رمان فرجام | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
گویا حکم طلاق به این زودی‌ها صادر نمی‌شد. سمانه باردار بود و باید تا به‌دنیاآمدن بچه منتظر می‌ماندیم. برای طلاق عجله داشتیم، مخصوصاً من. دیگر تمنایی برای بودن کنار کسی که مرا نمی‌خواست، نداشتم. وقتی از دادگاه بیرون آمدیم، با سرعت از کنارم گذشت و به آن‌طرف خیابان رفت و سوار ماشین غریبه‌ای شد که چند روز پیش دیده بودمش. از بچه‌های ارکسترش شنیدم خودش هم به‌تازگی طلاق گرفته بود و حضانت تنها بچه‌اش را هم به مادرش داده بود. می‌گفتند همسرش عاشقانه او را دوست داشته و برای صورت نگرفتن این طلاق تلاش زیادی کرده؛ اما انگار او عاشق شخص دیگری شده، عاشق زن من. زن من هم از گفته‌هایش پیدا بود. از من خسته شده بود و دلش برای شخص دیگری می‌رفت. قلبش برای او می‌تپید و هوای من از سرش پریده بود. انگار عطر بودم. زمانی که خواست باشم، زمانی هم که نخواست برود با هرکه دلش می‌خواست. دست به دست همدیگر داده بودند تا مخرب دو زندگی و سازنده‌ی یک زندگی جدید باشند. اصلاً از کجا معلوم؟ شاید همان زندگی هم پوچ و توخالی باشد. با آدم‌هایی که تعهد به شریک زندگی‌شان را بلد نیستند، مگر می‌شود وارد رابـ ـطه‌ی جدید شد و زندگی ساخت؟ پایه و اساس آن زندگی دیگر چیزی جز شک نخواهد بود!
دستی روی بازویم نشست و مرا از فکر بیرون آورد.
- بریم بهمن‌جان.
نگاهم را از جای خالی ماشین گرفتم و به‌سمت صدا برگشتم. لبخندی پریشان به صورت اندوهگین مادرم زدم و همراهش راهی شدم. سوار ماشین شدیم و این بار هم مسیر در سکوت طی شد. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه مادرم. انگار او هم شاهد آن صحنه بوده.
سرم را به بالشتک صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به‌وسیله‌ی آن، بغض دوباره جان‌گرفته‌ام را در نطفه خفه کنم. خفه کنم تا باز نتواند راهش را در شریان چشمان و در انتها روی گونه‌ام پیدا کند. شیشه را پایین کشیدم و گوش به آهنگ قدیمی مادرم که از اسپیکر ماشین پخش می‌شد، سپردم. درد بدی را در سرم احساس می‌کردم و تمام بدنم کوفته بود.
مادرم ماشین را مقابل ساختمانی که بالایش با خطی بزرگ «بانک» نوشته شده بود، نگه داشت و همان‌طور که کمربندش را باز می‌کرد گفت:
- بهمن‌جان مادر، من یه سر میرم بانک. یه کار کوچیک دارم. سریع میام.
روسری‌ ارغوانی‌رنگش را در آینه مرتب کرد و لبخندی به‌سمتم نشانه رفت. از ماشین پیاده شد و همان‌طور که به‌سمت بانک می‌رفت، قدم‌هایش را دنبال کردم‌. وارد بانک شد و من شُکر عمیق و از ته دلی کشیدم برای بودنش، برای محبت‌هایش و برای اینکه هر لحظه فرصت شنیدن صدای مهربانش را دارم.
در حال‌وهوای خودم بودم که موبایلم در جیبم لرزید و حواسم را از سمت سمانه پرت کرد‌. به‌سختی از جیبم خارجش کردم و اسم فواد را روی اسکرین موبایل دیدم. برایم نوشته بود:
«سلام بهمن. حالت چطوره؟»
لبخندی زدم. فواد همیشه جدی و نگران! از هیچ قضیه‌ای خبر نداشت. حتی یک بار هم نمی‌پرسید چرا از خانه‌ات رفته‌ای؟ فقط سعی می‌کرد حالم را بپرسد. برایم پیام صبح به‌خیر و انگیزشی بفرستد. گاهی هم از نرفتن‌هایم به کارخانه گله می‌کرد و از دل‌تنگی‌های خودش می‌گفت. از پشت تلفن هم می‌توانستم چشمان خنثی و مژه‌های افتاده‌اش را تصور کنم‌، در حالی که با جدیت به اسکرین موبایل خیره شده و منتظر جواب است.
سریع برایش نوشتم:
«سلام آقا فواد گل! خوبم، تو چطوری؟ ما رو نمی‌بینی خوشی؟»
یک بار دیگر پیام ارسال‌شده‌ی خودم را خواندم. چقدر حالم در پیام خوب بود. درست مثل استوری‌های سمانه! اما او حال خوبش واقعی بود و من فقط برای اینکه اطرافیانم را ناراحت نکنم، سعی می‌کردم شاد باشم و لبخند بزنم.
صدای موبایلم همانند تلنگری دوباره مرا به خودم آورد.
«ما هم خوب! جای خالیت توی کارخونه اذیت می‌کنه آقای حسابدار! دیگه کسی نیست براش چای بیارم.»
تک خندی زدم و برایش نوشتم:
«ان‌شالله دوباره به‌زودی بر‌می‌گردم. لیوان‌های تکی چای رو دوباره دو تایی کن.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صبح زود با صدای آلارم بیدار شدم، البته به‌زور! با سرعت از تخت دل کندم و آبی به دست و صورتم زدم. لباس‌هایم را با یک شلوار و کت اسپرت تعویض ‌کردم و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون زدم. مادرم و مهلا خواب بودند. خبر نداشتند امروز دوباره به محل کار باز‌می‌گردم.
    هوای آفتابی و قشنگی بود و هر زمان دیگری بود، می‌توانستم به‌راحتی از آن لـ*ـذت ببرم، اما حال نه، آن هم در این اوضاع بد روحی!
    باد خنک صبح‌گاهی به صورتم خورد و حالم را کمی بهتر کرد. سوار ماشین خاک‌گرفته‌ام شدم و به‌سوی محل کارم راه افتادم‌. پسرک گل‌فروش کنار همان چراغ‌قرمز همیشگی ایستاده بود و دسته‌ی گل‌های سرخ و چشم‌نواز را به آغـ*ـوش داشت. حدود پنج ماه قبل تمامی گل‌هایش را می‌خریدم. سمانه ذوق می‌کرد و سریع در گلدان‌های پرآب جای می‌داد و در گوشه‌وکنار خانه می‌چید. عطرش در سراسر خانه پخش و تبدیل به رایحه‌ای مـسـ*ـت‌کننده می‌شد.
    روزهایی که حال نگاه می‌کنم، گویی همان دیروز بودند. اتفاقات تلخ به‌یک‌باره ورق زندگی را برگرداند و ابر سیاهش کل آسمان زندگی‌ام را گرفت.
    شیشه را بالا کشیدم و چشم از نگاه منتظر پسرک گرفتم. دیگر نباید منتظر نگاهم کند. مگر کسی بود تا با گل خریدن شادش کنم؟ مادرم که گل رز دوست نداشت و مهلا که تنها گل یاس را می‌پسندید. من موردعلاقه‌ی سمانه را برای که می‌خریدم؟
    چراغ سبز شد. پایم را روی پدال فشردم و از خیابان‌های آشنا گذشتم. وقتی به محل کارم رسیدم، تمام انرژی اول صبح پریده و جایش را به کسلی داده بود.
    فواد خوش‌پوش را به آغـ*ـوش کشیدم و احوالش را پرسیدم. او حرف می‌زد، ولی من نمی‌شنیدم. صدایش انگار از دوردست‌ها می‌آمد. شاید هم من در دوردست ها بودم. تنها خیره به یقه‌ی پلیور قهوه‌ای‌اش بودم و از صحبت‌هایش سر درنمی‌آوردم. پشت میزم نشستم. سرم را در کامپیوتر فرو بردم و سعی کردم خودم را با اعداد و ارقام مشغول کنم، اما نشد. حواسم به‌سمت دستی رفت که لیوان چای را روی میزم گذاشت و صدایی که پرسید:
    - خوبی بهمن؟
    مردمک‌های لرزان چشمم نگاه پرسشی فواد را شکار کرد. دهان باز کردم تا بگویم: «نه، خوب نیستم. قلبم درد می‌کنه. یه عالمه اتفاق افتاده که تو ازشون خبر نداری. یه اتفاق بد که رو دستش نیست.»، دهان باز کردم تا شخصی درکم کند؛ اما قلبم باز به‌خاطر سمانه، زبانم را وادار به سکوت کرد و مغزم دستور لبخند داد. لیوان گرم چای را از روی میز برداشتم و سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    - آره خوبم. چیزی نیست.
    دیگر چیزی نگفت. برگه‌هایی را به‌سمتم گرفت و گفت:
    - این‌ها اشتباه بودن. به‌خاطر این پرسیدم. سابقه نداشت اشتباه کنی.
    دستی به موهای یک سانتی‌اش کشید و به برگه‌ها اشاره زد. متحیر، برگه‌ها را از دستش گرفتم و حساب‌ها را از نظر گذراندم. راست می‌گفت، یک عدد را جابه‌جا وارد کرده بودم و همان باعث خرابی بقیه‌ي حساب‌ها شده بود. همانند زنجیر به یکدیگر متصل بودند. تشکر آرامی زیرلب از فواد کردم و دوباره مشغول تصحیح اشتباهم شدم. در این مدت از زمان کارم، هیچ‌وقت سابقه نداشته اشتباهی از من سر بزند؛ اما حال آن‌قدر اعصاب به‌هم‌ریخته و ضعیفی دارم که حتی مهارت‌هایم را هم آهسته‌آهسته از دست می‌دهم‌.
    حساب‌های تصحیح‌شده را روی برگه‌ی آچهار چاپ کردم‌. کش‌وقوسی به بدنم دادم و تیر نگاهم چای سردشده‌ی روی میز را نشانه رفت.
    نگاهی به ساعت اتاق که در سمت راست من و در بالاترین نقطه‌ی دیوار وصل شده بود، انداختم. از ساعت کار گذشته بود؛ اما من و فواد همچنان مشغول بودیم. معده‌ام می‌سوخت و از فرط گرسنگی چیزی نمانده بود تا فغانش برآید. بلند شدم و برگه‌ها را به فواد دادم. میزم را جمع‌وجور و پس از برداشتن کیفم، اتاق را ترک کردم‌. کارخانه در سکوت سنگینی غرق شده بود و کارگران تک‌وتوک مشغول تمیزکاری محوطه بودند. از کارخانه بیرون زدم و هوای آزاد را به ریه‌هایم رساندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «یاسین»
    با عجله سویی‌شرتم را از جالباسی برداشتم و از حیاط گذشتم. سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت راه افتادم. قلبم با بالاترین میزان خودش را در سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و دستانم عرق کرده بود. خیابان‌ها برایم طولانی می‌شدند و من فقط در آن لحظه یک حس عجیب و ناآشنا داشتم، آن هم در پی حال خراب نوشین. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد؟ اگر آسیب می‌دید؟ اگر... و هزاران اگر دیگر که در سرم اکو می‌شدند و مرا به جنون می‌کشاندند.
    با مشت روی فرمان کوبیدم و نگاهی به ترافیک متراکم مقابلم کردم. به این زودی‌ها باز نمی‌شد! نگاهی به اطرافم انداختم. به‌سختی جای پارکی پیدا کردم و پس از پارک‌کردن ماشین، پیاده به‌سمت بیمارستان راه افتادم. امروز صبح مادرم به من زنگ زد و گفت نوشین از بالکن خانه‌اش افتاده‌‌، از بالکن طبقه‌ي سوم یک آپارتمان! حتی از فکرش هم می‌ترسیدم.
    با قدم‌هایی بلند که حالت دو داشتند، خود را به خیابان اصلی و سپس به بیمارستان رساندم. بیمارستان نزدیک بود، وگرنه به این زودی‌ها محال بود برسم! نفس برایم نمانده بود و به‌سختی دم می‌گرفتم. وارد بیمارستان شدم و به‌سمت پذیرش یورش بردم. در میان نفس‌های مقطعم به‌زور صدایم را بلند کردم و گفتم:
    - نوشین، نوشین اعتمادی! اینجا آوردنش؟
    پرستار با آرامشی که من حتی یک‌سومش را هم نداشتم، به مانیتور مقابلش خیره شد و بعد با صدای آرامی لب زد:
    - بردنش اتاق عمل. انتهای راهروی دوم، سمت راست.
    دستانم را از روی میزش برداشتم و با قدم‌هایی سلانه به‌سمت راهروی دوم راه افتادم. در آن سرما عرق بدی کرده بودم و پاهایم از شدت استرس لرزش داشتند و نمی‌توانستم درست بایستم.
    به راهروی دوم که رسیدم، قامت پدرم از دور نمایان شد که از شدت نگرانی دست‌هایش را در هم می‌پیچاند. دستم را به دیوار گرفتم و به‌زور قدم‌های آخرم را برداشتم. پنج چهره‌ی نگران و گریان مقابلم ظاهر شد و در انتها چشم‌های معصوم ایلیا که از هیچ‌چیز خبر نداشت. جلو رفتم و بدون سلام ایلیا را از آغـ*ـوش مادرِ نوشین گرفتم. نگاه تیز پدرش را می‌توانستم احساس کنم. حق با او بود. هرجور حساب می‌کردی، او حق داشت.
    ایلیا را در آغوشم فشردم و بوی پودربچه‌ی همیشگی‌اش را به مشام فرستادم و درست آن لحظه بود که فهمیدم چقدر دل‌تنگش بوده‌ام. چقدر آغـ*ـوش کوچکش برایم بزرگ می‌نمود. صورتش را آهسته بوسیدم و دستان کوچکش را نوازش کردم‌. پسرم، ایلیا، درست یک ماهی می‌شد ندیده بودمش. بغض راه گلویم را بست و چشمه‌ی اشکم جوشید. دستم را مشت کردم و با دست دیگرم ایلیا را بیشتر به خودم فشردم.
    چند بار پلک زدم تا بتوانم جلوی اشک‌های سرکشم را بگیرم.
    نگاهی به مادرم انداختم که اشک‌هایش به پهنا روی صورتش می‌ریختند و یاس که در کنارش تقلایی برای آرام‌کردنش نداشت. او هم محزون، خیره به سرامیک‌های سفید بیمارستان بود. نگاهم را به نوشته‌ی سرخ‌رنگ «ورود ممنوع» دوختم و منتظر ماندم. اضطراب، سراسر وجودم را در آغـ*ـوش کشیده بود و سرم تیر می‌کشید. از شدت نگرانی حس می‌کردم تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. انتظارم به طول نیانجامید که دکتر با لباس‌های مخصوص سبزرنگش از اتاق بیرون آمد. نگاهم روی دستکش‌های خونی‌اش ثابت ماند. بلند شدم و جلو رفتم. زبانم قادر نبود تا بچرخد و چیزی بپرسد.
    مادر نوشین جلو رفت و در میان هق‌هق‌های بی‌پایانش رو به دکتر کرد:
    - آقای دکتر لطفاً یه چیزی بگین!
    دکتر، مبهوت از حال خراب اطرافیانش، دست‌هایش را در هم قلاب و با مِن‌ومِن شروع کرد:
    - عملیات با خوبی سپری شد؛ اما ازاین‌به‌بعدش بستگی به مقاومت بدن بیمار داره. متأسفانه یکی از پاهاشون شکسته و دست راستشون هم همین‌طور. خوشبختانه سرشون آسیب ندیده، اما خون زیادی به‌خاطر زخم‌های عمیقی که داشتن ازشون رفته. واقعیتش، سخته این رو بگم اما...
    سرش را پایین انداخت و با کمک کوتاهی ادامه داد:
    - احتمال ازدست‌دادن هوششون شصت در چهل هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    زانوهایم از درون لرزیدند و دیگر توان‌ نگهداری وزنم را نداشتند. روی صندلی نشستم و شوکه، به گوشه‌ای خیره شدم. حق نوشین این نبود! صدایش در سرم اکو می‌شد:
    - نرده‌های بالکن شل شدن. تو رو خدا راجع‌بهش فکر کن یاسین.
    اما من آن‌قدر سرگرم بودم که هر بار درست‌کردنشان را به تعویق می‌انداختم. حتی لحظه‌ای هم این اتفاق ناگوار به ذهنم خطور نمی‌کرد. چنگال بغض بر گلویم چنگ انداخت و جریان اشک در روی صورتم مسیر خود را پیدا کرد‌. دیگر نمی‌توانستم مانع شوم. بیش از این سد راه اشک‌هایم نشدم. بی‌محابا روی صورتم می‌ریختد و تلاشی برای پنهان‌کردنشان نداشتم.
    ایلیا با معصومیت خاص چشمان درشتش به چهره‌ی اشک‌آلود من خیره بود و فارغ از دنیای بیرون دستش را روی صورتم می‌کشید. اگر برای نوشین اتفاقی می‌افتاد؟ خودم را می‌بخشیدم؟ جواب ایلیا را چه می‌دادم؟ صدای شیون مادر نوشین که در آغـ*ـوش مادرم ضجه می‌زد، حواسم را از نگاه‌های کودکانه‌ی ایلیا به‌سمت خود سوق داد. صدای بلند گریه‌اش در راهروی غرق در سکوت بیمارستان می‌پیچید و هیچ‌کس سدی برای فریادش نبود. انگار همه او را درک می‌کردند. اولین نفر هم خودم، همسر سابق دخترش که درست یک ماهی از طلاقمان می‌گذشت. قطره‌های اشک دیدم را تار کرده بودند. بلند شدم و همراه با ایلیا به حیاط بیمارستان پناه بردم. گریه‌کردن در مقابل جمعیتی که حال شاید در در انتهای قلبشان مرا مقصر بدانند، برایم سخت تمام می‌شد. زیر نگاه‌های سنگینشان طاقت نمی‌آوردم.
    خوشبختانه حیاط بیمارستان برعکس درون ساختمان خلوت بود و تنها درختانی در اطراف فضا را پر می‌کردند. گوشه‌ی دنجی یافتم و روی صندلی خاک‌خورده نشستم. بی‌آنکه حتی کمی نگران خاک‌گرفتن لباس‌هایم باشم. لباس در آن زمان چه اهمیتی داشت زمانی که جان یکی از مهم‌ترین افراد زندگی‌ام در خطر بود؟ نوشین هنوز هم برایم مهم‌ترین بود؟
    چشمانم را بستم و این حرکت من مصادف شد با چکیدن قطره‌های سرکش اشک بر روی گونه‌ام. هیچ‌وقت خودم را بابت این چند ماه نمی‌بخشم. اگر خوب نشود؟ اگر حافظه‌‌اش را از دست بدهد؟ هزاران سؤال بی‌جواب که همانند خوره روح و جسمم را می‌خوردند.
    دستی به موهای عـریـ*ـان و آشفته‌ام کشیدم و سرم را بالا گرفتم.
    نمی‌دانم بعد از چند وقت بود، یک ماه، یک سال، شاید هم پنج سال؛ اما هرچقدر بود، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دوباره محتاج همان خدایی شدم که در زندگی‌ام فراموشش کرده بودم. محتاج خداوندی شدم که مطمئن بودم بزرگی‌اش را از من دریغ نخواهد کرد. من بنده‌ی بودی بودم، شاید هم بدترین بنده‌ها؛ اما تقاص کارهای مرا نباید نوشین می‌دید. نباید در زندگی ایلیا تجربه‌های تلخی در این سن ثبت شود.
    ایلیا را محکم به آغـ*ـوش کشیدم و به‌سمت ساختمان بیمارستان راه افتادم. مادر نوشین حالش بد شده بود و به بخش منتقلش کرده بودند. پدرم با یاس در راهروی اول ایستاده بودند و از چهره‌هایشان آشفتگی می‌بارید. جلو رفتم و یاس را گوشه‌ای کشیدم تا از زیر فشار نگاه‌های چپ‌چپ پدرم فرار کنم. ایلیا را به آغوشش سپردم و همان‌طور که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، با نگرانی پرسیدم:
    - نوشین رو کجا بردن؟
    یاس را در آغوشش جا‌به‌جا کرد و با صدایی گرفته جواب داد:
    - بردنش آی‌.سی‌.یو. میگن رفته‌رفته حالش بهتر میشه.
    نگاهش را از چشمان درشت ایلیا گرفت و به مردمک‌های لرزانم دوخت.
    - داداش نوشین زن قوی‌ایه. دکترها گفتن خوب میشه. فقط یه مدت طولانی شاید بیهوش بمونه.
    پس حرف‌های دکتری که ابتدا آمد چه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    انگار یاس از چشمانم سؤالم را خوانده باشد، با مکث کوتاهی جواب داد:
    - سیستم عصبی نوشین کم‌کم واکنش‌های خودش رو نشون داد. یعنی حرف‌های دکتر به مرور زمان خنثی شد.
    لبخند گرمی به صورت خسته‌ام پاشید و من با پاهایی لرزان به‌سمت وضوخانه‌ی بیمارستان‌ راه افتادم. برای جلوگیری از افتادنم دستم را به دیوار گرفتم. زیرلب فقط کرم خداوندی را شکر می‌کردم که چقدر بخشنده بود.
    وارد وضوخانه شدم و خوش‌حال از فضای خلوتش، بعد از درآوردن ژاکت سرمه‌ای‌ و بالازدن آستین‌هایم مشغول وضوگرفتن شدم. آب خنک را که به صورتم زدم، کمی به خودم آمدم. خنکای آب حالم را جا آورد و نفسم را تازه ساخت. بعد از اینکه وضو گرفتم، به‌سمت نمازخانه رفتم. نمازخانه‌ای کوچک و مربعی که خالی از افراد بود. ربع دقیقه‌ی دیگر تا اذان مغرب مانده بود. روی قالی‌های سبز نمازخانه نشستم و سرم را به دیوار سنگی و سرد تکیه دادم.
    روزی که از نوشین طلاق گرفتم، فکر نمی‌کردم روزی برسد که به‌خاطر حال خرابش زندگی‌ام را هم زیرورو کنم.
    صدای اذان به گوشم رسید. به‌آرامی بلند شدم و نمازم را ادا کردم‌. دعاهای آخرم را هم زمزمه کردم و پس از پوشیدن کفش‌هایم از نمازخانه بیرون زدم. بیمارستان خلوت‌تر از قبل شده بود و سکوت بیشتری فضای بزرگش را در آغـ*ـوش داشت‌. به سمت آی‌.سی‌.یو رفتم، اما هیچ‌یک از اعضای خانواده را ندیدم. پشت در شیشه‌ای ایستادم و نگاه لرزانم روی جمله‌ی «ورود ممنوع» ثابت ماند.
    پرستار از بخش بیرون آمد و به‌سمت راهروی خروجی رفت. سریعاً مقابلش رفتم و آهسته پرسیدم:
    - میشه ببینمش؟
    پرسشی نگاهم کرد. از نگاهش دل‌سوزی برای آشفتگی‌ام بارید.
    - کی رو؟
    - نوشین، نوشین اعتمادی.
    سرش را پایین انداخت و دوباره پرسید:
    - چی‌کاره‌شون هستین؟
    لرزیدم. چه می‌گفتم؟ پلک‌هایم را روی هم فشردم و زبانم به‌سختی چرخید:
    - همسرش.
    نگاهش را از موهای آشفته‌ام به شلوار جین سرمه‌ای رنگم داد و سپس بوت‌های خاک‌خورده‌ام را از نظر گذراند. سری به‌ناچار تکان داد و به اتاقی اشاره کرد.
    - برین اونجا گان رو بپوشین لطفاً.
    با عجله به‌سمت اتاق رفتم و از ترس اینکه از تصمیمش منصرف نشود، با سرعت گان را روی لباس‌هایم پوشیدم و ماسک را روی صورتم تنظیم کردم. تا اتاق نوشین همراهی‌ام کرد و پس از آن با لبخندی به‌سمت در خروجی رفت و مرا تنها گذاشت، البته قبل از آن هشدارش را داد:
    - فقط نیم ساعت. بیشتر از اون نمیشه.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و وارد اتاق شدم. جسم نوشین بی‌حرکت روی تخت افتاده بود و هزاران دستگاه بر روی قلب و سرش وصل بود. بغض، راه نفس‌کشیدنم را بست و اشک به چشمانم هجوم آورد. جلوتر رفتم و دستش را میان دستانم گرفتم. نامحرم بود، اما در آن زمان بیشتر از هروقت دیگری گرمای دستانش را محرم می‌دانستم.
    کبودی پیشانی و روی گونه‌اش آزرده‌ام می‌ساخت‌. صورتم با یک پلک‌زدن تر شد و دماغم را بالا کشیدم. با صدایی لرزان اسمش را به زبان آوردم:
    - نوشین!
    جوابی جز صدای خفیف دستگاهی که وضعیت ضربان قلبش را به نمایش می‌گذاشت نصیبم نشد. کاش آن چشمان سبزش را باز می‌کرد. کاش فریاد می‌کشید. باز هم تذکر می‌داد که «یاسین نرده‌ها رو درست کن» این بار دیگر پشت گوش نمی‌انداختم و با جان‌ودل حرف را گوش می‌کردم. به‌سختی میان بغض‌هایم نفس عمیقی کشیدم و دستش را بیشتر میان دستانم فشردم. بـ..وسـ..ـه‌ای بر پشت دستانش کاشتم و زیرلب زمزمه کردم:
    - تو یه زن قوی‌ای. زود خوب شو نوشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    تقی به شیشه‌ی بزرگِ اتاق خورد و حواسم را از نوشین به خود جلب کرد. پرستار چند دقیقه پیش بود که با دست اشاره می‌زد بیرون بروم. چقدر زود نیم ساعت گذشته بود‌! آن‌قدر محو صورت رنگ‌پریده‌اش شده که گفته‌هایم را فراموش کرده بودم‌. از اتاق بیرون آمدم و پس از پاک‌کردن اشک‌هایم رو به پرستار گفتم:
    - خیلی ممنونم ازتون. لطف بزرگی در حقم کردین.
    لبخند مهربانی زد و همان‌طور که مشغول یادداشت چیزی در دفتر مخصوصش بود گفت:
    - خواهش می‌کنم. ان‌شالله زودتر خوب شن‌.
    از آی‌.سی‌.یو خارج شدم و با حالی بهتر به‌سمت یاس و ایلیا رفتم. دوست نداشتم به چیزهای منفی و بد فکر کنم‌. به قول نوشین: «به هر چیزی که فکر می‌کنی، درست برای همون کارت دعوت می‌فرستی. پس به چیزهای خوب فکر کن یاسین.» ایلیا را به آغـ*ـوش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    ***
    «بهمن»
    با عصبانیت دستی به صورتم کشیدم و نگاهم را به سرامیک‌های مطب دادم. دوست نداشتم بیشتر از این به چهره‌ی شیطانی‌اش خیره و هر لحظه بیشتر از او متنفر شوم‌. دستم را مقابل دهانم گرفتم و گوش به زمزمه‌های خشمگینش دادم:
    - بهمن به نفع جفتمونه این کار رو انجام بدیم. این‌جوری زودتر از همدیگه جدا می‌شیم.
    به‌زور سعی داشت صدایش در فضای کوچک کلینیک بالا نرود. با چشمانی به‌خون‌نشسته نگاهش کردم و غریدم:
    - به چه حقی می‌خواستی بچه‌ی منو بکشی؟ ها؟ این کار فقط به نفع توئه. من اگه اسم تو رو تحمل می‌کنم، فقط به‌خاطر همون بچه‌ست.
    انگشت اشاره‌ام را در صورتش بلند کردم.
    - ببین سمانه، تا همین حالا هم الکی باهات خوب تا کردم‌. بهتره به خوبی خودت عین آدم از این مطب بری بیرون، چون دوست ندارم آبروی خودم رو ببرم.
    چشمانش تنگ و رگه‌های خشم در لحنش بیشتر شد:
    - یعنی چی دوست ندارم آبروم رو ببرم؟
    خنده‌ی هیستریکی کرد.
    - منظورت اینکه من بی‌آبروام. آبروی تو مهمه که نره!
    چنگی به موهای خیس از عرقم کشیدم و سعی کردم لرزش نامحسوس دستانم را کنترل کنم. چندان موفق نبودم و این امر موجب حلقه‌شدن دستم دور مچ دست سمانه و کشیدن او به‌دنبال خودم شد. آبرو؟ از چه حرف می‌زد؟ مگر آبرویی هم برایم مانده بود؟ مگر می‌توانستم نگاه‌های نگهبان مجتمع و دختر واحد روبه‌رو را فراموش کنم؟ مگر می‌توانستم زمزمه‌های پنهانی‌شان را نشنیده بگیرم و به دست فراموشی بسپارم؟
    از مطب بیرون آمدیم و او وسط خیابان خلوت فرصتی یافت تا خودش را خالی کند.
    - واقعاً برات متأسفم بهمن. تقصیر منه که خواستم دو تایی برای سرنوشت این بچه تصمیم بگیریم. تو حق نداری این‌جوری من رو تحقیر کنی. من بهت...
    به میانه‌ی حرفش رفتم و فریاد زدم:
    - تو چی؟ ها؟ تو کی هستی؟ تو کی هستی که برای سرنوشت بچه‌ی من تصمیم‌گیرنده باشی؟ تو کی هستی که بخوای برای من حدومرز تعیین کنی؟ ببین سمانه، اگه هیچی نمیگم، اگه دهنم رو بستم و فقط نگاه می‌کنم، فقط به‌خاطر همون بچه‌ست. من هیچی نمیگم چون دهنم رو بستی، چون می‌ترسم حرف بزنم و انگشت‌نما بشم. می‌ترسم جلوی مردم سرم رو بالا بگیرم. می‌ترسم جلوی زن و بچه‌ی واحد روبه‌رویی ظاهر شم چون اون روز خیلی با طعنه بهم گفت تو خونه نیستی. سمانه هرکی جای من بود تو این اوضاع واکنشش چی می‌تونست باشه که تو از من توقع آرامش و مهربونی داری؟
    دستانم را در بین موهایم فرو بردم و زمزمه کردم:
    - هیچ‌وقت دیگه از این غلط‌ها نمی‌کنی. حتی فکرش هم نباید از سرت بگذره. این رو هم بدون تو دیگه توی زندگیم ارزشی نداری، حتی یه ذره. چون خودت با رفتارت خودت رو بی‌ارزش کردی. نه‌تنها برای من، بلکه حتی برای خودت و بقیه.
    هاج‌وواج نگاهم می‌کرد و دستانش بی‌حرکت دو طرف بدنش افتاده بودند. مانتوی سیاه و نسبتاً کوتاهش قد بلندش را بد نشان می‌داد. در آن لحظه از نظر من سمانه بدترین آدم دنیا بود! در انتها با عصبانیت لب زدم:
    - تو نمی‌تونی ذاتت رو پنهون کنی. ذات تو با چهار قلم آرایش و لباس‌های رنگارنگ تغییر نمی‌کنه.
    وارد مطب خالی از هرگونه بیمار شدم و رو به دکتر غریدم:
    - مطمئن باشین بابت این کار غیرقانونی‌ ازتون شکایت می‌کنم.
    دکتر با چشمانی ترسان نگاهم کرد و دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما قدم‌های بلند من امان ندادند. با سرعت از مطب خارج شدم و بی‌توجه به سمانه که همچنان بغض‌کرده وسط پیاده‌رو ایستاده بود، سوار ماشینم شدم و به‌سمت خانه راه افتادم. به‌سختی بغضم را فرو خوردم و از آینه نگاهش کردم. شانه‌هایش خم شده بودند. برای اولین بار حس مرا درک می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    شیشه را پایین کشیدم تا باد سرد پاییزی خنکایی بر عطش درونم گردد. آتش خشم در دلم شعله‌ور بود؛ اما بیشتر از آن از پشت دیوار احساساتم، ناراحتی سرکشی می‌کرد. اینکه هنوز هم طاقت بدرفتاری با او را نداشتم، نشان از عشقی در دلم می‌داد که زنده بود و نفس می‌کشید. من نمی‌توانستم ریشه‌ی حیات این عشق را در دلم بخشکانم. نمی‌توانستم مثل سمانه آن‌قدر زود همه‌چیز را فراموش کنم و خودم را به دست زندگی جدید بسپارم.
    من هنوز هم با دیدن خیابان‌ها، گذشته در سرم چون پتکی می‌خورد و هنوز هم دلم پر می‌کشد برای بوی عطر رز. من نمی‌توانستم مثل سمانه باشم. نمی‌توانستم کسی که یک روز وصل جانم بود را به این زودی‌ها فراموش کنم. فراموش‌کردن کار من نبود. من ترجیح می‌دادم تا با بغض شب و روزم را سر کنم تا اینکه لبخندش را به باد بسپرم.
    اشک، دیدم را تار ساخته بود و به‌درستی نمی‌دیدم. تنها سوسوی چراغ‌های نارنجی‌رنگ شهر بود که در میان چشمان پر از اشکم جوابگو بودند. همه‌چیز در آنی از لحظه اتفاق افتاد. صدای مهیبی در پهنای خیابان طولانی پیچید. نفهمیدم چطور ترمز کردم و نفهمیدم چگونه از ماشین پیاده شدم. فقط وقتی به خودم آمدم که خانمی جوان، مقابل ماشین با چشمانی باز افتاده بود. نفس‌هایم به شمارش افتاد. می‌ترسیدم جلو بروم. بالای سرش ایستاده بودم و با دستانم سرم را محکم گرفته بودم. نفهمیدم چطور به‌یک‌باره مقابل ماشین ظاهر شده بود.
    کمی خم شدم و ترسان صدایش زدم:
    - خانوم؟
    چشمانش را به‌کُندی در حدقه چرخاند و نگاه بیم‌گرفته‌ام را شکار کرد. مردمک چشمان قهوه‌ای‌اش سوسو می‌زد. زنده بود، اما به‌دلیل شوکی که دیده بود، نمی‌توانست حرکت کند. به اطرافم نگاهی انداختم. هیچ‌کس نبود. دستانم را روی سرم گذاشتم و ناچار و درمانده، نگاهی به حال زار زن انداختم. از دماغ قلمی‌اش خون می‌ریخت و لبان قطورش نیمه‌باز بود. مجبور بودم کمکش کنم.
    با پاهایی لرزان در صندلی عقب را باز کردم و زن را با دستانی یخ‌زده از استرس، بلند کرده و درون ماشین گذاشتم. بدنش به‌طور محسوسی می‌لرزید و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. با آخرین سرعت به‌سمت بیمارستانی که در نزدیکی بود راه افتادم تا بتوانم جانش را نجات دهم. بیمارستان خیلی دور نبود.
    صدای نفس‌کشیدن‌هایش در فضای کوچک ماشین پیچیده بود.
    دستم را دور فرمان مشت کردم و مقابل بیمارستان نگه داشتم. با عجله پیاده شدم و به داخل رفتم. رو به پرستاری که مشغول صحبت با یکی از همکارانش بود کردم.
    - یه برانکارد بیارین لطفاً. سریع!
    پرستار دستپاچه نگاهم کرد و با یکی دیگر از همکارانش به‌همراه برانکاردی به‌دنبالم آمدند. به سراغ ماشین رفتم و پرستارها زن را که هنوز هم به هوش بود، روی برانکارد به‌سمت سالن بیمارستان بردند.
    چنگی در موهایم زدم و با ترس به محیط باز بیمارستان نگاهی انداختم. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد؟ اگر جانش را از دست می‌داد؟
    نگران، با قدم‌هایی لرزان وارد بیمارستان شدم و سراغش را از پذیرش گرفتم. به اورژانس اشاره زد و من بی هیچ حرفی از میزش فاصله گرفتم. از میان پرده‌های کشیده به‌زور توانستم پیدایش کنم. پشت پرده ی اتاقک منتظر ماندم.
    دستانم را در هم می‌پیچاندم و دعا می‌کردم. استرس، سراسر وجودم را در آغـ*ـوش گرفته و کنترل افکارم از دستم خارج شده بود. تپش قلبم شدت یافته بود و به نگرانی‌هایم می‌افزود.
    موبایلم در جیبم لرزید. سریع جواب دادم:
    - الو؟
    مادرم بود. صدای نگرانش در گوشم پیچید:
    - کجایی بهمن؟ مُردیم از نگرانی! از عصر که رفتی تا حالا. خوبی؟
    نگاهم روی پرده‌ی سبز بدرنگ اتاقک ثابت ماند و آهسته زمزمه کردم:
    - نه مامان، خوب نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    نگرانی‌اش بیشتر شد.
    - چی شده مادر؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
    به میانه‌ی حرفش دویدم تا مُهر تمامی بر سر نگرانی‌هایش باشم.
    - نه مامان چیزی نشده، فقط...
    مکث کوتاهی کردم. چشمانم را بستم و به‌سختی گفتم:
    - تصادف کردم مامان. یه خانومی رو زدم.
    نفسم را یک ضرب بیرون دادم و این حرکتم همراه با هی بلندی که از آن‌طرف خط شد.
    - الان حالش چطوره؟ خودت که خوبی؟ چیزی‌تون نشده؟
    همان لحظه دکتر از اتاقک بیرون آمد. همان‌طور که به‌سمتش می‌رفتم، خطاب به مادرم گفتم:
    - مامان فعلاً دکتر اومد. چند لحظه بعد بهت زنگ می‌زنم.
    تلفن را قطع کردم و رو به دکتر که حواسش به من نبود پرسیدم:
    - حالشون چطوره؟
    سرش را بالا آورد و پرسشی نگاهم کرد. دوباره گفتم:
    - همون خانوم جوونی که چند دقیقه پیش آوردن.
    سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و نفس عمیقی کشید.
    - حالشون خوبه. فقط کمی پاشون ضرب دیده و صورتشون جراحت برداشته که این‌ها هم ان‌شالله به مرور زمان خوب میشه. شما آوردینش؟
    دستانم را در هم پیچاندم و جواب دادم:
    - بله. من... من بهشون زدم.
    دیگر چیزی نگفت و از کنارم گذشت. روی صندلی‌های آبی بدرنگ بیمارستان نشستم و منتظر ماندم تا اظهارات را به پلیس تحویل دهم و بروم. حالش خوب بود، اما مطمئن نبودم که رضایت می‌داد یا نه. تلفنم باز دیگر لرزید. پیامکی از سوی مهلا داشتم. برایم نوشته بود:
    «کدوم بیمارستانی؟»
    نام بیمارستان را برایش فرستادم و کلافه، دستی به صورتم کشیدم. در همین چند لحظه به مرز جنون کشیده شدم. سرم درد شدیدی داشت و چشمانم می‌سوختند. دقایقی بیش نگذشته بود که سربازی با لباس‌های ماشی‌رنگ مقابلم ایستاد. بلند شدم و همراهش راه افتادم. به پلیسی که در نزدیکی‌اش ایستاده بود سلام کردم و مشغول جوابگویی به سؤالاتش شدم‌. تمام قضایا را تعریف کردم و بعد نوبت مصدوم شد. زن بی‌حال، ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و با چشمانی نیمه‌باز جریان آب درون سُرم را از نظر می‌گذراند. چهره‌اش برایم آشنا بود. گویی سال‌ها پیش او را دیده باشم.
    او هم بدون هیچ حرفی رضایت داد و گفت شکایتی ندارد. پس از رفتن پلیس، با تردید بالای سرش ایستادم و آهسته پرسیدم:
    - حالتون چطوره؟
    سرش را به‌سمتم چرخاند و لبانش به لبخند بی‌جانی باز شد.
    - بهمن!
    مرا می‌شناخت. لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم که مصنوعی‌بودنش از دور هم نمایان بود. با مِن‌ومِن پرسیدم:
    - شما من رو می‌شناسین؟
    آب دهانش را به‌سختی قورت داد و لب زد:
    - بهمن امجدی، کی تو رو نمی‌شناسه آخه. تو من رو یادت نمیاد؟
    هرچه به مغزم به فشار می‌آوردم، نمی‌توانستم نامش را به یاد بیاورم؛ اما چهره‌اش برایم آشنا بود. سکوتم را که دید، خودش گفت:
    - بیتا، بیتا نامدار، دانشکده‌ی حسابداری. یادت اومد؟
    بیتا نامدار، دختری آرام و خنثی که همیشه گوشه‌ای می‌نشست و به همه منفور نگاه می‌کرد. از به یادآوری چشمان خشمگینش خنده‌ام گرفت.
    - یادم اومد. جات همیشه گوشه‌ی کلاس بود. درس‌خون هم که بودی!
    خندید و سرش را تکان داد.
    - الان مهربون‌تر شدم. می‌بینی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    - آره، تغییر کردی.
    لبخند تلخی زد.
    - زمان آدم‌ها رو عوض می‌کنه.
    چه جمله‌ی قشنگی بود! عجین‌شده با روزگار من و سمانه. از حالت درازکش درآمد و همان‌طور که به بالشش تکیه می‌داد، میان افکار تکراری‌ام پرسید:
    - زندگی چطور می‌گذره؟
    لبخندی زدم که بی‌شباهت به زهرخند نبود.
    - فقط می‌گذره.
    عمیق و خیره نگاهم کرد. چند دقیقه مکث کرد و بعد با تردید دوباره پرسید:
    - ازدواج کردی؟
    رد نگاهش را که روی حلقه‌ام ثابت مانده بود را دنبال کردم. حلقه‌ی طلایی‌ام در میان دستم برق می‌زد و جلب‌توجه می‌کرد. آرام از انگشتم درش آوردم و زمزمه کردم:
    - دارم جدا میشم.
    حلقه را در جیبم انداختم. گفتنش برای یک آدمی که آشنای دور بود، کار درستی نبود؛ اما تا ابد نمی‌توانستم زیر فشار قلبم حقیقت را پنهان کنم. هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شد. امید واهی فقط عمرم را تلف می‌کرد. پس گفتن یا نگفتن اینکه جدا می‌شوم، هیچ اتفاق جدیدی را در زندگی‌ام رقم نمی‌زد. سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
    - متأسفم. بیرون‌اومدن از یه زندگی مشترک خیلی سخته.
    لبخند دیگری زدم.
    - سخت‌تر از بیرون‌اومدن از یه زندگی، کشتن محبت کسیه که راهی جز فراموش‌کردنش نداری. راهی جز اینکه محبتش رو تو دلت خفه کنی نیست.
    لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. جو سنگینی بود و سکوت در فضای کوچک اتاق پیچیده بود. روی صندلی در نزدیکی نشستم و پرسیدم:
    - این وقت شب...
    نتوانستم سؤالم را کامل کنم. پرسیدنش از اول هم اشتباه بود. فکرم را خواند و با لبخند کجی گفت:
    - منشی یه دکترم. تا دیر وقت کار داشتم. و تو؟
    نفس عمیقی کشیدم و دستانم را در هم قلاب کردم.
    - من هم دکتر بودم.
    دیگر چیزی نپرسید‌. پرده‌ی اتاق آهسته بالا رفت و سر مادرم داخل آمد‌. بلند شدم و جلو رفتم. مادرم آرام وارد شد و با لبخند سلامی داد. دستش را گرفتم.
    - چرا تا اینجا زحمت کشیدی مامان؟
    جوابم را آهسته داد:
    - نگران بودم.
    بعد بی‌توجه به من جلو رفت و مشغول صحبت و خوش‌و‌بش با بیتا شد. بعد هم که فهمید بیتا از آشناهای دانشگاه است، بیشتر خوش‌حال شد و به‌کلی مرا فراموش کردند. بیتا هم که از فضای کسل بیمارستان خسته شده بود، از فرصت هم‌صحبتی با مادرم استفاده کرد و بی‌توجه به اخطار پرستارها که برای استراحتش می‌دادند، باز هم حرف‌هایش را ادامه می‌داد. در آخر نتوانست حریف پرستارش شود.
    من بیرون رفتم و مادرم به‌عنوان مراقب همراهش در بیمارستان ماند. پدر و مادر بیتا از یکدیگر جدا شده بودند و در شهرستان زندگی می‌کردند. بیتا برای دانشگاه به خانه‌ی مادربزرگ مادری‌اش به تهران آمده بود و همراه او زندگی می‌کرد. مادرم وقتی این را فهمید، ترجیح داد تا خودش بماند و مادربزرگ بیتا را بیهوده نگران نکند.
    سوار ماشین شدم و پس از پارک‌کردن در محوطه‌ی بیمارستان، بی‌حوصله مشغول گشتن در اینستاگرام شدم. امشب را می ماندم تا اگر مادرم یا بیتا به چیزی نیاز داشتند، حیران نشوند. حلقه‌ی رنگی دور استوری سمانه در اول لیست، حسابی وسوسه‌انگیز بود برای بازکردن؛ اما من دیگر آن بهمن قدیم نبودم. با فشار چند دکمه، او را به لیست مسدودشدگان اینستاگرام فرستادم و برای همیشه از یکی از فضاهای زندگی‌ام حذفش کردم‌. کم‌کم باید حذف می‌شد.
    او خودش حذف‌شدن را انتخاب کرده بود. خودش نخواست مهم‌ترین فرد زندگی‌ام باشد و خودش رفتن را برگزید. پس در برابر تلاشم برای نگه‌داشتنش، برای مهم شمردنش و برای پین‌کردنش در پیام‌رسان هایم زیادی بی‌لیاقت بود. خودش در مقابل چشمم خودش را دار زد و برای همیشه برایم مرد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «یاسین»
    امروز دو هفته از آن اتفاق می‌گذرد. نوشین به هوش آمده و به بخش منتقل شده. بالاخره لحظه‌‌شماری‌ها برای دیدن چشمان بازش به پایان رسیده بود. خداوند جواب دعاهایم را داده بود.
    نایلون آبمیوه‌ها را از روی پیشخوان برداشته و بعد از گرفتن کارت عابربانکم از فروشنده، از مغازه بیرون آمدم. هوای سردی بود؛ اما آفتاب همچنان تلاش می‌کرد تا حضور گرمش مؤثر باشد. از خیابان رد و وارد بیمارستان شدم. استرس و خوش‌حالی هر دو باعث ایجاد تپش قلب در قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام شده بودند.
    برعکس دو هفته‌ی قبل، حال شاهد چهره‌های شادابی از خانواده‌ام بودم که خوش‌حالی را به یکدیگر نیز منتقل می‌کردند. لبخندهایی به پهنا روی صورت‌هایشان جان داشت و گونه‌هایشان گلگون از رنگ سرخ. مادر نوشین نیز حالش بهتر شده و پدرش هم دست از نگاه‌های خوفناکش به من برداشته بود.
    لبخندی زدم و از نگاه‌های حضار در سالن بیمارستان گذشتم. پشت در اتاقش ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و با تردید، تقی به در وارد کردم. نوشین دیروز به هوش آمده بود و من بعد از به‌هوش‌آمدنش، از بیمارستان رفتم و تا امروز ندیدمش. واقعیتش رفتم چون از واکنشش می‌ترسیدم. هر لحظه به این فکر می‌کردم که اگر مرا ببیند، چه عکس‌العملی خواهد داشت. عصبانی می‌شود یا مرا ندیده می‌گیرد؟ خوب رفتار می‌کند یا بد؟ فریاد می‌کشد یا سعی می‌کند خونسرد باشد؟ و هزاران فکر دیگری که در طی یک شب، مغزم را چون خوره به زوال می‌بردند.
    صدای خفیف نوشین از پشت در شنیده شد:
    - بیا تو.
    مطمئن بودم نمی‌دانست من هستم. حتی ۱درصد هم احتمال نمی‌داد. افکارش درباره‌ی من رنگ دیگری داشت. آرام دستگیره را در دستم فشردم و با یک بسم‌الله وارد اتاق شدم. سرش را بالا آورد و چشمان سبز و خسته‌اش، صورت خجلم را شکار کرد. دستی به ته‌ریش مرتبم کشیدم و پیراهن توسی‌رنگم کشیدم. با قدم‌هایی لرزان راهروی کوتاه اتاق را طی کردم و خودم را به بالای تختش رساندم. سلام آهسته‌ای دادم. کمپرس یخ را از روی کبودی‌های صورتش برداشت و جواب سلامم را مثل خودم داد.
    خفقان گرفته بودم. انگار که قدرت تکلمم را از دست داده باشم، نمی‌توانستم حتی یک کلمه هم بگویم. سکوت سنگینی در فضای کوچک اتاق حاکم بود و عرق از پیشانی من بیشتر از قبل جاری می‌شد. انگار اولین دیدارمان باشد. نگاهم را به پنجره‌‌ی سمت راست تختش دوختم و با صدایی که به‌زور بلند می‌شد پرسیدم:
    - حالت چطوره؟
    تک خند صداداری زد.
    - عالیم. بهتر از این نمیشه اصلاً!
    بوی طعنه را می‌شد از فرسنگ‌ها هم در میان لحنش حس کرد. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
    - من برای جنگ نیومدم اینجا. اومدم حالت رو بپرسم.
    لحنش تند شد.
    - پس برای چی اومدی؟ به قصد جنگ اومدی دیگه! اومدی من رو اذیت کنی. دیدمت، می‌تونی بری.
    نگاهم را به چهره‌ی خشمگینش دوختم. چقدر این چندوقته لاغرتر شده بود. سعی کردم حرفی نزنم که نمکی بر روی زخمش باشد. حال خودش به اندازه‌ی کافی خراب بود. برای همین با آرامش زمزمه کردم:
    - به من مربوط نیست تو چی فکر می‌کنی. مهم نیت قلبی خود منه. من که می‌دونم چرا اینجام.
    روی صندلی در نزدیکی تختش نشستم و مستقیم در چشمانش خیره شدم.
    - من... من واقعاً به‌خاطر این اتفاقی که برات افتاد ناراحت شدم. تقصیر من بود. باید...
    ابروهای هاشورکرده‌اش را درهم کشید و صورتش را برخلاف نگاهم چرخاند و به موزاییک‌های کف اتاق خیره شد.
    - یاسین بسه. نمی‌خوام بشنوم.
    چانه‌اش از بغض لرزید.
    - وقتی به هوش اومدم، همه رو دیدم، ولی تو رو نه. میدونی، شاید باورت نشه، ولی اولین باری بود که وقتی ندیدمت خوش‌حال شدم. وقتی ایلیا به دنیا اومد، بعد از اینکه چشم‌هام رو باز کردم، درست لحظه‌ای که بهت احتیاج داشتم نبودی. آخرش هم هزار تا بهونه آوردی. ولی من که می‌دونستم کجا بودی و چرا نیومدی. تقصیر خودم بود که الکی توقع داشتم. از همه‌چی خبر داشتم؛ اما بازم دوست داشتم کنارم باشی. الان، امروز و این لحظه بیشتر از هروقت دیگه‌ای نمی‌خوام باشی یاسین. نمی‌خوام ببینمت، نمی‌خوام دلت برام بسوزه و ناراحت شی. فقط می‌خوام امروز و همین‌جا آخرین باری باشه که می‌بینمت. هم من و هم ایلیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا