رمان فاصله ها را پر کن | آے ام بݪآ●_● کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آے ام بݪآ●_●

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/15
ارسالی ها
1,240
امتیاز واکنش
11,565
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
قم ڪــانتـــرے
پارت نوزدهم
هفته ی بی‌خودی رو پشت سر گزاشتم.هفته ای سراسر کسل کننده.شک های بی‌خود سوزان به درخواست دارا،تعریف های اغراق امیز نرگس از امیر و رفتارش،بروشور های مزخرف زند و فرار کردن از پیاده روی های شب.خودم رو درک نمی‌کردم.از یه طرف می‌خوام با یکی صحبت کنم از یه طرف از حرف زدن با محمد فرار می‌کردم. با نوک کفشم به سنگ ریزه های زیر پام ضربه می‌زدم که یه جفت کفش کالج مردونه مقابلم ایستاد.با پا سنگ رو به عقب هل داد.نیازی به بالا بردن سر نبود از روی عطر خنکش می‌شد راحت فهمید کیه.
ـ اینجا چیکار می‌کنی؟
ـ باهات حرف داشتم.
ـ اوه با من؟باید باور کنم؟
عصبی شونه هام رو تو دستش گرفت و فشار داد.درد تو تنم پیچید ولی خم به ابرو نیاوردم.
ـ چرا در مقابل من همیشه گارد داری؟
ـ گارد؟اوه محض رضای خدا دارا من و تو بیشتر از پنج دقیقه نتونستیم حرف بزنیم تا به حال.
ـ چون تو نخواستی.
ـ بیخیال کارت رو بگو.
ـ قرار عقد رو گزاشتم برای جمعه که بهونه نداشته باشی برای نیومدن.
بی پروا به چشم های زغالیش زل زدم.سیاه سیاه.مثل یه پرده ی ضخیم که هیچ وقت راز صاحبش رو فاش نمی‌کنه.
ـ چی رو میخوای بهم ثابت کنی؟
ـ اهمیت داره؟ تو ناراحتی؟
ـ خل نیستم عقد تنها فامیلم رو به هم بزنم.به سوز بگو برای منم یه دست لباس بگیره.
از کنارش عبور می‌کردم که دستم رو گرفت.
ـ زویی حرفی داری بهم بگو. الان وقتشه شاید بعدا دیر بشه.
اروم زمزمه کردم:
ـ تو از چی میترسی دارا؟
ـ از فردایی که پشیمونی ها قبل خورشیدش طلوع کنه.
ـ من مشکلی ندارم.شاهد می‌خواین برای عقد؟
ـ اهوم.
ـ اها.
ـ می‌خوای شاهد باشی؟
ـ نه فقط می‌خواستم تاکید کنم که رو من حساب نکنین.
ـ من که نه ولی سوزان خیلی حساب کرده.
ـ متاسفم ولی دوس ندارم
از کنارش رد می‌شدم که با صداش میخکوب شدم.
ـ تا کی این بازی رو ادامه می‌دی؟
پوزخندی زدم و قدم قدم بهش نزدیک شدم.
ـ کدوم بازی؟اقای معتمد شما رو نمی‌دونم ولی سن من خیلی وقته که از بازی کردن گذشته.
ـ برگرد.
ـ وقتش نیست.به اسونی نیومدم که به اسونی هم برم.
ـ توی اپارتمانی یه واحد خریدم.فردا با سوزان می‌ریم.
ـ خوش اومدید.
با سرعت از اونجا دور شدم.هرچه بیشتر ازش دور باشم بهتره.من قولی دادم که باید پاش وایستم. نه گریه می‌کنم نه اه می‌کشم.خربزه خوردم پای لرزش هم می‌شینم.تغریبا در امتداد خیابون می‌دویدم که گوشیم زنگ خورد.نرگس بود.
ـ بله؟
ـ زویا کجایی؟دم خونتونم
ـ نزدیکم.
ـ منتظرم ها.
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بالاتر بردم.تمام مسیر با خودم جنگیدم که به هیچی فکر نکنم.از دور نرگس رو دیدم که چادر مشکی ساداش رو محکم دورش گرفته بود و با گوشیش ور می‌رفت.لبخند اجباری زدم و صداش زدم.زود متوجه شد و به طرفم اومد.
ـ سلام خوشگل خانوم خوبی؟
ـ ممنون عروس خانوم مثل اینکه شما بهتری.
ـ اومدم این رو بهت بدم.
ـ چیه؟
ـ دقیق نمی‌دونم ولی زند داده بود به علی گفت برسونه دستت.
پاکت رو ازش گرفتم و نگاه کردم.
ـ اوم خوب چرا خودش بهم نداد؟حداقل ایمیل می‌فرستاد واسم.
ـ زند یه مدت باید می‌رفت دبی.
ـ اوهوم.مرسی بیا داخل.
ـ نه دیگه با امیر می‌ریم بیرون.
ـ نه بابا راه افتادی ها.
ـ اییش.کاری نداری؟
ـ نه برو خوش باش.
ـ فعلا بای.
نرگس لبش رو نزدیک اورد و خیلی نرم لپم رو بوسید.مور مور شدنم رو به وضوح حس کردم.همیشه از اینه کسی بوسم کنه قلقلکم می‌اومد.سریع از نرگس جدا شدم و داخل رفتم. کتم رو از تنم جدا کردم و روی میز گوشه ی حیاط انداختم.هیچ کس خونه نبود.نگاهی به باغ انداختم. خیلی وقت بود که کسی دستی روش نکشیده بود.پاچه ی شلوارم رو تا زانو بالا تا کردم وشال روی سرم رو با کلاه حصیری روی شاخه ی درخت عوض کردم.تاپ تنم رو با یه بلیز استین حلقه ای گشاد مشکی عوض کردم.از عمو یاد گرفته بودم که چه طور درخت هارو حرس کنم و مرتبشون کنم.با قیچی مخصوص شاخه های اضافه و کم برگ رو اول جدا کردم.تغریبا دوساعت و نیم طول کشید تا کاملا درخت ها رو مرتب کنم.بوته ی گل کاغذی درست زیر پرچین نارنجی رنگی کنار الاچیق کاشته شده بود که از انواع گل کاغذی بهش پیوند داده شده بود.خیلی زیبا به بوته ی گل نارنجی،زرد سفید و ابی.اکثر درخت ها هم پیوندی بودن.توی یه درخت چند نوع شاخه ی متفاوت دیده می‌شد.دسته ای کاکتوس های اطراف باغچه ی کنار ورودی حیاط رو به الاچیق بردم و دور تا دور الاچیق گذاشتم.گل های حسن یوسف که شاخه هاش دیوار کوچه رو هم پوشونده بود رو از دیوار جدا کردم و روی دیواره ی الاچیق وصل کردم و سقفس رو پوشوندم.الاچیق لاکچری شد.باغ هم نسبتا مرتب شده بود.شاخه های بالاتر که دستم نمی‌رسید رو همون طور رها کردم.ساعت هفت بود هوا تاریک شده بود.به خاطر زمستون خورشید زود غروب می‌کرد.با اکراه وارد خونه شدم و قهوه جوش رو رو شعله گذاشتم. خوف عجیبی به دلم افتاده بود که استحکام همیشگیم رو ازم گرفته بود.از تنهایی متنفرم اما هیچ کسی رو نداشتم که پیشم باشه. برای فرار از این ترس مسخره رفتن حموم رو انتخاب کردم. دوش طولانی گرفتم و با حوله ی حموم اومدم بیرون.چراغ های خونه همه روشن بود. فقط صدای تیک تیک ساعت شنیده می‌شد.موهام رو همون طور خیس رها کردم و تند تند یه لباس گرم پوشیدم.چراغ گوشیم خبر از پیام جدید می‌داد.صفحه رو که باز کردم اسم سوزان رو دیدم.خلاصه نوشته بود''شب نمیاییم'' .به جهنمی زیر لب گفتم و گوشی رو رو تخت پرت کردم. گرمکن ورزشیم رو پوشیدم و به طرف حیاط رفتم. دو دل بودم که برم بیررن یا نه.بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با هدفونم از خونه زدم بیرون. اهنگ رو پلی کردم و مشغول دویدن شدم.نزدیک چراغ های ورودی پارک مردی ایستاده بود که انگار منتظر کسی بود.نزدیک تر که رفتم متوجه شدم محمده.
ـ سلام اقا محمد.
ابرو هاش بالا پرید و نزدیک تر اومد..
انگار می‌خواست مطمئن بشه که خودمم.
ـ سلام زویا خانوم.چند وقتی بود اصلا رویت نمی‌شدین.
شونه ای بالا انداختم :
ـ سرم شلوغ بوده حتما.
ـ بله صحیح اما فکر می‌کردم ادمی نباشید که دویدن شبانه‌تون رو رها کنید.
ـ شما درست می‌گید .شب ها توی حیاط می‌دویدم.
ـ می‌تونم امیدوار باشم که امشب بحث نیمه کاره ی اون شب رو ادامه بدیم؟
نفس عمیقی کشیدم و با تکون دادن سرم به بالا و پایین موافقتم روواعلام کردم. شروع به قدم زدن کرد.همراهش منم قدم بر می‌داشتم .
ـ شما قرار بود یه چیزایی رو بهم بگید درسته؟
پوزخندی به حرفش زدم.
ـ شما هم قرار بود بهم ثابت کنید که می‌تونم بهتون اعتماد کنم.
ـ ازم فرار می‌کردید .
ـ نه اشتباه برداشت نکنید من فرصت می‌خواستم.
ـ برای گفتن حرفاتون؟
ـ نه برای کنار هم گزاشتن تیکه های زندگیم.
ـ نتیجه ای هم داشت؟
ـ اگه نداشت اینجا نبودم.
ـ چه عالی.
 
  • پیشنهادات
  • آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    پارت بیستم
    روی نیمکت نشست و به منم تعارف کرد بشینم. نگاهی به اطراف انداختم.خنکی هوا و تاریکی شب فوق العاده بود.روی چمن چهار زانو نشستم و به محمد هم اشاره کردم که رو چمن بشینه.لبخندی زد و بی هیچ حرفی مقابلم چهار زانو نشست. به ماه کامل که زیر ابر بود اشاره کردم و گفتم:
    ـ هشت سالم بود که از دستش دادم. خیلی بچه نبودم؟ تا جایی که یادم میاد هیچ وقت وجود مردی به اسم 'پدر' رو تو زندگیم حس نکردم.همیشه فقط ازش حرف بود و خاطره.مامانم عاشقش بود ولی یهو گذاشت رفت. هیچ وقت ازش گلایه ای نشنیدم مثل اینکه خودشم میدونست توقف این مرد تو زندگیش موقتیه.اسطوره ی من تو زندگی مادرمه.یه زن کامل.زیبا و مهربون.چهره‌ی شکسته ولی محکم و باوقاری داشت.
    ـ پس درسته که تو به مادرت رفتی؟
    ـ درسته.از نظر ظاهر به مامانم رفتم.
    ـ تو اون ور به دنیا اومدی؟
    ـ اهوم. مامان وبابام تو فرانسه با هم اشنا شدن و ازدواج کردن. یکسال بعد من به دنیا اومدم.من تنها فرزند خانواده بودم .برای همین مامانم وابستگی شدیدی به من داشت.
    ـ تک فرزند؟پس دارا...
    ـ درسته من برادری ندارم.اون پسر عمو و قیم منه.
    بی توجه به قیافه ی متعجب محمد نفس عمیقی کشیدم و پاهام رو تو بغلم جمع کردم.
    ـ قضیه ی من و دارا قضیه‌ی عقد اسمونی بود .هیچ وقت از این قضیه ناراحت نبودم که هیچ راضی هم بودم. اما مشکل وجود فرد سومی بود که حتی تو اوج کودکی هم حسادت دخترانه ی منو تحـریـ*ک می‌کرد. اون پدر و مادرش رو از دست داده بود و با ما توی خونه ی عمو زندگی می‌کرد. توی بازی همیشه حق رو به اون می‌دادن.خنده داره ولی من بارها به خاطر ناراحتی اون گریه کردم درحالی که اون وجودم رو دوست نداشت. مامانم همیشه می‌گفت 'هیس اشک اون عرش خدا رو می‌لرزونه'. بزرگ تر که شدم بیشتر و بیشتر بودن دارا رو کنارم می‌خواستم.دلم می‌خواست فقط و فقط با من بازی کنه،از من حمایت کنه و فقط به من بخنده.هه اما.... بیخیال .مامانم همیشه یه جمله ای بهم میگفت بهم.میگفت ( یه زن هر مردی رو که بخواد می‌تونه به دستش بیاره اما اون مردی که خودش به خاطر اروم شدن قلبش، بیاد سمتش، براش یه چیز دیگس) منی که هیچ وقت بدون دارا حتی اب هم نمی‌خوردم ازش دوری کردم.هر روز من دورتر می‌شدم ،اون دختر بهش نزدیک تر میشد.بچه بودیم و تو عالم بچگی دل شکسته تر میشدیم.گذشت تاروز بارونی که از صبح استخونم درد می‌کرد. مثل مار گزیده تو خودم می پیچیدم.انگار بدنم وجود طوفانی رو حس می‌کرد.با تموم بدن دردم رفتم مدرسه.ساعت دو جلوی مدرسه با چتر صورتیم منتطر سرویس بودم که با تعجب دیدم دارا کنار در ایستاده.سوزان اون روز مدرسه نیومده بود و من تنها بودم.با خنده به دارا نزدیک شدم که چشمای سرخش سرجام میخکوبم کرد.رنگم پرید و پوک شدن استخونام رو حس کردم.زیر لب زمزمه می‌کردم چی شده که دارا دستم رو گرفت دوید.تا خونه یه نفس دویدم. جلوی خونه سوزان پاهاش رو بغـ*ـل کرده بود و اروم اروم گریه می‌کرد. اشک های منم بی صدا سرازیر شده بود. بی توجه به دارا و سوزان دویدم تو خونه.خونه غرق سکوت بود.خبرب از گریه و شیون نبود.ما هیچ کسیو اونجا نداشتیم.فقط عمو بود و دارا و سوزان و ما.کفش هام رو پرت کردم جلوی در و با پاهای لرزون وارد خونه شدم. احساس می‌کردم یه چیز گرد و سخت توی گلوم گیر کرده.اون قدر دردناک که به سکسکه افتاده بودم.با هربار سکسکسه کردن گلوله ی اشک بزرگ تری از چشمام بیرون می‌اومد. در اتاق مامانم رو که باز کردم مامانم رو ندیدم.بوی مامانم تو اتاق پخش شده بود ولی خودش نبود. جای اون روی تخت یه زن دیگه خوابیده بود.انقدر اروم خوابیده بود که مطمئن بودم نفس نمیکشه. ملافه‌ی سفیدی روش کشیده بودن و گل سرخی هم توی دستای قفل شدش گذاشته بودن.اون زن بیش از اندازه واسم اشنا بود.حالت چهرش همون حالت شکسته و مهربون مامانم بود اما رنگ پریده تر وبی جون تر از اون.بی روح بود و سرد.
    لرزیدن بدنم و قفل شدن انگشتام تو مشتم از چشم محمد دور نمونده بود.بطری اب معدنی از ساکش بیرون اورد و بهم داد.چند قلوب ازش خوردم که بغض هشت سالمه ام رو با فشار پایین برد.
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    پارت بیست و یکم
    بطری رو سر کشیدم و به گوشه پرتش کردم.با صدای دورگه از درد و ناراحتی ادامه دادم:
    ـ جسم بی روحش سرد سرد شده بود.چشمای اسمونیش تاریک شده بود . اون قدر ضربه‌ی وارد شده بهم سخت و طاقت فرسا بود که تا دو روز بی هوش بودم.تا هفتم گیج بودم.اونجا رسم ندارن برای مرده سوم و هفتم بگیرن اما عمو هفتم رو گرفت.هه اونم کجا؟کلیسا.جایی که حتی یه بارم مامانم پاش رو نزاشته بود توش.بر خلاف مامان من و عمو دارا عقاید سفت و سختی نداشتیم.یادمه همیشه این جمله ورد زبونش بود''اگه وجود خدا باورت بشه خدا یه نقطه می زاره زیر باورت و یاورت میشه.'' من هیچ وقت به این جملش فکر نمی‌کردم.وقتی رفت، وقتی توی کلیسا شمع ها خاموش شد،وقتی پدر روحانی به نشونه ی نوازش رو سرم دست کشید،وقتی ترحم توی چشمای عمو دیدم فهمیدم منظورش از یاور بودن خدا چیه.من تنها شدم. عمو بود،دارا بود،سوزان پنی و دوستام ولی تنها بودم.تو جای من بودی فرار نمی‌کردی؟
    محمد اخماش توهم بود. با دیدن اخم هاش و صورت جدیش پوزخندی زدم.
    ـ هه می‌دونی چیه؟ببخشید.نباید اینارو می‌گفتن بهت.اصلا نباید باید باهات حرف می‌زدم.اخه بچه مذهبی رو چه به من بی دین.
    شل و وارفته از جا بلند شدم.لنگ لنگان قدم بر می‌داشتم و دستم رو به تنه‌ی درخت محکم می‌گرفتم.
    محمد:تو حق نداری کسی رو قضاوت کنی.
    بدون اینکه برگشتم جوابشو دادم:
    ـ قضاوت؟شما جیب ما رو نزن قضاوت ما پیش کش. راستش حوصله‌ی قضاوت کردنم ندارم.
    ـ خوب باشه قبول.بهترین راه ممکن برات فرار بود.حالا چی؟باز که سر خونه ی اولتی.دارا اینجاست،سوزان هم همین طور. عشق تو خالی توهم هنوز سرجاشه.چی بهتر شده که هنوز محکم پای تصمیمت ایستادی؟
    حرفی نداشتم که بگم.ساکت یه نوک کتونی های ورزشیش خیره شده بودم.
    ـ حالا چیکار می‌خوای بکنی؟ برنامت واسه اینده چیه؟
    ـ نفس کشیدن.
    ـ مسخرس.می‌دونی نظرم راجبت چیه؟ کار تو همون قدر احمقانه بود که یه تیکه گوشت برای فرار از دست قصاب به قفس شیر پناه ببره.واقعا نمی‌فهمی الکی الکی خودت رو نابود کردی؟
    دیگه کنترل عصابم از دستم در رفت.چشمام رو بستم و دهنم رو باز کردم:
    ـ اره من احمقم.من نمی‌فهمم .نه درک دارم نه شعور. زندگی خودمه.دوس داشتم با عقل گردویی خودم نابودش کنم. خودم با دست خودم انداختمش جلوی یه عده گرگ گرسنه.مثل همون گوشت جلوی شیر.من همه ی اینا هستم و تو و امثال تو هیچ وقت نمی‌تونه درد های منو درک کنه.چرا؟چون تو یه دختر ۱۷ساله‌ی تنها نبودی.تو مردی من یه دخترم.اره تو مردی و من یه بچه ی نفهم.چرا دست از سر این بچه بر نمی‌دارین؟یتیم گیر اوردین؟بی پناه گیر اوردین؟اسباب بازی پیدا کردین؟ خستم از همتون. دلم پره.اگه راست می‌گید که به فکرم هستیم،نگرانم هستین اگه خیلی ادعای مردونگی دارین فقط یکم حمایتم کنید.بزارید فکر کنم منم یکی رو دارم که بهش تکیه کنم.
    مخاطب حرفام محمد نبود. مخاطب من دارایی بود که جلوی چشمام دست یه سـ*ـینه به چشمام خیره شده بود.نفهمیدم کی اومده بود،از کی حرفام رو گوش می‌داد.فقط یه چیز مهم بود.نباید می‌شنید این حرفا رو.اون حق وارد شدن به حریم من رو نداشت.هدفونم رو پلی کردم و مخالف دارا و محمد شروع کردم به دویدن. ## از خواب برگشتم به تنهایی
    پل میزنم از تو به زیبایی
    چشمامو میبندمو میبینم
    دنیا رو با چشم تو میبینم
    دنیای من با عشق درگیره
    عشقی که تو نباشی میمیره
    عشقی که تو دست تو گل داده
    عشقی که به دست من افتاده
    تو مثل من رویاتو میبافی
    با دست من موهاتو میبافی
    خورشیدو با چشمات روشن کن
    یکبار ماهو قسمت من کن
    من پشت این پنجره میشینم
    بارونو تو چشم تو میبینم
    عیبی نداره چشمتو وا کن
    عیبی نداره باز غمگینم
    بازی نکن با قلب داغونم
    من آخر بازی رو میدونم
    حیفه بخوایم از هم جدا باشیم
    من خیلی وقته با تو هم خونم
    ##
    صدای چکه‌ی بارون و ضربات پی در پی به پنجره اعصابم رو خورد کرده بود.نازبالشت بین دست هام رو به طرف پنجره پرت کردم که با صدای بدی باهاش برخورد کرد. با حرص چشم هام رو به هم فشردم و لحافم رو رو سرم کشیدم.بی فایده بود.صدای بارون شدید تر از قبل بود.با بی میلی از جام بلند شدم. صدای موسیقی بی کلام از سالن پایین می‌اومد. موهای اشفتم رو که به هم ریخته دورم افتاده بودن شونه کردم و با گوشیم از اتاقم خارج شدم.بوی قرمه سبزی می‌اومد. سعی کردم لبخندی بزنم تا طبیعی تر به نظر بیام.سوزان توی اشپزخونه پشت به من ایستاده بود و زیر لب اهنگ فرانسوی ای رو زمزمه می‌کرد.
    ـ یادم نمی‌اد اشپزی رو بهت یاد داده بوده باشم.
    سوزان با ناز خدادادی اش به سمتم برگشت.لبخند شیرینی زد و اروم گونه‌م رو با انگشتش لمس کرد.اونم می‌دونست از بوسیده شدن بدم میاد.
    ـ یادت نمیاد چون خودتم بلد نیستی.
    ـ خوب تو از کجا یاد گرفتی؟
    ـ بالاخره وقتی مجبور باشی با دوتا بچه ی تخس و یه پسر اخمو تمام روزت رو سر و کله بزنی بایدم اشپزی یاد بگیرب وگرنه کارت ساختس.
    پرتقالی از توی یخچال قدیمی گوشه اشپز خانه بر می‌دارم.با ناخون هام مشغول ور رفتن با پوست کلفتش می‌شم.
    ـ اوم راستی پیت و پنی چیکار می‌کنن؟
    سخت بود بی تفاوت جلوه دادن حالم نسبت به اون دوتا بچه‌ای که من نقش تکیه گاهشون رو داشتم.
    سوزان کفگیر رو کنار قابلمه گذاشت و اومد کنار من نشست.
    ـ پیت فقط ۸سالشه.پنی نمی‌تونست از پسش بربیاد.وقتی دیزی اون طور شد همه ی امیدشون به تو بود.نمی‌دونم کارت درست بود که فرار کردی یا نه.اصلانم به خودم حق نمی‌دم که قضاوتت کنم ولی زویی نباید کسی که همه امیدش به توعه رو نا امید کنی.مجبور شدیم ببریمشون پیش عمو کارلوس.اون بهتر....
    داغ شدن چشمام و سرم رو به صورت هم زمان حس کردم.کارلوس اخرین کسی بود که ترجیح می‌دادم اونارو بهش بسپرم. بی توجه به حرف های سوزی قفل گوشیم رو باز کردم و توی مخاطبینم دنبال شماره ای اشنا گشتم.مخاطبی که در عین خاص نبودن با فونت قرمز سیو شده بود. قمار بازی که زندگی هیچ کس براش مهم نبود و من واقعا مونده بودم که چه طور دارا امانتی دیزی رو دست اون کفتار سپرده بود.به چه خیال راحتی شبا می‌خوابید وقتی خبر نداشت که اون دوتا بچه در چه وضعیتی‌اند؟بوق چهارم خورده شد من نا امید از جواب دادن می‌خواستم قطع کنم که صدای خشک و چندش مردونه ای رو شنیدم.
    ـ Oui Viens?(بله؟بفرمایید.)
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    سلام دوستای گلم
    از همه ی اونایی که با اینکه رمانم ضعف هایی داره ولی باز با محبت تمام همراهیم می‌کنن خیلی ممنون و سپاسگزارم
    فصل امتحاناته و من تا ۲۴دیگه ان نمیشم پس تا اون روز پستی نخواهم داشت اما بعد از اون با انرژی زیاد☺ میام واسه ادامه ی رمان.یه فکرایی هم واسه تغییر پارت های اولیه رمانم دارم که خوب اونم به بعد امتحانات موکول میشه.امید وارم که بازم منو همراهی کنید❤



    [HIDE-THANKS]بیست و دوم
    نفس عمیقی کشیدم و اروم چشمام رو بستم.حتی شنیدن صداش هم حالم رو بد می‌کنه.
    ـBonjour(سلام)
    متعجب سکوت می‌کنه .از سکوتش استفاده می‌کنم و حرفام رو پشت سر هم میگم:
    ـ Je sais que la connaissance cognitive est une question d'introduction et de civilité. Je viens de t'appeler pour te dire que les cheveux des enfants sont rares, je les perds toute la journée, je sais que je peux donc être sage et faire tes mains et toi-mêm.(میدونم که شناختی پس بیخیال معرفی و احوال پرسی. فقط زنگ زدم که بهت بگم یه تار موی بچه ها کم بشه روزگارت رو به فنا میدم.میدونی که میتونم پس بهتره عاقل باشی و کار دست خودت و خودم ندی.فهمیدی؟)
    سکوت تنها پاسخ من بود.اون قدر این مرد مرموز بود که حتی حالتش رو نتونم تصور کنم.صدای قهقه‌ی مردونش که بلند شد از خشم مشتم رو گره کردم.مرتیکه ی اشغال.
    ـ Oh, chérie, chérie, tu me manques, je veux te voir plus tôt.(اوه زویی عزیزم تویی؟دلم برات تنگ شده بود.
    دوست دارم هرچه زود تر ببینمت)
    ـ Tais-toi(خفه شو)
    ـ Je suis toujours triste, alors tu ferais mieux de revenir avec un coup de foudre.(دختره ی چموش لجباز .فکر کردی غیر قانونی از کشور فرار کردی دیگه همه چی تمومه؟من هنوزم غیم توام.پس بهتره با زبون خوش برگردی)
    از خشم و عصبانیت می‌لرزیدم.سوزی لیوان ابی رو به سمتم گرفت که محکم پرتش کردم به طرف دیگه ای.صدای شکستن لیوان مثل جک بامزه ای ،صدای خنده های کریه کارلوس رو بلند تر کرد.تحملم تموم شده بود و با گفتن ''به جهنم'' تماس رو قطع کردم.چشمای سوزی از ترس درشت شده بود.درست همون حالتی که می‌دونستم دارا دوست داره.نمی‌دونم چرا ولی بی اختیار چشمای ترسیدش رو بوسیدم .
    ـ نمی‌گم تقصیر تو نبوده ولی مقصر اول خودمم نیازی نیست بترسی.
    ـ تو ...برمی گردی؟
    کلافه موهای رو صورتم رو پشت گوشم هل دادم و با پاهام روی زمین شروع به ضرب گرفتن کردم.
    ـ فعلا نمی‌تونم بهش فکر کنم.
    ـ دارا دیشب یه چیزایی می‌گفت.
    با چشمای بسته هومی زیر لب گفتم.
    ـ ما بر می‌گردیم.
    اونقدر سریع برگشتم سمتش که صدای مهره های گردنم رو شنیدم.
    ـ کی بر می‌گرده؟
    ـ من و دارا.چهرش حسابی توهم بود.اخلاقشم یه چیزی تو مایه های سگ پنی.
    از تشبیهش خندم گرفت.نفس اسوده ای کشیدم.
    ـ خداروشکر پس واسه من از این خواب ها ندیده.
    ـ زویی من دلم برات تنگ میشه.
    لبم رو گاز گرفتم که سوزان بی هوا بغلم کرد.
    ـ توام بیا.توروخدا من تنهام اونجا.
    بدون اینکه به لب بیارم تو ذهنم جوابش رو دادم" هرچقدرم ادم تنفر برانگیزی باشم به خودم اجازه نمیدم نفر سوم یه رابـ ـطه ی دونفره باشم"
    از بغـ*ـل سوزان بیرون اومدم و یه راست سمت اشپز خونه رفتم.دارا هنوز خواب بود یا اینکه اصلا خونه نبود؟صدای اهنگ که بلند شد لبخند بی جونی رو لبم نقش گرفت.خوبه که اخلاقام رو می‌شناسن.روزی که بی اهنگ اغاز کنم نتیجه‌ای یه پاچه گیری وحشتناکه.

    " غم نگاه آخرت تو لحظه ي خداحافظي،

    گريه ي بي وقفه ي من تو اون روزاي كاغذي،

    قول داده بوديم ما به هم كه تن نديم به روزگار،

    چه بي دوام بود قول ما جدا شديم آخر كار،

    تو حسرت نبودنت من با خيالتم خوشم،

    با رفتنم از اين ديار آرزوهامو ميكشم،

    كوله بارم پره حسرت،

    تو دلم يه دنيادرده،

    مثل آواره اي تنها تو خيابوني كه سرده،

    تاخيالت به سرم ميزنه گريه ام ميگيره،

    آروم آروم دل تنگم داره بي تو ميميره

    گل مغرور قشنگم

    ‏ من فراموشت نكردم

    بي تو اينجا رو نمي خوام ميرم و بر نمي گردم""[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت بیست و چهار
    نمی‌دونستم چی می‌خواد.اصلا دنبال چی اومد؟من؟اخه چه ارزشی می‌تونستم داشته باشم واسش؟عصبی راه می‌رفتم و تند تند نفس می‌کشیدم.اون حق نداره اینطور بازیم بده.من شکست نمی‌خورم.دیگه راستی راستی گریم گرفته بود.دقیقا الان شدید نیاز داشتم مامانم کنارم بود ونوازشم کنه همین.
    ـ داری از چی فرار می‌کنی؟
    وحشت زده به دارا نگاه کردم که درست پشت سرم ایستاده بود.فاصله ی خیلی کمی بینمون بود.با چهار قدم فاصله رو زیاد کردم و کلافه موهامو توی کلاه فرو کردم.
    ـ اشتباهت همینه.فکر می‌کنی من دارم فرار می‌کنم.من هیچ وقت ادم فرار کردن نبودم.
    ـ پس این افکار و ذهن اشفته برای چیه؟با این کارات می‌خوای چیو ثابت کنی؟
    ـ من حتی حوصله ی ثابت کردن چیزی رو هم ندارم.
    ـ پس حرفم درست بود.داری فرار می‌کنی.
    کنترلمو از دست دادم.دوست داشتم جیغ بلندی بزنم اما فقط هجوم خون توی سرمم رو حس کردم.
    ـ من از چیزی فرار نمی‌کنم لعنتی.من فقط دارم مقاومت می‌کنم.دارم می‌جنگم.
    ـ هه .جنگ؟وای خدا.زویا می‌فهمی چی داری میگی؟تو زندگی سراسر اسایشت رو ول کردی اومدی ایران،یه کشور غریب،و داری از جنگیدن حرف می‌زنی؟تو اون مغزت واقعا چی می‌گذره.
    ـ میشه تنهام بزاری؟
    ـ می‌دونی چیه؟دارم کم کم به این نتیجه می‌رسم که بعید نیست یک ربع دیگه بیایی و جلوم باایستی و بگی شما؟
    ـ الان وضع روحی روانیم خوب نیست.زمان می‌خوام.
    هجوم دارا به سمتم غیرقابل پیش بینی بود.یقه ی لباسمو گرفت و تغریبا داد زد:
    ـ تو یه احمقی زویا.یه احمق که حتی نمی‌دونه چی می‌خواد،نمی‌دونه واسه چی باید بره جلو.احمق ها زمان نیاز ندارن فقط یه فضا که بتونن هر گند کاری که بخوان توش انجام بدم و منم متاسفانه اون فضا رو بهت دادم.
    یقه ی لباسمو که ول کرد پرتم کرد رو زمین.این درست همون روی ترسناک دارا بود که شده بود کابوس شبام.از جا بلند و محکم ایستادم.نباید کم بیارم.
    کف دستم زخم شده بود.
    ـ اره من احمقم.می‌خوای بدونی این احمق چه افکار احمقانه ای هم داره؟
    دارا به سمتم برگشت.مشکوک به چشم هام خیره شد.
    ـ من می‌خوام ازدواج کنم.فکر نکنم شوهر ایرانی کم پیدا بشه واسم.اخه می‌دونی من هم بَر و رو دارم هم ارث زیادی دارم.ادم بودن یا نبودنش مهم نیست نر که باشه حله. محض اطلاعت بگم که من ایران موند....
    اونقدر واکنشش سریع بود که فقط معلق بودن توی هوا رو حس کنم.حتی سوزششی هم حس نمی‌کردم.وقتی افتادم روی سنگ فرش های حیاط تازه فهمیدم دارا بهم سیلی زد.بی حسی تمام تو طرف راست صورتم موج می‌زد.عربده‌ای زد که تا حالا نشنیده بودم.
    ـ ...می‌خوری .به خداوندی خدا حتی یه کلمه هم ازت بشنوم همین جا چالت می‌کنم. مادرش رو به عزاش می‌شونم اون کثافتی رو که بخواد سمتت بیاد.یکم باهات راه اومدم فک کردی خبریه؟زندت نمی‌زارم اگه بخوای بازم به اون شر و ورات فکر کنی.
    حالم بد بود.سرم داغ شده بود و مثل بید می‌لرزیدم.بالاخره اون چیزی رو که نباید نرگس می‌دید، دید.نرگس و سوزان هراسون اومده بودن تو حیاط.
    به نرگس نگاه می‌کردم که حواسم از دارا پرت شد.صداش رو از کنار گوشم شنیدم.
    ـ هرچه قدر هنرنمایی کردی بسه. دیگه باید به ساز من برقصی.به ارواح خاک زن عمو که اگه اونچه که می‌خوام نشه‌، تضمین نمی‌کنم اتیش به زندگی چند نفر می‌وفته.
    از کنارم که بلند شد نفس اسوده ای کشیدم که با جمله ی بعدیش نفس تو سینم حبس شد.
    ـ حاظر باش بعد سوزان نوبت توئه.
    منظورش چی بود؟وای خدا نکنه...نه من خودم رو می‌کشم ولی نمی‌زارم خفت دامن تک دختر نیلوفر رو بگیره.
    در کوچه با صدای وحشتناکی به هم زده شد که همگی فهمیدیم اون رفته.قیافه ی داغون نرگس گواه بدی به دلم انداخت.چادرش رو که دورش پیچیده بود سرش کرد و از کنارم رد شد.با زحمت بلند شدم.
    ـ نرگس به خدا اون چیزی که فکر می‌کنی نیست.
    ـ ولم کن زویا.
    ـ به خاک مامان نیلوم داری اشتباه فکر می‌کنی.
    ـ فکر نمی‌کردم اینقدر پست و حقیر باشی.ادم کثیفی مثل تو لایق این خفته و خاریه.
    خشم تمام بدنم رو گرفت.دیگه حتی اگه خود خدا هم می‌خواست یه قدمم بر نمی‌داشتم.من کثیفم؟من؟دلم فقط مردن می‌خواست و بس.اون چی فکر راجبم؟ اونقدر پستم که به داداشم علاقه داشته باشم؟راضی به عقد با داداشم شدم؟وای خدا که دلم وحشتناک پره از دست ادم هات.نگاهم به سوزان افتاد که با چشم های گریون بهم زل زده بود.حتی شرمم شد بهش نگاه کنم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    [HIDE-THANKS]پارت ۲۶
    مقابل آینه نشسته بودم و فقط به چشم هام خیره شده بودم.دقیقا همون حسی رو دارم که وقتی از مدرسه برگشتم و جنازه ای رو توی اتاق مادرم دیدم داشتم.خلا کامل.اونقدر بهم برخورده بود که حتی حاضر نبودم برای لحظه مقابلش بایستم و از خودم دفاع کنم.حتی نرگس هم خردم کرد.تابه حال از من چی دیده بود که این طور بی‌رحمانه حرفاش رو هم گفت.دیگه انتخابی نداشتم.اینجا جایی برای من نداشت.مردم این شهر مردمایی نیست که فکر می‌کردم.دارا باز هم موفق شده بود به خواسته‌ش برسه.و من بی اراده تر از همیشه.نگران عوض شدن دید نرگس و خانوادش نیستم، نگران اخر هفته‌ایم که دارا ازش حرف می‌زد.نگران گریه های سوزان که از اتاق بغلی اذیتم می‌کرد نیستم،نگران تهدید های دارام که می‌دونم چقدر محکم سر حرفش هست.واقعا نمی‌دونستم چیکار کنم.الان چیکار می‌تونستم بکنم؟به لیوان اب خنک بخورم و همه چیز رو فراموش کنم؟برم به گل‌های رنگی اطراف الاچیق اب بپاشم؟زیر نور خورشید بشینم و موها‌ی بلندم رو ببافم؟خدایا چقدر سخته گیر کردن توی خلائ‌ای که هرچقدر بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می‌ری و حتی اگر هم تقلا نکنی باز هم فرو می‌ری توش.توی آینه تصویر خیالی زنی رو می‌دیدم که با چشم های بارونیش بهم زل زده بود.لب هاش می‌لرزید ولی صدایی بلند نمی‌شد ازش.انگار که بغض صدساله‌ای داره که جلوی حرف زدنش رو گرفته.لبخند تلخی به انعکاس توی آینه زدم که اولین قطره ی اشک از تو چشم هاش چکید.داغ و سوزان.
    خواستم اشک رو از صورتش پاک کنم که شروع کرد به های های گریه کردن.با تمام وجود دلم می‌خواست هم‌پای اون گریه کنم ولی فقط صدای هق هقی خفه بلند شد.رگه خونی که گوشه لبم لخته شده بود بهم دهن کجی می‌کرد.چی‌فکر می‌کردم ،چی شد.صدای زنگ بلبلی در حیاط بلند شد خودم رو روی تخت رها کردم.دیگه مهم نبود پشت در کی ایستاده.من منتظر کسی نبودم و از ان مهم تر از مهمان ناخوانده هم به شدت متنفر بودم.صدای زنگ که قطع شد فهمیدم سوزان در رو باز کرده.صدای سر و صدا نتونست تمرکزم رو به هم بزنه.خیره شده بودم به قیچی دسته قرمزی که روی عسلی بود.به حالت هستریکی خندیدم.به افکار پوچی که حمله کرد به مغزم.ندایی که داد می‌زد بزار اخرین دلبستگیت هم تموم بشه.فقط به خاطر دارا موهام رو بلند کردم.روی تخت که نشستم باز مقابل آینه ایستادم.موهای خرمالوییم تا بلند تر قبل شده بود و حتم داشتم تا یکی دوماه آینده تا نزدیکی های زانوهایم هم می‌رسید.قیچی رو که توی دستم گرفتم چشم هام رو بستم.بعضی لحظات دیدن نداشت.اخرین نوازش رو روی موهام کشیدم و قیچی رو دقیقا نزدیک ریشه های مویم باز کردم.این دقیقا یه قتل بود.بار ها به مامان نیلو گفته بودم روزی که موهام رو بزنم تا شب زنده نخواهم موند.[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا