- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
گویا حکم طلاق به این زودیها صادر نمیشد. سمانه باردار بود و باید تا بهدنیاآمدن بچه منتظر میماندیم. برای طلاق عجله داشتیم، مخصوصاً من. دیگر تمنایی برای بودن کنار کسی که مرا نمیخواست، نداشتم. وقتی از دادگاه بیرون آمدیم، با سرعت از کنارم گذشت و به آنطرف خیابان رفت و سوار ماشین غریبهای شد که چند روز پیش دیده بودمش. از بچههای ارکسترش شنیدم خودش هم بهتازگی طلاق گرفته بود و حضانت تنها بچهاش را هم به مادرش داده بود. میگفتند همسرش عاشقانه او را دوست داشته و برای صورت نگرفتن این طلاق تلاش زیادی کرده؛ اما انگار او عاشق شخص دیگری شده، عاشق زن من. زن من هم از گفتههایش پیدا بود. از من خسته شده بود و دلش برای شخص دیگری میرفت. قلبش برای او میتپید و هوای من از سرش پریده بود. انگار عطر بودم. زمانی که خواست باشم، زمانی هم که نخواست برود با هرکه دلش میخواست. دست به دست همدیگر داده بودند تا مخرب دو زندگی و سازندهی یک زندگی جدید باشند. اصلاً از کجا معلوم؟ شاید همان زندگی هم پوچ و توخالی باشد. با آدمهایی که تعهد به شریک زندگیشان را بلد نیستند، مگر میشود وارد رابـ ـطهی جدید شد و زندگی ساخت؟ پایه و اساس آن زندگی دیگر چیزی جز شک نخواهد بود!
دستی روی بازویم نشست و مرا از فکر بیرون آورد.
- بریم بهمنجان.
نگاهم را از جای خالی ماشین گرفتم و بهسمت صدا برگشتم. لبخندی پریشان به صورت اندوهگین مادرم زدم و همراهش راهی شدم. سوار ماشین شدیم و این بار هم مسیر در سکوت طی شد. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه مادرم. انگار او هم شاهد آن صحنه بوده.
سرم را به بالشتک صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم بهوسیلهی آن، بغض دوباره جانگرفتهام را در نطفه خفه کنم. خفه کنم تا باز نتواند راهش را در شریان چشمان و در انتها روی گونهام پیدا کند. شیشه را پایین کشیدم و گوش به آهنگ قدیمی مادرم که از اسپیکر ماشین پخش میشد، سپردم. درد بدی را در سرم احساس میکردم و تمام بدنم کوفته بود.
مادرم ماشین را مقابل ساختمانی که بالایش با خطی بزرگ «بانک» نوشته شده بود، نگه داشت و همانطور که کمربندش را باز میکرد گفت:
- بهمنجان مادر، من یه سر میرم بانک. یه کار کوچیک دارم. سریع میام.
روسری ارغوانیرنگش را در آینه مرتب کرد و لبخندی بهسمتم نشانه رفت. از ماشین پیاده شد و همانطور که بهسمت بانک میرفت، قدمهایش را دنبال کردم. وارد بانک شد و من شُکر عمیق و از ته دلی کشیدم برای بودنش، برای محبتهایش و برای اینکه هر لحظه فرصت شنیدن صدای مهربانش را دارم.
در حالوهوای خودم بودم که موبایلم در جیبم لرزید و حواسم را از سمت سمانه پرت کرد. بهسختی از جیبم خارجش کردم و اسم فواد را روی اسکرین موبایل دیدم. برایم نوشته بود:
«سلام بهمن. حالت چطوره؟»
لبخندی زدم. فواد همیشه جدی و نگران! از هیچ قضیهای خبر نداشت. حتی یک بار هم نمیپرسید چرا از خانهات رفتهای؟ فقط سعی میکرد حالم را بپرسد. برایم پیام صبح بهخیر و انگیزشی بفرستد. گاهی هم از نرفتنهایم به کارخانه گله میکرد و از دلتنگیهای خودش میگفت. از پشت تلفن هم میتوانستم چشمان خنثی و مژههای افتادهاش را تصور کنم، در حالی که با جدیت به اسکرین موبایل خیره شده و منتظر جواب است.
سریع برایش نوشتم:
«سلام آقا فواد گل! خوبم، تو چطوری؟ ما رو نمیبینی خوشی؟»
یک بار دیگر پیام ارسالشدهی خودم را خواندم. چقدر حالم در پیام خوب بود. درست مثل استوریهای سمانه! اما او حال خوبش واقعی بود و من فقط برای اینکه اطرافیانم را ناراحت نکنم، سعی میکردم شاد باشم و لبخند بزنم.
صدای موبایلم همانند تلنگری دوباره مرا به خودم آورد.
«ما هم خوب! جای خالیت توی کارخونه اذیت میکنه آقای حسابدار! دیگه کسی نیست براش چای بیارم.»
تک خندی زدم و برایش نوشتم:
«انشالله دوباره بهزودی برمیگردم. لیوانهای تکی چای رو دوباره دو تایی کن.»
دستی روی بازویم نشست و مرا از فکر بیرون آورد.
- بریم بهمنجان.
نگاهم را از جای خالی ماشین گرفتم و بهسمت صدا برگشتم. لبخندی پریشان به صورت اندوهگین مادرم زدم و همراهش راهی شدم. سوار ماشین شدیم و این بار هم مسیر در سکوت طی شد. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه مادرم. انگار او هم شاهد آن صحنه بوده.
سرم را به بالشتک صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم بهوسیلهی آن، بغض دوباره جانگرفتهام را در نطفه خفه کنم. خفه کنم تا باز نتواند راهش را در شریان چشمان و در انتها روی گونهام پیدا کند. شیشه را پایین کشیدم و گوش به آهنگ قدیمی مادرم که از اسپیکر ماشین پخش میشد، سپردم. درد بدی را در سرم احساس میکردم و تمام بدنم کوفته بود.
مادرم ماشین را مقابل ساختمانی که بالایش با خطی بزرگ «بانک» نوشته شده بود، نگه داشت و همانطور که کمربندش را باز میکرد گفت:
- بهمنجان مادر، من یه سر میرم بانک. یه کار کوچیک دارم. سریع میام.
روسری ارغوانیرنگش را در آینه مرتب کرد و لبخندی بهسمتم نشانه رفت. از ماشین پیاده شد و همانطور که بهسمت بانک میرفت، قدمهایش را دنبال کردم. وارد بانک شد و من شُکر عمیق و از ته دلی کشیدم برای بودنش، برای محبتهایش و برای اینکه هر لحظه فرصت شنیدن صدای مهربانش را دارم.
در حالوهوای خودم بودم که موبایلم در جیبم لرزید و حواسم را از سمت سمانه پرت کرد. بهسختی از جیبم خارجش کردم و اسم فواد را روی اسکرین موبایل دیدم. برایم نوشته بود:
«سلام بهمن. حالت چطوره؟»
لبخندی زدم. فواد همیشه جدی و نگران! از هیچ قضیهای خبر نداشت. حتی یک بار هم نمیپرسید چرا از خانهات رفتهای؟ فقط سعی میکرد حالم را بپرسد. برایم پیام صبح بهخیر و انگیزشی بفرستد. گاهی هم از نرفتنهایم به کارخانه گله میکرد و از دلتنگیهای خودش میگفت. از پشت تلفن هم میتوانستم چشمان خنثی و مژههای افتادهاش را تصور کنم، در حالی که با جدیت به اسکرین موبایل خیره شده و منتظر جواب است.
سریع برایش نوشتم:
«سلام آقا فواد گل! خوبم، تو چطوری؟ ما رو نمیبینی خوشی؟»
یک بار دیگر پیام ارسالشدهی خودم را خواندم. چقدر حالم در پیام خوب بود. درست مثل استوریهای سمانه! اما او حال خوبش واقعی بود و من فقط برای اینکه اطرافیانم را ناراحت نکنم، سعی میکردم شاد باشم و لبخند بزنم.
صدای موبایلم همانند تلنگری دوباره مرا به خودم آورد.
«ما هم خوب! جای خالیت توی کارخونه اذیت میکنه آقای حسابدار! دیگه کسی نیست براش چای بیارم.»
تک خندی زدم و برایش نوشتم:
«انشالله دوباره بهزودی برمیگردم. لیوانهای تکی چای رو دوباره دو تایی کن.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: