[HIDE-THANKS]قسمت نهم
کنارش معذب بودم برای همین از جا بلند شدم که اونم بلند شد.
ـ داره غروب می شه نمی خواستی عکس بگیری؟
ـ چرا الان می رم دوربینم رو بیارم.
با اخرین سرعتم ازش دور شدم. دوربینم رو از تو کیفم در اوردم و به طرف نرگس و امیر که دعوا داشتن رفتم.
ـ امیر اذیت کنی به حاج بابا میگم ها.
ـ اوهک زرشک خانوم. منم به حاجی می گم می خوای مدل بشی.
ـ امیر می زنمت ها.
لبم رو با زبونم خیس کردم و دست نرگس رو از پشت کشیدم که اونم بی جنبه تر خودش رو ول کرد تو بغلم.
ـ نرگس تعارف نکنی ها قشنگ بیا تو حلق من.
ـ تو منو کشیدی خو.
امیر خندش گرفته بود خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. با عذر خواهی از ما دور شد.
ـ نرگس اومدیم پیک نیک؟
ـ اره خو.توکه عکس هات رو گرفتی.
ـ کوفت لااقل نقش پیک نیک اومدن رو درست اجرا کن.
ـ اهان اوکی الان درستش میکنم.
نرگس شروع کرد به داد زدن:
ـ آهای خرسای گنده کجایین؟
ـ نرگس هیس ابرومون رفت.
ـ خودت هیس صبر کن.
امیر خودش رو بهمون رسوند.
ـ چی شده نرگس؟
ـ نظرت راجع این درخت چیه؟
درخت پشت سر من رو نشون داد و با نیش باز زل زد به امیر که گیج نگاهش می کرد.
ـ خوب خیلی بزرگ و قویه.که چی؟
ـ خوب درخت بزرگ و قوی به چه درد میخوره؟
ـ قطعش کنی ازش مداد و وسیله بسازی.
خندم گرفته بود از دیونه بازی های امیر و نرگس. نرگس حرصی گوش امیر رو گرفت و کشید.
ـ منو مسخره می کنی؟امیر دیونه.
ـ اخ اخ نرگس نکن درد داره.اخ
همون طور که نرگس گوش امیر رو می کشید محمد هم نزدیک ما شد. سوالی به من نگاه کرد که منم شونه هام رو بالا انداختم .
ـ نرگس امیر زشته چیکار میکنین؟
ـ از این اقا پسر بپرس اذیت میکنه همش.
امیر:داداش من از شما میپرسم از یه درخت قوی و بزرگ مداد درست نمی کنن؟؟
محمد خندش گرفته بود.سری تکون دادم و دوربینم رو تنظیم کرد. دو قدم فاصله گرفتم ازشون و لنز رو شفاف کردم. خیلی اروم عقب عقب رفتم و یه عکس ازشون گرفتم. با شنیدن صدای دوربین هر سه تاشون برگشتند طرف من. با نیش باز ،از همونایی که نرگس همیشه میزنه نگاهشون کردم.
محمد: الان عکس گرفتی؟
ـ یس یس.
نرگس:قبول نیست من خوشگل نیوافتادم. پاکش کن
ـ عمرا خیلیم خوشگل شده.
امیر:حالا می خوای یه بار نشون بدی عکس رو یه نظر که حلاله.
ـ نچ نچ .مال خودمه.
نرگس طرفم گارد گرفت که مثلا می خواد بزنه من رو که صدای زنگ تلفنم بلند شد. از جیبم گوشیم رو دراوردم و دستم رو به نشونه ی صلح اوردم بالا. چشمم که به شماره افتاد خون توی رگ هام یخ زد.
ناچار از بچه ها دور شدم و پشت درختی ایستادم.
دکمه ی سبز رو که کشیدم صدای یه زن رو شنیدم
ـ مسافرین مح...
اون کجاست مگه؟؟
ـ زویا صدامو می شنوی؟
ـ ت...تو کجایی دارا؟
ـ نچ نچ قبلا لکت زبون که نداشتی .
ـ دارا خواهش می کنم.
ـ نه دختر عمو خواهش نکن چون دیره.خیلیم دیره.
ـ چرا ولم نمی کنی؟ من نباشم همه چی بهتره.حتی حال نیلا.
ـ نیلا بره به درک. چرا نمیفهمی ،تو امانت عمو سهرابی.اون تورو دست من سپرده بود.
ـ من می تونم رو پای خودم بایستم. اونجا جای من نیست.
ـ هه نه بابا به پا شصت پات نره تو چشت بچه. من توی فرودگاهم اومدم دنبال پاس و گذرنامم.
ـ دارا مم هیچ جا نمی ام بی خود به خودت زحمت نده.
ـ ببین من..
ـ من حرفم رو زدم خدافظ
گوشی رو قطع که کردم پاهام سست شد.من چی کار کردم خدایا؟ سعی کردم ریلکس کنم خودم و اروم بشم. یه لبخند مزحک زدم و پیش بچه ها برگشتم.نرگس که زود تر متوجه من شد پرسید:
ـ زویی خوبی؟
با سوال مسخره ی نرگس امیر و محمد هم به طرف من برگشتن.
ـ اهوم .من خوبم.
ـ اخه رنگت پریده باز که.
نگاه نفوذ پذیر محمد اذیتم می کرد.احساس می کردم تا نگاهش همه ی ماجرا رو فهمیده.
ـ نرگس خوبم . خوب مگه نمیخواستین تاب درست کنین؟ بریم دیگه.
امیر: من طناب ندارم اقا.خودتون برید درست کنین.
محمد چشم غره ای به امیر رفت .
ـ من تو ماشین دارم برو بیارش.
امیر غر غر کنان رفت که طناب رو بیاره. همه ی سعیم رو می کردم که اصلا به دارا فکر نکنم. بزار امشب رو حداقل خوش باشم.امیر طناب رو اورد.باکلی ناله یک سر طناب رو گرفا و انداخت روی شاخه ی بزرگ درخت.محمد هم رفت بالای درخت و مشغول گره زدن و سفت کردن طناب شد. من و نرگس هم کلا وظیفه ی ناظر کیفی رو ایفا می کردیم.
ـ محمد دوتا گره کمه. یه چهار پنج تایی بزن.
ـ اره اقا محمد از این گره های ملوانی بزن که یه وقت نیوفتیم.
محمد حرصش گرفته بود و تند تند گره می زد. امیر اون یکی سر دیگه ی طناب رو خیلی ماهرانه گره زد و به کمک محمد رفت.
امیر:داداش بزار من گره بزنم.
محمد خیلی جدی گفت:
ـ لازم نکرده خودم بلدم. برو یه پتویی بالشتی چیزی بیار که بشه روش نشست.
امیر خواست بیاد پایین از درخت که من اعتراض کردم.
ـ اقا محمد خوب امیر خان بلندن چه طور محکم گره بزنن. بدین اون گره بزنه خطر ناکه ها.
نرگس هم به تبعیت از من شروع کرد به اعتراض کردن. محمد خیلی سریع قبول کرد و اومد پایین.اما من احساس کردم یه چیزی درست نیست. خیلی حق به جانب اومد پایین.
محمد: خیلی خوب ببینیم این شازده چه طور گره می زنه.
امیر گره رو که زد پرید پایین.
ـ خووب حالا که اول امتحان می کنه؟امیر ؟بدو که راست کار خودته.
محمد دست امیر رو گرفت و نشوند روی پتویی که وسط،طناب بود. اولین هُلی که محمد داد ،امیر خیلی بالا رفت .نرگس داشت جیغ میزد و امیر رو تشویق می کرد .
ـ امیر برو بالاتر.وای چه قدر با رفتی.منم می خوام.
ـ اقا امیر بیایین پایین ماهم می خوایم سوار بشیم.
توی یه لحظه یکی از شاخه های درخت شکست و امیر افتاد روی زمین. خدا بهش رحم کرد که تغریبا نزدیک زمین بود.
ـ چی شد؟داداش امیر خوبی؟طوریت که نشد؟
ِ[/HIDE-THANKS]
کنارش معذب بودم برای همین از جا بلند شدم که اونم بلند شد.
ـ داره غروب می شه نمی خواستی عکس بگیری؟
ـ چرا الان می رم دوربینم رو بیارم.
با اخرین سرعتم ازش دور شدم. دوربینم رو از تو کیفم در اوردم و به طرف نرگس و امیر که دعوا داشتن رفتم.
ـ امیر اذیت کنی به حاج بابا میگم ها.
ـ اوهک زرشک خانوم. منم به حاجی می گم می خوای مدل بشی.
ـ امیر می زنمت ها.
لبم رو با زبونم خیس کردم و دست نرگس رو از پشت کشیدم که اونم بی جنبه تر خودش رو ول کرد تو بغلم.
ـ نرگس تعارف نکنی ها قشنگ بیا تو حلق من.
ـ تو منو کشیدی خو.
امیر خندش گرفته بود خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. با عذر خواهی از ما دور شد.
ـ نرگس اومدیم پیک نیک؟
ـ اره خو.توکه عکس هات رو گرفتی.
ـ کوفت لااقل نقش پیک نیک اومدن رو درست اجرا کن.
ـ اهان اوکی الان درستش میکنم.
نرگس شروع کرد به داد زدن:
ـ آهای خرسای گنده کجایین؟
ـ نرگس هیس ابرومون رفت.
ـ خودت هیس صبر کن.
امیر خودش رو بهمون رسوند.
ـ چی شده نرگس؟
ـ نظرت راجع این درخت چیه؟
درخت پشت سر من رو نشون داد و با نیش باز زل زد به امیر که گیج نگاهش می کرد.
ـ خوب خیلی بزرگ و قویه.که چی؟
ـ خوب درخت بزرگ و قوی به چه درد میخوره؟
ـ قطعش کنی ازش مداد و وسیله بسازی.
خندم گرفته بود از دیونه بازی های امیر و نرگس. نرگس حرصی گوش امیر رو گرفت و کشید.
ـ منو مسخره می کنی؟امیر دیونه.
ـ اخ اخ نرگس نکن درد داره.اخ
همون طور که نرگس گوش امیر رو می کشید محمد هم نزدیک ما شد. سوالی به من نگاه کرد که منم شونه هام رو بالا انداختم .
ـ نرگس امیر زشته چیکار میکنین؟
ـ از این اقا پسر بپرس اذیت میکنه همش.
امیر:داداش من از شما میپرسم از یه درخت قوی و بزرگ مداد درست نمی کنن؟؟
محمد خندش گرفته بود.سری تکون دادم و دوربینم رو تنظیم کرد. دو قدم فاصله گرفتم ازشون و لنز رو شفاف کردم. خیلی اروم عقب عقب رفتم و یه عکس ازشون گرفتم. با شنیدن صدای دوربین هر سه تاشون برگشتند طرف من. با نیش باز ،از همونایی که نرگس همیشه میزنه نگاهشون کردم.
محمد: الان عکس گرفتی؟
ـ یس یس.
نرگس:قبول نیست من خوشگل نیوافتادم. پاکش کن
ـ عمرا خیلیم خوشگل شده.
امیر:حالا می خوای یه بار نشون بدی عکس رو یه نظر که حلاله.
ـ نچ نچ .مال خودمه.
نرگس طرفم گارد گرفت که مثلا می خواد بزنه من رو که صدای زنگ تلفنم بلند شد. از جیبم گوشیم رو دراوردم و دستم رو به نشونه ی صلح اوردم بالا. چشمم که به شماره افتاد خون توی رگ هام یخ زد.
ناچار از بچه ها دور شدم و پشت درختی ایستادم.
دکمه ی سبز رو که کشیدم صدای یه زن رو شنیدم
ـ مسافرین مح...
اون کجاست مگه؟؟
ـ زویا صدامو می شنوی؟
ـ ت...تو کجایی دارا؟
ـ نچ نچ قبلا لکت زبون که نداشتی .
ـ دارا خواهش می کنم.
ـ نه دختر عمو خواهش نکن چون دیره.خیلیم دیره.
ـ چرا ولم نمی کنی؟ من نباشم همه چی بهتره.حتی حال نیلا.
ـ نیلا بره به درک. چرا نمیفهمی ،تو امانت عمو سهرابی.اون تورو دست من سپرده بود.
ـ من می تونم رو پای خودم بایستم. اونجا جای من نیست.
ـ هه نه بابا به پا شصت پات نره تو چشت بچه. من توی فرودگاهم اومدم دنبال پاس و گذرنامم.
ـ دارا مم هیچ جا نمی ام بی خود به خودت زحمت نده.
ـ ببین من..
ـ من حرفم رو زدم خدافظ
گوشی رو قطع که کردم پاهام سست شد.من چی کار کردم خدایا؟ سعی کردم ریلکس کنم خودم و اروم بشم. یه لبخند مزحک زدم و پیش بچه ها برگشتم.نرگس که زود تر متوجه من شد پرسید:
ـ زویی خوبی؟
با سوال مسخره ی نرگس امیر و محمد هم به طرف من برگشتن.
ـ اهوم .من خوبم.
ـ اخه رنگت پریده باز که.
نگاه نفوذ پذیر محمد اذیتم می کرد.احساس می کردم تا نگاهش همه ی ماجرا رو فهمیده.
ـ نرگس خوبم . خوب مگه نمیخواستین تاب درست کنین؟ بریم دیگه.
امیر: من طناب ندارم اقا.خودتون برید درست کنین.
محمد چشم غره ای به امیر رفت .
ـ من تو ماشین دارم برو بیارش.
امیر غر غر کنان رفت که طناب رو بیاره. همه ی سعیم رو می کردم که اصلا به دارا فکر نکنم. بزار امشب رو حداقل خوش باشم.امیر طناب رو اورد.باکلی ناله یک سر طناب رو گرفا و انداخت روی شاخه ی بزرگ درخت.محمد هم رفت بالای درخت و مشغول گره زدن و سفت کردن طناب شد. من و نرگس هم کلا وظیفه ی ناظر کیفی رو ایفا می کردیم.
ـ محمد دوتا گره کمه. یه چهار پنج تایی بزن.
ـ اره اقا محمد از این گره های ملوانی بزن که یه وقت نیوفتیم.
محمد حرصش گرفته بود و تند تند گره می زد. امیر اون یکی سر دیگه ی طناب رو خیلی ماهرانه گره زد و به کمک محمد رفت.
امیر:داداش بزار من گره بزنم.
محمد خیلی جدی گفت:
ـ لازم نکرده خودم بلدم. برو یه پتویی بالشتی چیزی بیار که بشه روش نشست.
امیر خواست بیاد پایین از درخت که من اعتراض کردم.
ـ اقا محمد خوب امیر خان بلندن چه طور محکم گره بزنن. بدین اون گره بزنه خطر ناکه ها.
نرگس هم به تبعیت از من شروع کرد به اعتراض کردن. محمد خیلی سریع قبول کرد و اومد پایین.اما من احساس کردم یه چیزی درست نیست. خیلی حق به جانب اومد پایین.
محمد: خیلی خوب ببینیم این شازده چه طور گره می زنه.
امیر گره رو که زد پرید پایین.
ـ خووب حالا که اول امتحان می کنه؟امیر ؟بدو که راست کار خودته.
محمد دست امیر رو گرفت و نشوند روی پتویی که وسط،طناب بود. اولین هُلی که محمد داد ،امیر خیلی بالا رفت .نرگس داشت جیغ میزد و امیر رو تشویق می کرد .
ـ امیر برو بالاتر.وای چه قدر با رفتی.منم می خوام.
ـ اقا امیر بیایین پایین ماهم می خوایم سوار بشیم.
توی یه لحظه یکی از شاخه های درخت شکست و امیر افتاد روی زمین. خدا بهش رحم کرد که تغریبا نزدیک زمین بود.
ـ چی شد؟داداش امیر خوبی؟طوریت که نشد؟
ِ[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: