رمان فاصله ها را پر کن | آے ام بݪآ●_● کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آے ام بݪآ●_●

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/15
ارسالی ها
1,240
امتیاز واکنش
11,565
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
قم ڪــانتـــرے
[HIDE-THANKS]قسمت نهم
کنارش معذب بودم برای همین از جا بلند شدم که اونم بلند شد.
ـ داره غروب می شه نمی خواستی عکس بگیری؟
ـ چرا الان می رم دوربینم رو بیارم.
با اخرین سرعتم ازش دور شدم. دوربینم رو از تو کیفم در اوردم و به طرف نرگس و امیر که دعوا داشتن رفتم.
ـ امیر اذیت کنی به حاج بابا میگم ها.
ـ اوهک زرشک خانوم. منم به حاجی می گم می خوای مدل بشی.
ـ امیر می زنمت ها.
لبم رو با زبونم خیس کردم و دست نرگس رو از پشت کشیدم که اونم بی جنبه تر خودش رو ول کرد تو بغلم.
ـ نرگس تعارف نکنی ها قشنگ بیا تو حلق من.
ـ تو منو کشیدی خو.
امیر خندش گرفته بود خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. با عذر خواهی از ما دور شد.
ـ نرگس اومدیم پیک نیک؟
ـ اره خو.توکه عکس هات رو گرفتی.
ـ کوفت لااقل نقش پیک نیک اومدن رو درست اجرا کن.
ـ اهان اوکی الان درستش می‌کنم.
نرگس شروع کرد به داد زدن:
ـ آهای خرسای گنده کجایین؟
ـ نرگس هیس ابرومون رفت.
ـ خودت هیس صبر کن.
امیر خودش رو بهمون رسوند.
ـ چی شده نرگس؟
ـ نظرت راجع این درخت چیه؟
درخت پشت سر من رو نشون داد و با نیش باز زل زد به امیر که گیج نگاهش می کرد.
ـ خوب خیلی بزرگ و قویه.که چی؟
ـ خوب درخت بزرگ و قوی به چه درد می‌خوره؟
ـ قطعش کنی ازش مداد و وسیله بسازی.
خندم گرفته بود از دیونه بازی های امیر و نرگس. نرگس حرصی گوش امیر رو گرفت و کشید.
ـ منو مسخره می کنی؟امیر دیونه.
ـ اخ اخ نرگس نکن درد داره.اخ
همون طور که نرگس گوش امیر رو می کشید محمد هم نزدیک ما شد. سوالی به من نگاه کرد که منم شونه هام رو بالا انداختم .
ـ نرگس امیر زشته چیکار می‌کنین؟
ـ از این اقا پسر بپرس اذیت می‌کنه همش.
امیر:داداش من از شما می‌پرسم از یه درخت قوی و بزرگ مداد درست نمی کنن؟؟
محمد خندش گرفته بود.سری تکون دادم و دوربینم رو تنظیم کرد. دو قدم فاصله گرفتم ازشون و لنز رو شفاف کردم. خیلی اروم عقب عقب رفتم و یه عکس ازشون گرفتم. با شنیدن صدای دوربین هر سه تاشون برگشتند طرف من. با نیش باز ،از همونایی که نرگس همیشه می‌زنه نگاهشون کردم.
محمد: الان عکس گرفتی؟
ـ یس یس.
نرگس:قبول نیست من خوشگل نیوافتادم. پاکش کن
ـ عمرا خیلیم خوشگل شده.
امیر:حالا می خوای یه بار نشون بدی عکس رو یه نظر که حلاله.
ـ نچ نچ .مال خودمه.
نرگس طرفم گارد گرفت که مثلا می خواد بزنه من رو که صدای زنگ تلفنم بلند شد. از جیبم گوشیم رو دراوردم و دستم رو به نشونه ی صلح اوردم بالا. چشمم که به شماره افتاد خون توی رگ هام یخ زد.
ناچار از بچه ها دور شدم و پشت درختی ایستادم.
دکمه ی سبز رو که کشیدم صدای یه زن رو شنیدم
ـ مسافرین مح...
اون کجاست مگه؟؟
ـ زویا صدامو می شنوی؟
ـ ت...تو کجایی دارا؟
ـ نچ نچ قبلا لکت زبون که نداشتی .
ـ دارا خواهش می کنم.
ـ نه دختر عمو خواهش نکن چون دیره.خیلیم دیره.
ـ چرا ولم نمی کنی؟ من نباشم همه چی بهتره.حتی حال نیلا.
ـ نیلا بره به درک. چرا نمی‌فهمی ،تو امانت عمو سهرابی.اون تورو دست من سپرده بود.
ـ من می تونم رو پای خودم بایستم. اونجا جای من نیست.
ـ هه نه بابا به پا شصت پات نره تو چشت بچه. من توی فرودگاهم اومدم دنبال پاس و گذرنامم.
ـ دارا مم هیچ جا نمی ام بی خود به خودت زحمت نده.
ـ ببین من..
ـ من حرفم رو زدم خدافظ
گوشی رو قطع که کردم پاهام سست شد.من چی کار کردم خدایا؟ سعی کردم ریلکس کنم خودم و اروم بشم. یه لبخند مزحک زدم و پیش بچه ها برگشتم.نرگس که زود تر متوجه من شد پرسید:
ـ زویی خوبی؟
با سوال مسخره ی نرگس امیر و محمد هم به طرف من برگشتن.
ـ اهوم .من خوبم.
ـ اخه رنگت پریده باز که.
نگاه نفوذ پذیر محمد اذیتم می کرد.احساس می کردم تا نگاهش همه ی ماجرا رو فهمیده.
ـ نرگس خوبم . خوب مگه نمی‌خواستین تاب درست کنین؟ بریم دیگه.
امیر: من طناب ندارم اقا.خودتون برید درست کنین.
محمد چشم غره ای به امیر رفت .
ـ من تو ماشین دارم برو بیارش.
امیر غر غر کنان رفت که طناب رو بیاره. همه ی سعیم رو می کردم که اصلا به دارا فکر نکنم. بزار امشب رو حداقل خوش باشم.امیر طناب رو اورد.باکلی ناله یک سر طناب رو گرفا و انداخت روی شاخه ی بزرگ درخت.محمد هم رفت بالای درخت و مشغول گره زدن و سفت کردن طناب شد. من و نرگس هم کلا وظیفه ی ناظر کیفی رو ایفا می کردیم.
ـ محمد دوتا گره کمه. یه چهار پنج تایی بزن.
ـ اره اقا محمد از این گره های ملوانی بزن که یه وقت نیوفتیم.
محمد حرصش گرفته بود و تند تند گره می زد. امیر اون یکی سر دیگه ی طناب رو خیلی ماهرانه گره زد و به کمک محمد رفت.
امیر:داداش بزار من گره بزنم.
محمد خیلی جدی گفت:
ـ لازم نکرده خودم بلدم. برو یه پتویی بالشتی چیزی بیار که بشه روش نشست.
امیر خواست بیاد پایین از درخت که من اعتراض کردم.
ـ اقا محمد خوب امیر خان بلندن چه طور محکم گره بزنن. بدین اون گره بزنه خطر ناکه ها.
نرگس هم به تبعیت از من شروع کرد به اعتراض کردن. محمد خیلی سریع قبول کرد و اومد پایین.اما من احساس کردم یه چیزی درست نیست. خیلی حق به جانب اومد پایین.
محمد: خیلی خوب ببینیم این شازده چه طور گره می زنه.
امیر گره رو که زد پرید پایین.
ـ خووب حالا که اول امتحان می کنه؟امیر ؟بدو که راست کار خودته.
محمد دست امیر رو گرفت و نشوند روی پتویی که وسط،طناب بود. اولین هُلی که محمد داد ،امیر خیلی بالا رفت .نرگس داشت جیغ میزد و امیر رو تشویق می کرد .
ـ امیر برو بالاتر.وای چه قدر با رفتی.منم می خوام.
ـ اقا امیر بیایین پایین ماهم می خوایم سوار بشیم.
توی یه لحظه یکی از شاخه های درخت شکست و امیر افتاد روی زمین. خدا بهش رحم کرد که تغریبا نزدیک زمین بود.
ـ چی شد؟داداش امیر خوبی؟طوریت که نشد؟
ِ[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]قسمت دهم
    امیر با درد بلند شد و نشست رو زمین.
    ـ وای خدا مامان کجایی ببینی پسرتو کشتن.اخ خدا حاجی بیا ببین شازده تو ترور کردن.
    ـ امیر بس کن دیگه بزار ببینم چیزیت نشده باشه.
    محمد جلو رفت و مقابلش روی دوزانو نشست. پاچه ی شلوارش رو که داد بالا صورتم رو برگردوندم. دوست نداشتم امیر معذب بشه. دست نرگس رو گرفتم و چند قدم دورتر ایستادیم.
    ـ راستی زویی.
    ـ جانم؟
    ـ فضولی نباشه ها ولی محمد می گفت از وقتی اومدی تو محل، یه مرده همش جلوی خونت کشیک می‌ده .گفت بهت بگم شاید دزدی چیزی باشه.
    همه ی احساس بد توی وجودم سرازیر شد.
    ـ من که کسی رو نمی شناسم اینجا. نمی دونم کیه.
    ـ می به محمد یا امیر بگم برن ببینن طرف کیه؟
    ـ نه بابا نیاز نیست داداشم دیگه امروز یا فردا می اد.
    ـ جدی؟
    ـ اهوم .
    ـ اخ جوون.
    به قیافه ی ذوق زده ی نرگس نگاه کردم،واقعا اینقدر دیدن داداش دروغی من ذوق داره؟
    ـ اخ جون چی؟
    نرگس چشمکی زد و اروم تر گفت:
    ـ پسر خارجی دیدن ذوق داره دیگه.
    ـ نچ نچ من رو داداشم غیرت دارم ها.
    ـ اییش حالا مگه قصد خوردنش رو دارم؟ هرچی باشه به پای عشقم که نمی‌رسه.
    ـ خخ بلا ببینم کیه یارو؟اسمش چیه؟قیافش چه طوره؟
    ـ اِاِ دختره ی چش سفید من رو عشقم غیرت دارم ها.
    ـ کوفت مال خودت.بریم ببینیم چی شد این داداش نازک نارنجیت.
    با نرگس پیش امیر و محمد برگشتیم که دیدیم بعله محمد خان در حال اعتراف کردنه.
    ـ امیر به نرگس نگی ها باوا یکم جنبه داشته باش دیگه.یه شوخی بود.حالا چی شد مگه؟
    ـ نزدیک بود منو بکشی پسر.اگه به حاجی نگفتم زدی شاخه رو شکوندی.
    نرگس نچ نچ کنان نزدیک شد و اروم زد روی شونه ی محمد.
    ـ داداش افرین.خوب کاری کردی اصلا.اگه به حاجی گفت من شهادت می دم که شاخه خودش شکسته. تا تو باشی منو اذیت نکنی پسر بد.
    باوا من تاب سواری می خوام.اینا که تازه شروع کردن به دعوا کردن. چندتا سلفه ی مصلحتی کردم بلکه متوجه ی من بشن.
    ـ زویی چیزی شده؟چرا سلفه کردی؟
    اوف باوا این به اون پرنده ی معروفه گفته زکی.
    ـ هیچی عزیزم حساسیت کردم شما به بحث تون ادامه بدین.
    امیر بلند از روی زمین و جدی گفت:
    ـ بچه ها بسه مسخره بازی.ممد برو دسته گلت رو درست کن دخترا می خوان بازی کنن. دِ پاشو دیگه خرس گنده.
    از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف قیافه ی امیر اونقدر جدی بود که می ترسیدم بخندم.
    محمد یکی محکم زد پس گردن امیر و رفت طرف درخت.
    ـ الهی زگیل بزنه نوک دماغت پسره ی هرکول.
    نرگس به محمد کمک می کرد منم عملا ناظر کیفی بودم. طناب رو درست کردن، نرگس سوار شد. شال روی سرش رو محکم کرد و محمد هلش داد.
    ـ جیغ
    صدای جیغ نرگس منم به هیجان انداخت. شاید زمان رو فراموش کردم که مثل دختر بچه های پنج تا شش ساله بالا و پایین پریدم و از نرگس می‌خواستم زودتر بیاد پایین تا منم سوار بشم.
    ـ نرگس بسه دیگه نوبت منه.
    ـ نچ نچ تازه داره بهم کیف می‌ده.
    ـ نرگس منم می خوام خوب.
    امیر با چشمایی که شیطنت ازش می بارید جلو اومد و اروم دم گوشم گفت:
    ـ می خوای سوار بشی؟
    متعجب اهومی گفتم که چشکی زد و باشه ای گفت. محمد داشت نرگس رو هل می‌داد و می خندید. امیر خیلس ناگهانی یکی از طناب هارو با دستش کشید که تاب یه طرفه شد. جیغ بلندی کشیدم و به طرف نرگس دویدم که از ترس خودش رو پرت کرد تو بغـ*ـل امیر. امیر قاه قاه می خندید و نرگس رو اذیت می کرد.
    ـ هههه خانوم منو اشتباهی گرفتی ها. من امیرم داداشت یکم اروم تر.خخخ
    ـ امیر گاو ولم کن دیونه. بزار پام به خونه برسه.
    ـ نگو نگو ترسیدم .
    زیر چشمی به محمدنگاه کردم که با لـ*ـذت به خواهر و برادرش نگاه می کرد. پاور چین و قدم قدم نزدیک تاب شدم و وقتی بهش رسیدم خودمو روش پرت کردم. نرگس و امیر متوجه نشده بودن و هنوز دعوا می کردم.
    ـ هی پیس پیس اقا محمد می‌شه هل بدین؟
    ـ نرگس بفهمه جاش رو گرفتی تضمین نمی کنم که موهات سالم بمونه.
    ـ هل نمیدی نده خودم خودمو هل میدم.
    نیشخندی زد و دستشو فرو کرد تو جیب شلوارش و گفت:
    ـ اهان اون وقت چه جوری؟
    چشام از ذوق برقی زد که خودمم حسش کردم. مثل بچگی هام نیمه نشسته رو تاب پاهام رو کامل باز کردم و رو زمین کشیدم. تا جایی که می‌شد خودمو عقب بردمو بعد ول کردم.
    ـ یهوو ببین اقا این طوری.
    به صورت متعجبش نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده که نرگس و امیر هم متوجه شدن.
    ـ هی زویی من سوار بودم ها.
    ـ ناچ ناچ تو اومدی پایین.
    نرگس از رو حرص چند تار موی بیرون اومدش رو پشت گوشش انداخت و ایشی گفت.
    ـ نیا پایین ولی منم نمی زارم کسی هلت بده.
    ـ خودم تاب می خورم نیازی نیست.
    سرعتم هر لحظه بیشتر می‌شد و من بیشتر ذوق می کردم. نرگس بیخیال حرص خوردن شد و با نیش باز داشت ازم توی هوا عکس می‌گرفت.
    ـ اینقدر تکون نخور بزار یه عکس درست بگیرم.
    امیر نگاه معنا داری به نرگس انداخت و با تمسخر جوابشو داد:
    ـ اجی خان اون داره تاب می‌خوره و تو می خوای هوا ازش عکس بگیری؟انتظار نداری که یهو شات بگیره برات تو اوج؟
    ـ امیر پیرم کردی بابا.
    امیر مظلوم نگاش کرد که محمد پقی زد زیر خنده.
    ـ چته ململ؟ به چی می‌خندی؟
    ـ قیافه ی خودتو ندیدی که می‌پرسی به چی می خندم.
    ـ ململ به ناری بگو به من نگه بابا احساس مسولیت می‌کنم درقبالش.
    نرگس سعی داشت خندشو نشون نده ولی موفق نشد و بلند زد زیر خنده. چقدر این سه تا خوشبختن. دلم برای خودم و گذشته ی شادم تنگ شد. همون روزایی که تنها غصه ام پاره کردم کش موهای نازم اونم توسط دارا بود. نامرد از اولم بدجنس بود. یه بارم سوار تاب شده بودم که جیغ سوزان بلند شد و می‌خواست که اون سوار بشه. براش زبون دراوردم که یهو یکی از پشت تاب رو کشید وتاب ناگهانی ایستاد. با سر فرو رفتم تو گل. خیلی ناراحت شدم.دارا بود که تاب رو نگه داشته بود تا سوزان رو سوار تاب کنه. هه او اولم من فقط یه مزاحم بودم. تو حس و حال گذشته و دارا بودم که سرعت تاب فوق العاده زیاد شد. اونقدر سریع و ناگهانی که تا بالاتر از اخرین شاخه ی درخت بالا رفتم. جیغ بنفشی کشیدم و قبل اینکه به خودم بیام یکی تاب رو نگه داشت.با تمام حرصی و عصبانیتی که از فکر دارا و کاراش و هل دادن ناگهانی اون سه تا خواستم همه رو سر کسی که هل داد خالی کنم که با چشای براق و مشکی محمد روبه رو دم. رسما دهنم چفت شد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت یازدهم
    نمی دونم چه حسی رو تو چشم هاش حس کردم ولی تنم لرزید.اب دهنم رو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم:
    ـ دی...دیونه ها.نزدیک بود بیوفتم.
    محمد با چشم های ستاره ایش نگاهم کرد و بی خیال گفت:
    ـ حواسم بود که نیوفتی.
    ـ نرگس ،محمد بگین چی شده؟!
    به سختی از چشم های زغالی محمد چشم گرفتم و به امیری که با ذوق داشت طرفمون می‌اومد نگاه کردم . نرگس پشت چشمی نازک کرد و زود تر پرسید:
    ـ چی شده امیر کله پوک؟
    امیر با چشمش چشم غره ای به نرگس رفت.
    ـ حساب شما باشه واسه بعدا فعلا خبرای مهم تری دارم.
    امیر کف دستاشو محکم به هم زد و ادامه داد:
    ـ نیلو قبول کرد.وای خدا بالاخره قبول کرد.
    جیغ نرگس با قهقه ی امیر و محمد بلند شد.فقط من گیج اون وسط وایستاده بودم و نمی دونستم که نیلو کیه.
    ـ نرگس نیلو کیه؟
    نرگس خدارو زیر لب شکر کرد و بی هوا لپ امیر رو بوسید.
    ـ تبریک می گم داداش کله پوکم. انشاالله خوشبخت شی.
    محمد مردونه امیر رو بقل کرد و با صدای بم و مردونش گفت:
    ـ برات خیلی خوشحالم. هم تو هم علی .
    یعنی واقعا حس دسته بیل رو داشتم .انگار نه انگار که از نرگس سوالی پرسیدم. پوفی کردم و به تبعیت از بقیه اروم گفتم:
    ـ مبارک باشه امیر خان.
    سرم پایین بود که متوجه شدم همشون ساکت شدن. سرم رو که بالا بردم با سه تا قیافه ی علامت تعجب روبه رو شدم.
    خندم گرفته بود.خوبه اون سوالم رو داد زدم و پرسیدم نشنیدن ولی الان با اینکه اروم گفتم ولی شنیدن.
    ـ چیه؟چرا اینطوری نگاه می‌کنین ؟ تبریک می گفتین منم گفتم یه چیزی بگم دیگه.
    نرگس با ذوق اومد کنارم.اونقدر سریع که ترسیدم و یه قدم عقب رفتم.
    ـ وای زویی نمی دونی که این نیلو جون قراره بشه زن داداشم. زن داداش علی.
    حالا من بودم که قیافم مثل علامت تعجب شده بود.
    ـ ببخشین ها ولی زن علی اقا به امیر خان چه ربطی داره که اینقدر خوشحاله و بهش تبریک می‌گین؟
    نرگس با این سوالم زد زیر خنده. امیر انگار تو پوست خودش نمی گنجید و تو اسمون ها سیر می کرد.محمد به جای نرگس جوابم رو داد:
    ـ نیلو و نیلا خواهرن. نیلا نامزد امیره ولی شرط گزاشته که فقط درصورتی حاضره ازدواج کنه که نیلو هم قبول کنه با علی ازدواج کنه چون اون دوتا خواهر به جز هم کسی رو ندارن. الانم که دیدی نیلو قبول کرد پس نیلا و امیر هم ...
    محمد یه قدم جلو اومد و چشکی زد و ادامه داد:
    ـ دیگه دیگه!.
    محمد این رو گفت و باز قاه قاه خندید. با نیشی شل شده به امیر نگاه کردم که داشت زیر لب یه چیزی رو زمزمه می‌کرد.
    ـ امیر خان مبارک باشه . خدا بخواد ماهم دعوتیم دیگه اره؟
    امیر خجالت زده دستی به گردنش کشید و اروم گفت:
    ـ شما که در درجه‌ی اولین بانو.
    حوالی ساعت ۱۰شب بود که نرگس خوابش گرفت و چون همه خسته بودیم برگشتیم. شب عالی بود،به خصوص که امیر هم به مراد دلش رسیده بود. اون قدر غرق در دیونه بازیای نرگس و امیر و نگاه زغالی محمد بودم که به کل دارا و تهدید هاش رو یادم رفته بود. توی ماشین نرگس از خستگی سریع خوابش برد .از بیکاری گوشیم رو که خاموش کرده بودم،روشنش کردم. به محض روشن شدن، پیام ها و تماس های ناموفق هم بالا اومد. چندتا پیامک تبلیغاتی و یه پیام هم از یه شماره ی ناشناس. تماس ها هم متعلق به همون فرد بود. بیخیال کنجکاوی رفتم برای گشت زنی توی اینستا .
    ـ زویا خانوم.
    صدای محمد باعث شد که از دنیای مجازی خارج شم. سوالی نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
    ـ قرار بود مثلا امروز شما برای مصاحبتون عکس بگیرین ها. فک کنم کلا یادتون رفت.
    با کف دستم زدم رو پیشونیم که یهو یادم اومد من قبلا عکس هام رو گرفتم .خیلی ریلکس و خانومانه سر جام نشستم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت دوازدهم
    محمد نگاه چپی بهم انداخت که شونه ای بالا انداختم.
    ـ خوب راستش من قبلا عکس ها رو گرفتم.
    ـ اهان.
    تا خونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. وقتی رسیدیم خسته تر از همیشه با چشمای پف کرده از خواب ،با محمد و امیر خدافظی کردم . دنبال کلید توی کیفم می گشتم که سایه ای رو پشت درختی که مقابلم بود،دیدم.در کسری از ثانیه رنگم پرید. از هیکل و قدش معلوم بود که مرد هست. دستام می لرزید ولی سعی داشتم با همون دستای لرزون کلید در کوچه رو پیدا کنم. تمام حواسم به سایه بود که در با صدای تقی باز شد. می‌شه گفت تغریبا خودمو پرت کردم تو حیاط. در رو سریع بستم و چند بار قفل رو چرخوندم. از هیجان زیاد، قلبم تند تر می زد.سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم که اروم بشم. وقتی از قفل در مطمئن شدم ،به سمت خونه قدم برداشتم.
    ---------
    ـ این عکس ها عالین. باید بهتون تبریک گفت برای این استعداد و هنر تون.
    سر خوش از ایمیل زند،برای خودم رو هوا بشکن می‌زدم که نرگس مثل عجل معلق سر رسید.
    ـ به به زویی خانوم چه سرحالن.خبریه؟وای من چی بپوشم؟گفته باشم ها بچت به من نگه خاله نرگس چشم هاش رو عمودی می کنم.
    با تعجب به وراجی های نرگس نگاه می کردم که نرگس پرید بغلم .
    ـ نرگس توروخدا ولم کن.خوشم نمی اد.چی شده اینقدر کبکت قوقولی قوقول می خونه؟
    با اکراه ازم فاصله گرفت و با صدای نازک و پر عشـ*ـوه جوابم رو داد که یه لحظه خواستم گلاب به روتون بالا بیارم.
    ـ اخه می دونی عجیجم، امیرم گفته برای اخر هفته با بابام قرار خاستگاری گذاشته. خیلی ذوق دارم.
    ـ عمو یه تنفس ازاد بدین به ملت خو. چه خبره؟می خواین یهویی باهم برین خونه ی بخت؟
    ـ زویی می زنم که له بشی. نیلو و نیلا فقط رضایت دادن وگرنه فعلا که قصد ازدواج ندارن.
    آهانی گفتم و دوباره مشغول خوندن ایمیل زند شدم.جیغ بنفش نرگس باعث شد دو متر از جا بپرم.
    ـ جیغ.زویی بی احساس دارم می گم اخر هفته خاستگار داره می‌اد.
    ـ خو مبارکت باشه .چیکار کنم؟پاشم عربی برم برات؟
    ـ زویی چیزی شده؟حالت گرفس ها.
    کلافه از روی صندلی پاشدم که صندلی با صدای بدی افتاد زمین. یه راست رفتم سراغ یخچال. دستگیره‌ی شیشه‌ای رو کشیدم که درش باز شد.یه بسته نون تست،بطری اب،اب میوه،چندتا پرتقال و سیب.یکی از اب میوه ها رو برداشتم و برگشتم تو اتاق.به چهار چوب درتکیه دادم.به قیافه‌ی پکر نرگس خیره شدم. موهای قهوه‌ای لختش رو شل بالای سرش بسته بود.پوست سفیدش با رژ صورتی لب هاش توی چشم بود.عجیب دلم برای یه جفت چشم زغالی تنگ شده بود. از همونایی که سگش پاچه بگیره دیگه ول نمی کنه. دست های نرگس که جلوی صورتم تکون خورد فهمیدم مدتیه به صورتش زل زدم.
    ـ عمو کجایی؟دوساعته به چی زل زدی؟
    ـ نرگس ساعت چنده؟
    ـ واه!فک کنم دو یا دو و نیم باشه.چه طور؟
    چه طور بگم نگران اومدن یه مرد کت و شلواری ام؟همونی که حتی با بلیز یقه اسکی هم شده کت باید بپوشه؟ سری تکون دادم و از کنارش رد شدم.
    ـ هیچی.مهم نیست.
    ـ زویی تو یه چیزیت شده ها. از صبح تاحالا توی خودتی.حواست پرته.
    ـ نرگس داداشم...
    ـ داداشت؟داره می‌اد؟
    ـ اره. دیشب زنگ زد و گفت داره می‌اد.
    ـ این که عالیه. توام دیگه تنها نیستی.
    اوف حالا چه طوری حالیش کنم که اصلا اون داداشم نیست؟اصلا چه طوری بهش بگم چرا من اینجام؟
    ـ نرگس اومدن اون چیزی نیست که تو فکر می‌کنی.
    نرگس چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک پرسید:
    ـ منظورت چیه؟
    ـ هیچی ولش کن.
    ـ زویا؟
    ـ من باید برم یه جایی .
    ـ این یعنی اینکه برم؟
    ـ مگه میشه چیز دیگه‌ای برداشت کنی از حرفم؟
    ـ باش.پس فعلا.
    نرگس دلخور شالش رو سرش کرد و مانتوش رو پوشید.چادرش رو برداشت و با تکون دادن دستش از خونه بیرون رفت. از پشت پنجره اتاق رفتنش رو نگاه می‌کردم. اب میوه‌ی توی دستم هم گرم شده بود. با یه فشار محتوای توش رو مکیدم.با نی اب میوه درگیر بودم که گوشیم زنگ خورد. از روی عسلی کنار تخت برداشتمش که اسم "چشم زغالی" روش خاموش و روشن میشد.با اکراه جواب دادم:
    ـ سلام.
    سکوت جوابم بود. حرصم گرفت.
    ـ دارا مرض داری زنگ می،زنی حرف نمی‌زنی؟
    ـ تو چی؟مرض داشتی رفتی ایران؟
    ـ بحث من فرق می‌کرد.
    ـ بیخیال زنگ نزدم بهونه های بنی اسرائیلی تو بشنوم.
    ـ من...
    ـ گفتم که بسه.
    ـ سوزی حالش چه طوره؟
    ـ خوبه .سلام می‌رسونه.
    ـ سلام برسون.
    حرفی برای گفتن نداشتم. ساکت شدم که خودش ادامه داد.
    ـ خودت خوبی؟
    ـ مهمه؟
    ـ زویی چرت نگو هرکی ندونه تو بهتر می‌دونی که چقدر برام اهمیت داری. تو امانت عمویی.
    ـ هه عموت قبل رفتن بهت نگفته بود که دست روی دخترش بلند نکنی؟
    ـ گفت مواظبت باشم.مراقبت باشم. گفت نزارم خطا بری.نزارم...
    ـ بسه بسه بعد به من می‌گی بهونه‌ی بنی اسرائیلی میارم؟
    احساس کردم رگ گردنش به شدت متورم شده. دیگه عادت هاش دستم بود. وقتی تند تند و با صدا نفس میکشه یعنی خیلی عصبانیه و رگ گردنش متورم شده.
    ـ زویا من تا اخر هفته اونجام .منتظر باش.
    تا خواستم جوابش رو بدم که قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم و به اسمون پشت پنجره‌ی اتاق چشم دوختم.
    ـــــــــــــــــ
    با استرس خودکار صورتی رو توی دستم حرکت دادم و امضای همیشگیم رو زیر برگه حک کردم. یه Zبزرگ که اخرش با اسمم،که با خط درهم و نامرتب نوشته میشه، تموم میشه. لبخندی روی لبم می‌شینه که زند هم لبخند میزنه.
    ـ خوب خانم معتمد حالا که قرار داد بسته شد بهتر نیست زود تر کارتون رو شروع کنین؟
    ـ خوشحال میشم سریع تر کارم رو شروع کنم.
    ـ من امشب یه سری متن همراه با توضیحات براتون ایمیل می‌کنم . زحمت عکس ها با خودتون.
    ـ ممنون اقای زند.
    ـ فعلا پس مرخصیت.
    ـ خدافظ.
    از دفتر زند که بیرون اومدم به عادت همیشگی از ذوق لبم رو گاز می‌گیرم. چون حال دلم خوب بود تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم. از کنار مغازه‌ی تابلو فروشی رد میشدم که یکی از تابلو ها چشمم رو گرفت. یه بیابون خشک که یه ادمک چوبی وسط اون ایستاده بود و به افق خیره شده بود. نقاش ماهری اون رو کشیده بود،چون به راحتی حس خستگی و نا امیدی صورت ادمک رو میشد لمس کنی. زیر نقاشی شعری با خط نسعلیق نوشته شده بود که عجیب منو درگیر خودش کرد:
    آدمک کمر دنیا زیر دین به این آدما خم شده
    خبر نداری؟؟؟
    آدمک
    ما همه گیریم
    هر کدوم یه جوری داریم
    جون می دیم و جون می گیریم
    آدمک
    عاشقی بد نیست
    دل من عشق بلد نیست
    آدمک
    یه حس وحشی
    عین شعرم بی حواشی
    نمی ذاره نمی ذارن که رها شی
    آدمک
    من ندیدش
    قصم غلط شنیدش
    پا به پای پا گرفتن وسطش ازم بریدش
    آدمک
    بهم کلک زد
    آدمک
    دلم رو پس زد
    آدمک
    اون با زبون بی زبونی دفتر عشق ورق زد
    آدمک
    این جا زمینه
    پر رد پای مینه
    هیچ کسی براش مهم نیست
    دستای من زده پینه.
    اونقدر غرق شعر شده بودم که یادم رفت وسط پیاده رو ایستادم.خانومی با تنه ای که بهم زد از کنارم رد شد.تصمیمم رو گرفتم و وارد مغازه شدم.تابلو رو خریدم و دوباره به راهم ادامه دادم.دلم می‌خواست شعر رو به نرگس یا یه نفر نشون بدم، اما نرگس دیگه وقتی برای اینکار ها نداره. امروز چهارشنبس و جمعه خاستگار ها میان. امیر و علی هم عید برای خاستگاری میرن. گوشیم توی جیبم زنگ خورد. بدون نگاه کردن به شماره تماس رو برقرار کردم.
    ـ زویا هستم بفرمایید.
    صدای نفس های فرد توی گوشم پر شد.مثل اینکه قصد حرف زدم نداشت.
    ـ اگه قصد حرف زدن نداری دیگه مزاحم نشو.
    کلافه گوشی وو قطع کردم و با سرعت بیشتری قدم بر داشتم.
    سر کوچه که رسیدم متعجب به کرد کت و شلوار پوش روبه روی خونه نگاه کردم. زنی قد بلند با لباس های مارک دار کنارش ایستاده بود.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت سیزدهم
    با شک جلو رفتم که مرد برگشت سمت من. نفسم رفت.سست شدن زانو هام رو حس کردم.دستی روی شونم نشست که ترسیده به عقب برگشتم. نرگس بود.بی توجه به نرگس به مرد نزدیک تر شدم.دست راستش توی جیب شلوارش فرو کرده بود و با دست چپش دسته ی چمدان مشکی رنگی رو گرفته بود.صورتش رو با ماشین ریش ،شش تیغه کرده بود.چشم هاش مثل همیشه براق و زغالی بود.به سختی ازش دل کندم و به دختری خیره شدم که با تونیک کوتاه صورتی و شلوار لوله ی سفید کنار چشم زغالی من ایستاده بود.دسته ی چمدان بنفشش توی دستش فشرده میشد.بی بهونه بغضم گرفت. سوزان بود.پرنسس بد قصه ی بچگی هام.اما واقعا بد نبود.تنها دوست من.چشمم رو بستم و خودمو تو اغوشش انداختم.بغضم سرکشانه تقلا می‌کرد که توی گلوم بترکه،اما من سرسختانه باهاش می‌جنگیدم. دست سوزان که دورم حلقه شد دلتنگ تر از همیشه فشردمش.
    ـ زویی اینجا چه خبره؟اینا کین؟
    صدای نرگس بود که اخم پیشونی دارا رو به هم گره زد. از سوزی جدا شدم و دستپاچه به نرگس گفتم:
    ـ نرگس این دختر عممه.سوزان.اینم داداشمه،دارا.
    همه ی سعیم رو کردم که به چشم های گرد شده ی دارا نگاه نکنم.اونقدر لبم رو گاز گرفتم که طعم خون رو توی دهنم حس کرد. اون قدر سری و با عجله از نرگس خدافظی کردم که حتی نتونست به دارا و سوزان سلام کنه. در رو باز کردم و جفتشونو تو حیاط تغریبا هل دادم.در رو که بستم به سرعت نور به درخت کنار در کوچه چسبیدم.اون قدر سریع و یهویی که سرم به تنه ی درخت خورد و زخم شد.به دارا نگاه کردم که با چشم هایی که سفیدیش تبدیل به قرمزی شده بود ، من رو به درخت چسبونده بود.
    ـ تو دقیقا چه زری به اون دختره زدی؟
    صداش وحشتناک بود.
    ـ ببین دارا م...
    ـ خفه شو.فقط خفه شو.تو چه غلطی کردی تو این مدت؟ اومدی اینجا که خونه ی مستقل بگیری که به چی برسی؟ازادی؟اخه نفهم اینجا چی بهت میرسه مگه؟جز اینکه صدتا گرگ هر روز برای شکارت نقشه بکشن؟لعنتی تو حتی هنوز ۱۸سالتم نشده.می‌دونی چند بار زن عمو اومد تو خوابم؟می‌دونی چند بار تنشو تو گور لرزوندی؟می‌دونی هر بار فقط اشک می‌ریخت که دخترم تنهاست؟می..
    ـ بسه بسه.اره می‌دونم. می‌دونم که همیشه به خاطر من چشمش گریونه ،چون اذیتم می‌کردی، فک کردی با رفتار های تو اون ارامش داره ؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت چهاردهم
    نگاهم خیره بود به دست بالا رفته‌ی دارا.جیغ سوزان و سوختن یه طرف صورتم هم زمام حس کردم.
    ـ خفه شو. من هرکاری کردم فقط و فقط به خاطر خودت بود.بفهم نفهم.
    جواب مم فقط پوزخندی بود که دارا رو عصبی تر کرد.سوزان دستم رو از عقب کشید و از دارا دور کرد.
    ـ دارا چه مرگته؟گفته بودم اگه برای دعوا میایی من نمیام، نگفته بودم؟دیونه ای به خدا.
    با سوزان به خونه رفتیم.پوست صورتم گز گز می‌کرد و من فقط جلوی اولین قطره اشک رو می‌گرفتم تا ضعیف بودنم رو لو نده. بی حوصله سوزان رو به اتاق مهمون راهنمایی کردم و خودم برگشتم به اتاقم.شال روی سرم رو از سرم جدا کردم و روی تخت انداختم. نگاه افتاد به بیرون. کنار پنجره ایستادم و نگاهی به باغ انداختم. دارا لب حوض نشسته بود و سیگاری رو توی دستش نگه داشته بود. عصبی پرده رو کشیدم و خودمو رو تخت ولو کردم.
    ـ دیدی مامان؟هه زد.منو زد.پری دریایی تو سیلی زد.چی؟ اره مامانی خیلی درد داشت. پوستم هنوزم داغه و میسوزه. مامانی گریه نکنی ها من خوبم به خدا.فقط یکم زیادی احساس تنهایی می‌کنم.یه کوچولو هم احساس بی کسی، شایدم یه چیزی توی سینم ترک برداشته باشه،اخه میدونی از وقتی رفتی کمتر حضورش رو حس می‌کنم، دیگه مثل سابق نمی‌تپه.درست سمت چپ سینم،همون جایی که همیشه بهم می‌گفتی خونه‌ی تو و باباست.مامان تنهام خیلی.نه اینکه کسی دور و برم نباشه ها اتفاقا هست خیلیم زیاده،فقط روحم،زویی درونم تنهاست.دوستت دارم مامام،کاش یکی بود که منم دوست داشت.
    پوزخندی به حرف خودم زدم.لعنتی خوابم پریده بود و نمی‌تونستم بخوابم.چشم هام از زور خستگی به سوختن افتاده بودن. بلند شدم و مانتوم رو از تنم کندم.یه تاب مشکی پوشیدم و روش یه کاپشن ورزشی مشکی.شلوارم رو با یه شلوار ورزشی مشکی عوض کردم.موهام رو شونه زدم و ازادانه روی شونم رها کردمش.کلاه کاپشنم رو سرم کردم و کلید و گوشی و هدفونم رو برداشتم.از خونه زدم بیرون.توی باغ دارا رو ندیدم.زیپ کاپشنم رو تا بالا کشیدم و از در کوچه بیرون رفتم و متوجه روشن شدن ناگهانی ماشین پراید مشکی جلوی خونه،شدم.ماشین با سرعت زیاد ازم دور شد.هدفونم رو پلی کردم وشروع کردم به دویدن.هوای سرد توی سلول های بدنم رسوخ کرده بود و ادرنالین خونم از دویدن زیاد بالا رفته بود.نزدیک پارکی ایستادم تا اهنگ بعدی رو پلی کنم که با سرم خوردم به یه درخت.
    ـ آخ سرم.
    صدای خنده ی مردی رو شنیدهم که پشت من روی نیمکتی نشسته بود.با اخم برگشتم طرفش که با تعجب دیدم اون فرد محمده.مثل اینکه اونم از دیدنم تعجب کرده بود.
    ـ خانوم معتمد؟
    ـ شما اینجا چیکار می‌کنین؟
    ـ خوب من هر شب برای پیاده روی میام.
    ـ اهان.منم وقتایی که خوابم نبره یکم می‌دوم.
    ـ و میشه بپرسم که از چی کلافه این؟ شنیدم که برادرتون برگشتن.تبریک می‌گم.
    یا خدا این از کجا فهمید؟اوف بر تو نرگس.فضولچه.
    ـ ممنون. تازه رسیدن یکم خسته بودن ،استراحت می‌کنن.
    ـ راستی حسین به علی زنگ زد و از کارت حسابی تعریف کرد.
    ـ حسین؟
    ـ اره حسین زند.مثل اینکه قرار داد هم بستین؟
    ـ بله امروز دفترشون بودم.
    ـ خوشحال شدم.نمی‌خواید یکم بشینید؟
    با دستش به نیمکت روبه روش اشاره کرد.از خدا خواسته روی نیمکت نشستم و گوشیک رو از تو جیبم دراوردم و چک کردم.
    ـ نگفتی.از چی کلافه ای؟
    با مثل اون شب از لحن صمیمیش جا خوردم.نرگس می‌گفت روانشناسی خونده و یه مدت هم مطب داشت اما یهو ولش کرد.سعی کردم مثل خودش صمیمی برخورد کنم.
    ـ قطعا دلیل کلافه شدنم به خاطر مشکلات و شرایط زندگیمه.
    ـ گفتی۱۷سالته؟
    ـ اهوم
    سرش رو با نوک انگشتش نمایشی خاروند و گفت:
    ـ باورم نمیشه یه دختر ۱۷ساله اونقدر مشکل داشته باشه که ساعت ۲شب به خاطر بی خوابیش از خونه بزنه بیرون و بدوه تا اروم بشه.
    خنده ی عصبی کردم .
    ـ باور شما طبق زندگی سراسر ارامشتونه.پس لطفا این باور قشنگتون رو به کسی غالب نکنی.
    از جا بلند شدم و صدای محکمش منو سر جا نشوند.
    ـ همیشه حرفای طرفتو نصفه گوش میدی؟بشین.
    نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
    ـ درسته گفتم باور نمی‌کنم که یه دختر۱۷ مشکل داشته باشه اما دلیل نمیشه که همه رو به یه چوب بزنم. تو فرق داری.از بار اولم که دیدمت ،فهمیدم دوبرابر سنت درد کشیدی و به خاطر همون درد از سرنوشتت فرار کردی.فقط دوس دارم بدونم چه دردی؟اگه دوس داشتی می‌تونی بهم بگی.
    منتظر به چشم هام زل زد. چی می‌گفتم؟ بگم سبک میشم یا مشکلی حل میشد‌؟
    ـ من خوبم
    محمد دست به سـ*ـینه به چشم هام خیره بود.
    ـ این خوبی که گفتی تفسیرش چیه؟مم خوبم اما یکم از روال عادی زندگیم خارج شدم.خوبم اما یکمم درد دارم؟خوبم و این درد تو چشم هام لنزه؟ چرا نمی‌خوای کمکت کنم؟نه به عنوان همسایه به عنوان یه دوست؟
    از درونم ناله ای حس کردم.یه ناله که مجبورم کرد از جا بلند شدم.زویی درونم دوس نداشت کسی دردش رو بدونه.غصه هاش رو بفهمه و ترحم کنه بهش. زویی درونم از خود من مغرور تر بود.اخرین نگاه رو به چشم های منتظر محمد انداختم و بعد بازم شروع کردم به دویدن. اونقدر دویدم که متوجه روشن شدن هوا نشدم.هوا روشن شده بود و مردم با تعجب بهم نگاه می‌کردن. هه هیچ کی نمی‌دونه این دختر سرتاپا مشکی که موهای بلندش از دو طرف کلاهش بیرون زده و از خیسی عرق به هم چسبیده بود، پنج ساعت تمام دویده.
    شارژ هدفونم تموم شده بود. اروم به سمت خونه قدم برمی‌داشتم.هوای خنک صبح ارومم کرده بود.در کوچه رو که باز کردم سوزان خودشو پرت کرد بغلم.
    ـ کیتی دیونه کجا رفتی؟ازساعت ۴صبح دلم هزار جا رفت. می‌دونی وقتی بیدار شدم و نبودی سکته رو زدم.اخه دیونه چرا بی خبر رفتی؟
    به زور سوزان رو از خودم جدا کردم.
    ـ سوز بسه .سالمم به خدا.بریم تو.
    با سوزان داخل رفتیم که دارا رو روی مبل پفکی موردعلاقم دیدم.صورتش خنثی بود.
    ـ سوزی صبحونه خوردی؟
    ـ نه من مهمونم ها.سرم رو بندازم بیام تو اشپزخونت؟
    پوزخند صدا دار دارا بلند شد.
    دسن سوزان رو گرفتم و به اشپزخونه بردم.
    ـ سوزی بوق منو تو نداریم که.اینجا خونه ی توام هست .هرچی خواستی بردار.حالا صبحونه چی می‌خوری؟
    سوزی پشت چشم نازک کرد و با ادا رفت روی میز نشست.
    ـ هرچی عشقم خورد منم می‌خورم.
    ـ عق .خجالت بکش سوزی .اون چندش کجاش لایق کلمه ی عشقه اخه؟
    چه قدر راحت دروغ می‌گفتم. دارا تنها مردی بود که لایق عاشق شدن بود برام.
    ـ نگو زویا.اون فوقالعادس.
    ـ از کجا فهمیدی؟
    ـ خوب چیزی دیگه....
    ـ بشه بسه الان می‌خواد بگه رمانتیک می‌بـ..وسـ..ـه و بغـ*ـل می‌کنه. باوا همه ی مردا پای خواسته هاش که بیاد وسط رمانتیک میشن.
    صدای هین بلند سوزان که بلند شد فهمیدم سوتی دادم اونم از نوع داغونش. دست دارا که روی شونم نشست قاشق مربا از دستم افتاد.
    ـ از کجا می‌دونی همه ی مردا رمانتیکن؟نکنه همه رو امتحان کردی؟
    حوصله ی کل کل رو نداشتم اما یهو از دهنم پرید:
    ـ برای تحقیق و پژوهش حلاله امتحان کردن مردا.
    ابروی بالا رفته ی دارا قشنگ بهم فهموند که خودم خودمو نابود کردم.
    ـ اِ نه بابا.مطمئنی که همشون رو امتحان کردی؟ من که فک نمی‌کنم.یکی هنوز مونده.
    با کج خلقی دارا رو هل دادم عقب و بشقابی که برای سوزان توش صبحونه حاضر کرده بودم رو جلوش گذاشتم.سه لیوان چای قرمز توی استکان های بزرگ ریختم و روی میز کنار سوزان گذاشتم.سوزان با اخم به دارا نگاه می‌کرد و دارا توی فکر بود. استکان خودم رو برداشتم و روی اپن نشسنم. از بچگی چای قرمز می‌خوردیم.مزه‌ی ترشش به مزاق هر سه تامون می‌خورد.خونه توی سکوت بود که گوشیم زنگ خورد.نرگس بود.اوف حالا می‌خواد اطلاعات بگیره.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت پانزدهم
    تماس رو رد زدم که سوزان مشکوک پرسید
    ـ زویی چرا رد زدی؟
    ـ دختر همسایس. حوصلشو ندارم.
    ـ همون دختر چادریه؟
    ـ اهوم.صبحونتو بخور اگه دوس داشتی باهام بیابریم بیرون.
    دارا:ـ بیرون؟از وقتی اومدم سر هم دوساعت تو خونه نبودی.فک نمی‌کنی زیادی ول شدی؟
    شونه ای بالا انداختم و روبه سوزان گفتم:
    ـ من کار پیدا کردم.باید برم.خواستی بمونی خونه حوصله ی خودت سر میره.
    کارد می‌زدی خون نمی‌اومد از دارا.صورتش قرمز و مثل همیشه رگ گردنش متورم شده بود.
    ـ چه زری زدی تو؟کار؟مگه از روی جنازه ی من رد بشی که بری دنبال کار.
    بازم روبه سوزان جواب دادم.انگار که سوزان مخاطبمه:
    ـ من تا اخر نمی‌تونم جیره خور جیب جنابعالی باشم.نترس کاری که پیدا کردم مناسب سنمه.
    ـ هه سنت؟کوچولو چه کاری جز خوردن پستونک مناسب سنته؟
    دیگه رسما کفرم دراومده بود.
    ـ سوزی اگه می‌خوای بیایی پس زودتر اماده شو.
    از اشپزخونه زدم بیرون که شونه‌م از عقب کشیده شد. انتظار داشتم دارا باشه اما سوزان بود. چشم هاش نگران بود.سعی کردم لبخند بزنم بهش اما سرش رو پایین انداخت.
    ـ زویا می‌دونم به من ربطی نداره اما خواهش می‌کنم یکم مراعات حالش رو بکن.از وقتی غیبت زد مثل اسفند رو اتیش شده. دیشب هم که دیدی.من نگرانم.
    پوزخندی به حال خودم زدم.می‌بینی مامان سوزان هم فقط نگران از دست دادن داراست نه من.
    ـ سوزان اگه خیلی نگران اینی که به خاطر من از دستش بدی پس بهتره هرچه زود تر مجبورش کنی که برگرده.
    دیگه منتظر جوابش نشدم و به اتاقم برگشتم.بغضم گرفته بود ولی وقتی برای ترکیدنش نداشتم.حوله‌م رو برداشتم و رفتم حموم.زیر دوش ایستادم و موهام رو رها کردم و اب رو تا اخر باز کردم.قطره های اب بافشار روی سرم فرود می‌اومد و حس خیلی خوبی رو بهم می‌داد.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    زاویه ی لنز دوربین رو یکم مایل کردم تا خورشید درحال غروب بین دو تا قایق قرار بگیره. یکمم زوم کردم و فلش رو زدم.راضی از عکس هنرمندانه‌م برگشتم طرف ایستگاه قایق ها.طبق قرار دادم ،من وظیفم فقط تهیه عکس از مکان های توریستی تهرانه.امروز هم اومدم چیتگر تا برای توری که دوروز دیگه داریم پوستر ها رو اماده کنم.عکس های قشنگی گرفتم که مطمئنم زند قبول می‌کنه.
    قایق رو تحویل می‌دم که گوشیم زنگ می‌خوره.نرگس بود. صبح که از خونه زدم بیرون بهم زنگ زد و همه‌ی اطلاعاتی که می‌خواست رو از زیر زبونم کشید بیرون.دکمه ی سبز رو کشیدم که صدای سرخوش نرگس از اون طرف بلند شد.
    ـ سلام زویی گلی.
    ـ سلام.چی شده اینقدر شادی؟
    ـ زویی امروز چند شنبس؟
    ـ من چه می‌دونم نرگس.خودت که می‌دونی هیچ وقت روز های هفته یادم نمی‌مونه.
    ـ بی ذوق چهارشنبس.
    ـ خو ب که چی؟
    ـ زویی به خدا می‌زنم له بشی ها.بابا فردا،پنجشنبه،امیر‌،خاستگاری،یادت نیومد؟
    ـ چرا چرا یادم اومد. چیکار کنم الان؟بیام دنبالت بریم خرید؟
    ـ ساعت شش عصر می‌ام دنبالت البته اگه داداشت اجازه داد.
    جریان سریع و داغ خون رو تو صورتم حس کردم. بابا به کی بگم من سایه ی بالا سر نمی‌خوام؟من خودم می‌تونم از پس خودم بربیام.
    ـ هیچ وقت یادت نره من هیچ وقت نیازی به اجازه کسی واسه کارام ندارم نرگس.شش منتظرتم.خدافظ.
    بدون اجازه به حرف دیگه ای قطع کردم.سوار اتوبوس شدم و هدفونم رو پلی کردم.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    بلیز گشاد مردونه‌ی قهوه ای با شلوار لوله‌ی مشکی پوشیدم.شال چروک مشکی هم روی موهای بازم انداختم و کوله ی مشکی‌م رو برداشتم.دارا خونه نبود. سوزان هم خواب بود.نیازی ندیدم که بخوام یادداشتی بزارم.اصلا چه ربطی به اونا داره که بخوام بهشون جواب پس بدم؟صدای بوق ماشین از توی کوچه می‌اومد که فک کنم برای علی باشه.کتونی‌م رو پوشیدم و با دو خودم رو به ماشین رسوندم. پشت فرمون نرگس نشسته بود پس یعنی قراره تنها بریم.در جلو رو باز کردم و نشستم.
    ـ سلام عروس خانوم.
    به وضوح برق توی چشم هاش رو دیدم.
    ـ سلام بر دوست جونی عروس خانوم.
    به بازوی نرگس ضربه ای زدم و گفتم:
    ـ والا دوره ی ما وقتی به کسی می‌گفتن عروس خانوم هزار بار سرخ و سفید میشد از خجالت.
    ـ کوفت حالا بزار خودتم می‌بینم.
    نفسم رفت.من؟ازدواج؟عروس و دوماد؟به دیزی قول داده بودم که خبر عروسیم رو اول به اون بدم .هه چه خیال خامی.حالا که اون نیست پس به چه امیدی ذوق کنم برای عروس شدن؟
    ـ نرگس بیخیال. قراره چی بخری؟
    ـ یه لباس .
    با ظبط توی ماشین ور می‌رفتم و همین طور هم پرسیدم:
    ـ چه جور لباسی؟
    ـ چه می‌دونم یه بلیز دامنی یا پیرهن بلند یا شایدم تونیک شلواری.
    اهومی گفتم و ظبط رو روشن کردم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت شانزدهم
    ـ زویا اون لباسه چه طوره؟
    پوفی کشیدم و به لباسی که نرگس اشاره می‌کرد نگاه کردم. یه کت دامن زرشکی که روی دامنش و قسمتی از پایین کتش طرح های گل و برگ داشت.به نظر که جالب می‌اومد ولی نظر من مهم نبود .نرگس لباس رو از فروشنده گرفت و رفت اتاق پروف.ده دقیقه طول کشید تا خانوم بیان بیرون.لبخند روی لبش نشون دهنده‌ی این بود که این اخرین مغازس که سر می‌زنیم.تا نرگس پول لباس رو حساب کنه منم گوشیم رو چک کردم.ساعت ۹بود و ما حتی شام هم نخورده بودیم.یاد سوزان و دارا افتادم که یه دلشوره ی بدی افتاد توی تنم. گوشیم رو حالت هواپیما بود و تماسی نداشتم. با اومدم نرگس فرصت نشد که از روی حالت هواپیما بردارم.
    ـ می‌گم زویا من خیلی گرسنمه یه رستوران نزدیکه .می‌خوای بریم اونجا؟
    ـ والا من که دوساعت پیش بهت گفته بودم گرسنمه.
    نرگس خندید و پلاستیک ها رو ازم گرفت و توی ماشین گذاشت.
    ـ پس پیش به سوی شام.
    رستوران کمتر از نیم ساعت با ما فاصله داشت و خیلی زود رسیدیم.از خستگی و گرسنگی نزدیک ترین میز رو انتخاب کردیم و روش ولو شدیم.
    ـ نرگس حالا این اقا امیر داداشی خواهری چیزی نداره؟
    ـ نه ،تک پسره بچم.
    ـ آخی.کوچولو.
    ـ کوفت.راستی یه زنگ به داداشت نمی‌زنی؟می‌دونم که گفتی به اجازه ی هیچ کس نیازی نداری اما اینکه وقتی می‌ری بیرون بهش خبر بدی اجازه گرفتن نیست ،احترام گذاشتنه.
    حرفای نرگس بی معنی هم نبود.تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به هرحال اونا با من زندگی می‌کنن .نرگس رفت دست شویی که دست هاش رو بشوره.گوشی رو از حالت هواپیما خارج کردم که سیل پیامک و تماس ها راه افتاد. یا از اپراتور همراه اول بود یا از سوزان.از طرف دارا حتی یه پیامک نداشتم.گارسون اومد که سفارش رو بگیره چون نرگس نبود خودم سفارش دو پرس جوجه با مخلفات دادم.از روی مخاطبین گوشیم اسم چشم زغالی رو پیدا کردم و تماس رو برقرار کردم.
    بوق اشغال که توی گوشم پیچید فهمیدم به طور وحشتناکی پا روی دم دارا گذاشتم.نرگس برگشت و غذا رو اوردم.صدای رعد و برق وحشتناکی همراه بارون سیل اسایی می‌اومد. در رستوران باز شد و یه زوج جون با سرعت وارد شدن.خیس خیس بودن.یکم که بیشتر دقت کردم متوجه شدم که چقدر مرد و زن اشنا هستن.
    ـ زویی اون داداشت نیست؟
    صدای نرگس که بیخ گوشم بود باعث شد بترسم و عقب برم که چنگال توی دستم با صدای بدی روی میز شیشه ای افتاد.نگاه سرد دارا و سوزان برگشت طرف ما.لبم رو گاز گرفتم و اروم برگشتم طرف نرگس.
    ـ الهی بگم چیکار نشی نرگس.من رو دیدن.
    ابروی نرگس بالا پرید و با تعجب پرسید:
    ـ مگه نمی‌دونستن؟زویی دارن می‌ان این طرف.
    قبل اینکه جواب نرگس رو بدم صدای سوزان از پشتم بلند شد.
    ـ به به زویا خانوم. یه وقت یه خبری به ما ندی ها گـ ـناه میشه. شیطونه می‌گـه...
    عصبی برگشتم طرف سوزان که چشمش رو بسته بود و می‌خواست ادامه بده.
    ـ شیطونه غلط کرده با هفت پشتش.من هیچ وقت، تاکید می‌کنم هیچ وقت،به اجازه ی کسی نیاز ندارم. عادت ندارم به کسی جواب پس بدم حتی به اندازه ی یه خبر که دارم کجا می‌رم.
    سوزان با اخم و دارا سرد بهم نگاه می‌کردن.نرگس هم که کلا توی هپروت بود.خیلی بد شد جلوش اینطور صحبت کردم ولی دیگه کنترلی روی خودم نداشتم.بالاخره دارا هم به حرف اومد:
    ـ زویا بهتره مؤدب باشی.زشته.سوزان هم حق داره عصبی باشه چون از ساعت هفت عصرداریم دنبال جنابعالی می‌گردیم.
    پوزخندی زدم و به رستوران اشاره کردم.
    ـ اهان پس دنبال من اومدین تو رستوران بگردین؟ اوکی شما خوب من بد.چرا دست از سر این "بد"بر نمی‌دارین؟
    کیفم رو برداشتم و سریع از رستوران بیرون زدم. بارون وحشتناک می‌بارید و رعد و برق هم پشت سر هم می‌زد.از بچگی از رعد و برق می‌ترسیدم اما الان اونقدر ظرفیتم پر بود که به همچین چیز کوچیکی توجه نکنم.بی هدف توی خیابون راه می‌رفتم و گاهی یه ادم بهم متلکی می‌پروند یا ماشینی برام بوق می‌زد.
    بی حوصله اهنگ هدفونم رو پلی کردم و شروع کردم به دویدن.
    غریبم،بی کسم،همدم ندارم
    واسه دل تنگی هام ،مرحم ندارم
    بیا تنها خوشی خلوتم باش
    دیگه کاری به کار غم ندارم
    منو با خودت ببر سمت مسیری
    که نه بغضه نه خیاله نه اسیری
    منو با خودت ببر به شهر رویا
    اونجا هرگز دلی ،نمیشه تنها
    تو معنای تموم قصه هامی
    واسه موندن توتنها ادعامی
    تو مرحم تموم دلشوره هامی
    تو تنها ناجی درد آشنامی
    منو با خودت ببر سمت مسیری که نه بغضه نه خیاله نه خیالی
    منو با خودت ببر به شهر رویا
    اونجا هرگز دلی نمیشه تنها
    "امیررضا"
    اهنگ که تموم شد خودم رو مقابل همون نیمکت دیشبی دیدم.ناخوداگاه تا اینجا دویده بودم.فک می‌کردم امشب اگه ببینمش حتما همه چیز رو بهش می‌گم.نمی‌دونم چرا اما اونقدر لبریز شده بودم که فقط نیاز به دوتا گوش شنوا داشتم.اما خیال باطلی بود،اون نبود و نیمکت خالی بود.روی نیمکت درست همون جایی که نشسته بودم ،نشستم.دستم به طرف دکمه ی پلی اهنگ رفت که مردی مقابلم روی نیمکت نشست.
    خودش بود.یعنی هرشب می‌اد اینجا؟
    ـ سلام خانوم خوش خواب.بازم که کلافه شدی و بد خواب.
    ـ ببخشید اگه مزاحم شدم.
    محمد مردونه خندید.
    ـ مزاحم چی بابا.این جا یه مکان عمومیه.اتفاقا خوشحال شدم بازم دیدمت.
    خوشحال شد؟از چی دقیقا؟اینکه یه دختر پاچه گیر نصفه شبی بیاد سراغش خوشحال شده؟
    ـ به هرحال شاید شما می‌خواستین با خودتون خلوت کنین.
    ـ خلوت خوبه ولی نه بیشتر از یه دوست خوب.
    ـ دوست؟
    ـ اره دیگه دوست. تو!
    ـ من دوست جالبی نیستم.دیدین که وسط خرید نرگس رو تنها گذاشتم و اومدم.
    ـ نرگس همه چی رو بهم گفت.
    ـ نه دیگه .مشکل اینه فک می‌کنی همه چیز همونیه که می‌بینین.نرگس هیچی نمی‌دونه مثل شما.
    ـ پس چرا سعی نمی‌کنی که بهم بفهمونی واقعیت چیه؟
    دست هام رو بغـ*ـل کردم و تکیه دادم به پشت نیمکت.با بیخیالی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    ـ من ۸ساله که دارم تلاش می‌کنم به هیچ جایی ام نرسیدم پس چرا باید خودم رو خسته کنم؟
    ـ نمی‌دونم.به هرحال تیری تو تاریکیه دیگه.
    ـ من فقط وقتی تیر رو رها می‌کنم که از هدفم مطمئن باشم.
    ـ با داداشت مشکلی داری؟
    دست خودم نبودم ولی پوزخندی زدم که ابروی چپش بالا پرید.
    ـ دیدی گفتم.شما عادت دارید که فق‌ چیزی رو که می‌بینین باور کنین.
    ـ چرا سعی می‌کنی قضیه رو بپیچونی؟
    ـ پیچی در کار نیست.حرف من خیلی سادس.فقط یه سوال اگه جوابم رو دادی اون وقت می‌تونم جواب سوال هات رو بدم.
    ـ و اون سوال چیه؟
    ـ چرا باید بهت اعتماد کنم؟
    از سوالم جاخورد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت هفدهم
    ـ چه طوری باید ثابت کنم که می‌تونی رو من حساب کنی؟
    ـ خیلی وقته کسی این سوال رو ازم نپرسیده ،راستش معیاری توی ذهنم نیست.می‌سپارمش دست خودتون.
    ـ چه قدر سخت.ازمون روانشاسی هم اینقدر سخت نبود.
    بلند شدم و اروم زمزمه کردم:
    ـ خسته شدم برای امشب کافیه.
    ـ می‌خوای بخوابی؟
    ـ فک نکنم بتونم ولی یه دوش برای اروم شدنم کافیه.
    ـ چرا نمی‌خوای با حرف زدن اروم بشی؟ شاید یه رفیق که حرفاتو بشنوه بتونه بهتر ارومت کنه.
    ـ نمی‌خوام ارامشم رو وابسته ی کسی بدونم که اگه روزی نباشه داغون بشم.
    ـ فردا هم می‌ایی؟
    ـ اگه باز بی‌خواب شدم اره.
    ـ یعنی الان ارزو کنم که باز بی‌خواب بشی یا اینکه ارزو کنم که یه خواب مخملی داشته باشی؟
    همون طور که ازش فاصله می‌گرفتم گفتم:
    ـ نمی‌دونم.اینم با خودت.
    از محمد دور شدم و هدفونم رو پلی کردم.
    بر خلاف خواسته ی دلم یه راست تا خونه دویدم.کلید رو که انداختم متوجه ی مرد توی ماشین پراید مشکی که سر کوچه پارک کرده بود شدم.خواستم برم طرفش که حرکت کرد و رفت. شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل.خونه تاریک و ساکت بود.حتما خوابیدن.از توی یخچال اب اناری برداشتم وسر کشیدم.مزه ی ترشش معدم رو درهم کرد.غذا نخورده بودم و حالا با این اب انار زیاد هم دور انتظار نبود.بدون اینکه غذایی بخورم رفتم اتاقم که دوش بگیرم. از حموم که اومدم بیرون ،حوله ی صورتیم رو پوشیدم و با هدفونم رو تخت ولو شدم. موهای خیسم رو پشت گوش انداختم و هدفونم رو پلی کردم.
    ""
    بد کاری دستم می‌دی
    از تو دستم میری
    می‌دونم اخرشم
    می‌مونه بام دلگیری
    نمی‌زاره تاثیری
    رو دل تو اصلا
    اینکه من وابستم
    تو بری می‌ترسم
    ""
    من واسه چشماته دل تنگم اره می‌ترسم
    بد شده انگاری حال من نیست دستم.
    ""
    من واسه چشماته دل تنگم اره می‌ترسم
    بد شده انگاری حال من نیست دستم
    ""
    دوباره اینقدر
    بی قراره اروم نداره
    که طاقت بیاره
    نگو که چشمات
    دوستم نداره
    دوستم نداره.
    بد کاری دستم می‌دی
    از تو دستم میری
    می‌دونم اخرشم
    می‌مونه بام دلگیری
    نمی‌زاره تاثیری
    رو دل تو اصلا
    اینکه من وابستم
    تو بری می‌ترسم
    ""
    من واسه چشماته دلتنگم اره می‌ترسم
    بد شده انگار حال من نیست دستم
    ""
    من واسه چشماته دل تنگم اره می‌ترسم
    بد شده انگاری حال من نیست دستم.
    (ماکان بند)
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    شات:
    مامانی که دیدم گریم شدید تر شد.
    ـ مامانی دیدی عروسکم نیست؟خودم رو تخت گذاشته بودمش. به خدا همین جا بود.
    مامانی لبخندی زد که جفت چال گونه هاش پیدا شد.
    ـ عروسک مامان چند سالشه؟
    با انگشت هام هشت رو نشون دادم که بلند خندید.
    ـ ای جان دلم. عروسک خانوم دیگه هشت سالته عروسک بازی بسه.از این به بعد باید خانوم شدن رو یاد بگیری.اون عروسک مال سوزان که هنوز کوچیکه.
    با پاهام روی زمین کوبیدم و اعتراض کردم.
    ـ مامانی قبول نیست سوزان که از منم بزرگ تره.
    ـ عزیزم اولین درس خانوم شدنت اینه که یاد بگیری بزرگی فقط به سن نیست.شرایط تو فرق می‌کنه.تو زود تر از سوزان خانوم میشی.
    ـ یعنی دیگه عروسک بازی نکنم؟
    ـ عروسک مامان تو خودت عروسکی.اخه عروسک می‌خوای چیکار؟درس دوم خانوم شدن:دیگه به سوزان حسادت نکن.اون دوسال از تو بزرگ تره پس نباید حسادت کنی.
    ـ اخه مامان اصلا نمی‌زاره من با دارا بازی کنم.همش به دارا میگه که فقط با اون بازی کنه.
    ـ درس سوم خانوم شدن:هرگز هرگز کسی رو مجبور نکن که پیشت بمونه.شاید اگه بره و نباشه برای خودت بهتر باشه.
    ـ این یعنی چی مامان؟
    ـ هر وقت بزرگ تر شدی خودت می‌فهمی.سعی نکن دارا و هر کس دیگه ای مجبور به با تو موندن کنی.بزار خودشون بیان.
    زیر لب جمله ی مامان رو زمزمه می‌کردم چون نمی‌خواستم فراموش کنم.خه من می‌خوام زودتر خانوم بشم که سوزان بهم نگه بچه یا دارا حرص نخوره که وقتی می‌رم بیرون نخورم زمین و بچه ها اذیتم کنن.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    درست سر ساعت شش صبح بیدار شدم. بدون هیچ زنگی.عادت کرده بودم که خودم صبح ها بیدار بشم.صدای زنگ فقط اعصابم رو داغون تر می‌کرد.حوصله ی دوش گرفتن رونداشتم پس فقط لباسم رو با یه مانتو شلوار ساده مشکی عوض کردم. از اتاق که خارج شدم سوزان رو مقابلم دیدم.
    ـ اوم صبح بخیر زویا.
    ـ صبح توهم بخیر. چیزی شده؟
    ـ نه فقط خواستم بیام صدات کنم واسه صبحونه.
    ـ میل ندارم.شما بخورید.
    خواستم از کنارش رد بشم که سوزان جلوم ظاهر شد. ابرو بالا انداختم و نیشخندی زدم.
    ـ سوزی کاری داری زود تر بگو.
    ـ خوب زویا من..من بهت یه ...خوب می‌دونی دیشب رفتارم درست نبود.خودم قبول دارم.
    دست به سـ*ـینه به دیوار پشتم تکیه دادم.
    ـ الان چی کار کنم سوزی؟
    ـ منو می‌بخشی؟
    ـ برای چی باید ببخشم؟
    سوزان دست پاچه شد.
    ـ زویا خودت می‌دونی که من همیشه دوستت داشتم و دارم.بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت می‌خوام.
    ـ نمی‌فهمم سوزان.کدوم رفتار؟من که چیزی یادم نیست. تو یادته؟
    ـ زویی.تو دیونه ترین دوستی هستی که دارم. دوستت دارم.
    بی توجه به ابراز علاقه‌ی سوزان دستش رو کشیدم وتا اشپزخونه بردمش. دارا روی صندلی کنار اپن نشسته بود و توی فکر بود.
    ـ زویا چای یا قهوه؟
    با صدای سوزان دارا نگاهش رو بهم دوخت.کلافه بود .مثل من.
    ـ چای ،از همون همیشگی.
    دارا از رو صندلی بلند شد و همون طور گفت:
    ـ برای منم چای ترش سوزان.
    سوزان چشمی گفت و پشت به ما مشغول درست کردن چای شد.
    ـ اصلا کارت جالب نیست.
    متعجب به قیافه ی درهم دارا نگاه کردم.خودش ادامه داد:
    ـ حتی اون ور اب هم بیرون بودن یه دختر اونم تا ساعت چهار پنج صبح نشون دهنده‌ی شغلش شریفشه دیگه چه برسه به این جا. می‌دونی با این کارت فقط انگ خرابی به خودت می‌زنی؟
    ـ مهم نیست.
    ـ مهم نیست؟برات مهم نیست که مردم پشتت چی می‌گن؟مردا به چه چشمی نگاهت می‌کنن؟
    ـ نه مهم نیست.
    ـ اما برای من مهمه. مهمه که دختر عموی من که از قضا هشت ساله که مسولیتش پای منه با زندگی خودش چیکار می‌کنه. مهمه که نگاه بقیه روش چی باشه.
    ـ من عوضـ*ـی،من خراب، اقا رو سننه.مراقبم بودی؟باشه ممنون مرسی خیلی مردی اما از این جا به بعدش با خودم.
    ـ نمی‌تونم بیخیالت شم.بفهم.
    دارا تغریبا زمزمه مانند این جمله روگفت.زمزمه ای که از درون اتیشم زد.نه چشم زغالی من،من خیلی وقته که تورو بخشیدم به سوزان.
    از رو صندلی پاشدم و لیوانم رواز دست سوزان که هنوز پشت به ما بود ،گرفتم.
    از کنار دارا که رد شدم زمزمه وار گفتم:
    ـ بشی یا نه ولی من خیلی وقته که شدم.
    روی اپن نشستم که دید دارا بهم قطع بشه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت هجدهم

    سوزان جو سنگین بین من و دارا شد .شروع کرد به دری وری گفتن که فضا رو عوض کنه.

    ـ زویا نمی‌دونی وقتی یهو رفتی پیت چقدر ناراحت شد.پیت و پنی بعد دیزی تنها امیدشون تو بودی.اما خوب دارا براشون کم نزاشت.یه پرستار جدید براشون اورد که خیلی مهربونه. اسمش نولا هست.باید ببینیش بس که...

    ـ بسه سوزان.همین حالا تمومش کن.

    با داد دارا سوزان میخکوب شد.منم بی حوصله پاشدم و از اشپزخونه زدم بیرون.هرچی کمتر تو دست و پاش باشم بهتره.هیچی کسل کنند تر از این نیست که با دوتا ادم کج اخلاق تو یه روز مزخرف توی خونه بمونی.روی راحتی گوجه ای رنگ پذیرایی نشستم و مشغول درست کردن بروشور ها شدم.اخه من نمی‌دونم منِ عکاس رو چه به ساخت بروشور.به ساعت نکشید که خسته شدم.صدای دارا و سوزان نمی‌اومد.فکر کردم رفتن بیرون.یه پیام به نرگس دادم که سریع جوابم رو داد.

    نرگس:سلام خانوم.من خوبم تو خوبی؟

    براش تایپ کردم:منم خوبم.داری چیکار می‌کنی؟

    نرگس:اتاقم رو مرتب می‌کنم

    ـ کمک خواستی بگو.راستی کی میان؟

    ـ قربونت گلم.حدود ساعت هشت و نیم.

    ـ امیدوارم همچی باب میلت پیش بره.

    ـ ممنون .من کار دارم باید برم کاری نداری؟

    ـ نه کاری ندارم برو به کار هات برس.

    ـ پس فعلا خدافظ

    ـ خدافظ.

    گوشی رو پرت کردم روی راحتی کنارم و با کنترل تلویزیون شروع به ور کردن کردم.عقربه های ساعت کند تر از همیشه حرکت می‌کردن.دلم می‌خواست امشبم برم پارک و ببینمش ولی اون امشب مهمون داره و شاید خسته باشه و نیاد.بی حوصله اخرین بروشور طراحی شده رو برای زند ایمیل کردم که سریع جواب داد.هه فک کنم همه‌ی ملت مثل من بیکارن به مولا. از رو راحتی بلند شدم و با برس رفتم تو حیاط.یکم شونه کردن موهام برای ارامشم بد نیست.شونه کردن موهان و رقصیدن و ظرف شستن از کارایی هست که وقتی بی حوصله یا عصبی باشم برای اروم شدنم انجام می‌دم.باد ملایمی می‌وزید که پوست بدنم رو به گز گز انداخته بود.بوته های گل یاس و مریم و رز کنار تاب زرد رنگ شده بودن.پاییز و زردی برگاشه دیگه. اگه مامانم اینجا بود،مشغول جمع کردن برگ های سالم و خوش رنگ درختا می‌شد، بعدشم باهاشون نصف دیوار اتاق خوابم رو نقاشی می‌کرد.اروم تاب می‌خوردم و توی گذشته سیر می‌کردم.یاد پاییز چند سال پیش افتادم.من ۸ساله بودم که مامان برگ ها رو توی سطل صورتی رنگ،به اتاقم اورد و گفت:

    ـ امروز می‌خوایم یه نقاشی بزرگ باهم بکشیم.موافقی؟

    موهای بلندم که خرگوشی بافته بودم رو توی یقه‌ی بلیزم انداختم و اهومی گفتم.مامان یه برگه بهم نشون داد که طراحی یه جنگل پاییزی بود.دیوار روبه‌روی تخت خوابم رو از هرگونه تابلو و وسیله ای خالی کرد.اول با قلمو و رنگ قهوه‌ای سوخته چندین تا تنه ی درخت کشید.با رنگ ابی کم رنگ و پر رنگ همه ی دیوار رو به جز قسمت های پایینی که مربوط به زمین جنگل میشد رو اسمون کشید.منم با تیکه های شاخه های خشک برای تنه ها شاخه درست می‌کردم و با چسب چوب به دیوار می‌چسبوندم.مامان مشغول طراحی و رنگ کردن زمین جنگل شد. با رنگ های قهوه ای و زرد و قرمز و نارنجی زمین رو رنگ کرد و چند تا برگ روی زمین کشید.با چسب چوب برگ هایی که مامان از حیاط جمع کرده بود رو به شاخه ها وصل می‌کردم.سه ساعت طول کشید ولی وقتی تموم شد با مامان روی تخت نشستیم و به هنر دستمون نگاه می‌کردیم.کلی عکس با دیوار گرفتیم.بماند که سوزان کلی گریه کرد و مجبور شدیم برای اتاق اونم همون طرح رو پیاده کنیم. پوزخندی به حال و روز خودم می‌زنم. وضع زندگیه که واسه خودم درست کردم؟نفس بلند و کشیده ای می‌کشم و روی همون راحتی دراز می‌کشم.خواب بهترین گزینه برای الانمه.

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    پاکت خالی اب‌انار رو توی سطل زباله پرت می‌کنم و روبه روی سوزان می‌ایستم.

    ـ دردت چیه سوزان؟مگه نمی‌گی دوسش داری؟خوب منتظر چی هستی؟برو بهش بگو و تموم.اینقدرم مغز من رو نخور.من توی مشکلات خودم دارم غرق می‌شم انتظار نداری که مشکل توروهم حل کنم؟

    سوزان کلافه موهای جلوی صورتش رو پشت گوشش هل می‌ده و روی اولین پله می‌شینه.

    ـ زویی نمی‌دونم چیکار کنم.فکر کردی بهش نگفتم؟صدبار گفتم بیا ازدواج کنیم اما فقط سکوت می‌کنه.سه ساله نامزدیم اما یه بارم نشد به حرفم گوش بده.عجیب نیست بعد سه سال یهو بیاد و بگه ازدواج کنیم؟

    ـ اصلا هم عجیب نیست.حتما خودش خسته شده از این بلاتکلیفی.

    سوزان نگاهی کلافه بهم انداخت .مثل اینکه می‌خواست از چیزی مطمئن بشه.چقدر سخت بود که اینطور راجع مردی که دوسش دارم صحبت کنم.دو دستی تقدیمش کنم به یکی دیگه.من دیگه کیم واقعا؟وقتی بیدار شدم سوزان بالای سرم بود.هنوز مغزم هنگ خواب بود که شروع کرد به حرف زدن.از اینکه با دارا رفته بود بیرون و دارا بی مقدمه بهش گفته زود تر ازدواج کنن.همون یه ذره امید توی دلمم نابود شد.منتظر بودم که خودش انتخابم کنه.حتی وقتی شیرینی نامزدیش رو بهم تعارف کرد هم توی دلم امید داشتم چون یه نامزدی اجباری بود.اما الان که اجباری بالای سرش نبود.اون حق انتخاب داشت.می‌تونست منو بخواد.بغض توی گلوم بزرگ تر و بزرگ تر میشد.حتی درست نفس نمی‌کشیدم.بدون توجه به سوزانی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود به اتاقم پناه بردم.دلم بیخیالی می‌خواست.یه ذره فکر بی فکر.ساعت ۱۰شب بود.به گوشی نرگس تک انداختم که بعد ده دقیقه زنگ زد.

    ـ وووییی زویا نمی‌دونی چه شبی بود امشب.

    لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:"اره راست می‌گی چه شبی بود امشب."

    ـ چیزی گفتی؟

    ـ نه .حالا نمی‌خوای تعریف کنی چی شد؟بابا قبول کرد؟

    ـ زویا فوق العاده بود.امیر با خانوادش اومده بود.حاج بابا کلی با امیر مچ شد.همه چی عالی پیش رفت .بله روهم دادم.قرار عقد و عروسی رو گذاشتیم.

    ـ وای تو چقدر هلی دختر.ببینم اسم بچتم انتخاب کردی؟

    ـ اون رو که قبلا انتخاب کرده بودیم.صحرا و مسیح.

    ـ نچ نچ چقدر بی حیایی تو.

    ـ اذیت نکن دیگه بزار بقیشو بگم.

    ـ خوب بگو.

    ـ اخر ماه روز زنه.قرار شد همون روز عقد کنیم.عروسی هم برای بعد عید.

    ـ خوشحالم برات.

    ـ ممنون جیگیلی من.من باید برم پیش حاج بابا.کارم داره.کاری نداری؟

    ـ نه عزیز.برو شبت هم بخیر.

    ـ خدافظ.

    ـ شبت خوش.

    تماس رو که قطع کردم خودم رو مقابل اینه دیدم.لبخند خشک و بی روحی رو لبام بود.همینم برای من خیلیه.

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا