ بپرس
    ـ تو توی ایران فامیلی نداری؟
    هه فامیل؟من فقط یه پسر عمو دارم .که اونم جای همه رو برام پر کرده.از همسایه و هم کلاسی تا خانواده.
    ـ نه خوب می دونی بابام و مامانم با فامیلشون قطع رابـ ـطه کرده بودن.خوب اون هاهم اشتیاقی برای دیدن من ندارن چرا باید خودمو درگیر این چیزای چرت کنم؟
    ـ داداشت چی؟اون چرا با تو نیومد؟
    ـ اون؟اومم خوب ... کار داشت بعدا می‌اد.
    ـ اسمش چیه؟
    ـ دارا
    ـ دارا؟خخ ادم یاد دارا و سارا می‌اوفته.تو باید سارا می شدی.
    ـ بیخیال نرگس .بیا پیتزا رو بخوریم تا سرد نشده.
    ـ موافقم.
    مشغول خوردن بودم که باز نرگس شروع به پرسیدن کرد.خوبه گفت یه سوال ها.
    ـ زویا اون دوربین عکاسی مال خودته؟
    ـ نه مال همسایمونه که خونه شون جا نداشت داد من براش نگه دارم.
    ـ بابا بامزه منظورم این بود که عکاسی بلدی؟
    ـ من عاشق عکاسی بودم برای همین به جای درس و مشق دنبال عکاسی رفتم.
    ـ تو درس نخوندی؟
    ـ تا دبیرستان رو خوندم ولی بعد اون رو توی هنرستان و دانشکده ی هنر خوندم.
    ـ اوه به کجا چنین شتابان.
    ـ تو چی خوندی؟
    ـ من معماری خوندم.البته سه ترم بیشتر نرفتم.
    ـ چرا خوب؟
    ـ علاقه ای بهش نداشتم.الان با داداش امیرم توی شرکت توریستی کار می کنم.
    ـ شرکت توریستی؟
    ـ اره ، یه شرکت تور های ایران گردی برای مهمون های خارجی هست.وای اگه بدونی چه ادمای باحالین.
    ـ اوم یعنی جایی برای منم دارن؟
    ـ منشی که نمی خوان...
    ـ منشی نه.
    ـ اخه دختر خوب تو ایران رو بلدی که بشی راهنمای توریست؟
    ـ نه خوب.
    ـ پس می خوای بیایی رو صندلی ریاست ،داداشم هم بشه ابدارچی؟
    ـ اگه بشه که چی می شه؟
    ـ دیونه.
    با نرگس احساس بهتری داشتم. تا به حال دوستی نداشتم.نمی دونم باید چیکار کنم.
    ــــــــــــــــــ
    دسته ای ازموهای بلندم از عقب کشیده شد.جیغ بلندی زدم که صدای خنده ی کریه دارا بلند شد.جیغ های بنفش گوش هامو پر کرده بود و از درد چشمامو روهم فشار می دادم.
    ـ دارا تورو خدا .واییی سرم.
    ـ فک کردی می ری ایران و دیگه دست دارا بهت نمی رسه؟هه کور خوندی.
    ـ دارا غلط کردم .آیی سرم. بر می گردم.توروخدا ولم کن من می‌ام.
    ـ دیگه دیره .من می‌ام پیشت.
    سرم تیر می کشید و مدام جیغ می‌زدم.
    سیاهی مطلق و...
    با جیغ نسبتا بلندی از خواب پریدم.از ترس و هیجان نفس های تند تند می‌کشیدم.
    این چه کابوسی بود دیگه خدای من؟ وای اگه بیاد چی؟
    من می میرم .خدایا خودت کمکم کن.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    نظر و انتقاد و لایک های شما مایه ی دل گرمی منه ☺
    قسمت پنجم
    ذوق ذوق پاهام اعصابم رو داغون کرده بود.قطره های ریز عرق روی پیشونیم رو با دستمال سفیدم پاک کردم.خسته تر از دیروز،خسته تر از هرروز توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم.نتیجه ی چهار روز دنبال کار گشتنم "هیچی"بود.خدایا یعنی منم می بینی؟نمی تونستم که فقط متکی به پول توی حساب بانکیم باشم،باید دنبال کاری می گشتم که حداقل خرج خودمو دربیارم.اما هرچی جلوتر می رم،وضع خراب تر می شه.یا نیاز به نیروی جدید ندارند یا نیاز به نیروی دختری به سن من ندارند.کم و بیش پیدا می شد کسایی که بهم کار می دادند اما با شرایط کثیف خودشون.چشام از خستگی سنگین شده بود و هر لحظه امکان بسته شدنشون بود.
    همون طور که خودم رو به سختی سراپا نگه داشته بودم، ماشین مشکی جلوی پایم ایستاد.مدلش رو نمی دونستم فقط می دونستم که باید گرون باشه.بعد زدن دو بوق شیشه ی پنجره ی کنار من رو پایین کشید .از دیدن قیافه ی انزجار انگیزش ،صورتم درهم رفت.واقعا مرد بود یا شبه مرد؟
    قدمی به عقب برداشتم که باز صدای بوق ماشینش بلند شد.بی توجه روی صندلی ایستگاه نشستم که دختر جونی با ناز خاص دخترانه سوار ماشین شد.بدتر از این صحنه توی عمرم ندیده بودم.نابودی هم جنسم.با رسیدن اتوبوس از فکر و خیال اون دختر خارج شدم و سوار اتوبوس شدم. دوباره افکار دیوونه وارم ،اوار شدن روی ذهنم.خدایا اگر کار پیدا نکنم چی؟واقعا توی این شهر بزرگ یک کار سالم و بی دردسر برای دختر۱۷ ساله پیدا نمی شه؟خدایا خودت که می‌دونی پناهم فقط تویی ،پس کمکم کن.
    ـ دخترم می خوری؟
    حواسم جمع پیر زنی شد که با مهربونی پلاستیک الوچه ی سبزش را تعارف من کرده بود.لبخندی زدم و یکی برداشتم.
    ـ ممنون خاله جان.
    طعم ترش الوچه کامم را ترش تر کرد.هیچ وقت الوچه ی ترش دوست نداشتم.اما برای شادی دل این پیرزن هم لبخندی هرچند سرد و خشک زدم.
    ـ اسمت چیه مادر؟
    ـ زویا هستم.
    ـ وا مادر اسم کم بود زویا انتخاب کردی؟
    از دخالت پیرزن بدم امد.دیگر ان حس خوب را نداشتم. با ترش رویی جواب دادم:
    ـ همیشه که قرار نیست اسم های باب میل شمارو، روی بچه بزارن خانوم.
    صورتم رو به سمت پنجره کردم تا دیگه اون پیرزن رو نبینم.
    این اسم رو بی نهایت دوست داشتم.چون مامان اون روانتخاب کرده بود.
    ایستگاه اخر که رسید،پیاده شدم.شال عقب رفته ام رو جلوتر کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم.
    ـ زویی.پیس پیس زویی
    متعجب به نرگس که از پشت پنجره ی اتاقش منو صدا می‌زد نگاه کردم.این دختر واقعا دیوانه بود.تا کمر از پنجره اومده بیرون.
    ـ نرگس خطرناکه برو عقب دختر.
    ـ بیخیال بابا.اگه کاری نداری بیا این طرف .من تنهام.
    ـ بزار واسه ی بعد من الان خستم.
    ـ عه،بعد که خونه دوباره پر می‌شه دختر خوب.
    ـ نرگس من تازه رسیدم واقعا خستم.
    ـ خسته نباشی پس. واقعا که. خدافظ.
    نرگس به داخل اتاق رفت و پنجره رو بست.خوب مگه تقصیر من بود؟
    با کج خلقی به سمت خانه رفتم و در را با کلید باز کردم.
    دلم راضی نبود که نرگس را ناراحت کنم.سریع دوش گرفتم و تونیک شلوار ابی پوشیدم و راهی خونه ی نرگس شدم.
    در رو که زدم ،به سرعت نور در باز شد.متوجه نشدم که ایا واقعا پشت در وایستاده بود؟
    ـ سلام خانوم.خسته نباشی.
    ـ درمونده نباشی نرگس خانوم.
    ـ اه اه نگو نرگس خانوم حس پیرزنا بهم دست می ده.
    ـ حالا نکه خیلی جونی .
    ـ وا زویا من چندسالمه مگه؟
    ـ ببخشید مامان بزرگ دیگه سنت از دستم دررفته.
    ـ حیف که حالم خوبه ها وگرنه...
    ـ وگرنه چی؟
    ـ هیچی بابا گردن ما از مو هم باریک تره.
    نرگس رفت تا چایی بیاره منم مشغول دید زدن قاب عکسای روی دیوار شدم.همه ی عکسا دسته جمعی و خانوادگی بود. واقعا حسودیم شد بهشون.
    ـ زویی کجا رفته بودی؟
    نرگس چایی رو دوباره توی همون فنجان های لعاب دار فیروزه ای اورده بود.
    ـ راستش من خوب...
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه‌ی حرفمو گفتم:
    ـ دنبال کار می‌گردم.
    زویی متعجب جلوتر اومد.
    ـ من فکر کردم اون روز شوخی می‌کردی که گفتی برای منم کار هست یا نه. زویی بیخیالش شو اصلا کار مناسبی برای دختری مثل تو پیدا نمی‌شه
    ـ پس چیکار کنم؟نمی تونم تااخر همین طور زندگی کنم که.
    ـ پس داداشت چی؟
    چی می‌گفتم؟اصلا چیزی برای گفتن داشتم ؟دروغی دوباره.
    ـ اون بهم پول نمی‌ده.یعنی می‌ده ها ولی خیلی کم اونقد که حتی کفاف خوراکمم نمی‌ده.
    ـ ببخشید ها ولی واقعا که چه داداش خسیسی.
    دارا خسیس نبود.اتفاقا بیشتر از نیازمم بهم پول می‌داد.اما الان دیگه نمی‌ده.خوب طبیعیه کارش.
    ـ زویی بزار با داداش علی صحبت کنم ببینم اون چی می‌گـه.
    ـ ممنون نرگس.
    ـ زویا؟
    ـ بله؟
    ـ کوفت بله دختر یکم احساس داشته باش خو.
    ریز خندیدم و جواب دادم:
    ـ جونم عشقم؟
    ـ اه اه چندش .نمی‌خواد جونم بگی همون بعله کافی بود.
    ـ کارتو بگو دختر.
    ـ چی می‌خواستم بگم؟
    ـ تو می‌خواستی بپرسی از منم می‌پرسی که چی می‌خواستی بپرسی؟
    ـ جلل المخلوقات.زویی خودت فهمیدی چی گفتی؟
    ـ یس یس
    ـ ندزدنت با این هوشت دختر
    ـ پس تو چیکار ای؟
    ـ من؟منو چیکار داری دیگه؟
    ـ پیش مرگم می‌شی .جای من تورو میدزدن.
    با صدای بلند زدیم زیر خنده.
    صدای زنگ در که بلند شد جفتمون ساکت شدیم.
    ـ فک کنم مامانمه از خونه‌ی خاله برگشته. برم در رو باز کنم.
    باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق نرگس.اتاقش ساده بود.یه تخت دونفره و میز لوازم ارایش و تحریر.کمد دیواری و پرده های سفید بلند.
    ساده ولی خوشگل.
    دست از تجزیه و تحلیل برداشتم و دنبال نرگس رفتم. با دیدن محمد توی ورودی سالن شوکه شدم.خواستم برگردم عقب که سریع به طرف من برگشت.اصلا وضعم مناسب نبود.بلافاصله به اتاق برگشتم.
    این موقع روز خونه واسه چی اومده بود‌؟
    ـ زویی،زوری،زورو کجایی تو؟
    ـ نرگس من زویام اینا چیه که میگی؟
    ـ مامانم نبود بیا تلویزیون ببینیم.
    ـ از دست تو.
    نرگس ریز خندید و به طرف اشپزخونه رفت.
    روی مبل راحتی جلوی تلویزیون نشستم که نرگس با یه کاسه تخمه اومد نشست کنارم.
    ـ فیلم چی دوس داری؟
    ـ فرقی نداره.اکشن ،هندی،غمگین...
    ـ خو ترسناک ببینیم؟
    ـ تو روز روشن؟؟
    ـ عاقو مگه جرمه که توروز روشن نباید باشه؟
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    قسمت ششم
    ـ نه ولی کیفش به تاریکه و شبه.روز حال نمیده
    نرگس با لحنی کشیده و لوس جوابمو داد:
    ـ اِ نه بابا.کیف چیه بابا بگو می‌ترسم دیگه.
    ـ نه خیرم من نمی‌ترسم.
    ــ منم باور کردم.
    ـ نرگس بیخیال شو دختر.
    ـ اگه نمی ترسی شب میام خونت باهم فیلم ببینیم خوب
    ـ اصلا پیشنهاد جالبی نیست.
    ـ اوف اصلا باتو نمیشه فیلم دید دختر بد.
    نرگس صورتشو برگردون و مشغول تخمه خوردن شد.
    ماشاالله چه سریع هم می‌خورد. به ساعتم نگاه کردم.ساعت ۵عصر بود.دیگه وقت خدافظی بود.از جام بلند شدم که نرگس هم بلند شد.
    ـ کجا به سلامتی؟
    ـ خونه برم دیگه.دیر شد.
    ـ زوده که هنوز.
    ـ نه عزیز باید برم.
    ـ باشه ولی شب می ام ها.
    ــ باش باش فعلا
    ـ فعلا
    با نرگس خدافظی کردم و برگشتم خونه. بی حوصله روی مبل پفکی کنار در سالن خودمو انداختم. خزیدن چیزی رو روی پام حس کردم.
    لبخند روی لبم نشست.نولی بود.اخ که من عاشق این سنجابم. بغلش کردم که خودشو بیشتر جمع کرد.مشغول نوازشش شدم و گذشته ها فکر می‌کردم.
    ""گذشته""
    دسته ای از موهام رو با کش بست و مابقی رو ازادانه رها کرد رو شونه هام.بـ..وسـ..ـه ای روی سرم زد که مورمورم شد.
    ــ زویا.
    ـ جونم مامان نیلو.
    ــ دوس داری بازم از بابات برات بگم؟
    ــ خیلی.بگو مامان برام بیشتر بگو.
    مامان نیلو موهامو ناز می‌کرد و سرمو روی پاهاش گذاشت.
    ــ بابات خیلی خوب بود.یه مرد کامل.همون شاهزاده ای که ارزوی هر دختریه.
    وسط حرف مامان پریدم.
    ـ حتی من مامان؟
    مامان نوک بینیمو کشید که اخم بلند شد.
    ــ حتی تو وروجک.
    انگار باز مامان غرق خاطرات شد.
    ــ مهربون بود و عاشق.هرکاری واسه من و تو می‌کرد.کار می‌کرد .خیلی خسته می‌شد ولی بازم وقتی می‌اومد خونه،شاد بود و می‌خندید.
    همه دوسش داشتن.می‌دونی چیه عزیزم ؛ادم خوبا رو همه دوس دارن.بهم قول داد که باهم عروس شدنت رو ببینیم. ما باهم قرار داشتیم ولی اون زد زیر همه چی و رفت.رفت و من رو با عزیز دردونش تنها گذاشت.نگفت من تنهایی چه طور از پس زندگی بربیام.نگفت من چه طور ...
    قطره اشکی روی صورتم چکید که فهمیدم باز مامان دلش بارونی شده.منم همراهش بی صدا اشک ریختم.اونقد گفت و گفت که تو همون حالت خوابم برد.
    +شات+
    کمر راست کردم و به هنر دستم نگاه کردم.به به واقعا عالی شده بود.اتاقم رو با قلمو های مختلف رنگ زده بودم.اونم خودم تنهایی.هرطرحی به ذهنم رسید ،با رنگ های مختلف روی دیوار پیاده کرده بودم.یه اتاق خواب شلخته ولی خوشگل.همونی که دوسش داشتم.بالای تخت خوابم،طرح دوتا چشم مشکی رو زده بودم.کاملا بی هدف ولی عجیب اشنا می‌زد.بیخیال دید زدن اتاق شدمو رفتم سراغ گوشی بدبختم که خودشو کشت از بس زنگ خورده بود.
    دوتا تماس از طرف ناشناس ،سه تا از طرف نرگس.
    به نرگس زنگ زدم که بعد دوتا بوق برداشت.
    ـ سلام نرگس کاری داشتی؟
    ــ علیک سلام ممنون منم خوبم بابا و مامان هم خوبن سلام می‌رسونن.
    ــ ببخشید نرگس یادم رفت بپرسم.
    ــ عیب نداره.زنگ زده بودم که بگم چرا جواب نمی‌دی گوشیتو؟
    ــ وا برای همین زنگ زدی؟
    ــ خوب من با علی صحبت کردم اونم گفت شمارتو بدم بهش فک کنم کار پیدا کرده .
    ــواقعا؟مرسی .خدایی نمی‌دونم چه طور جبران کنم.
    ــ جبران نمی خواد فقط گوشیتو جواب بده شاید بهت زنگ زد ها.
    ـ باشه باشه
    ــ من برم حاج خانوم کارم داره.
    ــ ممنون خبر دادی برو مزاحم نمی‌شم.خدافظ
    ـ فعلا
    وایی خداجونم بالاخره شد. خداجون دمت جیز. نفس عمیقی کشیدم که گوشی زنگ خورد. همون ناشناس بود .
    ـ بله بفرمایید.
    ــ سلام من زند هستم با خانوم معتمد کار داشتم.
    ــ خودم هستم.لطفا بفرمایید کارتون رو.
    ــ اقای رضایی شمار رو معرفی کردن برای کار.خوب اگه مایل هستید یه ملاقات حضوری داشته باشیم که بهتر بتونیم حرف هارو بزنیم؟
    ــ بله بله چرا که نه.کی و کجا؟
    ــ فردا ساعت ۱۰ توی شرکت.ادرس رو می‌فرستم براتون.
    ــ حتما خدمت می‌رسم
    ــ پس فعلا خانوم معتمد
    ـ خدانگه دار اقای زند
    گوشی رو که قطع کردم جیغ بلندی کشیدم و پریدم بالا.
    ممنونم خدا جونم
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    قسمت هفتم
    از ذوق زیاد نمی‌دونستم چیکار کنم.زنگ زدم و به نرگس گفتم اونم بعد دیونه بازی قطع کرد.تصمیم گرفتم واسه شب یکم به خودم برسم. زنگ زدم بیرون کلی سفارش مواد غذایی دادم و بعد شروع کردم که به تمیز کردن اشپزخونه.زیر لب اهنگ می‌خوندم و دیوار هارو تمیز می‌کردم.سفارش هارو که اوردن،کتلت و مرغ سخاری درست کردم.یکمم سیب زمین سرخ کردم.غذا رو که رو اجاق گذاشتم رفتم لباسمو با یه تاپ و شلوار دامنی مشکی عوض کردم.موهامو دم اسبی بستم و رقـ*ـص کنان به طرف اشپز خونه رفتم.کتلت ها اماده شده بودن .بی معطلی برای خودم توی بشقاب کشیدم و مشغول خوردن شدن.
    ـــــــــــــــ
    با وسواس خاصی،گوشه ی جمع شده ی دامن مانتوم رو صاف کردم. مظطرب منتظر زند بودم و مدام گوشه ی لبمو با شصتم می کشیدم. تیک اعصابه دیگه چیکارش کنم؟تصمیم گرفتم تو این فرصت که دارم به جای حرص خوردن شرکت رو دید بزنم.یه ساختمون سه طبقه ی شیک که فک کنم کل ساختمون تجاری باشه.توی اولین نگاه گلدون فیروزه ای روی میز منشی توجه ام رو جلب کرد.قران کوچیک جلد طلایی رنگی هم کنارش بود.به قیافه ی منشی که نگاه کردم فهمیدم از این منشی های ول و علاف نیست.صدای منشی رو که شنیدم سریع خودمو جمع و جور کردم.
    ــ بفرمایید داخل عزیزم.
    از منشی تشکر کردم و با زدن دوتا تقه به در وارد شدم.
    ــ سلام جناب زند ،معتمد هستم.
    ــ زویا معتمد؟
    ــ خوب بله من زویا هستم ،زویا معتمد.
    بهش می‌خورد که مردی ۳۷یا ۳۶ ساله باشه و انصافا خوب مونده بود.موهای جوگندمی و صورت استخونی داشت. مثل اینکه تعجب کرده بود از دیدن دختری به سن من.
    ــ بفرمایید بشینید.
    روی مبل اداری مشکی جلوی میزش نشستم. اتاق نسبتا بزرگی بود که روی دیوار هاش کلا نقشه ی منطقه های گردشگری رو نصب کرده بود.مبل و میز و صندلی کاملا رسمی و قهوه ای هم به صورت رسمی چیده بود که اتاق رو مثل اداره نشون میداد.
    ــ خوب زویا خانوم،اِ اشکالی که نداره با اسم کوچیک صداتون کنم؟
    بهش نگاهی کردم.سن بابام رو داشت پس اشکالی نداشت.
    ــ نه مشکلی نیست.
    ــ بله ،کاری که باید انجام بدی در واقع عکاسی هست .اینجا یه شرکت تیلیغاتی هست بنابراین ما نیاز داریم به یک نیروی خلاق که عکاس حرفه ای باشه و با عکس های جالب بروشور های راهنما درست کنه.البته فقط بعضی وقت ها بروشور باید تهیه کرد.بیشتر برای تبلیغ های خودمون لازمت داریم. خوب نظرت چیه حالا؟
    حرف هاش که تموم شد منتظر شد تا نظرمو بگم.کارش سخت نبود.برعکس همون حرفه ی مورد علاقه ام هم بود.
    ــ به نظر می‌تونم به خوبی از پسش بربیام.
    ــ من چندتا نمونه کار ازت می‌خوام تا اخر هفته.برای مصاحبه ی کاریت نیازه.
    ــ چندتا؟
    ـــ ۱۵تا کافیه
    ــ باشه ایمیلتون رو بدید براتون ایمیل میکنم.
    ـــ امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
    ــ همچنین .فعلا خدانگه دار.
    ــ خدافظ.
    از اتاق اومدم بیرون که نفس حبس شدمو رها کردم.اخیش ،تا حالا اینقد تو عمرم رسمی حرف نزده بودم ها.به اولین تاکسی که اومد دست تکون دادم و سوار شدم. باید از همین امروز شروع کنم.وقت کم بود.فقط سه روز.
    ــــــــــــ
    ــ اه نرگس چرا قبول نمی‌کنی خوب؟
    ــ نمی‌شه ،نمی‌تونم دختر .این همه سوژه ،دقیق باید فقط رو من مانور بدی؟
    ــ نرگس جونی خواهش .قول میدم قیافه نباشه اصلا.
    ـــ بابام بفهمه چی؟
    ـــ باوا دارم می‌گم قیافت معلوم نمیشه از پشت عکس می‌گیرم.
    ــ بزار فکرامو بکنم.
    اه از دیشب دارم رو مخش کار می‌کنم بلکن رضایت بده بشه سوژه ی عکس هام.اووف
    بعد دوساعت ناز و ادای خانوم اماده شدیم که عکس بگیرم که یهو سر و صدا ی یکی از تو سالن پذیرایی بلند شد.خوب که دقت کردم فهمیدم کسی نیست جز امیر خان
    ـ مامان.نرگس.کسی نیست؟
    نرگس در اتاق رو باز کرد و داد زد
    ـ امیر مامان نیست غذات رو اجاقه.گرمه بخور تا سرد نشده.
    ـ کجایی نرگس؟
    ـ با زویاتو اتاقم.
    ـ اهوم باش.
    نرگس اومد کنارم نشست.
    ـ میگم زویایی اینجا که نمیشه عکس گرفت.
    ـ اره .اصلا فضای جالبی نداره.بریم بیرون.
    ـ نظرت راجع خیابون نُوده چیه؟
    ـ ندیدم اونجارو.
    ـ پس شب بریم همون جا.
    ـ نه نه بعد از ظهر بریم که غروب اونجا باشیم.سه ساعت قبل از غروب افتاب بهترین نور رو برای عکاسی داره.
    ـ خخ بیا مانکن نشده بودم که اونم شدم.راستی این عکس ها جایی که چاپ نمیشه؟
    ـ من با اقای زند صحبت می‌کنم که فقط نمونه کار باشه و کسی نبینه.
    نرگس موهای قهوه ای روشنش رو تاب داد و با ناز صداشو نازک کرد:
    ـ حالا اگرهم چاپ کردن من مشکلی ندارم.به هرحال من متعلق به همم.
    ـ جانم؟
    با صدای امیر که پشت اتاق بود دومتر پریدم هوا.
    ـ امیر دیونه فال گوش ایستادی؟
    ـ ابجی خانوم چشم حاج بابا روشن.می‌خوای مانکن عکس بشی؟
    ـ امیر میکشمت اگه به گوش حاجی برسه ها.
    ـ من نمی تونم جلو زبونمو بگیرم.
    جیغ نرگس بلند شد.
    ـ امیر زندت نمی زارم.
    ـ ما از قبل مرده ی مرامت بودیم ابجی خانوم خخ
    صدای خنده ی امیر کل خونه رو به لرزه ی در اورده بود. ملت چه سرخوشن ها.
    ـ زویا اینو ول کن ساعت چند بریم؟
    ـ وا مگه من الان رفتم پاچه ی شلوارش رو گرفتم که می‌گی اینو ول کن؟
    ـ حالا ...
    ـ عجب ادمی هستیا.ساعت سه بریم.
    ـ من دو و نیم خونتونم.
    ـ تو که همیشه اون طرفی .
    ـ زویا!من به فکر توام دختر.
    نمی‌خوام تنها بمونی.
    ـ مرسی محبت باوا من دیگه باید برم کاری نداری؟
    ـ کار که ندارم فقط زویا یه چیزی
    ـ چی؟
    ـ من چی بپوشم؟
    ـ نرگس دیونم کردی.یه مانتو شلوار اسپرتی بپوش دیگه.
    ـ منو بگو که به فکر عکس توی دیونم ها.
    ـ عجب.حالا قهر نکن یه مانتوی بلند قرمز و شلوار لوله ی طوسی با شال بلند طوسی بپوش خودمم به کفش قرمز پاشنه بلند بهت میدم خوبه؟
    ـ خوبه لایک داری .
    ـ پس فعلا
    از رو تخت بلند شدم و شالم رو مرتب کردم. کیفمو برداشتم و با نرگس از اتاق اومدیم بیرون. امیر توی اشپزخونه داشت غذا می‌خورد.تک خنده ای کردم و بلند گفتم:
    ـ امیر خان خدافظ.
    امیر سرشو اورد بالا و خیلی جدی خدافظی گفت و دوباره رو بشقابش متمرکز شد.
    ـ واقعا راست میگن که عشق اول پسرا غذا هست.خدافظ
    نرگسی
    ـ فعلا
    از خونه ی نرگس که اومدم بیرون خیلی اتفاقی مردی رو دیدم که خیلی مشکوک به در خونم زل زده بود. اخم هام رفت توهم. نکنه از ادمای داراست؟
    ترجیح دادم خونه نرم. راهم رو کج کردم و از کوچه پشتی خارج شدم.دوربین عکاسیم رو از کاور صورتیش خارج کردم و تنظیمش کردم. سرمو بلند کردم تا اسمون رو بهتر ببینم. من همیشه عاشق ابر ها بودم. یه حس خاصی بهشون دارم .شاید دیونگی باشه ولی من دوستشون دارم.خورشید پست ابر بود و هارمونی قشنگی با ابر جلوش به وجود اورده بود.لنز دوربینم رو زوم کردم و ...تیکس... عاشق صدای دوربینمم.عکس رو دیدم ذوق زده شدم. در یک تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم بیخیال ادما بشم و از طبیعت فقط عکس بگیرم. همون طور که راه میرفتم از گل و گیاها عکس می‌گفتم. سیب روی شاخه ای نگاهمو جلب کرد. یه سیب قرمز و براق.مگه می‌شه؟ جلو رفتم تا از سیب عکس بگیرم که در خونه باغی که درخت ازش زده بود بیرون باز شد. پیرمردی عصا به دست اومد طرفم.
    ـ دختری کاری داشتی با این درخت؟
    ـ من؟اومن چیزه من می‌خواستم عکس بگیرم از این سیب .اشکالی نداره؟
    ـ شما همیشه کارتو می‌کنی بعد اجازه می‌گیری؟
    ـ خوب ببخشید فک نمی‌کردم ناراحت بشید.
    ـ عکس تو بگیر جوون ناراحت چیه فقط یادت باشه دفعه ی بعد اول اجازه بگیری بعد عکس بگیری.
    پیرمرد که ازج دور شد لبخندی زدم. چه قدر مهربون. با زاویه های مختلف عکس گرفتم از سیب و واقعا هم عکس های خوبی شدن. یه لحظه یاد نرگس افتادم که مثل جن دیده ها دویدم طرف خونه.همون طور که تند تند قدم برمی‌داشتم ساعتمو نگاه کردم که بادیدن ساعت۲ از حرکت ایستادم.اووف فکر کردم دیر شد باز غرغر های نرگس رو تحمل کنم. اروم راه میرفتم که خسته نشم.وقتی رسیدم جلوی خونه اون مرد رو ندیدم.شونه ای بالا انداختم و وارد خونه شدم.بوی یاس دوبارع پیچید توی بینیم. نفس عمیقی کشیدم که گوشی توی جیبم زنگ خورد.
    ـ بله بفرمایید.
    ـ...
    ـ مرض داری؟
    ـ ...
    همون مزاحم این چند وقت بود .گوشی رو قطع کردم و رفتم تا اماده بشم.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]قسمت هشتم
    کیفم رو که برداشتم دوباره صدای نرگس بلند شد.
    ـ زویا دیر شد نمی یایی؟
    ـ اومدم بابا.
    کفشم رو تو دستم گرفتم و رفتم تو حیاط.با دیدن محمد و امیر ابروهام بالا پرید.اینا اینجا چیکار می کنند؟
    ـ نرگس لشکر کشی کردی؟
    ـ نچ خانوم ولی بابام گفت غروبه هوا تاریک میشه بده تنها باشیم.
    ـ بلی بلی
    کفشم رو پوشیدم و در رو قفل کردم.
    ـ سلام اقایون.
    محمد نگاهی به سرتا پام انداخت و جواب داد. اما امیر متوجه نشد .
    ـ اقا امیر با شما بودم ها
    ـ ببخشید حواسم نبود.علیک سلام.
    ـ خوب دیگه بریم.
    همه سوار ماشین محمد شدیم و حرکت کردیم.
    ـ زویا عکس چه جوری لازم داری؟
    ـ اووم من که عکس هامو گرفتم .
    ـ چی؟
    ـ گوشم کر شد نرگس اروم تر
    ـ توکه عکساتو گرفتی دیگه چرا مارو کشوندی تا اینجا؟
    ـ خوب یه پیک نیک کوچولو که بد نیست.
    ـ زویی من میدونم و تو فعلا صداش رو درنیار.
    ـ چش چش
    با سرعتی که محمد می روند کمتر از یه ربع طول کشید رسیدنمون. واقعا منظره ی لـ*ـذت بخشی بود. یه جاده ی طولانی و باریک که دو طرفش درختای کاج و سرو رشد کرده بود. یه جوی اب زلال هم در امتداد جاده جاری بود. هر دو طرف جاده هم کلا دشت سرسبزی بود که تا دور دست خونه ای دیده نمی شد. روی تخته سنگی کنار جاده نشستم و چشم هام رو بستم. حس خنکی زیر پوستم فوق العاده بود. نرگس دنیال درخت مناسبی می گشت که کنارش عکس بگیره.امیر هم توی ماشین داشت با مبایلش حرف میزد.
    ـ گفتی چند سالته؟
    از تعجب ابرو هام پرید بالا. هم از حضور ناگهانی محمد کنارم و هم از لحن صمیم یهوییش.
    ـ ۱۷سالمه
    تخته سنگ کنارم نشست .
    ـ اومم یعنی هنوز ۱۸نشدی؟
    ـ نه خیرم.
    ـ پس چه طور تونستی پاس بگیری واسه ایران؟
    ـ من تو شناسنامه یک سال بزرگ ترم.
    ـ اهان. داداشت چند سالشه؟
    ـ اون؟فک کنم دور و بر ۲۵یا ۲۴ باشه.
    ـ یعنی نمی دونی داداشت چندسالشه؟
    اب دهنم رو به سختی قورت دادم. چی جوابشو می دادم؟
    ـ من سن خودمم دقیق نمی‌دونم انتظار نداری که سن ادمی که رنگش تو زندگیم کم رنگه رو بدونم؟
    نفس عمیقی که کشید رشته ی دروغی که بافته بودم رو از هم جدا کرد.
    ـ گفتی اسمش چیه؟
    ـ دارا.
    ـ اهوم.امید وارم زود تر بیاد تا تنها نباشی.
    ـ ممنون.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا