رمان فرجام | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
پارت چهل و نه

بلند شدم و از آپارتمان بیرون زدم.
سعی کردم با یک نفس عمیق هوای بیرون را ببلعم اما بازهم احساس خفقان می‌کردم.
موبایلم دوباره به صدا درآمد و نام سمانه روی اسکرین نمایان شد.
انگشتم را به زور روی دکمه سبز گذاشتم و آن را به دکمه‌ی قرمز رساندم و تماس را برقرار کردم.
- الو.
صدای مهیج و خوشحالش در گوشم پیچید.
- یاسین بالاخره طلاق گرفتم.
و خنده‌ی بلندی از پشت تلفن سر داد.
میان کوچه ایستاده بودم و فقط به حرف‌هایش گوش می‌دادم.
سرم را بالا آوردم و به پنجره‌ی طبقه سوم خیره شدم.
پرده‌ای بالا رفته و زنی که پسر بیمارش را به آغـ*ـوش داشت، نظاره‌گر رفتار سردرگم من بود.
پاسخی به حرف‌های سمانه نداشتم اما او همچنان ادامه داد:
- از اونجایی که خیلی وقت بود درخواست داده بودم و دادگاه منتظر به دنیا اومدن بچه بود، خیلی زود موافقت شد. اما خب در هر حال بخاطر بهمن این اتفاق افتاد، چون حق با اون بود.
پرده افتاد و نوشین از نظرم گم شد.
بی‌توجه به حرف‌های سمانه به میانه‌ی حرفش دویدم و گفتم:
- امروز عصر می‌بینمت.
و با یک " خداحافظ" سریعا موبایل را قطع کردم.
آخرین نگاهم را به ساختمان پنج‌ طبقه‌ای که تا چندین ماه پیش خانه‌ام بود انداختم و عقب گرد کردم تا بروم.
اما صدای نوشین که با گریه از نگهبان ساختمان می‌خواست تا برایش آژانس زنگ بزند، مرا به برگشتن فراخواند.
اضطراب در وجودم پیچید و نگرانی در آنی به سراغم آمد.
با زانوهایی لرزان جلو رفتم‌.
نوشین را دیدم که با وضعیتی آشفته و صورتی سرخ شده از اشک، ایلیا را به آغـ*ـوش داشت و بی‌طاقت در طول پارکینگ می‌دوید.
جلو رفتم و ایلیا را از آغوشش بیرون کشیدم.
همانطور که به سمت در خروجی می‌رفتم‌ تا سوار ماشین شوم، پرسیدم:
- چی شده نوشین؟
بی‌معطلی سوار ماشین شد و ایلیا را از آغوشم پس گرفت.
پیان هق‌هق‌هایش فریاد کشید:
- یاسین تروخدا راه بیوفت! بچم از بین رفت.
استارت زدم و با آخرین سرعت راه افتادم.
یک درمانگاه نزدیک خانه‌مان قرار داشت. به سختی خودم را از میان ترافیک‌ بیرون کشیدم‌ و به درمانگاه رساندم.
ماشین را مقابل درمانگاه، بدون پارک کردن رها ساختم و به دنبال نوشین، داخل درمانگاه رفتم.
پرستاری ریز جسه، سریعا جلو آمد و ایلیا را از نوشین گرفت.
وارد اتاقی شد که به وسیله‌ی پرده‌ای ضمخت از اتاق کنار‌ی‌اش جدا شده بود و پرده‌ی نازکی که حکم در را داشت، کشید.
من و نوشین بی‌قرار پشت در ایستادیم.
آرام کردن نوشین از توانایی‌ من خارج بود.
بی‌تابی می‌کرد و با صدای هق‌هق‌‌اش در راهروی کوچک اورژانس پیچیده بود.
جلوتر رفتم و بازوهایش را گرفته و روی صندلی نشاندمش.
- آروم باش نوشین.
تیز نگاهم کرد و بی‌مهابا ترجیح داد عصبانیت و غصه‌اش را سر من خالی کند.
صدایش بالا رفت.
- چی می‌خوایی؟ چی میگی تو؟ چجوری آروم باشم؟
ضربه‌ی محکمی با کف دستش به قفسه سـ*ـینه‌ام وارد کرد.
- برو. برای چی اینجا وایستادی؟ هرچی می‌کشم از دست توئه‌.
شدت اشک‌هایش بیشتر شد:
- دیگه می‌خوایی کدوم بدبختی منو ببینی؟ اصلا برای چی موندی؟
نفس عمیقی کشیدم و پلک‌هایم را روی هم فشردم.
نه تنها عصبانی نبودم، بلکه کاما حق را به او می‌دادم.
کلماتش چون چسپی الصاق شده بر دهانم، مرا وادار به سکوت می‌ساختند.
اون حق داشت!
او مادر یک فرزند مریض بود که باهر بار شدن بیماری فرزندش ناامید می‌شد.
اگر امروز من آنجا نبودم، اگر امروز ماشین پدرم را قرض نمی‌گرفتم و اگر کمی زودتر برای دیدن سمانه تلاش می‌کردم، حال وضعیت ایلیا غیر قابل پیش بینی بود.
 
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پارت پنجاه

    او حق داشت. نمی‌توانست تحمل کند تنها فرزندش همانند شمع مقابلش آب می‌شود.
    او حق داشت چون من نمی‌خواهم دیگر از دستش عصبانی باشم.
    نمی‌خواهم مقابلش بی‌ایستم. می‌خواهم کنارش باشم.
    دکتر قدبلندی از اتاق بیرون آمد و پشت سرش هم پرستار خارج شد.
    باعجله جلو رفتم و پرسیدم:
    - حالش چطوره خانم دکتر؟
    دستانش را در جیب روپوشش فرو برد و پرسید:
    - پدر و مادرش هستید؟
    صدای لرزان نوشین که پشت سرم ایستاده بود، به گوش رسید:
    - بله خانم دکتر.
    دکتر با نگاهی مختصر نوشین آشفته را از نظر گذراند:
    - حالش خوبه. خداروشکر که زود رسید وگرنه معلوم نبود بعدش چی می‌شد.
    بهتره زیاد تو فضاهای بسته نباشه. اما توصیه هم نمی‌کنم بیرون ببریدش. بهترین کاری که میتونید براش انجام بدید بردنش به یه شهر با هوای تمیزتره.
    سپس با یک " موفق باشید" همانند پایان برگه‌های امتحان، ما را تنها گذاشت.
    پرده را کنار زدم و پس از هدایت کردن نوشین به داخل اتاقک، وارد شدم.
    ایلیا‌ی کوچک، چشمانش را روی هم گذاشته بود و با تقلا، نفس‌ می‌کشید و به سختی دستگاه کوچک اکسیژن را روی بینی گوشتی‌ و کوچکش تحمل می‌کرد.
    نوشین روی صندلی کنار تخت نشست و بـ..وسـ..ـه‌ای نرم بر روی دستانِ ایلیا کاشت.
    باید نزدیک می‌رفتم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذاشتم.
    باید او را دلداری می‌دادم و با حضورم، حس خوب حمایت را به او منتقل می‌کردم.
    در آن زمان باید قاب سه نفره‌ی خانواده را تکمیل می‌کردم.
    اما من در ماه‌های پیشین، آن قاب را برهم زده، و حس حمایت را از آن‌ها گرفته بودم.
    موبایلم در جیبم لرزید و حواسم را پی خود کشاند.
    سریعا از اتاق خارج شدم، اما متوجه نگاه زیر چشمی نوشین شدم.
    موبایل را از جیبم خارج کردم و چشمانم بار دیگر نام "سمانه" را شکار کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و بازدمم را کلافه بیرون دادم.
    حوصله نداشتم.
    هیچ‌چیز در آن لحظه برایم مهم‌تر از ایلیا نبود.
    تماس را قطع کردم و با بالاترین سرعت برایش تایپ کردم:
    - نمی‌تونم صحبت کنم.
    هنوز یک دقیقه از زمان ارسال پیام نگذشته بود که پیام جدیدی ارسال کرد:
    - کجایی که نمی‌تونی حرف بزنی؟
    نگاه سرسری از گوشه‌ی پرده به داخل اتاق انداختم و وقتی مطمئن شدم نوشین حواسش به من نیست، از سالن بیمارستان خارج شدم.
    همانطور که مشغول قدم زدن در محوطه بودم، زنگ زدم و او هم به سه نکشیده جواب داد:
    - معلومه کجایی تو یاسین؟ مردم از نگرانی!
    نگران بود؟ یا شک کرده بود؟ شاید هم حسی داشت مملو از هر دو.
    نگران بود و شک کرده بود تا مبادا من با نوشین باشم. نگران بود و می‌ترسید تا زندگی جدیدش آوار نشود.
    دستم را درون جیب شلوار جینم فرو بردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
    - کاری داشتی؟
    سکوت برای دقایقی حکم فرما شد. به جز صدای نفس‌های عمیقش که سعی داشتند بغضش را خنثی کنند، دیگر صدایی به گوش نمی‌رسید.
    پشیمان از لحن بدم، زمزمه کردم:
    - ببخشید عزیزم. من واقعا حالم خوب نیست.
    چیزی نپرسید و برای توجیح رفتار خودم شروع کردم به توضیح دادن:
    - صبح رفته بودم ایلیا رو ببینم. همون موقعی که تو زنگ زدی از خونه زدم بیرون ولی نمی‌دونم چی شد حالش بد شد. آوردیمش بیمارستان. تو خودت از شرایط بد ایلیا باخبری. امیدوارم حال منو درک کنی.
    صدایی جز یک " باشه‌"ی ضعیف از پشت تلفن شنیده نشد.
    پس از آن بوق مشغولی که در گوشم پیچید.
    تماس را قطع ‌کردم و موبایل را در جیبم گذاشتم. سمانه جوابم را نداد. می‌دانستم در آن لحظه به چه چیزی فکر می‌کند. خوب می‌دانستم!
    او فقط به بهمن فکر می‌کرد که هرگز اینگونه با او صحبت نکرده.
    این را دو الی سه بار از خودش شنیدم.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پارت پنجاه و یک

    نفس عمیقی کشیدم و بدون فکر کردن از بیمارستان بیرون زدم.
    سوار ماشین شدم و استارت زدم، همین که پایم را روی پدال فشردم موبایلم از دستم افتاد.
    خواستم بیخیالش شوم اما با بلند شدن صدای زنگش، مجبور شدم خم شوم تا بگیرمش.
    غافل از سرعت زیادم، هنوز دستم به موبایلم نرسیده بود که درد شدیدی در سرم پیچید و صدای بلندی گوشم را خراشید.
    چشمانم سیاهی رفت و مایع گرم و سرخ رنگی روی صورتم جریان پیدا کرد.
    و تنها نفسی که باعث پیچیدن درد بدی در قفسه سـ*ـینه‌ام شد.
    *******
    زمان حال

    بهمن
    در را باز کردم و سوفیا را راهی کردم تا سوار ماشین شود.
    آخرین نگاهم را در سرتاسر خانه انداختم.
    نفس عمیقی کشیدم تا برای آخرین‌بار، عطر آشنای سمانه را در مشامم حفظ کنم.
    صدای خنده‌هایش، بوی رز، آهنگهای پاپ و...!
    گویی خانه چون نواری بر روی پرده، همه چیز را تداعی می‌کرد.
    سمانه رفته بود، ازدواج کرده بود!
    با کسی که نه من بودم و نه یاسین!
    نه دوستش داشت و نه می‌خواست کنارش بماند.
    اما مجبور بود! چون خودش پشت پا به یک عشق کلان زده بود. در انتها پشت پا به عشق قلبی‌اش خورده بود.
    بغض کهن و ریشه کرده در گلویم را، همانند تمام این سال‌ها پس زدم و در را بستم.
    هنوز کلید نچرخانده بودم که صدای آشنای همسایه‌ی روبه‌رو در گوشم پیچید.
    - دارین میرین مسافرت؟
    کلید چرخاندم و نگاهم را از در به مانتوی نیلی‌اش دوختم.
    - بله.
    با لحن ملایمی زمزمه کرد:
    - امیدوارم خوش بگذره.
    زیر لب آرام زمزمه کردم " ممنون " واو درباره سررشته کلام را در دست گرفت:
    - می‌دونم یاسین مخرب اصلی زندگیتون بود. می‌دونم چقدر دل پری ازش دارین و هنوز هم طی این سالا فراموش نکردین.
    اما من ازتون فقط یه چیز میخوام. ببخشیدش! یاسین عوض شده، خیلی، انگار یه آدم دیگه‌ست. چندباری خواست باهاتون حرف بزنه ولی نشد.
    بعد از اون تصادف انگار سرش خورده به سنگ. خودتونم دیدین، یهو از سمانه دست کشید و تصمیم گرفت بخاطر شرایط ایلیا کنار ما بمونه! خواستم دوباره ازدواج کنیم ولی من قبول نکردم و ...
    دستم روی دستگیره‌ی در مانده بود اما فکرم پی اینکه یک زن عاشق چگونه است؟!
    حتما دست کمی از نوشین نخواهد داشت.
    او با تمام بدیهایی که از یاسین دیده، با اینکه برای بار دوم حاضر نشد با او زندگی کند، با اینکه می‌خواهد فراموشش کند، اما هنوز هم برای او‌طلب بخشش می‌کرد.
    صدایش دوباره حواسم را پی خود کشاند.
    - بگذریم. حال سوفیا چطوره؟
    لبخندی زدم:
    - اونم خوبه. داره به نبود مادرش باز عادت می‌کنه.
    او هم لبخند تلخی زد:
    - و ایلیای من به نبود پدر!
    نفس عمیقی کشید:
    - اون دو نفر میخواستن برای خودشون زندگی بسازن. وای خبر نداشتن بنیان زندگیشون سسته! فقط دو تا بچه‌ی بی‌گـ ـناه رو...
    حرفش را ادامه نداد و به آهی اکتفا کرد.
    با صدایی آرام حرفش را ادامه دادم:
    - و تا قلب رو!
    سرم را پایین انداختم و او با صدایی آغشته به بغض نالید:
    - مزاحمتون نمیشم، سفر بخیر.
    - مراحمید. خدانگهدار.
    عقب گرد کردم تا از پله‌ها پایین بیایم که صدایش از پشتم به گوش رسید:
    - امیدوارم ببینیدش!
    اشک در آنی از لحظه به چشمانم هجوم آورد.
    به سمتش برگشتم و زهرخندی زدم:
    - تهران واسه یهویی دیدنش، زیادی بزرگه.
    چیزی نگفت. لبخند تلخی به نشانه‌ی خداحافظی زد و وارد خانه شد.
    از پله‌ها پایین رفتم و خودم را به سوفیا که کنار در پارکینگ منتظر بود رساندم.
    لبخندی به سمتش روانه کردم و از خلوت بودن پارکینگ استفاده کردم و لی‌لی کنان به سمت ماشین راه افتادیم.
    راه افتادیم برای یک زندگی ابدی!
    برای یک زندگی همیشگی در درگهان.

    پایان*
    پ.ن. ممنون از همراهان همیشگی!
    از حمایت کنندگان درگهان یا همین فرجام!
    مرسی که کنارم بودید.
    به خدا میسپارمتون.

    تاریخ: 1400/01/02
    ساعت: 01:01
    حسنا ولیزاده
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا