پارت نوزدهم
هفته ی بیخودی رو پشت سر گزاشتم.هفته ای سراسر کسل کننده.شک های بیخود سوزان به درخواست دارا،تعریف های اغراق امیز نرگس از امیر و رفتارش،بروشور های مزخرف زند و فرار کردن از پیاده روی های شب.خودم رو درک نمیکردم.از یه طرف میخوام با یکی صحبت کنم از یه طرف از حرف زدن با محمد فرار میکردم. با نوک کفشم به سنگ ریزه های زیر پام ضربه میزدم که یه جفت کفش کالج مردونه مقابلم ایستاد.با پا سنگ رو به عقب هل داد.نیازی به بالا بردن سر نبود از روی عطر خنکش میشد راحت فهمید کیه.
ـ اینجا چیکار میکنی؟
ـ باهات حرف داشتم.
ـ اوه با من؟باید باور کنم؟
عصبی شونه هام رو تو دستش گرفت و فشار داد.درد تو تنم پیچید ولی خم به ابرو نیاوردم.
ـ چرا در مقابل من همیشه گارد داری؟
ـ گارد؟اوه محض رضای خدا دارا من و تو بیشتر از پنج دقیقه نتونستیم حرف بزنیم تا به حال.
ـ چون تو نخواستی.
ـ بیخیال کارت رو بگو.
ـ قرار عقد رو گزاشتم برای جمعه که بهونه نداشته باشی برای نیومدن.
بی پروا به چشم های زغالیش زل زدم.سیاه سیاه.مثل یه پرده ی ضخیم که هیچ وقت راز صاحبش رو فاش نمیکنه.
ـ چی رو میخوای بهم ثابت کنی؟
ـ اهمیت داره؟ تو ناراحتی؟
ـ خل نیستم عقد تنها فامیلم رو به هم بزنم.به سوز بگو برای منم یه دست لباس بگیره.
از کنارش عبور میکردم که دستم رو گرفت.
ـ زویی حرفی داری بهم بگو. الان وقتشه شاید بعدا دیر بشه.
اروم زمزمه کردم:
ـ تو از چی میترسی دارا؟
ـ از فردایی که پشیمونی ها قبل خورشیدش طلوع کنه.
ـ من مشکلی ندارم.شاهد میخواین برای عقد؟
ـ اهوم.
ـ اها.
ـ میخوای شاهد باشی؟
ـ نه فقط میخواستم تاکید کنم که رو من حساب نکنین.
ـ من که نه ولی سوزان خیلی حساب کرده.
ـ متاسفم ولی دوس ندارم
از کنارش رد میشدم که با صداش میخکوب شدم.
ـ تا کی این بازی رو ادامه میدی؟
پوزخندی زدم و قدم قدم بهش نزدیک شدم.
ـ کدوم بازی؟اقای معتمد شما رو نمیدونم ولی سن من خیلی وقته که از بازی کردن گذشته.
ـ برگرد.
ـ وقتش نیست.به اسونی نیومدم که به اسونی هم برم.
ـ توی اپارتمانی یه واحد خریدم.فردا با سوزان میریم.
ـ خوش اومدید.
با سرعت از اونجا دور شدم.هرچه بیشتر ازش دور باشم بهتره.من قولی دادم که باید پاش وایستم. نه گریه میکنم نه اه میکشم.خربزه خوردم پای لرزش هم میشینم.تغریبا در امتداد خیابون میدویدم که گوشیم زنگ خورد.نرگس بود.
ـ بله؟
ـ زویا کجایی؟دم خونتونم
ـ نزدیکم.
ـ منتظرم ها.
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بالاتر بردم.تمام مسیر با خودم جنگیدم که به هیچی فکر نکنم.از دور نرگس رو دیدم که چادر مشکی ساداش رو محکم دورش گرفته بود و با گوشیش ور میرفت.لبخند اجباری زدم و صداش زدم.زود متوجه شد و به طرفم اومد.
ـ سلام خوشگل خانوم خوبی؟
ـ ممنون عروس خانوم مثل اینکه شما بهتری.
ـ اومدم این رو بهت بدم.
ـ چیه؟
ـ دقیق نمیدونم ولی زند داده بود به علی گفت برسونه دستت.
پاکت رو ازش گرفتم و نگاه کردم.
ـ اوم خوب چرا خودش بهم نداد؟حداقل ایمیل میفرستاد واسم.
ـ زند یه مدت باید میرفت دبی.
ـ اوهوم.مرسی بیا داخل.
ـ نه دیگه با امیر میریم بیرون.
ـ نه بابا راه افتادی ها.
ـ اییش.کاری نداری؟
ـ نه برو خوش باش.
ـ فعلا بای.
نرگس لبش رو نزدیک اورد و خیلی نرم لپم رو بوسید.مور مور شدنم رو به وضوح حس کردم.همیشه از اینه کسی بوسم کنه قلقلکم میاومد.سریع از نرگس جدا شدم و داخل رفتم. کتم رو از تنم جدا کردم و روی میز گوشه ی حیاط انداختم.هیچ کس خونه نبود.نگاهی به باغ انداختم. خیلی وقت بود که کسی دستی روش نکشیده بود.پاچه ی شلوارم رو تا زانو بالا تا کردم وشال روی سرم رو با کلاه حصیری روی شاخه ی درخت عوض کردم.تاپ تنم رو با یه بلیز استین حلقه ای گشاد مشکی عوض کردم.از عمو یاد گرفته بودم که چه طور درخت هارو حرس کنم و مرتبشون کنم.با قیچی مخصوص شاخه های اضافه و کم برگ رو اول جدا کردم.تغریبا دوساعت و نیم طول کشید تا کاملا درخت ها رو مرتب کنم.بوته ی گل کاغذی درست زیر پرچین نارنجی رنگی کنار الاچیق کاشته شده بود که از انواع گل کاغذی بهش پیوند داده شده بود.خیلی زیبا به بوته ی گل نارنجی،زرد سفید و ابی.اکثر درخت ها هم پیوندی بودن.توی یه درخت چند نوع شاخه ی متفاوت دیده میشد.دسته ای کاکتوس های اطراف باغچه ی کنار ورودی حیاط رو به الاچیق بردم و دور تا دور الاچیق گذاشتم.گل های حسن یوسف که شاخه هاش دیوار کوچه رو هم پوشونده بود رو از دیوار جدا کردم و روی دیواره ی الاچیق وصل کردم و سقفس رو پوشوندم.الاچیق لاکچری شد.باغ هم نسبتا مرتب شده بود.شاخه های بالاتر که دستم نمیرسید رو همون طور رها کردم.ساعت هفت بود هوا تاریک شده بود.به خاطر زمستون خورشید زود غروب میکرد.با اکراه وارد خونه شدم و قهوه جوش رو رو شعله گذاشتم. خوف عجیبی به دلم افتاده بود که استحکام همیشگیم رو ازم گرفته بود.از تنهایی متنفرم اما هیچ کسی رو نداشتم که پیشم باشه. برای فرار از این ترس مسخره رفتن حموم رو انتخاب کردم. دوش طولانی گرفتم و با حوله ی حموم اومدم بیرون.چراغ های خونه همه روشن بود. فقط صدای تیک تیک ساعت شنیده میشد.موهام رو همون طور خیس رها کردم و تند تند یه لباس گرم پوشیدم.چراغ گوشیم خبر از پیام جدید میداد.صفحه رو که باز کردم اسم سوزان رو دیدم.خلاصه نوشته بود''شب نمیاییم'' .به جهنمی زیر لب گفتم و گوشی رو رو تخت پرت کردم. گرمکن ورزشیم رو پوشیدم و به طرف حیاط رفتم. دو دل بودم که برم بیررن یا نه.بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با هدفونم از خونه زدم بیرون. اهنگ رو پلی کردم و مشغول دویدن شدم.نزدیک چراغ های ورودی پارک مردی ایستاده بود که انگار منتظر کسی بود.نزدیک تر که رفتم متوجه شدم محمده.
ـ سلام اقا محمد.
ابرو هاش بالا پرید و نزدیک تر اومد..
انگار میخواست مطمئن بشه که خودمم.
ـ سلام زویا خانوم.چند وقتی بود اصلا رویت نمیشدین.
شونه ای بالا انداختم :
ـ سرم شلوغ بوده حتما.
ـ بله صحیح اما فکر میکردم ادمی نباشید که دویدن شبانهتون رو رها کنید.
ـ شما درست میگید .شب ها توی حیاط میدویدم.
ـ میتونم امیدوار باشم که امشب بحث نیمه کاره ی اون شب رو ادامه بدیم؟
نفس عمیقی کشیدم و با تکون دادن سرم به بالا و پایین موافقتم روواعلام کردم. شروع به قدم زدن کرد.همراهش منم قدم بر میداشتم .
ـ شما قرار بود یه چیزایی رو بهم بگید درسته؟
پوزخندی به حرفش زدم.
ـ شما هم قرار بود بهم ثابت کنید که میتونم بهتون اعتماد کنم.
ـ ازم فرار میکردید .
ـ نه اشتباه برداشت نکنید من فرصت میخواستم.
ـ برای گفتن حرفاتون؟
ـ نه برای کنار هم گزاشتن تیکه های زندگیم.
ـ نتیجه ای هم داشت؟
ـ اگه نداشت اینجا نبودم.
ـ چه عالی.
هفته ی بیخودی رو پشت سر گزاشتم.هفته ای سراسر کسل کننده.شک های بیخود سوزان به درخواست دارا،تعریف های اغراق امیز نرگس از امیر و رفتارش،بروشور های مزخرف زند و فرار کردن از پیاده روی های شب.خودم رو درک نمیکردم.از یه طرف میخوام با یکی صحبت کنم از یه طرف از حرف زدن با محمد فرار میکردم. با نوک کفشم به سنگ ریزه های زیر پام ضربه میزدم که یه جفت کفش کالج مردونه مقابلم ایستاد.با پا سنگ رو به عقب هل داد.نیازی به بالا بردن سر نبود از روی عطر خنکش میشد راحت فهمید کیه.
ـ اینجا چیکار میکنی؟
ـ باهات حرف داشتم.
ـ اوه با من؟باید باور کنم؟
عصبی شونه هام رو تو دستش گرفت و فشار داد.درد تو تنم پیچید ولی خم به ابرو نیاوردم.
ـ چرا در مقابل من همیشه گارد داری؟
ـ گارد؟اوه محض رضای خدا دارا من و تو بیشتر از پنج دقیقه نتونستیم حرف بزنیم تا به حال.
ـ چون تو نخواستی.
ـ بیخیال کارت رو بگو.
ـ قرار عقد رو گزاشتم برای جمعه که بهونه نداشته باشی برای نیومدن.
بی پروا به چشم های زغالیش زل زدم.سیاه سیاه.مثل یه پرده ی ضخیم که هیچ وقت راز صاحبش رو فاش نمیکنه.
ـ چی رو میخوای بهم ثابت کنی؟
ـ اهمیت داره؟ تو ناراحتی؟
ـ خل نیستم عقد تنها فامیلم رو به هم بزنم.به سوز بگو برای منم یه دست لباس بگیره.
از کنارش عبور میکردم که دستم رو گرفت.
ـ زویی حرفی داری بهم بگو. الان وقتشه شاید بعدا دیر بشه.
اروم زمزمه کردم:
ـ تو از چی میترسی دارا؟
ـ از فردایی که پشیمونی ها قبل خورشیدش طلوع کنه.
ـ من مشکلی ندارم.شاهد میخواین برای عقد؟
ـ اهوم.
ـ اها.
ـ میخوای شاهد باشی؟
ـ نه فقط میخواستم تاکید کنم که رو من حساب نکنین.
ـ من که نه ولی سوزان خیلی حساب کرده.
ـ متاسفم ولی دوس ندارم
از کنارش رد میشدم که با صداش میخکوب شدم.
ـ تا کی این بازی رو ادامه میدی؟
پوزخندی زدم و قدم قدم بهش نزدیک شدم.
ـ کدوم بازی؟اقای معتمد شما رو نمیدونم ولی سن من خیلی وقته که از بازی کردن گذشته.
ـ برگرد.
ـ وقتش نیست.به اسونی نیومدم که به اسونی هم برم.
ـ توی اپارتمانی یه واحد خریدم.فردا با سوزان میریم.
ـ خوش اومدید.
با سرعت از اونجا دور شدم.هرچه بیشتر ازش دور باشم بهتره.من قولی دادم که باید پاش وایستم. نه گریه میکنم نه اه میکشم.خربزه خوردم پای لرزش هم میشینم.تغریبا در امتداد خیابون میدویدم که گوشیم زنگ خورد.نرگس بود.
ـ بله؟
ـ زویا کجایی؟دم خونتونم
ـ نزدیکم.
ـ منتظرم ها.
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بالاتر بردم.تمام مسیر با خودم جنگیدم که به هیچی فکر نکنم.از دور نرگس رو دیدم که چادر مشکی ساداش رو محکم دورش گرفته بود و با گوشیش ور میرفت.لبخند اجباری زدم و صداش زدم.زود متوجه شد و به طرفم اومد.
ـ سلام خوشگل خانوم خوبی؟
ـ ممنون عروس خانوم مثل اینکه شما بهتری.
ـ اومدم این رو بهت بدم.
ـ چیه؟
ـ دقیق نمیدونم ولی زند داده بود به علی گفت برسونه دستت.
پاکت رو ازش گرفتم و نگاه کردم.
ـ اوم خوب چرا خودش بهم نداد؟حداقل ایمیل میفرستاد واسم.
ـ زند یه مدت باید میرفت دبی.
ـ اوهوم.مرسی بیا داخل.
ـ نه دیگه با امیر میریم بیرون.
ـ نه بابا راه افتادی ها.
ـ اییش.کاری نداری؟
ـ نه برو خوش باش.
ـ فعلا بای.
نرگس لبش رو نزدیک اورد و خیلی نرم لپم رو بوسید.مور مور شدنم رو به وضوح حس کردم.همیشه از اینه کسی بوسم کنه قلقلکم میاومد.سریع از نرگس جدا شدم و داخل رفتم. کتم رو از تنم جدا کردم و روی میز گوشه ی حیاط انداختم.هیچ کس خونه نبود.نگاهی به باغ انداختم. خیلی وقت بود که کسی دستی روش نکشیده بود.پاچه ی شلوارم رو تا زانو بالا تا کردم وشال روی سرم رو با کلاه حصیری روی شاخه ی درخت عوض کردم.تاپ تنم رو با یه بلیز استین حلقه ای گشاد مشکی عوض کردم.از عمو یاد گرفته بودم که چه طور درخت هارو حرس کنم و مرتبشون کنم.با قیچی مخصوص شاخه های اضافه و کم برگ رو اول جدا کردم.تغریبا دوساعت و نیم طول کشید تا کاملا درخت ها رو مرتب کنم.بوته ی گل کاغذی درست زیر پرچین نارنجی رنگی کنار الاچیق کاشته شده بود که از انواع گل کاغذی بهش پیوند داده شده بود.خیلی زیبا به بوته ی گل نارنجی،زرد سفید و ابی.اکثر درخت ها هم پیوندی بودن.توی یه درخت چند نوع شاخه ی متفاوت دیده میشد.دسته ای کاکتوس های اطراف باغچه ی کنار ورودی حیاط رو به الاچیق بردم و دور تا دور الاچیق گذاشتم.گل های حسن یوسف که شاخه هاش دیوار کوچه رو هم پوشونده بود رو از دیوار جدا کردم و روی دیواره ی الاچیق وصل کردم و سقفس رو پوشوندم.الاچیق لاکچری شد.باغ هم نسبتا مرتب شده بود.شاخه های بالاتر که دستم نمیرسید رو همون طور رها کردم.ساعت هفت بود هوا تاریک شده بود.به خاطر زمستون خورشید زود غروب میکرد.با اکراه وارد خونه شدم و قهوه جوش رو رو شعله گذاشتم. خوف عجیبی به دلم افتاده بود که استحکام همیشگیم رو ازم گرفته بود.از تنهایی متنفرم اما هیچ کسی رو نداشتم که پیشم باشه. برای فرار از این ترس مسخره رفتن حموم رو انتخاب کردم. دوش طولانی گرفتم و با حوله ی حموم اومدم بیرون.چراغ های خونه همه روشن بود. فقط صدای تیک تیک ساعت شنیده میشد.موهام رو همون طور خیس رها کردم و تند تند یه لباس گرم پوشیدم.چراغ گوشیم خبر از پیام جدید میداد.صفحه رو که باز کردم اسم سوزان رو دیدم.خلاصه نوشته بود''شب نمیاییم'' .به جهنمی زیر لب گفتم و گوشی رو رو تخت پرت کردم. گرمکن ورزشیم رو پوشیدم و به طرف حیاط رفتم. دو دل بودم که برم بیررن یا نه.بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با هدفونم از خونه زدم بیرون. اهنگ رو پلی کردم و مشغول دویدن شدم.نزدیک چراغ های ورودی پارک مردی ایستاده بود که انگار منتظر کسی بود.نزدیک تر که رفتم متوجه شدم محمده.
ـ سلام اقا محمد.
ابرو هاش بالا پرید و نزدیک تر اومد..
انگار میخواست مطمئن بشه که خودمم.
ـ سلام زویا خانوم.چند وقتی بود اصلا رویت نمیشدین.
شونه ای بالا انداختم :
ـ سرم شلوغ بوده حتما.
ـ بله صحیح اما فکر میکردم ادمی نباشید که دویدن شبانهتون رو رها کنید.
ـ شما درست میگید .شب ها توی حیاط میدویدم.
ـ میتونم امیدوار باشم که امشب بحث نیمه کاره ی اون شب رو ادامه بدیم؟
نفس عمیقی کشیدم و با تکون دادن سرم به بالا و پایین موافقتم روواعلام کردم. شروع به قدم زدن کرد.همراهش منم قدم بر میداشتم .
ـ شما قرار بود یه چیزایی رو بهم بگید درسته؟
پوزخندی به حرفش زدم.
ـ شما هم قرار بود بهم ثابت کنید که میتونم بهتون اعتماد کنم.
ـ ازم فرار میکردید .
ـ نه اشتباه برداشت نکنید من فرصت میخواستم.
ـ برای گفتن حرفاتون؟
ـ نه برای کنار هم گزاشتن تیکه های زندگیم.
ـ نتیجه ای هم داشت؟
ـ اگه نداشت اینجا نبودم.
ـ چه عالی.